اطلس سبز (۱)

1403/01/10



✨✨✨توجه: این داستان داستانی فانتزی بوده و فاقد صحنه های سکسی در قسمت اول میباشد✨✨✨
@-آقای لاکترود؟ آقای لاکترود پیداش کردیم. پیداش کردیم.
مرد لاغر اندام سبزه ای که رکابیش از عرق خیس شده بود تند تند به سمت پسر جوانی که زیر سایه بان نشسته بود و شربت می خورد می دوید و بانگ خوش حالی سر میداد گویی بزرگترین گنج ممکن را یافته بودند. پسر که تازه متوجه فریاد های مرد شده بود شتابان از جای خود برخواست پیراهن کرمی و دستمال گردن فیروزه ای رنگش را مرتب کرد و کلاهش را بر سر گذاشت اگر چه به شدت هیجان داشت اما با حفظ خونسردی به سمت مرد با قدم های بلند پیش رفت و هنگامی که به مرد رسید گفت:
+درست شنیدم؟ این گوهر گرانقدر رو پیدا کردید؟
-بله قربان پیداش کردیم…
ادوارد حرف مرد را قطع کرد و گفت: مطمئنی یه تیکه سنگ یا یه تیکه شیشه دلستر نیست که بخاطر نور خورشید شروع به درخشیدن کرده؟
-من 20 ساله که توی این کارم قربان به عمرم همچین چیزی ندیدم انقدر نورانی بود که نزدیک بود کورمون کنه.
داخل دل ادوارد شور و غوغایی بود. پس از سالها تلاش بالاخره می توانست همه مشکلاتش را حل کند فقط و فقط با تیکه سنگی که قدرت خدایان را داشت. سالها پیش درموردش خوانده بود در یکی از کتاب هایی که مربوط به تاریخ اساطیری بود.
ابتدا فکر میکرد که تنها چرندیاتی منشعب از ذهن پیرمرد هایی رویا پرداز است اما رفته رفته به آن علاقه مند شد و تا جایی پیش رفت که 3 سال را صرف تحقیق در مورد این سنگ و یافتن آن کرد. سنگی که طبق افسانه ها قطره اشک خداوندگار پس از به صلیب کشیدن مسیح بود سنگی که به دارنده اش اجازه میداد تا مردگان خود را زنده کند همانگونه که مسیح زنده شد, سنگی که اطلس سبز نام داشت.
پس از چند دقیقه ادوارد به همراه پیرمرد به دهانه مقبره ای که کارگر ها حفر کرده بودند رسید, ادوارد سمت پیرمرد کرد و گفت:
+درش آوردی؟ سنگ رو میگم.
-نه قربان همونجا ولش کردیم نخواستیم تا قبل از رسیدنتون کاری کنیم.
+خوب کردید یه چراغ قوه بهم بده میرم اون تو
مرد چراغ قوه ای را از کیف کمریش بیرون کشید سمت ادوارد گرفت و گفت:
-قربان میخوایید باهاتون بیام؟ اون پایین ممکنه پر از مار و عقرب باشه.
ادوارد چاقوی ضامن داری با بدنه طلایی و دسته چرمی زرشکی رنگی را از جیبش بیرون کشید و با لبخندی گفت:
+اسم این چاقو بابکه پدر بزرگم به تاریخ ایران علاقه خاصی داشت بخاطر همین اسم چاقوی چند صد دلاریش رو از روی خرمدین ورداشت و میتونم بگم بهترین دوستش همین چاقو بود. نگران نباش اگر اتفاقی بیفته بابک ازم محافظت میکنه.
پیرمرد که کمی خیالش راحت شده بود گفت:
-پس من و مردام همینجا صبر میکنیم تا بیرون بیایید و…
ادوارد حرف پیرمرد را قطع کرد و گفت:
+کناره صندلیم زیر سایه بون یه کیف هست که پر از ده دلاریه ورش دار و تمام ادماتو از اینجا ببر هرچقدر میتونید از اینجا دور شید.
کلمه آخر رو محکم گفت. مرد که کمی ترسیده بود با چشمی گفت و سریع از ادوارد دور شد چند دقیقه بعد پس از آن که ادوارد از دور شدن کارگر ها مطمئن شد چراغ قوه را روشن کرد و داخل گودالی که عمق کمی داشت و توسط راهرویی به مقبره ای متصل می شد پرید و تمام طول راه رو را با احتیاط و آرامش طی کرد انقدر رفت تا به دالانی با سنگ های سرامیک مانند رسید. نور سنگ از میان صندوقچه ای که داخل آن قرار داشت بیرون میزد و با انعکاس آن در سطح دیواره های دالان صحنه ای خیره کننده را ساخته بودند گویی صد ها شفق به عظمت دنیا تنها در اتاقی 50 متری در حال رخ دادن بودند.
ادوارد با احتیاط به سمت صندوقچه رفت, با هر قدم نور سنگ کمتر میشد گویی میدانست که کسی قصد استفاده از او را دارد و باید خود را آماده کند ادوارد نوک چاقو را به قفل صندوقچه گیر داد و با ضربه ای در صندوقچه را باز کرد واز شدن در همانا و انعکاس نور سبز رنگی برای چند لحظه همان. ادوارد با استرس دستان خود را به قصد برداشتن سنگ به او نزدیک تر کرد هرچند که ترسی را در خود احساس می کرد اما نمی خواست تلاش های چند ساله اش را هدر دهد سر آخر به خود مسلط شد و گویی همه چیز را به جان خریده باشد با حرکتی ناگهانی سنگ را برداشت و بی آنکه حتی زمانی را برای بیرون رفتن از دالان تلف کند همانجا سنگ را به دهانش نزدیک کرد و تنها چیزی که از ته دل میخواست را در گوش سنگ نجوا کرد :

