بی آبرویی یک خانواده (۱)

1401/03/19

سلام.
بخشی از این داستان واقعی و بخشی از آن فانتزی است. تشخیص این که کدام قسمت بر عهده شماست. این داستان شامل محتوای کاکولد (بیغیرتی) در رابطه با محارم، گی زوری، فوت فتیش، ادرار و زورگیری (بلک میل) است.روابط جنسی واقعی کمی در داستان رخ میدهند و داستان احتمالا طولانی و در چند بخش است. بخش اول بیشتر مقدمه است. اگر هر کدام از این تم ها باب طبع شما نیست به خواندن ادامه ندهید.

21 سالم بود. آخرای کارشناسی بود و با سهیل تونستیم یه خونه کوچیکی اجاره کنیم. سهیلو از خوابگاه میشناختم. اون کامپیوتر میخوند و من ریاضی. یه دانشکده بودیم. شبیه بودیم خیلی تو اتاق 8 نفری راحت تر با هم کنار اومدیم و جفتمون هم تو خوابگاه خیلی اذیت شدیم. من یه پولی از بابام گرفتم و یه پولی هم کنار گذاشته بودم. اونم چند تا پروژه خیلی خوب تونست بگیره اون مدت تا تونستیم با هم پول یه خونه رو جور کنیم. خونه مون کوچیگ بود و اتاق خوابی نداشت ولی با قفسه کتابخونه و یه دیوایدر یه جوری تونستنیم جای تشک هامونو از هم جدا کنیم. حریم خصوصیمون از خوابگاه خیلی بیشتر نبود ولی حداقل 2 نفر بودیم دیگه. رفت و آمد و مهمون و چیزای دیگه مون دست خودمون بود. حداقلش این بود که میتونستیم شبا یکمی با مراعات صدا و نور، یه پورنی ببینیم یه جقی بزنیم.
سهیل کمتر از من میزد. دوست دختر داشت. یکی از همکاراش بود و یه دوستی هم از اینستا پیدا کرده بود. باهاشون خوب بودم. دعوتشون میکرد هر از گاهی و مینشستیم دور هم فیلم میدیدیم. با اونی که همکارش بود خیلی لاس میزد ولی نتونسته بود هنوز پیش بره خیلی. دختر انلاینه رو ولی مالیده بود. بعضی وقتا که میخواستن با هم باشن هماهنگ میکردیم و من میرفتم خونه بچه ها یا کتابخونه یا خود دانشکده میموندم. حسودیم میشد ولی خب من بیشتر از کم‌پولی بود که سمت دخترا نمیرفتم. بیشتر مشغول درس بودم و وقت نمیکردم مثل سهیل کار کنم. اگر میکردم هم مثل پول برنامه نویسی نمیتونستم در بیارم. با همون جق زدن اوکی بودم. گرچه یکمی تازگیا داشت عجیب میشد. مدام پورنای عجیب و غریب تری پیدا میکردم. یکمی فکر میکردم شاید باید کمتر ببینم. مخصوصا یکمی تازگیا پورنای ارباب و برده و خانوادگی میدیدم که هر سری بعد دیدنشون فکر میکردم دفعه بعد دیگه نه. این آخرا یه گروهی تو تلگرام پیدا کرده بودم به اسم بیغیرتا. یه سری ملت عکس زن و مادر و خواهرشونو میذاشتن بقیه نظر میدادن. اولا از رو کنجکاوی و سم بودنش فالو کردم. کم کم شروع کردم منم نظر دادن. بعد یه اکانتی رو پیدا کردم با آیدی bigbully که گیف بیغیرتی میفرستاد. معمولا یه تیکه پورنی بود با فحش به ناموس طرف. گفتم چیزای عجیبی داشتم پیدا میکردم. این از همه ش عجیب تر بود. از همش بیشتر آبمو میورد و از همشون هم بیشتر پشیمون میشدم بعد از چیزی که باهاش جق میزدم بعد از هر بار اومدن.
امتحانای خرداد رسیدن و جفتمون با پارگی شب وروز درس خوندیم. هر دو تا درسمون خوب بود. بعد از آخرین امتحان قرار بود من برگردم شیراز و یکی دو هفته پیش خونواده باشم. شوخی میکردیم که سهیل اون دو هفته رو همش قراره پارتی بگیره و کلی دختر بیاره. میدونستم نهایتا یکی دو روزش بتونه. همسایه هامون اونقدرا ازمون راضی نبودن که بشه خیلی رفت و آمد داشت ولی خب بازم بهش حسودیم میشد. شب امتحان آخر رسید. امتحان سخت و مزخرفی هم بود. قبلا براش خونده بودم. فکر کردم چون بعد از امتحانم قراره سوار ماشین بشم بهتره شبو زود بخوابم که کمتر اذیت بشم. تو ماشین خوابم نمیبرد. طرفای ساعت 9 اینا بود که غذامو خوردم و داشتم آماده خواب میشدم. سهیل فکر میکردم سر کار باشه هنوز که یه دفعه درو باز کرد و سریع اومد داخل. سلام نکرده شروع کرد:
-حاجی پدرام میتونی امشب بری کتابخونه؟

  • والا داشتم میخوابیدم مگه چی شده؟
  • ببین این دختره بود هلیا. اون امشب میاد میتونی بری یه جایی؟
  • اون دختره که سر کار بود؟ جدی؟ مخشو زدی بالاخره؟
  • آره ولی ببین وقت نداریم. میرسه چند دقیقه دیگه. فردا برات میگم فقط الان گم و گور شو
    به لحنش خندیدم. بعضی وقتا یکم وحشی حرف میزد. - خب الان که دیگه دیره جایی بتونم پیدا کنم. فردا صبحم امتحان هندسه پیشرفته است. نمیتونی بندازیش یه موقع دیگه؟
  • ببین من قرار نیست مثل تو جقی بشم. امشب این دختره رو میکنم.
    بازم به لحن اضطرارش خندیدم. من معمولا اینجوری حرف نمیزدم ولی خب اون عادت داشت. - واقعا جایی ندارم برم آخه
    سهیل پا شد عصبانی یکم دور خونه زد.
    -خب ببین میتونی بخوابی صدات در نیاد؟ یه جوری ادا بیای انگار نیستی؟ این دیوایدر اضافه رو هم میارم کنار تختت. ما هم صدامونو پایین نگه میداریم
    -پسر فردا اونوقت روت میشه تو صورتم نگاه کنی؟
    -فردا که میری خونه تا دو هفته دیگه که بیای یادمون رفته.
    حقیقت نمیدونستم قبول کنم یا نه. از یه طرف امتحان فردا سخت بود و نمیتونستم الان آواره بشم. از یه طرف دیگه هم خیلی دنبال این دختره میگشت دلم نمیومد به خاطر من نتونه.
    -ببین قول میدم صدای ما رو نشنوی. تو که با هندزفری میخوابی ما بعد این که خوابت برد میایم.
    -هوممم ای بابا. باشه باشه قبوله. ولی ناموسا اینو دیگه بگو دوستاشو برامون جور کنه
  • دمت گرم حاجی. آره بابا خیالت راحت یه جوری جبران میکنیم برات.
    سهیل یکمی با تلفن حرف زد بعدش و رفت دنبال دختره. منم رفتم بخوابم. هندزفری رو گذاشتم و چشمامو بستم.

    تقریبا داشت چشمام گرم خواب میشد که صدای درو شنیدم. یه صداهای خنده شیطنت آمیز و نفس نفس میومد. کنجکاو شدم دختره رو ببینم.هندزفریمو در اوردم و از بین لولای جدا کننده یواشکی سعی کردم ببینم. مشغول بوسیدن همدیگه بودن از همین الان. انگار از تو ماشین شروع کرده بودن. دختره پشتش به من بود و نمیتونسام ببینمش. سهیل دستاشو حلقه کرده بود دور کمرش و داشت محکم ازش لب میگرفت. همونجوری با هم رفتن سمت تشک سهیل. صدای بوسه هاشون بهم نزدیک تر شد. ملچ مولوچ و نفس نفس زدن هاشون… صدای کلیک کمربند سهیلو شنیدم که انگار داشت بازش میکرد…

ادامه در قسمت بعد

نوشته: پدرام


👍 19
👎 3
42201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

878580
2022-06-09 16:01:46 +0430 +0430

کم کم ننویس زیاد بنویس حداقل
ادامه بده حتمااا

0 ❤️

878817
2022-06-11 03:10:33 +0430 +0430

حس میکنم تهش شما هم به سهیل جان میدی🌚

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها