جشنواره عزاداری (۲)

1402/06/08

...قسمت قبل

خیلی هیجان داشتم… اصلا امشب چی شد؟
این زنه از کجا پیداش شد؟
نکنه برام مشکل درست کنه؟!
نکنه مامور باشه و برامون داستان درست کنه…
چرا زود قبول کرد بیاد خونه من؟
خونه کسی که دو ساعت هم نیست که میشناستش…
تمام این افکار تو سرم بود… تپش قلب داشتم… همیشه وقتی تو یک موقعیت ناشناخته قرار می گرفتم، اضطراب به سراغم میومد و تپش قلبم میرفت بالا
نمیدونستم چکار کنم… حتی به این فکر کردم که زنه رو بپیچونم و از اونجا برم… اما نمیشد، چون دوباره فردا هم باید میومدم این ایستگاه کوفتی… اونم حتما میومد خب
چایی های آخری رو که ریختم،برای یه زن و شوهر جوون بود
زنه چادری بود و تقریبا لاغر اندام، مرده هم تیپ بسیجی داشت، پیراهن پارچه ای رو شلوار و یه شلوار فاستونی، ریش نسبتا پری هم داشت…
مرده که چایی رو برداشت که بخوره، یه دفعه تلفنش زنگ خورد رفت اون طرف تر که صحبت کنه…
تقریبا دور و اطرافمون خلوت بود… اما صدای بلندگوی ایستگاه، مزاحم صحبت کردنش بود
مرده که رفت، چشمم به صورت زنه افتاد، دیدم یه لبخند ریزی رو صورتشه
زنه: خسته نباشید… خدا قوت
من: ممنونم خانم… سلامت باشید
زنه: اینجا دست تنها هستین؟ خسته نمیشین؟
من: قرار بود دوستم هم باشه، اما براش کاری پیش اومد و رفت
زنه: ا… واقعا؟ الان کجاست آقا فرهاد؟ چیزی شده؟
من: شما دوست منو میشناسین؟!!!
زنه: بله… ما تو پایگاه، باهم کار میکنیم… من تو واحد خواهران، تو بخش سمعی بصری پایگاه هستم، چند تا فعالیت مشترک با آقا فرهاد داشتم… بهش بگین زهرا احمدی، حتما میشناسه… بهتر از شما نباشه، مرد خیلی خوبیه…
اینو که گفت، تو دلم کلی لعنت و نفرین از سر حسادت به این فرهاد عوضی کردم… شک ندارم با اینم برنامه داشته… زنه یه جوری ازش صحبت میکرد که انگار سالهاست میشناستش…
یه چیزی بهم میگفت مخشو بزن… میتونی
پس سعی کردم الکی نشون بدم که میشناسمش
من: پس زهرا خانم شما هستین؟! فرهاد از شما خیلی برام گفته…
زهرا: واقعا؟! چی گفته فرهاد؟ کنجکاو شدم…
حدسم درست بود… اقا فرهاد شد فرهاد
حتما بینشون یه برنامه اساسی بوده
من: از شما تعریف میکنه همیشه… البته مفصله و الان وقتش نیست…
زهرا: خیلی دوست دارم بدونم از من چی بهتون گفته… میشه برام تعریف کنین
من: الان نمیشه… بذارین سرفرصت…من باید برم،همسرتون هم اینجاهستن،صورت خوشی نداره… البته اگه واستون مهمه
زهرا: بله… حق با شماست… همسرم خیلی تو این مسائل حساسه… پس بی زحمت شمارتونو بهم بدین تا باهم در تماس باشین
من: بله… حتما… 0939
زهرا: اینم شماره منه… هر زمان که تونستین، تو تلگرام بهم پیام بدین… من خیلی دوست دارم حرفهاتونو بشنوم… اما لطفا به فرهاد چیزی نگین، بین خودمون باشه
من: بله… حتما… خاطر جمع باشین
از اونجا که این مراسم خیلی با برکت بود، شوهره کلا رفته بود اون طرف و فضا برا مخ زنی محیا بود… همینکه حرفمون تموم شد، شوهره تماسش تموم شد و اومد سمت ما…
شوهره: خانم… بریم؟
زهرا: بله… بریم… آقا دستتون درد نکنه… اجرتون با صاحب عزا
من: سلامت باشید… ممنونم
شوهره بدون اینکه چیزی بگه بمن، راه افتاد
زهرا راست میگفت… یارو خیلی تعصبی بود… اما اشکال نداره، من مخ زنشو میزنم و جبران بی ادبیش میشه… خخخ
زهرا موقع رفتن، برگشت و با یه لبخند بهم نگاه کرد و با اشاره، گفت منتظره تماسم هست
زهرا که رفت، با خودم فکر میکردم که امشب چه خبره؟
اون از اون زنه الهام، اینم از این!!!
یعنی واقعا هرچی در مورد این بسیجی ها و محجبه های حکومتی میگن، درسته؟!
یه دفعه یه چیزی یادم اومد… فرهاد یه مدتی با یه زن شوهردار رفیق بود که میگفت تو پایگاه بسیج باهاش آشنا شده… هیچوقت اسمی ازش بهم نگفت و نذاشت که ببینمش… هر وقت میومد باهاش تو خونه، ازمن می خواست که خونه رو خالی کنم… میگفت زنه حساسه رو این موضوع که وقتی دارن سکس میکنن، کسی صداشو بشنوه… به خنده میگفت زنه میگه معصیت داره… اما میگفت خیلی خوش سکسه و طرف یه جورایی دنبال توجه و محبته… انگار شوهرش، ادم ناجوری بود…
نکنه این زهرا خانم، همونه؟
البته این فرهاد زن تو دست و بالش زیاده و اونم بکن قهاری هستش… من که هم خونشم، کامل میدونم
استکان و نعلبکی ها و کتری و قوری رو شستم و گذاشتم گوشه ایستگاه
نیازی نبود در ایستگاه رو ببندم
اینقدر مامور سپاهی و انتظامی اون اطراف هست که دیگه کسی جرات دزدی نداره
همیشه اینجوری نبود… فقط به خاطر صاحب عزا اینجوری شده… وگرنه در گذشته، اینجا مکان بود برای کسانی که خونه خالی ندارن… یاد اون روزا بخیر
از ایستگاه اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد…شماره رو شناختم… الهام بود… لعنتی کلا فراموشش کرده بودم… انگاری همین اطراف بود که به محض تموم شدن کارم، بهم زنگ زده…اینو چکار کنم حالا؟!
من: بله؟
الهام: سلام آقا جلال… خوبین… خسته نباشین… کارتون تموم شد؟
من: سلام خانم… ممنونم… بله تموم شد
شما کجا هستین؟
الهام: تو پارکینگ… شما ماشین دارین؟
من: بله… من الان میام خدمتتون
رفتم ب سمت پارکینگ، از دور کاملا مشخص بود که این زنی که تو پارکینگ هست که مال این شهر نیست… حسابی تو چشم بود لامصب
رفتم بطرفش
من: سلام… ببخشید که معطل شدین
الهام:نه… خواهش میکنم… شما ببخشید که امشب مزاحم شدم… حتما هم خیلی خسته هستین و هم اینکه خودتون کار داشتین یا باید جایی می رفتین!
من: نه… جایی نمیرفتم… یه راست میرفتم خونه… اونجا فقط من هستم و دوستم… دوتایی باهم زندگی میکنیم… البته اونم امشب مهمون داره… اونا هم از شهرهای دیگه، مثل شما اومدن
الهام: چه جالب… پس شما کلا مهمون داری میکنین… تو کل کشور، همه از مهمان نوازی مردم شهرتون حرف میزنن… اجرتون با امام حسین
من: ممنونم… بفرمایید بریم سوار ماشین بشیم
حرکت کردیم سمت ماشین
با کنترل، قفل درو باز کردم تا بریم بشینیم
الهام: اگه اشکال نداره، من عقب بشینم… شما که ناراحت نمیشین؟
اینو که گفت، یخ کردم… ای بابا، پس طرف اینکاره نیست… زدم به کاهدون
من: نه… خواهش میکنم… راحت باشین
الهام: قربونتون… ممنونم عزیزم
ای بابا… این یه چیزیش میشه ها…
خلاصه سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه
گفتم یه زنگ به فرهاد بزنم که خونه رو مرتب کنه
گوشیم وصل شد به سیستم صوتی ماشین و صدای بوق تلفن از بلندگو پخش میشد…
یه چند تا زنگ خورد… کمی طول کشید تا جواب بده
حدس میزدم باید رو کار باشه
فرهاد در حالیکه نفس نفس میزد، جواب داد
فرهاد: ا… الووو… جان… جانم
من: سلام فرهاد جان… خوبی؟ من و مهمانم داریم میاییم… چیزی لازم نداری بگیرم؟
ما همیشه، یه کلمه رمز داشتیم… مهمان… این یعنی صدات رو بلندگو داره پخش میشه
فرهاد: نه رفیق… بیا… بیا… فقط خرید فراموش نشه
من: باشه داداش… حتما
تلفنو قطع کردم
من: ببخشید خانم
الهام با لبخند زیرکانه و نشون دهنده اینکه میدونه الان اونجا چه خبره گفت: نه… خواهش میکنم… باید از دوستتون معذرت بخوایین که مزاحمش شدین
و زد زیر خنده
من: بله… اونم از کار باز کردم… حتما داشت ورزش میکرد
الهام: بله… حتما
و دوباره خندید
این زن کیه؟ چی میخواد؟
از محدوده مراسم دور شده بودم
رسیدم به یه سوپری و کنارش یه کبابی بود
من: سرکار خانم… شما شام خوردین؟
الهام: جلال جان… میشه راحت بامن صحبت کنی… منو به اسمم صدا کن… بگو الهام
من:چشم… الهام خانم، شما شام خوردین؟
الهام: نه عزیزم… نخوردم… اما عموما شبها شام نمیخورم… شما هم فکر نکنم خورده باشی؟!
من: نه دیگه… وقت نشد… اگه افتخار میدین، شام در خدمت باشیم… کبابهای اینجا خوبه… تشریف میارین؟
واقعا هم کبابش خوبه… شبهایی که عرق میخوردم و مست بودم، گاهی اینجا میومدم
الهام: خیلی ممنون… امشب حسابی تو زحمت افتادین… الان هم که نمک گیرتون شدم… ایشالا محبتتون رو جبران کنم
من: سلامت باشین…منکه کاری نکردم… بفرمایید بریم
از ماشین پیاده شدم، رفتیم تو کبابی، سفارش دادیم و بهش گفتم بشینه تا برم خرید کنم برای فرهاد
رفتم تو سوپری، و چیزایی که باید میخریدم رو برداشتم و حساب کردم و رفتم گذاشتم داخل ماشین و برگشتم پیش الهام
یه ربع ساعتی طول میکشید تا غذا آماده بشه
پس شروع کردم به مخ زدن
من: من حدس میزنم شما مال شهر… باشین، درسته؟
الهام: ای ول… آفرین… مال اون شهر که نه، اما اون استان هستم… از کجا فهمیدی؟
من:از ته لهجه ای که دارین و تقریبا از چهرتون… من تو اون شهر درس خوندم… زنان زیبایی داره… اونجا خیلی بهم خوش گذشت
الهام: عجب… پس حسابی با دخترهای ما، شیطونی کردی… پسر بد
و با دستش، زد پشت دست من…
کمی جا خوردم، اما خودمو کنترل کردم
من: شیطونی که نه… اما زندگی کردم… دخترهای اونجا، خیلی زود قد میکشن… یه دختر 14 ساله اونجا، مثل یه دختر 21 یا 22 ساله اینجاست… و زود هم شوهر میکنن
الهام: آره… اتفاقا منم 14 ساله بودم که عروس شدم… الان هم دوتا بچه دارم… دخترم 22 سالشه و امسال عروس شد… پسرمم 18 سالشه و تازه رفته سربازی… منم دارم نفسی میکشم و به خودم میرسم
من: هزار ماشاالله… بهتون نمیاد بچه به این بزرگی داشته باشین
الهام:ممنونم عزیزم… لطف داری
من: گفتین با دوستتون اومدین اینجا؟! چی شد امشب ازش جدا شدین؟
الهام: راستش، دوستم اینجا درس میخونده… امشب هم رفت خونه همکلاسی دوران دانشگاهش… از منم خواست که برم، من نرفتم… از پسره خوشم نیومد، مطمئنم امشب بلایی سرم میاورد… همون دوستم، براش کافیه
من داشتم شاخ درمیاوردم از تعجب…
من: یعنی دوستتون الان پیش دوست… یعنی دوست پسر سابقشه؟
الهام: اره عزیزم… قرار بود یکی از دوستای پسره هم بیاد که من تنها نباشم و امشب بهمون خوش بگذره، اما من نخواستم… گفتم که، ازش خوشم نیومد
من: اهان… متوجه ام
اما راستش نبودم… این چه جور موجودی بود؟!
طبق تجربه من، واسه این مراسم عزاداری، فقط آدمهایی میان که بشدت مذهبی و متدین هستن
اما این راحت از سکس دوستش با دوست پسر سابقش برام میگفت…
باید می فهمیدم شوهر داره یا نه
من: خب… الان شما اینجایین، همسرتون مشکلی نداره که تنهایی رفتین مسافرت؟
الهام: نه… منکه تنها نیومدم… با دوستمم… در ضمن اونم مشکلی نداره… چون خودش الان عراقه… اونجا کار میکنه… بمن گفته میتونم هر زمان که خواستم برم سفر و بگردم… مشکلی نداره
من: اهان… درست
پس خانم شوهر داره… خیلی هم عالی شد… خخخ
شام رو اوردن… زود خوردیم… چون خیلی گرسنه بودم… و بعد تشکر از مغازه دار، اومدیم بیرون که بریم سمت خونه
اومدم سوار ماشین که بشم، دیدم الهام میخواد جلو بشینه، اومد و نشست، منم سعی کردم، باهاش عادی برخورد کنم
حرکت کردیم به سمت خونه
وقتی رسیدم، جلو در پارکینگ وایسادم، کنترل درو زدم که باز بشه و بریم داخل
وقتی در باز شد و رفتم داخل، یه دفعه الهام یه چیزی گفت که سرم سوت کشید…
الهام: جلال جان… میشه برام یه کاری بکنی؟!
من: بله… حتما… بفرمایید
الهام: ببین عزیزم… من نمیتونم تو خونه بایه مرد نامحرم برم… باید همینجا بهم محرم بشیم…
سرم سوت کشید… گوشام داغ شد… چی میگه این؟
من: مگه میشه الهام خانم؟ شما که شوهر داری… نمیشه…
الهام: میشه عزیزم… میشه… در مواقع خاص میشه… زمانیکه که امکان گناه هست و زن و مردی بهم نامحرم هستن، باید صیغه محرمیت خونده بشه تا اگه اتفاقی افتاد و احیانا بچه ای بوجود اومد، اون بچه حلال زاده باشه
من: بله؟!.. چی؟!.. بچه؟!.. من تاحالا اینی که میگی رو نشنیده بودم… باورش سخته
الهام: میشه عزیزم… میدونم که میگم… من صیغه رو میخونم، تو فقط باید بگی قبلتو
خودم بلد بودم صیغه بخونم… قبلا هم کوس مذهبی تور کرده بودم و خودمون صیغه خونده بودیم
من: نمیدونم… هرجور تو راحتی
الهام صیغه رو خوند و من جواب دادم و مثلا شدیم زن و شوهر
الهام: خوبه… اینجوری خیالم راحته… بریم خونه

نوشته: جک لندن

ادامه...


👍 29
👎 7
47701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

945021
2023-08-31 01:20:55 +0330 +0330

چه کسخولایی پیدا میشن به اسم صیغه خودشونو توجیح میکنن مثلا

1 ❤️

945045
2023-08-31 03:00:36 +0330 +0330

جوک لندن ببینم قبل خواب چی زدی که تو خواب هم توهم زدی بچه.
وقتی یه بچه بسیجی توهم ، فانتزی ، جلق باهم قاطی می‌کنه نتیجه میشه این خزعبلات.

0 ❤️

945064
2023-08-31 07:54:57 +0330 +0330

دو ساعت ور زدی که بگی زن مذهبی کردی 👎 👎 👎 👎 👎

0 ❤️

945180
2023-09-01 10:52:16 +0330 +0330

درست که داستان بوی جلق میده ولی حقیقتی رو نقل کردی که خیلی ها تجربه کردن.

0 ❤️

945240
2023-09-01 23:35:33 +0330 +0330

خداشانس بده مگه میشه؟ مگه داریم؟

0 ❤️

945256
2023-09-02 00:09:19 +0330 +0330

اونجا که گفتی صیغه زن شوهردار دیگه ریدی تو داستان. باید قشنگ تر آخرشو مینوشتی جقی

1 ❤️