اعتماد یخی (۱)

1395/09/10

فصل یک

من و خواهرام تو خونه از ترسمون کز کرده بودیم برقا خاموش بودن بوی رعب و وحشت میومد باز بابا و مامانم دعوا میکردن مامانم یه چیزی پرت کرد سمت پنجره تا پنجره نیز جیغی کشیده باشد و مانند دل من بشکند بابام فقط سعی میکرد ارومش کنه تا دوباره بیرون نره جیغ و داد کنه و از بیرون اجر پرت کنه تو خونه من که خیلی بچه بودم حدودا 6 ساله بودم خواهرام از رنج سنی 12 تا22 بودن یه برادرم دارم که 12 سالی ازم بزرگ تره اون موقع ها دیگه وقت دانشگاش بود میخواست یه جا دور قبول شه و دیگه نیاد تو این خونه ی وحشت. اون شب بالاخره مامانم بعد از چند تا جیغ اروم شد رفت گوشه ای دست و پاشو جمع کرد
و خوابید.
بابام اومد پیش ما بچه ها و در حالی که به طرز ناشیانه ای سعی در اختفا لرزش صدای خود داشت گفت: بچه های خوشگلم مامانتون … مریضه اختلال دوقطبی داره … باید تحت نظر دکتر باشه دیگه نمیتونه با ما زندگی کنه باید بره جایی که بهش تعلق داره من که اون موقع با این همه خواهر برادر دورم شلوغ بود و بچه بودم و کار به این کارا نداشتم چیزی نمیفهمیدم تو دنیای خودم و خواهرام بودم.
خلاصه بابام مامانمو طلاق داد و انداختش تو تیمارستان بعد مدتی بابام با یه زن دیگه اشنا شد یه اسم زهرا قرار شد این بشه نامادری ما بچه ها اومد شروع کرد به زندگی با ما.
خواهرام بچه بازی در میاوردن و زیاد با این مامان زهرا نمیساختند اینم که تا حالا تجربه بچه داری نداشت با هر خطایی از بچه ها دعوا راه می انداخت برا همین کلا زیاد دل خوشی از خواهرام نداشت برادرمم که اصلا رفته بود دانشگاه سمنان و کلا خوابگاه میموند من که مثل خواهرام باش کل کل نکرده بودم رو دوست داشت برا همین بیشتر با من شوخی میکرد مثلا شوخی شوخی مینشت روم یا ازم میخواست کمرش رو بخارونم…
گاهی هم با خواهرام به مامانم سر میزدیم من اصلا هیچ حس علاقه ای نداشتم نسبت به مادر واقعیم و اینطور نبود که بگم چرا مامانم اینجاس نمیدونم ولی فکر کنم چون دورم شلوغ بود و خواهرام هوامو داشتن زیاد احساس تنهایی نمیکردم. از یه طرف با اون همه قرص و دارو مامانم به اندازه یه فیل چاق شده بود و هی عارق میزد و باد شکم. برا همین اصلا موجود منفوری بود از نظر من.
خلاصه به همین منوال سپری شد من بزرگ تر شدم 12-13 ساله بودم که کم کم داشتم به جنس مخالفم واکنش نشون میدادم و با اون اعتمادی مامان زهرا به من داشت باعث شده بود که من به اولین زنی که دور و برم میبینم حس پیدا کنم کم کم شروع کردم به دید زدن وقتی ازحموم میومد-وقتی داشت لباس عوض میکرد- وقتی که داشت خودش به خودش امپول میزد ولی من انقد تبحر داشتم که لو نرم و ضایع بازی در نیارم هیکلش خوب بود قد بلند و لاقر قیافه خوب سینه بزرگ همینا برای یه بچه هیز کنجکاو کافیه تا موشکافی بکنه
انقدر هم ترس داشتم که واقعا مواظب بودم کاری نکنم که شک کنه اما گاهی که بیرون بود شرتش رو بر میداشتم میذاشتم لای پام شروع میکردم به تصور فانتزی های رنگی!!!
جالبه که من از همون موقع به کارای مازوخیستی و bdsm علاقه نشون میدادم
کارم شده بود برم مدرسه بیام دید بزنم و تصور کنم و خودم رو تو شرتم خالی کنم درحالی که دارم التم رو به بالش فشار میارم تو مدرسه هم گوشه گیر بودم و دوستی نداشتم که طبیغیه با توجه به غیر عادی بودن من.
تو تصوراتم همیشه زهرا رو دست و پا بسته میدیدم درحالی که عجز و لابه میکرد و میگفت نه ترو خدا نه!!! ولی من هیچ رحمی از خودم نشون نمیدادم و تا ته میکردم تو حلقش
یا اینکه مثلا با شلاق میزنمش یا اینکه انقدر تلمبه میزنم تا بدنش سر بشه سیاه و کبود شه به گه خوردن بیوفته و بیهوش شه منم بهش بگم از این به بعد باید کیر منو بپرستی و جز کیر من هیچ نخوری و کیر من رو ببوسی یا اینکه کیرم رو تا ته از زیر دامنش میکردم تو کسش یا این که مثلا روش جیش میکردم!!! باورتون میشه من انقدر کثیف فکر میکردم و با این جور چیزا جلق میزدم!!! البته در ضاهر من احمد با ادب سر به زیر بودم که سرش تو کار خودشه اینا گذشت تا من رسیدم سوم راهنمایی اونجا معلم دینیمون یه گریز زد به مسیله بلوغ و خودارزایی و ضرر های بیشمار ان منم که یه جلقیه ساعتی بودم احساس کرد
م رنگ از صورتم پریده و یه چیزی از وجودم کنده شده افتاده پایین دلم دیگه جلومو نمیدیدم فکرم نمیذاشت دیگه حواس شش گانه ام کار کنه اومدم خونه با خودم گفتم یعنی خدا من انقدر ضرر زدم به بدنم انقدر کارم بد بوده؟ تازه اینکه راجع به نامادریم تصور میکرد بیشتر زهنم رو ازار میداد در همین حال بودم که بغضم ترکید و به صورت قطرات ریز اشکم خود را نشان داد دیدم مامان زهرا اومده دم اتاقم به من میگه چیه احمد جان اخه چی شده پیدا بود به شدت نگرانه گفتم هیچی نشده پافشاری کرد که بگو منم همه چیزو گفتم دیگه کلمه بود که پشت کلمه میومد خودم رو خالی کردم همه چیز راجع به خود ارضایی
روگفتم اونم گفت عزیزم اینکه چیزی نیس همه همسن سالات همینجورین دیگه حدود یه ساعت باهام صحبت کرد ولی من که انگار یه چیز ناگفته داشتم سرم رو پایین انداخته بودم که گفت بازم چیزی هس؟ من من کنان گفتم : ولی اخه من بدن خودتو تصور میکردم…
شوکه شده بود…
ادامه در فصل بعد
ممنون که وقت گذاشتید این داستان زندگی من است

نوشته: علی


👍 2
👎 1
3883 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

566900
2016-12-01 14:15:31 +0330 +0330

دوستان عزیز. همه که استاد فن وبیان نیستن. بیایید به همدیگه اعتماد به نفس بدیم و تو ذوق هم نزنیم. علی آقا اگه میخوای نویسنده خوبی بشی اول باید خواننده خوبی باشی. هرچی بیشتر بخونی بهتر خواهی نوشت.مشق` نوشتن، خواندن است.

0 ❤️

566922
2016-12-01 17:18:20 +0330 +0330

خوب بود.ولی کوتاه کاش طولانی تر بنویسی.و یکمم بهتر بنویسی عالی میشه طرز نوشتنت رو عوض کن.ولی خوب بود

0 ❤️

566974
2016-12-01 22:07:28 +0330 +0330

بنویس دادا ببینیم چی میشه
لایکیدم
یادمون باشه با نوشتنه ک نوشتن ادم خوب میشه ن با فحشای دوستان

0 ❤️