افسون چشمانش (۳)

1401/10/17

...قسمت قبل

اول از همه دوست عزیزی که گفته بود به کرمانیها گفتم عملی! اول اینکه من نوشتم تو خانوادشون که کرمانین رسم بوده. دوم اینکه دوستان کرمانی زیاد دارم و بهتر میدونی این مسئله براشون عادیه. ضمناً دمشون هم گرم هر کی هرجور دوست داره زندگی میکنه.
اما بقیه :
از حموم که بیرون اومدم صدای صحبتشون از اتاق آتوسا میومد. داشت به مریم میگفت: بخدا نمیدونستم تو حموم هستید مریم هم که تازه به هیجان آورده بودمش میگفت اشکالی نداره. کیرشو دیدی؟ آتوسا با خنده گفت: آره دوبرابر کیر شوهرم بود و چه کله گنده ای داشت!!! و ریز میخندیدن. چند دقیقه نگذشته بود که صداشون ساکت شد و هر چی بیشتر گوش میکردم حرفی نمیزدن.
آروم لای در که نیمه باز بود را وا کردم که دیدم لب تو لب مشغولن. میدونستم بدترین کار داخل شدنه و نباید مزاحم لذت بردنشون بشم. رفتم تو اتاقمون و روی تخت دراز کشیدم. بیشتر از نیم ساعت گذشته بود و صدای ناله های هردوشون نمیذاشت کیرم بخوابه. میدونستم مریم خودش زمینه را برای تماشای من فراهم میکنه اما با خودم عهد کرده بودم فعلاً دست به آتوسا نزنم.
چند دقیقه بعد صدای جیغهای آتوسا بلند شد و فهمیدم الانه که مریم بیاد پیشم. در را که باز کرد میخندید و پرید تو بغلم. لبش را که بوسیدم بوی کس میداد اما بوی بدی نبود. لای پاش چنان خیس بود که رون پام تا زانوم خیس شده بود. بوسیدم و گفتم: همیشه موقع آب دادن اینقدر جیغ میزنه؟ خندید و گفت: دو ماهی بود رابطه نداشتیم اینم دوست پسر نمیخواد . اما خودمونیم کیر تو را که دیده بود شهوتش بیشتر شده بود. بگم بیاد؟
آروم زدم رو دماغش و گفتم: راستش از غرور کیریش خوشم نیومد ولی زن خوبیه. بذار بیشتر آشنا بشیم و اگه خیلی دلت خواست سه نفری کاری کنیم من حرفی ندارم. با این حرفم دوباره رفت سراغ کیرم و شروع کرد. چند دقیقه بعد که خواستم بلند بشم نذاشت و گفت: میخوام اسب سواری کنم. سینه هاش تو دستم بود و روی کیرم بالا و پایین میکرد. دیگه قلقش تو دستم بود و میدونستم دوست داره دوبار ارضا بشه. اولیش پیش آتوسا بود و این دومی با شیره و قرصی که خورده بودم اذیتش میکرد.
تو اوج لذت بودیم که از لای در آتوسا را دیدم که داره نگاه میکنه. مریم پشتش بهش بود و چیزی نمیدید. هنوز یکساعت نبود که تو خونه بودیم. میدونستم با هم هماهنگن ولی به روی خودم نیاوردم. هیچی تنش نبود و تو چشم هم نگاه میکردیم و مریم هم تو عالم خودش بود. کمی بیشتر در را باز کرد تا بدنش را بهتر ببینم. سینه های کوچک و رو به بالا و پاهای کشیده که تو رفتگی بین شکم و رون پاهاش جلوه خاصی به بدنش میداد. اون چشمهای درشتش بعد سکس با مریم کاملاً خمار بود و دلم میخواست ببوسمشون.
این تناسب اندام واقعاً به یک زن45 ساله نمیخورد و خاک بر سر اون شوهر ابله که واسه کون پسر نوجوون چنین شاه کس معرکه ای را از دست داده بود. از قصد کیرم را از تو کس مریم بیرون کشیدم تا کامل ببینه. دوباره که جا کردم روی زمین نشست و سرش را پایین گرفت. مریم خوابید روم و زبون تو دهنم میچرخوند که در گوشش گفتم آتوسا داره میبینه!
گردنم را لیس میزد و آروم گفت: بیارمش تو؟ چونه اش را لیس میزدم و گفتم: تازه رسیدیم و بذار فرصت زیاده و عاقلانه تصمیم بگیریم چون الان جفتمون حشری هستیم و ممکنه بعداً از من بدت بیاد. همین جمله کافی بود شهوتش را بیشتر کنه و وحشی بشه. از رو کیرم بلند شد و سریع 69 شدیم. هنوز هم که هنوزه خوردن این کس چنان برام آرامبخشه که تو تصور کسی نمیگنجه.
فقط باز شدن در را احساس کردم و از زیر دیدم آتوسا داخل شد. مریم پاهامو باز کرد و حس کردم دست دیگه ای داره تخمهام را ماساز میده و لیسشون میزنه. با خوردن کس مریم که با ولع میخوردم روی صورتم ارضا شد و کنارم دراز کشید. بغلم کرده بود و هر سه بدون هیچ حرفی مشغول بودیم. آتوسا آروم اومد روی من و نشست روی کیرم و بدون اینکه فرو کنه کسشو میماید روش. جفتمون نگاهمون را از هم میدزدیدیم و مریم همچنان مشغول لب گرفتن از گردنم بود.
آتوسا آروم چرخید و پشتش را بهم کرد. کون خوش فرم و متناسبش خیلی تو چشم بود. آروم بلند شد و سر کیرم را تو کسش فرستاد. گرمی و تنگیش حس میشد. نصف کیرم را فرستاده بود تو که آروم گفت: نمیشه، خیلی کلفت و بزرگه! کمکش کردم تا بیشتر از نصفش را جا کرد و منم آروم تلمبه میزدم . چند دقیقه بعد تا خایه را جا کرده بود و موهای بلندش روی شکمم قلقلکم میداد. صورتش را نمیدیدم ولی از چرخشی که به کونش میداد و ناله هاش که به جیغ های ریز بدل شده بود میشد حسش را فهمید.
مریم جفتمون را تماشا میکرد و محکمتر بغلم میکرد. شاید حدود سه دقیقه تا ته فرو کرده بودم که با حرکات مریم و آتوسا حس کردم دارم خالی میشم. همزمانی ارضا شدن من و آتوسا و خالی کردن تو کس داغش فریاد هر سه مون را بلند کرده بود. مریم برای بار سوم با دستم ارضا شده بود و همین باعث تحریک من و آتوسا شده بود.
چند ثانیه بعد آتوسا بدون اینکه من و مریم را نگاه کنه از رو کیرم بلند شد و رفت بیرون. گوش مریمو گاز گرفتم و گفتم: خیالت راحت شد؟ بچه خجالت کشید و رفت الانه که وسایلشو جمع کنه بره تهرون. بلند شد و کامل خوابید روم و در حالی که دستمو لای کونش میکشیدم گفت: محسن، من خیلی دوستش دارم! با مردها اصلاً رابطه نداره اما این چند وقت که از تو براش گفتم آروم شده و یکساعت پیش من ازش خواهش کردم که بیاد. دوستتون دارم و دلم میخواد لذت ببریم.
سرش را روی سینه ام گذاشت و دلم میخواست واسه همیشه مال خودم باشه. یکربع بعد که از اتاق بیرون زدیم آتوسا تو اتاقش نبود و با خنده گفتم: دیدی فرار کرد رفت تهرون!!! به سالن که رسیدیم دیدم تو استخر آب گرمه و داره شنا میکنه. مریم خندید و گفت : عزیز دلم تازه نمک گیرش کردی .مگه من ولت کردم که اون بکنه؟!
لب استخر نشستیم و آتوسا اومد جلو و سعی میکرد تو چشمهام نگاه نکنه. از آب اومد بیرون و من و مریم لخت بودیم و اون مایو تنش بود. نشست و گفت: معذرت میخوام دست خودم نبود. مریم دستشو گرفت و گفت: عزیزم، مگه چکار کردی ؟ و رفت جلو و لبهاشو عمیق بوسید. آتوسا خنده ای کرد و گفت: محسن جان میشه او بیصاحاب را بپوشونی بدجور تو چشمه! خنده ای کردم و گفتم: صاحب که داره البته اونم در اختیار صاحبشه. بگه بپوشون میپوشونم وگرنه با اون چشمهای قشنگت باید تحملشون کنی. رفتم جلو و برای اولین بار بوسیدمش.
