21 سالم بود. آخرای کارشناسی بود و با سهیل تونستیم یه خونه کوچیکی اجاره کنیم. سهیلو از خوابگاه میشناختم. اون کامپیوتر میخوند و من ریاضی. یه دانشکده بودیم. شبیه بودیم خیلی تو اتاق 8 نفری راحت تر با هم کنار اومدیم و جفتمون هم تو خوابگاه خیلی اذیت شدیم. من یه پولی از بابام گرفتم و یه پولی هم کنار گذاشته بودم. اونم چند تا پروژه خیلی خوب تونست بگیره اون مدت تا تونستیم با هم پول یه خونه رو جور کنیم. خونه مون کوچیگ بود و اتاق خوابی نداشت ولی با قفسه کتابخونه و یه دیوایدر یه جوری تونستنیم جای تشک هامونو از هم جدا کنیم. حریم خصوصیمون از خوابگاه خیلی بیشتر نبود ولی حداقل 2 نفر بودیم دیگه. رفت و آمد و مهمون و چیزای دیگه مون دست خودمون بود. حداقلش این بود که میتونستیم شبا یکمی با مراعات صدا و نور، یه پورنی ببینیم یه جقی بزنیم.
سهیل کمتر از من میزد. دوست دختر داشت. یکی از همکاراش بود و یه دوستی هم از اینستا پیدا کرده بود. باهاشون خوب بودم. دعوتشون میکرد هر از گاهی و مینشستیم دور هم فیلم میدیدیم. با اونی که همکارش بود خیلی لاس میزد ولی نتونسته بود هنوز پیش بره خیلی. دختر انلاینه رو ولی مالیده بود. بعضی وقتا که میخواستن با هم باشن هماهنگ میکردیم و من میرفتم خونه بچه ها یا کتابخونه یا خود دانشکده میموندم. حسودیم میشد ولی خب من بیشتر از کمپولی بود که سمت دخترا نمیرفتم. بیشتر مشغول درس بودم و وقت نمیکردم مثل سهیل کار کنم. اگر میکردم هم مثل پول برنامه نویسی نمیتونستم در بیارم. با همون جق زدن اوکی بودم. گرچه یکمی تازگیا داشت عجیب میشد. مدام پورنای عجیب و غریب تری پیدا میکردم. یکمی فکر میکردم شاید باید کمتر ببینم. مخصوصا یکمی تازگیا پورنای ارباب و برده و خانوادگی میدیدم که هر سری بعد دیدنشون فکر میکردم دفعه بعد دیگه نه. این آخرا یه گروهی تو تلگرام پیدا کرده بودم به اسم بیغیرتا. یه سری ملت عکس زن و مادر و خواهرشونو میذاشتن بقیه نظر میدادن. اولا از رو کنجکاوی و سم بودنش فالو کردم. کم کم شروع کردم منم نظر دادن. بعد یه اکانتی رو پیدا کردم با آیدی bigbully که گیف بیغیرتی میفرستاد. معمولا یه تیکه پورنی بود با فحش به ناموس طرف. گفتم چیزای عجیبی داشتم پیدا میکردم. این از همه ش عجیب تر بود. از همش بیشتر آبمو میورد و از همشون هم بیشتر پشیمون میشدم بعد از چیزی که باهاش جق میزدم بعد از هر بار اومدن.
امتحانای خرداد رسیدن و جفتمون با پارگی شب وروز درس خوندیم. هر دو تا درسمون خوب بود. بعد از آخرین امتحان قرار بود من برگردم شیراز و یکی دو هفته پیش خونواده باشم. شوخی میکردیم که سهیل اون دو هفته رو همش قراره پارتی بگیره و کلی دختر بیاره. میدونستم نهایتا یکی دو روزش بتونه. همسایه هامون اونقدرا ازمون راضی نبودن که بشه خیلی رفت و آمد داشت ولی خب بازم بهش حسودیم میشد. شب امتحان آخر رسید. امتحان سخت و مزخرفی هم بود. قبلا براش خونده بودم. فکر کردم چون بعد از امتحانم قراره سوار ماشین بشم بهتره شبو زود بخوابم که کمتر اذیت بشم. تو ماشین خوابم نمیبرد. طرفای ساعت 9 اینا بود که غذامو خوردم و داشتم آماده خواب میشدم. سهیل فکر میکردم سر کار باشه هنوز که یه دفعه درو باز کرد و سریع اومد داخل. سلام نکرده شروع کرد:
-حاجی پدرام میتونی امشب بری کتابخونه؟
ادامه در قسمت بعد
نوشته: پدرام
کم کم ننویس زیاد بنویس حداقل
ادامه بده حتمااا