۳۰ سال انتظار

1402/02/08

درود به همه
قاسم هستم ۴۷ ساله از تهران.
از سن سیزده سالگی که با یه قسمت از بدنم آشنا شدم، تقریبا دلباخته اش شدم،چون اون اوایل راحت ترین فرد بود که میتونستم دیدش بزنم ،بله زن عمو جونم رو عرص میکنم .
اون از من دوازده سال بزرگتره یعنی اون موقع بیست و پنج سال داشت خیلی لاغر بود و پوست سفید.
وقتی شونزده هفده سالم شده بود و اونقدر تابلو نگاش میکردم که خودش هم فهمیده بود ولی هیچ وقت ازم رو نمی‌گرفت با این وجود من جرات نداشتم از اون حد فراتر برم جلوی من خم میشد تا مثلا سفره رو پاک کنه و چندین کار دیگه و من فقط نگاه بودم و حسرت .
وقتی بيست و پنج سالم شده بودم و اون هم سی و هفت سالش بود و خیلی هم جذاب تر شده بود یه کم جرات پیدا کرده بودم و هر وقت میدیدمش به بهانه های مختلف یه جوری خودمو بهش می‌مالیدم ولی خیلی عادی و در حد یه برخورد معمولی .بارزترینش یه بار روی صندلی نشسته بودم توی خونه خودشون که جلوی آشپزخانه گذاشته بودند و زن عموم هی میرفت و میومد و به غذا سر میزد و چای و میوه میورد و هربار هم جلوی پای من می‌نشست منم هربار که میومد یه کوچولو پامو جلوتر می‌بردم و پام به باسنش می‌خورد البته یه سایش خیلی کم ولی ميدونستم تا کسی نبینه تکون نمیخوره و مشکلی نداره ولی واقعا دو دلیل داشت که هیچ وقت جلوتر نمی‌رفتم یک؛واقعا خودشو و عموم رو دوست داشتم دو؛چون یه زن خیلی مهربون بود احساس شرم میکردم که از خوبی هاش سواستفاده کنم و به همون مالوندهای مثلا حواسم نیست بسنده کنم .
تا اینکه پنج سال پیش عموم فوت کرد و زن عموم خیلی داغون شده بود از شدت غم و غصه. یه روز با زن و بچه هام رفته بودم خونه شون به‌پسر عموم (ده سال از من کوچیکتره)و بچه بزرگشه گفتم مامانت خیلی شکسته تر شده پسر عموم گفت به حرف هیچ کس گوش نمیده و دائم گریه و زاری میکنه منم گفتم که الان هفت ماهه عمو فوت کرده دیگه بسه پسر عموم گفت چیکارش کنیم واقعا خسته شدیم ازبس گفتیم .گفتم اینجوری نمیشه بزار یه برنامه بچینیم از این حال درش بیاریم پسر عموم گفت خودتو خسته نکن این حالا حالا ها درست بشو نیست گفتم امتحان که میشه کرد .توی جمع بلند گفتم برای پنجشنبه میام خونه تون با خانم و پسرم زن عمو جون اگه بچه هات بودندکه اونا هم میان اگه نبودند خودتو برمیدارم اول میریم سر خاک عمو جون از اونجا میزنیم میریم یه ناهار توپ میزنیم حرف و حدیث هم نداریم اونقدر قاطع گفتم که هیچ کس نه نیورد و انگار مسخ شدند و همسرم و خانم پسر عموم که استقبال کردند پسرعموم اولش استقبال کرد ولی چند لحظه بعدش گفت پسرعمو ناهار رو بیاید همین جا گفتم قرار نشد نه بیاری اگه خودت کار داری یا خانمت رو اجازه نمیدی بحثش فرق داره زن عمو رو من میبرم حالا خود دانی.
خدایش زن عموم(محبوبه)هنوز هم جذاب بود و با وجود۵۴سال خیلی شکسته نشده بود ولی مرگ عموم بدجور روش تاثیر گذاشته بود و یه جور افسردگی گرفته بود. جمعه بود و من و خانواده ام بعد ازخوردن شام برگشتیم تو راه خانمم گفت بنده خدا زن عمو نتونسته با مرگ عموت کنار بیاد منم گفتم قبول ولی ما الان نباید تنهاش بزاریم .خانم من؛چیکار میتونیم براش کنیم
من؛باور کن چیزیش نیست فقط باید تنها نباشه
خلاصه پنجشنبه رسید صبحونه رو خوردم به خانمم گفتم آماده شو بریم دنبال زن عمو خانمم گفت امید(پسرم)تب داره تو برو اونا رو بردار اگه امید بهترشد من با ماشین خودم میام گفتم باشه راه افتادم رفتم خونه شون زنگ زدم در باز شد رفتم تو خونه زن عموم اومد و دست دادیم و تعارف کرد و منم رفتم تو بهش گفتم پس کو بقیه گفت عروسم رفت به باباش برسه چشماش رو عمل کرده باید میرفت پسرم هم گفت اگه تو اومدی عذرخواهی کن بگو ایشالا تو شادیت جبران میکنم .پس امید و رعنا(زنم)چرا نیومدند گفتم امید یه کم تب داشت مادرش گفت اگه امید بهتر شد با ماشین خودش میان. زن عمو محبوبه گفت عیب نداره تو هم نمیومدی خب
گفتم زن عمو ولش کن برو آماده شو بریم .
محبوبه:قاسم خان برات زحمت میشه
من:بیخیال زن عمو یه هفته اس قول و قرار گذاشتیم
محبوبه:آخه !!!
من :برو دیگه ،راستی دخترت اینا نمیان
محبوبه:اونا دیروزرفتند مشهد یکشنبه برمی‌گردند
من:پس خوبه خرج کم شد(خنده)
زن عمو یه لبخند زد و گفت از دست تو
رفت که لباس بپوشه گفتم تا آماده میشی من برم بالکن خونه تون یه کم گل و گیاه بازی کنم گفت باشه تو خودت صاحبخونه هستی
رفتم سمت گلخونه چشمم به بند رخت که تو گلخونه بود افتاد دو تا شورت و یه سوتین مشکی پهن کرده بود.
تو گلخونه بودم که اومد گفت من آماده ام یه دفعه گفت ای وای خاک بر سرم و دوید و اونا رو از رخت برداشت منم یه خنده ایکردم و گفتم من چیزی ندیدم.
محبوبه-:ببخشید حواسم نبود
من:(با خنده)به خدا تو شون خالی بود
محبوبه:بی‌شعور مگه قرار بود پر باشه
گفتم ولش کن زن عمو اگه اینجا باشیم دعوامون میشه بریم؟
محبوبه:بریم ولی خواهشا به خانمت چیزی نگی
من:من اگه بدتر ازایناش هم ببینم عمرا به کسی بگم
محبوبه:مثلا چی
من:مثلا صاحبشونو ببینم اونا تنش نباشه(خنده)
محبوبه:هههههه چقدر خندیدم
من:بریم
محبوبه:بریم
رفتیم تو ماشین و راه افتادیم رسیدیم سر خاک و محبوبه شروع کرد گریه کردن منم قبر رو شستم و گل آرایی کردم و یه کن پرسه زدم برگشتن دیدم از شدت گریه ضعف کرده دم دستم آبمیوه سن ایچ داشتم براش بازکردم و گفتم بیا آبمیوه بخور تو چقدر کم جنبه ای.همه میان اینجا آروم میشن تو برعکس میشی.
محبوبه:یاد اون خدابیامرز افتادم چقدر تورو دوست داشت
من: منم عاشقش بودم و الگوی زندگیم بود
محبوبه:(با گریه)دنیا رو دیگه دوست ندارم
من:(در گوشش)زیاد بلند گریه کنی فکر میکنن میخوای به همه بفهمونی شوهرت مرده دنبال شوه…
نزاشت حرفم تموم بشه اومد بخنده ولی نتونست یه پوزخند آروم زد و منم آروم بازوهایش گرفتم و خودمو تکیه گاهش کردم تا به من لم بده (در حال نشسته)
اونم خودشو رها کرد و تو بغلم جا خوش کرد برای اولین بار بود بغلش کرده بودم و نمیخواستم ازم جدا بشه ولی به یه دقیقه طول نکشید که ازم جدا شد یه کم سرحال تر شده‌بود گفت اگه کاری نداری کم کم بریم گفتم نه کاری ندارم
موقع برگشتن رو کردم به سمت قبر عموم گفتم باشه عمو جونم بهت قول میدم
محبوبه:چی رو قول میدی؟
من :قول دادم دیگه نذارم خودتو هلاک کنی
محبوبه:من دیگه فقط زیر خاک آروم میگیرم
من:همه مون میریم زیر خاک ولی به موقع
محبوبه:کاش موقع من الان بود
من:سرنوشت هر چی باشه همونه ولی تا اون موقع باید زندگی کرد
محبوبه:روح من رفته فقط مونده جسمم بره زیر خاک
من:خوددانی ولی عمو جونم اگه راضی باشه تو خودتو هلاک کن
محبوبه:اون که بی معرفت بود و منو تنها گذاشت
من:ولی تو تنها نیستی اون زنه رو ببین اون طرف تنها نشسته داره روی قبر رو میشوره
محبوبه:خب که چی
من:ازش بپرسی عمرا بگه من تنها هستم بجز خدا بالاخره کسانی هستند که دنیا رو براش قشنگ می‌کنند
محبوبه:باشه تو راست میگی
من:من همیشه راست میگم (خنده)
محبوبه:فقط اگه میشه منو برسون خونه حال بیرون رو ندارم
من: باشه ولی قول بده این حالت مسخره رو از خودت دور کنی
محبوبه:یعنی چی؟
من:عصبانی نشو من دوست ندارم تو رو توی این حال ببینمت
محبوبه:به خدا اینقدر تنهام که دوست ندارم نفس بکشم
من:زن عمو باور کن اگه این جور ادامه بدی عموی خدا بیامرز رو هم از چشم همه میندازی تو داری شورش رو در میاری
محبوبه با گریه گفت من که کاری به کسی ندارم مگه چیزی میخوام از شماها؟
من:همین دیگه روح عمو رو آزرده میکنی
خلاصه از سر خاک اومدیم و تو ماشین بجز حرفهای معمولی چیزی بین ما رد و بدل نشد
رسوندم و بهش گفتم زن عمو به حرفهای من فکر کن و نذار من پیش عمو سرافکنده باشم
بزودی سرزده میام خونه تون باور کن اگه باز ادا اصول دربیاری شکایتتو پیش عمو جونم میکنم
اومدم خونه خودم یه دوش گرفتم به خانمم زنگ زدم گفتم برنامه کنسل شده و حال زن عمو مساعد نبود رفت خونه شون خانمم گفت نباید تنها میزاشتیش کاش میوردی خونه خودمون
گفتم راست میگی بچه هاش هم نیستند الان میرم دنبال اش اگه نیومد یه ساعت میمونم بعد بهش میگم شام میایم خونه تون مجبور بشه شام بپزه مشغول که باشه حالش بهتر میشه.تو هم اگه امید بهتر شد از خونه بابات بیا.
خداحافظی کردم و یه کم به خودم رسیدم و راه افتادم سمت خونه محبوبه زنگ که زدم یه دقیقه طول کشید و تا تصویر منو پشت در دید در رو باز کرد منم راه افتادم در رو پشتم بستم و وقتی تو رفتم انگار که ترسیده و منتظر خبر بدی باشه بدون سلام پرسید چیزی شده منم دیدم هول کرده گفتم سلام وقت بخیر مگه باید چیزی بشه بهت سر بزنم.
محبوبه:یه ساعت نیست که از اینجا رفتی
من:اومدم یه کم میوه بخورم
تو دلم گفتم بیشتر دلم میخواد بیوه بخورم
رفتم نشستم روی مبل و گفتم زن عمو با روسری خوشگل تر بودی کاش جلوی من باحجاب بگردی و آروم خندیدم.
محبوبه:با خنده ریزی بهم گفت واقعا؟ دیگه زشتی و خوشگلی از من گذشته
من:چرا دروغ میگی
محبوبه:چه دروغی؟
من:اینهمه خوشگلی داری تازه از منم قایمشون کردی
محبوبه:من که چیزی از حرفای تو سر در نمیارم از بچگی همین مدلی بودی
من:خودتو به اون راه نزن تو گلخونه تون ههههه!!
محبوبه:بی شعور هههه!!!
من:امید تب داره من به جاش هذیون میگم
محبوبه:چرت و پرتات رو گردن اون طفل معصوم ننداز
من:زن عمو راستی قد تو پونزده سال پیش تو داروخونه که با مادر خدابیامرز من رفته بودیم ۱۶۲ بود یادته؟
محبوبه:خدا رحمتش کنه مامان باباتو آره یادمه بزور منو فرستادی قد و وزن
من:الان یه کم چاقتر شدی فکر کنم اون موقع ۷۰ کیلو بودی
محبوبه:نه چندروز پیش دکتر منو وزن کرد ۶۹ کیلو بودم
من:پس حتما یه کم قد ات کوتاه‌تر شده و چاق به نظر میرسی .
محبوبه:چای ات رو بخور بگو شام چی دوست داری برات بزارم بجای فضولی تو هیکل من
من:دست خودم نیست من از بچگی دارم فضولی میکنم تو هیکل تو یه کم با خنده و لوس بازی گفتم تا جبهه نگیره
محبوبه:آره یادمه بعضی وقتا محو تماشا میشدی کلا مثل مجسمه ها میشدی عموی خدابیامرز ات هم فهمیده بود
من:واقعا؟ یعنی اینقدر تابلو بودم؟پس چرا اون خدابیامرز منو نزد ؟و جِرَم نداد؟
محبوبه:تو رو بچه و نادون میدونست چون دخترم از تو شش سال کوچیکتره و تو هیچ وقت بهش نگاه نمیکردی و محو من میشدی فکر می‌کرد محبت من به تو یه حس مادر فرزندی در وجود تو بوجود آورده. و نمی‌دونست، حرفش رو قطع کرد و من هم سریع پیگیر حرفش شدم و همزمان رفتم روی کاناپه که اونم نشسته بود نشستم.
من:نمی‌دونست چی؟!!
محبوبه:هیچی
من:یعنی حس من فراتر بود ؟
محبوبه:ولش کن گذشته ها گذشته
من:خب اعتراف میکنم حس من بهت یه حس عاشقانه بود و هنوز هم هست.
