اتفاق عجیب

1392/09/04

سلام ب همه ی بچه های ویچتی.امروز تواینترنت یه داستانی خوندم خیلی تحت تاثیرقرارگرفتم.گفتم ب اشتراک بزارم شماهم بخونینش.داستان ازاینجاشروع میشه:

من پسری بودم ک بادخترای زیادی رابطه داشتم.اماعاشق هیچکدومش نبودم که بخوام بخاطرش ازبقیه ی دوست دخترام دست بکشم.کلادختربازی شده بودبزرگ ترین تفریحم وازاین کارم خیلی لذت میبردم.نمیدونم دقیقا باچندنفربودم حسابشون ازدستم در رفته بود.نمیخوام ازخودم تعریف کنم مثل یوزارسیف خوشگل نبودم ولی قیافه ی تودل برویی وهیکل دخترکشی داشتم،که به هرکی پیشنهادمیدادم خدایش ردخورنداشت.پسرخیلی زرنگی هم بودم تاحدامکان دستم پیش هیچکدومشون رونمیشدجزچندتامورداستثناکه اونادیگه ازمن زرنگ تربودن.البته اینکه اصلابرام مهم نبود.هرروزدخترای زیادی روسرکارمیزاشتم بااحساسات خیلیابازی کردم.دل خیلیاروشکوندم.به خیلیاخیانت کردم.ناگفته نماندچوب همه ی این کاراموخوردم.دقیقاازوقتی شیمارودیدم تازه فهمیدم عشق یعنی چی؟احساس ودوست داشتن وایناروتازه حس میکردم.

خلاصه شیماشدهمه چیزمن!اونقددوستش داشتم که زندگیموفداش میکردم.بخاطرش دختربازیموکنارگذاشتم وفقط وفقط به شیما وعشقم نسبت به اون فک میکردم.چون خودم بادخترای زیادی بودم دیدم نسبت به همه بدشده بودو فکرمیکردم شیما جز من باکسای دیگه ای هم هست.میخواستم هرچی زودترمال خودم شه.طاقت این فکرا واین حس بدی که کس دیگه ای توزندگی شیماست رونداشتم.چندباربش گفتم باخانوادش صحبت کنه اما شیما میگفت هنوز خیلی بچه ایم.هر روزعشقم به شیمابیشتر وبیشترمیشد.خلاصه بااصرارهای من شیماباخانوادش صحبت کرد.منم قضیه روبامامان بزرگم درمیون گذاشتم.اونم گفت اول بایدبا بابات صحبت کنی.من پدرم به خاطرکارش تو ترکیه زندگی میکرد فقط سالی یه بار به من ومامان بزرگم سرمیزد.مامانم هم وقتی من دوسالم بوده از پدرم جداشده بود.به بابام گفتم که میخوام برم خواستگاری ولی اون براش مهم نبودهمه چیو سپرد به مامان بزرگم.

خلاصه فرداقراربودن ومامان جون بریم خواستگاری.دل تودلم نبود.اون شب خواب نرفتم.باخودم هزارتافکروخیال میکردم.لحظه ای ک منتظرش بودم فرا رسیده بودخیلی سریع اماده شدم ازبالاشهرقشنگترین گلای مریم ورزکه شیماجون دوست داشت بایه بسته شیرینی گرفتم وراهی شدیم.باورم نمیشد دستام میلرزیدقلبم به تاپ وتوپ افتاده بود.نمیتونستم دستموروایفون فشاربدم تااین حداسترس داشتم.مامان جون زنگوزد ورفتیم بالا.
مادرشیما در رو باز کرد بامن سلام وعلیک گرمی کرد اما وقتی مادربزرگمو دید یه حالتی شد.هردوتاشون به هم خیره شده بودن.شیرینیا ازدست مادربزرگم افتادزمین.مامان شیماخودشوانداخت توبغل مامان جون وهردوتاشون گریه میکردن.من وشیمامات ومبهوت همونگاه میکردیم.تابعدا ازقضیه باخبرشدیم.اوضاع ازاین قراربوده که من وقتی دوسالم بود.مامان وبابام ازهم جدامیشن.بابام منوتحویل مادربزرگم میده وخودش میره پی زندگیش ومامانم وقتی ازپدرم جدامیشده شیما رو بار داربوده ولی هیچکیوازاین قضیه باخبرنکرده.بعدازیک سال ازجدایی شون پدرم پشیمون میشه اماوقتی برمیگرده که خیلی دیربوده ومامانموپیدانمیکنه.پس ناچاربرمیگرده.اماحالاهمدیگه روپیداکردن.باورتون میشه ماالان یه خانواده ی پنج نفره ایم.من ومامان بزرگم وبابام ومامانم وشیما.چندباراین موضوع روبا بابام درمیون گذاشتم که نمیتونم به عشقم به عنوان یه خواهرنگاه کنم اماهیچکس منونمیفهمیدحتی خودشیما.اون میگه ازاین به بعدفقط به عنوان یه داداش به من فکرمیکنه این خیلی ازارم میده که عشقم منودرک نمیکنه.به شیما میگم بیابه رابطمون ادامه بدیم اماقبول نمیکنه.آخه چه جوری میتونم به کسی که عاشقشم به چشم خواهری نگاه کنم؟چجوری باهم زیریه سقف زندگی کنیم ولی بدون هیچ حسی!چه جوری شباباهم تویه اتاق بخوابیم اماتختمون ازهم جداباشه؟نه نمیتونم صداشوبشنوم که به یکی دیگه بگه عزیزم.به همین زودی ازاین خونه میرم چون موندنم فقط خودموآزارمیده.ازکسی هم دلگیرنیستم.این بلایی هم که سرم اومد روتقاص اون همه دلی که شکستم میدونم.الان فقط یه جمله تکراری که از زبون چندنفرشنیدم توذهنم میاد:امیدوارم یه روزی درد عشـــــق ودل شکســــتن روبکشی…همین!

فرستنده: سپهر


👍 0
👎 0
58286 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

405503
2013-11-25 19:08:06 +0330 +0330
NA

اميدوارم اوني که منودر مسيرشکست گذاشت گردنش بشکنه

0 ❤️

405504
2013-11-25 19:16:09 +0330 +0330
NA

age dastanet dorost bashe
motmaen bash yeki nefrinet karde

0 ❤️

405505
2013-11-25 19:59:28 +0330 +0330
NA

Bacheha man khabam miad shoma nazar bedid jaye man.zzzzz

0 ❤️

405506
2013-11-25 20:24:23 +0330 +0330
NA

دهنت سرویس :|
فیلم هندی بود بوخودا :|
حقته :|
بری زیر تریلی :|

0 ❤️

405507
2013-11-26 04:24:59 +0330 +0330

با نازلی موافقم…

فیلم هندی بود…

از نوع تماشاچی رو احمق فرض کن…

0 ❤️

405508
2013-11-26 11:47:22 +0330 +0330

سلام ب همه ی بچه های ویچتی.امروز تواینترنت یه داستانی خوندم خیلی تحت تاثیرقرارگرفتم.گفتم ب اشتراک بزارم شماهم بخونینش…
این بنده خدا که گفته داستان رو از جای دیگه اپ کرده .
دقت کنید!!!

0 ❤️

405509
2013-11-26 12:16:19 +0330 +0330

سلام به همگی
کاملاموافقم باهاتون دخترخانم کاربلدکه واقعاهم بادقت وکاربلدهستید،به نکته بسیارخوب وجالبی اشاره کردید،آخرمعلوم
نشدچه ربطی داشتندبه هم که به بچه های ویچتی سلام میده،بعدمیگه یک داستانی توی اینترنت خوندم برای شماهم
میگذارم تابخونید.
آخه نویسنده مجلوق،که ازبس کف دستی رفتی ازپینوکیوتبدیل شدی به پدرژپتوی مجلق حداقل وقتی داره به حساب خودت به دیگران مشاوره ودرس اخلاق میدی،حداقل دستت روازشلوارت درآر،وقتی هم دستت رودرآوردی دیگه هی ازتو
جیب شلوارت نگیراون لامصب بیچاره رو،که ازبس چلوندیش ونازک شده،انگارموش رفته توکست دمبش بیرون مونده،آخه
چی بگم بهت مشاورجلاق!

0 ❤️

405510
2013-11-26 15:39:41 +0330 +0330
NA

آخرشم پاشدی تلویزیونو خاموش کردی و رفتی سر مشقات کوچولو…

1 ❤️

405511
2013-11-26 16:31:09 +0330 +0330

اقای امیر مهدی عزیز
دکی نه دخی
بخدا من مردم نه دختر!!! قابل توجه دوستان عزیزی که دهن مارو اسفالت کردن با
پیام های دوستی و سکسیشون!!!
ضمنن گی هم نیستم داداش بکش بیرون!

0 ❤️

405512
2013-11-26 17:37:32 +0330 +0330
NA

آخی از wechat کپی کرده این دوست کونیمون!

0 ❤️

405513
2013-11-26 17:42:11 +0330 +0330
NA

تو وی چت واست ارسال کردن؟
:-D
دوستان خیلی بی انصافید
درسته اینجا داستان سکسی میزارن ولی این نوع داستان ها به نظر من خیلی قشنگ تر از اون داستان های پر از غلط املائ و دروغه
به نویسندش تبریک میگم
به راست و دروغش کار ندارم
ولی واقعا لایک داره
مرسی

0 ❤️

405514
2013-11-26 18:04:11 +0330 +0330
NA

اين دوستمون ساني هم كه تابلو داد مي زنه كه دختر ايروني سابق هستا . بازم سر و كله اش پيدا شد . ماشالله پشت كار .

0 ❤️

405515
2015-08-25 18:26:25 +0430 +0430

خدارو شکر امشب اولین داستان با فحش و فضاحت زیادی همراه نبود…به نظر من فرقی نداره داستان از اینجا آپ شده باشه یا دروازه دولاب! یه وقتا میمونم,داستانو میخونیم که توش غلط املایی,راست و دروغ,مچ گیری از نویسنده پیدا کنیم! اما اصلا به خود داستان کاری نداریم!
اما این داستان,خوب بود,دست نویسنده درد نکنه,چه از اینجا باشه,چه از ایستگاه هواشناسی قطب جنوب!یا حتی جایی بدتر از از اون

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها