حبیب من (۲ و پایانی)

1401/11/22

...قسمت قبل

عصر پنجشنبه بود من دوباره چند تا گل رز و چندتا گل یاسمن و … کندم رفتم قبرستان کنار خونمون تقریبا اهالی روستا فاتحه خونده بودن رفته بودت و قبرستان خالی بود به تمام مزارها گل گذاشتم و برگشتم که دوباره یه صدا از پشت قبرستان می اومد یه صدای فلوت بود که خیلی ماهرانه نواخته میشد واقعا زیبا می زد آخرین گل رو روی یه مزار گذاشتم رفتم دنبال صدا . و اینو میدونستم که برسم حتما قطع میشه
صدا از پشت تنه یه درخت چنار می اومد زیر چنار چمن بود از پشت تنه درخت فقط پاهای نوازنده دیده میشد . با ترس و لرز رفتم جلو رسیدم پشت چنار به پشت تنه ضخیم درخت تکیه کردم قلبم تند تند میزد
هردو دستمو رو قلبم گذاشتم . چه صدای دلنشینی داشت نمی خواستم قطع بشه. دو دقیقه پشت چنار ایستادم که یهو قطع شد برگشتم که ببینم .
حبیب رو چمن نشسته بود و فلوت رو روی پاش گذاشته بود. پشتش به من بود.
-سلام افسانه خانم
:سلام صدای فلوتتون منو اینجا کشوند چی قشنگ میزنین
-دلم براتون تنگ شده بود خواستم اینجا ملاقاتتون کنم
: منم دلم برات تنگ شده بود نمیدونم کی هستی ولی؟
-ولی چی؟
: نمیتونم بگم
-عاشقی و عاشق بودن گناه نیست بگو
: از کجا میدونی
-از صدای ضربان قلبتون که از پشت درخت می شنیدم
رفتم نشستم پیشش بوی چمن و عطر پیراهنش منو از هوش می برد
: اسمتون حبیب درسته
-بله
: شما چی چه حسی بهم داری؟
-حس عشق مجنون به لیلی عشق فرهاد به شیرین
اشک تو چشمام جمع شد
دستشو انداخت دور گردنم و یه بوس از لبام گرفت
بهترین احساسی بود که تو عمرم داشتم ضربان قلبم تند تند می زد صورتشو از صورتم کشید عقب و سرش رو دوباره به زمین دوخت
: تاحالا اینقدر عاشق کسی نشده بودم بخدا بی تو میمیرم
-افسانه جان باید یه کم صبر کنی
: تا کی تو منو دیونه خودت کردی بعد.
مادرم منو از دور صدا کرد ازش باید خداحافظی می کردم وقتی خداحافظی می کردم دوتا دستم رو گرفت گفت دوستت دارم ایندفعه من لبمو بردم جلو اون لبهای قشنگشو بوسیدم منو تو بغلش گرفت و محکم فشار داد نمی خواستم از بازوهاش جدا بشم
دوباره مادرم صدا کرد ازش خداحافظی کردم و برگشتم
مادرم: اون پشت درخت با کی صحبت می کردی
: هیچ کسی نبود با خودم بودم قراره با همکلاسیهام یا نمایشنامه اجرا کنیم اونو تمرین میکردم
مادرم: تو با این رشته تئاترت بلاخره دیونه میشی برو تو ببینم
اون روز بهترین روز عمرم بود چون مرد همدم خودمو پیدا کرده بودم دلم می خواست هر ساعت ببینمش ولی حیف که آدرسی از خودش نمی داد
عقلم به هزار راه می رفت احتمال میدادن فراریه یا سیاسی باشه ولی هرچی بود از ته دلم دوستش داشتم
واسه همین نمی خواستم با افکار منفیم خودمو سرزنش کنم