محبوبه:لطف داری منم تو رو مثل پسرم دوست دارم
من:ولی محبوبه خانم من حسم مادر پسری نبود هاااا
محبوبه:از شیطنت هات معلوم بود
من:پس متوجه میشدی که من شیطنت میکردم ؟
محبوبه:نه اوسگول بودم نمیفهمیدم.
بهش نزدیکتر شدم و با لحن جدی گفتم اوسگول که نه ولی فکر میکردم خنگی و حالیت نیست.
محبوبه:خیلی بی‌شعور شدی این چه طرز حرف زدن با بزرگتره
من که واقعا حشر ام زده بود بالا به ده سانتی اش رسیدم و گفتم من به فدای بزرگتر خودم میرم که !!!
محبوبه خودشو یه کم به عقب کشید و گفت شام چی دوست داری برات بزارم؟
گفتم اگه میخوای از دستم فرار کنی چرا بهونه میاری راحت بهم بگو با کمال میل قبول نمیکنم و بیشتر بهت میچسبم با شنيدن اين حرف من خنده اش گرفت و منم همزمان دستام رو دوربازوهاش حلقه کردم و کشیدمش سمت خودم و از لپش یه بوسه گرفتم و ولش کردم .
چشماش رو گرد کرد و مثلا ناراحت شده به من گفت قاسم این چه کاریه داری میکنی؟
منم امون بهش ندادم و دوباره لپشو ماچ کردم و گفتم کاری که سالهاست آرزو داشتم ولی به خودم اجازه ندادم و ترسیدم که کلا تو رو از دست بدم
محبوبه که انگار تنورش داغ شده بود منو بغل کرد و از لبم بوسید و گفت منم بیقرار تو بودم ولی خب شوهر داشتم و نمیخواستم خیانت کنم و هر وقت تو به من دست میزدی یا برخورد داشتی دلم میلرزید و دوست داشتم باهات باشم ولی من اهلش نبودم
من:حالا که خودمونیم و اون خدابیامرز نیست و لبم رو لبش گذاشتم همزمان سینه هاشو تو دستم گرفتم و یه کم مالش دادم سینه هاش یه کم شل بودند و حدود هفتاد میشد (خودش میگه هفتاد ولی به نظر من بزرگ تر به نظر میرسه)یه کم با موهاش بازی کردم و شروع کردم گردنشو رو خوردن گردن سفید و بلورین رو خوردم و دیدم بد جور شق کردم اومدم تو شلوارم جابجا کنم که محبوبه خنده اش گرفت و گفت شما ژنتیکی همینجوری هستید
منم خودمو زدم به اون راه و گفتم:چه جوری؟
محبوبه با چشماش به کیرم اشاره کرد و گفت یه چیز بزرگ اندازه خر دارید و بلند خندید
منم خنده ام گرفت و گفتم روح عموم شاد باشه ولی من به داییم کشیدم خودم با ۱۷۳ سانت قد و ۷۷ کیلو وزن یه کیر دارم از خودم بلند تره
محبوبه بلند خندید و گفت به دایی بهروز ات نمیاد چیز بزرگ داشته باشه
من:منم ندیدم و بلند خندیدم
دیگه روم کاملا به محبوبه زن عمو جونم باز شده بود ولی باز روم نمیشد شلوارمو در بیارم اونم مثل من معذب بود و با پیشنهاد اون رفتیم به اتاق خوابش که تاریک بود و اونجا دیگه به هم امان ندادیم و لباسامون رو درآوردیم و خوابیدم روش و یه کن سر کیرم رو رو کوسش بازی دادم و با خیسی کوسش با یه کم بالا پایین کردن فرستادم تو اونقدر
برام لذت بخش بود که داشت آبم میومد ولی خودمو کنترل کردم و بلند شدم و بهش گفتم مدل داگی بشه که اصلا نمی‌دونست داگی یعنی چی !!😉
بهش یاد دادم داری یعنی چی و به همون حالت نگهش داشتم و آروم بهش فشار میدادم و حدود یه دقیقه به آرومی تلمبه زدم دیگه خودم هم طاقت نداشتم و سرعت رو بالا بردم و یه دفعه آبم به سرعت بیرون زد و ریختم تو کوسش ولی باز دست برنداشتم و حدود چند ثانیه دیگه هم ادامه دادم و لش شدم روش.
الان پنج ساله هر از گاهی میرم و باهاش خلوت میکنم و میتونم به جرات بگم الان نه تنها دیگه افسردگی نداره بلکه زیباتر هم شده .
حدود یک ساله که دخترش از قضیه ما خبردار شده و و کار رو برای ما راحت تر کرده و با هماهنگی دختر عموم باهم خلوت میکنیم این خاطره من تقدیم به کسانی که از کردن فوریتی شون ناامید میشن 🤔

نوشته: قاسم


👍 7
👎 5
30801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

925430
2023-04-28 04:49:11 +0330 +0330

من:مثلا صاحبشونو ببینم اونا تنش نباشه(خنده)
شروع کس شرینگ از اینجا

0 ❤️

925437
2023-04-28 05:07:11 +0330 +0330

قاسم جان تو کم کم توشه آخرت جمع کن این جنگولک بازیارو بزار برای جوونا مرد دیگه یه سنی ازت گذشته

0 ❤️

925476
2023-04-28 14:16:09 +0330 +0330

قاسیم گوتوا باسیم

1 ❤️

925493
2023-04-28 17:59:19 +0330 +0330

نوش جونت،دمل صیغه هم میخوندی،دیگه حلاله خودت باشه

0 ❤️

925508
2023-04-28 22:34:27 +0330 +0330

منم ۳۰ ساله تو کف زن عمومم

1 ❤️

925544
2023-04-29 01:45:00 +0330 +0330

فقط اسم داستان و بعد سنت رو که دیدم کفتم این دیگه چه کسخلیه
آخه کسخل، کسمشنگ، سی سال تو کف زن عموت بودی کونی جقی 🤦🏻‍♂️

0 ❤️

925603
2023-04-29 09:55:51 +0330 +0330

🤔🤔🤔🤔🤔🤔

0 ❤️