آب بیغیرتی من (۳)

1402/11/27

...قسمت قبل

گفت رضا واقعا دوست داشتم که ایندفعه همدیگر رو ببینیم … خیلی طول کشیده و ندیدیم همدیگر رو …

لحن صحبت کردن سمیرا برام غیر طبیعی بود … هر چند ما کلا خیلی راحت صحبت میکنیم با هم ، ولی احساس کردم یه حسه خودمونی بودن خاصی تویه صداش هست … من نفسم بالا نمی اومد و بعد از چند ثانیه سکوت گفتم اره ببخشید … و منم واقعا دوست دارم شما رو ببینم ولی خوب یه خورده حالم خوب نیست … سمیرا بهم گفت خوب یه دکتر برو و یا برو دارخونه یه دارو بگیر … منم ازش تشکر کردم و گفتم حتما میرم … سمیرا گفت پس من به شهاب بگم که اکی هستی برای مهمونی … یه خورده سکوت کردم و گفتم اشکالی نداره بهت خبر بدم … ببخشید تو رو خدا اصلا منظور بدی ندارم … سمیرا گفت نه اصلا راحت باش … گفتم پس من به شهاب خبرش رو میدم … چند ثانیه ایی سکوت شد و خندید و گفت حالا به منم خبر بدی به جایی بر نمیخوره … من با صدای که پره تشویش بود و نگاهی که به خیابان خیس و پر ترافیک داشتم گفتم چشم حالا به شما هم خبر میدم … حتما بهت زنگ میزنم و بهت خبر میدم … سمیرا گفت به نظرم مسیج بهتره نمیخوام اذیت بشی … منم گفتم حتما بهت خبر میدم …

تویه مسیر و اون روز کاری بار ها شد که از فکر فانتزی خودم با سمیرا و شهاب و سحر سیخ میشدم و حتی چند قطره ایی هم ازم آب میاومد … تقریبا دو روزی گذشت و سحر چیزی نمیگفت و منم چیزی به رویه خودم نمیاوردم … چیزی که برام خیلی جالب بود … تغییر کم، ولی تدریجی در لباس پوشیدن سحر بود … احساس میکردم لباس های تنگ تر داره میپوشه و آرایش غلیظ تر و چندباری هم که بهش میگفتم چه تیکه ایی و یا چه خوشگل کردنی شدی … میخندید و میگفت شوهرم دوست داره …

روز پنج شنبه بود و خیلی دوست داشتم یه جوری به سحر بگم که دوست دارم با شهاب لاس بزنه و من ببینم یا بشنوم … ولی اصلا نمیتونستم این رو قبول کنم که دوباره ببینم سحر برای یه مرد دیگه ارضا میشه یا آب کیر شهاب برای هیکل زنم بیاد … به این نتیجه رسیدم که حسی که من دارم به نظر بیشتر لحظه ایی، و دوست دارم که یه اتفاق بیافته و تموم بشه … احساس میکردم که اگر با غریبه باشه و سریع تموم بشه هم من لذت میبرم و هم سحر و بعدش عذاب وجدان ندارم و یه جورایی دیگه ترس هم نخواهم داشت از اینکه همکار یا دوستم بفهمه … تویه فکر این قضیه بودم که کجا و چطوری میشه یه غریبه پیدا کنم که با سحر لاس بزنه یا اینکه کون خوشگل و رون های سحر رو دید بزنه و من حال کنم از بیغیرتیم …

به این نتیجه رسیدم که به شهاب و سمیرا خبر بدم که بهتر نشدم و مهمونی کنسله … به شهاب زنگ زدم و جواب نداد … بهش مسیج دادم و تیک خورد که خونده ولی جواب نداد … گفتم شاید سرش شلوغه ولی چند ساعتی گذشت و جواب نداد و خیلی تعجب کردم چون معمولا خیلی زود جواب میداد … یه حسه عجیبی داشتم که احساس میکردم شهاب خیلی دوست داره من با سمیرا ارتباط بگیرم … به سمیرا مسیج دادم و چند دقیقه نگزشت که جواب داد … خوبی رضا ؟