چقدر این لبها داغ و شهوت انگیز بودن. با چند بار بوسیدنش و همراهی مریم دیگه خجالتش ریخت و لب بازی کنار استخر افتتاح شد. چند دقیقه بعد نفس عمیقی کشید و گفت: چند ساعت بیشتر نیست با هم آشنا شدیم و من زیاده روی کردم. گفتم: نه عزیزم .من از اون مردهایی نیستم که تا یکی خودشو در اختیارم بذاره بگم هرزه بود. اصلاً این مال آدمهاییه که کمبود دارن و سکس را نوعی معامله میبینن. سکس هوسه و هیچکس نمیتونه ازش فرار کنه. اون هم که فرار میکنه سرخورده و عقده ای بار میاد.
لب استخر دراز کشید و سرش را روی پام گذاشت. کیرمو دستش گرفته بود و براندازش میکرد. سرش را فشار میداد و میکشید. میخندید و میگفت: لامصب کله اش واقعاً مثل نعلبکیه. انگار استکان را گذاشته باشی رو نعلبکی!!! مریم میخندید و گفت: نه مثل قارچه که رو تنه درخت در اومده باشه!!! بلند شدم گفتم: بلند شید که کلاس ابزار شناسی تموم شده. ساعت از 5 عصر گذشته بود و چنان از وجود خودمون سیراب شده بودیم که یاد ناهار نبودیم. قرار شد بریم لب ساحل و ساعت 6 بریم واسه شام تا شب سبک باشیم و گشتی تو شهر بزنیم .
عمو رحمان هم ماشین را شسته بود و کلید را که بهم داد گفت: محسن جان اگه وسیله ای خواستی بگو واست تهیه کنم. گفتم ممنون عمو ، پیمان همیشه مجهز هستش! خنده ای معنادار کرد و گفت: همیشه چی بهت نصیحت کردم؟ خندیدم و در گوشش گفتم: در جوانی تا توانی کس بکن ، کیر شقت خسته شد با لب بکن.
بچه ها که از ویلا در اومدن عمو رحمان گفت: خدایا شکرت از زیبایی هایی که آفریدی! خودم هم نگاه خریداری به جفتشون کردم و دلم لرزید. میدونستم دیگه بهتر و زیباتر از این دو عروسک پیدا نمیکنم برای همین منم گفتم: خدا را شکر!
ساعت از هشت گذشته بود که برگشتیم ویلا. سکس اون روز هر سه ما را خسته کرده بود و شب رفتیم لب ساحل. مزیت ساحل اختصاصی اینه که مزاحم نداری و چند سال قبل که پیمان زمین را خرید موقع ساختش کلی پارتی بازی کرد تا دو طرف را با چوب و شاخه ببنده. اون هم بخاطر بزرگی زمینش بود که مجوز سه تا ویلا را گرفت و هنوز اون دوتا نیمه ساز بودن. آتوسا که از اونجا خوشش اومده بود گفت: اینا که نیمه سازن را میفروشن؟ گفتم: اگه تو بخوای چرا نفروشن؟ آروم زد تو سینم و گفت: نه جدی میگم.
گفتم یکیش مال تو یکی هم مال مریم. میخندیدن و گفتم: یکیش مال منه که هنوز نیمه کاره هست و از بهار شروع میکنم چون زمین را با پیمان و یکی دیگه از دوستان شریکی خریدیم. مریم پرسید اون یکی دوستت هم مجرده ؟ گفتم : آره اما ایران نیست و سالی یکی دوبار میاد. آتوسا دوباره پرسید: نقشه اونم مثل اینه؟ گفتم :آره اما اون را میخوام با چوب بسازم. مریم پرسید: چرا چوب ؟ گفتم: تا یکماه قبل میخواستم مثل پیمان بسازم اما الان تصمیم گرفتم با چوب باشه. جفتشون گفتن: چرا چوب؟ خندیدم و گفتم چون عایق صداست و هیچ صدایی از ویلا بیرون نمیاد.
هر دو با هم زدن زیر خنده و افتادن روم و مثلاً کتک میزدن. روی ماسه ساحل غلت میخوردیم و میخندیدیم. هنوز برام سخت بود باور کنم آتوسا 9 سال از من بزرگتره چون سرزنده بودن و ورزیده بودنش محشر بود. ذره ای چروک تو چهره اش نبود و سینه هاش مثل یک دختر 25 ساله بود. روی ساحل دراز کشیده بودیم و هرکدومشون یک طرف من بودن.
وقتی مریم گفت بریم داخل سرد شده آتوسا خندید و گفت: نه تورو خدا! این بریم تو ما رو میکنه!!! صدای غش غش خندمون ساحل را برداشته بود. دیگه یخش باز شده بود و حس راحتتری بهش داشتم. دیگه فقط سکس با این دو عروسک غالب نبود و دوست داشتم بیشتر حرف بزنیم و خوش باشیم. وقتی آتوسا پرسید: یک سوال خصوصی ازت بپرسم؟ گفتم راحت باش. چشماشو بست و گفت: چرا اینقدر اون باصاحاب بزرگه؟ و زد زیر خنده.
مریم که دلش را گرفته بود و رو ماسه ها ولو بود. گفتم: راستش پدربزرگم کیر کوچیکی داشت و وصیت کرده بود بابام به کیرم وزنه ببنده تا بزرگ بشه. اون بنده خدا هم نخ وزنه را سفت بسته بود واسه همین هم دراز شد و هم کله اش کلفت!!!
صدای خنده هامون میپیچید و تو سکوت شب اون هم وسط هفته تو موجهای دریا گم میشد. وقتی گفتم: خیلی امروز اذیت شدی از کلفتیش ،خندید و گفت: اگه به مریم جون برنمیخوره باید بگم عالی بودی با اون کیر کله نعلبکیت ! دیگه سه تایی بس که خندیده بودیم نفسمون گرفته بود. ساعت دیگه نزدیک ده شده بود و رفتیم داخل و هر سه روی تخت اتاق اصلی خوابیدیم. خوابیدن زیر یک لحاف نازک با دوتا زن محشر ،نعمتیه که تا بدست نیارین درکش نمیکنید.
اون شب به حرف زدن گذشت و بیشتر آتوسا از زندگی قبلیش گفت. بغلش کرده بودم و سرش کنار سر مریم رو سینم بود و تعریف میکرد و اشک میریخت. چندبار خواستم نگه اما دلش میخواست تعریف کنه. مریم میگفت: چرا تا حالا به من نگفتی که سبک بشی؟ دست منو گرفت و گفت: مردها بهتر درک میکنن.
شوهرش را عاشقانه دوست داشت و دخترش دوازده سال داشت که یک روز صبح که میرن و دخترش را میرسونن مدرسه خودش میره دفتر مشاوره و شوهرش سر کار تو بیمارستان. از قرار بعد از مدرسه دخترش را میبره خونه مادرش تا خواستگاری خواهرش بوده و به مادرش کمک کنه. خونشون چند خیابون فاصله داشته و وقتی میره خونه خودش تا مقداری لوازم برداره میبینه در قفل نیست. اول فکر میکنه صبح یادشون رفته قفل کنن اما داخل که میشه صداهایی از اتاق کار شوهرش میشنوه. باز هم فکر میکنه شوهرش مریض داره و آورده خونه اما دم اتاق که میرسه خشکش میزنه. پسر نوجوونی که بیشتر از 15-14 سال نداشته را میبینه که لخت مادرزاد روی تخت پزشکی دمر خوابیده و شوهرش هم لخت، پاهای پسره را باز کرده و داره از کون میکنه!!!
چنان شوکه شده بود که فقط میگه: بیشرف پست فطرت و شوهره برمیگرده و در را میبنده. پشت در میشینه و گریه میکنه که شوهره در را باز میکنه و بدون حرفی دست پسره تو دستش میخواست بره که آتوسا داد و فریاد میکنه و شوهرش با پسره به سرعت از خونه بیرون میزنه.
میگفت: در طول 15 سالی که باهاش زندگی کردم قدمی خلاف سلیقش برنداشتم و همیشه عاشقش بودم. اصلاً انتظار این کار را اون هم با پسری که جای بچش بود نداشتم. چندین بار زنگ زد و بر نداشتم. بعد نیم ساعت خودم زنگ زدم . اول که میگفت مریضشه و داشته معاینه میکرده اما وقتی بهش گفتم : تو همه مریضاتو از کون میکنی موقع معاینه؟ برام تعریف کرد تو بیمارستان باهاش آشنا شده و مشکل گوارش داشته و دکترش بوده.
سرم داشت میترکید و میخواستم به شوهرم لطمه بزنم. گفت: معذرت میخوام دست خودم نبود. فقط یک جمله گفتم که: الان میخوام به برم به اولین نفری که رسیدم کس بدم . پای تلفن التماس میکرد که قطع کردم.
ده دقیقه نگذشته بود که علیرضا شوهرم اومد تو. رو تخت دراز کشیده بودم و اومد منو تو اون حال خراب دید. پای تخت نشسته و گریه میکرد و سعی داشت دستمو بگیره . مدام میگفت: مریضم بود و موقع کونولوسکوپی تحریکم کرد. بار اولش هم نبود و مشکلش واسه همین بود. چند بار با مادرش اومد و معاینه میکردم و دیروز تو مطب ازم خواست. نمیدونم چی شد که باهاش قرار گذاشتم و آوردمش خونه. بار اولم بود منو ببخش .
منم اون لحظه چنان بیرحم شده بودم و علیرضا هم فقط گریه میکرد. اون شب موندم خونه مادرم و موضوع را بهش گفتم. خیلی سعی کرد آشتیمون بده اما دیگه از چشمم افتاده بود.
درسته خودم الان به همجنس خودم تمایل دارم اما از رابطه با جنس مخالف هم لذت میبرم. فکر اینکه هر دفعه منو داره میکنه و قبلش کون یک بچه را کرده دیوونم میکرد. بعد سه روز برگشتم خونه و دیدم وسایلش را جمع کرده و رفته خونه برادرش . سه ماهی کار طلاق طول کشید و تمام.
بغلش کرده بودم و سینم از اشکش خیس شده بود. مریم مدام میبوسیدش و قربون صدقش میرفت. برای اینکه فضا عوض بشه گفتم: میگن یه کون کردم یه کس دادم جریمه ، سزای آدم ناشی همینه ،داستان شوهر توست. البته اصل شعرش یه کس کردم یه کون دادم جریمس.
میخندید و میزد تو سینم و رو به مریم گفت: حالا فهمیدم چرا به این گیر داده بودی. با محسن پیر نمیشی. ساعت از دو گذشته بود و کم کم خوابمون برد.
صبح بیدار که شدم فقط آتوسا کنارم خوابیده بود و مریم نبود. آروم بلند شدم و رفتم تو سالن که دیدم مشغول صبحونه درست کردنه. از پشت بغلش کردم و برگشت و بوسه ای عمیق و طولانی مهمونم کرد. گفتم: زود پاشدی عزیز دلم. دوباره منو بوسید و گفت: گذاشتم پیش آتوسا بخوابی که بیدار شدی شاید هوس کردی دوباره بکنیش!
زدم در کونش و گفتم: قرار نیست بدون تو این اتفاق بیفته. بغلم کرد و گفت: جفتتونو دوست دارم و به جون خودت که برام عزیزی ناراحت نمیشم. بوسیدمش و گفتم: فکرشم نکن. رفتم دوش بگیرم که آتوسا هم بیدار شد و رفتم بالا سرش و بوسیدمش. دستمو گرفت و گفت: ببخشید دیشب خیلی وراجی کردم اما حالم خوب شد. دستشو بوسیدم و گفتم: رفیق بدرد همین جاها میخوره دیگه. حالا پاشو صبحونه را مریم آماده کرده منم دوش بگیرم و بیام.
بلند شد گفت: بریم استخر؟ دستشو گرفتم و بلندش کردم و همونطور لخت رفتیم تو سالن. مریم داشت میزو میچید که تو سه سوت لختش کردم و سه تایی پریدیم تو آب. آب گرم اول صبح و منظره دریا مزه میداد اما نورگیر سالن بسته بود و دید دریا را نداشتیم. از آب که اومدم بیرون کنترل را زدم تا نورگیر باز بشه و عمو رحمان را دیدیم که داره ایوان و الاچیق را تمیز میکنه.
اصلاً حواسش به ما نبود چون از بیرون به داخل دید نداشت. پیژامه ای پاش بود و دیدم آتوسا تو آب از خنده داره ریسه میره. گفتم: چه خبره اکتیو شدی؟ بین خنده هاش گفت: عمو رحمان را ببین سه تا پا داره!!!
نگاه کردم و پیرمرد دولا شده بود و جارو میکرد و زیر پیژامش کیرش که آویزون بود خیلی سرش مثل پاندول ساعت وسط پاش اینور و اونور میرفت. سه تایی غرق خنده بودیم که صدامون بیرون رفت و عمو رحمان سریع وسایلشو برداشت و رفت جلوی خونه. مریم میخندید و میگفت: هر کی با این آشناست دسته کلنگ داره! و دوتایی میخندیدن.
آتوسا لب استخر نشسته بود و من و مریم تو آب مشغول عشقبازی بودیم . رو به من کرد و پرسید: سوال خصوصی ازتون بپرسم ناراحت نمیشین؟ گفتم :نه. راحت باش. رو به مریم کرد و گفت: از دیروز به کمال زنگ هم نزدی ، نگرانش نیستی؟ مریم لحظه ای از من جدا شد و به آتوسا گفت: اون حالش خوبه در ضمن تو دوبی پرستار مخصوص داره و فکر میکنه من خرم و نمیدونم!!!
رفت لب استخر و موبایلشو برداشت و از تو گالری چند تا عکس کمال و یک زن میانسال را بهمون نشون داد. زنه حدود 54 یا 55 سالش بود. بهش گفتم: چرا بهم نگفتی؟ خندید و گفت: میشناسیش نه؟
راست میگفت. خواهر زن مرحوم کمال بود که سالها بود دوبی زندگی میکرد. منم میدونستم میره پیش اون و با هم رابطه دارن . مریم از آب اومد بیرون و گفت: شهرزاد هم فهمیده و از قرار معلوم داستان بستری شدنش هم الکی بوده. آخر هفته تولد خواهر زنشه و میخواد باهاش باشه.
آتوسا نگاهی بهم کرد و گفت: خاک بر سرش اون که عرضه کردن هم نداره؟ منم فوری ادای لیسیدن را در آوردم و سه تایی میخندیدیم. مریم کمی بهم ریخته بود و هردومون حس میکردیم. سر میز صبحونه بدون سوالی از طرف ما به حرف اومد:
اصرار شهرزاد بود و امروز خودش میدونه منو تو چه هچلی انداخته. کمال سالهاست با خواهر زنشه و اونم حسابی تیغش زده. مجتمع خیابون فرشته را که 18 واحد هست و همه مستاجرش هستن را اول زندگیم به نامم زد و بعد چند ماه با کلک و حقه گولم زد که برای بانک و ساخت یک مجتمع دیگه باید به نامش باشه و منو برد محضر و ازم پس گرفت. دو تا آپارتمان تو دوبی به اسم پری خواهر زنش کرده و الان بعد این چند سال هیچی ندارم جز لباسهای تنم و اون ماشین .
خانوادم هم تبریز هستن و فقط تلفنی ارتباط داریم. چند بار سعی کردم بهشون بگم اما شهرزاد مانعم شد. میدونه پدرش چه جاکشیه فقط مدام تکرار میکنه تو دوستش داشته باش و در کنارش با محسن هم باش. نگاهی بهش کردم و گفتم: از اول میدونستم دوست داشتنی در کار نیست چون اگه طرفت را دوست داشته باشی امکان خیانت وجود نداره. آتوسا هم بلافاصله گفت: خوب این مرد که خاصیتی هم برات نداره و سرت کلاه هم میذاره ازش جدا شو!
مریم مکثی کرد و گفت: جدا بشم و کجا برم؟ خونه پدر و مادرم ؟ بغلش کردم و گفتم: فکر نمیکردم اینقدر مسئله تو و کمال عمیق باشه. پوزخندی زد و گفت: هرکی اونو میبینه میگه جنتلمن و خوش تیپه و منم که میبینه میگه زن عروسکی داره اما نمیدونن ذات این آدم چقدر خبیثه. از اون بدتر دخترشه. وقتی فهمیدم با یکی غیر از شوهرش رابطه داره واسه بستن دهن من خواست تا دوست پسر بگیرم. من احمق هم رابطمونو بهش گفتم.
خندیدم و گفتم: من که به تخمم هم نیست اما اگه خیلی ناراحتت کرده بکنمش!!! زد تو سینمو گفت: تو هم همه چیو دایورت میکنی رو تخمت! اگه بعداً بخواد سوء استفاده کنه چی؟ آتوسا گفت: خوب اونم پیش تو آتو داره. نگاهی بهش کردم و گفتم: این کمالی که من میشناسم تو همه چی بی غیرته جز پول . اگه ناموسشو هم بخوای میگه چند میخری؟
لقمه ای دهن مریم گذاشتم و گفتم: نگران هیچی نباش . خونه من هست اگر هم نخواستی برات خونه میگیرم. آتوسا رو به آسمون کرد و گفت: خدایا حکمتت را شکر! واسه معشوقشون خونه هم میگیرن و به دوست معشوقشون که میرسن یه دسته کلنگ کله نعلبکی بهش فرو میکنن.
جو با این جمله آتوسا عوض شد و سعی میکرد مریم را از اون حال بیرون بیاره. بر خلاف تصورم خیلی لوطی بود. کم کم باید حاضر میشدیم تا بریم کمی بیرون بگردیم و عصر برگردیم که کلی کار داشتیم. ساعت از ده گذشته بود که رفتیم به سمت محمود آباد و بابلسر.

ادامه...

نوشته: مسحور چشماش


👍 12
👎 0
13201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

909705
2023-01-07 01:56:47 +0330 +0330

خوب بود بدک نبود . 👍

1 ❤️

909740
2023-01-07 06:13:55 +0330 +0330

مشخصه که هیچ چیزی از کرمان و کرمانی ها نمیدونی…
کدوم خانواده کرمانی هست که شیره کشیدن مردها و یا زنها، در اون طبیعی و عادی باشه؟
یعنی تو جمعیت میلیونی این شهر، همه شیره ای و معتاد به شیره هستن؟
به جراعت بهت میگم که مطمئنم تاحالا شیره نکشیدی که اینجوری دربارش صحبت میکنی…
شیره خیلی خیلی خطرناکه و فقط همون چند بار اول خوبه و بعدش بیچارت میکنه
درضمن، لفظ کلمه عملی، برای جماعت معتاده
نه فقط کسیکه تریاک یا شیره میکشه

0 ❤️

909761
2023-01-07 11:43:46 +0330 +0330

عالیه! منم اینطور کیس داشتم. دخترش بهم گیر داد به مادرش گفتم خودش و دوستش پریدن.

0 ❤️

909831
2023-01-08 02:29:26 +0330 +0330

خوبه.

0 ❤️