  • بیدار شو روری جیکوب ویلیامز
    ادوارد این را گفت و منتظر ماند تا پدر بزرگش برگردد هرچند که کوچک ترین ایده ای برای چگونگی کار کردن سنگ نداشت چند ثانیه ای منتظر ماند اما هیچ اتفاقی نیفتاد ادوارد که تماما امید خود را از دست داده بود گویی که دنیا روی سرش خراب شده باشد خود را روی زانوهایش خراب کرد و با بغض فریاد زد:
    +لعنتی لعنتییییی تو تمام امید من بودی تو تمام زندگی من بودی تو عمر منو ازم گرفتی زندگیمو گرفتی جوونیمو گرفتی که فقط به یه سنگ شب نما برسم؟
    این را با خشم گفت و سریعا سنگ را به گوشه ای پرتاب کرد و سنگ را با دیواره های دالان برخورد داد برخورد همانا و پودر شدن سنگ با کورسوی نوری سبز همان , ادوارد مستاصل و ناامید سرجایش مانده بود و خفه اشک میریخت چیزی را از دست داده بود که دیگر نمیتوانست برگرداند او نه از بابت هدر رفتن زندگی و جوانیش بلکه از اینکه تنها راه برای نجات خانوادش را از دست داده بود میگرید.
    در حال و هوای خود بود که صدای فریادی از بیرون غار اور را به خود اورد
    *اهایی. اهاییی کسی اونجاست؟
  • اینجا دیگه کدوم قبرستونیه. اهاییی.
    ادواردکه کمی ترسیده بود اما گرما و آشنایی را در صدا احساس میکرد با پاهای لرزان اما مصمم خود را به راهرو بیرون چاه رساند, آنچه را می دید باور نمیکرد مردی عضلانی جا افتاده ای که در ده ششم زندگی خود بود را دید احساس میکرد توهم زده در افکار خود غرق بود که مرد گفت:
    *اه خداروشکر پسر اینجا کجاست؟ هی پسر باتوم نکنه دیوانهه ای
    ادوارد به خود آمد و با لکنتی که از هیجان و خوشحالی ناشی میشد گفت:
    +ب… بله بله شما شما اسمتون چیه قربان؟
    *پسر یه نگاه به من بنداز لخت وسط ناکجا آبادم و اخرین چیزی که یادم میاد اینه که نومو توی تخت بیمارستان بغل کردم.
    +اسم… اسمش ادوارد بود؟
    پیرمرد که کمی شک کرده بود با تردید گفت:
    *تو از کجا میدونی؟
    این را گفت و با عصبانیت نسبی ای به سمت ادوارد قدم برداشت و گفت:
    *این بار آخریه که ازت میپرسم پسر اینجا کجاست و تو کدوم خری هستی؟
    ادوارد که اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود به سمت مرد هجوم برد او را در آغوش کشید و همانطور که مرد را می بوسید و به خود فشار میداد گفت:
    +منم پدر بزرگ منم ادوارد.
    روری با تعجب و خشم ادوارد را از خود جدا کرد یقه اش را گرفت و گفت:
    *این چرندیات چیه که میگی؟نوه من 3 روزشه و…
    ادوارد حرف پدربزرگش را قطع کرد و همانطور که اشک می ریخت گفت:
    +اسمت روری جیکوب ویلیامزه. توی 20 سالگی با امیلی پراولا ازدواج کردی توی 25 سالگی دختر اولت یعنی ریور به دنیا اومد توی 30 سالگی یه پسر به اسم برکارت و پنج سال بعدش یه دوقلو به اسم پرسی و باربارا به دنیا اوردید…
    مکث کرد و با لحن آرام تری ادامه داد:
    +نوه اولت توی 9 دسامبر 2000 به دنیا اومد… این منم پدر بزرگ منم ادوارد, ادوارد لاکترود.
    پیرمرد که گیج اما نرم تر شده بود مشتش را پایین آورد و گفت:
    *اینجا چه خبره پسر؟
    ادوارد دو طرف شانه های پدربزرگش را با گرمی فشرد و با شوق گفت:
    +برات توضیح میدم حتی کوچیک ترین مسائل رو برات توضیح میدم فقط میخوام بهم اعتماد کنی.
    پیرمرد که برق آشنایی را در چشمان پسر میدید با اطمینان نسبی که از قلبش حاصل می شد سرش را به نشانه مثبت تکان داد, ادوارد که تایید را از پدربزرگش گرفته بود گفت:
    +باهام بیا پدربزرگ بریم خونه. هرچند قبلش باید لباس تنت کنم وگرنه مامانبزرگ پس میفته.
    پیرمرد سرش را به نشانه مثبت تکان داد و به همراه ادوارد به سمت پاترول سبز رنگی که در فاصله 20 متری از دهانه غار پارک شده بود راه افتادند.
    *قرار شد برام تعریف کنی که چه اتفاقی افتاده
    +میخوای از اولش تعریف کنم؟
    *فقط مهم هارو بگو.
    +اخرین چیزی که یادته اینه که من بغلت بودم و بعدش چی؟
    *همه جا تاریک شد
    +اره متاسفانه دار فانی رو وداع گفتی
    پیرمرد سکوت کرد ادوارد ادامه داد:
    +بعد از مرگت اتفاقات خوبی نیفتاد شرکت های زنجیره ایت توسط شوهر خواهرت بالا کشیده شد مادرم با پدرم مشکلات زیادی داشتن و به همین دلیل از هم جدا شدن برکارت هیچوقت ازدواج نکرد و علیرغم تلاش هاش نتونست امپراتوری رو حفظ کنه از اون همه ثروت فقط خونه برای خانواده موند باربارا ازدواج کرد دوتا هم بچه داره استار و مایکل و…
    پیرمرد که بعد از این همه خبر بد خبر خوشی شنیده بود با ذوق گفت:
    *دوتا نوه؟
    +اره یه دختر و یه پسر او باید استار رو ببینی که چقدر دختر شیرینیه اون 7 سالشه و برادرش مایکل 17 سال.
    *پرسی چطور؟ پرسی چیکار کرد؟
    +خوش ندارم با این واقعیت رو به روت کنم اما علت اینجا بودنت دایی پرسیواله. خب اون انتخابات اشتباه زیادی داشت
    پیرمرد که نا امید شده بود با غم گفت:
    *چیکار کرده؟
    +نمیدونم در جریانی یا نه که چه عشق عظیمی بین اون و دختر عمش بود هرچند که این ازدواج میتونست هم امپراتوریه تورو قدرتمند تر و هم دایی پرسی رو خوشبخت کنه اما بنا بر جادو یا هر چیزی دیگه پرسی عاشق یه دختر کولی عرب شد به اسم سارا اون دختر … اون دختر کابوس شب های منه.
    روری با خشم اما آرام گفت:
    *تعریف کن
    ادوارد نفسش را فوت کرد و گفت:
    +بعد از ازدواج پرسی و سارا مشکلاتمون بیشتر شد خودمون معتقدیم همش زیر سر سارا و بخاطر جادو هایی که کولی ها میکنن بود خالم بیماری های قلبی گرفت و رابطش روز به روز با شوهرش به سمت شکر آب شدن رفت عدم بچه دار شدن سارا و این حقیقت که بچه دار نمیشد باعث شد تا بخواد از دایی پرسیوال جدا بشن اما این جدا شدن یه جدا شدن معمولی نبود انگار که قصد و نیتی پشتش بود انگار که از اول این ازدواج برای از بین بردن اخرین تیکه های میراثت شروع شده بود, جداشدنی که موجب شد تا دایی برکارت دیوونه و راهی تیمارستان بشه اونم چون داشت راه درستی رو برای متوقف کردن سارا میرفت و از جادوی اون کولی بی نصیب نموند بیماری و اختلافات خاله و شوهرش بالاگرفت هرچند که ما تمام تلاشمونو برای حفظ خونه و رابطه خاله و شوهرش کردیم اما بهایی که براش دادیم بهای زیادی بود.
    پیرمرد که انگار دنیا در سرش خراب شده بود گفت:
    *من اینجا چیکار میکنم؟
    +زمانی که کالج بودم با اطلس سبز اشنا شدم سنگی که موجب شد تا مسیح زنده بشه و کلا توانایی برگردوندن مرده ها از مرگ رو داره منم زمان و پول زیادی رو صرف کردم تا تورو از توی گور بکشونم بیرون و…
    *برای چی؟ برای اینکه با دیدن این مشکلات دوباره بمیرم؟ میخوایی زجرم بدی پسر؟
    +بعد از برکارت و پرسیوال تنها جانشین بر حق منم پدربزرگ مسئولیت جمع کردن میراثت و خانوادت به عهده من بود , یه مرد قوی مسئولیتی که روی دوششه رو انجام میده و یه مرد قوی تر با این حقیقت که از پس کاری بر نمیاد رو به رو میشه , من با اون حقیقت رو به رو شدم و خودتو برگردوندم تا مشکلاتی که برای خانوادت پیش اومده رو حل کنی.
    *این همه پول رو هدر دادی برای برگردوندن من در حالی که میتونستی همه مشکلاتو حل کنی
    +خب نه اولا که پول ماله من نبود و ماله همسرم رزماری بود زمانی که من با رز اشنا شدم چند سال بعد از این اتفاقا بود و پول دیگه دردی رو دوا نمی کرد الا فقط یه آدم کاردان میخواییم که کار رو جمع کنه که امپراتوری از دست رفتت رو برگردونه و خانواده رو از پاشیدن نجات بده.
    پیرمرد زیر لب گفت:(پول همه چیز رو نجات میده) و قبل ازین که ادوارد بخواهد بپرسد که چه زیر لب چه گفته بلند پرسید:
    *رزماری از اون برام بگو.
    +رز خب یه ترنسه و…
    *ترنس دیگه چیه پسر جون؟
    +اه اره شرمندم طبیعیه که ندونی اون زمان این مفاهیم به اندازه امروز نمود نداشتن ترنس ها زنانی با کالبد مردانه و مردانی با کالبد زنانه هستن.
    *تو با یه مرد تو رابطه ای؟
    ادوارد که کمی معذب شده بود با اکراه گفت:
    +ا نه اون فقط … فقط صبر کن تا خودت ببینیش من و رز تو کالج باهم اشنا شدیم اون حقوق میخوند و من مکانیک دوستای خوبی برای هم بودیم تا زمانی که فهمیدم ترنسه و دوستیمون رنگ و بوی صمیمانه تری گرفت چند سال بعد وقتی که میخواستم شرکت خودم رو بزنم اون به عنوان وکیل شرکت بهم توی کارای حقوقی کمک کرد و به عنوان دوستم از نفوذ و ثروت خانوادش استفاده کرد تا توی مسیرم همراهم باشه از همونجا جرقه عشقمون خورد و ازدواج کردیم من و اون سکس های متعددی داشتیم به شدت عاشق مزه بدنش و …
    روری حرف ادوارد را قطع کرد و با خنده گفت:
    *خیلی خب خیلی خب پسرجون فهمیدم نیازی نیست توضیح بدی به نظر آدم خوبی میاد و چه خوب که تونستی یه شرکت به اسم خودت باز کنی.
    ادوارد که انگار از یک هیپنوتیزم ذهنی بیرون آمده بود و خودش هم نمیدانست چرا این حرف ها را زده با خجالت گفت:
    +اداره دختره خوبیه واقعا شرمندم پدربزرگ نمیدونم چرا اون حرف رو زدم.
    *مشکل نداره پسرم خب اسم شرکتت رو چی گذاشتی؟
    +خبر شرکت شرکت بزرگی نیست من حتی نمیتونم توی درامد زایی با رزماری رقابت کنم اما خب یه شرکت کوچیک طراحیه اسمش رو برای پاس داشتن اسم خودت روری گذاشتم اسم کارخونه های سابقت.
    پیرمرد خنده از روی رضایت زد و گفت: خوبه پسر خوشحالم کردی اما نگفتی چرا رزماری اون همه پول رو برای همچین هدفی که امکان پوچ بودنش زیاده بهت داد.
    ادوارد کمی سکوت کرد و گفت:
    +خب اون علاقه زیادی بهم داره شایدم فهمید نمیتونه متوقفم کنه.
    پیرمرد کمی مکث کرد و لبخند رضایت روی لبهایش ماسید با اندوه پرسید:
    *من چند وقت مرده بودم ادوارد؟
    ادوارد مکثی کرد و آرام گفت:
    +27 سال
    *پس تو الا…
    +اره پدربزرگ من 27 سالمه میدونم که خیلی پیر شدم.
    هر دو خندیدند و ادوارد بی انکه به پیرمرد اجازه سخن گفتن بدهد گفت:
    +خب پدربزرگ به خونت خوش اومدی.
    پیرمرد از ماشین پیاده شد و رو به روی عمارتی که سالها پیش ساخته بود ایستاد و با بغض و سکوت شروع به نگریستن کرد در افکار خود غرق بود که ادوارد افکارش را شکست و گفت:
    +ا پدر بزرگ بهتره داخل نیایی میدونی مامان بزرگ ممکنه اماده نباشه که ببینتت بهتره بزاری من اول باهاش صحبت کنم.
    روری سرش را به نشانه مثبت تکان داد و با لبخندی گفت:
    *من مرده بودم پسر خرفت که نشدم میدونم و میفهمم برو و امادشون کن راستی الا همه خانواده اینجا زندگی میکنن؟
    +ممنون ازت, نه راستش همشون توی همین شهرن اما اینجا زندگی نمیکنن نگران نباش تا شب همرو برات جمع میکنم.
    این را گفت و پس از آنکه لبخند تایید روری را دریافت کرد با لبخند و سراسیمه داخل عمارت شد

نوشته: ملکور


👍 11
👎 2
10301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

977395
2024-03-30 02:01:23 +0330 +0330

علاقه ای به داستان دنباله دار ندارم . از سر بیخوابی یه مقدارش خوندم . نوع نگارشت و تم داستان و شخصیت ها اونقدر جذاب نبود که بتونم تا اخر بخونم. امیدوارم باب میل بقیه باشه

1 ❤️

977517
2024-03-30 20:24:23 +0330 +0330

معمولا اصلا داستانهای اینجا رو نمی‌خونم ، چون وضع ۹۵٪ داستانها مشخصه … ، ایده جالبی داره ، من که خوشم اومد ازش
فکر نکنم اینجا بازخورد خوبی بگیری از کاربرا ، چون اکثر کاربرا دنبال جق زدن هستن و قاعدتاً اگه بکن بکن داستان نداشته باشه زیاد براشون جالب نیست
فقط امیدوارم که تا الان داستانت رو تا آخر نوشته باشی وگرنه بعد از یکی دو قسمت دیگه به چاه ناامیدی و تردید می‌افتی برای ادامه دادن 😂

3 ❤️

977638
2024-03-31 18:44:56 +0330 +0330

تو این چند ماه اخیر چند تا داستان خوب اینجا نوشته شدن. یکیش در مورد ارتباط با آدم فضایی ها بود و یه چندتای دیگه. متاسفانه همشون بعد از قسمت اول یا نهایتا دوم نصفه رها میشن. پس خواهشا اگه قراره اینم نصفه رها شه ادامه ندین کلا

1 ❤️

977882
2024-04-02 10:28:32 +0330 +0330

جز معدود داستانایی که ادم وسط خوندن ازش زده نمیشه
لطفا ادامه بدید

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها