رازهای خواهرانه (۱)

1402/06/19

پروانه قدم‌زنان با موبایلش درگیر بود و با حرص گفت: لعنت به این نِت لعنتی.
شادمهر رو به پروانه گفت: حالا نمیشه بشینی؟ یک ساعته داری راه میری.
در تایید حرف شادمهر گفتم: سرم گیج رفت از بس شبیه پاندول ساعت جلومون حرکت کردی.
پروانه با عصبانیت به من نگاه کرد، اما جوابی نداد. نشست کنار شادمهر و گفت: یه بسته رایتل بگیر، نِت خونه جواب نمیده.
شادمهر گفت: عجله نکن، میعاد هنوز نیومده.
پروانه رو به شادمهر گفت: می‌گیری یا نه؟
شادمهر موبایل پروانه رو گرفت و گفت: چهل روزه که فقط و فقط داری خودتو عذاب میدی.
پروانه گفت: همه جای دنیا، اگه مامان یه خانواده بمیره، بچه‌هاش برای چند روز هم که شده دور هم جمع میشن. چهل روزه مامان‌مون مُرده و ما هنوز نتونستیم برای یک لحظه دور هم جمع بشیم.
رو به پروانه گفتم: من و تو و میعاد تو این چهل روز پیش هم بودیم. آقا مسعود جون عزیزت، افتخار نداد که حداقل برای مُردن مامان تشریف بیاره.
پروانه لبخند تلخی زد و رو به من گفت: همه‌اش دو ساعت از مراسم چهلم مامان می‌گذره. از همین حالا شروع کردی؟ دیگه مانعی نداری و می‌خوای هر چی از دهنت در میاد، بلغور کنی؟
شادمهر نذاشت جواب پروانه رو بدم و گفت: من داماد این خانواده هستم و می‌دونم درست نیست که تو روابط شما دخالت کنم، اما ازت خواهش می‌کنم بذار امروز به خیر بگذره. برادرانه ازت خواهش می‌کنم.
با لحن عصبانی و رو به شادمهر گفتم: فقط از من خواهش می‌کنی؟ به زنت هیچی نمیگی؟ یک کلمه نمیگه چرا میعاد نیومده. همه‌اش استرس این رو داره که فقط تماسش با مسعود خان برقرار بشه. خودش هنوز هیچی نشده داره برای من و میعاد بزرگ‌تر بازی در میاره و آدم حساب‌مون نمی‌کنه.
شادمهر با یک لحن آروم گفت: اینطور نیست که فکر می‌کنی. تمام استرس و نگرانی پروانه به خاطر شما دوتاست. فشاری که روی تو و میعاده، خیلی بیشتره و پروانه این رو می‌دونه. میعاد تو شکم مامان‌تون بود و تو هم فقط چهار سالت بود که باباتون از این دنیا رفت. اینقدر که تو و میعاد سختی‌های مامان‌تون رو دیدین، هیچ کَس دیگه‌ای ندید. حالا هم که مامان‌تون رو از دست دادین. حق دارین این همه ناراحت و عصبی باشین، اما درست نیست به هم دیگه بپرین.
بغض کردم و گفتم: تو یادآوری گذشته یادت رفت بگی که مسعود همه‌مون رو ول کرد و رفت پِی زندگی خودش. یک ذره هم براش مهم نبود که داداش بزرگه است و چقدر بهش وابسته هستیم. مسعود در حق‌مون نامردی کرد.
پروانه رو به من گفت: نکنه منم چون ازدواج کردم، در حق‌تون نامردی کردم؟
شادمهر رو به پروانه گفت: بس می‌کنی یا نه؟ بیا برات بسته رایتل گرفتم.
پروانه موبایلش رو از شادمهر گرفت. تو همین حین، درِ خونه باز و میعاد وارد خونه شد. رو به همه‌مون سلام کرد و روی مبل تک نفره نشست. به چهره‌اش خیره شدم. ریش اصلا بهش نمی‌اومد. سعی کردم متوجه بغضم نشه و گفتم: چیزی می‌خوری برات بیارم؟
پاش رو انداخت روی پای دیگه‌اش و گفت: نه مرسی.
پروانه بالاخره موفق شد با مسعود توی اسکایپ تماس تصویری برقرار کنه. انگار پروانه دوست نداشت که مسعود متوجه جر و بحث‌مون بشه. به زور لبخند زد و بعد از احوال‌پرسی و گزارش دادن به مسعود درباره مراسم چهلم، موبایلش رو به شادمهر داد و گفت: بهتره یه آدم بی‌طرف این جلسه رو جلو ببره.
شادمهر هم با مسعود احوال‌پرسی کرد و گفت: مسعود جان حقیقت ماجرا اینه که با شما تماس گرفتیم تا تکلیف ارث و میراث هر چهار نفرتون مشخص بشه. من که هیچ‌کاره‌ام و راستش اصلا نمی‌خواستم تو این جلسه حضور داشته باشم، اما خب به اصرار پروانه جان اینجام. فکر کن فقط یک واسطه‌ام که قراره شاهد تصمیم شما چهار نفر باشم.
متوجه شدم که مسعود از شادمهر خواست که موبایل رو جایی بذاره که همگی‌مون صداش رو بشنویم. شادمهر موبایل رو روی میز عسلیِ بین کاناپه‌ها گذاشت. مسعود صداش رو بلند تر کرد و گفت: شادمهر جان منم با پروانه موافقم. خیلی خوب شد که شما به عنوان شاهد حضور داری. ازت می‌خوام که به عنوان عضوی از خانواده، کمک کنی تا هر چی که میگم، حتما عملی بشه. پروانه و پارمیس و میعاد در جریان هستن که بعد از فوت بابا، تمام اموالش رو به مامان سپردیم و بنا رو بر این گذاشتیم تا وقتی که مامان زنده است، اختیار تام درباره اموال بابامون رو داشته باشه. همه‌مون شاهد بودیم که مامان‌مون، همون یک خونه و یک مغازه‌ای که بابامون به ارث گذاشته بود رو بدون کم و کاست برامون نگه داشت. الان هم خوب دقت کن ببین چی میگم شادمهر جان. من هیچ طلبی از این خونه و مغازه ندارم. خدا رو شکر زندگیم تو اینجا تامینه و نیازی به این ارث ندارم. پروانه هم صاحب اختیار خودشه، اما به عنوان برادر بزرگ‌ترش، یک پیشنهاد دارم. تو اون خونه هنوز یک پسر و دختر مجرد هست. میعاد هجده سالشه و سال بعد دانشگاه میره. پارمیس هم بیست و دو سالشه و تازه سال اول دانشگاهه. اگه ما خونه رو بفروشیم، این دو تا بچه، اول جوونی، آواره میشن. مغازه هم که همگی در جریان هستین که اجاره‌اش منبع اصلی درآمد مامان بود. من از طریق وکیلم تو ایران، محضری و رسمی از ارث انصراف میدم. پیشنهادم اینه که پروانه و پارمیس و میعاد، مراحل قانونی انحصار وراثت رو پیش ببرن، اما نهایتا هیچ اقدامی برای فروش مغازه و خونه نکنن. از پروانه خواهش می‌کنم اگه نیازی به این ارث نداره، فعلا به صورت امانت دست پارمیس و میعاد بسپرش. چند وقت دیگه برای پارمیس خواستگار میاد و باید جهیزیه داشته باشه. میعاد هم که اول مخارج تحصیله. اجازه بدیم این دو تا بچه به یک جایی برسن، بعد پروانه می‌تونه سهم ارث خودش رو بگیره.
از پیشنهاد مسعود کمی جا خوردم. فکر می‌کردم که تو جلسه امروز قراره تاریخ فروش خونه و مغازه رو مشخص کنیم. حتی چند شب قبل با میعاد درباره اینکه کجا می‌تونیم خونه اجاره کنیم، صحبت کرده بودم!
اشک‌های پروانه جاری شد و با بغض و رو به مسعود گفت: مگه میشه تو از من چیزی بخوای و قبول نکنم؟
شادمهر رو به مسعود گفت: مسعود جان خیالت تخت باشه. من و پروانه یک لحظه هم اجازه نمی‌دیم که پارمیس و میعاد، دچار تلاطم مالی بشن. همه‌ی ما به مامان مدیون هستیم. چطور می‌تونیم عزیز دردونه‌هاش رو رها کنیم؟
انگار مسعود هم بغض کرد و گفت: همه‌تون حق دارین از دستم ناراحت باشین. پارمیس و میعاد بیشتر. موقعی که باید پیش‌تون می‌بودم، اومدم آلمان و تنهاتون گذاشتم. تو این چند مدت هم هر کاری کردم، نشد که بیام. تنها خواهشم اینه که شما مثل من پشت همدیگه رو خالی نکنین. از تو هم خیلی ممنونم شادمهر جان. بدون که تا آخر عمرم مدیونتم. لطفا به پارمیس بگو گوشی رو بگیره تو دستش، می‌خوام از نزدیک ببینمش.
شادمهر بدون اینکه چیزی بگه، موبایل رو به دست من داد. احساس کردم که شاید مثل پروانه گریه‌ام بگیره. به سختی بغضم رو قورت دادم و رو به مسعود گفتم: سلام.
مسعود لبخند مهربونی زد و گفت: تو هنوز تیک داری و موهاتو گره می‌زنی؟ کچل نشدی بس که این موهای بدبختو کشیدی و گره زدی؟
لبخند زدم و گفتم: موهام هم مثل خودم هیچ مرگی‌شون نمی‌زنه.
مسعود گفت: اگه اینطوره، خیلی هم خوبه. بابا همیشه درباره تو می‌گفت که تو هر خانواده‌ای یکی باید به همه انرژی بده و تو دقیقا همون آدم هستی. پروانه که همیشه تو خودش بود. منم که هر لحظه یه شر درست می‌کردم. اما تو از همون اول شیرین‌زبون خانواده بودی. قهقه‌های بابا به خاطر شیرین‌زبونی‌های تو رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. هر بار هم که با مامان حرف می‌زدم، شیطنت‌های تو رو با خنده تعریف می‌کرد. منم تو جواب مامان می‌گفتم که حق با بابا بود. پارمیس همونیه که می‌تونه خانواده ما رو شاد و سرزنده نگه داره. می‌دونم که از دستم خیلی ناراحتی، اما بذار با پُر رویی تمام از تو هم یک خواهش کنم. ازت خواهش می‌کنم که همچنان این خانواده رو شاد و سرزنده نگه داری. لطفا این آخرین خواهش من رو قبول کن.
وقتی اشک‌های مسعود رو دیدم، مقاومتم شکست و منم گریه‌ام گرفت و گفتم: باشه هر چی تو بگی.
مسعود لبخند زد و گفت: مرسی آبجی خوشگلم. لطفا گوشی رو به میعاد بده.
ایستادم و گوشی رو به دست میعاد دادم. با قدم‌های سریع خودم رو به اتاقم رسوندم. روی تختم دمر خوابیدم و کامل گریه‌ام گرفت. انگار تازه یادم اومده بود که دیگه مامان ندارم! تازه متوجه شدم که دیگه باید تو این خونه، بدون مامانم زندگی کنم.
اینقدر گریه کردم که خوابم برد! متوجه نشدم چقدر گذشت. با صدای باز شدن در اتاقم، بیدار شدم. چند لحظه بعد فهمیدم که پروانه روی تختم نشست. موهام رو نوازش کرد و گفت: اگه نمیگی برات بزرگ‌تر بازی در میارم، یکمی باهات حرف بزنم.
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: از کِی تا حالا برای حرف زدن از من اجازه می‌گیری؟
پروانه از شونه‌هام گرفت و مجبورم کرد که برگردم و به پشت بخوابم. به چهره‌ام خیره شد و گفت: مطمئن باش که بزرگ‌تر های فامیل با این مورد که تو و میعاد تنهایی تو این خونه زندگی کنین، مشکل دارن و کلی قراره ازشون غُر بشنوم. نمی‌خوام نصیحت کنم یا بهت اخطار بدم. خوب می‌دونم تو نهایتا هر کاری که دلت بخواد رو انجام میدی. در جریان هستم که هنوز هم با اون پسره در ارتباطی. می‌دونم موقع‌هایی که مامان و میعاد می‌اومدن پیش من، پسره رو می‌آوردی تو خونه. باور بکنی، یا نکنی، مشکلی ندارم که دوست پسر داری و برام مهم نیست تا چه اندازه باهاش پیش رفتی. فقط و فقط یک چیز برام مهمه پارمیس. اینکه در هر شرایطی اجازه ندی کَسی بهت صدمه بزنه و امنیت تو رو به خطر بندازه. حرف مفت آدما برام مهم نیست. اما اگه بلایی سرت بیاد، نمی‌تونم تحمل کنم. دیگه مامان نیست که ازمون نگهداری کنه و حواسش بهمون باشه. خودمون باید حواس‌مون به خودمون باشه. حتی تو باید هوای میعاد رو هم داشته باشی. چه بخوای چه نخوای، خانم این خونه، الان تویی. البته یه مورد به شدت مهم دیگه هم هست که باید درستش کنی.
کنجکاو شدم و گفتم: چی؟
پروانه لبخند شیطونی زد و گفت: از این به بعد این تویی که باید گاهی من و شادمهر رو دعوت کنی اینجا. و از اونجایی که دستپخت فاجعه و وحشتناکی داری، لطفا وقت بذار و آشپزی یاد بگیر. من مثل شادمهر نیستم دستپخت مسخره تو رو بخورم و تعریف بکنم!
خنده‌ام گرفت و گفتم: من آخرش آشپز خوبی نمی‌شم. رو میعاد کار می‌کنم، اون یاد بگیره.
پروانه لپم رو کشید و گفت: شادمهر گفت که همین کارو می‌کنی. اوکی نهایتا این جور موارد به خودتون دو تا مربوطه. الانم پاشو حاضر شو تا بریم بیرون. امشب شام مهمون شادمهر هستیم. پاشو تا پشیمون نشده.


با نلی چشم تو چشم شده بودم و با حرص گفتم: زنیکه پُر رو زل زدی به من که چی بشه؟
پروانه از داخل آشپزخونه گفت: صد بار گفتم که بهش نگو زنیکه. این دختره هنوز. تازه قراره عقیمش کنم و تا آخر عمرش دختر می‌مونه.
جواب پروانه رو ندادم و رو به نلی گفتم: اگه دست من بودی، می‌دونستم باهات چیکار کنم. می‌انداختمت تو خیابون، گربه پسرا دهن مهنتو سرویس کنن.
پروانه همراه با دو تا فنجون نسکافه وارد هال شد. روبه‌روی من نشست. گربه‌اش رو توی بغلش گرفت و بهش گفت: این آبجی من بی ادبه، بهش گوش نده!
بعد رو به من و با اخم گفت: تو مشکلت با این زبون بسته چیه؟
به پروانه نگاه کردم و گفتم: خیلی پُر روئه. یه جور نگام می‌کنه انگار ارث باباشو داره.
پروانه نلی رو نوازش کرد و گفت: نژاد پرشین همینه. خودش رو واقعا اشرافی می‌دونه و فکر می‌کنه که بقیه باید در خدمتش باشن.
شادمهر از اتاق خواب بیرون اومد و گفت: تو این مورد به خانم‌های ایرانی رفته.
خنده‌ام گرفت و رو به پروانه گفتم: روش نشد بگه به تو رفته. برای همین جمع بست.
پروانه رو به شادمهر گفت: به جای زبون بازی و این همه خوابیدن، یه فکری به حال ماشین بکن. سه روزه تو پارکینگ خوابیده.
شادمهر دست‌هاش رو از هم باز کرد و خمیازه کشید. رکابی و شلوارک تنش بود. مثل همیشه نمی‌تونستم از دیدن چهره و اندام و مخصوصا بازوهای جذابش بگذرم و عذاب وجدان داشتم که چرا باید این همه مجذوب و شیفته اندام و چهره شوهرخواهرم باشم! به سختی نگاهم رو از شادمهر گرفتم و سعی کردم به نلی نگاه کنم. شادمهر رفت به سمت سرویس بهداشتی و رو به پروانه گفت: اولا که یه روز جمعه رو فقط وقت دارم بخوابم. دوما اسنپی‌ها هم باید یکمی کاسبی کنن یا نه؟ حالا ماشین یه مدت بخوابه، چی میشه مگه؟
منتظر جواب پروانه نموند و در سرویس بهداشتی رو بست. پروانه سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: از دست زبون این مَردها. اسم ما خانما بد در رفته. تو هم که انگار بدت نمیاد شادمهر سر به سرم بذاره.
لبخند زدم و گفتم: اگه یه روز سر به سرت نذاره، خودتم دق می‌کنی. تابلوئه دوست داری گاهی اینطوری اذیتت کنه.
پروانه لبخند تواَم با خجالتی زد و گفت: نسکافه‌ات رو بخور تا سرد نشده.
فنجون نسکافه‌ام رو برداشتم. یک قلپ خوردم که پروانه گفت: خب چه خبرا؟ از میعاد چه خبر؟ از خونه چه خبر؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: وقتی میرم دانشگاه، زمان برام زود می‌گذره، اما وقتی میام خونه، هر یک دقیقه‌اش، یه ساعت می‌گذره. بعد از چهلم مامان، همه‌اش هشت روزه که من و میعاد داریم تنهایی و بدون مامان تو اون خونه زندگی می‌کنیم، اما حس می‌کنم هشتاد روز گذشته.
چهره پروانه غمگین شد. لحنش رو مهربون کرد و گفت: عزیزم، قربونت برم. حق داری گلم. تو این یک هفته، باید بهتون سر می‌زدم، تقصیر من شده که اینقدر اذیت شدی.
بدون مکث گفتم: تو و شادمهر هر دو تاتون کار می‌کنین. دیشب هم که در جریانم مهمون داشتین. این روزا همه غرق مشکلات خودشون هستن.
پروانه لبخند زد و گفت: به هر حال خیلی خوب کردی اومدی. نمی‌دونی وقتی در رو باز کردم و تو رو دیدم، چقدر ذوق کردم. کاش میعاد رو هم می‌آوردی.
به چهره مهربون پروانه نگاه کردم و گفتم: دوستای میعاد از دیشب اومدن پیشش و تا صبح داشتن گیم می‌زدن. میعاد خودش رو بسته به گیم. انگار نه انگار که یک سال دیگه کنکور داره.
پروانه کمی فکر کرد و گفت: کدوم دوستاش؟
با یک لحن بی‌تفاوت گفتم: همون ارازل اوباش همیشگی. علیرضا و اشکان و سپهر.
پروانه با دقت بیشتری نگاهم کرد و گفت: سپهر؟!
تو همین حین، شادمهر از سرویس بهداشتی بیرون اومد و رو به پروانه گفت: توافق کردیم تو جزئیات روابط‌شون دخالت نکنیم، یعنی نکنی.
پروانه رو به شادمهر گفت: نمی‌خوام دخالت کنم، فقط دارم یک درصد احتمال میدم که میعاد بفهمه که بین این پسره سپهر و پارمیس چه خبره. اون موقع معلوم نیست چه داستانی درست بشه.
شادمهر به سمت آشپزخونه رفت و رو به پارمیس گفت: نترس میعاد از اون پسرایی نیست که رگ غیرتش اینقدر باد کنه که جنگ راه بندازه. تهش اگه بفهمه سپهر دوست‌پسر خواهرشه، باهاش قطع رابطه می‌کنه که همونم بعید می‌دونم.
رو به پروانه گفتم: چرا از سپهر خوشت نمیاد؟
پروانه که انگار کمی عصبی شده بود، رو به من گفت: چون دو ساله با این پسره دوست شدی و تنها کاری بلده اینه که چپ و راست گریه تو رو در بیاره. خودتو بذار جای من. فکر کن یکی در میون من رو ببینی که به خاطر شادمهر دارم گریه می‌کنم و ناراحتم. چه حسی به شادمهر پیدا می‌کنی؟
تو دلم گفتم: فکر نکنم در هیچ شرایطی حس بدی به شادمهر پیدا کنم!
شادمهر دست‌هاش رو به نشانه تسلیم بالا برد و رو به من گفت: به نظرت همچین چیزی ممکنه؟ یعنی اصلا شدنیه؟
خنده‌ام گرفت و گفتم: محاله.
پروانه همچنان جدی بود و رو به من گفت: اینی که گفتم اصلا هم مسخره کردن نداشت.
رو به پروانه گفتم: وا مگه من مسخره کردم؟
پروانه با حرص گفت: از دست شما دو تا که…
نمی‌تونستم به حرکات و لحن بانمک شادمهر نخندم. سعی کردم جلوی خنده‌ام رو بگیرم و رو به پروانه گفتنم: باشه قانع شدم.
پروانه با اخم گفت: سپهر دیشب فقط گیم زد؟
چند لحظه به شادمهر نگاه کردم که داشت برای خودش نیمرو درست می‌کرد. بعد رو به پروانه گفتم: همین الان شادمهر بهت گفت با هم قرار گذاشتین که بازجویی کردن از من رو بس کنی. در ضمن به نظرت اگه دیشب سپهر کاری کرده باشه، می‌تونم جلوی شوهرت بگم؟
حس کردم که پروانه داره بیشتر عصبانی میشه. خواست جوابم رو بده که نذاشتم و گفتم: آره فقط گیم زدن. دم صبح هم هر چهارتاشون آش و لاش خوابیده بودن. منم چون می‌دونستم تا لنگ ظهر می‌خوابن و باید ساکت باشم و جُم نخورم تا مزاحم خواب‌شون نشم، تصمیم گرفتم بیام اینجا.
شادمهر تخم‌مرغ‌هایی که نیمرو کرده بود رو توی یک بشقاب گذاشت و رو به من گفت: همونطور که دوست داری، درست کردم.
ایستادم و رفتم توی آشپزخونه و پشت میز غذاخوری نشستم. شادمهر بشقاب و چند تا نون رو روی میز گذاشت و گفت: تو تنها پایه تخم مرغیِ من هستی.
بعد نشست و با یک لحن ملایم گفت: سپهر همسایه شما بوده و از بچگی با میعاد دوست بودن. تو اینطور دوستی‌ها که یکی از طرف‌ها با خواهر اون یکی دوست میشه، یک سری پیچیدگی‌های خاص پیش میاد. خواهرت مشکلی نداره که تو دوست‌پسر داری. نگران حواشی هستش که شاید درست بشه. نگاه نکن که ظاهر میعاد از همه ما آروم‌تره و خودش رو به گیم بسته. شک نکن که به خاطر فوت مامان، از همه ما بیشتر صدمه دیده و فقط داره تو خوش می‌ریزیه. حالا فکر کن این وسط، متوجه رابطه تو و سپهر هم بشه.
برای چند لحظه به پروانه حسودیم شد! شادمهر تو هر شرایطی و در هر موضوعی، حامی درجه یک پروانه بود. چه در برابر خانواده خودش و چه در برابر ما که خانواده پروانه بودیم. با اینکه مطمئن بودم من رو عین خواهر خودش دوست داره، اما باز دوست نداشت که در مورد پروانه فکر بدی بکنم و باهاش درگیر بشم. هم چهره و اندام شادمهر برام خاص و جذاب بود و هم مرام و معرفت و رفتارش. هرگز ندیده بودم که حرف ناحساب بزنه و تنها آدمی بود که نمی‌تونستم باهاش مخالفت کنم. یک لقمه خوردم و گفتم: سپهر اینقدر شعور داره که وقتی میعاد هست، طرف من نیاد و تابلو بازی در نیاره.
شادمهر هم یک لقمه خورد و گفت: ناراحت نمی‌شی اگه بگم حرفت رو باور نمی‌کنم؟ اما لطفا بیا این بحث رو تموم کنیم. به شدت مخالف اینم که هر کَسی حتی پروانه بخواد تو رو بازخواست کنه. چون مطمئنم نهایتا اینقدر باهوش و زرنگ هستی که از پس خودت بر بیایی و در کنارش حواست به میعاد هم باشه.
نگاهم رو از شادمهر گرفتم. مثل همیشه انگار می‌دونست چی تو ذهنم می‌گذره! ناخواسته یاد شب قبل افتادم. “میعاد و دوست‌هاش از سالن فوتبال، مستقیم اومدن خونه‌ی ما. موقعی که میعاد رفت دوش بگیره، سپهر از فرصت استفاده کرد و سریع به اتاقم اومد. روی تختم دمر خوابیده بودم و داشتم کتاب می‌خوندم. سپهر با انگشت‌هاش و از روی شلوار و شورتم، سوراخ کونم رو لمس کرد و گفت: اوف که کِی بشه اینو بدون غُر و چُس‌ناله، بدیش به من.
دستش رو پس زدم. برگشتم و گفتم: اینقدر شعور نداری وقتی که میعاد هست، بالا سرم نیایی؟
سپهر این بار کُسم رو لمس کرد و گفت: بیشتر از چهل روزه ندیدمت. دلم برات تنگ شده.
دوباره دستش رو پس زدم و گفتم: مطمئنی دلت برای خودم تنگ شده بود؟
چهره و لحن سپهر ناراحت شد و گفت: داری سخت می‌گیری. نمی‌تونی تا آخر عمرت عزادار مامانت باشی.
نشستم و با حرص گفتم: برو گمشو از اتاقم بیرون. اینقدر نمی‌فهمی که تو این شرایط اگه میعاد بفهمه من و تو با هم دوستیم، معلوم نیست چه بلایی سر روانش بیاد. در ضمن اینقدر الاغی که حساب نمی‌کنی اشکان و علیرضا هم هستن.
چهره سپهر بیشتر درهم رفت و گفت: بهم توهین نکن. بیشتر از چهل روزه صد تا پیام بهت دادم. این همه تسلیت گفتم. اینقدر معرفت نداشتی که حتی یک پیامم رو جواب بدی.
سعی کردم به خاطر عصبانیت، صدام بالا نره و گفتم: مغلطه نکن سپهر. خودت خوب می‌دونی چرا جوابت رو ندادم.
سپهر به سمت درِ اتاقم رفت و گفت: باشه مثل همیشه فقط تو راست میگی. حق فقط با توئه.
ایستادم و با عصبانیت گفتم: آره که حق با منه. صد بار بهت گفتم طاقت ندارم، اما توئه عوضی، نامردی کردی. گفتی لاپایی اما…
روم نشد بگم که کیرت رو بدون هماهنگی، تو سوراخ کونم فرو کردی. چهره سپهر قرمز شد و گفت: به من نگو عوضی. پسر نیستی و نمی‌فهمی. اصلا تو هیچی نمی‌فهمی. حالیت نیست دو سال تموم کنار یک دختر خوشگل و خوش‌اندام بودن، اونم بدون سکس یعنی چی. همیشه میگی همین لب‌بازی و ور رفتن بسه. نمی‌فهمی که بعدش چه بلایی سرم میاد. شبیه آدمی که به یه گدا می‌خواد صدقه بده باهام رفتار می‌کنی و هر چند وقت یک بار هم منت سرم می‌ذاری و بهم میگی فقط لاپایی. چند بار بگم؟ سری آخر دست خودم نبود. نمی‌تونستم بیشتر از این در برابر این همه خوشگلی تو مقاومت کنم. نمی‌تونستم در برابر کون به این خوش فرمی مقاومت کنم. در ضمن فقط سرش رفت تو. مثل وحشی‌ها از زیرم بلند شدی و هر چی از دهنت در اومد بهم گفتی.
بدون مکث گفتم: مظلوم‌نمایی نکن. یادت رفته که هر بار به بهونه همین سکس لعنتی، چقدر رو مخم رفتی و عصبیم کردی و اشکم رو درآوردی. در ضمن سری آخر که مثل یک حیوون کنترل خودت رو از دست دادی و زیر قولت زدی، واکنشم خیلی کم بود. پشیمونم، باید بیشتر بهت می‌گفتم. الان هم گورت رو از اتاقم گم کن بیرون.
سپهر یک نفس عمیق از سر عصبانیت کشید و گفت: فکر کردی اشکان و علیرضا نمی‌دونن که دو ساله زیرخواب منی؟
منتظر جوابم نموند و رفت. باورم نمی‌شد که چی دارم می‌شنوم. دوست داشتم جیغ‌زنان هر چی فحش بلدم نثارش کنم، اما اصلا موقعیتش نبود.

با صدای شادمهر از افکارم پرت شدم بیرون. نفهمیدم که پروانه کِی به ما ملحق شد! برای خودش حلوا ارده آورده بود و داشت می‌خورد. شادمهر وقتی متوجه شد ذهنم به جمع خودمون برگشته، رو به پروانه گفت: امروز نه تنها پایه تخم مرغی دارم، بلکه پایه فیلم ترسناک هم دارم. جمعه از این بهتر نمی‌شه.
پروانه رو به شادمهر گفت: علاقه شدید شما دو تا به تخم مرغ رو شاید یه ذره بتونم درک کنم، اما اینکه با لذت می‌شینین و صحنه‌های ترسناک و چندش و خون و خون‌ریزیِ تو فیلم‌ها رو نگاه می‌کنین، اصلا برام قابل درک نیست.
سعی کردم بحث روز قبل با سپهر رو فراموش کنم و رو به شادمهر گفتم: دو ماهه فیلم ندیدم. امروز تا می‌تونیم، فیلم ببینیم.
پروانه گفت: منم که هویجم.
رو به پروانه گفتم: یک فیلم رو به سلیقه تو می‌بینیم. موقع بقیه فیلم‌ها، می‌تونی با نلی جونت بازی کنی.
شادمهر دوباره لحنش رو طنز کرد و رو به پروانه گفت: تو سپهر جون رو دوست نداری، پارمیس هم نلی جون رو دوست نداره. به نظر من که منصفانه و عادلانه است.
پروانه بازوی شادمهر رو نیشگون گرفت و گفت: کِی بشه یه بار دلم بیاد و وقتی خوابی، یه مشت فلفل قرمز بریزم تو دهنت.
خنده‌ام گرفت و رو به شادمهر گفتم: اصلا از تهدیش نترس. هیچ وقت دلش نمیاد.
تو همین حین برای موبایلم پیام اومد. صفحه موبایل رو باز کردم. سپهر پیام داده بود: دیروز جفت‌مون عصبی شدیم. بهم گفتی عوضی، حرصی شدم و خواستم منم یه چیزی گفته باشم تا مثلا تلافی کرده باشم. حق با تو بود، نباید می‌اومدم پیشت. کاش می‌دونستی چقدر دوسِت دارم.
متوجه سنگینی نگاه پروانه و شادمهر روی خودم شدم. انگار ظاهرم لو داده بود که حال روانم اصلا خوب نیست. صفحه موبایلم رو بستم. لبخند زورکی زدم و رو به شادمهر گفتم: خب فیلم جدید چی داری؟
شادمهر لحنش رو مرموز کرد و گفت: یه فیلم خیلی خشن و ترسناک. تا الان ندیدمش که با هم ببینیم.
لقمه آخرم رو خوردم. ایستادم و گفتم: من برم لباسم رو عوض کنم.
توی کوله‌ام برای خودم لباس راحتی آورده بودم. تاپ و شلوارک تا زانو. خیلی دوست داشتم تاپ و شلوارکم رو بدون شورت و سوتین بپوشم، اما از پروانه می‌ترسیدم. این استرس رو داشتم که شاید بالاخره بفهمه به شوهرش حس و میل جنسی دارم و گاهی تلاش می‌کنم که از دید شادمهر، منم جذاب و سکسی به نظر بیام!
برگشتم توی هال و روی کاناپه سه نفره و به حالت چهارزانو نشستم. بعد رو به شادمهر گفتم: بیا شروع کنیم که بتونیم تا شب چند تا فیلم ببینیم.
دوست داشتم شادمهر کنارم بشینه، اما روی کاناپه تک نفره کنج هال نشست. کنترل رو برداشت و تی‌وی رو روشن کرد. بعد هم گذاشت که فیلم پخش بشه. پروانه هم میز غذاخوری رو جمع و جور کرد و گفت: من میرم خونه همسایه. قرار گذاشتیم جلوی خودش براش شیرینی بپزم که یاد بگیره.
نلی کنارم نشست و جوری به صفحه تی‌وی نگاه می‌کرد که انگار می‌فهمه چی داره می‌بینه! نمی‌تونستم در برابر حس خوبم به خاطر تنها شدن با شادمهر، مقاومت کنم! کوسن مبل رو بغل کرده بودم و نصف حواسم به فیلم و نصف دیگه حواسم، به شادمهر بود، اما فیلم از یک جا به بعد خیلی خشن و ترسناک شد. اینقدر که دچار استرس و تپش قلب شدم! یک قسمت از فیلم، قاتل سریالی می‌خواست یک پسر رو جلوی دوست‌دخترش سلاخی کنه، نفسم بند اومد و رو به شادمهر گفتم: لطفا استُپ کن.
شادمهر فیلم رو استُپ کرد و گفت: خوبی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نمی‌دونم.
شادمهر ایستاد. رفت توی آشپزخونه و با یک لیوان آب برگشت. لیوان رو دستم داد و گفت: می‌خوای دیگه نبینیم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه می‌خوام ببینم. فقط یکمی استراحت!
شادمهر نشست کنارم و چیزی نگفت. نگاه نگرانش، خیلی برام آرامش‌بخش بود. یاد نگاه‌های نگران مادرم و نبودنش و مرگش افتادم. مطمئن بودم که تو اون لحظه استرس‌زا، هیچ میل و حس جنسی به شادمهر ندارم و فقط به انرژی مثبتش نیاز دارم. خیلی وقت بود که متوجه شده بودم که علاقه شدید من به شادمهر، فقط به خاطر شهوت نیست!
یاد شب قبل و حرف‌های سپهر افتادم. سرم رو پایین گرفتم و بغضم ترکید و اشک‌هام جاری شد! روم نمی‌شد تو چشم‌های شادمهر نگاه کنم، اما اگه حرف نمی‌زدم، خفه می‌شدم! انگار فقط با شادمهر می‌تونستم حرف بزنم و درد دل کنم! گریه‌کنان گفتم: تو خونه خودم، تو اتاق خودم، بهم میگه که بقیه می‌دونن زیرخوابش هستم!
شادمهر بهم نزدیک تر شد. انگشت‌هاش رو گذاشت زیر چونه‌ام. سرم رو بالا آورد. بهم خیره شد و گفت: جریان چیه پارمیس؟ هر چی هست، ازت می‌خوام که کامل تعریف کنی.
به سختی ماجرای بحث روز قبلم با سپهر رو برای شادمهر تعریف کردم. هر چی جلوتر می‌رفتم، چهره و نگاهش نگران‌تر می‌شد. وقتی حرف‌هام تموم شد، ایستاد و از روی اُپن آشپزخونه، سیگار و فندکش رو برداشت و به بالکن رفت. فهمیدم که عصبانی شده! استرسم بیشتر شد! من هم رفتم تو بالکن. سعی کردم گریه نکنم و گفتم: میشه لطفا اینا رو به پروانه نگی.
شادمهر یک پُک از سیگار زد و گفت: اینکه یک پسره عوضی تو خونه و اتاق خودت، اینطور حرمت تو رو شکسته و بهت صدمه زده، مهم‌تره یا اینکه کمی از خواهر دلسوزت سرکوفت بشنوی؟ کِی قراره بزرگ بشی؟ پروانه به چه زبونی بگه که تو آزادی هر نوع رابطه‌ای با هر آدمی داشته باشی، اما به شرط اینکه حواست باشه و اجازه ندی هر کره‌خری وارد خط قرمزهات بشه و اذیتت کنه؟
هرگز نشده بود شادمهر رو تا این اندازه عصبانی و رُک ببینم. کمی پشیمون شدم که حقیقت رو بهش گفتم. چند لحظه نگاهش رو از من گرفت. یک پُک دیگه از سیگار زد و بسته سیگارش رو به سمت من تعارف کرد و گفت: می‌دونم گاهی می‌کشی.
یک نخ سیگار برداشتم. دوباره سرش رو به سمت من چرخوند. برای یک لحظه، عصبانیت و نگرانی توی چشم‌هاش، حس بی‌نهایت خوبی بهم داد. فندک رو روشن کرد و به سمتم گرفت. چند لحظه نگاهش کردم و سیگارم رو روشن کردم. فندک رو خاموش کرد و گفت: تصمیمت چیه؟ درباره این پسره سپهر.
یک پُک از سیگار زدم و گفتم: نمی‌دونم.
-می‌خوای باهاش بمونی یا نه؟
+نه دیگه نمی‌خوامش. دیگه نمی‌تونم تحملش کنم. یک ذره هم با هم تفاهم نداریم. کل رابطه‌مون شده جنگ و دعوا. دیروز هم که آب پاکی رو ریخت روی ته مونده این رابطه. فقط از جمله آخرش کمی ترسیدم. یه جورایی حس کردم که داره تهدیدم می‌کنه.
شادمهر با یک لحن قاطع و محکم گفت: به قبر هفت پشت قبل و بعدش خندیده بخواد تهدیدت کنه. تو فقط تو چشم‌های من نگاه کن و یک بار دیگه بگو که می‌خوای باهاش کات کنی. بعدش با من.
کمی فکر کردم و گفتم: می‌خوای چیکار کنی؟
شادمهر بدون مکث گفت: تو لازم نیست بدونی. فقط بدون هنوز اینقدر بی‌کَس و کار نشدی که هر آشغالی بخواد اذیتت کنه و برات حاشیه درست کنه.
به چشم‌های قهوه‌ایش زل زدم و گفتم: می‌خوام باهاش کات کنم.
بعد یک پُک از سیگار زدم و گفتم: میشه بقیه فیلم رو نبینیم؟ روانم خیلی داغون تر از اونیه که فکر می‌کردم.
-باشه بعدا می‌بینیم.
+میشه این یکی رو دیگه به پروانه نگی؟ یعنی مورد سپهر رو می‌دونم که تهش میگی، اما تو رو خدا جریان فیلم رو بهش نگو.
شادمهر لبخند زد و گفت: اوکی خیالت تخت.
یک پُک دیگه زدم و گفتم: میشه برم تو اتاق‌تون و یکمی بخوابم؟
-آره حتما، فقط یکم به هم ریخته است.
+میشه لطفا سری بعد یه خونه دو خوابه اجاره کنین که آدم مجبور نباشه تو اتاق خواب‌تون استراحت کنه؟
شادمهر کامل خنده‌اش گرفت و گفت: از دست زبون تو.
سیگارم رو نصفه خاموش کردم. رفتم تو اتاق خواب‌شون تا بخوابم. شادمهر راست می‌گفت. انگار بمب تو اتاق منفجر کرده بودن. مجبور بودم حداقل روی تخت رو مرتب کنم. نگاهم به شورت و سوتین پروانه افتاد. شادمهر از پشت سرم ظاهر شد و سریع شورت و سوتین پروانه رو برداشت. از عکس‌العمل سریعش تعجب کردم و گفتم: دیگه دیدم، برا چی عجله می‌کنی؟!
شادمهر شورت و سوتین پروانه به همراه چند دست لباس دیگه که روی تخت بود رو برداشت و گفت: بعضی چیزا رو خوب نیست بچه‌ها ببینن.
می‌دونستم عمدا گفت “بچه” که سر به سرم بذارم. مثل پروانه از بازوش نیشگون گرفتم و گفتم: حقته پروانه چپ و راست نیشگونت بگیره.
روی تخت‌شون دراز کشیدم و بعد از رفتن شادمهر، شورت و سوتین پروانه رو تصور کنم. قابل حدس بود که شب قبل سکس داشتن. حس شهوتم دوباره فعال شد! مقاومت می‌کردم که سکس شادمهر و پروانه رو تصور نکنم، اما نمی‌تونستم! اینقدر تصور سکس شادمهر و پروانه برام لذت‌بخش بود که نمی‌تونستم تصور نکنم! چشم‌هام رو بستم و به خودم گفتم: تمومش کن پارمیس، تمومش کن لعنتی.

با صدای میعاد از خواب پریدم. شونه‌ام رو تکون داد و گفت: خوابیدی یا بیهوش شدی؟
چشم‌هام رو باز کردم. چند لحظه طول کشید تا بفهمم کجا هستم. از دیدن میعاد تعجب کردم و گفتم: تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
میعاد روی تخت و کنارم نشست و اخم‌کنان گفت: ناراحتی منم اومدم اینجا؟!
نشستم و گفتم: منظورم این بود مگه مهمون نداشتی.
-دیدن ناهار نیست، گورشون رو گم کردن.
+یه بار نشد شما چهار تا با ادب درباره همدیگه حرف بزنین.
-پروانه میگه ناهار حاضره.
+تو برو، منم الان میام.

پروانه میز ناهار رو چیده بود. وقتی وارد آشپزخونه شدم، شادمهر گفت: خوشی‌های امروز تمومی نداره. باورم نمی‌شه روز جمعه، تو این خونه ناهار هست!
لبخند زدم و نشستم. پروانه رو به شادمهر گفت: تنها راه چاره، فلفل قرمز است.
میعاد هم لبخند زد و گفت: پس از این به بعد باس خاطر شادمهر خان هم که شده، هر جمعه ظهر میاییم اینجا.
شادمهر بدون مکث گفت: صد در صد موافقم.
پروانه هم نشست و رو به میعاد گفت: اگه قراره به بهونه ناهار کمی دست از سر گِیم برداری، خیلی هم خوبه.
میعاد موبایلش رو نشون داد و گفت: گیم که همه جا هست.
شادمهر رو به پروانه گفت: تو هیچ شانسی در برابر این جوونا نداری.
پروانه جواب شادمهر رو نداد و رو به من گفت: یه پیشنهاد برات دارم. صبح تا ظهر که دانشگاهی. نظرت چیه عصرا بیایی شرکت و کار کنی؟ یه منشی برای یک سری هماهنگی‌های ساده نیاز دارن. هم سرت گرم می‌شه، هم یکمی حقوق می‌گیری، هم اینکه از شرکت می‌خوام تا قراردادت رو به عنوان حسابدار تنظیم کنن تا برات رزومه محسوب بشه. اینطوری مدرکت رو که گرفتی، سابقه کار هم داری.
با تعجب خیلی زیاد و رو به پروانه گفتم: الان اینایی که گفتی، واقعنی بود؟
پروانه رو به میعاد گفت: خوب بیدارش نکردی. هنوز فکر می‌کنه خوابه.
میعاد ایستاد. دستش رو توی سینک خیس کرد. بعد پاشید تو صورت من و گفت: بیدار شو پارمیس، بیدار شو…
دست‌هام رو بردم جلوی صورتم و گفتم: خیلی کثافتی میعاد.
شادمهر قاشقش رو پُر از برنج کرد و بالا گرفت و گفت: به سلامتی خانم منشی امروز و خانم حسابدار فردا.
رو به شادمهر گفتم: با قاشق برنج به سلامتی میری؟!
پروانه گفت: تو قبول کن، بعدا با اونی باید به سلامتیت میریم بالا.
رو به پروانه گفتم: من که از خدامه. مگه خرم، قبول نکنم.
میعاد گفت: آره انگار پروانه احتمال می‌داد که خر باشی.
رو به میعاد گفتم: تو خوبی که همه‌اش سرت تو گیمه. انگار نه انگار که یک سال دیگه کنکور داری.
میعاد گفت: سال دیگه این موقع دارم کاپ قهرمانی گیم رو بالا سرم نگه می‌دارم.
پروانه رو به من گفت: فردا مستقیم از دانشگاه بیا شرکت.
کمی فکر کردم و گفتم: چی بپوشم؟
پروانه خواست یک چیزی بگه اما قورت داد. شادمهر گفت: من فهمیدم چی می‌خواست بگه.
میعاد گفت: می‌خواست بهش بگه راحت باش می‌تونی با شورت و سوتین بیایی.
رو به میعاد گفتم: امروز خیلی نمکی شدی. یعنی بیش از حد نمک شدی.
پروانه رو به من گفت: لباس شرکت حدودا رسمیه. همون مانتو و مقنعه باید بپوشی. مانتو هم باید جلو بسته باشه و بالای زانو هم نباید باشه.
بعد رو به میعاد گفت: تو هم یکم ادب داشته باش.
رو به پروانه گفتم: مانتو اندامی چی؟
پروانه گفت: همه اونجا اندامی می‌پوشن. گشاد پوش نداریم. البته نه اینکه خیلی هم به بدنت بچسبه.
مانتوهای توی کمد لباسم رو توی ذهنم مرور کردم و گفتم: دو تا مانتوی مناسب دارم. از این به بعد با همونا میرم دانشگاه که بتونم بعدش بیام شرکت.
میعاد رو به من گفت: مگه تا حالا چطوری می‌رفتی دانشگاه؟
رو به میعاد گفتم: با شورت و سوتین.
شادمهر خنده‌اش گرفت. سرش رو تکون داد و گفت: بسه دیگه، بیشتر از این به حرمت خواهر برادری گند نزنین.


وقتی پروانه بهم گفت که رئیس شرکت قراره من رو ببینه و تایید نهایی رو بده، دچار استرس شدیدی شدم. تو اون لحظه این شغل رو با تمام وجودم می‌خواستم و اگه قبولم نمی‌کردن، مطمئن بودم گریه‌ام می‌گیره! پروانه متوجه استرسم شد. دستم رو گرفت توی دستش و گفت: نترس، زیاد آدم سخت‌گیری نیست. فقط می‌خواد ببینت، همین.
همراه با پروانه به طبقه دوم و دفتر رئیس شرکت رفتیم. یک مَرد میانسال و عینکی بود. من و پروانه رو که دید، ایستاد و با روی خوش و رو به من گفت: خیلی خیلی خوش‌وقتم. خانم احدیان همیشه از شما تعریف می‌کنه. مشتاق بودم تا ببینم‌تون.
از برخورد راحت و صمیمی رئیس شرکت جا خوردم. سعی کردم ظاهرم مودب باشه و گفتم: منم از دیدن شما خوش‌وقتم.
پروانه به رئیس اشاره کرد و رو به من گفت: آقای بوستانی، رئیس شرکت هستن.
بوستانی از من و پروانه خواست که بشینیم. خودش هم نشست و رو به پروانه گفت: به خواهرتون گفتین که برای کدوم قسمت لازم‌شون داریم؟
پروانه گفت: تا حدودی.
بوستانی گفت: همونطور که در جریان هستین، آقای محمدی میگه که واقعا نیاز به یک منشی یا همون هماهنگ کننده داره. البته من همچنان معتقدم که نیازی نیست، اما خب چه کنیم که بیشتر از این نمی‌تونم اصرار ایشون رو نادیده بگیرم. به هر حال بعد از من، مهم‌ترین عضو شرکت محسوب می‌شه. خواهرتون رو به آقای محمدی معرفی کنین. در کل بعید می‌دونم کار سخت و سنگینی داشته باشه. یک هفته آزمایشی در خدمت‌شون هستیم. بعد اگه طرفین راضی بودیم، قرارداد یک ساله می‌بندیم. روالی که برای همه است.
پروانه رو به بوستانی گفت: آقای محمدی تو بخش هماهنگی‌ها و تماس‌های خارج از ایران به یک منشی نیاز داره. گاهی وقت‌ها به خاطر برخورد مستقیمش با بچه‌های بخش هماهنگی، سوء تفاهم پیش میاد و کار با نظم جلو نمیره.
بوستانی گفت: پس همون که گفتم، اصلا کار سختی نیست و خواهرتون یه جورایی فقط رابط آقای محمدی با بچه‌های بخش هماهنگی، خواهد بود.
پروانه گفت: فقط می‌شه خواهش کنم که تو قرارداد پارمیس به صورت سوری نوشته بشه که یکی از حسابدارهای شرکته؟ می‌خوام در آینده براش رزومه بشه.
بوستانی بدون مکث گفت: حتما چرا که نه. من و این شرکت بیشتر از اینا مدیون شما هستیم. هر مورد دیگه‌ای هم بود، من در خدمتم.
پروانه ایستاد و گفت: همیشه به من لطف دارین. بیشتر از این مزاحم‌تون نمی‌شیم. پارمیس رو می‌برم پیش آقای محمدی و معرفیش می‌کنم.
بوستانی گفت: وظیفه‌ است، لطفی در کار نیست. فقط سر فرصت من رو در جریان جزئیات نوع همکاری خواهرتون با آقای محمدی بذارین.
پروانه گفت: چشم حتما.
بعد با تکون سرش به من اشاره کرد که بِایستم و همراهش از اتاق رئیس خارج بشم. وقتی از اتاق خارج شدیم، با تعجب و رو به پروانه گفتم: همین؟!
پروانه گفت: قسمت سختش هنوز مونده.
از طریق آسانسور به طبقه سوم رفتیم. طبقه سوم هم مثل طبقه اول، پارتیشن‌بندی شده بود. هر کَسی توی پارتیشن مخصوص خودش، مشغول صحبت با تلفن بود. ورودی سالن و روی یک تابلو نوشته شده بود: بخش تماس‌ها و هماهنگی‌های خارج از ایران.
وارد اتاق انتهای سالن شدیم. یک مَرد نسبتا جوون پشت میز نشسته بود. می‌خورد که حدودا هم سن شادمهر باشه. وقتی متوجه حضور من و پروانه شد، سرش رو بالا آورد و با یک لحن رسمی و خشک گفت: بشینین.
پروانه با تکون سرش ازم خواست که بشینم. خودش هم کنارم نشست. مَرد میانسال که انگار آقای محمدی بود، دوباره کمی پرونده روی میزش رو نگاه کرد. بعد سرش رو بالا آورد و رو به پروانه گفت: گفتی صبح تا ظهر نمی‌تونه بیاد؟
پروانه گفت: بله، فقط نوبت عصر می‌تونه بیاد.
محمدی گفت: این رو یک پوئن منفی در نظر می‌گیرم. مجبورم به خاطر همین مورد، کمی تو برنامه‌ریزی‌هام تغییر بدم.
پروانه گفت: لطف می‌کنین. مطمئن باشین پارمیس جان جبران می‌کنه.
محمدی رو به من گفت: یک هفته آزمایشی کار می‌کنی. اگه ازت راضی بودم، قرارداد یک ساله می‌بندی.
منتظر نشدم که پروانه به جای من جواب بده. بدون مکث گفتم: این رو آقای رئیس هم گفت.
محمدی گفت: برام مهم نیست آقای رئیس چی بهت گفته. از این به بعد مهم اینه که من چی میگم.
پروانه گفت: درسته، حتما. از کِی کارش رو شروع کنه؟
محمدی رو به پروانه گفت: از همین حالا. به خدمات سپردم که اتاق کناری رو براش آماده کنن. قبلش فرم قوانین رو بده دقیق مطالعه کنه. حوصله ندارم چپ و راست قوانین رو بهش یادآوری کنم.
پروانه گفت: اوکی حتما. پس من می‌برمش که بهش فرم قوانین رو بدم. نیم ساعت دیگه می‌فرستمش پیش شما.

توی آسانسور و رو به پروانه گفتم: قراره با این یارو عن دماغ کار کنم؟
پروانه گفت: حاضر جوابی نکنی و قوانین رو رو رعایت کنی، کاری به کارت نداره. رفتار خشکش یکمی تو ذوق می‌زنه اما به هفت تومن حقوق می‌ارزه.
با تعجب و رو به پروانه گفتم: هفت میلیون؟!
پروانه گفت: آره توقع داشتی هفت میلیارد؟!
با هیجان گفتم: فکر می‌کردم ته تهش بهم سه میلیون بدن!
پروانه اخم کرد و گفت: برای سه میلیون بهت بگم این همه راه بیایی اینجا و محمدی دیوونه رو تحمل کنی؟ بعدا بیشتر می‌فهمی این شرکت چقدر معتبر و بزرگه. اگه به کارکنانش حقوق کم بده، قطعا کارشون به خوبی پیش نمیره و اعتبارشون رو از دست میدن.
حسابی ذوق کردم. موبایلم رو از توی کیفم برداشتم. وقتی از آسانسور خارج شدیم، پروانه رو مجبور کردم که با بک‌گراند طبقه اول شرکت، عکس سلفی بگیریم. پروانه دوباره اخم کرد و گفت: موبایل تو شرکت ممنوعه، مگه تو وقت استراحت.
سلفی که گرفته بودم رو نگاه کردم و گفتم: اولا که هنوز نیم ساعت مونده تا کارمند اینجا بشم. دوما بعد از چند قرن یه ذره بهت علاقه‌مند شدم و عشقم کشید باهات سلفی بگیرم و استوری کنم.
خیلی سریع سلفی خودم و پروانه رو استوری کردم و تو کپشن نوشتم: من و خواهر جونی عشقم، همکار شدیم.


وقتی وارد خونه شدم، میعاد و علیرضا مشغول گیم بودن. سپهر هم روی کاناپه نشسته بود و داشت نگاه‌شون می‌کرد. از چشم‌های قرمز شده‌ و نگاه عصبانیش به من، معلوم بود که یک اتفاقی افتاده. رو به همه‌شون سلام کردم و گفتم: یعنی شما پسرا یه چای هم برای خودتون درست نمی‌کنین؟!
علیرضا نگاهش به تی‌وی بود و گفت: منتظر تو بودیم دیگه.
رفتم سمت علیرضا. با کف دستم و آروم زدم تو سرش و گفتم: تنبلی تو ژن‌تونه.
میعاد گفت: روز اولِ کار چطور بود؟
مانتو و مقنعه‌ام رو درآوردم و گفتم: گیر یه یارو روانی و سختگیر افتادم. احساس می‌کنه رئیس شرکت ماکروسافته. اما کارم بدک نیست. با یه مشت تلفنچی باس سر و کله بزنم.
میعاد گفت: چقدر قراره بهت بدن؟
به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: هفت تومن.
میعاد بازیش رو متوقف کرد و رو به من و با تعجب گفت: هفت تومن؟!
کتری رو گذاشتم تو سینک تا پُر از آب بشه و گفتم: آره هفت تومن.
میعاد گفت: پروانه نمی‌تونه برای منم اونجا کار جور کنه؟
علیرضا گفت: و برای من.
رو به جفت‌شون گفتم: شما دو تا حتما اونجا هم قراره گیم بزنین. کنکور که اصلا براتون مهم نیست. باز سپهر یه چیزی، مثل من سال اول دانشگاست و خرش از پل گذشته.
سپهر با یک لحن حرص‌گونه گفت: کاری که تو بخوای برای من جور کنی رو صد سال سیاه نمی‌خوام.
سعی کردم به عصبانیت سپهر توجهی نکنم و کتری رو روی گاز گذاشتم. میعاد با یک لحن جدی گفت: جونِ من ببین شاید یه جا برای منم داشتن.
علیرضا گفت: آره شاید آبدارچی خواستن.
خنده‌ام گرفت و رو به میعاد گفتم: اتفاقا بخش خدمات دارن. اکثرشون هم جوون هستن. حالا من خودم هفته اول قراره آزمایشی کار کنم. اگه ازم راضی بودن، باهام قرارداد می‌بندن. بعدا ببینم چی می‌شه، شاید واقعا یه کاری برای تو هم بود.
میعاد بازی رو دوباره شروع کرد و گفت: بعیده، من تخمی شانس تر از این حرفام.
با سپهر چشم تو چشم شدم. احساس ‌کردم که هر طور شده می‌خواد چند لحظه باهام تنها باشه. موبایلم رو به باند وصل کردم. گذاشتم یه موزیک با صدای بلند پخش بشه. بعد با صدای بلند و رو به سپهر گفتم: بیا جای چای خشک رو بهت بگم تا چای دم کنی. من می‌خوام برم دوش بگیرم.
وقتی سپهر وارد آشپزخونه شد، اخم‌کنان و آروم گفتم: چته این تابلو بازیا چیه در میاری؟
سپهر یک نگاه به میعاد و علیرضا کرد. بعد به من زل زد و گفت: مثل آدم می‌تونستی کات کنی. لازم نبود مثل بچه‌ها، بزرگ‌ترت رو بفرستی.
تو دلم استرس بدی شکل گرفت اما سعی کردم نشون ندم و گفتم: تا تو باشی و تو خونه و اتاق خودم تهدیدم نکنی. دیگه هر چی بین ما بود، تموم شد. اگه موی دماغم بشی، سری بعد یه آدم گنده تر رو می‌فرستم.
احساس کردم که سپهر بغض کرده و گفت: یعنی به همین راحتی؟ به خاطر یه بحث و دعوای ساده، این همه کینه گرفتی؟!
حواسم بود که میعاد و علیرضا نگاه‌مون نکنن و گفتم: فقط یه بحث و دعوای ساده نبود. دو سال با هم دوست بودیم. خوب یا بد، رابطه من و تو به جایی نمی‌رسید. بهتره بیشتر از این عنش رو بالا نیاریم. دیگه هرگز نمی‌خوام باهات هیچ حرفی درباره این موضوع بزنم. از این به بعد تو هم برای من شبیه علیرضا و اشکان هستی.
اشک تو چشم‌های سپهر جمع شد و گفت: حرف آخرت همینه؟
با یک لحن قاطع گفتم: آره همینه. چای یادت نره دم کنی.
منتظر جوابش نموندم و از آشپزخونه خارج شدم. حوله برداشتم و به حموم رفتم. زیر دوش حموم، پُر از احساسات متناقض و چندگانه بودم. به خاطر کار جدیدم، خوشحال و به خاطر ماجرای سپهر غمگین بودم. ته دلم به خاطر اشک‌های توی چشم‌هاش، می‌سوخت! اما منطقم یقین داشت که ادامه رابطه با سپهر اصلا درست نیست. از طرفی حس خوبی بهم داد که شادمهر به خاطر من گوش سپهر رو پیچونده بود و یهو یاد تصویرسازی‌هام از سکس شادمهر و پروانه افتادم! دوش آب رو سرد کردم و سعی کردم تصویرسازی از سکس پروانه و شادمهر رو از کله‌ام بیرون کنم.
سریع دوش گرفتم و از حموم بیرون اومدم و حوله رو دورم پیچیدم و رفتم توی اتاق خودم. رو تختم دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم و دوست داشتم که کمی بخوابم. تو چُرت بودم که صدای خداحافظی علیرضا و سپهر رو شنیدم. لباس پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. رفتم توی آشپزخونه و داشتم برای خودم چای می‌ریختم که میعاد وارد آشپزخونه شد. روی صندلی کنار اُپن نشست و گفت: الان تازه اومدی چای بخوری؟ بچه‌ها صبر کردن با هم چای بخوریم. اومدم و دیدم که خوابیدی.
با یک لحن بی‌تفاوت گفتم: ندیدی با حوله بودم؟ و اینکه از خستگی خوابم برد.
میعاد گفت: از سپهر خجالت می‌کشیدی که با حوله بیایی جلوش؟
باز هم سعی کردم بی‌تفاوت باشم و گفتم: به تو ربطی نداره.
میعاد کمی مکث کرد و گفت: یعنی تا حالا با حوله جلوی سپهر نبودی؟
انگار سپهر بالاخره زخم خودش رو زده بود و میعاد همه چی رو می‌دونست. سمت دیگه اُپن نشستم. لیوان چای رو روی اُپن گذاشتم. تو چشم‌های میعاد نگاه کردم و گفتم: حرف آخرت رو بزن. حوصله تیکه و طعنه ندارم.
به چهره میعاد نمی‌خورد که عصبی باشه! با یک لحن ملایم گفت: همیشه می‌دونستم. از همون اولش در جریان بودم.
+چی رو؟
-رابطه‌ات با سپهر.
پوزخند زدم و گفتم: می‌دونستی و الان یادت اومد که باید بهم طعنه بزنی؟
میعاد انگار کمی دستپاچه شد و گفت: نه نمی‌خواستم طعنه بزنم. می‌خواستم بالاخره یه جوری سر صحبت رو درباره سپهر باهات باز کنم.
+بین من و سپهر هر چی بود، دیگه تموم شد.
-می‌دونم. اصلا سر صحبت رو باهات باز کردم که درباره همین باهات حرف بزنم.
متعجب و کنجکاو شدم و گفتم: چیه می‌خوای بگی کار خوبی کردم که باهاش کات کردم؟
میعاد بدون مکث گفت: نه بر عکس. می‌خوام بگم کاری که باهاش کردی منصفانه نبود. شادمهر جوری تهدیدش کرده که تو شلوارش شاشیده و داره از ترس سکته می‌زنه.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: خودش بهت گفت؟
میعاد انگار تردید داشت و گفت: نه از طریق علیرضا فهمیدم. راستش علیرضا ازم خواست که هر طور شده باهات حرف بزنم. سپهر به علیرضا جریان دعواتون رو با جزئیات تعریف کرده. البته علیرضا از دست سپهر ناراحته. مخصوصا به خاطر اون جمله بدی که به تو گفته. علیرضا از دست تو هم ناراحته و میگه نباید شادمهر رو وارد این جریان می‌کردی. من هم با علیرضا موافقم. کارت منصفانه نبود.
حسابی سوپرایز و گیج شدم. باورم نمی‌شد که میعاد در جریان رابطه من و سپهر بوده باشه و حتی با یک دوست دیگه‌اش درباره این رابطه، حرف بزنه! عجیب‌تر اینکه بهم بگه که منصفانه با سپهر رفتار نکردم! کمی فکر کردم و گفتم: یعنی تو هیچ وقت ناراحت نشدی؟! اینکه با دوستت…
میعاد سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: به من چه که ناراحت بشم. اتفاقا خیالم از سپهر راحت بود که آدم نامردی نیست.
چشم‌هام رو تنگ کردم و گفتم: شاید تو رابطه‌اش با من نامرد بوده.
میعاد خیلی سریع گفت: صد بار باهات تنها بوده و می‌تونسته هر بلایی سرت بیاره. اون یک بار هم…
شوکی که بهم وارد شد اینقدر زیاد بود که ایستادم. دست‌هام رو جلوی دهنم گرفتم و با تعجب زیاد گفتم: سپهر همه جزئیات رابطه‌اش با من رو برای علیرضا تعریف می‌کرده و علیرضا هم به تو می‌گفته؟!
میعاد که انگار کلافه شده بود، سعی کرد لحنش ملایم تر باشه و گفت: نه اصلا اینطور نبوده و نیست. سپهر به خاطر دعوای دو روز قبل با تو خیلی عذاب وجدان داشت. با علیرضا درد دل کرد و مجبور شد جزئیات دعواتون رو هم بگه. علیرضا هم خیلی سر بسته بهم گفت. حتی می‌خواست با خودت حرف بزنه و بهت بگه که جمله سپهر، چرت و پرت محض بوده و هیچ کَسی، هرگز فکر بدی درباره تو نکرده و نمی‌کنه. یعنی همه‌مون از جمله احمقانه سپهر ناراحت شدیم. حدس زدیم که چه حس بدی بهت دست داده. حتی می‌دونستیم که شاید حسابی ترسیده باشی. داشتیم یه راهی برای حل حرکت احمقانه سپهر پیدا می‌کردیم که امروز شادمهر گند زد تو همه چی. کاش یه روز دیگه صبر می‌کردی، فقط یه روز دیگه.
همچنان توی بُهت بودم. یاد حرف‌های پروانه افتادم. چقدر استرس داشت از اینکه شاید میعاد متوجه رابطه من و دوستش بشه. یاد استرس‌ها و عذاب وجدان‌های خودم تو این دو سال افتادم. قسمتی از موهام که توی صورتم اومده بود رو کنار زدم و گفتم: اشکان هم می‌دونه؟
میعاد کمی مکث کرد و گفت: اگه سپهر بهش نگفته باشه، نه نمی‌دونه. من فقط با علیرضا درباره رابطه تو و سپهر حرف زدم. خود سپهر هم هنوز نمی‌دونه که من در جریانم و علیرضا همه چی رو باهام در میون می‌ذاره.
+یعنی سپهر از اولش به علیرضا همه چی رو می‌گفته؟
-نه علیرضا خودش فهمید. اول به من گفت. بعدش به روی سپهر آورد و بهش همیشه اخطار می‌داد که حواسش بهش هست تا یه وقت ازت سوء استفاده نکنه. یعنی فکر نکنه چون خواهر من هستی، می‌تونه از تعصب برادرانه من، ابزار درست کنه تا اذیتت کنه.
+که نهایتا این کارو کرد.
-فقط در حد یک جمله گفت. اونم تو عصبانیت. علیرضا میگه سپهر مثل سگ پشیمون شده و به گُه خوری افتاده بوده.
لیوان چای رو برداشتم و رو به میعاد گفتم: رابطه من و سپهر دیگه تمومه. اختلاف اصلی ما، صرفا دعوا و بحث دو روز قبل نیست. باورم نمی‌شه داری از آدمی دفاع می‌کنی که همیشه فکر می‌کردم اگه بفهمی باهاش رابطه دارم، سگ می‌شی و معلوم نیست چیکارم کنی!
منتظر جواب میعاد نموندم. وارد اتاقم شدم. نشستم روی تختم و یک قلپ از چای رو خوردم. تو دلم چنان غوغایی شکل گرفت که هرگز تجربه نکرده بودم. مطمئن بودم تو چند روز آینده بیشتر متوجه عجیب بودن حرف‌های میعاد میشم، دقیقا شبیه آدمی که چند ساعت بعد از یک تصادف، بدنش سرد می‌شه و تازه متوجه درد و آسیب‌هایی می‌شه که به بدنش وارد شده.


مثل روز قبل، مستقیم از دانشگاه به سمت محل کارم حرکت کردم. گوشه کابین مترو ایستاده بودم و همه ذهنم درگیر حرف‌های شب قبل میعاد بود. مردد بودم که با پروانه در میون بذارم یا نه. صدای نوتیفیکیشن گوشیم اومد. خیلی از دوست‌هام و دنبال‌کننده‌هام تو اینستاگرام، برای کار جدیدم، بهم تبریک گفته بودن. وارد پیام‌های اینستاگرام شدم تا جواب مخاطب‌هام رو بدم. یکی از مخاطب‌هام برام یک پیام طولانی گذاشته بود که نمی‌شناختمش و یکی از صدها غریبه دنبال‌کننده‌ام، به حساب می‌اومد. برام نوشته بود: خیلی دوست دارم کار جدیدت رو بهت تبریک بگم، اما شرایطی که توش هستی، فقط نیاز به اخطار داره و نه تبریک. شاید فکر کنی بزرگ‌ترین چالش پیش روت، فوت مادرت یا کات کردن با دوست پسرت و حواشی پیش اومده باشه. اما این دو مورد هیچی نیستن. تو رو یک خطر بزرگ و جدی و غیر قابل باور تهدید می‌کنه. خواهرت اونی نیست که فکر می‌کنی. به جای تو بودم، همه حواشی زندگیم رو رها می‌کردم و همه تمرکزم رو روی پروانه می‌ذاشتم. دوباره میگم، خواهرت آدم فداکار و دلسوزی نیست که نشون میده. اگه عاقل باشی، بعدا با مدرک بهت ثابت می‌کنم. به پروانه اعتماد نکن. اون می‌خواد از تو هم یه جنده‌ی خائن مثل خودش درست کنه. خیلی امید داشتم که این کارو نکنه، اما وقتی این استوری رو دیدم، تا ته افکار هرزه و کثیف پروانه رو خوندم.
متن ارسالیِ مخاطب ناشناس و غریبه رو چند بار خوندم. اسم پروفایلش “کلاغ قیل و قال پرست” بود! عکس پروفایلش هم، یک مرداب پاییزی بود! هیچ پستی نداشت! هیچ دنبال کننده‌ای هم نداشت و من تنها کَسی بودم که دنبال می‌کرد! سریع پست‌های قبلیم رو چک کردم. متوجه شدم تمام پست‌هام رو همیشه لایک می‌کرده. این یعنی از خیلی وقت پیش مخاطبم بوده. چون اگه این همه پست، یهو توسط یکی لایک می‌شد، قطعا از طریق نوتیفیکیشن می‌فهمیدم. تو ذهنم به خودم گفتم: احتمال زیاد سپهره. می‌خواد اینطوری تلافی کنه. گور باباش، بهتره ندید بگیرمش، تا این بحث و دعوا، کِش پیدا نکنه.


پروانه، ورودی شرکت منتظرم بود. به سمتم اومد و گفت: خانم منشی تشریف آوردن.
لبخند زدم و گفتم: هر روز قراره بیای استقبالم؟
پروانه مقنعه‌ام رو جلو تر کشید و گفت: نه فقط چند روز اول. آخه استرس دارم گند بزنی.
مقنعه‌ام رو دوباره عقب کشیدم و گفتم: یعنی تو رو ببینم، دیگه گند نمی‌زنم؟
پروانه اخم کرد و گفت: امیدوارم. الانم زودتر برو که محمدی منتظره.

پروانه راست می‌گفت. محمدی توی اتاقم نشسته بود تا من برسم. وقتی وارد اتاق شدم، به خشکی جواب سلامم رو داد. بعد به یک دسته کاغذ روی میزم اشاره کرد و گفت: این فرم‌ها باید توسط تمامی کارکنان این بخش پُر بشه. دست خط نصف‌ بیشترشون فاجعه است. از خواهرت شنیدم دست خط خوبی داری. امروز با نفر به نفرشون ملاقات می‌کنی و موارد داخل فرم رو ازشون می‌پرسی و با دست خط خودت، پُرشون می‌کنی. البته یک فرم هم برای خودت پُر می‌کنی. تا آخر وقت باید آماده باشن.
فرم‌ها رو نگاه کردم و گفتم: سعی خودم رو می‌کنم تا آخر وقت تموم بشه.
محمدی بدون مکث گفت: سعی می‌کنم نداریم. تا آخر وقت باید تموم بشه. به این بهونه، کارکنان این بخش رو از نزدیک می‌بینی و باهاشون آشنا می‌شی. از این به بعد وظیفه توئه که رابط من و افراد زیرمجموعه‌ام باشی. به اندازه کافی درگیر مسائل دیگه هستم و خوش ندارم چپ و راست غُر زدن‌های مسخره این جماعت رو بشنوم. بعد از چند مدت که کمی به جَو اینجا آشنا شدی، وظیفه بررسی شرایط کاری‌شون رو هم داری و اگه بفهمم کَسی داره کم کاری می‌کنه، از چشم تو می‌بینم.
دوست داشتم بهش بگم: اگه من همه این کارا رو بکنم، اون وقت تو دقیقا چه غلطی قراره بکنی؟
اما حرفم رو قورت دادم و گفتم: چشم هر چی شما بگی.
محمدی با یک لحن متکبرانه گفت: آفرین این شد. چشم تنها کلمه‌ایه که دوست دارم از افراد زیر مجموعه‌ام بشنوم.
منتظر جوابم نموند و از اتاقم خارج شد. یک نفس عمیق کشیدم و تو ذهنم به خودم گفتم: نه به زندگی یک‌نواخت و تکراری چند وقت قبلم، نه به این چند روز که اتفاق پشت اتفاق داره برام میفته!
موفق شدم زودتر از زمان‌بندیم، پُر کردن فرم‌ها رو پیش ببرم. فقط چهار نفر دیگه مونده بود و این یعنی می‌تونستم از نیم ساعت وقت استراحتم، کامل استفاده کنم. گوشیم رو از توی کیفم درآوردم. پروانه بهم پیام داده بود: وقت استراحت قانونیه، اما تو همیشه از محمدی اجازه بگیر و بیا استراحت.
حرصم گرفت، اما ترجیح دادم به توصیه پروانه گوش بدم. وارد دفتر محمدی شدم و گفتم: فقط چهار نفر دیگه مونده که فرم‌‌شون رو پُر کنن، یعنی من براشون پُر کنم. اگه مشکلی نیست، تو وقت استراحت برم پیش خواهرم.
محمدی سرش تو یک دفتر بزرگ بود و گفت: جلوی ساختمان شرکت یه کافه است. برای من یه کاپوچینو بگیر و موقع برگشت بیار.
از درخواستش کمی جا خوردم و گفتم: چشم.
می‌تونستم ببینم که لبخند خفیفی روی لب‌هاش نشست! دیگه چیزی نگفتم و از دفترش اومدم بیرون. رفتم طبقه اول و وارد پارتیشن پروانه شدم. داشت با تلفن و به صورت رسمی و درباره یک مسئله کاری حرف می‌زد. به من اشاره کرد که روی صندلی جلوی میزش بشینم. صحبتش که تموم شد، لبخندزنان گفت: خسته نباشی.
اخم کردم و گفتم: بهم گفت براش کاپوچینو بگیرم؟
پروانه زد زیر خنده و با یک صدای بلند و رو به پارتیشن کناریش گفت: مینا جون شرط رو باختی، بدم باختی.
چند لحظه بعد، یک خانم وارد پارتیشن پروانه شد و گفت: عجب مرتیکه خریه یارو. گفتم حداقل یه هفته طول می‌کشه.
پروانه که انگار خیلی هیجان داشت، رو به مینا گفت: مُرده خودمو می‌شناسم. می‌دونستم تو همین روز اول ازش می‌خواد تا براش کاپوچینو بگیره.
رو به پروانه گفتم: یعنی می‌دونستی غیر از منشی، قراره آبدارچی این یارو هم بشم؟
مینا رو به من گفت: سخت نگیر، عیب نداره. همین کاراشه که همه بهش می‌گن دیوونه. سر هر برج، یکجا پول کاپوچینوها رو باهات حساب می‌کنه. در ضمن اگه می‌خوای اینجا موندگار بشی، باید دم محمدی رو ببینی. اون ازت راضی باشه، انگار خدا ازت راضیه! راستی من مینا هستم، همیشه تعریف‌های تو رو از پروانه می‌شنیدم.
رو به مینا گفتم: ممنون.
بعد رو به پروانه و با صدای آهسته گفتم: تو هم این مراحل خایه‌مالی رو طِی کردی؟
مینا زد زیر خنده. اومد نزدیک‌تر و گفت: آبجی جونت هنوز تو همین مرحله است.
پروانه هم خنده‌اش گرفت و رو به مینا گفت: دیگ به دیگ میگه روت سیاه.
ایستادم و گفتم: من برم به وظایف آبدارچی بودنم برسم.
مینا گفت: منم باهات میام.
پروانه رو به مینا گفت: پشت سرم میگی که بهترین در دنیا هستم. نبینم زیر آبم رو پیش آبجیم بزنیا.
مینا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: حتما که تو بهترینی، در این شکی نیست. فقط بحث سر اینه که در چی بهترینی؟
پروانه رو به مینا گفت: تو فعلا به شرطی که باختی فکر کن. قراره لحظات سختی رو بگذرونی.
بعد رو به من گفت: عزیزم من چند تا تماس دیگه دارم. سعی می‌کنم از فردا تو وظیفه خطیر و مهم آبدارچی‌گری، کمکت می‌کنم و باهات بیام کافه. امروز چاره‌ای نیست و مجبورم بسپرمت به مینا.
مینا دستم رو گرفت و گفت: بیا بریم که پیش من جات امن‌تره.
همراه با مینا به کافه روبه‌روی شرکت رفتم. مینا زن خوشگل و جذاب و قد بلندی بود. چهره و نگاه سردی داشت و اعتماد به نفس، ازش می‌بارید. وقتی وارد کافه شدیم، مینا گفت: فقط می‌خوای برای محمدی بگیری؟ خودت چیزی نمی‌خوای؟
کمی فکر کردم و گفتم: چرا می‌خوام برای خودم و پروانه هم بگیرم.
مینا لبخند زد و گفت: خدا بده شانس. کم به پروانه حسودیم می‌شد، حالا یه مورد دیگه هم اضافه شد.
بعد به پیشخوان اشاره کرد و گفت: برو سفارش بده دیگه، دیر شد.
چهار تا کاپوچینو سفارش دادم. موقعی که تحویل گرفتم، مینا گفت: چرا چهار تا؟!
سعی کردم لحنم بی‌تفاوت باشه و گفتم: برای شما هم گرفتم.
مینا اخم کرد و گفت: وا این چه کاری بود؟!
به سمت خروجی کافه رفتم و گفتم: دیگه گرفتم.

ادامه...

نوشته: شیوا


👍 143
👎 13
157201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

946525
2023-09-10 01:45:29 +0330 +0330

👍

3 ❤️

946527
2023-09-10 01:47:15 +0330 +0330

تکراری دوتا خواهر با یکدونه داداش نوع دیگه خونواده نمیشناسی! همیشه باید دوتا خواهر یکی متاهل یکی مجرد بایه داداش مجرد باشه؟الان باز همه میان کس لیسی ک‌وای شیوا عالی بودی ولی افتادی توی یک نوع داستان انگار چیز دیگه یاد نداری بنویسی!!


946528
2023-09-10 01:48:02 +0330 +0330

خواهر بزرگه هم همیشه اونی نیست که نشون میده مثل بقیه داستانات

9 ❤️

946529
2023-09-10 01:51:53 +0330 +0330

حس میکنم همه داستانات خودتم همین نقش خواهر ب ظاهر خوب و صبوره خودت باشی ولی در باطن حشری ک یک عالم فانتزی عجیب داره بنظرم تو به یک روانشناس احتیاج داری تا داستان نویسی


946533
2023-09-10 02:23:37 +0330 +0330

شیوا جونم من هنوز نخوندم ، ولی هرچی هم باشه اسم شیوا روش باشه برای من افسانه هزار و یکشب میشه
الان بچه ها میگن داره خایمالی شیوا رو میکنه ، اونا که نمیدونن دوستمی

3 ❤️

946535
2023-09-10 02:31:39 +0330 +0330

البته شیوا جونم من با آقایونی که داستان رو نقد کردن موافق نیستم اما موردی رو که میتونم بگم اینه که تم داستانهات اکه نگیم همه ولی بخشی از داستانهات تا حدی مشابه هستن که البته برای بخشی از وخوانندگان قدیمی و ثابت شما مشخص هست

3 ❤️

946544
2023-09-10 03:32:13 +0330 +0330

مرسی شیوا مثل همیشه عالی،
دوستانی ک با این تم مشکل دارن میتونن نخونن همینه ک هست ،کسی اجبار نکرده بخونی و اخرش واسه خود نمایی یه چیز بگی ک مثلا اره من ویکتور هوگو هسم،
اینجا اسمش معلومه ک کجاست و تو سایت واسه هر نوع تمی یه فایل وجود داره ک همون اول نوشته داستان در مورد چه موضوعی هستش، خوشت نمیاد بازش نکن عمو جون ، پس خودتون ک چیزی بارتون نمیشه از دیگران ایراد نگیرید،

6 ❤️

946546
2023-09-10 03:45:01 +0330 +0330

عاشق کامنت اولم که میگه این کاره نیستی 🤣🤣🤣
یارو خودش عرضه ندارن به داستان یک صفحه ای بنویسه اومده اینجا نظر میده ای خداااااااا

6 ❤️

946548
2023-09-10 04:29:40 +0330 +0330

داستان های قبلی عالی بود ولی این افتضاح

2 ❤️

946549
2023-09-10 04:30:21 +0330 +0330

از شیوای شهوانی انتظار بیشتری میره

3 ❤️

946552
2023-09-10 04:58:52 +0330 +0330

از همون پاراگراف‌های اول شک کردم کا. تو باشه،اما وسطاش تقریبا مطمئن شدم تا اینکه اسمت رو پایین دیدم،امیدوارم اتفاقات غیر معمول و شخصیت‌های داستان اونقدر متنوع و زیاد نباشند که باعث سردرگمی مخاطب بشه.

2 ❤️

946557
2023-09-10 06:10:44 +0330 +0330

شیوا یه سوتی بزرگ اول کار دادی وقتی میعاد تو شکم مامانش بوده پارمیس چهارسالش بوده بعد جای دیگه میگی میعاد هجده سالست پارمیس بیست ساله در صورتی که پارمیس باید ۲۳ بود

4 ❤️

946563
2023-09-10 07:09:15 +0330 +0330

سپاس
باید صبر داشت

2 ❤️

946564
2023-09-10 07:31:08 +0330 +0330

تا اینجا که عالی بود باز یه چالش دیگه

3 ❤️

946566
2023-09-10 07:47:50 +0330 +0330

عالی بود . فضا سازی خوبی داشت

3 ❤️

946573
2023-09-10 08:37:43 +0330 +0330

احتمال میدم مسعود و پروانه باهم رابطه جنسی داشتن و مسعود به خاطر هرزه بازی پروانه رفته آلمان ، پروانه هم واسه فرار از فکر و خیال دوری مسعود با شادمهر ازدواج کرده و بعدش پشیمون شده و واسه دنیای هرزگیش دلش تنگ شده

3 ❤️

946576
2023-09-10 09:22:35 +0330 +0330

طی مطالعه داستان یکم ذوق زده شدم ازینکه سایت نویسنده خوب جدید پیدا کرده ولی انتهای داستان متوجه شدم نوشته شیواست. قلمت رو دوست دارم و امیدوارم نویسنده های خوب بیشتری توی سایت ببینم
انتقاد خوبه ولی به حق بودنش جذابه، گاهی شخصی انتقاد میکنه ک تو سه خط نگارش چهار غلط املایی و دو جمله نامفهوم داره، نه علامت های نگارشی رو رعایت میکنه نه جمله بندی درستی ازش دیده میشه،دوست عزیز این انتقاد نیست اعلام عقده هست، کسی میتونه از نویسندگان خوبی مثل شیوا انتقاد کنه ک حداقل ها رو رعایت کنه و یا خودش بتونه مثلا یک داستان تک بخشی جذاب بنویسه
دهن به بدخلقی باز کردن ک همه بلدن، درست انتقاد کردن رو یاد بگیریم


946581
2023-09-10 10:16:04 +0330 +0330

عالی اما گاهی زیاد کش میدی و خسته کننده میشه!
هرچه منتظر یه سکس آبدار شدم اما نشد و خیلی ساده تموم شد!
دلم میخواد یه داستان متفاوت بنویسی قبل از قسمت بعدی.
در کل مدتیه انگار دور از نوشتن شدی و فکر و ذهنت جای دیگست…

2 ❤️

946591
2023-09-10 11:45:26 +0330 +0330
YM6

مثل همیشه عالی ؛ ب نظرات منفی اصلا و اصلا توجه نکن و حال خودت رو خرای نکن!!

3 ❤️

946592
2023-09-10 12:25:53 +0330 +0330

باز یه راوی بدبخت روان پریش و یه خواهر کصکش عالم و یه داماد سرخونه و یه داداش بیغیرت ک قراره یه سری تابوهای تخیلی انجام بدن.

1 ❤️

946593
2023-09-10 12:30:19 +0330 +0330

بزرگترین نویسنده ها و کارگردانان دنیا هم کارای ضعیف تر ب نسبت کارای خوبشون داشتن ولی اینجا اصغر از خرابه آباد و کبری از تشتک سازی قرچک معتقدند که هرچی شیوا بنویسه فوق‌العاده است و هیچ ایرادی ندارد آقا بلیس من کامنتم برای نویسنده اس نه واسه تویه اسکول

0 ❤️

946596
2023-09-10 13:18:03 +0330 +0330

بعضی‌ها چنان میان اینجا و مینویسن که تکراریه خوب تو از داستان سکسی چه انتظاری داری سکس همیشه تکرار میشه دیگه؛ اون دلیل‌های انجام دادن همچین تابوهایی هست که متفاوت ولی عمل همه یکسانه(سکس) حالا نهایتاً پوزیشن مکانی و نفری تغییر می‌کنه ولی دلیل چنین گرایشی متفاوت یکی به خاطر انتقام و یکی به خاطر خیانت (بدون مرز)یکی به خاطر مشکل روحی و روانی(داستان شیوا) و دلایل دیگر که هر کسی دلیل خاص خودش و داره و اینه که تکرار نمیشه

3 ❤️

946611
2023-09-10 15:11:12 +0330 +0330

تا اینجا خوب بود درگیر داستان شدم منتظر ادامشم

3 ❤️

946620
2023-09-10 16:50:08 +0330 +0330

برا شروع جذاب و گیرا بود . فضای خوش و کمی استرس ته دل که میدونی همه اینا ارامش قبب طوفانه و به زودی چهره دیگه ای از ادمهایی که شناختیشون خواهی دید . تو فضای داستانی خودت رو داری و این فضا مخاطبان خودشو داره . امیدوارم که کمی تو روند ماجرا و جزییات تغییر داشته باشیم اینبار …

1 ❤️

946622
2023-09-10 16:57:14 +0330 +0330

بعد چند هفته بیای سایت و ببینی ی داستان جذاب آپلود شده و اخرش نوشته باشه شیوا❤😂 عالی بود
بقیه قسمتاشو زودتر بزار

3 ❤️

946624
2023-09-10 17:36:11 +0330 +0330

حالم بهم میخوره از داستان های شیوا . لوس بودن رو تو خط به خطش میشه درک کرد. همش هم تهش یه جور هستن البه من که نخنوندم اینو

1 ❤️

946627
2023-09-10 18:05:49 +0330 +0330

اولا دستمزاد میگم … و بدون طرفداری ازت و صرفا در حد پاسخ میگم اینایی که نقد تهاجمی و بی ادبانه دارند اگر خودشون بهتر میتونن بنویسن بسم الله … ایراد گرفتن خیلی راحت هست و انشا و اصلاح بسیار سخت

از نظرمن محتوای داستان خوب بود و قابل تحسین
اینکه در ی جایی از داستان‌هات معمولا یکی را وارد داستان میکنی که ناشناخته هست و حس کنجکاوی و پیگیری مخاطب را در ادامه داستان به یدک میکشی عالی هست مثل همون پیامی که در اینستا گذاشته شده بود براش و …
پیشنهادی که دارم با توجه به اینکه داستان دنباله دار هست و محدودیتی در حجم محتوا نداری به نظرم بهتر هست هر کجا که شخصیت جدیدی در متن داستان میاد ی بیوگرافی از تیپ و ظاهر عنوان بشه تا خواننده با تصور خودش یک شخصیت خیالی بسازه و ادامه داستان را با اون شخصیت خیالی ادامه بده … در مورد شادمهر تقریبا خوب توصیف شده بود ولی مابقی شخصیت‌ها برای خواننده خیلی شفاف نشده بود . البته منظور از توصیف شخصیت ویژگی ظاهری هست نه اخلاقیات . چون ممکنه در هر جای از داستان این شخصیت از نظر اخلاق و رفتار کاملا متضاد تعاریف قبلی بشه ولی ویژگی ظاهری ثابت هست
در همین حد بسنده می‌کنم
ولی بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم

3 ❤️

946629
2023-09-10 18:16:34 +0330 +0330

Super Perfect!

1 ❤️

946631
2023-09-10 18:20:11 +0330 +0330

اولا ممنونم شیوا جان با وجود تمام سختی های زندگی مشترک و شاغل بودن وقت میزاری و داستان مینویسی.
هنوز داستان را نخواندم ولی نظرات دوستان که خواندم باید اینو بگم بارها شده اتفاقات تو داستان های شیوا متفاوت تر از اون چیزی مخاطب فکر میکرده بوده نمونش تو داستان سکس خانوادگی (البته اگر اسمش درست گفته باشم. سارا داستان کلا یک اتفاق غیر منتظره براش افتاد)پس لطفا صبور باشید ببینید در ادامه چی پیش میاد مخصوصا این داستان که فکر کنم شیوا طبق نظر سنجی که کرده بود قرار بود مثبت باشه و مثل همیشه به اتفاقات منفی نرسه.

1 ❤️

946638
2023-09-10 18:48:29 +0330 +0330

عالی بود شیوای عزیز
یه نکته هم در جواب کسایی که میگن داستانات تکراری و شبیه همه بگم که
اتفاقا فقط مواد اولیه شبیه به همه اما ساختار و نتیجه نهایی و حتی جزئیات کاملا جدید و جذابه به عنوان مثال شاید گندم و پانیذ و پرهام روابط خانوادگیشون شبیه میعاد و پارمیس و پروانه باشه اما این دو خانواده تا همین جا هم کلی با هم وجه تمایز دارن و اصلا شخصیت ها و روابطشون با هم حس تکراری بودن نمیده و این هنر نویسندس که با یک ملات مشابه هر بار سازه های متفاوتی برامون خلق میکنه
یه پیشبینی هم میکنم که شاید غلط در بیاد ولی اگه درست بود امتیازش مال منه
و اون اینکه شادمهر قطعا ویلن اصلیه داستانه 😂

1 ❤️

946644
2023-09-10 20:54:17 +0330 +0330

من اعتقادی به کلیشه ای شدن داستانات ندارم بر خلاف یه عده از دوستان بنظر من اسمت و نوع نگارشت مثل امضاء پای تابلو هنری میمونه

1 ❤️

946645
2023-09-10 21:19:30 +0330 +0330

بدون شک بهترین نگارش
جوری مینویسی که دقیقا احساس میکنی تو اون فضا هستی و خودت اون شخصیت داستانی
دست خوش شیوا بانو ❤️🫶🙏

1 ❤️

946649
2023-09-10 22:37:46 +0330 +0330

داستان که نیست روبان بود حال خوندنش رو نداشتم😨😨

1 ❤️

946650
2023-09-10 22:41:21 +0330 +0330

بزرگترین مشکل داستان های شیوا : اگه اومدی تو شهوانی و خواستی بری سراغ داستان ها، داستان شیوا رو بزار آخرین داستانی که میخونی؛ چون انقد ذهنت به هم میریزه که اصا نمیتونی رو بقیه داستانا تمرکز کنی

1 ❤️

946651
2023-09-10 22:42:54 +0330 +0330

شیوا حقیقتا یکم دلسرد شدم اونجا که دایرکت برای پارمیس اومد و صحبت راجب پروانه کرد
چون قرار بود تابو خانوادگی مثبت باشه احساس میکنم الان باز داره میره به سمت منفی…
ولی قلم ات یدونه اس شیوا ❤️

2 ❤️

946658
2023-09-10 23:32:58 +0330 +0330

امیدوارم تو این داستانت یه ثروت رویایی و لاکچری نباشه و…

1 ❤️

946662
2023-09-10 23:53:30 +0330 +0330

بسیار لذت بردم
این تیپ داستانی رو می پسندم
ممنونم از شما

1 ❤️

946664
2023-09-10 23:58:22 +0330 +0330

به نظر من که نسبتا خوب شروع کردی، اساتید خود تولستوی پندار اجازه بدید داستان جلو بره، فرم و ریتمش جا بیفته اون موقع نقد کنید، چیزی که من همیشه تو داستان هات دیدم این بوده که به دفعات اون چیزی که فکر میکردم نشده و جا خوردم و همین نوشته هاتو واسه م جذاب میکنه، امیدوارم این یکی هم همینطور باشه
منتظر ادامه ش هستیم جی کی رولینگ شهوانی!

1 ❤️

946669
2023-09-11 00:30:56 +0330 +0330

اول اینکه خوشحالم داستانت منتشر شد و خسته نباشی

دوم اینکه نخوندم اگه قول میدی قسمت هاش منظم منتشر شه بخونم خدا شاهده نصف صبرم سر بدون مرز رفت 😂😂

1 ❤️

946702
2023-09-11 02:42:18 +0330 +0330

از صحبتهای مینا وپروانه جلوی پارمیس که خوندم.احساس کردم صحبتها ایهام دارن.ظاهرا جواب پارمیس بودواما دربین خودشون معنی متفاوتی وبیشتر سکسی داشت.
یه بخشی از نوشته هاهم خیلی برام اشنابود انگارکه اون نوع جملات وبیان هارو قبلا جایی شنیدم یاخوندم.
برای اظهار نظرونقد کردن هم زوده فعلا چون چندقسمتی هست وهنوز چیزی مشخص نشده وقضاوت کردن درست نیست وبهتره اخرداستان نظرکامل داد.

1 ❤️

946714
2023-09-11 03:52:40 +0330 +0330

ممنون شیوا جان عالی بود. بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی هستیم❤️

1 ❤️

946722
2023-09-11 05:30:59 +0330 +0330

تو پارت سوم یاد مجردیم افتادم

1 ❤️

946723
2023-09-11 05:32:14 +0330 +0330

داستان خوبی بود امیدوارم لحظه ب لحظه جذابتر بشه

1 ❤️

946726
2023-09-11 06:07:08 +0330 +0330

عالی عالی عالی
با شروع داستان حدس زدم پروانه به سپهر حس هایی داره که انقدر خواهرش رو از بودن باهاش منع میکنه
داستان که جلوتر رفت احتمال دادم میعاد میتونه کسی باشه که به دلخواه رابطه ی سپهر و پارمیس رو کلیک زده باشه و کلی راز پشت داستان هست
و اون شرکت جاییه که پروانه به راحتی میتونه انتقام از پارمیس بگیره واصل داستان های سکسی به آدمای اونجا و پروانه مربوطه
دوست دارم بدونم مینا شرط باخته رو تو چه شرایط سکسی قرار جبران کنه
شادمهر یکم برام مجحوله هنوز،اما چرا شرت و سوتین زنش رو سعی کرد زود قایم کنه از نگاه پارمیس قطعا از سر شرم و نزاکت نبوده
منتظر ادامه هستم شیوا

4 ❤️

946779
2023-09-11 13:49:46 +0330 +0330

عالیه بود ، عاشق داستانهای هستم که یکی با برنامه و نقشه سای میکنه یکی رو جنده کنه و وارد دنیای فانتزی های سکسی بکنه طرفو …
کاری که خودم انجامش دادم 🙈😏

به نظرم کسی که پیام داد شادمهره و از حس پارمیس به خودشم قطعا مطلعه شده 😏😈

1 ❤️

946788
2023-09-11 14:52:36 +0330 +0330

شیوا جان ممنون بنویس که عالی هستی

1 ❤️

946800
2023-09-11 17:00:07 +0330 +0330

بخونید بابا ، بخونید ، از سرتونم زیاد ، شاید بعضی جاها و … تکراری باشه ولی از سر این سایت هم زیاد ، بعضی دوستان می‌خوان بگن که بعله من خودم یک پا فلانم ولی اما ؟! …
من خودم چیزی که از داستانهای شیوا دوست دارم این که هیجان ، مرموزی ، اروتیک ، خشنی و نرمی همه چی توش پیدا میشه و مهمتر روان بودن و دنبال کردن مخاطب توش پیدا میشه و بس .
دمت جیز خاله شیوا .

2 ❤️

946805
2023-09-11 17:44:52 +0330 +0330

خواهر بزرگه و مینا با محمدی میخوابن قراره پارمیس هم وارد رابطه کنن . اون ناشناسه هم شادمهر هس

1 ❤️

946819
2023-09-11 21:07:50 +0330 +0330

بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی 🙄

1 ❤️

946822
2023-09-11 22:10:25 +0330 +0330

دوستش داشتم خسته نباشید
احساس میکنم شادمهر آدم بدیه و سپهر شاید آدم خوبه بشه
👍

2 ❤️

946823
2023-09-11 22:47:24 +0330 +0330

با سلام خدمت همه بچه های عزیز

اگه منظور دوستان من هستم ، اولا من در حد و اندازه ایی نیستم که بخوام شیوا که جای خودش رو داره حتی از نویسنده های دیگه هم انتقاد کنم ، من نظر شخصی خودم رو گفتم ،حالا ممکن هست نظر من درست نباشه ولی نظر من اینه ، دوم شیوا دوست منه و من احترام زیادی براش قائل هستم ، ولی نظر من در مورد اثر و نوشته ایشون جدای از دوستیمون هست و من دارم نظرمو در مورداثر یه نویسنده میدم

1 ❤️

946895
2023-09-12 03:02:25 +0330 +0330

من وایب بدی نداشتم از داستانت
منتظر دومیش میمونم
مرسی بابت آهنگی که گذاشتی تو و میعاد و پروانا و شادمهر و محمدی رو تصور کردم که دارید دوربین رو نشون میدید😂😂

1 ❤️

946936
2023-09-12 09:18:21 +0330 +0330

داستان خط جذابی داره مثل همه ی داستان های شیوا
اما سبک خانواده همونیه ک داخل بدون مرز دیدیم یعنی یک برادر بدون تاثیر در خط داستان
یک خواهر و برادر تقریبا تین ایجر، خواهر بزرگتر مرموز و شوهر خواهر منطقی و اهل خانواده
یک قسمت برای قضاوت کل داستان بنظرم ناعادلانه است امیدوارم در نهایت خط داستانیش ب طور کلی متفاوت با بدون مرز باشه
آرزوی موفقیت

1 ❤️

947007
2023-09-12 18:55:38 +0330 +0330

👍 👍 👍

1 ❤️

947016
2023-09-12 20:41:39 +0330 +0330

دلیلی داره که یهو تعدادی اکانت جدید (شاید به چشم من البته) یهو هجوم آوردن و کامنت منفی نوشتن؟ والا نقد کردن هم روش و آداب خودشو داره.
من داستان‌هاتو دوست دارم. زود قضاوت نمیکنم، منتظر قسمت‌های جدید میمونم چون میدونم تو سورپرایز کرد سیر داستان، ید طولانی داری. مطمئنم متفاوت از داستان‌های قبلی میشه.

1 ❤️

947092
2023-09-13 02:48:01 +0330 +0330

مگه دست خط شما بد میشه؟؟؟؟؟

1 ❤️

947167
2023-09-13 11:44:12 +0330 +0330

مثل همیشه عالی وبدون نقص🌹🌹🌹

1 ❤️

947243
2023-09-13 21:07:54 +0330 +0330

عالی بود. مثل همیشه.
اون پیغام خیلی هیجانشو بیشتر کرد.

1 ❤️

947323
2023-09-14 04:01:44 +0330 +0330

خیلی خیلی طولانی و درهم بدون معرفی و پرش وحله ای واسه قسمت اولت خوانندتو ترغیب میکنه که قسمت های بعدیشو نخونه از جمله مخاطب هایی که تو این سایت عادت دارن به خوندن داستان های تکراری درباره دخول وخروج آلت تناسلی.ولی قلمت عالیه و داستان رو جوری با چند موضوع مبهم پیش بردی که مخاطبت دنبال قسمت های بعدیش باشه تا بفهمه چه اتفاقاتی قراره بیوفته

1 ❤️

947546
2023-09-15 11:25:53 +0330 +0330

ی مریض جنسی فقط میتونه اینارو بنویسع💢عالی

1 ❤️

947718
2023-09-16 12:53:16 +0330 +0330

نصفشو خوندم
شخصیت پردازی داستانت خیلی خوبه، داستان کلی هم فعلا چیزی نمیشه گفت.
فعلا باید ناهار درست کنم

فقط ی سوال: تو کل داستان رو منسجم رو تو ذهنت داری و بعد می نویسی یا یک ایده ساده رو مینویسی و بعد کم کم بهش شاخ و برگ میدی؟

1 ❤️

947770
2023-09-16 20:49:30 +0330 +0330

من دوس دارم نظرمو آخر داستان بگم،یعنی ته ماجرا

1 ❤️

947789
2023-09-16 23:50:14 +0330 +0330

ممنون عالی بود.

1 ❤️

948294
2023-09-19 09:02:34 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

948343
2023-09-19 16:57:53 +0330 +0330

باز شیوا اومد با یه شاهکار جدید… واقعا بینظیره

1 ❤️

948658
2023-09-21 15:28:22 +0330 +0330

توئه دهن سرویس باز بساط شب بیداری منو فراهم کردی
تند تر بزارش فقط

2 ❤️

949313
2023-09-24 22:45:22 +0330 +0330

انتقادکردن محترمانه خیلی قشنگتراست از بی ادبی کردن و بکاربردن الفاظی که درشان خودتون وافراد اینجا نیست ونخواهدبود. خب یکنفرداستانش زیباست و اکثرا می‌پسندند و دلیل براین نمیشه که بقیه هم بتوانند باینصورت نگارش کنند، البته من نه نویسنده هستم و نه منتقداما داستان اگر قشنگ باشه و به دلم بنشینه باید قدردانی کنم از نویسنده .حالا هرکسی که میخواهدباشد.این داستان قشنگ بود وحرفی واسه گفتن باقی نمیگذاره .

1 ❤️

954721
2023-10-27 07:27:43 +0330 +0330

اولین دفعه هست که داستانهای شما رو میخونم
خوب مینویسید

0 ❤️

959135
2023-11-22 14:06:07 +0330 +0330

ایلونای عزیزم. مثل همیشه مقدمه عالی. شخصیت پردازی تا حد زیادی شبیه قبلیها. با اینکه بیش از دو ماه از انتشار داستان گذشته ولی من تازه خوندم. ولی ولی ولی. ولی قسمت اول داره بهم اخطار میده که دچار همون پدیده شوم تکرار خود شده باشی. امیدوارانه دارم میرم برای خوندن ادامه و سورپرایز شدن.
چند بار قبل و در کامنت های متعدد خواستم اگر امکان داره اون داستان خانواده که پدر در بیمارستان روانی بستری بود رو برام به نحوی بفرستی. اگر کامنت رو خوندی ممنون میشم بهم اطلاع بدی.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها