باید از در حمام که بیرون میاومدم تلفن رو برمیداشتم که اینکار رو نکردم. به جاش تا آشپزخونه کون لختم رو به مبل های نشسته در تاریکی نشون دادم. صبح زود بیدار شدن. عادت صیحونه خوردن با مریم باعث شد. از کون و پاها و موهام آب روی سنگ های کف نقطه نقطه می افتاد. دوش گرفتن و باهم لولیدن زیر آب وخوش بودن هم. صبح سرد زمستون توی بخار شوفاژ ها رقصان توی سالن خونه می رفتم و برای پوشیدن لباس عجله ای نداشتم. الان کجا بود؟ تلفن رو برمیداشتم صبحونه خوردن تعطیل میشد. باید یکساعت میگفتم. حرف میزدم. از دردهام. از پریود تازه خلاص شده. از کرهی ارژن که دیگه مثل قبلا نیست. از چی میگفتم که حرف باشه؟ از اینکه سینه هام رو دیگه احساس نمیکنم. مریم کجا بود؟ کرهی ارژن میخورد هنوز؟ هنوز هم مربای هویج بهتر از بالنگ بود؟ مرباهای توی قفسه ی یخچال رو نگاه کردم. کنار شکلات صبحونه، کنار بیسکوییت هایی که هیچوقت بدرد نخوردند. کنار یک قالب پنیر زیره. سلایق عجیب مریم. پایین تر بطری های آب. دو پاکت سیگار برای اینکه همیشه تازه بمونه. روبه روی این ها وقتی در بسنه میشد موزهای سیاه شده بود. برنج کپک زده هم. دوست داشتم یخچال رو با هرچه توش بود از پنجره پرت کنم پایین. خیارهای زیادی داشتیم. از تفریحات من ومریم نمک زدن و خیار خوردن بود. هرچیزی که بعدش به سیگار کشیدن برسه. بعد از اون چای. تو نور یخچال، سال ها لخت ایستاده بودم. پنهان ترین نقطه اینجاست که تنهایی زیر سینه ها پیداست. یعنی جای دست های مریم. مریم کجاست؟ دست هاش توی زیر سینه های کی میره؟ احساس تنهایی برای همیشه کجا رو ترک میگه تا از اون سر نامعلوم، از اونور سیاهی زیر سینه های من، زیر این انار های ریز، پیدا بشه.
نامه ی رویا رو توی یخچال نذاشتم. فرستاده بودم. دنبال رویا نگشتم. دیگه هرگز. رویا برای بعدا. مربای هویج روی میز. بعد از این نیم ساعت ول گشتن توی خونه. سیگار توی درگاهی پنجره. از پنج طبقه سینه هام چطور خط تنهایی رو به باد میدادند که صدای رعد و برق بلند شد؟ مریم کجاست؟ سگی توی بیابون سمت راست آپارتمان توی آشغال ها دنبال چیزیمیگشت. که شرتم از روی شوفاژ سرید و دیگه من هم پوشیدمش. حالا حوله دور تنم پویده شده ، مثل پوستی اضافی شبیه اسکیموها در برابر سرما. به پوشیدن شرت رضایت داده بودم فقط ولی. بارون شروع کرده بود که اتوبوس خط واحد توی خیابون ایستاد. پیرزن ها لخ لخ کنان. جوان ها رونوک پا. دخترها هم خیلی معمولی سوار شدند. بعداز رویا بود که مریم اومد. انگار رویایی بعداز رویای دیگری. مثل جاده ای با اتوبوس ها، یکی یکی. تا بعدی اندکی. مکث زمان یا تعریف زمان توی بدن های دیگری. تا فاصله معنای دیگری به بال کلاغ ها، به پرستوها، به مریم های مهاجر بده و سیاهی سینه ها، نوک پستان به باد رعد و برق. مریم کجاست؟ سنگک های اندازه ی قد آدم. مریم میگفت انگار توی تلویزیون راه میرم. تهران تلیوزیونی سرپاست. و پیرمردها همیشه چشم غره میرفتند بهش. دختری نبود که یک نظر دوست داشتنی باشه. تا ابد رو اعصاب بود. تا ابد تهرانی نمیشد. لهجه داشت. لهجه اشو دوست داشت. تا ابد جمله هار. هرطور دوست داشت میگفت. چای نبات و سیگار. پنجره ها، ردیف گلدان های شمعدونی همه به مریم، به ملاحت لب هاش، به نرمی سینه هاش، به موهای کسش دلتنگند. به رنگ گن می پوستش که با گندمی های دیگه جدی جدی فرق میکرد. بوی آفتاب میداد. حتی مبل ها هم بوی چاک کون مریم رو به خاطر دارند. من که بخش سادهی فراموشکار اشیا این خپنه ام. من یک ماشین فراموشی، من مستی و خاموشی این خونه ام شاید. ولی بوی اون چاک ویران کننده ، سیاهی فرو رفتن و بیهوش بیرون اومدن، داد بیداد. رسم روزگار انگار اینطوری بود.
