اصالت یا حقارت

1396/09/20

M.r.a:
با کش و قوس هایی ک ب بدنم دادم و نوری ک از پنجره ب داخل میزد متوجه سر ظهر شدن شدم…زیر ملافه بودم و احساس میکردم روز خوبیو در پی خواهم داشت.گوشیمو برداشتم و تلگراممو چک کردم.از دیدن پیام هایی ک برام اومده بود ب وجد اومدم…با چنتا دختر دوست بودم اما با هیچکدوم سکس نداشتم همیشه روی کیث هام برنامه ریزی بلند مدت داشتم و هیچ وقت نتونستم فورا ب هدفم برسم…ننیدونم از بی عرضگیم بود یا نه …دوس داشتم با طرفم کیف و حال کنم ن فقط سکس…
تو یه گروه سکسی عضو بودم و فیلم ها و گیف هاشو چک میکردم.
راست شدن الت مردا بعد خواب یه طرف دیدن اون تصاویر هم یه طرف…با هر عکس یا فیلمی به یاد نادیا و شهلا و نازی میافتادم…با بعضیاشونم ب فکر زن و دخترای محل و دورو برم…دوس نداشتم با ی خودارضایی سریع این حس خوبو سرکوب کنم.پاشدم جلو اینه وایسادم.بدنم اروم اروم داشت از فرم خوبی ک داشت در میومد عضلات شیکمم ب زور خودنمایی میکردن و موهای سینمم درومده بودن.عادت کرده بودم ب لخت خوابیدن.خیلی برام لذت بخش بود و تکراری نمیشد.
وقتی برجستگی کیرمو از رو شرت تو اینه میدیدم ب تنها چیزی ک میخواستم فکر میکردم.داشتم ب این فکر میکردم ک ای کاش فلانی یا فلانی طوری ازم خوشس میومد ک کارمون ب سکس میکشید ن فقط بیرون رفتن و …
تو همین حین بود ک نازیلا باهام تماس گرفت نازی صداش میکردم.یه دختر فوق العاده خوب.راستش من با دخترایی ک اسمشونو بردم ب نوعی رفاقت داشتم و زیاد تو بحر احساسات نبودم.بهمین خاطر خیلی براشون مرام میزاشتم…تو حالت عادی اصلا ب فکر سکس باهاشون نبودم و هر وقت ک خیییلی شهوتم گر میگرفت تو تخیلاتم سکس با نازیو تصور میکردم.
اخه نازی ۱سالی بود ک از ازدواجی ک داشته شکست خورده بود و کارش ب جدایی و طلاق کشیده شده بود…
قرار گذاشت ک با هم بریم یکم بیرون بچرخیم…معمولا یه روز کاملو با هم میرفتیم بیرون.هم روحیمون عوض میشد هم کلی میخندیدیم و هم درد دل میکردیم…از جیک و پوک زندگی هم خبر داشتیم و جز بحث مهر و محبت تمام خلا های همو پر میکردیم.
اصلا دوس نداشتم با یه حرکت اشتباه همه چیزای خوبمونو خراب کنم…
اونروز باهم رفتیم چیتگر…نهار و اونجا خوردیمو بعد یک ساعت دوچرخه سواری رفتیم سمت دربند.کلی پیاده روی کردیم یه جاهایی هم دست همو میگرفتیم و اخرشم یه قلیون کشیدیم…
برگشتنی دیدیم ک ماشینمون نیست و نگو بخاطر پارک ممنوع جرثقیل اونو برده بود…ی دربستی گرفتیم یه پسر هم سن و سال خودمون تقریبا ۲۵ ساله…بعد چنتا اهنگ دیدم ک داره گریه میکنه طوریکه ما متوجه نشیم‌…ماهم تو اوج خنده بودیم خودمو جم و جور کردم و ازش اروم اروم پرسیدم ک چیشده…فقط یه جمله گفت خوش بحالتون بهتون تبریک میگم که انقدر کنار هم خوب و خوشید…انشالا خوشبخت باشید…
اینو ک گفت منو نازیلا تو جشمای هم نگاه کردیم و از همدیگه خجالت کشیدیم…
شب شدو موقع خواب…
پدر و مادرم نبودن …چن روزی میشد ک به ولایت خودمون سفر کرده بودن و حالا حالا قرار نبود بیان…اون شب خیلی متفاوت گذشت برام…نمیدونم چرا حتی مثل همیشع لخت هم نشدم برا خوابیدن…
خیلیا پی ام میدادن ک کجایی و چخبر ولی جواب کسیو نمیدادم …هی میخواستم خودمو فریب بدم اما نه انگار عاشق نازیلا شده بودم…
همه مقیاس ها و معیار هارو میزاشتم کنار هم…اره نازیلا دقیقا همون دختری بود ک هم مورد دلخواه خودم بود و هم مورد تایید خونوادم…
همون شب ازش خواستم ک ببینمش ک باهاش حرف بزنم و مجددا فردا باهاش قرار گذاشتم…
یک دست کت و شلوار سورمه ای با پیرهن سفید و کرواتی مشکی…
با رسمی ترین شکل ممکن ب علاوه‌ی یک گلدون کاکتوس راه افتادم…
عطر گرم و شیرینی ک زده بودم و بادی ک موهامو ب رقص درمیاورد بی شک متفاوت ترین منی بود ک داشت ب سراغ نازیلای از همه جا بی خبر میرفت…
کافه طهرون تنها جایی بود ک با هم نرفته بودیم.من زودتر حاظر شده بودمو با گلدونی ک یه کاکتوس پر خار داشت تنهاییو تحمل میکردم و مدام جمله هایی ک اینده ساز بود رو با خودم تکرار میکردم.
_ای وای من این اقا منتظر منه
+سلام عزیزم منتظرت بودم
_دیر کردم عذرخواهی منو پذیرا باش به صرف دو فنجون قهوه
+ن دیر نکردی ولی قهورو هستم باهات
_ببینم پدرسوخته خبریه؟؟باید برات استین بالا بزنم؟؟
میخندیدو با کرواتی ک زده بودم بازی میکرد.
دستشو گرفتمو گفتم اره باید کمکم کنی…خیلی حرف دارم باهات
_خب بگو تعریف کن.
سیر تا پیاز همه جیو براش تعریف کردم.خیلی جا نخورده بود.به کاکتوس اشاره کردم و گفتم ک بین گل ها طرفدارای خاصی داره چون عوام فک میکنن گله زشتیه ولی اگه بهش مهر و محبت کنی گلی ازش درمیاد ک هم ارزشمندش میکنه و هم بسیار زیبا…کاکتوس گل بسیار قدرتمندیه خیلی سختیارو ب جون میخره‌…ب نظرم نمادی از عشقه…
_نازیلا من خس نمیکنم بلکه مطمعنم ک عاشقت شدم…
+نمیدونم چی باید بگم…تو بهترین پسری هستی ک تا بحال باهاش ارتباط برقرار کردم.تو باید ب من فرصت فکر کردن بدی…
_فرصت میدم اما خیلی کوتاه…
+باشه من فکرامو میکنم و خبرت میدم…
کاکتوسو نمیبرم با خودم چون گفتی نماد عشقه…
_کاکتوسو نمیدم بهت چون نماد عشقه…فکراتو کن اگه جوابت مثبت بود بهم بگو تا کاکتوسو برات بیارم…
این کاکتوس الان روی میز کنار اینه شمعدون منو نازیلا تو خونه‌ی مشترکمونه…زندگی خیلی شیرین و لذیذی داریم با هم …
در مورد سکس هم خیلی باهم خوبیمو دیگه اصلا به فکر چیز دیگه ای نیستم‌.
من مهدیارم.الان ۲۶سالمه و خانومم ۲۴هنوز صاحب فرزند نشدیم ولی ب همین زودی میخایم اقدام کنیم…
اگر تونسته باشم لذتی برای مخاطبین ایجاد کرده باشم اولین جریان سکسمونو براتون مینویسم…
عاشق باشید و عشقتون پایدار

ادامه…

نوشته: امیدوار


👍 13
👎 1
1803 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

665165
2017-12-11 21:46:18 +0330 +0330

نمیدونم چی بگم فقط لایک میکنم

0 ❤️

665178
2017-12-11 22:10:55 +0330 +0330

چ یهویی عاشق شدی :/

0 ❤️

665182
2017-12-11 22:39:16 +0330 +0330

نه سکسی بود نه طنز نه موضوع دار ولی صمیمی بود

1 ❤️

665186
2017-12-11 23:14:48 +0330 +0330

اینجا صاحب نداره پیگیر مطالبات ما باشه???
مارو دست بکیر گذاشتین اینجا عاشقونه مینویسید???‍♂️

1 ❤️

665193
2017-12-11 23:43:52 +0330 +0330

فقط میتونم بگم به تخ.مم

1 ❤️

665201
2017-12-12 01:37:31 +0330 +0330

اوه،جوری تعریف کردی آخر داستان دیدم آب دهنم آویزون تا روی میز اومده :)
زندگی خوب و خوشی رو براتون آرزو میکنم.

0 ❤️

665255
2017-12-12 10:43:06 +0330 +0330

عالی
عالی
عالی
عالی…

چقدر خوبه خوندن داستان عشق ۲ نفر

0 ❤️

665307
2017-12-12 21:19:52 +0330 +0330

متفاوت بود و حس واقعی بودن داشت

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها