تصادف پر ماجرای من (۴ و پایانی)

1402/01/30

...قسمت قبل

به خودم که اومدم بین زمین و آسمون در حال پرواز بودم و کمی بعد محکم به جدول جوی کنار خیابون خوردم شدت ضربه چنان سنگین بود که نفسم بند اومد و حتی توان بلند کردن چشمام رو هم نداشتم و بعدش تنهاچیزی که یادمه صدای همهمه جمعیت بود
احساس تنهایی و وحشت عجیبی همه وجودمو گرفته بود توی این وضعیت یهو صدای آشنایی به گوشم اومد ، صدایی که اگرچه مغزم بر اثر شوک ناشی از تصادف توان تجزیه و تحلیل اونو نداشت امابه من احساس خوشایندی میداد یجور احساس امنیت
اما تا گفت داداشی تو رو خدا چشماتو بردار تازه صدای آجیمو تشخیص دادم احساس میکردم این آخرین باری هست که خواهرمو میتونم ببینم برای همین تمام تلاشمو کردم تا بتونم چشمامو بلند کنم اما خون زیادی که از پیشونیم اومده بود و روی چشمام رو گرفته بود ، اجازه باز شدن چشمام رو نمیداد و آخرین چیزی که از اون لحظه بیاد دارم صدای ضجه های خواهرم و التماسش به افرادی که جمع شده بودن به تماشای جون دادن یک همنوع خودشون ، برای کمک به من بود که یکی از حضار تماشاچی در پاسخش گفت آبجی از ما کاری ساخته نیست بدجوری داغون شده داری میبینی که ، اصلا نمیشه دست بهش گذاشت چون ممکن هست ما تکونش بدیم بدتر آسیب ببینه ما به اورژانس خبر دادیم تو راه هستن بهتره تکونش ندیم تا اونا برسن اگه ستون فقراتش اسیب دیده باشه کوچکترین تکانی ممکنه به قیمت از کار افتادن بخشی از بدنش تموم بشه شما هم لطفا تکونش نده و از خواهرم پرسید نسبتی باهات داره ؟
ولی گریه اجازه حرف زدن به خواهرم رو نمیداد بجای آبجیم دختر دیگه ای که انگار همکلاسی خواهرم بود گفت ، داداش کوچیکش هست
باز موجی از همهمه تو جمعیت افتاد وبعضی ها هم با گفتن جملاتی مثل اینکه خدا صبرتون بده ، ویا ایشالله خداکمکش کنه با خواهرم‌اظهار همدردی میکردن
خواهرم‌سر منو رو پاش گذاشت و با دستمال خون رو چشمامو پاک کرد و‌در حالی که‌گریه میکرد گفت داداشی تو رو خدا چشمات رو باز کن‌ تا من خیالم راحت بشه ،
اما هرچقدر تلاش میکردم دیگه رمقی نداشتم که بتونم ولو برای یک لحظه چشمام رو باز کنم وفقط پیرامون من سیاهی بود که تمام اطرافمو احاطه کرده بود
خیلی دلم میخواست چشمام رو باز کنم نه به این خاطر که آبجیم ازم میخواست ، بلکه به این خاطر که فکر میکردم این آخرین باری هست که فرصت دیدن آجیم رو دارم
تو همین موقع صدای چند نفر از میون جمعیت بلند شد که فریاد میزدن برین کنار تا آمبولانس عبور کنه که تو همین زمان یهو احساس کردم تو آسمون دریچه ای باز شد که ورودی یک تونل نورانی بود که منو بسمت خودش کشید و وارد که شدم که باسرعتی بینهایت داشتم‌به داخل این تونل که گویا انتهایی نداشت به سمت بالا میرفتم ولی ، زمانی که به انتهای تونل رسیدم نیرویی قوی سرعت حرکت منو کم کرد تا جاییکه متوقف شدم بین دو نیروی مخالف و رفتن یا نرفتن گیر افتاده بودم و دیگه چیزی یادم نمیاد

در واقع باید بگم من یجورایی از اون دنیا برگشتم شاید از شانس و اقبال بلندم بود که‌اقایی که بمن زده بود تنها پسر مولتی میلیاردر شهرمون بود که آوازه ثروت ‌پدرش ایران گیر شده بود و سرشناس ترین سرمایه دار شهرمون بود‌ ، خواهرش و دامادشون هر دو از پزشکهای اسمی و متخصص بودن و‌یک بیمارستان بسیار پیشرفته خصوصی رو تو تهران مدیریت میکردن و وقتی ثروت پدرش با تخصص و توانایی های خواهرش ترکیب شد منو دوباره به زندگی بازگردوندن
چشمام رو که باز کردم دیدم‌ روی یک تخت تو یک اطاق اختصاصی بستری هستم و کلی دستگاه بهم متصل هست یه پرستار تو اطاقی که من بستری بودم حضور داشت که بعدها متوجه شدم از زمانیکه تو این بیمارستان که مدیریتش با خواهر و داماد آقا سامی ( یا آقا سامان ) مرد جوانی که بمن زده بود و هم دانشگاهی خواهرم بود ( البته چند ترم از خواهر من جلوتر بود ) خواهر داداش سامی یک پرستار تو هر شیفت رو فقط مسول رسیدگی به وضعیت من کرده بود و از اونا خواسته بوداگه وضعیت من تغییری کرد چه مثبت و چه منفی هرزمان از شبانه روز بود با خونه اونا تماس بگیرن و بهشون اطلاع بدن و قول داده بود که هر پرستاری که خبر بهوش اومدن منو بهش بده مژدگانی و پاداش درست و حسابی پیش آقا سامی داره
تا من بهوش اومدم پرستار در حالیکه از خوشحالی نزدیک بود زمین بخوره با عجله رفت این خبر رو به خانم دکتربده و ساعتی دیگه با اینکه نصفه های شب بود ،دکتر بالای سر من حاضر بود و جالب اینکه دکتر معالج من یک دختر جوان و بی نهایت زیبا بود که حداکثر ۲۹ یا سی ساله بود و شباهت زیادی به ابجی من داشت و یا حداقل من ایجوری تصور میکردم ولی کلی ویژگی های مشابه مشترک داشتند آبجی منم دانشجوی پزشکی بود و مثل خانم دکتر چهره زیبا و معصومی داشت حتی قد و جثه دکتر کاملا شبیه خواهر من بود و تنها تفاوتشون یه فاصله سنی حدود هفت ، هشت ساله بود وبخاطر همین با دیدنش من یهواحساس کردم دلم برای خواهرم تنگ شده وبی اختیار گریه ام گرفت ، دکتر با نگرانی ازم‌پرسید جایی از بدنم درد داره ، که جواب دادم نه فقط دلم برای خواهرم تنگ شده ، دکتر نگاهی بهم کرد و گفت خوش بحال خواهرت که تو اینقدر دوستش داری کاش داداش منم مثل تو بود

یه احساس صمیمت و راحتی با دکتر داشتم و اصلا برخوردمون مثل روابط رسمی و خشک پزشک و بیمار نبود انگار دکتر عضوی از خانواده خودم بود ، با اینکه اصلا نمیشناختمش و تازه چند دقیقه ای بود که دیده بودمش ولی خیلی دوستش داشتم ، شاید شباهت زیادش به خواهرم باعث شده بود یه جورایی احساس برادر و خواهری داشته باشم
ازش پرسیدم برادر داره ؟
خنیدید و گفت اولا حالت مساعد نیست و بهتره این پرسش و پاسخ رو به روز دیگه ای موکول کنی و فقط استراحت کنی و ادامه داد اره یه برادر دارم که فکر نکنم تو دنیا کسی بیشتر از اون از شنیدن به هوش اومدن تو خوشحال بشه ، الان چند روزه بخاطر وضعیت تو نه غذای دست و حسابی خورده و نه خوابیده الان هم تو راه هست و دارن میان فکر کنم خواهر و مامان تو هم‌باهاش باشن
البته اونا هم چند روزی اینجابودن ولی من فرستادمشون برن ، چون مامانت بچه کوچیک داشت و خواهرت هم درساش عقب افتاده بود
گفتم ببخشید مگه شما نسبتی با مادارین و داداشتون منو میشناسه؟
خندید و با نوعی شیطنت گفت نه ، البته تا این لحظه ، میشه گفت فعلا نسبتی نداریم ، ولی وضعیت شما شاهکار داداش منه و اون به شما زد
یهو یاد راننده اون ماشین خارجی گرونقیمت لوکس افتادم‌ گه بهم زد پس دکتر خواهر اون پسره بود
خلاصه فردا صبح اون پسری که بمن زده بود و اسمش آقا سامی بود (البته اسمش سامان بود منتها سامی صداش میزدن ) بالای سر من بودو همراهش خواهرم روهم آورده بود ، و جالبتر اینکه انگار در مدتی که من بیمارستان و تو کما بودم خانواده من و آقا سامی مدام در ارتباط بودن چون آبجیم و سامی خیلی با هم راحت و خودمونی بودن طوریکه تو بیمارستان که خصوصی و متعلق به شوهر خواهر آقا سامی بودکادر پزشکی و پرستارا تصور میکردن خواهرم همسرآقا سامی هست خصوصا که آبجیم مدتی که تو تهران بود خانم دکتر خواهر آقا سامان با اصرار از خواهرم خواسته بود تو خونه اونا میهمانشون باشه و تمام وقت آقا سامان و خواهرم با همدیگه بودن ، تا اینکه چند روز بعد برخلاف اصرارخانم دکتر که اصرار داشت یمدت دیگه تو بیمارستان تحت نظر باشم ، اما خودم اصرار داشتم برم خونه
آقا سامی پذیرفت تا زمانیکه بتونم مدرسه برم خودش هر روز بمن درس بده که از درسهام عقب نیوفتم و به این ترتیب آقا سامی هر روز وغالبا بعدازظهر ها میومد خونه ما و حدود چند ساعتی رو با من میگذروند
اما در مورد سامی باید بگم یه پسر خیلی خونگرم و خیلی باحال بود ، از اون تیپ بچه هایی که هیچوقت کسی از بودن کنارشون خسته نمیشه و تو هر جمعی بسرعت لیدر اون جمع میشن ، از نظرظاهر و قیافه هم خدا براش سنگ تمام گذاشته بود و وقتی این تیپ و قیافه با ثروت پدرش ترکیب میشد باعث شده بود اغلب دخترهای دانشگاهشون ارزوی دوستی با اونو داشته باشن حالا ازدواج که دیگه جای خودش رو داشت
سامان خیلی زود جای برادر بزرگتری رو که نداشتم برام گرفت و اونقدر بهش وابسته شده بودم که داداش صداش میزدم و اگه یکروز بنابه دلایلی نمیتونست بیاد بدجوری حالم گرفته میشد و داداش سامی بنوعی الگو و قهرمان من شده بود، اونم انصافا مثل داداش کوچیکش با من برخورد میکرد و بارها بهم میگفت مثل داداش کوچیکش میمونم اتفاقا اون روزها با مجالس روضه عمه و زن عموم‌ مصادف شده بود و مامانم ظهر که میشد با خواهرکوچیکم مثل هرسال میرفتن اونجا و سرشب برمیگشتن خونه ولی آبجیم‌ امسال خونه میموند تا اگه من کاری داشتم کمکم‌کنه
چند روزی بود به کمک عصا میتونستم اروم حرکت کنم منتها از ترس اینکه نگن برم مدرسه و یا سامی دیگه نیاد پیشم به هیچکس نگفته بودم میتونم راه برم
خلاصه مدت زیادی از مرخص شدنم از بیمارستان میگذشت و طبق معمول هر روز سامی اومد منو درس داد و ازم خداحافظی کرد
بعد از رفتن سامی خواستم برم یکم آبجیمو بترسونم تا هم کمی سربه سرش بزارم و هم سورپرایزش کنم که دیگه سرپا شدم و به همین خاطر با زحمت زیادی از جام بلند شدم و بی سر وصدا با کمک عصا شروع به حرکت کردم خوشبختانه صدای اهنگ ملایمی که خواهرم گذاشته بود و کلا عادت داشت موقعی که درس میخوند یه اهنگ‌ لایت ملایم هم تو اطاقش میذاشت و با ولوم خیلی پایین گوش میداد و اون سبب شده بود که صدای جیر جیر های عصا شنیده نشه
خواهرم بخاطر اینکه کنار من باشه موقتا از اطاق خودش تو طبقه بالا وسایلشو اورده بود تو اطاق کناری اطاقی که من بستری بودم و انصافا تمامی کارای مربوط به من افتاده بود گردن اون و در مجموع اونقدر که خواهرم به کارهای من رسیدگی میکرد مادرم حتی نصف اون هم برام وقت نمیذاشت
زمانیکه دراطاق خواهرم رسیدم از صحنه ای که میدیدم ، برای لحظه ای فشارم افتاد تاکمم کم‌تونستم به خودم مسلط بشم ، در اطاق کاملا باز بود خواهر م تو عرض اطاق دراز کشیده بود بطوریکه سرو گردنش پشت کمد ورودی قرار داشت و دیده نمیشد اما خواهرم اولا تقریبا برهنه بود و تنها پوشش یه شرت بود و دوم اینکه تنها نبود و یه مرد که اگرچه بخشی از بالا تنه اش پشت کمد مشخص نبود اما احتمالا داداش سامی بودکه اونم برهنه کنار خواهرم دراز کشیده بود و با دستش سینه های خواهرمو میمالید و کم کم دستش رو کشید رو شکم آبجیم و برد سمت شورت آبجیم ولی آبجیم اول سعی کرد جلوش رو بگیره ولی بعد از کمی مالیدن بدن ابجیم دیگه نتونست جلوش رو بگیره و دست سامی رفت تو شرت آبجیم که پاهاش رو کاملا جفت کرده بود ولی کمی که سامی کس آبجیمو دستمالی کرد کم کم پاهای آبجیم از هم باز و بازتر میشد تا اینکه دومین شوک هم بهم وارد شد و سامی با دستش شرت آبجیم رو تا وسط رونش پایین کشید و حالا از بغل کس ابجیم مشخص بود و البته بدلیل موهای بلند روش و همچنین زاویه دید من خیلی مشخص نبود سامی کمی که کس خواهرم رو مالید شرت خودش رو هم کمی پایین داد و کیرش رو که از زور شهوت کاملا راست شده بود رو داد دست خواهرم و کمی که خواهرم مالیدش اب اولیه کیر سامی راه افتاد و خواهرم در حالیکه کیر سامی رو تو مشتش گرفته بود با انگشت شصتش اب کیر سامی رو روی سر کیرش میمالید ، صدای نفس نفس زدنهای خواهرم نشون میداد که چقدر شهوتی شده خواهرم تمام تلاششو میکنه که صداش بلند نشه ولی بدنش از شدت لذتی داشت میبرد میلرزید
یهو سامی سومین شوک رو هم بهم داد و خوش رو کشید روی خواهرم وبا دستش سر
کیرشو گذاشت رو کس خواهرم که حالا اونقدر حشری شده بود که هیچ کاری نمیتونست انجام بده و تنها با صدای ارومی به سامی التماس میکرد که این کار رو نکنه ولی سامی هم اونقدر در شهوت غرق شده بود که بهیچوجه این سامی متجاوز با اون سامی جنتلمن قابل قیاس نبود و اصلا گویا خواهش و التماسهای خواهرم رو نمیشنید چون بدون توجه به التماسهای خواهرم سر کیرش رو رو کس خواهرم گذاشت ، خواهرم میخواست بگه آقا سامی تو رو خدا این کار رو نکن ولی تا کلمه آقا سامی از دهنش خارج شد سامی یهو با فشار زیادی کیرشو داخل کس خواهرم کرد خواهرم از درد پاهاش بسمت شکمش جمع شد و انگار نفسش بند اومد و گفت آخ مامان و کف هر دو دستش رو رو سینه سامان گرفت سامان همون جوری خودش رو روی خواهرم ثابت نگه داشت تا درد و سوزش کس خواهرم کم‌بشه
من دیگه دوست نداشتم ادامه دسته گلی رو که خواهرم و کسی که‌ برادرم محسوب میشد به اب دادن رو ببینم خصوصا که بخاطر فشار و درد زیادی که خواهرم تحمل میکرد هر لحظه ممکن بود تمومش کنن و اونوقت ممکن بود منو ببینن هیج دوست نداشتم سامی و خواهرم بفهمن من تمام مدت اونا رو میدیدم رفتم‌تو اطاق و دراز کشیدم و نیم ساعتی که گذشت چند بار آبجیمو صدا زدم ولی جوابی نداد بلند شدم و با عصا رفتم در اطاق باز بود و خواهرم همون جا بود اگرچه دامن پاش بود و لی ساق های برهنه اش نشون میداد شلوار نپوشیده آروم رفتم تو دیدم خوابه ولی مشخص بود گریه کرده و رد اشکاش روی پوست سفید صورتش هنوز مشخص بود و کنارش بسته دستمال کلنکس افتاده بود و سمت دیگه تو یه کیسه نایلونی که چند تا دستمال کلنکس مچاله شده خونی توش بود قرار داشت میدونستم که اگر تو این وضعیت بیدار بشه خیلی براش سخت هست بخاطر همین کاملا بی سر و صدا از اطاق خارج شدم و رفتم و سرجام دراز کشیدم و نمیدونم کی خوابم برده بود شب مامانم صدام کرد شام بخورم و چون معمولا آبجیم صدام میکرد از مامانم سراغ آبجیمو گرفتم مامانم گفت طفلک دل درد و حال تهوع شدیدی داره و افتاده تو رختخواب هر چقدر هم که منو و بابات اصرارش کردیم که ببریمش دکتر گفت فقط مزاحمش نشیم تا استراحت کنه ودکتر نیاز نداره و از من پرسید بعدازظهر چطور بود ؟
گفتم والا حالش خیلی بد نبود ولی خب بمن هم گفت که کمی دل درد داره و میخواد استراحت کنه من دیگه خوابم برد
فردای اونروز سامی نیومد و خواهرم هم دانشگاه نرفت و از اطاقش هم بیرون نیومد ولی روز بعد سامی اومد اما اونم مثل خواهرم دبرس بود و حال و روز خوبی نداشت این وضعیت تا چند روزی ادامه داشت تا اینکه وضعیت عادی شد مدتی بعد دل دردهای مداوم و حال تهوع های مکرر آبجیم سبب شد به دکتر مراجعه کنه ولی دکتر به مادرم گفته بود که آبجیم باردار هست و آبجیم اگر چه مرد دیگه ای رو دوست داشت ولی بخاطربچه اش مجبور شد مسیر زندگیش رو تغییر بده و به ازدواج با سامی تن بده و من تصور میکنم این حالت برای سامی هم وجود داشت و هر دو در نهایت بخاطر بچه اشون روی دلشون پا گذاشتن
اون سکس سبب شد آبجیم و سامی که تا پیش از اون علاقه چندانی بهم نداشتن و هر کدوم‌نفر دیگه ای رو دوست داشتن تو یک عمل انجام شده بیفتن که دیگه چاره ای جز ازدواج براشون نذاشت و شاید بشه گفت جزء زوج هایی هستن که ازدواجشون بیشتر از اونکه از روی علاقه باشه از روی جبر و ناچاری بود
داداش سامی دانشگاه و درسش رو نیمه کاره رها کرد و رفت کمک پدرش اما آبجیم درسش رو ادامه داد
بخاطر شرایط آبجیم که باردار بود و شکمش بدجوری تابلو بود نتونستن جشن عروسی بگیرن
من هرگز نفهمیدم که دختر آبجیم حاصل سکس اونروز ابجیم بود یا بجز اون بازهم با سامی خوابیده بود ، دختر آبجیم الان دیگه بزرگ شده و بخوبی خونه اشون رو مدیریت میکنه و چه از نظر چهره و چه اخلاق مثل سیبی هست که با مادرش نصف کرده باشن

نوشته: محمد


👍 12
👎 10
46301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

924042
2023-04-19 00:39:29 +0330 +0330

اصلا خوب تموم نشده دهد،

0 ❤️

924051
2023-04-19 00:49:58 +0330 +0330

امیدوارم داستانی که نوشتی واقعیت نداشته باشه. اصلا پایان خوبی نداشتو بخش سکسیه به خصوصی توش نبود.

0 ❤️

924131
2023-04-19 07:41:11 +0330 +0330

کاش داداشه با ابجیش سکس میکرد

1 ❤️

924132
2023-04-19 07:43:12 +0330 +0330

خوب بود ولی کاش تموم نمیشد

0 ❤️

924167
2023-04-19 15:01:23 +0330 +0330

ببین شانس مردم طرف زده جوون مردم رو ناقص کرده پلمپ خواهرش رو هم جایزه بهش دادن
حالا اگه من به کسی زده بودم بی‌شک کونم رو پاره میکردن

1 ❤️

924189
2023-04-19 18:27:21 +0330 +0330

میدونستی اون خواهرت ببخشید درواقع حرام زاده هست؟چون سکس قبل ازدواج ومحرم شدنشون بوده وحامله شده.بهتربود همون زمان سقط کنن.باتوجه به اینکه خودش پزشکی میخوند پسره خانواده پزشک وتشکیلات وبیمارستان داشتن کار خیلی راحت وبی سروصدایی بوده سقط کردن.دیگه لازم به ازدواج نبود.چون بعداز بارداری دیگه ازدواج کردن حلالش نمیکنه و فقط میشه جلودهن مردم رو بست
اگر نامزدبودن وقصد ازدواج داشتن وباردارمیشد خب میگفتن زودتر مراسمی بگیریم تا تابلونشده اما گفتی هرکدوم شخص دیگه ایی رودوست داشتن.اینجای داستان مبهم هست.تناقض داره.پس یا اونا همدیگرو دوست داشتن وقصدازدواج داشتن که کردن یاهم کلا چرتوپرتی حواله کردی خودت هم یه دورنخوندی تاببینی چی نوشتی.
اطاق هم نه مینویسن اتاق.

0 ❤️

924280
2023-04-20 19:11:50 +0330 +0330

مشتی اینجا بخش نظر خواهی از عوامل بیمارستان نیست.مخصوصا اینکه تو واسطه پاره شدن کص خواهرتم شدی.تبریک.مبارک باشه.فقط جون ابجیت دیگ ننویس.ایندفعه ننتم میکنن.همون عصا تو کونت

0 ❤️

925350
2023-04-27 15:45:09 +0330 +0330

چرا یهو رفت رو کانال زندگی پس از زندگی؟🤣🤣

0 ❤️