من: اره عزیز ‌… ببخشید بابت تاخیر

سمیرا: نه بابا راحت باش میدونم سرت شلوغه

گفتم ببخشید احتمالا یه چند وقتی طول بکشه بهتر بشم …

گفت امیدوارم زود خوب بشی با چنتا اموجی قلب و لبخند

بهش گفتم که مرسی حالا چرا لبخند
گفت واقعا دوست دارم زودتر ببینمت و یه خورده حرف بزنیم

من قلبم شروع کرد به تند تند زدن و واقعا نفسم داشت میگرفت … نمیدونستم چرا اینطوری میشم وقتی صحبتم با سمیرا و یا موقه ایی که سارا رو میبینم اینطوری میشه …

من گفتم اره حتما خوش میگزره با شهاب جان و دورهمی … جواب داد اونکه اره ولی من حرف زدن خودمون رو هم دوست دارم … دیگه تقریبا مطمین شدم که دوست داشته لاس زدن قبلیمون رو … خواستم بهش بگم اره خیلی حال داده لاس زدن قبلیمون … چند باری نوشتم ولی پاک کردم و گفتم ممنون …
گفت پس زود درستش کن … منم یه چشم گفتم و اونم با چنتا اموجی جواب داد …

فکر هیکل سمیرا داشت روانیم میکرد … دل تویه دلم نبود که انگشتش کنم یدفعه از پشت ‌… یا چشم تو چشم بشم باهاش و لاس بزنم … ولی فکر لاس زدن سحر و شهاب خیلی حشریم میکرد …

چند روزی گزشت و تویه این فکر بودم که چطوری میتونم چنتا غریبه پیدا کنم که با سحر لاس بزنن … اول فکر کردم که بهش بگم بره آموزشگاه … یا باشگاه و شایدم بفرستمش مسافرت … ولی همش با این نتیجه میرسیدم که خوب من که نیستم و چطوری میشه ببینمش … و اگرم بخوام باهاش بعدا لاس بزنم, حال اونطوری نداره …

تویه این مدت چند باری هم شده بود که تویه سکس سحر بهم فحش داده بود و منم بدتر حشری میشدم و میکردمش … تویه چنتا سکس اخیر وقتی داشت ارضا میشد بهم میگفت رضا زنت داره ارضا میشه … زنت داره آب میده … زنت داره پاره میشه … و بارها میخواستم بهش بگم دوست دارم زیر کیر مردای دیگه پاره بشی یا چقدر دوست دارم یکی کیرش رو بزار لای رونای پات و صدای ناله هات بلند بشه … ولی نمیتونستم …

خیلی حسه عجیب و غریبی داشتم و حال اصلا خوبی نبود … روز جمعه اون هفته با اینکه معمولا خیلی زود بیدار میشم، اصلا حوصله بیدار شدن رو نداشتم … وقتی چشمام باز میشد و یا موقه خواب، تصاویر مختلفی جلوی چشمم میاومد … خودم، سارا، علی، شهاب و سمیرا و مهمتر از همه سحر … اون جمعه شاید یکی از بدترین روزای زندگیم بود. از یکطرف دوست داشتم زنم رو دستمالی کنن و ببینم، از طرف دیگه استرس و اضطراب دیوانم کرده بود و مهم تر از همه علاقه سکسی که به سارا و سمیرا پیدا کرده بودم …

اونروز تصمیم گرفتم که بزنم بیرون بعداظهر و تنهایی برم سمت تجریش و یه کافه دنج بشینم و یه قهوه بخورم … سحر دوست داشت که بیاد ولی واقعا دوست داشتم تنها باشم … رویه گوشی موبایلم کلی اسم بود از فامیل و دوستای دور و نزدیک ولی نمیشد حتی به نزدیکترین دوستم چیزی بگم … اونروز گزشت با همه بدی ها و خوبی هاش … تویه راه برگشت یه آهنگ از والایار داشتم گوش میدادم و کلی تویه رویاهای سکس نیاومده بودم …

بعد از رسیدن و یه فیلم … خوابیدم و خیلی صبح زود بیدار شدم … سحر خیلی سکس صبح رو دوست داره … اونروز صبح از پهلو گاییدمش و آب کیرم رو خالی کردم لای رونای پاش … خیلی دوست داره وقتی کیر از پشت بهش میخوره و تویه گوشش بهش میگم جنده خوشگل یا جنده هرزه …
روز اول هفته بود و داشتم کفش هام رو واکس میزدم و یواشکی سحر رو نگاه میکردم … یه شلوار پارچه ایی اداری مشکی ولی خیل جذب و یه رژ تیره براق زده بود و قشنگ از مانتو تنگ و جذبش که میشد کمر خوشگلش رو دید وقتی راه میره، فهمیدم که واقعا داره رفتاراش تغییر میکنه …

تویه مسیر اومدم چند باری بهش مسیج بدم و بهش بگم چه چیزی شدی جنده … خوش به حال مردایی که امروز هیکلت رو ببینن … سخت بود و چند باری پاک کردم و نوشتم ولی نفرستادم … تویه پارکینگ وقتی داشتم صدای شلوغی ماشین هایی که داشتن پارک میکردن رو میشنیدم همش تویه فکر سکس و فانتزی بودم … شاید به نقطه ایی رسیده بودم که سخت بود جدا کردن ذهنم از این فانتزی ها ‌…

وقت نهاری اتفاقی علی رو دیدم و دنبال این بود که ببینه چرا من انقدر کم رنگ شدم و بهش علاقه ایی نشون نمیدم …و منم با کلی معذرت خواهی بهش فهموندم که اصلا اینطوری نیست و واقعا مشغله کار و زندگی … پیشنهاد کافه داد بعد از کار و منم کلی بهانه جور کردم و اونم بنده خدا کلا پشیمون شد از گفتن این موضوع … بعدش که اومدم حسه بدی داشتم که چرا خودم رو محروم میکنم … با یه مهمونی ساده با شهاب و سمیرا کلی حال کردیم و تازه روابط جدید ایجاد شده … با سحر صحبت کردم و گفتم بهش در مورد پیشنهاد علی … اصلا استقبال نکرد و کلی از لیلا زن علی بد گفت که مثلا خیلی قیافه میگیره و از این حرفا … منم گفتم اکی پس من با علی میرم … گفت مشکلی برای اومدن نداره ولی در کل حال نمیکنه …

بعد از چند روزی با علی و همسرش قرار گزاشتیم و رفتیم کافه … تویه مسیر مجبور شدیم ماشین رو دورتر پارک کنیم و پیاده بریم … و تویه این مسیر پیاده چند باری متوجه شدم که مردای دیگه دارن سحر رو نگاه میکنن … تویه همین مسیر کوتاه چند دقیقه ایی و داخل کافه چند باری سیخ شدم و احساس کردم که چقدر دوست دارم که مردای دیگه زنم رو دید میزنن و روش هیزی میکنن … و جالبش این بود که سحر هم لباسی که پوشیده بود خیلی باز و راحت بود … طوری که قشنگ گردی کونش و رونای پاش دیده میشد … علی و لیلا هم خیلی مرتب و شیک بودن … واقعا اونشب بر خلاف توقعی که داشتیم خیلی خوش گزشت و علی خیلی اصرار داشت که مسافرت بریم … منم تایید کردم و اخرش قرار شد یه شمال باهم بریم … تویه تمام این مدت همش داشتم به این فکر میکردم که ای کاش شهاب و سمیرا هم بودن و میتونستیم کلی لاس بزنیم … بعد از اون کافه فکر کردم که شاید کافه رفتن به فانتزی من کمک کنه … چند باری رفتیم ولی بغییر از نگاه های کوتاه اتفاقی نمیافتاد … بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که شاید فروشگاه لباس بهتر باشه …

بعد از چند روز … به سحر مسیج دادم که شب زود میام باهم بریم بیرون … مسیج داد که خسته ام و فردا بریم بهتره … منم اکی دادم و فردا صبحش بهش به خنده گفتم، سحر آبروریزی نکنی امروز تنگ بپوشی و آرایش کنی … اونم خندید گفت خیالت راحت ساده ساده میام … دل تویه دلم نبود تویه مسیر دفتر … وقتی بهش فکر میکردم کیرم سیخ میشد و زودتر میخواستم بعداظهر بشه و بریم … تویه مسیر بهش مسیج دادم و گفتم واقعا تا بعداظهر دل تویه دلم نیست … مسیج داد اره منم و حتما بهت خوش میگزره … گفتم به من؟ گفت اره … گفتم چطور؟ گفت زنت قراره لاس بزنه با همه … منم با حالی پر از هیجان گفتم چقدر حال میده یکی از پشت انگشتت کنه … اموجی خنده داد و گفت خیالت راحت جنده ات بلده چیکار کنه …

زمان خیلی سخت میگزشت … ساعت ۲ تقریبا رسیدم خونه و سحر اومد پایین … وقتی نشست داخل ماشین باورم نمیشد این سحر باشه … یه شلوار لی که انقدر تنگ و کوتاه بود که قشنگ با یه خورده دقت میشد فهمید که چه هیکل تشنه و کردنی زیر این شلواره، که تشنه کیر کلفته … دور ساق پاش هم یه آویز بسته بود و کتونی اسپرت … روشم یه پالتو خیلی کوتاه که وقتی داشت میشست داخل ماشین قشنگ کونش میافتاد بیرون … لاک و کلی آرایش … بوسش کردم و گفتم سحر چه خبره … خندید و گفت دوست داری … منم با یه صدای هیجان زده گفتم دهنم آب انداخت برای کونت … خندید و گفت قربون شوهر پایه ام برم …

رسیدیم به فروشگاه و بعد از پارک کردن رفتیم داخل … بوی عطر سحر و هیکل خوشگلش تویه چشم همه بود … از هر مغازه ایی رد میشیدیم امکان نداشت پسر ها نگاش نکنن … منم چد باری دستم رو میبردم رویه کمرش و یا کف دستش که تویه دستم بود رو بشکون میگرفتم و فشار میدادم … چنتا بوتیک مردونه رفتیم ولی جوان های خوبی نبودن توش و حال نمیکردم با ظاهرشون … یه چند باری هم به بهونه امتحان کردن لباس ها رفتم داخل اتاق پرو و سحر رو تنها گزاشتم داخل بوتیک … و صدای لاس زدنش کیرم رو سیخ میکردم … چند باری هم شد که از سوراخ در اتاق یواشکی نگاه میکردم و میدیدم که چطوری دارن اون کون خوشگل و گردش رو تویه اون شلوار تنگ نگاه میکنن … ولی نمیتونستم زیاد بمونم تویه اتاق …اینطوری فایده نداشت و واقعا نمیشد کاری کرد … به فکرم زد که ببرمش لباس زنانه ببینه و پرو کنه … یه بوتیک زنانه برای مانتو دیدم و از پشت ویترین دیدم که دوتا پسر جوان و و یه خانوم فروشنده هستن … با سحر رفتیم داخل و از در ورود پسرا داشتن سحر رو دید میزدن … کیرم داشت کم کم از هیجان سیخ میشد … سحر سریع با یکی از پسرا شروع کرد به حرف زدن برای جنس کار و قیمت … منم اصلا تلاشی نکردم که حرفی بزنم … سحر چنتا کار رو انتخاب کرد و به پسره گفت کجاست اتاق پرو … پسره اخرین اتاق رو بهش پیشنهاد داد که صندلی نشستن من دور بود ولی میشد ببینم … سحر اولین مانتو رو پرو کرد و با پای برهنه اومد بیرون … شالش رو هم برداشته بود و سایز مانتو از سایز خودش تنگ تر بود … گفت چطوره … من از قصد بلند گفتم که بهت میاد … پسره سریع اومد و بدون توجه به من گفت سایزش چطوره … سحرم یه چرخ زد و گفت سایزش خوبه فقط دکمه هاش سخت بسته شده … پسره گفت بله ولی خوب این کش میاد … رفت نزدیک تر و من قلبم داشت میاومد تویه دهنم از استرس … میشه نگاه کنم … سحر گفت نخیر ممنون حالا چنتا کار دیکه است بپوشم … من گوشیم رو برداشتم و شروع کردم به چک کردن که مثلا حواسم نیست … پسره همونجا وایساد و سحر مانتو بعدی رو پوشید و اومد بیرون … دکمه هاش رو ایندفعه نبسته بود و به من گفت چطوره … منم به تکون دادن سرم گفتم خوبه … پسره سریع گفت این کار یه رنگ دیگه هم داره … میخواین بیارم … سحرم گفت اره … مانتو رو اورد و سحر همونجا مانتو قبلی رو دراورد و با یه شلوار لی تنگ و یه بلوز که کمرش قشنگ معلوم بود جلوی پسره … سینه های خوشگلش هم افتاده بود تویه لباسش … من واقعا شک شدم و پسره هم میخ سحر شده بود … مانتو رو ازش گرفت و پوشید و پسره گفت قبلی بهتر بود … سحر دوباره درش اورد و قبلی رو پوشید … پسره میخ سحر بود و واقعا دیدم که دلش میخواست دستمالی کنه سحر رو … سحر بهش گفت دکمه های اینم سخت بسته میشه … اینبار پسره اصلا از سحر اجازه نگرفت و دستش رو برد نزدیک و سعی کرد دکمه ای مانتو رو ببنده … سحر داشت جلوی چشم من با پسره لاس میزد و اونم قشنگ داشت دستش رو میکشید به سینه ها سحر … رفتم جلو و گفتم چطوره این لباس … پسره خودش رو جم کرد و یه قدم رفت عقب تر … سحر گفت خیلی تنگه رضا … سینه هام میافته بیرون … من شوک شدم از حرف سحر … نفسم بالا نمیاومد … کیرم داشت سیخ میشد … گفتم اره ولی خیلی بهت میاد و بعدشم مردا باید چشماشون رو جم کنن … سحر گفت اخه منم دوست دارم نگام کنن … من دیگه نمیتونستم حرف بزنم از هیجان… به سحر سریع گفتم چنتا دیگه مونده من برم یه زنگ بزنم؟ … اونم گفت یه چنتا یی دیگه مونده … منم گفتم پس من برم … من رفتم و بعد از ۱۰ دقیقه برگشتم و کاملا متوجه شدم که بینه سحر و پسره اتفاقاتی افتاده … سحر من رو صدا کرد و پسره رفت … گفت کسکش زنت رو مالید … نبودی ببینی چطوری سینه هام رو فشار میداد و دستش کون زنت رو داشت میمالید … گفتم اخه مشتری های دیگه … گفت بهت میگم حالا… بعدا فهمیدم که پسره باهاش رفته بود داخل اتاق پرو و کیرش رو هم اورده بوده بیرون و سحر با دستش مالیده …

