خانواده خاص (۳)

1402/03/24

...قسمت قبل

چشمامو که باز کردم و ساعت را دیدم شاخ در آوردم نزدیک سه ساعت خوابیده بودم.
با اینکه سرحال شده بودم اما از خودم شاکی بودم و تو ذوقم خورده بود چون تمام برنامه هام به هم ریخته بود بلند شدم شلوارک پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم آیدا و مژگان تو هال بودند.
مژگان: خوب خوابیدی عشقم؟
+آره عزیزم خوب بود ولی فک کنم یه مقدار زیادی خوابیدم.
_اومدم برا شام بیدارت کنم آنقدر عمیق خوابیده بودی بیدار نشدی ما هم مجبور شدیم شام را بدون تو بخوریم
آیدا دید چشمم به اطرافه گفت دنبال عشقت می‌گردی؟نگران نباش بلایی سرش نیاوردیم داره دوش میگیره.
مژگان میز را چید شام مقوی و مختصری جلوم گذاشت و دست دور گردنم حلقه کرد صورتم را عاشقانه بوسید و گفت بخور جون بگیری که امشب شراره برات نقشه داره.
بوسیدمش و ازش تشکر کردم و گفتم ممنونم عزیزم که همه جوره فکر منی.
داشتم شام می‌خوردم شراره حوله به خود پیچیده از حمام بیرون آمد و با انرژی بهم نزدیک شد و سلام کرد
جواب دادم و گفتم به به چه بوی عطری تو خونه پیچید.
آیدا گفت اوووو چه رمانتیک.
شراره گفت باز دوباره حسودیت گل کرد حسود خانم.
آیدا خندید و گفت آخه بردیا یه جور گفت بوی عطر انگار چه خبره بوی شامپوی سر تویه دیگه.
گفتم آیدا امشب اگه بخوای کل کل کنی با من طرفی خودت که میدونی من کم نمیارم.
آیدا مظلوم شد و گفت من تسلیم اما باور کن همه این کل کلا از رو علاقه ست.
شراره گفت خداییش اینا راست میگه میخواد محبت کنه منتها بلد نیست کل کل می‌کنه.

چند دقیقه بعد از صرف شام گفتم من با اجازه برم دوش بگیرم و بیام که تا صبح خیلی کار دارم.
وقتی از حمام برگشتم کسی را ندیدم یه یادداشت رو میز دیدم روش نوشته بود «ما واحد پایین هستیم منتظر بمان تا خبرت کنیم» داشتم جلو آینه به خودم می‌رسیدم که مژگان آمد و گفت اتاق خواب پایین را برات مرتب کردم تو یخچال هم همه چیز گذاشتم حالا دیگه میتونی بری که عشقت بی صبرانه منتظره.
+بغلش کردم و بوسیدمش بعد پرسیدم: عشقم؟ مگر من غیر از تو عشقی هم دارم.
_تو عشقت را به من ثابت کردی و من اینا با تمام وجود درک کردم و میدونم که چقدر دوستم داری برا همین دلم میخواد از حالا به بعد به فکر یه عشق جدید باشی شراره هم دختر خوبیه پس اگر موندگار شد دوستش داشته باش.

  • اگه به دوست داشتن باشه دوستش دارم اما در یک دل جای دو معشوقه نیست متوجّه شدی؟ حالا بریم.
    از پله ها پایین رفتیم و وارد واحد پایینی شدیم بوی عطر ملایمی تو فضا پیچیده بود صدای آیدا و شراره از داخل اتاق می آمد.
    به طرف اتاق رفتیم مژگان در را باز کرد چراغ های اتاق خاموش بود از در تا میز آرایش سه متر فاصله بود شراره روی چهارپایه آرایش نشسته بود دو طرف مسیرم تا برسم به او با فاصله یک وجب شمع های وارمر بر روی زمین چیده شده و نورافشانی می‌کردند با هیجان رو به مژگان کردم و گفتم تو چیکار کردی؟
    مژگان لبخند پر مهر همیشگی اش را تحویلم داد
    شراره بلند شد و ایستاد دکلته قرمزی همچو یاقوت بر تن داشت و خودش چون مروارید می‌درخشید. به طرفش رفتم آیدا کنار شراره ایستاده بود دست شراره را گرفت بعد دست مرا، دستامونا تو هم گذاشت و گفت از شوخی گذشته من شراره را با تمام وجود مثل یه خواهر دوست دارم و حالا او را به تو می‌سپارم انشاالله همیشه خوش باشید.
    مژگان جلو آمد رو به شراره گفت جان تو و جان بردیا همانطور که قبلاً گفتم بردیا مال تو پس با تمام وجود دوستش داشته باش.
    من دستم را از روی دست شراره برداشتم و دور گردن مژگان انداختم و صورتش را بوسیدم و گفتم فدای تو.
    آن طرف آیدا و شراره همدیگر را بوسیدند داشتند اتاق را ترک می‌کردند شراره به آیدا گفت یه دفعه خیلی کم حرف شدی یه چی بگو بعد برو.
    _چیه دلت برا تیکه هام تنگ شده؟
    _خندید و گفت آره
    _راستش متلک باید خودش بیاد اما الان چیزی به ذهنم نمیاد جز اینکه بگم مواظب باش یه موقع جلو بردیا کم نیاری یا خوابت نگیره هر چی باشه تو دوساله کیر به خودت ندیدی دلم میخواد خودش و کیرشو همینطور درسته قورت بدی طوریکه صبح نتونه از در اتاق بیرون بیاد.
    _ولی دختر عمه جان اینطور که تو میگی من به تنهایی از پسش بر نمیام مگر اینکه بمونی و با من همکاری کنی.
    از حاضر جوابی شراره خندم گرفت و زدم زیر خنده.
    آیدا گفت حالا که اینطوری شد آقا بردیا دلم میخواد چنان کص این جنده کوچولو را جر بدی که صبح گشاد گشاد راه بره
    و بعد همگی خندیدیم
    شراره گفت خب دیگه استفاده کردیم بفرما.
    مژگان و آیدا که رفتند در را بستم چراغ اتاق را روشن کردم و به طرف شراره برگشتم این بار خیلی بهتر می تونستم توی نور ببینمش صورتش همچون ماه کامل می‌درخشید و سراپای وجودش مثل عروسکی زیبا جلوه می‌کرد
    شراره متوجه توجهم به لباسش شد و گفت: حتماً برات سواله این دکلته کجا بوده؟
    +اوهوم
    یادته آیدا ازم خواست باشون برم بیرون؟ شام بهانه بود مژگان و احتمالا آیدا نقشه کشیده بودند امشب من را خوشگل کنند و تحویل تو بدند برا همین خانمت از قبل با خانمی که مزون داره هماهنگ کرده بود بیاد مغازشو باز کنه خانمه که گویا با مژگان دوست صمیمی بود آمد مغازه را باز کرد و ما رفتیم تو بعد مژگان به دوستش گفت یه چیزی برا این دوستم (اشاره کرد به من) می‌خوام که مثل عروس بشه سپس از بین چندتا مورد اینا و یه دست شورت و سوتین عروس انتخاب کردیم و خریدن حالا هم که تو رفته بودی دوش بگیری منا آوردن اینجا و لباس تنم کردن در حد توان آرایشم کردند.
    گفتم خانم من و دختر عمه تو کارشون را خوب بلدند اونا عملاً دارند ما را به هم میرسانند تا خودشون هم به هم برسند و من اینا میزارم به حساب مرام شون و میگم دمشون گرم که فقط به فکر خود نیستند هر چند که نمی‌دانند علاقه ای که بین ما به وجود آمده ناگسستنی ست و نیازی به تلاش آنها نداره، درست میگم عزیزم؟
    با عشوه گفت من که صبح بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و آرزومه مال هم باشیم به همین زودی حرف مرا فراموش کردی؟
    لبخند زدم و گفتم نه فراموش نکرده بودم و میخواستم یه بار دیگه بشنوم و مطمئن بشم.
    _بردیا دوست داری بدونی الان چه حسی دارم؟
    +اگه احساستو سوالی نکنی و خودت بگی بهتر نیست؟
    خندید و گفت ای تنبل یه بار به مغزت فشار نیاریا؟
    خندیدم و گفتم مغزم الان فقط رو یه چیز تمرکز کرده
    با عشوه پرسید چی؟
    صورتشو نوازش کردم و گفتم گاییدن کس خوشگل تو اما قبلش دوست دارم در مورد حسی که گفتی بشنوم
    _وقتی که آیدا و مژگان این لباسا تنم کردن و مرا آرایش کردند بعد تو اومدی و دست ما را در دست هم گذاشتند احساس کردم عروسم و امشب شب عروسیمه و تو دامادی و این اتاق حجله منه، واقعا خودم را در جایگاه یه عروسی تصور کردم و از ته دل خوشحال شدم.
    گفتم باور کن من هم وقتی وارد اتاق شدم حس دامادی بهم دست داد و همه این حس خوبو مدیون آنهائیم.
    _آره دمشون گرم
    نمی‌دونم چه مدت به تماشایش ایستاده بودم که پرسید می‌بینم بد رقم چشمت من را گرفته؟
    به خودم آمدم و گفتم حقیقتا اینقدر زیبایی که از نگاه کردنت سیر نمیشم و هنوز باورم نشده که تو مال من شدی.
    گفت باورت نشده چون هنوز مال تو نیستم
    +منظورت چیه !؟ بعد خندیدم و گفتم اگه نیستی پس اینجا چه میکنی؟
    خیلی آروم دستامو گرفت و گفت بشین تا منظورما برات بگم نشستم روی تخت و منتظر شنیدن حرفاش شدم گفت صبح تو ماشین گفتم میخوام مال تو باشم و تو هم مال من، الان هم بار دیگه تکرار کردم که دوست دارم مال هم باشیم و هنوزم رو حرفم هستم اما کاری که قراره ما انجام بدیم زناست و گناه کبیره حساب میشه اما اگه با هم صیغه بشیم دیگه به هم حلالیم و مشکل نداره
    با اینکه خودم هیچ اعتقادی به این کسشرا نداشتم و همیشه می‌گفتم من راضی تو راضی پس خدا هم راضی و صیغه کردنا دکون آخوندا می‌دونستم اما به اعتقاد دیگران هم احترام می گذاشتم بنابراین گفتم باشه حرفی نیست فردا می‌ریم صیغه می‌کنیم اتفاقاً اگه یادت باشه صبح گفتم آخرین خانمی که باش رابطه داشتم صیغه ای بود پس بی تجربه نیستم اما امشب چکار کنیم
    خوشحال شد و گفت ازت ممنونم که بدون ناراحتی حرفامو پذیرفتی، خدا میدونه من جز رضایت خودش نیت دیگری از این پیشنهاد نداشتم بنابراین نه لازمه به کسی بگیم و نه نیاز به صیغه نامه هست کافیه تو خودت بخونی ومن قبول کنم.
    با تعجب پرسیدم مگه میشه؟
    گوشیا برداشت زد تو اینترنت و گفت بگیر بخون
    وقتی خوندم دیدم درست میگه گفتم اینکه خیلی خوبه الان مدت زمان و مهریه را مشخص میکنیم و همین چیزی را که اینجا نوشته میخونم تو هم قبول می‌کنی
    _من پیشنهاد میدم زمانش فعلا شش ماهه باشه مهریه هم صرفا برای صحیح بودن صیغه یه مبلغ ناچیز کافیه
    گفتم اتفاقاً دوست دارم مبلغ بالا باشه
    نه بردیا همین که خرجم را میدی برام کافیه چون نمی‌خوام حتی یک درصد فکر کنی پیشنهاد من بخاطر پول بود خدا را شاهد می‌گیرم اگر رابطه ما گناه نبود هرگز ازت نمی‌خواستم صیغه بخونی.
    گفتم باور کن منم چنین فکری نکردم و دوست دارم اینا به عنوان یه هدیه از من بپذیری.
    بالاخره بعد اینکه مبلغی به عنوان مهریه مشخص کردیم روبروی هم نشستیم و طبق نوشته داخل گوشی صیغه را خوندم و شراره قبول کرد
    گفت بردیا تو را خدا مژگان نفهمه ما صیغه شدیم چون نمی‌خوام احساس کنه از راه نرسیده می‌خوام تو را صاحب بشم بزار فکر کنه من دوست دختر تو ام همین که خدا می‌دونه کافیه.
    باشه عزیزم این مسئله برای همیشه بین ما میمونه
    شراره بلند شد و ایستاد من هم ایستادم دستامو از هم باز کرد و خودشو تو آغوشم جا داد و صورتشو به صورتم نزدیک کرد لبام را رو لباش گذاشتم و مشغول خوردن شدم.
    کمی که لباشو خوردم آتش شهوتم فوران کشید و کیرم بلند شد. او را بر روی تخت (که مژگان روشا از برگهای گل رز پر کرده بود) هل دادم و چشمم افتاد به ساق پاهای سفید و خوش تراشی که برای اولین بار آنها را برهنه می دیدم خم شدم و مشغول دست کشیدن به آنها شدم سپس با انگشتان مشتاق دستم به آرامی و سانت به سانت بالاتر رفتم و با اشتیاق از ظرافت اندام و لطافت پوستش لذت بردم تا اینکه انگشتام با شورتش برخورد کرد. دوباره ایستادم و ازش خواستم او هم بلند شود و بایستد
    زیپ دکلته را از عقب به پایین دادم ازش جدا شدم یقه دکلته گشاد شد و با اشاره ای سر خورد و از تنش جدا شد و به روی پاهاش افتاد.
    جل الخالق چیزی که می‌دیدم خارج از تصورم بود انگار خداوند تمام اندام های او را ذره ذره و با حوصله تراشیده بود. عروسکی دیدم با قدی کشیده، صورت چون ماه کامل ،کمر باریک،شکم و پهلو صاف و بدون چربی اضافه، پوستی سفید، لطیف و بدون یک تار مو، سینه از جلو و کون از عقب هر دو گرد و برجسته و در یک کلام حوری سرشتی بی عیب نقص که برام آغوش گشوده بود.
    _چه خبرته با چشمات داری قورتم میدی؟! اینا که شنیدم به خود اومدم دیدم همه تن چشم شدم و به بدنش خیره شدم جلو رفتم و روبروش زانو زدم رون پاهای مرمری اش درست جلوی صورتم خودنمایی کرد آه از نهادم بالا آمد و محکم صورتم را به پاهاش چسبوندم. آنقدر هیجان زده شده بودم که بعد از چند بار مکیدن و بوسیدن ناخودآگاه گاز نسبتاً محکمی ازش گرفتم که با صدای آخ شراره به خود آمدم، خندیدم و عذر خواهی کردم: ببخش عزیزم به خدا آنقدر خوردنی بودن که نمیتونستم جلو خودمو بگیرم.
    در همان لحظه لپ های کونشو فشار دادم که طاقتم طاق شد و دست بردم و آرام آرام شورتش را پایین دادم و از لحظه لحظه خود نمایی کس و اطرافش به جوش آمدم.
    بوی عطر کصش به صورتم که خورد مست شدم و شورت را رها کردم و صورتما به روی کصش گذاشتم و درحالی که نفس های عمیقی می‌کشیدم و عطر کصش را به اعماق وجودم ارسال میکردم از لپهای کونش گرفتم و فشار دادم چندین بوسه به اطراف کصش زدم و در حالیکه به شدت تحریک شده بودم بلند شدم ایستادم و او را باز به روی تخت هل دادم و شورت را کامل از پاش درآوردم پاهاشو از هم باز کردم خودم کنار تخت زانو زدم کس پف کرده کلوچه ای شکل صورتی رنگی جلوم نمایان شد بی صبرانه لبام را به شیارش نزدیک کردم آب گوارای لزجی کصش را پر کرده بود ندیدن همچین آبی از کس مژگان در طی این چند سال آنقدر مرا عقده ای کرده بود که با ولع تمام آنرا بالا کشیدم و زبانم را داخل کصش چرخاندم و نوک زبانم رو تیز کردم و به داخل فشار دادم.
    شراره می‌نالید و می‌گفت جوووون بخوووورشششش آره خودشههههه همینجا را بخوووور، ووووووی جوووون چه حالی میدهههه و همین‌طور ناله و فریاد بود که تو گوشم می پیچید و همین صداها کافی بود تا دیوانه تر شوم و بیشتر با کس آبدارش ور بروم نقطه حساسش (چوچول) را پیدا کردم و با نوک زبانم چند بار به آن فشار آوردم و مکیدم زبانم را بین شیارش بالا و پایین میکردم و او از خود بیخود شده بود و جیغ بنفش می کشید و باز می‌نالید و من همچنان می‌خوردم.
    تمام صورتم از آب کصش خیس شده بود شراره انگشتان دستش تو موهای سرم فرو برد و بی رحمانه کشید و صورتما محکم به کصش فشار داد و جیغ کشید بدنش به لرزه افتاد و ارضا شد صدای نفساش خس خس می‌کرد در همان حال موهام را رها کرد و صورت خیسم رو نوازش نمود
    بس که از ارضا نشدن مژگان عقده ای شده بودم ارضا شدن شراره اونم تو صورتم برام یه حس رویایی و رمانتیک بود طوری که انگار به یکی از بزرگترین آرزوهام رسیده بودم، و روانم آرام شده بود از شوق زیادی قطره ای اشک از چشام بیرون زد و با آب کس شراره اجین شد
    با صورت خیس از بین پاهاش بلند شدم شراره در حین نفس نفس زدن لبخندی زیبا و رضایت بخش تحویلم داد
    گفتم ای جان قربون اون لبخند نازت بعد سریع لباسامو کندم و کامل لخت شدم. شراره که بعد از چند بار نفس نفس زدن سر حال شده بود لبه تخت نشست و کیرمو که تا حد انفجار باد کرده بود تو دستش گرفت و گفت جاااان، قربون صلابت و بزرگی کیرت برم، دلم میخواد با تمام وجود این کیرتا تا ته تو کصم فرو کنی تا به معنی واقعی احساس کنم دارم زیرت جر میخورم
    گفتم اما قبلش باید برام بخوری
    چشم کشداری گفت و اونا کرد تو دهنش وای چه حرفه ای میخورد بعد یکی دو دقیقه دیدم اگه بخواد همینطور ساک بزنه طولی نمی‌کشه که ارضا میشم کیرمو از دهنش بیرون کشیدم و به چشم بر هم زدنی او را بلند کردم و به وسط تخت پرت کردم و خودمو کنارش کشیدم و درهم آمیختیم سوتینش را باز کردم و سینه های نوک تیز گردش را چنگ انداختم.
    _آیییی
    +جوووون
    مشغول خوردن و مالیدن سینه شدم که دوباره ناله های دیوانه کننده اش بلند شد مدتی بعد ازش خواستم دمر بخوابه، وقتی این کار را کرد به معنی واقعی تا مرز جنون رفتم
    گودی کمر و کون بر جسته اش فیل را از پا در می آورد پشت ران پاش ظرافت و زیبایی غیر قابل وصفی داشت از شدت هیجان وحشی شدم و خواستم ازش چنان گازی بگیرم که از درد بالش را ببلعد اما دلم نیامد و به چند گاز کوچک بسنده کردم همین‌طور که هنوز دمر خوابیده بود پاهاش رو کمی فاصله دادم و بین پاهاش رفتم و دو زانو نشستم دو تا اسپنک محکم روی کونش زدم و لپهای کونش را چنگ انداختم و چاک کونشا از هم باز کردم بعد خم شدم و تا جا داشت صورتمو بین پاهاش فرو بردم
    زمانی که زبانم را به شیار کصش فرو بردم و آب خوش طعمی را که از آن می‌جوشید مکیدم تک بینی ام به سوراخ تر و تمیز و خوش عطر و بوی کونش مالیده میشد آب کصش را با آب دهانم مخلوط کردم و روی سوراخ کونش خالی کردم و سپس با تک زبان سوراخشو به بازی گرفتم این کار را چند بار انجام دادم و هر بار ناله ها شراره بلند تر و دیوانه کننده تر میشد چند تا اسپنک دیگه روی کونش زدم که کونش حسابی قرمز و او را حشری تر کرد شراره به التماس افتاده بود که تو را خدا کیرتا بفرست تو کصمو جرم بده.
    ازش خواستم بچرخه و طاق باز بخوابه بین پاهاش دو زانو نشستم و لمبرای پاشا روی زانوهام گذاشتم و کیرمو در بین شیار کصش تنظیم کردم قبل از اینکه فرو کنم بی طاقت شد و کمرشا بلند کرد و کصشا به روی کیرم فشار داد که سر کیرم وارد کصش شد بعد با التماس ازم خواست بقیه کیرمو فرو کنم، کیرمو به آرامی به جلو فشار دادم سوراخ کصش به شدت تنگ و داغ بود و حسابی آب انداخته بود و کیرم راحت جلو می‌رفت دو سه بار به آرامی این کارا انجام دادم تا اینکه کیرم حسابی لیز و کس تنگش کمی جا باز کرد شراره گفت محکم‌تر بزن، تلمبه ها را سریع کردم شراره از لذت زیاد ناله میکرد
    دو سه دقیقه تو اون حالت با تمام قدرت تلمبه زدم شراره گفت بزار داگی بشم از عقب بزار توش داگی شد و دوباره کیرما کردم تو کصش و تا ته فرو بردم کیرم به انتهای کصش خورد و جیغ بلندی کشید اما من وحشیانه و با تمام قدرت تو کصش تلمبه میزدم.
    شراره ارضا شد با ارضا شدنش منم به اوج رسیدم کیرمو بیرون کشیدم و روی کونش گرفتم آبم با فشار روی کونش خالی شد آخرین قطره آبم را درست دم سوراخ کونش مالیدم و بی رمق و نفس نفس زنان کنارش افتادم.
    او هم دمر کنارم افتاد لحظاتی بعد وقتی نفسام به حالت عادی برگشت به طرفش چرخیدم و قربون صدقش رفتم، آبما از پشتش پاک کردم و او را در آغوش کشیدم و همدیگر را بوسیدیم و گفتم ازت ممنونم این لذت بخش ترین سکسی بود که در تمام عمرم داشتم
    _نوش جونت عزیزم برای منم این بهترین سکسی بود که داشتم. چون تا حالا کسم اینقدر خوب گاییده نشده بود. بعد قاه قاه خندید و ادامه داد وقتی کیرت را به جلو هول می‌دادی انگار کیرت با کسم دعوا داشت چنان آن را قاچ می داد و جلو می‌رفت که برق از چشمام می‌پرید
  • پس اینطور که میگی حتماً اذیت شدی؟
    _نه اتفاقا خیلی خوب بود. چون اونقدر خشن نبودی که اذیت بشم یه کم خشن بودی که من از خشونت کم حال میکنم.
  • پس یادم باشه همیشه کمی خشن باشم تا برات لذت بیشتری داشته باشه.
    عزیزمممم تو هر رقم که منا بکنی من لذت میبرم
    یکبار دیگه صورتشو بوسیدم و کنارش نشستم و گفتم خوابت که نمیاد؟
    _نوچ تا خود صبح میخوام بهت بدم
    +پس پاشو بیا.
    شمع‌ها را از کف اتاق جمع کردیم و با هم رفتیم حمام.
    با صابون حسابی همدیگه رو کف مالی کردیم و با بدن کفی به هم چسبیدیم طوری که لبامون روی هم بود سینه هامان در تماس با هم و کیر برافراشته ام بین پاهاش، دستای شراره یکی پشت کمر و دیگری روی شانه من و دستای من با لپهای کونش در تماس بود و انگشت فاکم که داشت با سوراخ تنگ کونش بازی میکرد تا راه دخول را پیدا کنه.
    بالاخره بعد از کلی بازی و نوازش انگشتم به داخل رفت.
    _آخخخخخ ،نکن دردم اومد در بیار دارم اذیت میشم.
    +نگران نباش الان خوب میشه
    _نه درد داره، توروخدا در بیار، داره حالم بد میشه، آیییی تورو خدا.
    +انگشتم را در آوردم و گفتم چی داری میگی من به زودی قراره با کیرم کون خوشگلتو مورد مرحمت قرار بدم بعد تو از درد یه بند انگشت اینقدر می نالی؟
    _نخیر همچین خبری نیست من هر کاری برات میکنم الا کون دادن از همین الان دارم میگم از فکرش در بیا. بعد با ناز ادامه داد تو چطور دلت میاد مرا اذیت کنی؟
    خورد تو حالم و گفتم ببخش عزیزم نمی‌خواستم ناراحتت کنم باشه دیگه بهش فکر نمیکنم، اصلا با وجود کس به این تنگی و خوبی که تو داری چه نیازی به کون!
    اما تو دلم داشتم میگفتم بالاخره اونم یه روزی فتح می‌کنم.
    کف صابون‌ها را از بدن هم شستیم به حالت دو زانو نشستم بین پاهاش و کس تمیز ش را که الان بوی صابون هم گرفته بود با لب و زبان خوردم تا اینکه آب از کصش سرازیر شد و همزمان که چوچولش را می‌خوردم با دو انگشت تو کصش تلمبه زدم شراره به دیوار حمام تکیه داد و ناله هاش بلند شد کمی بعد بلند شدم و در حالت رکوع قرارش دادم و کیرمو که باز سفت شده بود تو کصش فرستادم مدتی تلمبه زدم و باز ایستادم و ازش خواستم بایسته و پاهاش رو کمی از هم باز کنه سپس کیرمو تو کصش فرستادم و دست زیر کونش انداختم و از زمین بلندش کردم و ازش خواستم دستاشو دور گردنم و پاهاشو دور کمرم حلقه کنه با اینکه پوزیشن سخت و نفس گیری بود اما حدود دو دقیقه اورا رو کیرم بالا پایین کردم که با فرو بردن ناخن هاش در پوست بدنم ارضا شد و پاهاش از دور کمرم شل شد و بی حال به زمین گذاشت و نفس نفس زنان و با انرژی بالایی گفت تجربه با حالی بود تا حالا ایستاده ارضا نشده بودم.
    کیرما از تو کصش در آوردم و لباشا چند بار بوسیدم و گفتم قول میدم تا زمانی که با منی هیچ سکس غیر جذابی تجربه نکنی.
    _جونم فدای این مرد همیشه جذاب و محکم مرا به خود فشار داد. کمی بعد نشست و سر کیرمو بوسید و کرد تو دهنش منم از موهاش گرفتم و تا راه میداد کیرمو تو حلقش فشار دادم و تلمبه زدم اما از ارضا خبری نبود ازش خواستم تخمامو بخوره اما باز هم فایده نداشت و قرار نبود به این زودی ارضا بشم گفتم بسه دیگه خسته شدی بلند شو.
    ایستاد خودمونا آب کشیدیم و حوله پیچ از حمام بیرون رفتیم
    تو آشپزخونه او را روی صندلی نشوندم و با میوه و خوراکی از او و خودم پذیرایی کردم و به اتاق برگشتیم و حوله ها را کندیم موهای شراره هنوز خیس بود از او خواستم روی چهارپایه آرایش بنشینه تا موهاشو خشک کنم متاسفانه سشوار پایین نداشتیم و با دست و حوله قرار بود این کار را انجام بدم.
    همزمان با خشک کردن موهاش به مرور شیطنتم گل کرد و بناگوش و گردنش را هم مالیدم. وقتی تا حدودی موهاش خشک شد از پشت بش چسبیدم طوریکه رون پاهام و کیرم درست پشت شونه هاش قرار گرفت
    تو صورتش خم شدم و بعد از بوسیدن لپ هاش به خوردن اطراف گردن و مالیدن سینه هاش پرداختم و کمی بعد لبهام را رو لبهاش گذاشتم بعد از یه لب گرفتن حسابی گفت جاااان، انگار سالارا دوباره تیز کردی؟
    +تو که نمی‌بینی از کجا بلند شدنش را فهمیدی؟
    با خنده گفت حتما که قرار نیست ببینم داره یه سوراخ جدید تو کمرم درست می‌کنه.و هر دو خندیدم همینطور که می‌خندید بلند شد و به طرفم چرخید سپس دست دور گردنم انداخت و تو چشام زل زد و نمی‌دونم تو چشام چی دید که گفت قربون چشات بشم که انگار سگ داره و دیوانه وار به لبام حمله کرد انگار نه انگار که نیم ساعت پیش ارضا شده بود چنان با حرارت لب می‌خورد که رو منم تاثیر گذاشت و کیرم سفت سفت شد مدتی بعد از خوردن لبها و مالیدن سینه هاش او را بغل کردم و روی تخت انداختم و به حالت ۶۹ در آمدیم.
    او داشت کیرمو میخورد و با تخمام بازی می‌کرد و من زبانم را تیز کرده بودم و از شیار کس تا سوراخ تنگ کونش را با زبان طی میکردم آنقدر این عمل را انجام دادیم تا اینکه کیرمو محکم فشار داد پیش آبم را مکید و با صدای شهوانی گفت بسه دیگه پاشو اینا بکن تو کصم که برای جر خوردن دوباره لحظه‌شماری میکنم به پهلو شدیم و کیرما تو کصش جا دادم
    گفت میخوام سلاخی بشم پس هرچه توان داری رو کن.
    اولین تلمبه ها را تک ضرب می‌زدم و تا انتها فرو میکردم بعد تا ختنه گاه بیرون می‌کشیدم شراره می نالید و می‌گفت آره خودشه آییییییی، جوووووون، اوووووف، فدااااااات،چه حااااالیییییی،میدههههه.بعد از مدتی گفت بردیا ضربه ها را سریعتر کن ضربه ها را که تند تر کردم اتاق از سر و صدای شراره داشت منفجر میشد
    چند دقیقه بعد پوزیشن عوض کردیم و ازم خواست طاق باز بخوابم تا قدرت عمل را در دست بگیره و خودش رو کیرم بشینه.
    نیم خیز شد و کیرما جلو سوراخ کصش تنظیم کرد و با قدرت تمام روش فرود آمد، برخورد کله کیرم با سقف کصش را احساس کردم.
    بی حرکت وسط تخت دراز کشیده بودم و داشتم فرو رفتن و خارج شدن کیرما در کصش که یکی از جذابترین صحنه های جهان هستی بود تماشا می کردم و لذت می‌بردم. تمام وجود شراره آتشی از شهوت شده بود و داشت با سرعت روی کیرم بالا و پایین میکرد، با اینکه شهوت و هیجان بیش از حد خستگی را ازش دور کرده بود اما دستامو زیر لمبرهای کونش انداختم و کمکش کردم تا راحت تر بالا پایین بشه و بیشتر لذت ببره.
    بالاخره اونقدر این پوزیشن را ادامه داد تا اینکه چشماشا بست و کیرما در کصش بلعید و با نهایت فشار بر روی اون ارضا شد و کیرم نبض زدن او را در عمق وجودش احساس کرد و بی رمق روی من ولو شد چند لحظه در حالی که او را نوازش میکردم و قربون صدقش می‌رفتم صبر کردم تا نفسش کمی منظم شد.
    همینطور که رو من افتاده بود از زیر به تلمبه زدن ادامه دادم و چند بار کیرم را از داخل کصش بیرون کشیدم و لیزی اونا به سوراخ کونش مالیدم و باز تو کصش کردم و همزمان با تلمبه زدن، با انگشت اشاره سوراخ کونشا به بازی گرفتم مدتی که خوب بازی کردم انگشتمو فرو بردم شراره که همچنان حشری بود آه دردناکی کشید ولی اعتراضی نکرد.
    فاصله بین انگشت و کیرم که در کصش جلو عقب میشد پرده نازکی بود و از مالش کیرم بر روی انگشت لذتم چند برابر شده بود مدتی با همین پوزیشن تلمبه زدم تا اینکه خسته شدم و گفتم بهتره پوزیشن عوض کنیم حالت داگی گرفت و من حدود پنج دقیقه از عقب با ضربات محکم و مکرر تلمبه زدم و در حالی که قلبم دیگه داشت از سینه بیرون میزد و به شدت عرق می ریختم همزمان با شراره ارضا شدم و آبمو که چند قطره بیشتر نبود روی کونش خالی کردم.
    این چهارمین بار بود که از صبح تا الان ارضا میشدم، بی رمق روی تخت ولو شدم شراره که مثل من دیگه حالی براش نمونده بود خودشو کنارم رها کرد و مدتی در سکوت گذشت تا اینکه بعد از تمیز کردن خودش و کیر من گفت دمت گرم؛ خیلی هات و پر انرژی سکس می‌کنی تو امشب تونستی پنج بار من را ارضا کنی در حالی که سابقه نداشته من در یکروز بیشتر از دو بار ارضا شده باشم اونم زمانی که با اون عوضی نامزد بودم او با اینکه در اوج جوانی بود همون دفعه اول که آبش می آمد از حال می‌رفت اما تو با اینکه صبح یه بارو یه ساعت پیش یه بار آبت اومده بود داشتی مثل شیر کص من را پاره میکردی.
    تو دلم گفتم خبر نداری یه بارم رو بدن آیدا خالی شدم وگرنه اونوقت چی میگفتی بش گفتم تو هم واقعاً فوق‌العاده بودی و خیلی گرم و پر انرژی همراهی کردی من تا حالا فکر میکردم زن تا این حد سگ حشری را فقط تو فیلم پورن میشه دید و اصلا تصور نمی‌کردم خانمی تا این حد حشری و هات در عالم واقعیت وجود داشته باشه اما تو امشب نظر مرا عوض کردی، من در تمام سالهای زندگیم با مژگان هر بار که سکس کردم نه تنها صدای ناله ای از او نشنیدم، هیچ واکنش خاصی هم از او ندیدم برای همین روز به روز شهوتم رو به افول رفت و سکس برایم بی معنی شد اما امشب همین آه و ناله ها و هات بودن تو بود که من را وحشی تر می کرد و باز برای یه سکس پر حرارت و داغ دیگه ترغیب می‌شدم
    _بمیرم برات که تو با این همه شهوت چی تو این همه سال کشیدی اما نگران نباش دیگه اجازه نمیدم هیچ کمبودی از این بابت احساس کنی.
    +ممنونم عزیزم که تا این حد به فکر من هستی اما مشکل من مشکل یه روز دو روز نیست که حل بشه، تو هم آینده داری و حتماً یه روزی به دنبال آیندت میری و اون موقع من دوباره تنها میشم.
    _آینده ؟ چه آینده‌ای؟ آینده من تویی نه اینکه فکر کنی دارم شعار میدم یا میخوام از مژگان جدا بشی و با من ازدواج کنی. هرگز؛ و برای اینکه خیالت راحت بشه به روح مادرم قسم میخورم همچین خواسته ای ازت ندارم من فقط می‌خوام مرا از پیش خودت رد نکنی و نهایتاً با اتمام صیغه امشب دوباره با من صیغه کنی.
    خندیدم و گفتم یه چی میگیا آخه مگه همچین چیزی میشه اولا که تو همش یه روزه با من آشنا شدی و معلوم نیست دو روز دیگه بتونی با اخلاق من کنار بیایی یا نه از طرفی شاید ۴روز دیگه مژگان زد به سرش و به تو و آیدا گفت از زندگی من برید بیرون ، یا پدرت زنگ زد و ازت خواست بری پیشش تو با چه توجیهی میتونی از رفتن شونه خالی کنی و هزاران دلیل دیگه که الان نمیشه پیش بینی کرد و ممکنه در آینده اتفاق بیفته که باعث بشه خواسته یا ناخواسته ما از هم جدا بشیم
    گفت شاید یه روزی مژگان من را از زندگی اش بیرون کنه یا دلتا بزنم و خودت دیگه ازم سیر بشی و دیگه نخواهی مرا ببینی اما فقط یه چی باعث میشه که من تو را ترک کنم و اونم اینه که بمیرم وگرنه حتی پدرم هم نمی‌تونه مرا از تو جدا کنه.
    گفتم عزیزم یا بیش از حد خیال پردازی یا خیلی ساده به همه مسائل نگاه می‌کنی آخه این آینده‌ای که تو داری ازش صحبت می‌کنی کل دوران عمرته که قراره زندگی کنی پس چطور میتونی از الان اینقدر راحت در موردش تصمیم بگیری آخه تو از آینده و اتفاقاتی که ممکنه پیش بیاد چه میدونی؟
    همون حسی که دیشب به تو گفت آشنایی ما معمولی نیست و به یه دوستی بلند مدت ختم میشه داره به من میگه من مال توام و تو هم مال منی حالا دوست داری باور کن دوست نداری باور نکن.
    گفتم پس بیا یه کار دیگه کنیم
    _چه کاری؟
    فردا بریم محضر و یه صیغه محرمیت بلند مدت بخونیم که حداقل اگه کسی مثل مژگان یا پدرت خواست ما را از هم جدا کنه یه مدرک قانونی داشته باشیم
    گفت من هرگز به مژگان خیانت نمی‌کنم او به من اطمینان کرد و مرا وارد زندگی اش کرد نمی‌خوام او را دور بزنم و جایگاهش را به خطر بندازم اصلأ نمی‌خوام یک درصد احساس کنه دارم زندگیشو ازش میگیرم و به چشم هوو نگاهم کنه بر عکس میخوام طوری رفتار کنم که همیشه به چشم خواهر و دوست نگاهم کنه.
    با شنیدن این حرفاش علاقه ام به او بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه برگشتم و بوسیدمش و گفتم به خدا تو بی‌نظیری بعد پرسیدم: راستی اگه فردا آیدا رفت سر قرار و خواست با دوستش بره تکلیف چیه؟
    گفت موقعی که من با آیدا و مژگان برا خرید لباس رفته بودم بیرون آیدا گفت که در مورد موضوع ملاقاتش با اون خانم با شما مشورت کرده و نهایتاً به این نتیجه رسیده که فردا فقط یه لحظه بره با او ملاقات کنه و برگرده پس دیگه جای نگرانی نیست
    +حالا اومدیم رفت و تو همون یه لحظه او دلش را برد و دیگه نتونست برگرده بعد چکار می‌کنی؟
    _نه دیگه او الان مژگان خانم را به عنوان پارتنر خود انتخاب کرده و حتی دو شبه داره باش می‌خوابه و سکس می‌کنه پس دیگه چه لزومی داره مژگان را رها کنه و با او بره؟ اگه میبینی سر این قرار می‌ره صرفاً از روی کنجکاویه.
    ولی من میگم یه رابطه شش ماهه هر چند تلفنی حتما خاطراتی داره که در هنگام ملاقات تاثیر خودشو بزاره.
    شراره رنگش پرید و گفت تو را خدا این حرفا نزن من تحمل شنیدن ندارم.
    +تو چرا رنگت پرید من که چیزی نگفتم که اینقدر باعث پریشانی تو شد
    _چرا این موضوع خیلی نگران کننده است.
    +چرا عزیزم
    _بردیا یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟
    +نه بگو.
    _حق با تو بود از آینده کسی خبر نداره که چه اتفاقی می افتد چون حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم غیر از مرگ یه چیز دیگه هم هست که باعث بشه من تو را ترک کنم و اونم رفتن آیدا از پیش مژگانه
    با تعجب پرسیدم چرا؟
    گفت با اینکه با تمام وجود دوستت دارم و امشب صیغه شش ماهه تو شدم اما دینی به آیدا دارم که اگه بره منم باهاش میرم و تا زمانی که احساس کنم به من احتیاج داره تنهاش نمیزارم مگر اینکه مطمئن بشم او واقعاً دیگه به من احتیاج نداره.
    +میشه بگی چه دینی داری؟
    _اگه می‌خوای بدونی باید سرگذشت زندگیمو برات بگم
    +خب بگو
    _یادته دیشب تو پله های قلعه تا کجای داستان زندگیمو براتون گفتم؟
  • تا جایی که پدر تو ازدواج کرد و همه چی دوباره به هم ریخت.
    _ آفرین، بعد ازدواج پدرم من با او نرفتم، چون عمه ام نمی‌خواست من زیر دست نامادری بزرگ بشم خودمم دوست نداشتم برم چون به خانواده عمه ام عادت کرده بودم و مثل یه خانواده چهار نفره شده بودیم. (من، آیدا، برادرش و مادرشون) پدرم هم از اینکه من پیشش نبودم خوشحال تر بود طوری که مدتی بعد حتی سراغی هم ازم نمی‌گرفت انگار اصلاً من را ندارد. چند سال گذشت نامادری زیر پای پدرم نشست و باعث شد پدرم که هنوز تو شرکت عمه بود دست به اختلاس بزنه عمه ام که متوجه شد بابا را اخراج کرد و چون خودش نتونست شرکت را اداره کنه با کلی ضرر آن را فروخت اما با این حال پول خیلی زیادی دستش آمد که به نام خودش و دو تا فرزندش مقداری ملک خرید و مابقی را سپرده کرد و من همچنان عضوی از خانواده او بودم. تا اینکه روز به روز بزرگ شدم عمه ام اصرار داشت من با پسر عمه ام که سه سال از من بزرگتر بود ازدواج کنم اما او مرا به چشم خواهر و منم او را به چشم برادر می‌دیدم و هیچکدام از ما راضی به این ازدواج نبودیم (چون واقعاً جز حس خواهر برادری هیچ حسی به هم نداشتیم) از آن به بعد اخلاق عمه ام با من عوض شد بخصوص وقتی فهمید من به پسر دیگه ای علاقه دارم و میخوام باش ازدواج کنم عصبانی شد و مرا از خونش بیرون کرد و گفت برو با همون بابای لاشیت زندگی کن.
    به اجبار پیش پدر و نامادری ام رفتم اما دلم شکسته بود.
    تنها امیدم به پسری بود که باش قرار ازدواج گذاشته بودم و خوشحال بودم که این وضعیت زود تموم میشه و من میرم دنبال زندگی خودم، او ازم خواستگاری کرد و ما با هم عقد کردیم یه مدت همش با هم بودیم تو همون دوران نامزدی پردمو زد و چند بار با هم سکس کردیم.
    همه چی خوب پیش می‌رفت و قرار بود عروسی کنیم که خبر خیانتش به گوشم رسید اونم با یکی از دوستان خودم برای یه لحظه دنیایی که برای خودم ساخته بودم تیره و تار شد و قصر آرزوهام فرو ریخت. درخواست طلاق دادم و خیلی زود علیرغم مخالفت پدرم ازش جدا شدم.
    پدرم و نامادری از کارم خیلی عصبانی بودند و هر روز جنگ و دعوا داشتم بنابراین طولی نکشید که از خانه گریختم و تو اون شهر درندشت در به در و کارتن خواب شدم
    دو روز توی پارکها ولو بودم و شبا میرفتم رو نیمکت های بیمارستان می‌خوابیدم تا اینکه آیدا از جریان فرارم خبردار شد (آیدا تنها کسی بود که هنوز مثل یه خواهر دوستم داشت).
    بهم زنگ زد و گفت مگه من مردم که تو فراری شدی؟
    بعد کلی گریه گفتم آخه توی این وضعیت تو چه کاری می‌تونستی برام انجام بدی نمی‌خواستم یه باری رو دوشت باشم.
    ازم خواست به خونشون برم ولی من بخاطر اینکه با عمه روبرو نشم اونجا نرفتم آیدا چند شب برام مسافرخانه ردیف کرد و از آنجایی که اوضاع مالی خوبی داشت برام یه خونه خوب کرایه کرد و تمام لوازم مورد نیازم را خرید و کل مخارج زندگیمو به عهده گرفت و طولی نکشید که خودش هم با مامانش به مشکل خورد و پیش من آمد و با هم همخونه شدیم
    خلاصه اینکه آیدا در بدترین شرایط زندگی تنهایم نگذاشت و رهایم نکرد و تمام مشکلات زندگی ام را به دوش کشید حالا من چطور میتونم بخاطر خودم او را تنها بزارم
    گفتم درست میگی حق با توئه؟ حالا بگو بعد چی شد
    بعد از اون چند تا اتفاق افتاد که به صورت مختصر میگم اول اینکه پسر عمه ام برای تحصیل رفت خارج از کشور، دوم اینکه عمه ام چون خیلی احساس تنهایی و بی کسی میکرد تصمیم گرفت خونه را بفروشه و جمع کنه بره همون محل تولد خودش کرمانشاه پیش ایل و تبارش،زندگی کنه سوم اینکه نامادری ام بعد اینکه پولای بابامو بالا کشید ازش جدا شد و پدرم که تازه یادش افتاده بود دختر داره به سراغم آمد تا مرا پیش خودش ببره اما من نرفتم و که او هم مدتی بعد رفت شهرستان و این شد که من و آیدا موندیم تنهای تنها.
    +چه زندگی پر از فراز و نشیبی.
    _خندید و گفت تا حالا که فقط فراز بوده نشیبی ما ندیدیم.
    +گونه اش را کشیدم و گفتم خودم نشیبت میشم عزییییزم.
    _ممنونم مهربان ترین مرد دنیا.
    کمی سکوت کردیم که گفتم پس با این اوصاف فقط باید دعا کنیم که آیدا با مژگان بمونه تا ما هم همدیگه رو داشته باشیم
    _بردیا؛ آیدا برا تو احترام زیادی قائله تو باهاش حرف بزن و ازش بخواه سر این قرار نره من حدس می‌زنم او به حرف تو گوش میده و سر این قرار نمیره و اینطوری همگی از شر اون خانم یا هر که هست در امانیم.
    +باشه من این کارا میکنم و امیدوارم که قبول کنه.
    خستگی و خواب تمام وجودمو فرا گرفته بود نگاه به ساعت کردم و گفتم شراره ساعت چهار صبحه حالا دیگه بهتره بخوابیم
    آره بخوابیم چراغ های اتاق را خاموش کردم همدیگه در آغوش گرفتیم و با نوازش هم به خواب رفتیم
    با صدای زنگ واحد از خواب بیدار شدم شراره لخت کنارم خوابیده بود ساعت را نگاه کردم ساعت ده بود سابقه نداشت تا این موقع از روز خوابیده باشم بلند شدم و به طرف در رفتم داشتم میگفتم مگر خودت کلید نداری در می‌زنی که درا باز کردم آیدا با یه تاپ و شلوارک خوشگل جلوی در بود و من لخت مادرزاد توی در، سلام کرد و خنده کنان گفت نه کلید ندارم … مسخره!
    +باور کن فکر نمی‌کردم شما باشید فکر کردم مژگانه و به طرف اتاقم رفتم تا لباس بپوشم.
    آیدا توی حال ایستاد و با صدای بلند گفت مژگان که کله صبح بلند شده و رفته فروشگاه.
    +اوه اصلا یادم نبود مدیر فروشگاه امروز مرخصی داشت و باید یکی از ما آنجا می‌بود باز دمش گرم مژگان یادش بود و رفت.
    آره دیشب به من گفته بود صبح زود باید بره فروشگاه ازش پرسیدم چرا؟ او گفت کسی که بردیا به عنوان جانشین خودش برای فروشگاه انتخاب کرده فردا را مرخصی گرفته پس یکی از ما باید آنجا باشیم بردیا که حتما خسته است و به استراحت نیاز داره پس من باید برم.
    به خاطر همین کاراشه که عاشقشم همیشه و همه جا فکر منه و با کاراش مرا غافلگیر می‌کنه خودت که دیدی دیشب برام چیکار کرد امروزم اینطوری.
    در حالی که شلوارک پوشیده و از اتاق بیرون می‌رفتم پرسیدم راستی تو چرا نخوابیدی؟ از کی بیداری؟
    _یک ساعتی است که بیدارم صبحانه آماده کرده و تنها نشسته بودم دیدم دیگه حوصلم سر رفت گفتم بیام بیدارتون کنم با هم صبحانه بخوریم.
    +کار که نداشتی بیشتر می خوابیدی.
    خندید و گفت خوابم نمی برد آخه ما مثل شما شب کاری نداشتیم و زود خوابیدیم زود هم بیدار شدیم.
    +برام جالب شد میشه بگی چرا؟
    _از یه طرف خیلی خسته بودیم خوابمون می آمد و از طرفی مژگان می‌خواست زود بیدار شه بره.
  • با اشتهایی که شما دو تا داشتید من فکر می‌کردم همدیگه رو جر می‌دید
    _حالا وقت بسیاره.
    +کجا وقت بسیاره تو که امروز داری میری با یار مجازی…
    حرفمو قطع کرد و گفت چی شد زودی دلت را زدم میخوای بیرونم کنی؟
    +دیووونه شدی من کجا بیرونت میکنم تو اصرار داری بری.
    _گفته بودم میرم و بر می‌گردم هنوزم نظرم همینه مگر اینکه شما نخواهید.
    +آره هنوز نظرت اینه من هم قبول دارم ولی وقتی سر قرار رفتی شاید نظرت عوض شد بیا منطقی باشیم فقط یک درصد احتمال بده رفتی و هیچ دروغی در کار نبود و طرف واقعا یه خانم خوب بی شیله پیله با شخصیت و خوشگل بود بعد چکار می‌کنی؟ او را انتخاب می‌کنی یا مژگان را؟
    _بدون تردید بازم مژگان را
    +چرا؟
    _چون با مژگان نشست و برخاست داشتم و کامل شناختمش.
    +ولی اون یه رابطه ۶ ماهه که نمی‌شه راحت ازش گذشت.
    _آره شاید سخت باشه ولی من می‌گذرم.
    +ولی جلو چشت میمونه.درسته؟
    سکوت کرد
    +چرا سکوت کردی
    _خب چی بگم واقعا نمی‌دونم چه کاری درسته.
    +حالا همه اینا به کنار اگه تو بری تکلیف من و شراره چی میشه؟ تکلیف دل شکسته مژگان چی میشه؟
    _این‌قدر اذیت نکن بگو چکار کنم؟
    +من دیروز تو را بخاطر مرام، شخصیت و خوش قولی تحسین کردم اما الان جریان فرق می‌کنه و رفتن تو باعث میشه یه جمع از هم بپاشه که مقصر تویی بنابراین به نظر من نرفتن درست ترین کاره چون نه ریسک خطرناکی کردی نه یک درصد احتمال جدایی من و شراره وجود داره،نه مژگان تو را از دست میده و نه کسی جلو چشمت می‌مونه.
    _اکی نمیرم.
    +واقعا نمیری؟
    _آره واقعا نمیرم…
    +خدا را شکر خیالم راحت شد.حالا اگه تماس گرفت یا پیام داد میدونی باید چیکار کنی؟
    _آره در جوابش پیام میدم از رشت فاصله داریم و دو روز اینطوری سر کارش میزارم بعدم میگم کاری پیش آمد برگشتیم تهران اینطوری او هم ادب میشه کسی را دو روز سر کار نزاره.
    احساس کردم آیدا دیگه اون شادابی چند لحظه پیش را که از در آمده بود داخل نداره به طرفش رفتم و بغلش کردم و گفتم اجازه هست ببوسمت.
    _اوهوم
    صورتشو بوسیدم و گفتم بخاطر این مسائل بی ارزش حالتو خراب نکن به این فکر کن که اومده بودی شمال یه همبازی پیدا کنی حالا هم که یه همبازی خوب پیدا کردی اصلا تصور کن کسی که امروز قرار بود ببینی همین مژگان بوده.
    _آره خیلی‌ هم عالیه اصلا چی بهتر از این.
    +پس اخماتو باز کن
    لبخند زد: باشه بفرما
    +حالا باور کنم دیشب با مژگان هیچ کاری نکردید.
    _هیچ هیچم که نبود راستش لخت شدیم همدیگر را بغل کردیم که بخوابیم دیدیم نمی‌شه چند دقیقه به هم ور رفتیم ارضا شدیم آرام که گرفتیم نفهمیدیم کی خوابمون برد.
    +ولی من در عوض تا چهار صبح داشتم شراره را جر می‌دادم
    خندید و گفت آره تو گفتی من هم باور کردم درا که باز کردی شومبول خان را که دیدم خودم فهمیدم دیشب چطور آبتا شراره خانم کشیده، صداشو خیلی آروم کرد و ادامه داد کیر با عظمت دیروز کجا شومبول وا رفته امروز کجا؟
    +آرام در گوشش نجوا کردم نه عزیزم کیر در حالت طبیعی همینه وقتی شهوت میزنه بالا باد می‌کنه و بزرگ میشه.
    خندید و گفت اینا که دیگه می‌دونستم اما تصور نمی کردم مال تو در حالت خوابیده هم اینقدر کوچک بشه
    آهان حالا فهمیدم پس کله صبحی آمده بودی کیر خوابیده هم ببینی که تحقیقاتت در مورد تمام حالتهای کیر کامل بشه
    نه اینکه تو هم خیلی بدت میاد اما بازم میگم شراره دیشب بد رقم آبتا کشیده چون چیزی که چند لحظه پیش دیدم خیلی از حالت عادی هم کوچکتر بود.
    +هر چی فکر می‌کنم مثل اینکه تو کونت می‌خواره پس اگه نگران تحلیل رفتن کیر منی من همین الان میتونم ثابت کنم چیزی از دیروز کمتر نداره.
    _چطوری؟
    +کافیه بزاری دستم به طرف کونت بره…
    _خیلی پررویی یه چی بهت میگما.
    +زدم زیر خنده گفتم شوخی کردم بعد صدامو بالا بردم طوری که اگر شراره بیدار شده بشنوه گفتم به قول تو شراره نزدیک بود طرفای صبح قورتم بده اما یه وقت فکر نکنی من کم آوردم من هم چنان گاییدمش که این اواخر حتی نای نفس کشیدن نداشت و از حال رفت میتونی بعداً از خودش بپرسی.
    او هم بلند گفت معلومه همچی گاییده شده که با این همه سر و صدا هنوزم بیدار نمی‌شه.
    صدای شراره از توی اتاق آمد که گفت مگر تو میزاری آدم بخوابه؟
    آیدا در حال گفتن بیدار شدی عزیزم به طرف اتاق حرکت کرد و در همین حین ادامه داد بردیا میگه دیشب همچین گاییدت که از حال رفتی، نکنه کم آوردی آبرو مرا برده باشی.
    شراره گفت نیا تو لختم بزار لباس بپوشم میام بیرون.
    _چیکار کنم حالا شراره خانم هم برا من خجالتی شده و بدون توجه به حرف شراره رفت تو و در را بست.
    من که دیدم در بسته شد بی اعتنا روی مبل نشستم اما طولی نکشید که آیدا اوق زنان از اتاق به طرف دستشویی دوید پشت سرش رفتم ببینم چش شده که دیدم شراره شورتش را پوشیده نپوشیده در حالی که از خنده شکمش را گرفته از اتاق بیرون آمد و من بهت زده داشتم به آنها نگاه میکردم که آیدا چند بار دهانش را آب زد و از دست‌شویی بیرون آمد.
    گفتم تو که خوب بودی چت شد این چرا می‌خنده؟
    گفت چندش حال به هم زن .
    شراره در حالیکه بازم می‌خندید گفت بردیا تو را میگه.
    +من! چرا؟
    _وقتی اومد تو اتاق من خم شده بودم شورت میپوشیدم‌ گفت جوووون چه کس نازی و انگشتشا کرد تو کصم و بعد انگشتش را لیس زد من که می‌دونستم آب کیر براش چندش و حال به هم زنه پرسیدم مزه آب کیر چطوره؟ و بقیه ماجرا را که خودت دیدی.
    حالا نوبت من بود که بزنم زیر خنده، بعد کلی خندیدن گفتم لعنتی تو که دهن این بدبخت را سرویس کردی آخه من کی آبمو ریختم توش.
    آیدا گفت دروغ گفتی؟ می‌کشمت.
    _تا تو باشی فضولی نکنی.
    گفتم ازش پرسیدی دیشب چطور جر خورده؟
    شراره گفت دیگه فرصت نشد بپرسه نه اما من خودم می‌گم آیدا به جون خودت عمو جانی(فاکر معروف فیلمهای پورن)باید جلوش لنگ بندازه یه چی میگم یه چی می‌شنوی هیولا بود، هیولا، خودش هیولا بود کیرش سالار میفهمی؟ قربونش برم اصلأ قابل مقایسه با دیلدو های تو نبود چه عظمت و صلابتی داشت خوبه که همجنس گرایی وگرنه مگه تو میزاشتی چیزی به من برسه؟
    _جنده خانم تو هر موقع حرف زدی باید گند بزنی تو آبروی من؟
    +مگه من چی گفتم ناراحت میشی؟
    _این چی بود گفتی دیلدو های تو؟
    شراره خندید آهان آنها را میگی نگران نباش بالاخره باید میدونستند اگه من جنده تو بودم تو هم کونی من بودی
    آیدا خجالت کشید بعد اخم کرد و گفت واقعا که خیلی بی شعوری
    خندیدم و گفتم آیدا خانم نگفته بودی پلمپ کونت توسط شراره باز شده؟
    خجالت را کنار گذاشت و با خنده گفت حالا فهمیدی؟ که چی؟ مگه من و این جنده خانم دل نداشتیم؟ خب هر موقع حشری می‌شدیم باید یکی این شهوت لامصب را می خواباند یا نه؟ برا همین اون کونم میزاشت من تو کصش می‌کردم چون من می‌خواستم کصم پلمپ بمونه او کونش.
    +آره دیشب من هم هر چی التماس کردم نداد.
    خندید و گفت من که نکردم اما تو هر رقم شده جرش بده
    شراره گفت آیدا خانم کور خوندی این یه کار از عهده من بر نمیاد تو اگه فکر بردیا یی کونت که آماده بهره‌ برداریست لطفی در حقم بکن و جور منا بکش.
    _من که مشکل ندارم رضایت بدی همین الان میرم رو تخت میکشم پایین.
    _برو ببینم راست میگی
    _میرما
    _آره جون خودت تو از مژگان جرأت میکنی!؟
    _حالا میرم ببین جرات دارم یا نه بعد به طرف اتاق رفت و گفت آقا بردیا من از الان در خدمت شمام.
    شراره انگار از حرف خودش پشیمان شده باشه با عصبانیت گفت خیلی آشغالی، منظورت از این کارا چیه؟ انگار واقعا بدت نمیاد کیر بردیا را بخوری؟
    _دیوونه شدی خودت گفتی جور منو بکش
    _من خواستم ببینم تو چی میگی
    من احساس کردم ادامه این بحث ممکنه منجر به دلخوری بشه گفتم آیدا خانم دستت درد نکنه، اصلا ازت انتظار نداشتم داری فیلم بازی میکنی تا من را امتحان کنی؟ به نظرت من چنین آدمیم؟
    شراره گفت بفرما اینم از آقا بردیا که اصلاً دلش نمی‌خواد به کونت نگاه کنه.
    آیدا گفت من که از اول از بردیا مطمئن بودم خواستم ببینم تو چه حد جنبه داری.
    _آره من بی جنبه ام فقط یه بار دیگه بوسیله بردیا جنبه مرا امتحان نکن.
    گفتم شراره جون لطفاً این بحث را تموم کنید.
    _چشم.
    آیدا به شراره گفت تو هنوز دلت نمی‌خواد لباس بپوشی بریم بالا؟ من دارم از گرسنگی میمیرم.
    _آره والا من هم خیلی گشنمه رفتم که بپوشم.
    او که رفت تو اتاق آیدا یواش و با خنده گفت دختره بدبخت خبر نداره چقدر چشمت دنبال کون منه.
    یواش طوری که صدا به شراره نرسه گفتم آیدا جون من دیروز بت اعتماد کردم.
    _حالا مگه طوری شده؟
    +به نظرم اگه بحث بالا می‌گرفت می‌گفتی که من به کونت نظر دارم و توهم قولشو بهم دادی.
    خندید و گفت چی میگی مگه من بچه ام خوب اگه چیزی بگم که اول آبروی خودم رفته بعدم ممکنه مژگان ازم ناراحت بشه پس نگران نباش من به خاطر خودمم که شده این موضوع را مثل یه راز نگه میدارم
    +یه جورایی درست میگی اما نمی‌دونم چه دلیلی داشت این بحثا با شراره وسط بکشی؟
    _فقط داشتم محک می‌زدم ببینم اگه حرفی نداره با خیال راحت به قولی که به تو دادم عمل کنم اما دیدم ناراحت شد
  • مسلمه که ناراحت میشد یقیناً او دلش نمی خواد من مال کس دیگه باشم. اما تو قولتو فراموش نکن تا یه فرصت مناسب که خودم خبر کنم
    شراره از اتاق بیرون آمد و پرسید چی داشتید یواش به هم می گفتید؟
    من خودمو باخته بودم که نکنه چیزی شنیده اما آیدا با خونسردی گفت بردیا ازم میخواد امروز سر قرار نرم منم موافقت کردم.
    _واقعا اینا جدی میگی؟
    _کاملا جدی جدی.
    شراره آیدا را بغل کرد و بوسید و گفت خوشحالم این را می‌شنوم خیال همه را راحت کردی مرسی عزیزم حالا بریم که اشتهام برای خوردن صبحانه چند برابر شد.

مژگان آخرین لقمه غذا را خورد و گفت دستتون درد نکنه ناهار خوشمزه ای بود.
هر دو با هم گفتند نوش جون.
_من نبودم خوش گذشت؟
شراره جریان انگولک شدنش توسط آیدا را تعریف کرد که آیدا نه تنها ناراحت نشد خودش همراه بقیه زد زیر خنده.
بعد آیدا گفت ضمناً من هم پس از کلی فکر کردن و مشورت با آقا بردیا تصمیم گرفتم دیگه سر قرار نرم.
شراره گفت بالاخره عاقل شد و درست ترین تصمیم را گرفت و همه را از نگرانی در آورد.
مژگان گفت میشه دلیل این تصمیم را بگی؟
آیدا کل صحبتهای صبح بین من و خودش را برای او تعریف کرد که مژگان بر آشفت و گفت تو حق نداری به خاطر خوشحالی من پا روی دلت بذاری تو باید هر رقم شده سر قرار بری و این خانم رو ببینی.
شراره گفت وا، مژگان جون تو دیگه چرا؟ چند روز من و امروز بردیا کلی تلاش کردیم اینا منصرف کنیم حالا شما دارید همه چیو خراب می‌کنید
_خواهش میکنم من را هم درک کنید اگه آیدا سر قرار نره که مبادا کسی او را از من بگیره دیگه چه ارزشی داره؟ هیچ! می‌دونید اینطوری دیگه اون حس درونی که بهش دارم از بین میره و احساس حقارت می‌کنم چون دائم فکر می‌کنم خودمو به او تحمیل کردم پس آیدا جون ازت خواهش میکنم حتما سر قرار بری و در لحظه ملاقات مرا ندید بگیری و وقتی او را میبینی عاقلانه و خوب بسنجیش و اگر احساس کردی او را دوست داری و او هم تو را دوست داره باهاش بری و اصلأ نیاز نیست برای من نگران باشی و من قسم میخورم از صمیم قلب برات آرزوی خوشبختی و سعادت کنم و اگر پیش من برگشتی مطمئن باش با آغوش باز تو را می پذیرم پس باید بهم قول بدی این کار را میکنی.حالا قول میدی؟
آیدا گفت راستش من تا الان نمی‌دونستم چکار باید بکنم اما الان حرفای تو مرا ترغیب کرد که برم تا بتونم تکلیف دل خودم را با خودم روشن کنم. اما شما هم یه چیز را در نظر نگرفتی و اون اینه که همه چیز به زیبایی ظاهری نیست به مرام، شخصیت و انسانیت است مژگان عزیز خواسته‌ای که از من داری بیانگر صفا و مرام تویه چون اگر کس دیگه ای بود هرگز این را نمی‌گفت خانومی که من ندیدم حتی اگر هزار بار از تو زیباتر باشه که بعید می‌دونم به زیبایی شما برسه هرگز نمی تونه به باصفایی بامرامی و مهربانی تو باشه اما من به خواسته تو احترام می گذارم و میرم و همون کاری را می‌کنم که تو ازم خواستی و اگر با او نرفتم و برگشتم دلم میخواد من را با تمام وجود بپذیری و بدونی آیدا عاشقانه به سوی تو برگشته.
مژگان ایستاد، آیدا هم روبروی او ایستاد سپس همدیگر را بغل کردند مژگان گفت یادت باشه به من قول دادی باشه؟
_باشه
_موفق باشی عزیزم سپس یکدیگر را بوسیدند.


ریموت را زدم و در پارکینگ باز شد پارس سفیدم را از پارکینگ بیرون بردم و ایستادم تا مژگان سوار بشه قبل از ما آیدا و شراره با ۲۰۶ از پارکینگ خارج شده بودند و منتظر حرکت ما بودند، حرکت کردیم.
به مژگان گفتم ریسک بزرگی کردی؛ این پیشنهادت ممکنه به از دست دادن آیدا و بطبع شراره ختم بشه.
_یک درصد هم جای نگران نیست من مطمئنم او بر می‌گرده.
+از کجا تا این حد مطمئنی؟
_همینطوری میگم قبلاً هم گفته بودم او کسی بهتر از من پیدا نمیکنه اما اگر نمی‌رفت همیشه تو ذهنش می موند که یکی را به خاطر من کنار گذاشته و حتی شاید روزی اینا به رخم میکشید اما وقتی بره و برگرده خود به خود تسلیم من میشه.
+اومدیم واقعا بر نگشت.
_خب برنگرده بهتر از اینه که من تحقیر بشم یا مورد ترحم قرار بگیرم.
+چی بگم والا من که سر از کار شما زنا در نیاوردم.
لبخند زد و گفت نگران نباش فقط به من اعتماد کن.
ما از جلو و ۲۰۶پست سر ما می‌آمد آیدا قرار بود نبش یکی از میدان‌های شهر با طرف ملاقات کنه جالب اینکه این میدان با فروشگاه من همش ۲۰۰متر فاصله داشت به فروشگاه رسیدم من ایستادم و مژگان را پیاده کردم و با فاصله یه خودرو به دنبال ۲۰۶ حرکت کردم شراره راننده ۲۰۶ بود نبش میدان ایستاد و پیاده شدند آیدا ماشین را دور زد و رفت کنار در راننده و نزدیک شراره ایستاد من پشت۲۰۶ با چند متر فاصله ایستادم و خودم را مشغول گوشی کردم و هر از گاهی هم انها را می پاییدم ومیدیدم آیدا سرش را توی گوشیش میبره به چیزی نگاه میکنه و بعد چیزی مینویسه بعد مدتی دیگه چیزی نمی نوشت فقط یه لحظه به گوشی وبعد به دور و برش نگاه میکنه و مرتب پا عوض میکنه قشنگ مشخص بود حسابی کلافه شده تا اینکه بعد چند دقیقه بالاخره اتفاقی افتاد که باعث شد برای چند لحظه چشاش روی گوشی قفل بشه و هنگ کنه شراره به طرفش رفت و گوشی را ازش گرفت اما لحظه ای بعد رو شونه های آیدا زد و خندید بعد گوشی را به آیدا داد و به طرف ماشین من نگاه کرد و دید دارم نگاشون میکنم چشمکی انداخت آیدا گوشی را به طرف گوشش برد و همزمان سوار شد شراره هم سوار شد و راه افتادند منم پشت سرشون راه افتادم از همان خیابانی که آمده بودیم دوباره بر می‌گشتیم قرار بود هر اتفاقی افتاد به من گزارش بدن اما مونده بودم چرا زنگ نمی‌زنند با دو ماشین فاصله پشت سرشون بودم و داشتم بشون زنگ میزدم که راهنما زدند و نزدیک فروشگاه من پارک کردند و پیاده شدند.
از تماس منصرف شدم و جا پارکی پیدا کردم و پیاده شدم آنها رفته بودند تو فروشگاه، من هم رفتم تو، مشتریها مشغول خرید بودند. مریم، سمانه، عسل ، نسرین، شوهرش و آقا عباس کارکنان فروشگاه بودند که هر کدام از یه جا سر و کلشون پیدا شد و سلام کردند
آیدا ،شراره و مژگان داخل اتاقک شیشه‌ای (دفتر مدیریت) دیده میشدند آیدا مژگان را بغل کرده بود رفتم تو ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم آیدا داره گریه میکنه و مژگان او را نوازش میده از شراره پرسیدم چی شد این چرا گریه می‌کنه؟
_چیز مهمی نیست دلش شکسته به مژگان پناه آورده.
+مگه چی شده من که ندیدم کسی طرف شما بیاد؟ پس چه اتفاقی افتاد؟
صدای گریه آیدا قطع شد و از آغوش مژگان بیرون آمد و گفت شرمنده مژگان جون شرمنده آقا بردیا نمیدونم با چه رویی تو صورتتون نگاه کنم و نمیدونم اگر الان شما را اینجا نداشتم این دل شکسته ام را کی مرهم بود بی شک خدا میدونست که الان من چقدر به وجود نازنین شما احتیاج پیدا می‌کنم که شما را در این شهر غریب سر راه من قرار داد.
+خواهش می‌کنم شرمنده نکن ما کاری نکردیم حالا میگی چی شده؟
_نزدیک میدان که رسیدیم زنگ زدم بگم ما رسیدیم رد تماس داد و پیام داد مگر نگفته بودم «فعلاً زنگ نزن شرایط جواب دادن ندارم، فقط پیام بده» (یادم آمد ۲ روز پیش که قلعه رودخان بودیم پیام داد چند روز نمیتونم تلفنی صحبت کنم کار داشتی پیامک کن) در جواب پیامش نوشتم تو الان قراره بیایی سر وعده بعد میگی تلفنی نمیتونی با من حرف بزنی؟ نوشت «عزیزم این طوری که تو فکر میکنی نیست بزار بیام برات توضیح میدم» نوشتم من الان اینجام تو کجایی؟ نوشت «تا چند دقیقه دیگه میرسم» من هم یه چشمم به راه بود به چشمم به ساعت گوشی ببینم کی میاد که این پیام برام آمد گوشی را داد دستم من هم بلند خواندم «سلام خوشگل خانم، شرمنده ام وقتی دورادور دیدمت از خودم خجالت کشیدم و شرمم شد که نزدیکتر بیام آخه من یه بیوه زنه ۴۵ ساله کجا و تو کجا؟ بایت اینکه این مدت به خاطر من اذیت شدی معذرت میخوام و قول میدم دیگه مزاحمت نشم تو هم مرا ببخش و فراموشم کن و برو دنبال زندگیت برات از ته دل بهترینها را آرزو میکنم»
بعد خواندن این پیام زدم زیر خنده شراره هم پشت بندش خندش گرفت و لحظه‌ای خندیدیم .متوجه شدم آیدا از خنده ما بد رقم حالش گرفت خندیدن رو قطع کردم و ازش معذرت خواهی کردم و گفتم این که بد نشد تازه خیلی هم خوب شد چون حالا دیگه برای انتخاب پارتنر تردید نداری پس این ناراحتی برای چیه؟
_آیدا با لحن عصبی گفت ناراحتی نداره؟چطور ناراحتی نداره؟ چطور بعضیا تا این حد بیشعور و نفهمند که این‌قدر راحت می‌توانند با احساسات دیگران بازی کنند چرا این حرفا رو باید الان بزنه چرا زودتر نگفته بود آیدا همینطور که حرف میزد عصبی تر می شد چرا باید به خود اجازه بدهد مرا مسخره و تحقیر کند
مژگان گفت عزیزم کی گفته تو مسخره و تحقیر شدی.تو خیلی هم پیش ما عزیزی.
نه مژگان جون تو داری به من دلخوشی واهی میدی خودت دیدی شراره و بردیا چطور می خندیدن آنها که تقصیر ندارن کار من از بس احمقانه و مضحک بود هرکس دیگه هم جای آنها بود می‌خندید حتی خود تو هم حتما تو دلت به من خندیدی ولی به روی خودت نیاوردی که من ناراحت نشوم من مثل یه گوساله احمق ۶ ماه دل به یه پیر زن دادم و بازی خوردم پس الان حقمه مسخره بشم.مژگان فریاد زد نه تو حق نداری به خودت توهین کنی. تو کار بدی نکردی تو با صداقت تمام جلو رفتی اما او با احساسات تو بازی کرد تو نباید خودت را شماتت کنی.
شراره گفت حق با مژگانه شاید اگر ما هم جای تو بودیم این کارا می‌کردیم، بابت اینکه خندیدم معذرت می‌خوام منظوری نداشتم.
آیدا نه تنها از این صحبت‌ها آرام نمیشد بلکه تند تند قدم میزد و مرتب فریاد میزد و به خودش و اون خانم فحش و بد و بی راه می‌گفت
گفتم آیدا خانم به نظر من این کار خدا بوده که او وسیله ای بشه تا تو بیایی و با ما آشنا بشی من که اگر او را ببینم و بشناسم بابت کاری که در حق ما کرده دستش را می‌بوسم.
مژگان گفت اصلاً شاید الان بهت دروغ گفته شاید به هر دلیلی که ما نمی‌دونیم ترسیده با تو رابطه بزاره این دروغ را سر هم کرده تا تو را از خودش بیزار کنه و تو دست از سرش برداری بری دنبال زندگی خودت.
آیدا گفت کاش این‌طور بود ولی اینجوری نیست همه این حرفا به خاطر اینه که من را آرام کنید اما روزی را می‌بینم که همه این صحبت‌ها یادتون می‌ره و من مورد تمسخر شما قرار می گیرم
شراره عصبی شد و گفت بس کن دیگه حالمو با این حرفا به هم میزنی یه اشتباهی کردی و ما بت گفتیم اشتباهه اما اصرار داشتی انجام بدی حالا هم که همه چیز به خوبی تموم شده تو دست بر نمی داری.
مژگان یه قدم به طرف شراره برداشت بعد با لحن نسبتاً تندی گفت آیدا کاملا حق داره ناراحت بشه من بش حق میدم تو هم حق داری ناراحت بشی اما حق نداری این حرفا رو به او بزنی اصلأ همه حق دارید ناراحت بشید اما نه از آیدا، ناراحتی و فریاد خود را سر من خالی کنید چون کسی که مسبب این همه ناراحتیه منم، کسی که باید سرزنش بشه منم همه این مشکلات را من به وجود آوردم چون فکر می‌کردم کارم درسته و نمی‌دونستم دارم گند می‌زنم به احساسات مژگان عزیزم.
همه داشتیم با تعجب به حرف های مژگان گوش می‌دادیم که گوشیشو برداشت سیم کارتی تو گوشی گذاشت رو به آیدا گفت لطفاً گوشیتو بده همه ساکت بودیم آیدا با حیرت گوشیشو به مژگان داد پرسید اسم اون عوضیا تو گوشیت چی سیو کردی؟
_نیلوفر
مژگان با گوشی خودش شماره آیدا را گرفت گوشی آیدا زنگ خورد گوشی را داد به آیدا و گفت بفرما نیلوفر خانم داره زنگ میزنه بگیر جواب بده اسم نیلوفر رو گوشی افتاده بود همه تعجب کرده بودیم ولی از ما بدتر آیدا بود که داشت پس می افتاد با صدای خفیفی گفت تو همون نیلوفری آخه این چطور ممکنه؟ مژگان رو به همه کرد و گفت حالا خواهش میکنم همگی به حرفام گوش بدید من آیدا را که حسابی وا رفته بود گرفتم و روی صندلی نشوندم و نسرین را صدا زدم و ازش یه بطری آب خنک خواستم جرعه‌ای از آب را به آیدا خوراندم
مژگان شروع به حرف زدن کرد: مدتها پیش به خاطر نیاز جنسی بدون اطلاع شوهرم وارد یه سایت دوست یابی شدم یه روز که داشتم پیامها را مرور می‌کردم پیام خانمی از تهران نظرمو جلب کرد براش کامنت گذاشتم و خودمو نیلوفر معرفی کردم اما حرفی از متاهل بودنم نزدم میدونستم اگه بگم شوهر دارم در همان ابتدای کار رابطه ای شکل نمی‌گیره یا خیلی زود از بین می‌ره بعد از آشنایی اولیه ازم خواست شماره بدم تا دوستیمون صمیمی تر بشه این کار را کردم بعد با هم تلفنی صحبت کردیم اما من از این رابطه میترسیدم و نگران بودم اتفاقی بیفته و آبروریزی بشه بیشتر نگران آبروی شوهرم بودم و میترسیدم با کارم به آبروش لطمه بزنم اما با تمام ترسی که از این رابطه داشتم باز هم نیاز به داشتن همبازی جنسی وادارم میکرد که ادامه بدم با خود گفتم اگه حواسم را جمع کنم و هیچوقت چیزی که احتمال سوء استفاده داره به دستش ندم هیچ اتفاقی نمی‌افته. او مرتب ازم عکس و تماس تصویری میخواست و من بخاطر اینکه ممکن بود فیلم تماس تصویری ذخیره بشه و مشکل ساز بشه قبول نمی‌کردم اما او برای جلب اعتماد من چند تا عکس از خودش و دختر داییش فرستاد.
ولی من بازم به دلیل همون نگرانی که گفتم هیچ چیز نفرستادم و تنها شرطما برای ادامه رابطه ملاقات از نزدیک گذاشتم او ابتدا قبول نمی‌کرد اینجا بیاد و باهام کات کرد حدس زدم او هم مثل من نگرانه و نمیتونه اعتماد کنه اما کاری نمی توانستم انجام بدم بعد مدتی خوشبختانه خودش تماس گرفت با خود گفتم باید یکبار برای همیشه بفهمم با کی طرفم برا همین ازش خواستم با دختر داییش بیاد شمال بهش گفته بودم اگه نیاد برا همیشه باش کات میکنم بالاخره راضی شد که بیاد و وقتی آمد من با یه مشکل بزرگی روبرو بودم و آن هم پنهان کاری شوهرم بود و هر چه می اندیشیدم راهی به نظرم نمی‌رسید که گره این موضوع را چگونه باز کنم ناگهان فکری به نظرم رسید خوشبختانه من از او و دختر داییش چند تا عکس دیده بودم و میدونستم چه شکلی اند، پس بدون اینکه آنها مرا بشناسند می‌توانستم آنها را شناسایی کنم تصمیم گرفتم بار دیگه اما این‌بار به همراه شوهرم (که البته هیچ اطلاعی از برنامه من نداشت)بش نزدیک بشم و چون اطلاعات خوبی ازش داشتم به قلبش نفوذ کنم و با اسم واقعی یه رابطه جدید ایجاد کنم و کاری کنم اثری از رابطه قبلی بر جای نماند
وقتی خبر رسیدنش را بهم داد به دروغ گفتم مادرم مریضه و از ملاقات باهاش تفره رفتم و از اونجایی که خبر داشتم شوهرم قصد داره آخر هفته را در قلعه رودخان بگذرونه به او آدرس قلعه رودخان دادم تا به تفریح بره و خودما در آنجا بهش برسونم و باهاش به بهانه ای هم صحبت بشم فردای اون روز وقتی مطمئن شدم که به قلعه رودخان رفتن ما هم حرکت کردیم شوهرم برای تفریح اما من در جستجوی شما(اشاره به آیدا و شراره) بقیه ماجرا را هم همگی می‌دونید
پس از آشنایی با شما همه چی داشت خیلی خوب و طبق برنامه ام پیش می‌رفت و همونی شده بود که دلم میخواست اما یه مشکل باقی مونده بود آن هم خاطراتی که آیدا از نیلوفر داشت و من احساس کردم خودم باید نیلوفری را که در ذهن آیدا ایجاد کردم از بین ببرم تا او با خیال راحت به سمت من برگرده برای همین تصمیم گرفتم با آن پیام کاری کنم که آیدا برای همیشه از نیلوفر بیزار بشه اما نمیدونستم با این پیام غرور و شخصیت کسی را که اینقدر دوستش دارم می‌شکنم و باعث آزارش میشم.
حالا از شما بخصوص آیدا خانم معذرت می خوام و جز اینکه بگم شرمنده ام حرف دیگه ای ندارم.سپس سوئیچ ماشین را از روی میز برداشت و در حالی که پاشو از اتاقک بیرون می‌گذاشت گفت حالا که همه چی را فهمیدید من دیگه میرم چون نمی‌تونم بمونم و تو صورت شما نگاه کنم.
آیدا بلند شد و با لحنی که نمی‌شد فهمید ناراحته یا خوشحال فریاد زد صبر کن کجا داری میری؟
مژگان تا وسط سالن فروشگاه را طی کرده بود که برگشت و نگاهمان کرد، قطرات اشک از چشاش بر روی گونه هاش سرازیر شده بود. .
سپس ادامه سالن را دوید تا از فروشگاه خارج شد آیدا به دنبال او دوید و ما به دنبال آیدا.
مژگان قبل از رسیدن آیدا سوار شد و حرکت کرد و آیدا سوئیچ ۲۰۶ را از شراره گرفت و با سرعت به تعقیب مژگان رفت و من و شراره موندیم.
برگشتیم داخل فروشگاه همه مشتری ها و کارکنان با تعجب به من و شراره نگاه می کردند بدون اینکه چیزی بگیم به داخل اتاقک شیشه ای رفتیم.
شراره گفت باید به مژگان بخاطر این فیلم بازی کردن جایزه داد
+پرسیدم به نظر تو آیدا با مژگان چه برخوردی میکنه؟
_بنظرم خوشحال میشه که آیدا همون نیلوفره.
+ولی من احساس می کنم آیدا بش برخورد که چرا مژگان این مدت باش بازی کرده.
_نه بابا این که دیگه بازی نیست مژگان دلش می‌خواسته کسی را پیدا کنه که باهاش رابطه داشته باشه و به دلیل متاهل بودنش که خیلی منطقی هم هست مجبور بوده دست به عصا راه بره
+ولی با آن حالتی که آنها رفتند من میگم دعوا میشه.
_میای شرط ببندیم.
+سر چی؟
_تو بگو
+نمی دونم بی خیال. پاشو یه آژانس بگیریم بریم خونه پاترول را برداریم بریم دور دور آخه یه اتفاقی می‌افته.
به طرف خونه می‌رفتیم یه ۲۰۶سفید کنار خیابون پارک بود شراره گفت این ۲۰۶ آیدایه.
گفتم آقای راننده نگه دار.
پیاده شدم و به طرف ۲۰۶ رفتم کسی داخلش نبود و دراش قفل بود به دور و بر نگاه کردم خبری از پارس نبود سوار شدم شراره داشت به آیدا زنگ میزد ولی او جواب نمی داد من به مژگان زنگ زدم.
مژگان گفت الو سلام.

  • سلام خوبی.
    _آره بهترم.
    +آیدا چطوره او هم خوبه؟
    _آیدا؟
    +آره آیدا! می‌دونم با هم هستین. ماشینش را کنار خیابون دیدم.
    _آره او هم خوبه
    +مشکلی که نیست
    _نه همه چی خوبه
    +الان کجایید
    _تو جاده انزلی
    +باشه خوش باشید
    شراره با صدای بلند گفت به آیدا بگو دعا کن دستم بت نرسه چرا جواب مرا ندادی .
    آیدا از اون طرف گفت سلام، معذرت می‌خوام عجله کردم گوشیم تو ماشینم جا مونده، ضمناً ما داریم می‌ریم انزلی شما هم دوست داشتید بیایید .
    تماس که قطع شد شراره گفت خدا را شکر همه چی به خیر گذشت.
    +خوب شد شرط نبستم وگرنه الان باخته بودم.
    _حالا دیدی من بهتر خانمها را می‌شناسم
    به خونه که رسیدیم و وارد حیاط شدیم شراره در را بست.
    گفتم ما هم داریم می‌ریم چرا درا می‌بندی.
    گفت وقت برا رفتن زیاده بعد آغوش گشود و من را محکم بغل کرد و گفت خدا را شکر که این مسئله ختم بخیر شد و ماندن آیدا با مژگان قطعی شد حالا دیگه میتونم با خیال راحت بهت قول بدم که من برای همیشه پیش تو خواهم ماند.
    من هم او را محکم‌تر به خودم فشردم و گفتم آره حق با توئه پس حالا که خیالمون راحت شد بهتره بریم بالا و این اتفاق را جشن بگیریم.
    _بهتر نیست بریم انزلی جشن ۴ نفره بگیریم.
    +نه عزیزم این جشن که قراره بگیریم باید در خلوت باشه.
    _ای شیطون دوباره هوس کردن کردی؟
  • چکار کنم میخواستی بهم نچسبی تا هوس نکنم.
    _اتفاقاً از حالا به بعد بیشتر بهت میچسبم چون می‌میرم برا کردنت.
    ادامه دارد

نوشته: B55Z

ادامه دارد...


👍 35
👎 2
45201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

933121
2023-06-15 01:30:47 +0330 +0330

تنها قسمت درست و صادقانه این اراجیف اونجاست که اعتراف کردی از پشت کوه اومدی
وگرنه هیج ابلهی نمیتونه همچین خزعبلاتی سر هم کنه باورکن

2 ❤️

933143
2023-06-15 03:44:39 +0330 +0330

ریموت را زدم و ۲۰۶ ام اوردم و من ۲۰۶ دارم و ار مادرم خاراب اند و
جمع کن دیگه الان انتظار داشتم پشتش بنویسی و با دنیای دخترانگیم خدافظی کردم
کصکش

0 ❤️

933161
2023-06-15 06:27:29 +0330 +0330

ایده خوبی بود ،
در مورد صیغه برعکس گفتی ، زن میخونه مرد میگه قبلتُ
اگر خانمت همون نیلوفر بوده ، داستان اولی که تو قسمت اول پیش اومد و دو تا پسر به شراره تجاوز کنن و تو بشی فرشته نجات یکم فضایی بود

0 ❤️

933169
2023-06-15 07:25:39 +0330 +0330

داستان قشنگ ولی نوشتنت رو مخ .

0 ❤️

933176
2023-06-15 08:46:27 +0330 +0330

عالی بود دمت گرم
دست به قلمت عالیه

0 ❤️

933219
2023-06-15 16:32:39 +0330 +0330

دوستان این متن چه خاطرات واقعی باشه یا زاده یک ذهن فرقی نداره مهم اینه که ادم باخوندنش همراه میشه وبااینکه طولانیه اماخسته کننده نیست.روندمتن هم دوراز انتظار ونشدنی نیست ومیشه تصویرسازی کرد.
برای من که صرفا مطالعه میکنم واقعا جذاب وخوبه اما شایدبرای اون دست ازدوستان که برای تحریک شدن وارضامطالعه میکنن دلچسب نباشه چون نویسنده خیلی کامل ودقیق همه چیز روتوضیح داده وقسمتهای سکسی شایدکمترباشه خیلی جاها صحبتهای عادی باشه.ولی ادم باید خوب بخونه چون همون صحبتهای عادیشون هم رنگ وبوی شهوت وسکس داره.
من فکرمیکردم اون دوست مجازی مردهست وانتظار نداشتم مژگان باشه خیلی خفن اومدی نویسنده.خسته نباشی ومن خیلی داستانت رودوست داشتم

2 ❤️

944170
2023-08-25 09:34:54 +0330 +0330

موضوع برای من جذاب است.
نگارش خیلی میتونه بهتر بشه.
همه اجزای داستان میتونه بهتر بشه
ولی روان نویسی رو داره
مگر در بعضی جاها از لحاظ نگارش
دوست دارم ادامه بدی عزیز

0 ❤️