رضا قصاب (۴ و پایانی)

1400/12/28

...قسمت قبل

با احساس خفگی شدیدی از خواب می پرم قفسه سینه ام تیر می کشه من کجام ؟ یادم نمیاد کجا رفتم سردرد شدیدی می گیرم انگار ثریا رو دیدم تو یه اتاق جای پرنوری بود درست یادم نیست! چشمام رو می بندم سعی می کنم تمرکز کنم که چه اتفاقی افتاد اونجا نه چیز واضحی یادم نیست دوباره چشم باز می کنم چندباری پلک می زنم، صداهایی تو گوشم می پیچه که سر بر می گردونم به سمت صدایی که از پشت سر میاد…
ثریاس…ثریا خدایا باورم نمیشه یه لباس سفید تنشه دوتا گل سری که بهش دادم لای موهاشه چقدر بهش میاد، چشماش چقدر قشنگه…مثل همون روز اول که دیدمش می درخشه
بلند می شم می رم پیشش لبخندی رو صورتش می شینه که قند تو دلم آب می شه مثل همون روزای اول در آغوش می کشمش ثریا می گه: داداشی همه چیز تموم شد بیا بریم خونه
اشک هام جاری می شه باورم نمی شه کابوس تموم شده ثریا اینجاست تو بغلم
تصمیم گرفتم یه زندگی جدید رو از نو باهم بسازیم من و ثریا باهم
می تونم دوباره کار پیدا کنم از زباله دونی که اسمش خونه پدری هست خلاص بشم بریم جای دیگه مثل بقیه آدم ها زندگی کنیم توی افکار خودم در حالی به که ثریا نگاه می کنم لبخندی به پهنای صورت روی لبم می شینه
باهم قدم می زنیم به سر خیابون می رسیم منتظر تاکسی هستیم یه پراید زرد رنگ جلوی پامون ترمز می کنه اول از همه در روی برای ثریا باز می کنم بهش می گم:بفرما تو خواهر قشنگم
حتی نمی دونم کجا می خوایم بریم اینقدر ذوق زده شدم
از ثریا می پرسم: کجا بریم عشق داداش؟
برق شادی از نگاهش می پره می گه: شهربازی…
منم می خندم می گم: باشه بریم
به راننده می گم: آقا بریم شهربازی
راننده تاکسی جور عجیبی بهمون نگاه می کنه
بهش می گم:چیو نگاه می کنی راه تو برو
می رسیم شهربازی، ثریا وقتی بچه بود عاشق شهربازی بود درست مثل الان که ذوق زده شده
ورودی شهربازی یه پشمک فروشی هست ازون صورتیا که ثریا عاشقشه
دوتا می خرم می دویم تو شهربازی دوتا بلیط ترن هوایی می گیرم
سوار ترن می شیم کلی جیغ و داد می زنیم با تخلیه می شیم
ماشین برقی، سفینه هم سوار می شیم کلی تو پارک دنبال بازی می کنیم دوتا تفنگ آب پاش خریدم حسابی همدیگه رو خیس می کنیم…
تو پارک روی یه نیمکت می شینیم فارغ از دنیا و آدماش، حس آزادی می کنیم چقدر لذتبخشه…
به ثریا می گم: دورت بگردم آجی قشنگم یه خانم وکیل می شناسم فردا می ریم پیشش مطمئنم کار داره بهمون بده
امشب می ریم هتل یه شام توپ با یه اتاق درجه یک نظرت چیه؟
با لبخندی که هنوز از لباش محو نشده می گه: باشه داداشی
رفتیم یه هتل خوب پیشخدمت ها و گارسون هایی با کت و شلوارهای اتو کشیده به من و ثریا خیره شدن فوری میگم: آدم ندید مگه سرتون به کار خودتون باشه چیه به ما مگه نمیاد که بیایم اینجور جاها حتما باید لباس مارک تنمون باشه یه شام مفصل می خوریم می ریم یه اتاق بگیریم
که طرف میگه: باید شناسنامه تحویل بدی
می گم:من شناسنامه ندارم از بچگی، پولشو بگیر چیکار داری تو…
نگاهی می کنه حرفی نمی زنه یه کلید بهمون می ده می گه:طبقه اول انتهای راهرو اتاق ۱۳
می ریم تو اتاق دو نفری ولو می شیم رو تخت تا لنگ ظهر
صبح بدون اینکه بدونم چقدر پول دارم روی پیشخون هتل لم می دم می گم: حساب ما چقدر شد
طرف نگاهی می کنه می گه:قابل نداره ۱۸۰۰
به ثریا نگاه می کنم داد می زنم می گم:بدوووووو
نگهبانا میوفتن دنبالمون می پیچیم داخل یه کوچه پشت یه خاور قایم می شیم اونا هم بی خیال ما شدن رفتن پی زندگی شون وقتی حسابی دور شدن زدیم زیر خنده
رو به ثریا می گم:خسته نشدی که گلم؟
-نه داداشی
-خوب زنگ بزنم خانم وکیل
شماره شو می گیرم جواب می ده می گم: سلام رویا خانم
-جانم، بفرمایید
-منم رضا، کیف تون رو از دزدا گرفتم شماره تون رو اون روز تو پارک بهم دادین
-بله بله، شناختم جانم امرتون؟
-من و خواهرم دنبال کار می گردیم شما می تونید برای ما کار پیدا کنی؟
-نمی دونستم خواهر داری، من کاری براتون سراغ ندارم ولی تشریف بیارید دفترم دوستانی دارم که بهتون کمک می کنن آدرس رو برات ارسال می کنم.
تشکری میکنم گوشی رو قطع کنم.
به ثریا لبخندی می زنم می گم:دیدی گفتم کارش درسته خیلی بهش اعتماد دارم.
ثریا هم می گه: تو به هرکی اعتماد داری منم دارم داداش
چند دقیقه بعد آدرس رو می فرسته می ریم اونجا
وارد دفترش می شیم چندتا گلدون روی میز منشی دفترش هست
منشی می پرسه: با کی کار دارین آقا
می گم: به خانم وکیل بگید رضا اومده
چشم یه لحظه صبر کنید، تماس می گیره و بعد با لبخند می گه: بفرمایید منتظرتون هستن
وارد اتاق می شیم اونجا هم کلی گلدون های مختلف بزرگ و کوچیک هست به ثریا می گم:چقدر گلدون هاش قشنگه
ثریا می گه: آره خیلی خوشگلا
چشمم به رویا خانم می افته سلام می کنم
رویا می گه:سلام خوش اومدی بشین ببینم چه خبرا؟
روی مبل دو نفره می شینیم می گم : سلامتی شما خوبین خبری نیست من و خواهرم دنبال کار هستیم اگر لطف کنی یه کار برای ما پیدا کنی محبتتون رو جبران می کنیم
رویا لبخندی می زنه می گه: اولا من برای شما جبران می کنم بابت اون روز و اینکه خواهرتون کجا هستن؟نیومدن؟کاش می شد باهاشون آشنا می شدم
شروع می کنم به خندیدن و می گم: خانم وکیل شما خواهر من به این سر مر گندگی نمی بینید کنارم نشسته!؟؟
رویا بلند می شه از سر صندلی اش میاد به طرفم می پرسه: حالتون خوبه؟
-آره خوبم شما چی خوبی؟
-من خوبم ولی انگار شما نه چون کسی پیشتون نیست!
عصبانی می شم داد می زنم: کوری!! اینجاست ببینش ثریا اینجاست
-اوکی آروم باش
منشی سراسیمه میاد داخل می گه: چی شده
رویا می گه:هیچی یه لیوان آب بیار
با عصبانیت می گم: چرا مسخره بازی در میاری ثریا اینجاست دیگه
-باشه فهمیدم آروم باش بزار زنگ بزنم برای کار، تو اینجا باش تا من بیام
رو به ثریا می گم: ملت دیوونه شدن بخدا آرامش نمیذازن برای آدم
ثریا می گه:آره بابا زنیکه کوره پاشو بریم
-نه وایسا
حدود یک ساعت بعد وارد اتاق می شه میگه : دوتا آقا بیرون منتظرت هستن از دوستای منن بهشون اعتماد کن
می ریم بیرون اتاق دو نفر لباس سفید پوشیدن می گن: با ما بیا رضا جان
دنبالشون می رم سوار یه ماشین می شیم به جایی می رسیم که رو سر درش نوشته آسایشگاه روانی واردش می شیم
عصبی می شم میگم: اینجا کجاست؟
-اینجا قراره کار کنید با خواهرت در واقع اینجا خونه جدیدتون هست
-من خوشم نمیاد تو دیوونه خونه کار کنم
-نه بیا خوشت میاد
-نه من پیاده می شم
ثریا رو بغل می کنم در ماشین رو باز می کنم می پریم بیرون که فوری چند نفر می پرن روی ما یه آمپول بهمون تزریق می کنن که خیلی زود گیج می شم از حال میرم

چشمام رو باز می کنم روی یه تخت دراز کشیدم ثریا کنارم روی یه صندلی نشسته و اونطرف رویا با فاصله تر نشسته
رویا می گه:خوشحالم بعد ۳ روز بیدار شدی
-تو به من کلک زدی
-نه عزیزم هیچ کلکی تو کار نیست تو باید اینجا باشی تا درمان بشی، مغزت آسیب جدی دیده دچار اختلال ادراکی شده که باعث توهم می شه همچنین حافظه ات هم مشکل پیدا کرده ممکنه بعضی اتفاقات رو به خاطر نیاری
سعی می کنم بلند شم اما به تخت بسته شدم
پس داد می زنم: برو گمشو آشغال ثریا همینجاست تو کوری نمی بینی
-باشه باشه آروم باش من رفتم
سر وکله دوتا پرستار خانم پیدا می شه دوتا آمپول می زنن بهم می رن

نمی دونم چه مدت گذشته خبری از ثریا نیست دیگه کمتر بهم سر می زنه این چند روز پرستار ها میان و می گن:خداروشکر داره حالت بهتر می شه
ولی تنها دلیل حال خوبم ثریاس که نمی دونم چیشد که دیگه خبری ازش نیست هر شب کابوس میبینم انگار جدی جدی دارم دیوونه می شم.
امروزم یکی از همون روزاس در باز می شه دوتا پلیس به همراه یه خانم دکتر و رویا پشت سرشون سراسیمه وارد اتاق می شن
رویا داره سعی می کنه مانع حرف زدن پلیس ها بشه که یکی از اونا نزدیکتر می شه سلامی می کنه و می گه: با نظر دکترت دیگه باید از اینجا خارج بشی ولی بهتر یه چیزی رو بهت بگیم یه خبر بد و یه خبر خوب دارم
ابروهام رو می دم بالا می پرسم : چیشده

  • جسد ثریا رو سه ماه قبل زیر یک پل پیدا کردیم روی بدنش آثار زخم و شکنجه بود. معاینات اولیه توام نشون داد که تحت تاثیر یه ماده مخدر ترکیبی بوده که باعث زوال عقلت شده و با این دوزی که تو خونت بوده زنده موندنت معجزه حساب می شه این خبر بدش
    خبر خوب اینجاست که قاتل و باندش دستگیر شدن و به جرم هاشون اعتراف کردن جزئیات پرونده و اینکه چه بلایی سر خودت و ثریا اومده در اختیار وکیلت قرار داده شده با اینکه تو هیچ نسبتی با ثریا نداری ولی با این حال به کمک وکیلت می تونی از حق و حقوق ثریا دفاع کنی به زودی روز دادگاه مشخص می شه تو این مدت با وکیلت مشورت کن.
    فردا صبح می رم پیش رویا، رویا خیلی سعی داره که من اطلاعات پرونده رو ندونم منم عصبانی می شم داد می زنم سرش: به چه حقی به من نمی گی چه خبره باید بدونم اون حروم زاده ها با ثریا چیکار کردن
    رویا در حالی که ترسیده می گه: باشه بشین من نمی تونم بهت بگم ولی پرونده اینجاست تو کشوی میزم برش دار حرفاشون اینجا نوشته شده من می رم بیرون اتاق پشت درم وقتی خوندیش صدام کن
    رویا رفت بیرون اتاق، منم بلند می شم می رم پشت میزش همونطور که گفته بود پرونده اونجاست بازش می کنم صفحه اول یک سری فرم و‌ مشخصات هست صفحه دوم رو باز می کنم شوکه می شم از عکسی که از جسد ثریاس تمام بدنم می لرزه اشکام سرازیر می شه عرق داره از صورتم می‌چکه ورق می زنم صفحه بعد یه نسخه کپی شده از اعترافاته شروع به خوندن می کنم نوشته:
    ما یه باند خلافکار هستیم که اختصاصا کارمون روسپی گریه دختر های ۱۸ سال به بالاس تو ایران باکره فراوون پیدا می شه و این سودش چندین برابره شیخ های عربی پول خوبی بابت شون می دن،بنابراین تو ایران نگهشون نمی داریم خیلی زود قاچاق می کنیم به اونطرف مرز
    اما داستان ثریا فرق داشت یه خصومت شخصی بود بین من و رضا قصاب ازش کینه داشتم چند سال بعد از اینکه آبرو و اعتبارم رفته بود تصمیم گرفتم بکشمش ولی شنیدم که یه دختر تو زندگیش اومده تو بازار کار می کنه پس نقشه دیگه ای ریختم براش بازم خواستم خواهرشو بکشم که با خودم‌ گفتم بهتره ضربه مهلک تری بهش بزنم که از مرگم براش بدتر باشه به ثریا تجاوز‌ کردیم تهدیدش کردیم بعدا فهمیدم یکی هست بهش می گن فرشته سیاه عضو باندشون شدم برای اینکه اعتبارم و مقامم بره بالاتر ثریا رو براشون اوردم فقط ازشون خواستم که ایران نگهش دارن بعد نقشه کشیدم که هر جوری شه کاری کنم رضا با خواهرش سکس کنه اون طرحم موفقیت آمیز بود و برای اینکه به اونجا برنگرده خونه رو‌ منتقل کردیم، رضا نابود شده بود ولی نمی دونم چجوری فهمید که اینا نقشه است و ثریا اون روز فیلم بازی کرده براش به خونه یکی از بچه ها رفت زخمی اش کرد تا آدرس جدید رو پیدا کنه ولی دستش رو خوندیم گیرش انداختیم چند روزی شکنجه روانی اش کردیم بعد ثریا رو اوردیم که بیشتر زجر بکشه که اژ کنترل خارج شد که بعدش شروع کردیم یه مخدر صنعتی قوی که ترکیب خاصی داره بهش دادیم در کوتاه مدت باعث شل شدن و ریلکس شدن و صلب اختیار از فرد می شه و‌ در بلند مدت به حافظه آسیب می زنه بعد ما جلوی رضا به ثریا تجاوز می‌ کردیم گاهی ثریا رو‌ مجبور‌ می کردیم با رضا هم سکس کنه تا اینکه فرشته سیاه از ما خواست این بازی رو‌ تموم‌ کنیم و گفت باید هر‌ دو رو بکشید قبول کردم‌ به یه محوطه خارج شهر رفتیم اول تا پای مرگ کتک شون زدیم بعد از همون مخدر با دوز زیاد بهشون تزریق کردیم که دوز زیادش باعث شوک‌ و‌ ایست قلبی می شه که ثریا مرد ولی خیلی برام‌ عجیبه که رضا جون سالم بدر برد.
    سردرد خیلی شدیدی می‌ گیرم داد می زنم تمام وسایل و گلدون های اتاق رو خورد و‌ خاکشیر می‌ کنم ، رویا و‌ منشی اش سعی می کنن آرومم کنم ولی بیفایده است از دفتر رویا خارج می شم، می دونم کجا باید برم می رم همونجایی که یه مدت توی‌ لوله هاش زندگی کردم باید موسی رو ببینم باهاش کار دارم

چند هفته ای می گذره روز دادگاه مشخص شده لباسم رو می پوشم، به سمت دادگاه حرکت می کنم. رویا به سمتم میاد و می گه:نگران نباش همه چیز به نفع ما می شه مطمئن باش
لبخندی می زنم و می گم: آره امروز همه چیز تموم می شه…
ماشین زندان میاد نفر اول پیاده می شه همون سگی که انگشت هاشو قطع کردم حالا قیافه نحسش رو می بینم که دوتا سرباز زیر بغلش گرفتن باهاش چشم تو چشم می شم
لبخندی روی لبم می شینه دستم به پشت کمرم می ره اسلحه رو می کشم بیرون همه چیز صحنه آهسته می شه
رویا که داره به طرفم می دوه سربازی که اسلحه شو داره به سمتم نشونه می گیره و منی که سه تا تیر شلیک می کنم هر سه گلوله به قفسه سینه اش می خوره اسلحه رو می اندازم دست هام رو پشت سر می برم، روی دو زانو می شینم و با لبخند جون دادن اون کثافت که تو خون خودش می غلته رو می بینم رویا من و بغل کرده در حالی که گریه می کنه می گه: چرا اینکارو کردی
جوابی نمی دم چشمام به اون عوضی دوخته می شه که دیگه نفس نمی کشه…
چندتا سرباز بهم می رسن من و می خوابونن زمین و دست بند بهم می زنن چشم از اون کثافت بر نمی دارم از ته دلم خوشحالم که مرده

چند ماهی هست که تو زندانم کلامی با کسی حرف نمی زنم حتی با رویا…
امروزم اومده می رم پیشش
رویا با یه نامه تو دستش می شینه جلوم اشک از چشم هاش جاری می شه می گه: حکم ات صادر شده ببخشید که کاری از دستم بر نمیاد
بالاخره لبخندی می زنم سکوتم رو میشکنم و میگم: گریه نکن اینجوری بهتره من از اولشم نباید به دنیا میومدم تنها کسی که به من انگیزه می داد ثریا بود

رویا در حالی که اشک هاش رو پاک می کنه با صدایی که می لرزه می گه: منم به تو حس دارم،دوستت دارم چرا این کارو کردی چرا حس خوشبختی رو از منم محروم کردی، رضا من برام مهم نیست بقیه بهم چی می گفتن بخدا می خواستم امروز بعد جلسه دادگاه همه عشقم رو بهت اعتراف کنم

از حرفای رویا تعجب می کنم ولی با همون صدای آروم مطمئن می گم: اگه با دستای خودم جون اون کثافت رو نمی گرفتم هیچ وقت به آرامش نمی رسیدم، رویا منو فراموش کن جوری که انگار هیچ وقت تو زندگیت نبودم
بلند می شم و بر می گردم داخل زندان، رویا پشت سرم داره گریه می کنه
ناخوداگاه اشکی از گوشه چشمم جاری می شه که جلوشو می گیرم با سری بالا بر می گردم داخل

داخل سلول می رم … موسی هم بندی من شده به خاطر اینکه شریک جرم شناخته شده چون اون اسلحه رو بهم داده میاد جلو می گه: چشید داداش
لبخندی می زنم می گم: تموم شد، اعدام…
موسی خودش رو لعنت می کنه می گه: تقصیر منه
-برو کنار بچه به تو مربوط نیست جرم تو رو گردن گرفتم گفتم به زور ازت گرفتم نهایتا ۲ ۳ سال حبسی رویا کمکت می کنه از اینجا برو مثل آدم زندگی کن
بدون اینکه دیگه به حرفاش توجه کنم می رم رو تختم پتو رو می کشم رو خودم
چند روز بعد به انفرادی منتقل می شم امروز صبح وقتشه
با پا بند به پاهام از پله ها بالا می رم لبخندی که از لب هام محو نمی شه مشتاقانه طناب رو خودم گردن می اندازم در حالی که بقیه از ترس به خودشون می لرزن و گریه می کنن و برای آخرین بار التماس می کنن…
من خوشحالم…صدایی میاد و زیر پاهام خالی می شه

چقدر مرگ گرم و دلنشینه چشم هام رو باز می کنم ثریا اینجاست من و سفت در آغوش می گیره و می گه:بریم داداشی همه چیز تموم شد
منم محکم بغلش می کنم بهش می گم:ببخشید که نتونستم زندگی خوبی برات فراهم کنم،تنها کاری که تونستم بکنم کشتن اون کثافت بود که اگر هزار بار دیگه ام زنده بشم اونو هزار بار دیگه ام می کشمش و به خاطرش هزار بار دیگه ام اعدام می شم به خاطر تو
ثریا میگه: داداشی، تو همیشه برای من بهترین بودی و هستی منم خیلی زیاد عاشقتم بی خیال همه چیز شو اینجا دیگه هیچ چیزی نیست که بخواد مارو از هم جدا کنه…
سکوت می کنم دست هاش رو محکم می گیرم باهم به سمت نوری که می درخشه حرکت می کنیم…

پایان…

نوشته: no one


👍 26
👎 1
17701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

864480
2022-03-19 01:13:11 +0330 +0330

حیف این همه منتظر موندن
خیلی تخمی تموم شد
اعصابمو گاییدی
با این حال اولین لایک

1 ❤️

864520
2022-03-19 03:27:57 +0330 +0330

حاجی مگه نمردی چطور قسمت اخر داستان رو نوشتی اون دنیا تایپش کردی؟ 😂😂😂😂😂

2 ❤️

864526
2022-03-19 03:58:09 +0330 +0330

من حقیقتا پشمام
مگهه دارییم
کاش ی پایان قشنگ بود ن هیجانی
و اینکه همه قسمتارو یساعته خودم و اسحال روحی شدم

0 ❤️

864533
2022-03-19 06:10:58 +0330 +0330

عالی بود
کلی گریم کردم 😭

0 ❤️

865674
2022-03-27 03:43:57 +0430 +0430

لایک!

0 ❤️

865952
2022-03-28 18:51:35 +0430 +0430

اونوقت این داستان روتوی نور نوشتی و ارسال کردی یاتو گور،گوربه گورشده.رمان مینویسی یاداستان سکسی

0 ❤️

870832
2022-04-26 21:13:48 +0430 +0430

ای کیرم تو این داستان با این پایان بندی تخمیش
من نمیدونم کی به این نویسنده ها یاد داد داشتان رو بد تموم کنید شاخ میشید😕

0 ❤️