چند روزی گذشت و من هرروز حبیب رو زیر درخت چنار ملاقات می کردم و قرارمون همون جا بود
تا اینکه عصر بود خونمون کسی نبود لباسامو پوشیدم زدم بیرون . صدای فلوت رو که شنیدم فهمیدم که بازم عشقم حبیب اومده و دوباره زیر همون درخت داشت فلوت میزد اطراف کسی نبود خودمو کنار درخت چنار رسوندم حبیب با دیدن من بلند شد و من خودمو تو آغوش اون انداختم و به چشمهای هم خیره شدیم موهام بیرون بودن و باد موهامو روی صورتش می انداخت و اونم موهامو می گرفت به پشت سرم می برد و نوازشش می کرد احساس آرامش بی نظیری داشتم می خواستم همیشه پیشم باشه
نیم ساعت فقط ما تو بغل هم بودیم
-افسانه اگه اجازه بدی من باید برم
: کجا میری ؟ اگه دوستم داری چرا همیشه فرار می کنی
-من خیلی دوستت دارم الان نمی تونم بیام خواستگاری
دستمو گرفت بطرف قبرستان راه افتادیم تا اینکه کنار یه مزاری که دورش نرده سبز رنگ بود رسیدیم
اونجا ایستاد و ملایم گفت افسانه بزودی به خواستگاریت میام ولی اول باید یه کاری برام بکنی
گفتم هر چی باشه میکنم بگو
با انگشتش به همون مزار اشاره کرد و گفت اول باید به این مزار برسی
یه کم رفتم جلو و اسم روی مزار رو خوندم
حبیب لاجوردی
سرم گیج رفت باور نمی کردم اسم کسی بود که دیوانه وار دوستش داشتم نا خود آگاه اسم حبیب رو داد زدم
: حبییییب
برگشتم پشتم دیدم پشت سرم نبود با شدت زیاد داد میزدم و اشک می ریختم
یه فریاد بلند دیگه هم زدم که دیدم روی تخت بیمارستان هستم و پدر و مادرم کنار تختم نشستن
مادرم داد زد : خدا رو شکر بهوش اومد
منو رو تخت بغل کرد گیج شده بودم تو اون لحظه من تو بیمارستان چکار می کردم
پدرم : خانم پرستار دخترم بهوش اومد دکتر کجان خانم پرستاااار
چند نفر دیگه دور تختم اضافه شدن دست چپم یه سرم بود دکتر بخش و پرستار پیشم اومدن و گوشی معاینه رو گذاشت رو سینم و به پدرم گفت خدا رو شکر که هوش اومدن شرایط جسمی خوبه ولی برای احتیاط دو روز دیگه باید بستری باشن تا ما نوار مغزی هم بگیریم اگه مشکلی نداشت می تونید مرخصش کنید
من هنوز منگ بودم سرم بشدت درد می کرد
: ماما چی شده من اینجا چکار می کنم ؟
مادرم با گریه : دخترم اون روز وقتی از خونه خالت ما برگشتیم تو جلو در حیاط روی پله ها افتاده بودی و سرت خون ریزی داشت
پدرم: الان یک ماهه که تو بیمارستان بخش مغز و اعصاب بستری بودی تو کما رفته بودی
نا خود آگاه گریم گرفت دستامو گذاشتم جلو چشمام گریه کردم
دو روز گذشت و من فقط فکر و ذهنم حبیب بود می خواستم زود مرخص شم و برم اون مزار رو پیدا کنم
کارهای ترخیص از بیمارستان رو پدرم انجام داد و ما با ماشین خودمون به طرف خونه براه افتادیم شهرمون اصفهان با روستای ما تقریبا نیم ساعت فاصله داشت
پدرم: دخترم تو خواب یه اسم بنام حبیب رو زیر لب می گفتی اون کیه؟
: برسیم خونه براتون میگم
رسیدیم جلو در ورودی خونه پدرم ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد از دست بابام گرفتم و بطرف قبرستان راه افتادیم
