آغاز دوست داشتن است

1396/11/21

امشب از آسمان دیده‌ی تو روی شعرم ستاره می‌بارد در زمستان دشت کاغذها پنجه‌هایم جرقه می‌کارد شعر دیوانه‌ی تب‌آلودم
شرمگین از شیار خواهش‌ها پیکرش را دوباره می‌سوزد عطش جاودان آتش‌ها…
نشست رو زمین و سرش رو به کاشی های نم دار حموم تکیه داد…
زانو هاشو بغل گرفت و چشماشو بست…یاد دعوای دیشب افتاد…
+تو اصلا درک نمیکنی شرایط منو
+من درک نمیکنم یا تو؟ساعت2نصفه شب میای خونه هرچی هم بهت زنگ میزنم جواب نمیدی
+بهت گفته بودم با رفیقام بودم شارژ گوشیم تموم شده بود
+این رفیق بازی های تو آخرش کار میده دست دوتامون
+حالا آدم بد شدم من؟چرا خودتو نمیگی؟رفتی عطر بخری یا از فروشنده شماره بگیری؟
+اون شمارشو گذاشت به من چه؟
+هیچی نگو پارمیس…نمیخوام بشنوم صداتو
پوزخند زد…مثل اینکه یک چیزی طلب کار هم شده بودشاید پارمیس مقصر بود…شاید آرمان راست میگفت:×پارمیس روی مخش راه میرفت سعی کرد ذهنش رو از افکار منفی دور کنه…وقت مشاوره داشت سریع دوش گرفت و اومد بیرون لباس پوشید و با یک خط چشم مشکی و رژ آجری رنگ کارش تموم کرد کفش هاشو پوشید و سوئیچ ماشین رو از روی میز برداشت…
+من با آرمان حدود 2سال پیش توسط یکی از فامیلها آشنا شدم…1سالی باهم رابطه داشتیم که تصمیم به ازدواج گرفتیم…با وجود مخالفت های خانواده ی من بخاطر اینکه نه من درسم رو تموم کرده بودم نه اون با پا فشاری تونستیم بهم برسیم…اون چند ماه درس خوند و فارغ التحصیل شد و بعد از کلی گشتن تونست بره توی یک شرکت تجاری-بازرگانی مشغول به کار بشه…ولی من هنوز دانشگاه میرفتم و درس میخوندم رشته ام حقوق بود و اون هم با ادامه دادن من مشکلی نداشت…همه چیز بینمون خوب بود تا یک شب یکی از رفیق هاش زنگ زد و گفت که قراره با همکلاسی های دانشگاه که بعد از فارغ التحصیلی هیچکدوم از هم خبر نداشتن برن دربند و به قول خودشون دور بزنن از قضا اون شب آرمان هم رفته بود ولی بعد از مدتی رفتاراش تغییر کرد هرشب دیر میامد خونه و گوشیش رو جواب نمیداد مهمتر از همه این بود که لباساش بوی عطر زنونه میداد وقتی ازش سوال میپرسیدم با یک جمله جوابم رو میداد اونم این بود:با رفیقام بیرون بودم…خلاصه که هرشب ما هرشب بخاطر زندگی مضخرفی که ساخته…البته ساخته که چی بگم ساخته بودیم دعوا داشتیم شدیم مثل دو همخونه که به زور زیر یک سقف دارن زندگی میکنن بزرگتر هم پا درمیونی کردن ولی فایده ای نداشت…خانوم معیری من آرمان رو دوست دارم نمیخوام به هر قیمتی که شده از دست بدمش…ولی با این وضعیتی که پیش اومده احساس میکنم دیگه رابطه ی عاشقانه ای بین ما شکل نمیگیره…گاهی وقتا هم خودم سرزنش میکنم که بزرگترین اشتباه من این بود که عاشقش شدم…کاشکی اصلا نمیدیدمش یا حتی وابسته اش نمیشدم…سکوت بینشون حاکم بود که مشاور لب زد
+خب شما باید از دلش در بیارید…
+مگه من اون کارا رو کردم که حالا بخوام از دلش در بیارم؟
+اگه بخواین رابطه تون دوباره درست بشه و زندگیتون به حالت اول ازدواج برگرده باید یکیتون غرور رو بزار کنار و دیوار بلندی که بین شما دوتا فاصله انداخته شکسته بشه…
+من راه اش رو بلد نیستم
+پارمیس خانوم شما باید دست از روی نقطه ضعف های آرمان بردارید و اون از خودتون نرونید نزارید احساس کنه که خونه براش مثل یک قفس هستش بهتره از همین امشب شروع کنید نقاط مثبتش رو در نظر بگیرید و دوباره اونو به سمت خودتون بکشونید
سری تکون داد و با یک خداحافظی از مطب بیرون اومد…
مشاور راست میگفت پارمیس خودش. توی این قضیه مقصر میدونست…نگاهی به ساعت کرد"2بود"هنوز وقت داشت مسیرش به سمت فروشگاه شهروند کج کرد و بعد از خرید دوباره برگشت خونه آرمان ته چین دوست داشت…تصمیم گرفت امشب بعد از مدت ها غذا خانگی درست کنه تا مجبور نشن از بیرون سفارش بدن و هرشب هم اون غر بزنه که تو فقط به فکر درس خوندنی و به من توجه نمیکنی مواد ها شو از گوشه کنار و پلاستیکا در اورد و مشغول شد گذاشت روی میز ناهار خوری تا بعد از آرایشگاه بزارش توی فر
زنگ زد به ارایشگاه نزدیک خونه و ازش یه وقت اپیلاسیون و رنگ مو گرفت…خسته و له و داغون رفت زیر دوش آب داغ پوستش قرمز شده بود از اون لیزر مضخرف ریشه موهاش داشت بخاطر مش یخی که کرده بود کنده میشدن ولی فقط بخاطر آرمان و رابطه شون سعی کرد دردی که داشت رو نادیده بگیره حوله رو پیچید دور بدنش و در کمد رو باز کرد یه دکلته کوتاه زرشک برداشت رفت جلوی آینه موهاش رو فر کرد و بازشون گذاشت…یادش افتاد آرمان آرایش غلیظ دوست داشت البته فقط برای خودش یه رژلب زرشکی مات زد…یه خط چشم مشکی دنباله دار هم کشید و ریمل زد ابروهاشو مداد کشید…کمی سایه ی مشکی هم پشت چشمش مالید که چشمای مشکیشو خمار تر نشون میداد…و با احتیاط از پله ها رفت پایین…ته چین رو توی فر قرار داد فیلمtwilight توی دستگاه اماده پلی کردن بود فندک رو از کشوها بیرون کشید و عود روشن کردنشست روی مبل و منتظرش…امیدوار بود امشب با رفیقاش نره بیرون…امیدوار بود مثل هرشب بی محلی نکنه بهش…امیدوار بود…که صدای زنگ در بلند شد رفت جلوی در و سر و وضعش رو مرتب کرد دل تو دلش نبود در رو باز کرد و باهاش چشم تو چشم شد دستپاچگیش رو که دید خندش گرفت+سلام+سلام+اممم…فکر کردم دیر تر میای+نه گفتم امشب…اممم…چیزه…امشب+امشب؟
+هیچی ولش کن…پارمیس بیست سوالی میپرسی؟سرو وضعت چرا این شکلی شده تو کی وقت کردی موهاتو رنگ کنی؟این بوی چیه راستی؟دپرس شد…انتظار نداشت اینطوری بزنه تو ذوق اش…ظاهرشو حفظ کرد…نگاهش سر خورد رو لباش نزدیک تر شد نفسای داغش به گردن پارمیس میخورد+میدونی که پنجشنبه شب…سرسو به علامت مثبت تکون داد…نزدیک و نزدیک تر شد و لباش رو روی لبای دختر گذاشت چند ثانیه بعد زیر گوش پارمیس زمزمه کرد:نازتو با جون و دل میخرم…دستاش رو روی بدن دخترکش حرکت داد و اون رو روی مبل نشوند لباس هاش رو آروم و با احتیاط در آورد و سرش رو تو گودی گردن دختر فرو برد و عطرش رو توی ریه هاش فرستاد و گفت:امشبو ماله من باش پارمیسم دل دختر غنج رفت و سرش رو انداخت پایین…بغلش كرد و ب سمت اولين اتاق رفت…حتي اينجارم ب شيوه ي خاصي تزيين كرده بود…گذاشتش زمين و كشيدش گوشه ي ديوار…لباش از مكيده شدن و گازهاي پي در پي آرمان، بي حس بود اما نميتونست دست از سر گردنش ورداره…گردنشو ميك ميزد و بي وقفه و تند،نفس ميكشيد…تپش قلبش ديوانه وار بود و حس ميكرد الانه ك از كار بيوفته!لاله ي گوششو ك بوسيد،ب معناي واقعي بيهوش شد!دستش رفت سمت لباسش اما نذاشت…دستاش دور گردنش بود و لباش،كل گردنشو سوزن سوزن و بي حس ميكرد…طاقتش طاق شد و بغلش كرد و اروم روي تخت گذاشتش…مقاومت سياست بارش،تو در اوردن لباسش،بيشتر آرمان رو تشنه ميكرد…لعنتي ميدونست چجوري مسخ ميشه…لباش لبای آرمان رو ميك ميزد و دستش،تند و بي وقفه دکمه هاي پيرهنشو باز ميكرد…تن برهنه آش رو تن برهنه ارمان قرار گرفت…با كشيده شدن انگشتش وسط پاش،اه اروم و كش دارش،توي دهنش رها شد…دستمش رو گودي كمرش گذاشت و نوازشش كرد…برش گردوند و از زير گردن تا پايين كمرش رو بوسيد…+اين تن فقط بايد براي من باشه…فقط من ازش لذت ببرم…بدنش ظريف بود…ظريف و تحريك كننده و اين؛لاله ي گوشش بود ك بوسه هاش روي اون فرود ميومد…+لعنتي چيكار كردي باهام ك انقد عاشقت شدم؟انقد مست تنت شدم…؟+من فقط از ته قلبم،دوست دارم مَردِ من…بادست راستش تنشو چند سانت بلند كرد و با دست چپ،حساس ترين نقطه ي تنشو تحريك كرد…سرشو بالا اورد و اهش رها شد…دستي ك باهاش بدنشو بلند كرده بود و ول كرد و با اون،موهاشو گرفت و كشيد ب سمت خودش…گردنشو بوسيد ك دستش رو دست چپ آرمان نشست و اونقد محكم كف دستش فشار داد ك جاي ناخوناش رو دستش موند…برش گردوند و از بالا تا پايين بدنشو بوسيد…دستش تو موهاش بود و اين كار،بيشتر اونو تشويق و تحريك ميكرد…سينه هاشو ب نرمي و ملايمت لمس و نوازش كرد میکرد…و وقتي فشردشون،لب پايينشو گاز گرفت…آرمان پیشونیشو ب پیشونی پارمیس چسبوند و بعد از چند لحظه،لباش كشيده شد و ميون لبهاي خيس و سوزاني اسيرش شد…با ولع و حرص،ميمكيد و
ميبوسيد…لبش رو با شدتي گاز گرفت ك طعم شور خون رو توي دهنش حس كرد…اما داغ تر از اين حرفا بود ك بخواد درد لبشو حس كنه…خون لبشو با لذت مكيد…زبونشو روي سيكس پكاهاش كشيد و قفسه ي سينه ارمان بوسيد…تنش عين اتيشي بود و اون؛داشت تو اون اتيش ميسوخت…كتف و كمرش چنگ زد و خودشو بيشتر به اون فشرد…دستش دوباره رو سينه ها و شكمش كشيد ك سرشو بيشتر تو بالش فشرد و پاهاش دور كمر اون حلقه شد…صبرش سر اومد…
و پس از چند لحظه،همراه بود با تكون خوردن هاي پارمیس و اه و ناله هاي كشدارش…سرش رو نزديك گوشش كرد و بعد از بوسيدن لاله ي گوشش،زمزمه كرد:+همينه…بذار از باهم بودن لذت ببريم…
خيس از عرق،خودشو كشيد تو بغل اون…سرشو ب لبه ي تخت تكيه داده بود و چشاشو بسته بود و نفس نفس ميزد…اروم اروم اتيش تنش خاموش شد…تازه فهميد داره سردش ميشه…بوسه اي روي پيشونيش گذاشت و ملافه ي مچاله شده ي روي زمينو ورداشت و رو تن جفتشون كشيد…دستاش دور بدن ارمان حلقه شد و سرش رو سينش گذاشت…بعد از مدت ها و براي دومين بار؛از شهد وجودش سيرابش كرده بود…يكم ضعف داشت اما بي حال تر از اون بود ك بر و ي چيزي بخوره…سرش روي قفسه ي سينش گذاشتم ودستاش،دور كمر و شونه ها حلقه شد و پارمیس؛ميان چارچوب بازوهاش،تحريم شد…سرشو بلند كرد و چش تو چش شد باهاش…توي چشاش رضايت بود و اعتماد…و…ارامش…سرش نزديك سرش كردو پيشونيشو ب پيشونيش چسبوند…دستشو پشت سرش گذاشت…قطره ي اشكش سرخورد…لباش براي چند ثانيه مماس شد با لباش…اما نتونست جلوي اشكاشرو بگيره و خودشو از اغوشش بيرون كشيد و دستاشو رو صورتش گذاشت و ب اشكاش مجوز پايين اومدن داد…تنش از سرما لرزيد…ب طرف خودش برش گردوند و اونو ب اغوش كشيد…اونو ب خودش فشرد و بوسه اي روي موهاش زد…انگار زبون جفتشونو موش خورده بود و بند اومده بود!اصلا نپرسيد ك دليل گريه اش چي بود…شايدم گذاشته ب پاي حساسيت دخترونه ش…البته دختر ك ن؛زن…سينه هاش از فشرده شدن زياد و لمس كردناش،تقريبا الان بي حس بود…دراز كشيد واونو پشت ب خودش،خوابوند…جوري ك بازوش،زير سرش بود و اون يكي دستش،قسمت تحتاني شكمش رو ب نرمي ماساژ ميداد…بهش گفته بود ك بعد از رابطه،درد خيلي خفيفي پايين شكم ش داره و اين دردا ي مقدار تشديد شده بود چون عادت ماهانه ش تازه تموم شده بود…اما خب،زياد حس نميكرد…دستشو ميون انگشتاش ب حصار كشيد…ارمان اروم زمزمه کرد:لالایی،لالایی آی لالایی مهربونم،گل نیلوفرم ای همزبونم،لالایی غنچه آرامش من تویی بهونه نوازش من،بخواب ای چشمه ساره هق هق من،بخواب ای تو دلیله بودن من،بخواب تا قلب من آروم بگیره،بذار امشب به عشق تو بمیره*
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

نوشته: parmis88


👍 4
👎 3
1174 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

673164
2018-02-11 02:09:51 +0330 +0330

داستانت گنگ بود، یک جا که اول شخص بود بعد شد سوم شخص دوباره هی پرش داشتی ، داستانم که کلیشه ای بود اما این ریزه کاریانویسندش که جذابش می کنه برا زوجی که در استانه سردی هستن و مشاوره میرن و احتمالا مرد داره خیانت می کنه چون اسم عطر زنونه ام اوردی همچین سکس پرحرارت و عاشقانه ای یهو اونم به بهانه شب جمعه یکم غیرواقعیه شام و اینام که یادت رفت در کل جذاب نبود دیسلایک

0 ❤️

673184
2018-02-11 07:49:30 +0330 +0330

داستان گیرایی بود شروعش کمی شاعرانه بود ولی در ادامه بهتر و بهتر شد بخصوص اروتیک فوق العاده ای داشت در کل دلچسب بو
لایک 1

0 ❤️

673185
2018-02-11 07:52:36 +0330 +0330

اگه تغییر راوی داستان عمدی بود می بایست میگفتی چون این پرش ناگهانی شوک مثبتی نیست اما بجز این و دوسه مورد دیگه داستانت خوب بهم تنیده شده و منتظر بهتراش هستیم

0 ❤️

673312
2018-02-12 04:57:24 +0330 +0330

ته چین چی شد همه ی حواسم پیشش موند

0 ❤️

673471
2018-02-13 04:57:52 +0330 +0330

بيش از حد تكراري و بدون هيجان بود… تو قسمت سكسشم اصلا مشخص نبود كدوم جمله مربوط به كدوم شخصيته، خودت بايد حدس ميزدي. خيلي بچگانه نوشته شده بود

0 ❤️