کیر بالای کیر بسیار است

1402/04/06

سلام دوستان خاطره‌ای ای که براتون تعریف میکنم برمیگرده به ۱۵ سال پیش .
اون زمان ۲۲ سال داشتم تازه از خدمت سربازی برگشته بودم به شهرمون. شهری کوچک که برای کار یا باید کشاورزی یا باغداری میکردم. چون هیچ گونه مهارتی نداشتم و تا پنجم ابتدایی درس خونده بودم. چون تا آن روز جز قلدری و دعوا و مشروب خوردن کار دیگه ای نکرده بودم. بعد خدمت عهد کرده بودم دیگه باید یه کار پر سودی رو شروع میکردم و در کمترین زمان واسه خودم آدمی بشم و برو بیایی داشته باشم. پدرم و عموهام هر کدوم یه پیشنهادی می‌دادند ولی این پیشنهادها در شأن من نبود. بالاخره آقا کریم نصف شهر ازش حساب می‌بردند. به زبان ساده یه ارازل اوباش تمام عیار بودم. وقتی وارد جایی یا مکانی میشدم همه از جاشون بلند می‌شدند حسابی عرض ادب می‌کردند. حالا این آقا کریم دستش بیل بگیره و زمین شخم بزنه نوبره والله. بالاخره تصمیم گرفتم برم تهران تا شکوفا بشم. استعدادهایی که فقط تو تهران خریدار داشت و السلام. یه روز صبح سوار اتوبوس شدم و به تهران رفتم حدودا یه هفت هشت ساعت راه بود . هر چه زودتر باید یک کاری شروع میکردم و خودی نشون میدادم. ترمینال آزادی دور خودم میگشتم چون تا حالا تهران نرفته بودم هیچ جا رو نمی‌شناختم و حسابی گیج شده بودم . با پرس و جو رسیدم به یه خیابانی که اکثرا مغازه بودند و بیشترشون مکانیکی و آهنگری و سایر کارای صنعتی کارگاهی بودند. رفتم هر جا میرفتم اکثرشون آدم هم حسابم نمی‌کردند و این آقا کریم رو آزرده خاطر می‌کرد. به خودم دلداری میدادم که اینا منو نمی‌شناسند و بعد چند روز که منو شناختند از گوه خوریشون پشیمون خواهند شد. سی یا چهل جایی رفتم که فقط چهار نفر کارگر می‌خواستند و به شرطی که یه ضامن معتبر باید می‌بردم. یه روز گرم با یه شلوار شش جیب یه ساک سبز رنگ که با یه دستم انداخته بودم کولم. با کفشای پاشنه خوابیده. رسیدم یک پارک بزرگ با خود گفتم یکی دو ساعت اینجا استراحت کنم تا بعد ببینم چی پیش میاد. روی یکی از صندلی‌ها دراز کشیده بودم که صدای دوتا دختر که داشتند بستنی می‌خوردند توجهم رو جلب کرد. با خود گفتم اوف چه کوس هایی هستند. تا اینجای اومدم چی میشه به کیرم هم یه صفایی بدم. بلند شدم رفتم نزدیکشون تو یه فرصت یه چشمک بهشون زدم اونا متوجه کارم شدند و از روی نیمکت بلند شدند و رفتند و من افتادم دنبالشون
سه چهار دقیقه ای تعقیبشون کردم وقتی دیدند کوتاه نمیام رفتند کنار خیابون سوار یدونه 206 زرشکی رنگ که پارک کرده بودند شدند و رفتند. با خودم گفتم کوس از قفس پرید. دوباره رو صندلی نشسته بودم چند دقیقه ای نگذشته بود که همون پژو اومد و دوباره پارک کرد و اون دوتا دختر پیاده شدند و اومدن اون یکی صندلی نشستند با خودم گفتم شما نمی‌تونید ازم دل بکنید آخه چرا خودتون رو کوچیک میکنید. دیدم همش دارند به طرف من نگاه می‌کنند دوباره یه چشمک زدم . دخترا خندیدند گفتم نمیرم پیششون و اونا باید منت منو بکشند. بعد مدتی خودشون اومدند به طرفم و گفتند اجازه میدید تو همین نیمکت بشنیم.؟ گفتم خواهش میکنم بفرمایید. نشستند و یکی رو کرد به من و گفت هوا چه گرمه. گفتم آره خیلی گرمه. سپس ازم پرسید بچه کجایی؟ گفتم بچه … گفتند خوشبختیم. وبعداز اون یه سری سوال و جواب که واسه چی اومدی تهران و اسمت چیه. دیگه خودمونی شدیم و یکی از دخترا گفت. من خیلی گرمم شده بریم خونه . و اون یکی دختر گفت باشه . و بعد بهم گفت آقا کریم شما چی اگه راضی بودید شمام بیایید بریم هم شربت بخوریم و هم راجب کار صحبت کنیم. با خودم گفتم چه خوب کار و کوس رو یه جایی پیدا کردم و بعد خواستیم سوار ماشین بشیم رفتم در جلو رو باز کردم نشستم . با خود گفتم واسه من ننگه عقب بشینم همین قدر که دختر واسم رانندگی میکنه کافیه و خدا کنه بچه هشهریامون نبینند که آبروم میره. کلی اینور اونور چرخید که دیگه داشتم بالا می‌آوردم بعد یک ساعت رسیدیم جلو خونه ویلایی در رو با ریموت باز کردند رفتیم تو حیاط و پیاده شدیم. و با راهنمای یکی از دخترا رفتیم تو کولر رو روشن کردند و یکیشون رفت سه تا شربت اورد و به من تعارف کرد و یه دونه برداشتم و با اینکه خیلی تشنم بود تو یه نفس همشو سر کشیدم. وقتی به هوش اومدم دیدم ورق برگشته . دوتا زانوم رو بسته بودند به پایه میز مبل و خودم رو داگی خوابانده بودند رو میز و دستام رو از طرف دیگه میز و از کمر هم به خود میز بسته بودند و کلا بدون لباس. وقتی به خودم اومدم شروع کردم به فحش و ناسزا و اینکه من کی هستم و یه شهر ازم حساب می‌برند و تهدیدشان میکردم. یکی از دخترا که داشت تلویزیون نگاه می‌کرد به اون یکی گفت که صداشو قطع کن. یه لحظه ترسیدم نکنه میخواد منو بکشه. شروع کردم به عربده کشیدن و در آن واحد چسب رو کشید تو دهنم. دیگه نتونستم حرفی بزنم خفه خون گرفتم. تا اون لحظه نمیدونستم چه بلایی میخوان سرم بیارند. یه ۲۰دقیقه ای گذشته بود که آیفون خونشون زنگ خورد با نگرانی داشتم در و نگاه میکردم کی میخواد بیاد باز سه تا دختر جنتلمن اومدند تو و روسری و مانتوش رو در آوردند تو دستشون چند تا قوطی مقوایی بود. یکی از دخترا با شیطنت اومد پیشم و با شوخی گفت این بار این مادر مرده رو از کجا گیر انداختی؟ دختره گفت از پارک. صفر کیلومتره فابریک فابریک. سپس اون دختره رفت پشتم خم شد یه نگاهی انداخت به کیرم و با دوتا انگشت کیرمو گرفت و به پایین کشید. که دردم اومد و دهنم بسته بود یه صدای گاو دادم زدند خنده و گفت بیشتر شبیه بوفالو هاست تا گاو و بقیه زدند زیر خنده. داخل قوطی هارو باز کردند فکر کنم پیتزا بود شروع کردند خوردن و یکی می‌گفتند و صد تا میخندیدن. اون دختری که دهنم چسب زده بود اومد جلوم و دهنم باز کرد گفت یه لقمه میخوای بدم بهت ؟ گفتم کیرم تو کوس همتون میکشمتون دختره دست برد چسب که دهنم رو ببنده فورا گفتم یه لیوان آب میخوام و بعد بلند شد و رفت آشپزخونه با یه لیوان آب خنک اومد لیوان رو طرف دهنم برد. و چند جرعه نخورده بودم که یکی از دخترا گفت کافیه دیگه اسهال میگیره و میرینه همه جا. اینو که شنیدم دیگه گفتم کریم آخر خطه. کی بودم و چکار می خواستم بشم و چی شدم. بعد خوردن پیتزا بساط شراب رو آوردند و شروع کردند خوردن یکی از دخترا با یه سینی کوچک اومد پشتم با آب پاش شروع کرد به پاشیدن آب تو سوراخ کونم یه لحظه فکر کردم کونم آتیش گرفته لامصب الکل داشت می‌میپاشید تو کونم . بعد در دستکش پلاستیکی پوشید. تو اون لحظه مرگ رو جلوی چشام میدیدم فکر میکردم میخوام اعضای بدنم رو در بیارند. دختره بعد پوشیدن دستکش شروع کرد به زدن موهای اطراف سوراخ کونم یک دقیقه دیگه تموم شد این بار احساس کردم با یه سرنگ مانندی چیزی تو کونم تزریق کرد کم کم دلم داشت درد میکرد. سپس هر کدام کیف پولشون رو آوردند گذاشتند رو میز و مقداری پودر زرد رنگ که ندونستم چیه. به زحمت میتونستم باد شکمم رو نگه دارم. هسته های خرما رو که با مشروب خورده بودن گذاشتند روی میز مبل . یکی از دخترها گفت بچه ها آماده اید پس شروع کنیم یکی از اونا همون پودر آورد جلوم دیدم یکی دیگه هسته خرما رو برداشت فشار داد تو کونم اون دختره جلوم نشسته بود با دستش پودر زرد رنگ رو جلوی بینیم آورد که در آن واحد عطسه کردم چون دهنم بسته بود فشار مضاعف باعث شد که بگوزم هسته خرما با فشار پرت شد از کونم بیرون. و بعد با یک متر پارچه ای از لبه میز انداز گرفتند و روی کاغذی نوشتند. یکی یکی این کار رو ادامه دادند تا برنده مشخص بشه و پولهایی که وسط گذاشته بودند بر می‌داشت. تا اون روز فکر نمیکردم روزی کونم وسیله و اسباب قمار بشه. اونها می‌بردند و شادی می‌کردند و من قلبم میومد تو دهنم. بعد دو ساعت که تاب گوزیدن نداشم اونا هم دست از بازی کشیدند. شیشه کوچکی آوردند و جلوی بینیم که دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشمام رو باز کردم دیدم در حاشیه شهر جایی خلوت رهایم کرده بودند بدون لباس. دورو برم رو نگاه کردم هیچ کس نبود هوا هم کمی روشن شده بود ولی چراغ های شهر رو میدیدم. نمیدونستم چکار کنم با همون حالت به طرف شهر راه افتادم نمیدونستم از کجا لباس گیر بیارم. به قسمت رسیدم که نخاله های زیادی ریختم بودند. و گاهی گونی هایی بودند که توش نخاله بود دوتاشون رو سوا کردم به زحمت خودم رو پوشوندم تا رسیدم لب جاده و به هر خودرویی که دست بلند میکردم وحشت زده بهم نگاه می‌کردند. فکر می‌کردند اجنه می‌بینند. و با سرعت از کنارم می گذشتند. دیگه هوا کاملا روشن شده بود یک کامیونی که منو دید کشید کنار دو نفر بودند پیاده شدند اومدند به طرفم و با احتیاط منو ورانداز می‌کردند. از حال اوضاعم پرسیدند و تعریف کردم. یک دست لباس کار که حسابی کهنه کثیف بود تنم کردند و مقداری پول بهم دادند و قسمتی از راه رو باهاشون آمدم. و بقیه راه رو باید خودم میرفتم چون از آن به بعد ورود کامیون ممنوع بود. آن پولی که بهم داده بودند میتونستم برم ترمینال و از آنجا سوار اتوبوس بشم و به شهرمون برگردم. دو راه داشتم رفتن به شهرمون و کشیدن یک عمر بی غیرتی و یا پیداشون میکردم حقشون رو میذاشتم کف دستشون. ولی من تو شهر غریب نه جایی می‌شناختم و نه کسی را تصمیم گرفتم برم پیش پلیس. کنار خیابون به هرکس دست نشون میدادم هیچ کس سوارم نمی‌کرد حقم داشتند با این لباسا منم بودم سوار نمیکردم. نیم ساعتی کنار خیابون ماندم تا اینکه یه ماشین پرشیا جلو توقف کرد و با خوشحالی رفتم به طرفشون . دو نفر بودند . گفتند کجا میخوای بری گفتم میخوام برم کلانتری. گفتند اتفاقی افتاده. گفتم آره چند نفر کتکم زدند و آوردند انداختند تو صحرا. راستشو نگفتم . اگه میگفتم آبروم میرفت. گفتند سوار شو برسونیمتون. سوار شدم راننده ازم پرسید کجای صحرا ؟ گفتم یه ۵کیلومتری آن طرفتر. مردی که طرف شاگرد نشسته بود موهای بلندی داشت و از پشت بسته بود و یه ریش بلندی داشت و معلوم بود هیکل درشتی داره. به راننده گفت حاجی این بنده خدا اگه بره کلانتری دوباره میارند به صحنه جرم. بهتر نیست چند تا عکس از اونجا بگیریم و بعد بریم کلانتری . راننده گفت آره چرا فکر من نرسیده بود همین کارو بکنیم. تو مسیر راه به این فکر میکردم که همه جا آدمهای خوب هستند و خدارو شکر اینا سر راه من گذاشت. با نشانی هایی که دادم دقیقا همونجا رسیدیم. مرد مو دراز گفت بیا اونجا وایستا یه عکس ازت بگریم. پیاده شدم دقیقا همون جایی که افتاده بودم ایستادم و راننده هم پیاده شد و آمدند به طرفم یه کتک حسابی بهم زدند و از درد ناله میکردم . آنقدر زدند که نتونستم از جام بلند شم و بهم گفتند اگه بخوای یبار دیگه این طرفها آفتابی بشی جنازتو اینجا مثله میکنیم پدر سگ فهمیدی ؟جوابشو ندادم یه سیلی محکمی بهم زد و گفت فهمیدی گفتم آره به جون مادرم. گفت چی گفتم بهت مثل بلبل براشون گفتم. بعدش دوتایی با همون ماشین آوردند به ترمینال سوار اتوبوس کردن و اون مرد مو بلنده نمیدونم به راننده چی گفت و مقداری هم بهش پول داد و راننده هم گفت چشم رو چشام . تا شهرمون نتونستم تکون بخورم وقتی رسیدیم شهر و خونمون تا سه ماه به گربه محلمون هم سلام میدادم و تصمیم گرفتم بجای قلدری شاه نامه فردوسی رو حفظ کنم

نوشته: کریم خان


👍 17
👎 1
14501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

935103
2023-06-28 00:24:37 +0330 +0330

میخواستم چون مثل بقیه داهتیا که کونهای داده در تهران رو تقسیم بر 10 میکنن میشه تعداد کس های خیالی که اینجا کردن واسمون چاخان نکردی منم به این که وسط اون بیابون باهات چیکار کردن که بعدش تهدیدت کردن اگر برگردی… اشاره نکنم!! ولی خوب اون پسرایی که اول بردنت خونه رو دختر جازدی مجبور شدم!! 😁

4 ❤️

935104
2023-06-28 00:42:46 +0330 +0330

😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂

0 ❤️

935120
2023-06-28 01:22:21 +0330 +0330

خیلی بی‌مزه بود. سرد و خشک و بی‌روح!
همه‌چی‌ش مشکل داشت، روایتش، منطقش، ایده‌ش و…
برج آزادی حواله‌ت بادا ابله!

3 ❤️

935131
2023-06-28 02:29:01 +0330 +0330

حاجی این داستان مال ده سال پیشه
بلاییه ک دوتا دختر سر یکی از لاتای پیروزی میارن

5 ❤️

935144
2023-06-28 03:44:16 +0330 +0330

شاه ایکس بقیه دهاتی درست شما زیر بته به عمل اومدی؟
فکر کنم پسر خودمی
اسم دهات رو میاری دهنت رو آب بکش

4 ❤️

935161
2023-06-28 06:00:24 +0330 +0330

قشنگ بود. عبرت آموز هم بود برای کسانی که فکر می کنند شهرهای بزرگ…

0 ❤️

935204
2023-06-28 15:42:16 +0330 +0330

فیلمهای هندی و فیلم های بهروز وثوقی رو کمتر نگاه کن حالت خوب میشه 😜😜😜😜

0 ❤️

935214
2023-06-28 18:13:05 +0330 +0330

واسه پرتاب باگوز متاسفم.حقت نبود.نارگیل باید تو کونت میکردن😃😃😃😃😃😃

0 ❤️

935227
2023-06-28 20:49:40 +0330 +0330

سپس دستت درد نکنه که با داستانت مارو خندوندی. نثرت که حیرون بود و مثل پاندول بین نثر فردوسی و کریم‌خان که خودت باشی در نوسان بود. اما تخیل خوبی داری.

0 ❤️

935261
2023-06-29 02:19:16 +0330 +0330

لات نبوی که از اول لات بوده. تو کل داستان فقط گاییده شدی

0 ❤️

935303
2023-06-29 10:33:13 +0330 +0330

کیرم تو دهنتون
یک بار هم که شده بدون شربت خوردن کص بکنید 😂 😂 😂 😂

0 ❤️

935320
2023-06-29 13:29:44 +0330 +0330

سپس؟
دیگه تهران نیا 😂

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها