ماجرا از دانشگاه شروع شد. من اصولا عادت داشتم ردیفای جلوی کلاس بشینم، زیادم کاری به پسرا نداشتم… اما خب به مرور یه سری چهره های ثابتو توی کلاس میدیمو می شناختم. یه نفر بود، ظاهر خیلی مثبتو ساده ای داشت. خیلی فعال نبود، پسر ساکتی بود ولی خیلی خیلی باهوش و تیز بود، همیشه به وقتش، حرف درستو میزد. من کم کم ازش خوشم میومد، ینی همیشه مشتاق دیدنش و دنبال کردن حرکاتش بودم، وقتایی هم که نمیومد، همش حواسم پرت میشد… باز به مرور از طریق جمع دوستام بیشتر شناختمش، پسر مؤدبو سنگینی بود و در عین حال ساده. ساده منظورم خنگولیتش نیست، منظورم مثل کف دست صاف بودنه. خلاصه
توی اون تهران جنوب، با اینکه گاهی وقتا به تمسخراتی که دوستام پشت سرش میگفتن میخندیدم ولی امن ترینو محترم پسر دانشگاه بود. تا اینکه یه بار سر کلاس Data structure موقعیتو برای نزدیک تر شدن بهش طلایی دیدم.
و اولین پیروزیم همین مرحله بود…
هیچ وقت یادم نمیره معارفمون رو:
…
من واقعا حشری بودم، تو دلم آشوب بود به همراه ترس از دست دادنش …
من دختر سفیدو ریز اندامیم، اون روز یه دامن بلند روشن گلدار با یه تیشرت ساده قرمز پوشیده بودم، فقط لاک داشتم، آرایش نمی کردم زیاد وقتی امید پیشم بود، از بس ک بهم ثابت کرده بود چقد منو با همین پکیجی که هستم دوستم داره.
آره، اونم دوسم داشت، اما جفتمون جرأت مستقیم گفتن نداشتیم، مگر حرف آرایشی، مقایسه ای چیزی میشد…
اونم قدش 182، لاغر و خوش پوش و اسپرت… مثل همیشه
چهارزانو وسط خونه نشستیم روبروی هم
گفتم بهش میخوام باهات کلی حرف بزنمو ازت مهربونیتو میخوام امید. خیلی دلم پره و خیلی وقته تو خودم نگه داشتمو…(خلاصه آمادش کردم)
اونقد هم هیجان زده بودم هم دلتنگ بغلش و … برای اولین بار جلوش گریه کردم… گریه خودمو در اوردم
ترسید، صدا زد “ااااا! غزاله؟! چت شد یهو؟ واسه چی آخه قربونت صورت ماهت برم”
تازه گریم باز شده بود
بغلم کرد، زانوهامو توی سینم جمع کرده بودمو توی بغل گرمش چمباتمه زده بودم… سرم روی سینش بودو تا میتونستم از دلتنگی این همه انتظار توی بغلش، زیر بوسه هایی که روی سرم میزد پناه بره بودم.
کللللی قربون صدقم رفت، عین نعنو تکون تکون میخورد تا آرومم کنه که موفق شد اما من از اون تو بیرون نمیومدم.
واااای ک بهترین لحظه بود…
بعد از چند دقیقه چرخیدم روبهش و پای راستمو انداختم اون ور بدنش… روی زمین طوری توی بغلش نشسته بودن ک نافم شکمشو حس میکرد
حالا دیگه هم با دوتا دستم هم با دوتا پام توی آغوشم سفت گرفته بودمش، اونم منو سفت گرفت…
باز گریم گرفت… همممش میگفتم مهربونم بخدا دوست دارم، مرسی اینقد باهام مهربونی مرسی میذاری دوست داشته باشم، مهربونترین من تویی امید جونی…
تا اینکه سرشو بر عقب، با دستش زیر چونمو سمت خودش چرخوندو بعد چند لحظه نگاه پر از عشقش توی چشمام، لبامو بوسید… نمیدونم چی بود. انگار ابر روی لبام بود، انقد که نرمو آآآآروووومو مهربون لبمو گرفت… نه صدایی میشنیدم نه زمان حالیم بود، فقط داشتم هرچی مهربونی عشق توی وجودش داشتو میمکیدم…
کم کم از پهلو افتادیم روی موکت ذخیم کرم رنگی کف خونه…
کشیدمش روی خودم، میخواستم همممه وزنشو روی خودم حسسسس کنم، مخصوووصا شوشولوشو ^_^
ولی اون زیاد روم نموندو با زانواش خودشو جمع کرد.
من زود تی شرتمو در آوردمو دامنمو کشیدم بالا ک خیالش راحت باشه میدون داره
از خجالتی ک توی حرکاتش بود خوشم میومد، یه جورایی نگرانیمو میگرفت این خجالتش…
تا دید سوتینمو دید خشکش زدو زل زد به چشمام…
میدونستم از حیایی ک داره به سینه های کوچیکم زل نزد…
دستای مهربونشو گرفتم گذاشتم روی سینه هام
مردمک چشماش لحظه ای از چشمام منحرف نمیشد…
بهش گفتم"خجالت نکش عزیزم دلم. نگاشون کن"
تکون نمیخورد. صورتشو گرفتم، لبشو بوس کردم، گفتم بیا راحت باشیم، من که خیالم راحته و راحتم، اگه دوسم داری، غزالتو خوشحال کن…
اینو ک گفتم، سوتینمو با یه دست باز کرد، با دست دیگش گردنمو داشت آروم میذاشت زمین که بوسمون قطع نشه. و راه افتاده بود دیگه… لعنتی اینننننقد نرمو مهربون بوسم میکرد من شل شل میشدم…
دیگه تابع حرفم شده بود
رسیده بود به نافم ک گفتم “حرف نزن، فکرم نکن، همینو برو پایینتر”
واااای، اینننننننقد اون زبونش لیزو گررررمو نرمو پر از حرکت بود دو دستی دهنمو گرفته بود آهم بیرون نره و اون امیدم فقط داشت لیس میزد. شرتمو در آورده بودو فقط سرش لای پام بودو منم هی سرشو بیشتر فشار میدادم… اوننننننقد لذت بخش بوووود ک سه بار آبم ریخت رو موکت…
دفه اول قشششنگ داشتم حس میکردم الان آب میاد، فقط تونستم بهش بگم داره میاد، بذار بریزه…
بعد از دفه سوم گرنشو گرفتمو در حالی ک لبای ماهشو میخوردم نشستم روش…
دستاشو گرفتم گذاشتم روی سینه هام و تندو تند واژنمو رو شوشولوش میمالیدم تا آبش بیاد…
بهم گفت چارتا دستمال بدم بهش ک گذاشت تو شرتش ک وقتی آبش اومد، جمع شه و زیاد کثیف کاری نشه(ببین! خلاقیتش همیشه فعاله.)
اون مالوندمش ک آبشو در اوردمو همین توی همون وضعیت روش خوابیدم ک باز لبشو بگیرم، مامانم درو باز کردو مارو اون وسط دید…
چشمتون روز بد نبینه، من فقط دامنمو در نیاورده بودم ک تازه اونم دور کمرک لوله شده بود، امید حداقل باز یه شلوارو جوراب پاش بود…
حالا من به درک، تا میخورد امیدمو زد… هرچی قسم خوردم بخدا من بودم، اصن من روش بودم، تقصیر من بود، تاااا خورد زدش تا بابامم رسید بالا و این وضعیتو دید.
من زود تیشرتمو از روی زمین برداشتم گرفتم جلوی بدنم.
بابام، مامانمو برد تو اتاق و درو بست و خودش اومد بیرون پیش ما…
جفتمون حاجو واج بودیم. من هیچ کاری از دست واسه امیدم بر نمیومدو فقط بهت زده نیگاش میکردم. میدونستم دیگه بدبخت شدم…
بابام از من پرسید خب جریان چیه؟ّ
همینطور امید داشت لباساشو جمع می کرد، من داشتم به بابام توضیح میدادم و همشه قسم میخوردم تقصیر من بود، من شروع کردم…
امید مهربونو مظلوممو میدیدم ک سرشو انداخته بود پایینو سیخ وایساده بودو جیک نمی زد.
تا اینکه بابام برگشت روبه امید…
گفت نمکدون میشکونی؟ (زد تو گوشش)
من تی شرتمو پوشیدمو دست بابامو گرفتم. بابام ننو خیلی دوس داره، میدونستم منو نمیزنه.
پاشد که بر رو به امید گفت، از خونه و زندگی من برای همیشه گمشو بیرون…
نتونستم چیزی به بابام بگم چون رفت تو اتاق پیش مادرم و درو قفل کرد.
برگشتم پیش امیدم، صورت باد کردشو ناز نیکردمو بوس میکردم. عزیز دل مهربونم بازم نوهامو ناز کردو بغلم کردو پیشونیمو بوسیدو هی میگفت عیب نداره عزیزم… خودتو ناراحت نکن، خطا کردیم خطا…
نمیخواستم اینطوری بشه، ولی…
از اون شب دیگه ندیدمش
حتی سیم کارتشم قطع کرده…
از شانس گند منم ترم آخرش بودو احتمالا دیگه تموم کردو رفته…
اما خلاصه این بود داستان من
نوشته: غزاله
این که تعریفش میکردی امید بود یا رابین هود فرزندم؟ ما انقلاب کردیم شما زیود (جمع مکسر زید)خویش بر خانه اورده یکدیگر را بمالید؟اف بر شما
بالاخره مچِ یکیو گرفتن تو داستانا!
از قضا مچِ یه مظلومِ مهربونو…:(
آخرش منو یادِ این تیکه از شعر انداخت:
دل به داغش مبتلا کردم، خطا کردم خطااا
:) بد نبودش لایک ۴ ?
یعنی پدرت به همین راحتی کنار اومد با قضیه (hypnotized) هیچی نگفته بهت (hypnotized) نعوذبالله پدرا هم پدرای قدیم
هیچی ندارم بگم واقعاً لذت بخش بود … و تأثیر گذار بود . خیلی دمت گرم برای داستان گرمت ، دم امید گرم اگه منم بودم میرفتم و بر نمی گشتم … موید باشی … (یاد داستان آدم و حوا و میوه ممنوعه هم افتادم )
ننه بابات جی راجبتون فکر میکردن که همش تو اتاق در بسته بودید و خونه خالی کاری نمیکردید که باید میبردنتون دکتر
بعد کتک کاری هم رفتن تو اتاق درو بستن؟
چرا واقعا چرا دوباره تنها ولتون کردن؟
خلی یا خودتو زدی به خلی ؟
لایک اول، زیبا نوشتی، اما این حق امید نبود، نامردی کردی،