ریسه های توی سالن هال حالا آبی رنگند. سینه های مریم کجاست؟ کدوم کوسن، کدوم مبل نرم و راحت بوی کون مریم رو توی منخرین برزنتی اش فرو میده و از سلول های زیبایی سر ریز میشه؟ مریم کجاست؟
مربای هویج با کره. غمگین نیستم.
کاغذی از کاغذهای مریم روی میز نشسته. نوشته های یکدفعن ایش. به قول خودش انزال زودرس کلمات« آقا پازل رو اون ابرهای پنبه ای وسط آسمان نشسته بود. چرخونک هایی دور سرش میچرخیدند که دست هاش بود. چرخه های دور هیکل تنبل بزرگش. از زیر پاش عکس هایی مثل کارت پستال بیرون میزد. روبه روش توی قلب آسمان، دروازه ها دریچه های رویاهای انسانی بودند. تصاویر همه صورتک های زشت و زیبا بودند. یک دست صورتک های زشت را جدا میکرد. یک دست دیگر زیباهارا به دروازه ها میفرستاد. تنها یک حرکت بود که همه چیز را به هم میزد. در میان این رنگین کمانِ دروازه های رویاهای آدمی، کمی بالاتر از عرش الهی و زمین وسیع سالن انتظارِ دیدار با خداوند یک حرکت خطا و ریخت و پاش وابسته به دست های آقای پازل وجود داشت که همان مصیبت های زندگی بشری بودند. دست ها بعد از هربار جداکردن و بیرون کشیدن صورتک های زشت و کریه یک حرکت در جهت عکس و دیوانه وار میکردند که منجر به پرتاب شدن دسته دسته ی عکس های صورتک های زشت به سوی دروازههای رویاهای انسان میشد. آقای پازل صورت پریشان و دلنگران انسان های وظیفه شناس و همیشه سردرگم و « دیر شده» را داشت. با هن و هن و سروصدا در سکون لحظه ها تمامی رویای زندگی را بی آنکه بداند، بر حسب یک نقص عصبی به بازی پر و پیچ خمی بدل میکرد که اساس آن سردرگمی بازیکنان بود.»
بعد بلند میشم. پشم های کسم رو با ناخن به هم میریزم. هردو این موها رو دوست داشتیم. باید تویخیابون عاشقی پیدا کنم. تنم کسم. گاییدن با عشق هزاران سال فاصله است.
« تنها میل به گاییدن است که مارا نگه میدارد» مریم از قول نویسنده ای میگفت.
مریم برای اینکه گنگ نباشه برای شما خواننده ها هنوز هستش. اما مبهم و نامعلوم. ازدواج، یک تصمیم، بعد خدانگهدار. هزاران کلمه این میان پرواز کردند. هزارن بار پیش خودم گفتم، از سر ضعف، که اینکه « اگه کارم داشتی زنگ بزن» یعنی زنگ بزن و شاید بازهم همدیگرو دیدیم. ولی اگر زنگ بزنم، اگه پشت تلفن صدامون همدیگرو آغوش بکشند باید بگم؟ بگم که از کدوم دخمه، از کدوم خونهی سوت و کور؟ یا نه، از این زندگی معمولی؟ از کجا دارم تلفن میکنم؟
بخاطر همین درهم ریختگی و نامشخصی همه چیز، یک دست، یک تیکه دادم دست زندگی. تا ایندفعه نخوام. مثل وقتی که نخواستم رویا پرید. رفت. زندگی همین خواستن ها و نخواستن؟
« ما نمیتونیم همجنس گرا بمونیم …میدونی…نمیشه»
یک تنه، یک نفس پرواز. انسان برای پرواز نیست حتما. وگرنه دخمه ها و زندگی های لخت و بی روح برای چه بود؟ شجاعت پروازه نه نشستن و نه حتی جنگیدن. فقط پرواز.
با مریم توی یکمجلس عروسی آشنا شدم. خیلی معمولی. موقع رقص بدن ها به هم مایل شدند. هیچکدوم ممانعتی نکردیم. بعد موقع شام غرق هم بودیم. چشم ها یکی. روح ها یکی. کس ها یکی. هزاران یکی. صدها هزاران یکی. یک هزاران یکی های هزاره ها یک ها. تکثیر ما. من. او. هزاران هزار بودیم در عریانی توی دریای تشک، توی ابرهای پتوها.
مریم کسش روی صورتم. نوشیدن از آب. از این نامشخص. خیس. هیچوقت نمیدونی از توی این چیزهای تکراری و کسشر زندگی چی بیرون میاد. برای من مریم پرید بیرون. مریم حالا کجاست؟ هنوز مربای هویج؟ هنوز ارژن؟ باید زنگ بزنم و حداقل بپرسم که برای همچین روز بارونی ای چی میچسبه. صحبت های معمولی. زندگی های ساده. شاید نقطه ای پیشی گرفت. بالا پرید. کسی چه میدونه.
نوشته: کایوگا
یعنی خوشم میاد سایت اینقدر معروف شده که تتلو هم اینجا داستان مینویسه!!! ?
به نظرم هر چی بگم بی ادبیه حس میکنم رفتم سر کلاس ادبیات
مریمو بردیم پشت بوم
کون سفیدش کشتمون
خیابون هدایت
مریم به زیر خایت
چه راحت میشه شعر نوشت ??? (clap)
کلا یه نفر تو این سایت هست که یه فکری پشت نوشتنش داره، حتا اگه حال نکنم با موضوعی که بهش پرداختی، خوندن نوشته هات این حسو بهم نمیده که جقی ی هستم که با داستان های معمول این سایت قراره جق بزنم :))))
بنویس همیشه. یه کم گنگه جاهاییش اگه تند تند ننویسی و با دقت بنویسی غلط املایی هاش کمتر شه عالی میشه.
کامنت های بالا هم اکثرا تلاشی در جهت هر چه بیشتر کص نمک بودن هستن :))))) وگرنه نقد داری و حالیته نقدتو بکن. کسشر رو که همه بلدن بگن.
لیتل هورنی فدات شم من. دیگه تو موبایل نوشتن همین ماجراش. مرسی خوندی. :)
هپی سکس من تخمم هم نمیگیرم این گه خوری هارو. :) فدات. مرسی خوندی
اولین نظرم پای داستان کایوگا هستش . داستانای قبلی رو هم خوندم . چون به تخمش نمیگیره کامنتارو خطاب بهش نمینویسم و خطاب به خوانندگانه . راستش داستاناش یه چیزی برای بیان داره اما اینقد بیانات تو بیانات میاد که سخته خوندنش . یکم محاوره ای و بعد یه تیکه . داستاناش بیشتر شبیه چل تیکه و پازلیه که باید بشینی دونه دونه بچینی بعد آخر سر میبینی نصف پازل مونده و دیگه مواد نداری بسازی .
از کایوگا هم بابت وقتی که میزارن تشکر میکنم بالاخره اینجور نوشتن زمان زیادی میخواد .
دیکر من گفتم گه خوری رو تخمم نمیگیرم. حرف تو گه خوری نبود. مرسی خوندی.
چه بهتر،جاهای خالی پازل رو توی سرت با هرچی خواستی پر کن رفیق.
این دومین و آخرین کامنت من زیر داستاناته . شاید بقیه ندونن چی میگی ولی من میدونم . حرفات بوی خوبی ندادن و نمیدن . این حجم از غرور نشان از چیز دیگه ای داره .
جواب این کامنت رو هم ندی سنگین تری چون دیگه جوابیه نمیدم
دیکرمن با هر چشمی که میبینی کامنت من رو خودت دیدی. :) ربطی به من نداره. تخمم که کامنت بذاری یا نذاری. دور برندار. :)
دیکر من دور برندار. تخمم که کامنت نذاری دیگه.
با هر فکری کامنت من رو خوندی خودت خوندی. به من ربطی نداره. حالا که اینجور شد اصلا تباهی و بی سواد.
بن سینا دمت گرم خوندی. چاکریم. اونو خوندی بشوره ببره؟
بپا خفتت نکنه.
بسی رنج بردم در این سال سی
به جق جنده کردم همی راستی
فردوسیه جقی
جالب بود…زیبا بود…راحت میشد فضا رو تصور کرد…صحنه پردازی بسیار قویی داشت…برخی جاها موبهم میشد و از حوصله خارج…اما در کل غم توی نوشته…فضای نوشته…احساس عالی بود
نمیدونستم ک مرد هستی…جالب بود ک یه مرد داستان لز بنویسه
کیر سهراب سپهری تو کوست که گاییدی نثر فارسیو