دنیای بعد از تو ...

1390/11/04

سلام.امیدوارم از داستانم خوشتون بیاد و لذت ببریید.اونهایی که خوششون نیامد میتونن فحش بدن.مشکلی نیست.به هر حال هر کسی نظری داره.

==============

ستایش هستم 5 سالم بود که مادرم رو از دست دادم…دختری مامانی بودم و البته عاشقه بابام بودم…روزهای اول خوب بچه بودم…پیش پدرم زندگی میکردم و عمو و عمه بهمون سر میزدن هفته ای یک بار …عمه یک دختر داشت (اسمش زهرا بود)که با هم هم صمیمی بودیم…عمو هم خوب یک پسر همچین گند دماغ و البته در اینده فهمیدم هیز داشت…البته پسره معمولی بود از نگاهه من !دختر عمه ام زهرا اما خوب بد جور تو کفش بود اینو میشد تو دبیرستان فهمید… تو راهنمایی اومدیم تو یک خونه واقع در خیابان پیروزی! نزدیک عمه ام اینها یک اپارتمان 3 طبقه که طبقه اول یک مرد و زن مجرد زندگی میکردن که بعد ها فهمیدم زنش مریضه و بچه دار نمیشه!طبقه دوم هم من و پدرم زندگی میکردیم…در طبقه سوم هم یک خانواده سه نفره که یک پسر کوتاه قامت اما خدایی جذاب داشتن به اسمه علیر ضا…خداییش یک مدت که از زندگیمون اونجا گذشت کم کم حس تنهایی بهم دست میداد!سوم راهنمایی بودم و خوب میدیم که بقیه دوستام هی درباره پسرهای محل حرف میزنن و خوب منم بد نمیومد که با کسی دوست شم…اما چون شاگرد اول بودم راستش ترس داشتم و البته پدرم هم دلیله دیگه بود که نمیخواستم از اعتمادش سوء استفاده کنم…وارده دبیرستان که شدم فهمیدم پسر عموم بالاخره با اون ریخت قیلفش تصمیماتی گرفته و بهم گفت از زهزا خوشش میاد…اون موقع تازه ایرانسل اومده بود و خوب من و زهرا و پسر عموم تازه گوشی گرفته بودیم و خوب اونا تونستن با هم دوست شن و وقتی وارده سال سوم دبیرستان شدیم دیگر به اوج بلوغ رسیده بودیم…پسر عموم(کامران) 20 سال شده بود و علیر ضا 21 و من و زهرا 17 سالمون شده بود…من واقعا زیباتر از زهرا بودم و در واقع جزوه عالی ها تو مدرسه معراج در ائمه اطهار بودم…پدرم با اینکه راننده کامیون بود اما نمیزاشت من زره ای احساسه کمبود کنم…اون عاشقه من بود و این چیزی بود که برام از هر چیزی مهمتر بود و در واقع مهمترین دلیل بود که سرم همیشه پایین بود…شاید کم عرضه بودم…چون بیش از 10 تا دوستام که پسر دوست بودن بهم میگفتن بیا با دوست دوست پسرمون دوستت کنیم اما من با اینکه نیاز داشتم و گوشیم حکم اسباب بازی داشت میترسیدم…واقعا میترسیدم هم از درس عقب بیافتم و هم پدرم رو نمیدونستم چه کنم…اما زهرا و کامران به قوله خوده زهرا خیلی رابطه خوبی با هم داشتن…یک روز عمه ام اومد دمه مدرسه دنبال من و زهرا…من و زهرا سوار ماشین شدیم و زهرا کلی حرص میخورد…که حتی به مامایش گفت چرا اومدی دنبالمون خودمون میامدیم…عمه ام گفت با تو کاری ندارم با ستایش کار دارم…گفتم چی شده عمه؟گفت دختر مثل اینکه یادت رفته امروز تولدته!!بله امروز 18 اذر بود و تولده من!گفتم اره خوب عمه میدونم!گفت میخوام ببرمتون ناهار بیرون!ولی یکدفعه زهرا گفت نمیتونم بیام…اخه پتیاره خانوم با اون کامران چور قرار داشت…مامانش گفت دختر من با بدختی از دکتر مرخصی گرفتم…مادرش رزیدنت بیمارستان بود…هر چی شد زهرا گفت میخواد بره خونه و خسته است و نمیتونه بیاد ومادرش گفت باشه و اونو رسوند تو خیابان نیروی هوایی (خ پنجم) و اون رفت و من و مامایش رفتیم پدر خوب و گفت فقط میخواد امروز با من باشه و بهم خوش بگذره…وقتی ناهار تمام شد و اومدیم بیرون مامانش گفت عزیزم بیا این کلیدو بگیر و برو خونه پیش زهرا …امروز مثل اینکه حالش بده… منم باید برم سره کار…میدونستم که با کامی قرار داره و خونه نیست خواستم بهانه بیارم اما نمیدونستم چی بگم…سواره تاکسی شدم و سر پنجم نیرو هوایی پیدا شدم…رفتم خونشون…خونشون خدایی شیک و 5 طبقه بود…خیابان پنجم کلا با همه خیابان های پیروزی فرق داره…وارد شدم و در اتاق با کلید وا کردم…دمه در عجیب بود یک کتونی پسرانه مدل دی سی بود…خیلی فضولی نکردم و شایدم خودمو زدم به خریت…وقتی وارد شدم سویشرت کامی رو کاناپه بود…دیگه حتم داشتم اون سویشرت ماله کامی بوده…اما خودشون کجان !!؟اروم رفتم سمت اتاق خوابا چون بقیه جاها نبودن!!2 تا خواب هم بیشتر نبود…هال بزرگ بود اما اشپز خونه کوچیک…رفتم اتقه زهرا پشته در ایستادم…یک صداهایی میامد از زهرا که نمیتونم!تو رو خدا!!نه!! دیدم از لای در که کامران سعی میکنه لبای زهرا بخوره اما زهرا مقاومت میکرد…که نه !این قرارمون نبود و از این حرفها!!چند بار با زهرا زیرکی و البته کنجکاونه تو ماهواراه فیلم دیده بودیم سکسی البته -16 …بالاخره کامران لباش گذاشت رو لبای زهرا دیگه تقلایی در کار نبود …زهرا هم یواش یواش شروع به خوردن لبای کامران میکرد…کامران با یک حرکت جالب دستاشو گذاشت رو سین های زهرا…بی ناموس وارد بود!زهرا سین های خوبی داشت…جفتمون سایزمون 70 بود…ولی اون تو پر تر بود و بیشتر…کم کم لبا رو ول کردن وکامی داشت کاملا گردن وزیرگلو زهرا کبود میکرد…خدایی عالی میخورد جوری که من ارزو میکردم کاش من جا زهرا بودم…به خودم اومدم دیدم به به نوک سین های من زده بیرون! دیگه کامران خوابید رو زهرا و قشنگ بالا سینه ها رو میخورد و زهرا هم خودشو میپیچید به کامران و موهای اون فشار میداد و خیلی اروم ناله میکرد…تاپشو در اورد!!زهرا هم دیگه کاملا تسلیم که هیچ حشری شده بود…خودش سوتین رو وا کرد و البته گفت فقط کمر به بالا…کامی هم شروع کرد به خوردن سین هاش البته اولش اروم و اهسته و با دقت…سین هایی که داری هاله ای قهوه ای و معلوم بود تا حالا افتحتاح نشده بودن…من دستم رو سینه ام بود و اونو فشار میدادم…چون بوی فریند نداشتم خو.ب خود ارضایی میکردم البته کم…دیگه زهرا کنترل نداشت و مدام میگفت بخور…اخ …وای…چی حالی میده…ای وای…ای جونم کامی من…کامی گاهی میامود یک لب میگرفت و میرفت…قشنگ جلوشو رو شلوار جین ساق کگوتاه زهرا بالا وپایین میکردو یوا یواش اونوباز کرد…زهرا حرفش هم یادش رفته بود و شورتشو رو هم کامی در اورد و خودش هم لخت سد…حالا دختر عمه و پسر عموم لخت و لخت بود…و یک دفعه چشمم افتاد به جلوی پسر عمو زیاد مثل فیلمها گند نبود اما اکیبری بود شایدم چون من ازش بدم میومود برام اینجور بود…زهرا گفت نه!بعد کامی گفت نترس فقط میخوام جلوتو بخورم…یکدفعه حمله کرد…وای…چه لحظه ای بود…میخواستم برم و جلو سینه های زهرا و بخورم و …کس لیسی برای زهرا و دیدنش برای من تجربه جالبی بود…کامران سرشو گذاشته بود لای پای زهرا اونم که داد دیگه میزد…بخور…وای…اه …اه…مامای…ای جونم…اخ…بیشتر بخور…تا ته بخور…شر و ور میگفت و اما منم تحریک شده بود و مدام خودمو میمالیدم و دیگه قشنگ دستم تو شرتم بود و جلومومیمالیدم ولباموگاز میگرفتم…فقط خدا خدا میکردم کسی نیاد…که یکدفه زهرا وای اومد…وای وای…اههههههههههه…یکدفه کامی با اینکه زهرا بیهوش بود از شدت لذت رو برگردوند و سر جلوشو توف مالی که حاله من داشت بهم میخورد میخاست از پشت؟؟!بله!که تا سرش خورد زهرا مثل جن گیرا پرید!نه!اصلا!درد داره!کامی هم گفت باشه تو بخواب میخوام رو شیافت بالا و پایین کنم…اونم خوابید…وای کون سفیدی داشت…دوبار توف و اینبار داخل نکرد…کیشو داشت اروم رو خط کون زهرا بالا و پایین میکرد که خیلی لذت بخش بود برای هر 3 تامون زهرا مدام میگفت تندتر …وای خوبه…کامی هم کم کم صداش در اومده بود…من داشتم ارضا میشدم که یکدفعه شدم…حالت عالی بود…بهترین خود ارضایی ام بود…زهرا میگفت وای…چه حالی میده…که یکدفعه کامی تمامه اب معنیشو ریخت رو کمره زهرا…منم سریع رفتم بیرون گفتم زنگ بزنم و بیام و اومدم از خونه بیرون و 5 دقیقه بعد زنگ زدم…خوب میدونستم ایفون تصویری و الان کامی رفته بالا پشتبوم و یا جایی دیگه تا بپیچه!ولی سست بودم…زنگو دم و زهرا وا کرد و منم اصلا به روش نیاوردم…به منم مثلا کادو یک دو پنچ هزار تومانی داد و گفت نمیدونستم واست چی بخرم!!یک جورایی ما رو خر فرض کرد…سوار تاکسی شدم به سمت بلوار ابوذر که خونمون بود اومدم…خسته بود…بابام سر کار بود…در وا کردم علیرضا رو دیدم واقعا خوشگل و خوش تیپ بود…قدش ولی خیلی کوتاه بود…هم قدم بودیم…ولی انصافا چشماش…سلام کرد…دانشجو دانشگاه تهران بود…پسری مودب و با هوش بر عکس اون کامران الاف که سیکل بزرو گرفته بود!سلامشو با لبخند جواب دادم…سرشو پایین انداخت رفت… وای میخواستم بغلش کنم یک لحظه نمیدونم چرا!!در بست و سوار ماشینش شد و رفت!یکدفه اون همسایه طبقه اولیمون که اسمش علی اقا بود امد!احوال پرسی کردم و حاله زنه مریضشو پرسیدم که گفت بیمارستان بستری هست و الان اومده چیزی برداره براش ببره!از پدرم پرسید و تعارف کرد برم تو!یکم تعجب کردم!گفتم یعنی چی!!بیخیالی طی کردم و اومدم بالا…اومدم سره درسام…پدرم شب میامد و در واقع میخواست تولدمو بترکونه…عمو و عمه که تنها کسایی بودن که ما داشتیم (خانواده مادری همه خارج بودن و از پدر بزرگ و مادر بزرگ هم خبری نبود) رو دعوت کنه…ساعت حدودا 6 بود زنگ خونمون زده شد…یکدفعه دیدم اقا رضاست…گفتم جانم؟ دیدم داره بدجوری براندازم میکنه…گفت پدرت نیامده گفتم نه…گفته باشه و بعد یکدفعه علیرضا اومد بالا یک چپ چپ به رضا نگاه کرد چون چندان با هم خوب نبودن نمیدونم چرا؟!علیرضا دوباره سلام کرد…به بالا رسیده که میخواست بره دید من دارم هنوز نگاهش میکنم اومد دوباره پایین…وای وای…دلم داشت هوری میریخت…یکدفعه اومد جلو چشمام…تو چشمام نگاه کرد و گفت تولدت مبارک…یک پلاستیک بهم داد…نمیدونم چه جوری ازش گرفتم…یک ماچ جانانه از لبام کرد…وای چه لبایی داشت…گفت که دوستم داره…من مات ومبهوت اما خوشحال…گفت فردا پارک پرستار میبینیم همدیگرو…رفتم و تو کادو رو دیدم که داخل یک جعبه ساعت قشنگ مارک سواچ بود…عمو و عمه ام با خانواده هاشون اومدن…همه منتظره پدرم بودیم…ساعت 10 بود…اما خبری ازش نبود!!برام عجیب بود…همیشه دیگه 9 خونه بود… یک هواسم به علیرضا بود و یکی به پدرم!11 شد و خبری نشد…مهمانها هم رفتن!چند تا کادو هم بهم دادن اما نای باز کردنشون نداشتم…12 شد…1 شد…2…ساعت 3 بود که رو میز ناهای خوری خوایم برده بود…تلفنمون زنگ خورد…از اداره پلیس…پدرم…با یک ماشین دیگه در حالی که مقصر بوده تصادف کرده هر دو مردن!نمیدونید چه حالی داشتم…بدبخت شدم…به عمه و عموم زنگ زدم و اوناها اومدن…فقط اشک میرختم و زار میزدم…زهرا بغلم کرده بود…همه داغون بوذیم…عمه ام زمین داشت میکند…عموم بهتش زده بود…کامران که عین خیالش هم نبود حروم زاده!تنها شده بودم…بی کسی!بابام بهترین بابای دنیا بود…روز تولدم یعنی اینقدر نحس بود؟تعزیه جنازه که تمام شد !دولتیها و قانون گذارا تصمیم گرفتن خونه رو توقیف کنن چون باید پوله دیه رو میدادیم…واقعا برام عجیب بود…به خونه عمه ام نمیتونستم برم با اینکه نزدیک بود اما شوهره نامردش مخالفت کرد و همون دمه در گفت خرج خودمون موندیم با دک و پوزتون یک نون خور میخوایم چیکار…رفتم خونه عموم…اما میترسیدم!میدونستم کامران چه جونوریه!زن عموم زنه بدی نبود اما باید با عموم همش میرفتن سره کار…یک روز من و زهرا داشتیم بر میگشتیم که من خواستم برم خونه عموم که تو اما حسین بود و خوب کمی دور شده بود…زهرام گفت منم میام و میخوام کامی رو ببینم…هفت پدرمم تموم شده بود…وقتی اومدیم خونه دیدیم دمه دار 2 جفت کفش پسرانه است…رفتیم و تو دیدم همون دمه در منتظرمون هستن!گفتم زهرا بیا بریم که زهرا گفت نه !وقتی اومدیم تو یک پسر دیگه کناره کامران نشسته بود…اسمش بعدا فهمیدم حسین هست…اومدن با ما ها دست بدن که من با هیچکدام دست ندادم…یک دفعه دیدم پسر پرو حسین که با کامی مست مستن دست من کشید طرف خودش گفتم؟چیکار میکنی کثافت و عوض؟گفتم میخوام بخورمت!زهرا داد زد گفت کامی یعنی چی؟کامران دست زهرا رو گرفته بود و برد تو اتاق!نامرد انگا نه انگار عموش مرده!!حسین بدجوری سینه هامو فشار میداد و میمالوند کم کم بدم نمیومد و میخواستم تسلیم بشه که یکدفعه پدرم جلو چشمم اومد و منم با یک لگذ گذاشتم لای پای حسین و در رفتم…یاده زهرا افتادم وسطه راه اما میدونستم زهرا خودش راضیه…حسین داشت دنبال من میدویید …لا مذهب ولکون نبود…میدونست به عموم میگم هم پدر اون و هم پدر اون کامی رو در میاره…رفتم مغازه عمو که بوتیکش نزدیک خونه ذر امام حسین بود…قضیه رو بی پرده گفتم!فکر کردم الانه که چه ها واسه برادر زاده یتیمش بکنه!یکدفعه گفت عمو بیا بشین پیشم رو این صندلی!رفتم پیشش خوب عموم بود و خواستم ازش دلداری بگیرم و رفتم تو بغلش!رفتم در مغازه رو بست !تعجب کردم!گفت وقت ناهاریه!کنارم نشست!خیلی اروم دستمو یکجوری ماساژ میداد و بعد اروم اروم رونم!یک جوری میشدم!بوس های کوچولو از پیشونیم میگرفت!کم کم دیگه حسبدی داشت بهم دست میداد…میدونستم داره چیکار میکنه!یعنی واقعا عموم بهم نظر داشت؟ بابا کجایی؟بی تو ببین؟علیرضام!بیا کمکم!!دست برد رو سینم و قشنگ دیگه داشته میمالوند اروم از لبام بوس میگرفت و منو خواباند کف مغازه دستش گذاشت رو باسنم و شلوارم کشید پایین و من اشک میریختم!گفتم عمو !نه !تو رو خدا نه!خواهش میکنم! بابام روحش ازار میبینه !نه تو رو خدا!بعد گفت مامانت بد جور منو گذاشت کف !یادم نمیره!به ما ندادو از دنیا رفت…تا خواست جلوشو توف مالی کنه دیدم یک چیزی مثل چوب نمیدونم چی بود!برداشتم از پشت سرم گذاشتم تو کلش که پره خون شد سرش!وای یک مصبیت دیگه!کلید مغازه رو از تو جیبش برداشتم و در مغازه که کوچیک هم بودو وا کردم و در رفتم …فقط دویدم و سوار بی ار تی شدم و رسیدم 30 متری نیرو هوایی!عمه ام زنگ زد به گوشیم!دختره ای خائن!چی میگی عمه!خفشو!کثافت بد ذات!اتیش بیار معرکه!بزار چهل بابات تمام بشه بعد برو دزدی مغازه عموت!دیگه نمیخوام ببینمت!نه عمه تو رو خدا!کامران هم هی اس میادا جنده خانوم یک روز میکنمت قول میدم!زهرا کردم تو روم میکنم!رفتم خونه خودمون گفتم شب حداقل تو راه پله میخوابم شاید برم خونه علیرضا اینه!مامان و پدرش ادم حسابین!تا فردا خدا بزرگه!شانس ما علیرضا و خانوادش رفته بودن مهمانی! زنگ اولو زدم!اقا رضا در رو وا کرد گفت شمایید !بیا تو!وقتی منو دید بغض کرد و گفت واقعا متاسفام!نمیدونم چی شد رفتم تو بغلش!زنش خونه نبود!رفتیم و تو واسش همچی رو گفتم!گفت حالا مهم نیست!برو یک دوش بگیر اروم شی!از حرفش تعجب کردم اماواقعا نیاز داشتم!خونی شدم بودم وبو عرقممیدادم و رفتم و وقتی بیرون اومدم دیدم لباسا زنشو رو تخت گذاشته پوشیدم و اومدم بیرون!وقتی اومدم بیرون دیدم پای ماعواره دارن فیلم سکسی نگاه میکنه و وقتی منو دید جاخورد کانال رو اورد رو پی ام سی !یکم درد و دل کردیم و اون گفت زنش داره میمیره و …کم کم بهم نزدیک شد و اروم لباشو بی مقدمه گذاشت رو لبام!نمیدونم چرا ایندفعه مقاومت نکردم!شاید چون جایی نداشتم و مجبور بوذم مطیع باشه!قشنگ لبامو میخوردو و من مثل این ندید و بدید ها فقط نگاه میکردم و البته شرمم میومد…با خودم یک لحظه گفتم بابایی چرا اخه تنهام گذاشتی!میبینی؟همه مثل تو پاک نبودن !همه ادمو واسه…گردنمو میخورد و میمکید و من بی کم کم گرم شدم وخوشم میومو و پیراهنو زنشو از تنم در اورد!بعد بهم گفت عاشق ممه هات بودم وهمه به عشقش جق میزدم!گفت به به چقدر ما ایرانیها نجابت داریم!سوتینمو وا کرد!دیگه تسلیم شده بودم!از اولش هم بود!بهتر بگم راضی شده بودم!شروع کرد به خوردن سینه هام !!وای اولین مردی بود که سینه هامو فتح میکرد!قشنگ و خوشگل میخورد و من اروم ناله میکردم منو خوابانو رو کاناپه که بازم پدرم رو جلو خودم دیدم و سریع بلند شدم و مانتومو پوشیدم!گفتم من میرم!رضا میگفت نه تو رو خدا!بمون!کاری باهات ندارم دیگه!ولی رفتم!میدونستم این درسته!کف کف بودم اما باید میرفتم!جایی نداشتم برم !گفتم برم یک پارکی که بشه شب توش موند اما کجا؟؟رفتم پارک پیروزی با یک دربستی!پولام داشت تمام میشد!تو عابرم پول داشتم!اما خوب خیلی نبود…شاید 700 و یا 800 هزار تومان…بابام که بدبخت هر چی در میاورد خرج من میکرد و تحصیلم و اون کامیونش!رفتم تو یکی از تونل های بازی که رنگی هست…سرد بود…خیلی سرد…کم کم برف گرفت…پارک هیچکی نبود…داشتم گریه میکردم…از خودم بدم میومد…!!چرا اجازه دادم رضا اینکار بکنه!دنیایی بود عجیب!تنها و بی کس شده بودم!میخواستم داد بزنم!بابا!ببین!ببین چه کردن!باهام!خواهر و برادرت یکدونه دخترتو تنها گذاشتن!برادرت نا برادر بود!نه نامرد بود!صبح شد و رفت مدرسه!وقتی تومدرسه داشتن راجب کار دیروزم که نکرده بودن حرف میزدنن خجالت میکشیدم!بله زهرا که مثل خواهرم بود!!طرفه بابای کامی رو گرفته بود و همه جا رو پر کرده بود…داشتم با تنها دوستم که براممونده بود از مدرسه برمیگشتم!که یکدفعه یک پسر اومد ج لوم!همه دخترا میگفتن! بچه ها علیرضاست!واو…یک کت کتون و با شلور لی و پیراهن قشنگ پوشیده بود…گفت میخواد برسونه من رو…ترسیده بودم…یعنی الاننوبته اینه
!! نه دیگه تحمل نداشتم!یکدفعه دیدم جلو همه زانو زد و گفت عاشقتم و دوست دارم!گفت خواهش میکنم سوار ماشین شو…سوار ماشین شدم با اصراره مهاسا…بهت زده بودم…دخترای دیگه مثلا تیکهمینداختن ومنوجندهودزد صدا میکردن!اما از حسادتشون بود…علیرضا قد کوتاه بود اما مغرور بود…خاص بود…کف دختر نبود…این چیزی بود که حذبش میشدن همه…
توی راه همه چی رو واسش گفتم با اشک!حتی تا موضوع رضا رو…اعصبانی بود…ولی اشک هم میریخت اما اعصبانی از کاره منو و رضا…گفت چرا به من زنگ نزدی؟گفتم شمارتو نداشتم!یکبار نیامدی مثل مرد بهم شماره بدی!منم میخواستمت!کادو نمیخواستم!خودتو میخولستم!بهم گفت مامانو و بابام با ازدواجمون موافقت نمیکنن بیا با هم بریم!گفتم کجا؟گفت تو کاریت نبشه!میایی باهام؟گفتم اره!دیدم یک شماره ای گرفت وگفت کی کشتی حرکت داره به سمت بندر؟گفتم نه!مامانو و بابات گناهی ندارن!گفت پس بیا یک کار کنم که مجبور شم بگیرمت!گفتم چی؟گفت سکس!گفتم اخه!نمیشه!بازم نمیشه!گفتم چرا میشه!وقتی خانواده ام بفهمن که باهات رابط داشتم مجبور موافقت کنن!
گفتم حالا چه طوری؟اخه من …میترسم…خیلی میترسم…گفت الان کسی خونمون نیست…بیا بریم…خیلی میترسیدم…رفتیم خونه و در رو بست یک نگاه بهم کرد گفت واقعا زیبایی…اشک کوچکی از گوشه چشمم اومد و اونو میکید و بعد بدون مقدمه لباشو گذاشت رو لبام…وای همه چی از یادم رفت…لبامو با اشتیاق کامل میخورد ومنم واسش میخورد…از لباش نمیشد دل بکنی…من برد تو اتاقش پرتم کرد رو تخت…مانتو مدرسه ام رو در اوردم و اونم لباساشو دراورد ایندفعه دیگه خودم بغلش کردم و افتاد رو …گردنمو شروع کرد به خوردن…از زیر چون میخورد…احساس عالی بود…هی به خوودممیپیچیدم وپاهامودوره کمرش قلاب کردم وای عالی بود…اومد پشتم وکمرم و شونوم عالی لیست میزد …اختییار از دستم خارج شد و شروع کردم ناله های ارومکردن و بند سوتینم که صورتی بود رو وا کرد وقتی سینه هامو دید گفتم بخورش عشقم…من عاشقتم…گفت منم عاشقتم…شروع کرد به خودن…چپی رو میخورد …میرفت سراغت راستی و …چپ میمالوند راست رو میخورد…راست میمالوند…چپ رو میخورد…من که مداه اه اه میکردم…میگفتم ای جانم…(میخواستم ادا زهرا رو در رارم) وای…عسلم بخور…دوست دارم…اهههه …اهههه…ای وای اهووو محکمتر بخور…نوکشو گاز بگیر… اومد پایینو نافمو لیس میز قلقلکم میمود…میگفتم نکن دیگه…شورتمو کشید پایین…یک نگاه به شورتمو کرد و کشید پایین…به کسک که نگاره کرد…گفتمخودم امشب زنت میکنم عسلم…گور بابای همه ی دنیا…خودموو خودتو عشقه…شروع کرد به لیس زدن …منم محکم سرشو به کسم فشار میدادم و جیغ میزدم…اه…وای…بخور…اه…وای…چه حالی میده…اه …اونم میگفت قربونت برم من…منم همش تحریکش میکردم…محمتر…وای عسلم…وای قربونت برم …اه اه اه اه…ای وای…دستامو با رو تختی گرفته بودم و گاهی هم علیرضا رو هل میدادم بهکسم…دیگه از روحه پدرمم خبری نبود…معلوم این درسترین کاره…دیگه داشتم به اوج میرسیدم که یکدفعه کل تنه لرزید و سست شدم و افتاده و چند لحظه به هوش نبودم…یکدفعه وقتی بلند شدم چشمم افتاد به جلوی اقا علیرضا…بی معطلی گفتم میخوام منم مال تو رو بخوررم…اولش یزره ترس داشتم…بعد اروم گذاشتم تو دهنم…بزرگ انچنانی نبود…ولی سفید بود خوشم اومد…ناشیناه چند بار گازش گرفتم و اون گفت بیخیال اما کم کم راه افتاده و اونم کم کم شروع کرد به ناله…اه …وای …عزیزم…دوباره گازش گرفتم!!دوباره کردم تو دهنم…اونم داشت با سینه هام ور میرفت…فقط میتونستم سرشو بکنم تو دهنم…چون باره اولم بود…ولی همینش واسه جفتمون عالی بود که گفت بسه…خوابیدم…گفت عزیزم وقتشه چشماتو ببند ونترس…سرشو گذاشت جلوم و تنم مثل بید میلرزید یکدفعه کرد تو چون اونم ناشی بود چند ثانیاه بعد اروم چند تلمبه زد که بله…من دیگه از درد از حال رفته بود و میدونید چی شده بود…خون کمی ا.ومده بود و منم مثب ابر بهار گریه میکردم…اومد و همه اشکامو میکید و دوبار جلوشو کرد کسم…ایندفعه دیگه استرسی نبود اول که تلمبه میزد درد داشتم اما بعدش بهترین لحظات بود خودم بغلش کردم و پاهامو دور کمرش انداختم اونم هنوز اروم تلمبه میزد و گاهی لب میگرفت و یکدفعه شروع کرد به تلمبه زدن محکم…منم مدام میگفتم…اه…وای…اه…اه…اه…وا…اه…میخوام…وای…ای جانم عزیزم…متوقف کرد اومد دوباره روم شروع به خوردن سینه هام کرد و گفت میخواد دیر بیاد ابش…یکدفعه گفت دیگه وقتشه عزیزم…شروع با قدرت تلمبه زدن منم داد میزدم…محکمتر …ومحکنتر…وای…اه…محکمتر…اه…اه…وای…عاشقتم عزیزم…وای…اه…اوف…اخ…همه چی میگفتم…بیشتر شر و ور گفتم تو اون 4 دقیقه سکس…که یکدفعه دیدم تلمبه ها شدید شد و منم ارضا شدم و بعد سوختم از داخل…اره…اب عزیزترین کسم تو کسم بود…بغلش کردم و همدیگرو بوسیدیم…گفت شب با پدر و مادرش حرف میزنه…

بعد از این سکس صبح علیرضا باهام تماس گرفت و گفت پدر و مادرش ماوفقت نکردن و من و اون باید بریم بندر خونه پسر خالش…منم دیگه چاره ای نداشتم…قبول کرد و اونم البته مردانگی کرد(چون مرد کم پیدا میشه) عقدم کرد…بدون اینکه کس خاصی بفهمه…پسر خالش 40 سالش بود و صبح تا شب در سفر با کشتی بود…خونشون بیشتر در اختیار من و علی قرار داده بود…منم ترکه تحصیل نکردم و رفتم شبانه و خودموبا درس سرگرم میکردم و علیرضام 3 روز در هفته واسه دانشگاه میامد تهران… خرجمونم که با فروش ماشین علی و البته تا مانده حسابا میگذشت…تا اینکه بعد 3 ماه متوجه شدم حامله هستم… علیرضا با خانوادش اینو مطرح کرد…اونام گفتن به شرطی تو رو به عنوانه عروس انتخاب میکنیم که با علیرضا از ایران بری…چون اون مغزی بود …شما برین پیش عمه هاش و ما هم میاییم…اما من حامله بودم و تصمیم گرفتیم بعده به دنیا امدن بچه بریم انور…علیرضا تا اومدن بچه دنبال کاره معافیتش چون تک پسر بود رفت و پاس خودمو و خودشو گرفت…لیسانسشو گرفت و من دیپلمو…بعده به دنیا امدن بچه که یک پسر بود نامشو رهام گذاشتیم و بعده دو هفته از ایران به المان عزیمت کردیم…

================

این داستان کاملا خیالی بود…من اصلا یک پسرم…داستان اصلا از نگاهه من یعنی تخیل…گفتم حالا که اینجا همه خالی میبندن(80%) گفتم من فقط بتونم یک عده س گرم کنم.امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه هم نه بزارید به حساب اولین بار نوشتنم…

نوشته:‌ امیر


👍 0
👎 0
19931 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

309387
2012-01-24 23:54:50 +0330 +0330
NA

اولش اينهمه از خودت تعريف كردى كه آره من سربه زير و پاك و نجيبم ولى وقتى دختر عمو و پسر عمه رو ميبنى معلوم ميشه تو سكس از اون حرفه اياش بودى
دروغ = نخوندن بقيه داستان
آقا پسر

0 ❤️

309388
2012-01-25 02:23:59 +0330 +0330
NA

بهت تبریک میگم که اومدی یه کار متفاوت انجام دادی و از زبون یه دختر داستان نوشتی منم قبلا همیچین کاری کردم ولی خداییش داستانت اصلا کشش نداشت یعنی یه جورایی کلا حوصلمو سر برد و نتونستم تا تهشو بخونم ولی ممنون از وقتی که گذاشتی

0 ❤️

309389
2012-01-25 02:47:59 +0330 +0330

کوس کش تو که پسر هستی و احساس واقعی یک دختر رو نداری مگه خر کونت گذاشته که از زبون یک دختر داستان مینویسی؟ خوب از زبون یک پسر بنویس کله کیری. کیرم تو داستانت که چند خط اولشو فقط خوندم و فهمیدم تخمیه دیگه ادامه ندادم.

0 ❤️

309390
2012-01-25 04:49:45 +0330 +0330

جالب نبود بدون کشش و جذابیت یکسری اتقات لوس و مسخره و بدون دلیل منطقی پشت سر هم اتفاق می افتاد

0 ❤️

309392
2012-01-25 12:36:01 +0330 +0330
NA

تخیلات یک پسره جقی
خوب بود

0 ❤️

309393
2012-01-26 02:12:42 +0330 +0330
NA

خوب نوشتی بازم بنویس.معلوم بود تخلی هست منظورم اینه خیلی پیازداغشو زیاد کزدی.ولی در کل خوب بود

0 ❤️