سحر گفت شمارش رو بگیرم … منم با یه تایید رفتم بیرون و کیرم سیخ شده بود طوری که مجبور شدم پالتو رو بندازم رویه دستم معلوم نشه … سحر حساب کرد و پسره شمارش رو رویه رسید خرید براش نوشت … از اونجا که اومدیم بیرون سحر گفت بریم تویه ماشین … وقتی رسیدیم تویه ماشین … به من گفت رضا من اون کیر رو میخوام … ببخشید ولی سفید و کلفت … باورم نمیشد سحر انقدر خیس شده باشه … تویه ماشین مالیدمش و در حالی که دستم رویه کمرش بود سرش رو گزاشت رویه پام و کیرم از زیپ شلوارم کشید بیرون و شروع کرد به ساک زدن … چیزی که برام جالب بود و خیلی حشریم میکرد فحش های سحر بود … بهم میگفت کسکش زنت جنده شده … نبودی ببینی چطوری به زنت داشت حال میداد … خیلی دوست داشتم بهش بدم و آبش رو بریزه روم … هر چی سحر بیشتر میگفت من حشری تر میشدم و آخرش آبم پاشید تویه دوتا دستش … بعد از اون ساک تویه ماشین … سحر بهم گفت رضا خیلی این دنیا رو دوست دارم و چقدر خوبه تو پایه ایی … منم تایید کردم و بهش گفتم دوست دهری به پسره زنگ بزنی و باهاش لاس بزنی … اونم گفت از خدامه … با شماره ناشناس به پسره زنگ زده و رویه اسپیکر … کلی باهاش لاس زد و جالبش این بود که وقتی پسره بهش میگفت چه تیکه ایی هستی تو و حیف اون هیکلت که شوهرت هر روز نمیگا تو رو … کیرم از هیجان سیخ میشد … پسره کلی از هیکل سحر تعریف کرد و آخرش از سحر قول گرفت که شب بهش یواشکی زنگ بزنه و باهاش لاس بزنه … با اینکه تازه آب داده بودم ولی کیرم نصفه سیخ شده بود …

تویه مسیر یه آهنگ سه تار گزاشتم و از هیجان شب و اتفاقات بینشون دوباره بی قرار شده بودم …

نوشته: رضا


👍 47
👎 4
89401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

971227
2024-02-16 02:02:27 +0330 +0330

داستانت خیلی خوبه
ولی روند داستان خیلی کنده
سه تا قسمت نوشتی ولی هنوز اتفاقی نیوفتاده
لااقل یکم زود به زود بزار. ممنونم♥️

6 ❤️

971262
2024-02-16 04:25:40 +0330 +0330

تو که قرار زنه رو جنده کنی بهتر زودتر بدیش به آقا گرگه .

1 ❤️

971264
2024-02-16 04:31:31 +0330 +0330

خیلی سرعت نوشتنت کمه داداش

2 ❤️

971265
2024-02-16 04:34:15 +0330 +0330

یکم سریعتر باشه روندش

2 ❤️

971288
2024-02-16 08:29:27 +0330 +0330

دو قسمت قبلی را نخوندم ولی این قسمت چیزی که دستگیرم شد این بود که انگار دوست داری با شهاب و زنش یا با علی و زنش ضبدری کنید ولی زنتو بردی مانتو فروشه دادی اون بکندش ؟ خیلی کسخلی پس . 👎

3 ❤️

971305
2024-02-16 12:23:24 +0330 +0330

ممنونم از همه کامنت ها ❤️ این داستان ادامه داره و اتفاقات زیادی افتاده که هر وقت حالش و وقتش باشه براتون مینویسم ❤️ قسمت چهارم تموم شده و منتظر نشر هستم ❤️ دمتون گرم برای حمایت ❤️

0 ❤️

971306
2024-02-16 12:24:46 +0330 +0330

یکی از عالی ترین داستان هایی که تا الان خوندم. لطفا ادامه بده 🙏

2 ❤️

971310
2024-02-16 12:41:07 +0330 +0330

خیلی دیر به دیر داستان و ادامش رو میذاری،لطفا زودتر و طولانی تر بنویس…
اما داستان نویسیت عااالیه،ممنون❤️🙏

2 ❤️

971348
2024-02-16 19:15:45 +0330 +0330

داستانت خیلی خوبه
منو یاد دوست دخترم انداخت.اونم اسمش سحر بود و خواهرش سارا.واسم شوهرشم رضا.
بهرحال نوش جونت باشه سحرخانومت.امیدوارم مثل سحر خانوم من کس قلمبه باشه و صفا بده بهت

2 ❤️

971416
2024-02-17 01:27:57 +0330 +0330

عالی بود لطفا بازم بنویس

2 ❤️

971440
2024-02-17 02:49:59 +0330 +0330

عالیه ولی دیر به دیر داستان میزترید لطفا زودتر بذارید و طولانی باشه

2 ❤️

971523
2024-02-17 18:26:54 +0330 +0330

داستانت عالیە و همینجورى ادامە بدە ولى سعى کن حاشیە ها رو کمتر کنى

0 ❤️

971524
2024-02-17 19:02:00 +0330 +0330

داستانت عالیه همینجوری ادامه بده فقط لطفاً زودتر بنویس

0 ❤️

971605
2024-02-18 05:58:54 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️

974604
2024-03-11 01:38:04 +0330 +0330

قشنگ نوشتی و قلم خوبی داری
آفرین
لطفا قسمت های بعدی رو زودتر بذار
از قسمت سوم خیلی گذشته و هنوز قسمت بعدی رو منتشر نکردی

0 ❤️