پدرم: دخترم منو کجا میبری؟
مامانم به تعجب پشت سر ما میومد من از دور به مزار نرده شده اشاره کردم و به بابام گفتم بیایید اونجا
رسیدیم کنار مزار روی مزار نوشته شهید گمنام
کنار نرده نشستم و دوباره گریه کردم
مادرم: افسانه تو چته منظورت چیه ؟
: بابا این قبر اسم داشت من خودم دیدم روش نوشته حبیب لاجوردی
پدرم: نه دخترم الان این مزار بیست سالی هست که اینجاست چطور مگه؟
من کل چیزی رو که دیدم بودم به پدر و مادرم تعریف کردم و اونا با مات و مبهوت به من نگاه می کردن
یه فاتحه خوندیم رفتیم خونه
پدرم گفت: سال ۷۲ این شهید رو آوردن و با مراسم اینجا دفن کردن و رفتن اهالی زیاد اهمیت ندادن خیلی ها می گفتن فقط چند تکه استخوان بود معلوم نیست که اصلا مال آدم باشه یا حیوان واسه همین زیاد توجه نکردن اون شب ما زیاد حرف زدیم
پدرم گفت؛ اگه اسمی که تو میگی درست باشه باید تو بنیاد شهید وجود داشته باشه فردا میریم پرس و جو می کنیم
فردا صبح زود رفتیم شهر و بنیاد رو پیدا کردیم من تو راه پله به پدرم گفتم پدر خواهش می کنم در این مورد چیزی نگو من نمی خوام تابلو بشم فقط اسمشو بپرسیم
پدرم گفت : باشه هرطور راحتی دخترم اگه اسمش درست بود به کسی نمی گیم
رفتیم بالا و تو اتاق ها رفتیم تا اینکه یه آقایی گفت برید بخش بایگانی اسامی اونجا موجوده
رفتیم طبقه پایین بخش بایگانی یه خانم چادری پشت کامپیوتر نشسته بود و ما اسم رو دادیم و گفتیم آدرس این شهید رو می خواهیم
علتش رو پرسید و من گفتم دانشجوی هنر و تئاتر هستم می خوام در موردش تحقیق کنم
خانمه یه تعریفی از کارم کرد و شروع کرد اسم و فامیل رو تایپ کرد و گفت متاسفانه همچین اسمی نیست ولی بیایید اتاق بغل قسمت مفقودین شاید اسمش اونجا باشه
با خانمه رفتیم اتاق بغلی و اسم و فامیلش رو گفتیم و بعد از چند ثانیه خانمه گفت بله ایشون جزئ مفقودین هستن
من خیلی خوشحال شدم با اصرار و خواهش و تمنای من آدرس و محل سکونت مادرش رو پیدا کردیم ولی آدرسش شیراز بود
پدرم: الان چکار کنیم ؟
: بابا تا اینجا اومدیم دیدی که راست می گفتم الان بریم شیراز خواهش می کنم
پدرم: صبر کن به خونه زنگ بزنم مادرت نگران نشه
ما رفتیم شیراز و خیابان و کوچه آدرس رو پیدا کردیم ولی پلاکهای عوض شده بودن . چند تا پسر بچه اونجا بازی می کردن . یکی شون رو صدا کردم اومد جلوتر
: سلام آقا پسر خونه آقای احمد لاجوردی کجاست؟ همون که پسرس مفقود شده؟
پسره گفت خانم من نمی شناسم بذار از خونمون بپرسم زنگ زد یه خانم میانسال اومد از اونم پرسیدم
خانمه گفت: احمد آقا ۱۰ سالی میشه فوت کردن ولی خانمش ننه سکینه هنوز هستن. اون خونه یک طبقه که در سبز داره اونجاست . ازش تشکر کردم و به سرعت بسمت خونه راه افتادیم زنگ خونه رو زدیم یه خانم ۸۰ یا ۸۵ ساله اومد جلو در.
: سلام ننه سکینه شمایید؟
ننه سکینه: بله امرتون
: ننه سکینه ما از اصفهان اومدیم می خواستیم اگه مزاحم نباشیم بیاییم تو با شما صحبت کنیم
ننه سکینه؛ بفرمایین تو خواهش می کنم مهمون حبیب خداست
رفتیم تو خونه یه خونه قدیمی که فقط یه اتاق داشت و تمامی اثاثیه قدیمی بودن
: ننه سکینه ببخشید مزاحم شدیم واقعیتش یه چیزی می خواستم بگم ولی نمی دونم چطوری بگم
ننه سکینه با نگرانی پرسید طوری شده نگران شدم میلاد طوری شده ؟
: خیر من ایشون رو نمی شناسم در مورد پسرتون حبیب لاجوردی می خواستم ازتون بپرسم ؟
ننه سکینه: شما خبری دارید تو رو خدا جون به لب شدم
من تمام اون ماجرا رو بهش گفتم اونم با چشمهای گریان حرفامو گوش می کرد و بعضی موقعها هق هق صدا گریش بلند می شد منم دیگه با بغض و گریه همه رو تعریف کردم و هر سه تایی شروع کردیم به گریه کردن
ننه سکینه: تو این مدت فقط چشم به در بودم که خودش بیاد ولی همیشه تو دلم می دونستم که اون هیچ وقت بر نمی گرده
: ننه سکینه عکس پسرتون رو دارید؟
رو به قاب عکس بالا سرم کرد گفت اونهاش
سرمو بلند کردم و دیدم بلند شدم روبروی عکس ایستادم . یه عکس با یونیفرم ارتشی بود با کلاه بزرگ ارتشی و چند تا درجه رو شونش بود . چشم ابروش شبیه خواب که دیده بودمش بود ولی نه تو اون حد شباهت.
ننه سکینه: حبیبم ارتشی بودسال ۶۵بود یکسال بود که ازدواج کرده بود زنش حامله بود . فرستادنش خط مرزی اون فرمانده گروه موزیک بود از خرداد ۶۵ دیگه نیومد که نیومد خبری ازش نداشتیم همسرش زهرا بعد از۹ سال از غصه دق کرد و فوت کرد
: الان پس شما تنها زندگی می کنین؟
ننه سکینه: تنهای تنها که نه پسرس میلاد هم هست تو پتروشیمی ماهشهر کار می کنه ماهی یه بار به من سر می زنه راستی خوبه یادم افتاد زنگ بزنم به میلاد جریان رو بهش بگم
زنگ زد با گریه گفت: میلاد پسرم الان یه خانم و پدری اینجا هستن میگن تو روستاشون یه مزار شهید گمنام هست تو خواب این خانمه اومده و اسم حبیب لاجوردی رو بهش گفته ؟ اگه میتونی مرخصی بگیر بیا
الانم من می خوام با اینا برم روستاشون
رو به من کرد و گفت: دخترم میگه کدوم شهر کدوم روستا
: بگید اصفهان روستای آبیانه
قطع کرد و با گریه گفت: ممکنه منم با خودتون ببرید می خوام پسرمو ببینم
: بله ننه سکینه حتما شما رو تخم چشمهای ما جا دارید
ننه سکینه: وای ببخشید من از شما پذیرایی نکردم برم .
پدرم: حاج خانم لازم نیست زود آماده بشید بریم که به شب نخوریم بعدا مزاحم میشیم
من کمک کردم ننه سکینه لباسهاشو پوشید و یه چمدن لباس هم آماده کرد و رفتیم سوار ماشین پدرم شدیم و راه افتادیم من عقب پیش ننه سکینه نشسته بودم و دلداریش میدادم سه چهار ساعت گریه کرد و آروم شد
صورتش رو بطرفم چرخوند و گفت : دخترم اسمت چیه؟
گفتم : افسانه ننه سکینه: چه دختر قشنگ و دلنشینی هستی ؟ مجردی یا متاهل؟
پدرم تو آیینه به من نگاه کرد آروم گفتم مجردم ننه سکینه
ننه سکینه: خدا رو شکر دنبال همچین دسته گلی برای نوه ام می گشتم
پدرم: ننه سکینه فعلا کار مهمتری داریم
تو راه همش دست منو تو دستش می گرفت و قربون صدقم می رفت مثل اینکه از من حسابی خوشش اومده بود
ما رسیدیم اصفهان و رفتیم روستا تا رسیدیم کنار قبرستان .
پدرم اون مزاری که نرده دورش بود به ننه سکینه نشون داد گفت حاج خانم با من بیایید اون مزار پسرتونه
ننه سکینه یه حبیبم گفت دوان دوان بسمت مزار دوید دو سه بار زمین افتاد ولی دوباره بلند میشد و به دویدن ادامه می داد اون زودتر از ما رسید خودش رو از نرده مزار عبور داد خودش رو روی مزار انداخت
گریه کرد چه زاری می زد مادرم هم خودش رو رسوند
دیگه اشک تو چشماممون جاری بود هرچی می خواستم گریه نکنم نمی شد چه صحنه غم انگیزی بود
خلاصه بعد از دو ساعت ما به زور ننه سکینه رو از مزار جدا کردیم و به خونمون بردیم
شب ما خوابیدیم و صبح من رفتم دانشگاه و برگشتم دیدم ننه سکینه نبود
: ماما ننه سکینه کجا رفته؟
مادرم: با پدرت رفتن اصفهان یه سنگ مزار به اسم پسرش حک کنند بیارن سنگشو عوض کنن البته نوه اش هم اومده بود سه تایی رفتن
من عصر دوباره کلاس دانشگاه داشتم نهارم رو خوردم و دوباره برگشتم دانشگاه.
شب وقتی برگشتم خونه اونا خونه نبودن رفته بودن اصفهان
: بابا چی شد چکار کردین
پدرم: سنگ مزار رو عوض کردیم و اونا رفتن اصفهان
هرقدرم اصرار کردم اینجا بمونید نوش گفت مزاحم نمی شیم رفتن
: پس از اونجا هم به شیراز برمی گردن؟
مادرم : نه فردا برای امر خیر میان اینجا
: امر خیر؟
مادرم: ننه سکینه عکستو از من گرفت نشون نوش داد اونم خوشش اومده فردا برای خواستگاری میان
: وا چه عجله ای بود تو این گیر و ویری
حاج خانم گفت نوه ام مرخصی نمی تونه بیاد الان هم یک هفته مرخصی گرفته و هم اینکه می گفت می خوام عروسی شو ببینم واسه همین عجله داشت
پدرم: دخترم پسر خیلی خوب و سر به زیریه من تاییدش می کنم البته نظر خودت شرطه
: حرفی ندارم اگه شما صلاح بدونید
فرداش جمعه بود و من حسابی به خودم رسیدم لحظه شماری می کردم و با خودم می گفتم که شاید قسمتم اینطور بود
در زده شد پدرم رفت در رو باز کرد من رفتم اتاق بغلی صدای یا لله یالله گفتن فهمیدم که وارد اتاق بغلی شدن
مادرم اومد گفت افسانه لیوانهای شربت رو پر کن بیار
مهمونا اومدن دستم حسابی می لرزید
سینی شربت رو برداشتم وارد اتاق شدم سرم پایین بود
ننه سکینه: اینم از عروس خوشگلم
: سلام خوش اومدید
-سلام صدا برام خیلی آشنا سرمو بلند کردم
تا چشمم به صورت آقا میلاد افتاد دستام لرزید لیوانهای شربت رو فرش افتاد و شکست
آقا میلاد چشماشو بطرف من برگردوند همون صورت بود همون چشمها همون موها و صورت
: این غیر ممکنه شششش …ما
زبونم به لکنت افتاد داشت چشمام سیاهی می رفت پدرم بطرف دوید و از پشت گرفتم بدنم ضعف می رفت به زور روی مبل نشستم ننه سکینه و میلاد با تعجب منو نگاه می کردن
میلاد از رو مبل بلند شد و اومد جلو من و خم شد با تعجب پرسید حالتون خوبه؟
نزدیک نیم متری من بود و همون بوی عطری رو که تو رویا دیده بودمش استشمام می کردم
همش می گفتم غیر ممکنه
مادرم: افسانه چی شده چی غیر ممکنه
همشون دور سرم ایستاده بودن دیگه نمی دونستم چکار کنم یهو هرچی زور داشتم به پاهام دادم و روبروی میلاد ایستادم اون همون قد و همون هیکل چهار شونه و جالب اینکه یه کت شلوار سفید پوشیده بود و موهای موجی که تا شونه هاش ریخته بود
نمیدونم چی شد بین اون جمع یهو بغلش گرفتم و گریه کردم بهش گفتم: خودت بودی تو رویام خودت بودی بهم گفتی میام خواستگاریت سرمو رو شونش گذاشتم و گریه می کردم
-خب دیدی که اومدم خواستگاریت
پدر مادرم هم گریه می کردن هم می خندیدن
پدرم:دخترم زشته ننه سکینه و آقا میلاد هنوز تصمیم نگرفتن
میلاد مثل سابق سرشو پایین انداخته بود
-عزیز(ننه سکینه) همه رو با من گفته میدونم تو عالم رویا چی دیدی
وقتی دیدم همه دارن نگاه می کنن خجالت کشیدم و سریع عقب رفتم
مادرم لیوانهای شکسته رو سریع با جارو برقی جمع کرد و من دوباره رفتم شربت آوردم
ننه سکینه: دخترم ما تو رو انتخاب کردیم و تو عروس منی میلاد هم عاشقته حتی تو خواب تو رو دیده بود و مشخصاتت رو به من گفته بود واسه همینه اون این مدت ازدواج نکرده
میلاد بلند شد و یه دسته گل زرد آورد و به من داد گفت : همیشه عاشقتم مثل مجنون به لیلی مثل فرهاد به شیرین
اشک تو چشمام جاری شد
پدر مادرم هم همون جا جواب رو دادن و ما رفتیم شهر توی یه دفتر عقد کردیم و برگشتیم روستا
: میلاد بریم سر مزار بابا به اونم بگیم
ننه سکینه: دوتایی برید ما منتظریم
من لباس عروس سفید پوشیدم و میلاد هم با همون کت و شلوار سفید دست تو دست هم رفتیم مزار حبیب و باهم فاتحه خوندیم و میلاد اونجا بغضش شکست و با گریه گفت: بابا خودت عروسمو انتخاب کردی و الانم اومدم عروستو بهت نشون بدم
یه باد ملایمی اومد و صورتهامون رو نوازش کرد من چشمم به همون درخت چنار افتاد به میلاد گفتم اونجا باهم ملاقات می کردیم
رفتیم زیر درخت نشستیم
: میلاد تو فلوت زدن بلدی
-من نه ولی پدرم بلد بود مادر بزرگم می گفت خیلی خوب فلوت می زد
: میدونی چیه من وقتی باری اولین بار پدرت رو دیدم قیافه تو رو داشت ولی خودش رو حبیب معرفی کرد
و اینجا میومدم برام فلوت میزد
-بابام بوده می خواسته من رو بهت بشناسونه یا شاید من بودم که اومدم بابام رو نشون بدم نمی دونم از اول برام تعریف کن می خوام با صدای خودت بشنوم
منم از اول تا آخر رو بهش گفتم اونم فقط اشک می ریخت و به من نگاه می کرد
: دوباره می ترسم برم پیش اون مزار و دوباره رو تخت بیمارستان باشم دوباره می ترسم خواب باشه
میلاد لباشو تو لبم گرفت و گفت این خواب باشه برای منم باید خواب باشه
بلند شدیم و رفتیم خونه . اونروز تموم شد و یکسال از ازدواج ما گذشت میلاد انتقالی کارش رو گرفت اصفهان و یه خونه بغل خونه پدرم تو روستا ساختیم تا ننه سکینه راحتتر به مزار پسرش بره و بیاد
ما صاحب یه بچه پسر شدیم که اسمشو گذاشتیم حبیب و الان هرروز عشق ما بیشتر و بیشتر میشه

نوشته: بهنام


👍 8
👎 6
14001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

914550
2023-02-11 01:46:55 +0330 +0330

کیر تو خودتو داستانت که اینجاهم نفوذ کردید نفوذیهای جمهوری نااسلامی

2 ❤️

914566
2023-02-11 02:29:12 +0330 +0330

فک کنم بسییج پیدا کردم😐

0 ❤️

914604
2023-02-11 06:35:04 +0330 +0330

دوست عزیز هرچند که داستانت با این سایت مغایرت داشت
و من بدور از سیاست و بسیج و نظام نظرم رو میگم
خیلی زیبا نوشته شده طوری که تمام لحظات رو میشد تجسم کرد
و اینکه به خوبی تونستی یاداور دوران جنگ باشی بی آنکه کسی را نصیحت کنی
ولی بدان که این سایت تنها مکانیست که افراد تمام علایقشان و خاطراتشان رو بدون دغدغه به اشتراک میزارن و به نوعی به آرامش میرسنن
بی آنکه گشت ارشادی باشه و یا بازداشتی
کاش مکانهای در شهرها هم بود که مردم میتوانستند لحظاتی رو خوش بگذرانند ولی افسوس که جمهوری اعدامی از اول انقلاب همه چیز را ویران کرد و بذر غم و اندوه رو رفته رفته به چهره ی کشور پاشید تمام شهدا خالصانه به جنگ رفتند برای آزادی مردمشان قافل از آنکه سران در حال ساختن زندانی به وسعت ایران برای من و شما
پس لطف بیا تا با هم بشکنیم این حصار را و آزادی را به ارمغان بیاوریم

1 ❤️

914650
2023-02-11 08:48:03 +0330 +0330

حتی عرزشی ها هم تو داستانشون شربت دارن 😂

0 ❤️

914674
2023-02-11 13:50:06 +0330 +0330

فاصله ابیانه تا اصفهان نیم ساعت!!!
کاری ندارم که از اصفهان در عرض نصف روز رفتید شیراز و برگشتید، از شیراز مهممان آوردی بعد مهمانو ول کردی سر کلاس دانشگاهتم با این اوضاع رفتی،
به اینم کاری ندارم که بنیاد آدرس شخصی رو سریع به غریبه داد، به کوسشعرای دیگه هم که خیلی زیاد بودن کاری ندارم. فقط میخوام بدونم پدر شوهر مرحومت ازت لب میگرفت و به آغوشت میکشید؟؟
میخواسته تستت کنه واسه پسرش؟؟؟

1 ❤️

914678
2023-02-11 14:48:29 +0330 +0330

من اصلا توقع نداشتم یکی بیاد ی همچین داستان زیبایی بین این همه کس شعر که ننه و خواهر خودشونو جنده میکنن بنویسه… انت تو دهن هرکی بهت فحش بده

2 ❤️

914755
2023-02-11 20:48:16 +0330 +0330

عامو کلمه شهید خور سی این چشما بابا قوری مو، دیگه نخوندوم! واقعا که! تو سایت شهوانی و داستانه سکسی، گوشه دستمال و چفیه خامنه ای معلومه عامو که دارن آب میکشن! اونم از خونه دختر بچه ها ایران!

0 ❤️

914781
2023-02-12 01:18:32 +0330 +0330

داستانت خیلی با سایت مغایرت داشت ولی قشنگ بود واقعا اشکم درومد

0 ❤️

915043
2023-02-13 09:05:31 +0330 +0330

سریال خوبی میشه واسه صداوسیمای میلی، بجای اینکه آبمون بیاد اشکمون اومد کار بچه های سایبریه به شهوانی هم نفوذ کردن دمتون گرم

0 ❤️