از دست خودم عصبانی بودم. این چه پیشنهادی بود من دادم؟ چی کار کردم؟ اگه کاوه بفهمه؟
کیفم رو پرت کردم رو کاناپه. عصبی رفتم آشپزخونه تا یه چیزی واسه شام درست کنم. آخ از دست من.
کاوه شب بر می گشت. تا اون موقع باید یه جوری آروم می شدم. زنگ زدم به روان پزشکم. تلفنی مشاوره نمی داد ولی چند دقیقه ای باهام حرف زد. نگفتم بهش که فراز رو دیدم، فقط گفتم استرس دارم، چی کار کنم کم شه. علت رو پرسید طفره رفتم. چند تا راه کار ساده داد مثل دوش گرفتن، فیلم دیدن یا حرف زدن با کسایی که دوست دارم. به دردم نمی خورد. کاوه تیز بود. می فهمید یه مرگیم هست.
اگه منشی سوتی می داد من چه خاکی تو سرم می ریختم. ای وای! هی چرخ زدم، چرخ زدم، تو سر خودم زدم که یهو صدای زنگ در اومد. وای اومد. این چند وقته دیگه ناخنی برام نمونده تا بجوم. وای حتی به خودم هم نرسیدم. تلاشم برای لبخند زدن فقط شد نشون دادن دندونام. در رو باز کردم که حجم گوشتی غول چراغ جادوی زندگیم نفسم رو بند آورد، منو تو بغلش عقب عقب برد و با پا در رو بست. تکیه داد به در و منو مچاله کرد تو بغلش: آخیش، بالاخره هوا، بالاخره نفس.
بست نشستم خونه، برام مهم نبود اگه اخراج می شدم، کاوه باید برمی گشت. برم خونه بابام؟؟؟؟ خانم متقی خیلی کمکم می کرد، پسرش خریدام رو انجام می داد وگرنه که از گشنگی می مردم. مدام نصیحت می کرد که زن باید این کار رو بکنه، باید اون کار رو بکنه. بزار کاوه برگرده، همه زنانگی دنیا رو می ریزم به پاش. روزی ۲۰۰ بار بهش زنگ می زدم و روزی ۲۰۰ باز زنگ رو روم قطع می کرد. مهم نبود، حالا جلوی روم یه جاده دیگه داشتم، اگه تمام جاده آتیش جهنم رو هم داشت، ته اش باید می رسیدم به بهشت زندگیم.
ظهر بود، نشسته بودم فیلمی رو که داداشم از خواستگاری من گرفته بود نگاه می کردم، به دستپاچگی کاوه، به خنده های بابام، به مسخره بازی های برادرم. دو هفته است که نیستی مرد من، نمی گی تو این خونه دیگه نفسی نمی مونه؟
موبایلم زنگ خورد. خودش بود، خود سنگدلش بود.
** این دیالوگ شرلوک بود، انقدر دوست داشتم که نتونستم ازش استفاده نکنم :)
پایان
نوشته: فراز
چرا انقدر خوب مینویسی که آدمو مجبور میکنی تا 3 صبح بیدار بشینه و خط به خطشو ببلعه؟همشو بخونه بخنده گریه کنه مستاصل بشه و دنبال راه چاره باشه برا اونی که اسم نداره؟
کاش میشد ته همه چی انقدر خوب میشد…حیف
لایک
خیلی خوب بود؛تورو خدا بازم بنویس
چقد گریه کردم ???
داستانت زیباست
ولی اگه حقیقت باشه من اگه جات باشم حاظرم چشمموروی کاوه ودکترومتقی وهمه ببندم وبگم:
اگه هستی هستم
اگه نیستی هستنننن…
آرررره اینجوریاسس
در اینکه یه عاشقانه فوق العاده خلق کردی ؛ در اینکه یکی از بهترین داستانهای اینجا رو نوشتی ؛ در اینکه تنها نمینویسی که کارگردانی میکنی و قلمت جادوئیه شکی نیست و …
بازم از داستانت بگم : شخصیت پردازی خوب کاراکترهای داستان مبتنی بر شخصیتشون - پرداخت خلاقانه تمامی جزئیات و صحنه ها - پایان قدرتمند قصه و جنگ جانانه یک زن درهم شکسته برای فتح دوباره قلمروش خوب و خوب بود
اما : !
توی یه داستان کوتاه هر چی بیشتر به جزئیات و درونکاوی افراد بپردازیم بیشتر سرنخ از دستمون میره یعنی داستان سیر یکنواخت پیدا میکنه در واقع حوادث و تریلر داستان فدای ریتم تکرار شونده یکنواخت میشه و اینجا دیگه هیچ اس ام اس و شکایتی اون ترمیم نمی کنه اینایی که میگم ذات یه داستانه وگرنه یه رابطه رمانتیک کم و بیش همین روند رو طی میکنه ببینید از یک جایی قهرمان قصه اشتباه میکنه و اشتباهشو با یه اشتباه دیگه یا همون اعتراف بدتر میکنه و …
در کل خوب و لایک
بالاخره بعد چندشب انتظار اومد.
هرشب تو داستانا با چشم دنبالش میگشتم ولی،میدونی واقعا از دختر قصه توقع این حرکتو نداشتم.حقو کامل به کاوه میدم.خیلی دلم براش سوخت.
خیلی حس بدیه که فک کنی بعد ده سال هنوز جای عشق اولشو نگرفتی.
کاوه رو خیلی دوست داشتم.خوبه که خرابش نکردی.یعنی خوبه که آخرش اونقدرا هم بد نشد.
خسته نباشی پروانه جونی!!
پروانه جوني دوست با احساس من فقط ميتونم بگم كه بينظير بود هم شروعش و هم پايانش… ?
اشكمو دراوردي از اين همه احساس… مرسي كه پايانش خوب بود، مرسي كه كاوه بخشيدش ، مرسي كه هستي و با قلم زيبات واسمون مينويسي… :-*
لايك ٩ تقديمت ?
يا خدا تا ته تهش خوندم اون وقت با نظر يكي از كاربرا فهميدم دختره اسم نداره ? ?
در حد مرگ زیبا بود من باهاش اشک ریختم و حسش کردم بینظیر بود
کاش ادامه بدی برای داستانهای بعدی منتظرم
به جرأت ميتونم بگم بهترين داستاني بود كه تو اين چند ماه اخير خونده بودم. خيلي عالي نوشته بودي دوست عزيز. بازم بنويس برامون
عالی بود خانوم عالــــــــــــــــــــی
چرا کم لطفی میکنی در حق خودت
شما یه نویسنده خیــــــــــلی خوب هستی
بازم بنویس
لایک ۱۶
عالی بود خدایی👏👏
درسته طولانی بود و ارزش داشت🌹🌹
😢 خیلی قشنگ بود 😢 ممنون بابت داستانای زیبات ? ?