روایت نابرابر (۵ و پایانی)

1402/05/06

...قسمت قبل

اوایل پاییز بود، میگن پاییز بهار عشاق هست. رنگ های زیبای جاده هراز به سمت تهران واقعا دلربا شده بود. آهنگ All of me از John Legend فضای ماشین رو بسیار رمانتیک کرده بود. وقتی که داشتم براش پرتقال پوست می کندم، شال سفیدم روی شونه هام افتاده بود. یه نگاهی بهش کردم. با اینکه توی سکس شاید اون مرد عالی نبود، اما قلب مهربونی داشت. می دونستم که حاضره دنیا رو به پام بریزه و باید بیشتر از اینا قدرشو میدونستم. بادی که از لای شیشه وارد ماشین می شد، نمی تونست موهای مجعدش رو خیلی تکون بده. انعکاس نور خورشید توی چشمهای قهوه ایش، باعث می شد که تهش روشن تر به نظر برسه. این پسر پولدار، با ماشین ایکس تری شاسی بلندش، با اقامت امریکاش، و با اون قلب مهربونش، شوهر من بود. همینطور که به جاده زل زده بودم، داشتم به این فکر می کردم که خوشبخت ترین آدم دنیا هستم. شاید باهاش همه چیز عالی نبود، اما شاید این بهترین ازدواجی بود که من می تونستم داشته باشم. احساس می کردم که تونستم خودم رو با شرایط وفق بدم و بتونم جلوی خیانت هام رو بگیرم و شرایط رو مدیریت کنم.
توی افکار خودم بودم که یک پرادو از سمت من با سرعت کمی از کنارمون رد شد. احساس کردم راننده که یه جوون حدود سی ساله تنها بود به من خیره شده. چاک سینه های درشتم قطعا از اون فاصله به وضوح پیدا بود. احساس کردم که کسم دوباره خیس شد. یک لحظه فکری مثل خوره توی مغزم وول خورد‌. اینکه من واقعا تونسته بودم شرایط رو مدیریت کنم؟ یا فکر می کردم که تونسته ام؟ یک پر پرتغال توی دهنش گذاشتم، بعد دستم رو به سمت شلوارش بردم و از روی شلوار کیرش رو کمی نوازش کردم. می خواستم ذهنم رو از سکس با غریبه به سمت سکس با شوهرم ببرم. نگاهی از سر تا پام کرد و با لبخندی دلربا پاسخ نگاهش رو دادم. کیرش زیر دستم دوباره شروع به بزرگ شدن کرد. باز هم موفق شدم که صدای درونم رو سرکوب کنم. دست های مردونه اش رو روی دست هام گذاشت و زیر لب بهم گفت: عاشقتم، تا ابد!
وقتی از شمال برگشتیم، با کمال تعجب دیدم که هنوز الهام نرفته و فرزاد هم از شهرستان برنگشته. این بدترین خبر ممکن می تونست برام باشه. با اینکه الهام خواهرم بود، با اتفاقات اخیر دیگه کاملا می شد گفت که بهش‌احساس خوبی ندارم و باید بیشتر مراقبش باشم. وقتی از الهام پرسیدم که فرزاد هنوز نیومده و جواب نه شنیدم، با حالتی بی روح و کنایه طور گفتم: ا پس تو امشبم هستی؟
الهام مشخص بود که از رفتار من آزرده شده، اما به هر حال موندنی شد. وقتی که شوهرم رفت که بخوابه و خستگی سفر رو در کنه، با الهام تنها شدم. رو بهش گفتم: چطور فرزاد نیومده هنوز؟
الهام با شک و تردید گفت: نمی دونم قرار بود بیاد، گفته فردا میاد دیگه. سفر خوش گذشت؟
حالا وقتش بود که یکم حسادتش رو برانگیخته کنم. برای همین گفتم: آره عالی بود. با این ماشینا اصن آدم خسته نمیشه. از هواپیما هم راحت تره! هوا هم که عالی بود. هرچند که سفر داخلیه و مثل دبی نمیشه ولی در کل خوب بود!
حسادت رو می‌شد کاملا توی چهره الهام دید. بعد از فوت پدرم، رابطه الهام با مامان هر روز بهتر و بهتر شد و من انگار این وسط زیادی بودم. حالا تونسته بودم که حق خودم رو تا حدودی از زندگی بگیرم. وقتی که شوهرم ساعت ۱۱ شب بیدار شد، کمی از اینکه بخوام با الهام تنهاش بذارم نگران شدم. البته وجود آرشاوین باعث می شد کمی خیالم راحت تر بشه، برای همین با الهام تنها گذاشتمش و رفتم که بخوابم. صبح حدود ساعت ۹ بیدار شدم و ساعت ۱۰ باشگاه داشتم. وقتی آماده شدم که برم، مامان زیبا رفته بود. توی هال الهام رو دیدم که با یه شورت و سوتین روی کاناپه دراز کشیده بود. یک لحظه برق از کله ام پرید، یعنی دیشب اینطوری جلوی شوهر من بوده؟ هرچند بعید میدونم همچین کله خر بازی ای بخواد در بیاره. آرشاوین هنوز تو اتاق خواب بود. با شک و تردید به سمت باشگاه رفتم. توی باشگاه همش فکرم خونه پیش الهام بود‌ و اینکه هرلحظه ممکنه که چه اتفاقی بیفته. دوست نداشتم باب خیانت تو رابطم دوباره باز بشه. برای همین تصمیم گرفتم که زودتر از باشگاه در بیام و به جای کلاس با مازیار، به سمت خونه حرکت کردم. وقتی پشت در خونه رسیدم، قبل از اینکه کلید بندازم، سعی کردم از پشت در گوش کنم ببینم چیزی میشنوم یا نه؟ برای همین گوش هامو تیز کردم‌ و نزدیک در بردم. اولین چیزی که شنیدم صدای صندلی بود که به نظر از سمت آشپزخونه می اومد و با فاصله ای کم، صدای آه کشیدن الهام رو شنید‌م. باورم نمیشد که درست دارم می شنوم. برای همین سعی کردم حواسم رو جمع کنم و تمرکزم رو روی صدا بیشتر کنم. صدای آه دوباره قطع شد. به نظر می اومد که داره اتفاقاتی می افته که برای من قطعا خوشایند نیست. یک لحظه قلبم شکست. باورم نمیشد که شوهر من بخواد روزی بهم خیانت کنه، اون هم با خواهرم. خواستم کلید بندازم و وارد بشم و مچشون رو بگیرم، اما چه فایده؟ اگه واقعا مشغول خیانت باشند، این باز شدن رومون تو هم چه نتیجه ای می تونه داشته باشه؟ صدای آه دوباره الهام رشته افکارم رو پاره کرد. تقریبا برام مسجل شد که دارن از این تنهایی نهایت استفاده رو می برن. فکرم دوباره مشغول خاطراتم با شوهرم شد. اینکه شوهرم که مذهبی هست اينقدر راحت می تونه بهم خیانت بکنه برام خیلی عجیب بود. توی همین افکار بودم که احساس کردم صدایی اومد که شبیه صدای آرشاوین بود‌. درست متوجه صحبتش نشده بودم‌. اما باورم نمیشد که آرشاوین بیدار باشه، و یا شاید هم بیدار شده باشه. یعنی آرشاوین اون ها رو توی اون وضعیت دیده؟ باز هم گوش هامو تیز کردم و اینبار صدای شوهرم رو شنیدم که گفت: سلام عمو جون، صبحت بخیر.
آرشاوین این بار گفت: مامانم کجاست؟
از این حرف آرشاوین متوجه شدم که الهام حتما به موقع تونسته مخفی بشم. اینبار بعد از شنیدن صدای بسته شدن کابینت صدای الهام رو شنیدم که گفت: به به، صبح بخیر گل پسر!
با توجه به نوع مکالمه متوجه شدم که آرشاوین به موقع بیدار شده و به هر حال کارشون شاید نصفه مونده باشه. از اینکه این اتفاق افتاد و اینکه کارشون نصفه موند، خدارو شکر کردم. کمی بیشتر پشت در منتظر موندم تا یکم زمان بگذره و نهایتا کلید انداختم و وارد خونه شدم. وقتی وارد شدم، احساس کردم یک لحظه نگاه ها به سمت من چرخید. شوهرم ازم پرسید که مگه کلاس نداشتم و من جا گذاشتن کتابم رو بهونه کردم. نگاهی به آشپزخونه انداختم و دیدم که آرشاوین مشغول خوردن صبحونه هست. الهام به نقطه ای خاص خیره بود و شوهرم به نظر کمی هول می اومد و رنگ صورتش کاملا پریده بود. برای همین بهش گفتم: خوبی عزیزم؟ انگار حالت خوب نیست؟
در حالی که سعی می کرد خونسردیشو حفظ کنه گفت: دیشب تا نزدیکای ۴ و ۵ صبح خوابم نبرد. یکم مال کم خوابیه.
سعی کردم به فضا دقت بیشتری بکنم. احساس کردم که جای قرمزی یه رژ رو می تونم روی گردنش ببینم‌. احساس کردم که فضا کمی بوی سکس می ده و لباس الهام و شوهرم هم به نظر کمی نامرتب می اومد. بهش گفتم: خب چرا زود بیدار شدی می خوابیدی.
با کمی دستپاچگی گفت: دیگه لنگ ظهره. باید برم سر کار. چند روز بود نبودم، دیگه نمی شد امروزم نرم. همین الانم دیر شده حسابی. صبحونه خوردی؟
احساس کردم جمله آخر رو گفت تا بحث رو عوض کنه یا خودش رو مسلط به اوضاع نشون بده. برای همین گفتم: میل ندارم عزیزم. تو باشگاه یکم خوردم. خونه مازیار هم معمولا پذیرایی می کنه دوباره.
وقتی به بهونه کتاب به اتاق رفتم و برگشتم، بهم گفت که اگه دوست دارم منو می رسونه. من که دوست نداشتم بیشتر از این با الهام تنهاش بذارم قبول کردم. وقتی رفت که دوش بگیره رو به الهام گفتم: فکر نمی کنی که اونطور که رو کاناپه خوابیده بودی یکم زیاده روی باشه؟
الهام با حالت طلبکارانه ای گفت: از کی تا حالا اینقدر محجوب شدی شما؟
-از وقتی که یه شوهر آدم حسابی کردم!
الهام که کاملا حالش از حرف من گرفته شده بود گفت: نگران نباش. من زودتر بیدار شدم و لباس پوشیدم. مال بد هم بیخ ریش صاحابش.
توی چشم هاش زل زدم و بهش گفتم: فکر نکن حواسم بهت نیست. یکم بیشتر مراقب رفتارت باش!
وقتی که بالاخره شوهرم رو از تو خونه و بهتر بگم از چنگ الهام بیرون کشیدم، توی مسیر کلاس زبان ذهنم حسابی درگیر بود. مطمئن بودم که بینشون اتفاقی افتاده. وقتی توی کلاس دوباره مازیار رو دیدم، اون هم فهمید که من رو فرم نیستم و برای همین بعد از کلاس کمی شروع به صحبت کردیم‌. بهش گفتم که کمی نسبت به شوهرم مشکوک شدم و رفتارهاش اخیرا طبیعی نیست. مازیار سعی مي کرد دلداریم بده و می گفت که بد دل نباشم و شاید سوء تفاهم پیش اومده باشه، اما من می گفتم مطمئنم که خبرهایی هست. مازیار اما همچنان ازش دفاع می کرد و می گفت تا زمانی که آدم خودش چیزی نبینه یا نشنوه که نمی تونه قضاوت کنه و زیاد به حواشی پیرامون توجه نکنم. اما وقتی که به مازیار گفتم که راستش فکر می کنم که شوهرم و خواهرم با هم رابطه دارن، احساس کردم مازیار مکث کرد. مکث مازیار باعث شد که احساس کنم داره به موضوع فکر می کنه. این‌بار بر خلاف قبل چیز خاصی نگفت و سعی کرد که بحث رو عوض کنه. تا جلسه بعد همش فکرم درگیر این بود که مازیار چرا بعد از اینکه دقیقا گفتم مورد مشکوک شوهرم، خواهرم هست، بحث رو عوض کرد؟ وقتی به تمام دیدارهای شوهرم و مازیار فکر کردم، یادم اومد که شب مهمونی مامان زیبا، تنها باری بوده که مازیار الهام رو دیده و یکهو ناخودآگاه یادم اومد که وقتی مازیار رفت که شوهرم رو برای رقص تانگو بیاره، پشت سرش شوهرم و بعد الهام اومدن پایین و رفتار همه طبیعی نبود. بالاخره کلاس بعدیم با مازیار شروع شد و وقتی همون اول کلاس این موضوع رو به مازیار گفتم، احساس کردم که مازیار داره با کلمات بازی می کنه و مدام تپق می زنه. کاملا مشخص بود داره چیزی رو ازم مخفی می کنه و می گفت که تاریک بوده و اصلا چیز خاصی ندیده! هرکار کردم، مازیار جواب درستی بهم نداد. من که مدت ها بود نسبت به مازیار سرد شده بودم، سعی کردم دوباره باهاش گرم بگیرم تا بلکه بتونم از زیر زبونش حرف بکشم. نهایتا مازیار بهم گفت که اصلا فرض کن اتفاقی هم افتاده باشه، شاید من اشتباه‌ دیده باشم، شاید اصلا شوهرت مقصر نبوده باشه یا هرچیزی. اینها دلیل نمیشه که به شوهرت انگ خیانت بزنی!
یک هفته ای از اتفاقات اون روز گذشته بود. وقتی با مهدیه صحبت می کردم بهم گفت: بابا من که صدبار بهت گفتم، تو خودتو الکی متعهد کردی به یه آدمی که سکس بلد نیست، تازه خیانت هم بهت می کنه. تو خودت با گوشات خیانتش رو شنیدی و مازیار هم قطعا چیزایی دیده که به تو نمی گه. پسرا غریبه هم که باشن همیشه پشت هم هستن. آخه واقعا چه کاریه داری می کنی؟ سعی کن از جوونیت لذت ببری دختر. وقتی اون داره لذت می بره تو چرا نبری؟
حرف های مهدیه کاملا منو دوباره تو فکر فرو برد. حالا دیگه واقعا اعصابم بهم ریخته بود و زمان های تنهاییم حال خوبی اصلا نداشتم. برای همین دوباره سراغ گوشی مخصوص پشت آینه یادگار بابام رفتم تا کمی از این افکار و غصه تنهایی بیرون بیام.
کم کم هوا داشت سرد می شد. مازیار اسباب کشی کرد و وارد خونه جدیدش شده بود. وقتی برای اولین بار وارد خونش شدم، واقعا قصری بود برای خودش. جدای از خود خونه، امکانات رفاهیش مثل استخر و سالن بدنسازیش کاملا مسحور کننده بود. رو به مازیار گفتم: اینجا نمی شه اومد برای ورزش؟
مازیار گفت: تو مگه خودت باشگاه نمی ری؟
-چرا ولی خب اینجا واقعا بی نظیره. باشگاه با ویوی استخر!
-چرا شدنش که میشه، ولی اول باید رضایت کتبی از شوهرت بیاری.
مازیار اینو گفت و خندید. بهش گفتم: جدی گفتم بابا.
مازیار هم گفت: منم جدی گفتم. حالا کتبی که شوخیه ولی اگه با من بخوای تمرین کنی شوهرت حتما باید بدونه.
از اینکه مازیار منو اینطوری آچمز می کرد لجم گرفت. وقتی قضیه رو با شوهرم مطرح کردم، طبق پیش بینی قبلیم باهام کاملا مخالفت کرد. از اینکه خودش اینطور با الهام لاس زده بود و یا شاید حتی سکس هم کرده بود و حالا منو برای رفتن به باشگاه با مازیار منع می کرد، حسابی لجم گرفته بود. برای اینکه کمی تحریکش کنم تا واکنشش رو ببینم، دو روز بعد بیکینی ای که از دبی خریدیم رو خیس‌کردم و روی حوله خشک کن حموم انداختم. خیلی زود تا بیکینی رو دید ازم پرسید که استخر رفتم؟ و منم در جواب کوتاه و مختصر‌گفتم آره با دوستام رفتم. حالا وقتش بود که حرف اصلی رو بزنم. از مازیار خواسته بودم که اگه بشه با شوهرم بریم باشگاه مازیار و اون هم استقبال کرده بود. برای همین وقتی پیشنهاد دوتایی رفتن به باشگاه مازیار رو مطرح کردم، نتونست مخالفت جدی بکنه. از قبل برای جابجایی زمان بندی اش هم خودم رو آماده کرده بودم که اگه بهونه آورد که صبح سر کار میره، تایم عصر رو پیشنهاد دادم و بالاخره قرار شد جلسه اول رو دوتایی باهم بریم. روز اول که قرار بود بریم رو کاملا یادم هست که چطوری یه تیپ خیلی سکسی زدم. در عین حالی که دوست داشتم جلوی مازیار سکسی باشم، این که جلوی شوهرم اینطور تیپ می زدم هم جذاب ترش کرده بود و هم اینکه می خواستم ببینم واکنشش چیه. وقتی روی تاپ نیم تنه صورتی رنگم یه بادگیر ورزشی پوشیدم، کاملا حواسش بهم بود. توی باشگاه با مازیار روبرو شدیم. هیکل مازیار واقعا توی اون رکابی بی نظیر بود. وقتی که با شوهرم در مورد بدنسازی و ورزش و اینها حرف می زد کمی حوصلم سر رفته بود. بالاخره مازیار لباسش رو درآورد و سیکس پک هاشو رونمایی کرد. وقتی ازم خواست به پک هاش دست بزنم، کسم کمی خیس شده بود. اما وقتی خودش جلو اومد و جلوی شوهرم از هیکلم تعریف کرد و به شکم لختم دست زد، ترشحاتم حتی بیشتر از قبل هم شد‌. از تعریف های مازیار از هیکلم جلوی شوهرم حسابی ذوق کرده بودم. وقتی مازیار در مورد عسل داشت صحبت می کرد و هیکل اون رو با من مقایسه می کرد، جمله ای رو گفت که حسابی منو تحریک کرد. عسل با توجه به اینکه هورمون میزد، هیکل عضله ای داشت و ظرافت زنانه اش تا حد زیادی از بین رفته بود. مازیار گفت که هیکل عسل برای پرورش اندام خوبه، اما من بهش هیچ کشش جنسی ای ندارم! این جمله بدجور منو به فکر فرو برد. یعنی مازیار به من کشش جنسی داره؟ این جمله مازیار مثل خوره توی همه وجودم افتاد. تعریف های مازیار از یک طرف و دیدن بدن و هیکل سکسیش، و همین‌طور نشون دادن بدن خودم بهش، اون هم جلوی شوهرم، باعث شده بود شهوت بهم حسابی غلبه کنه و خیلی جاها نتونم کنترل رفتارم رو نسبت به مازیار حتی جلوی شوهرم داشته باشم. همچنین خیانتی که شوهرم داشت بهم می کرد باعث شده بود که به وضوح برای مازیار عشوه بیام و حسابی‌ تو اوج شهوت بودم. بالاخره تمرین کردن هم تموم شد و مازیار رفت بالا برای تشکیل کلاس زبان. من که شهوتم به اوج رسیده بود، فرصت رو غنیمت شمردم و به سمت شوهرم رفتم و لباشو بوسیدم و کیرش رو توی دستم گرفتم. زمان خوبی بود که یه سکس سریع توی این باشگاه داشته باشیم. وقتی سینه هامو میخورد، چشم هامو بسته بودم و مازیار رو تصور می کردم‌. وقتی بهم گفت دوست داری روی همین نمیکتی که مازیار تمرین می کنه بکنمت، یک آن شهوتم به بی نهایت رسید. کمی کیرش رو ساک زدم و برگشتم. شلوارم رو داد پایین و از پشت کیرش رو توی کونم جا داد. مدت ها بود که سکسمون پیشرفت قابل ملاحظه ای کرده بود و دیرتر ارضا می شد. همینطور که توی کسم تلمبه می زد، صورتم رو به سمت نیمکت گرفت و گفت: بوی عرق مازیاره فکر کنم.
یک لحظه تصور اینکه مازیار داره توی کسم تلمبه می زنه، با بوی نیمکت و جو باشگاه، همگی باعث شد که رعشه ای بگیرم و ارضا بشم. چند لحظه بعد وقتی برگشتم، آبش رو با فشار روی صورت و توی دهنم خالی کرد. مدت ها بود که همچین ارضای عمیقی رو تجربه نکرده بودم. بعد از سکس، توی باشگاه دوش گرفتیم و به سمت واحد مازیار رفتیم. توی کلاس تمرکز بیشتری روی درس داشتم و ارضای قبلش باعث شده بود که احساس کنم هورمون هام به تعادل خوبی رسیدن. اون شب به یادماندنی هم بالاخره تموم شد. شاید بعد از سکس دبی، این بهترین سکسی بود که با شوهرم داشتم و این هم به واسطه چیزهایی بود که به مازیار ربط داشت. وقتی ماجرا رو برای مهدیه تعریف کردم بهم گفت: ببین تو فکر کن با بوی عرق طرف اینطور ارضا شدی، با کیرش چطوری ارضا می شی؟
واقعا هم راست می گفت. بعد از جلسه اول و صحبت های مازیار با شوهرم و جلب اعتمادش، توی جلسات بعد دیگه شوهرم همراهیم نکرد. برای همین با مازیار تنها توی باشگاه و کلاس بودم. اما مازیار سعی مي کرد نگاه هاش کنترل شده باشه. ازش خواستم که با هم استخر بریم، اما مازیار مخالفت می کرد و به بهانه های مختلف منو می پیچوند. مدتی بود که از اون سکس خوب با شوهرم گذشته بود و دوباره سکس هامون مثل قبل سرد و بی روح شده بود و دلم یه سکس خوب می خواست، اما هنوز هم جرات خیانت رو نداشتم. نمی دونم چرا، اما فقط مازیار رو برای خودم موجه می دونستم، شاید از این جهت که می دونستم مازیار همون گوشتی هست که دست گربه هیچ وقت بهش نخواهد رسید و برای همین اطمینانی که به مازیار داشتم، جلوش کاملا بی دفاع رفتار می کردم. کم کم دوباره به سکس چت ها و شیطنت های گوشی دوم روی آورده بودم، اما قسم خورده بودم که بیشتر از این حد نشه. اغلب با چت کردن بیشتر حال می کردم و کم پیش می اومد که بخوام با کسی صحبت کنم. اما مشکل اینجا بود که مدتی بود که احساس کردم که شوهرم بهم مشکوک شده. طرز رفتار هاش همگی نشون می داد که به چیزی شک داره. یکبار که برخی لوازمم رو به طور خاصی چیده بودم، مطمئن شدم که داره وسایلم رو می گرده. از اینکه شوهرم که خودش داره بهم خیانت می کنه، در حالی که من کاری نمی کنم و با این حال منو هم وارسی می کنه حسابی لجم گرفت. وقتی با مهدیه صحبت کردم بهم گفت: این هم سند خیانت شوهرت هست، وقتی کسی خودش اهل خیانت باشه، برای همین به بقیه شک داره. حالا تو مراقب باش گوشی دومت رو نبینه، بشی آش نخورده و دهن سوخته.
برای همین سعی کردم که جانب احتیاط رو بیشتر رعایت کنم. با اینکه گوشی توی جاساز مناسبی بود، سعی می کردم باکس آینه رو هم جلوی دست نذارم. کت و شلوار شوهرم که برای عقدمون پوشیده بود، بهترین جا برای مخفی کردن باکس آینه بود. می دونستم این کت رو هیچ وقت نمی پوشه و جیب داخلش جای خوبی برای باکس آینه من بود. رفتارهای شوهرم همه و همه باعث شده بود که نسبت به سکس هم سردتر بشم. تنها دلخوشیم باشگاه و مازیار شده بود و اینکه بتونم نگاه هاش رو جلب کنم تا حس تحسین شدن رو در خودم بتونم ارضا کنم. با پیشنهاد مهدیه، تصمیم گرفتم که توی باشگاه تیپم رو عوض کنم. برای همین، به جای تاپ نیم تنه، سوتین ورزشی پوشیدم. سینه هام از هرطرف بدجور خودنمايي می کرد.احساس کردم مازیار هم دیگه نمی تونه کنترل نگاهش رو در اختیار بگیره. واقعا از این حجم از سکسی بودن خودم خوشم اومده بود. جلسه دومی که می خواستم برم، شنبه بود. صبح شوهرم گفت که دوشنبه شب با دوستاش می خواد بره بیرون. از اینکه می خواست بعد از کلاس و باشگاه منو تنها بذاره حالم گرفته شد. یکم سرش غر زدم که بعدا مثل سگ پشیمون شدم. شنبه توی باشگاه، دومین جلسه‌ ای بود که مازیار منو با این تیپ می دید. این‌بار برخلاف همیشه، احساس کردم که نگاه هاش خاص تر شده. بعد از تمرین و موقع دوش گرفتن، با یه حوله از حموم بیرون اومدم‌. برجستگی جلوی شورت مازیار نشون می داد که اون هم حسابی تحریک شده‌. وقتی داشتیم توی واحد مازیار زبان کار می کردیم، مازیار گفت: یه سورپرایز برات دارم. دوشنبه اگه خواستی بریم استخر!
باورم نمی شد که مازیار بالاخره خودش پیشنهاد استخر رو داده باشه. بعد از کلاس، به شوهرم گفتم که دوشنبه می تونه تا هروقت که دلش خواست با دوستاش بیرون بره، اما در کمال ناباوری گفت که به خاطر من کنسل کرده. با جوابش بدجوری توی ذوقم زد. بهش گفتم: من به خاطر تو دوشنبه رو ساعت هاشو جابجا کردم که تنها نباشم تا تو هم با دوستات بری بیرون!
بالاخره دوشنبه رسید و این بار شانس با من یار بود و شوهرم گفت که برنامه ی شبش با دوستاش فیکس شده. از این خبر خوشحال شدم. هرچند که همیشه ته ذهنم نگران الهام بودم، اما می دونستم فرزاد هم تهرانه و خیالم از این بابت هم راحت بود. وقتی به مهدیه گفتم که قراره با مازیار استخر بریم، بهم گفت که این بهترین فرصته که شاید مثلش دیگه نصیبت نشه. سعی کن استفاده کنی. دوشنبه ظهر بود که یه تماس روی گوشی دومم از طرف فرزاد بود. یادم اومد که یک روزه از سر برج گذشته و پولش رو نزدم. این هم واقعا هول بود و تا یک روز می گذشت پشت به پشت تماس می‌گرفت و پیگیری می کرد. تو راه خونه مازیار، از فرط ذوقی که داشتم فراموش کردم که پول رو جابجا کنم و نزدیک های خونه مازیار بودم که باز تماس های فرزاد شروع شد. گوشیم رو روی حالت ویبره گذاشتم که صدای زنگ موبایل رو مخم نره و هربار زنگ می زد درجا ریجکتش می کردم. بالاخره به خونه مازیار رسیدم و مثل همیشه به سمت باشگاه رفتم. این‌بار وقتی داشتم با مازیار تمرین می کردم، احساس کردم که بیشتر از قبل بهم نزدیک میشه و یا دست می زنه و نگاه هاش کاملا شهوت انگیز بود. مازیار حتی اینبار رکابیش رو هم در آورده بود و سنگین تر از همیشه تمرین می کرد و حسابی داشت عرق می ریخت‌. از اینکه بالاخره تونسته بودم مازیار رو رام کنم، حسابی لذت می بردم. وقتی اسکات می زدم، مازیار جلو اومد و دستی روی کونم کشید و گفت: چی ساختی الناز.
بعد هردو با هم خندیدیم. مازیار اینبار دستی به شکمم کشید و گفت: شکمت هم حسابی سکسی شده، واقعا آفرین.
از اینکه این کلمه سکسی رو از مازیار شنیدم، بیشتر از زبری دستش روی شکمم تحریک شدم. من هم دستم رو به سینه های سفت مازیار رسوندم و گفتم: خودت هم عالی هستیا.
مازیار دستش رو به یکی از سینه هام رسوند و یه فشار کوچیک دادش و گفت: خودت هم عالی تری.
باورم نمی شد که این مازیار باشه که دست به ممه های من زده باشه. کسم حسابی خیس بود و منتظر حرکت بعدی مازیار بودم. اما در کمال ناباوری ازم دوباره دور شد. بعد از اینکه حسابی تمرین کردیم به سمت استخر رفتیم. توی رختکن، بیکینی سفید رنگم رو پوشیده بودم و وقتی مازیار منو توی اون بیکینی دید گفت: واو، چه هیکل سکسی ای!
دلم می خواست همونجا برم و لباشو بخورم. مطمئن بودم که مازیار هم منو پس نمی زنه، اما دوست نداشتم حداقل اینبار من پیش قدم برای خیانت باشم. احساس می کردم که اگه مازیار به سمتم بیاد، حجم گناهش برام کمتر باشه. وقتی به سمت استخر رفتیم، مازیار از پشت دنبالم میومد. سنگینی نگاهش رو روی کونم کاملا حس می کردم. مدت ها بود که غیر از شوهرم با کس دیگه ای سکس نداشتم و پریودم هم تازه تموم شده بود و کسم حسابی خیس و آماده بود. توی آب، احساس کردم که مایوم نازک تر هم شده. هیچ وقت مازیار رو اینطور حشری ندیده بودم. وقتی به سمتش می رفتم کاملا استقبال می کرد ازم و بالاخره توی آب تونستم بهش کاملا نزدیک بشم و خودم رو بهش بچسبونم. توی بغل مازیار، پسری که بیش از یکسال برای بدست اوردنش تلاش کرده بودم، احساس خاصی داشتم. برجستگی کیرش رو کاملا با پاهاش توی آب حس می کردم. وقتی توی چشم هاش زل زدم، احساس کردم که هر دو منتظر هستیم که طرف مقابل پیش قدم بشه. برای همین، توی دلم یه فحش به این غرور کاذب دادم و عذاب وجدان تخمی دادم و صورتم رو جلو بردم. همزمان با من هم مازیار جلو اومد و لبهامون به هم چسبید. لذت لب گرفتن از مازیار رو خوب به یاد دارم. شبیه اولین لبی بود که از محمد، اولین دوست پسرم گرفتم. همونقدر بکر و همونقدر آتشین. انگار که دختری هستم که میخواد برای اولین بار خودش رو در آغوش یه مرد دیگه قرار بده. مازیار کاملا توی کارش استاد بود. خیلی آروم منو به لبه ی استخر کشوند. فشار دستش دور گودی کمرم حس بی نظیری رو بهم القا می کرد. با اینکه ته ذهنم عذاب وجدان داشت اذیتم میکرد، سعی کردم که به یاد سکس شوهرم با الهام بیفتم. این‌بار بر خلاف قبل، احساس کردم از یادآوری سکسشون بدنم داغ کرد. فکر اینکه کیر شوهرم توی کس الهام باشه، منو داشت به اوج می رسوند. با اینکه خیانتشون برام درد آور بود، اما توی این لحظه احساس خوب و تحریک آمیزی نسبت بهش داشتم. مخصوصا که فرزاد این وسط سرش بی کلاه مونده بود بیشتر دلم رو خنک می کرد. دست های مازیار از پشت گره سوتینم رو باز کرد و ممه هام جلوی صورتش بیرون افتاد. یعنی شوهر من هم ممه های الهام رو لیس زده؟ اصلا نوش جونش. لبهاش رو به نوکش رسوند و شروع به لیس زدن کرد. چند دقیقه بعد، خیلی راحت بلندم کرد و منو لب استخر نشوند. گره شورتم رو هم از بغل باز کرد و اونو کند پاهامو باز کرد و یه نگاهی به کسم انداخت، بعد توی صورتم نگاه کرد و گفت: چه کس خوشگلی داشتی الناز این همه وقت و از من قایمش کرده بودی!
با اینکه حرفش سکسی بود، یکم لجم گرفت و گفتم: من قایم کرده بودم؟
مازیار لبخندی زد و صورتش رو جلو بردم و شروع به لیس زدن کسم کرد. کاملا می دونست که چطور باید زبونش رو توی کسم بچرخونه. با همون لیس زدن های مازیار احساس کردم که خیلی زود و برای بار اول ارضا شدم، در حالی که هنوز کیر مازیار رو هم ندیده بودم‌. مازیار از آب بیرون اومد، دستهامو دور کمرش بردم و مایوش رو از پاش در اوردم‌ کیرش مثل فنر از توی مایوش بیرون پرید. سایز کیرش نه مثل ارشیا و نه مثل بچه های عرب بزرگ نبود، اما نسبت به شوهرم احساس کردم که کمی بزرگ تر باید باشه. وقتی برای اولین بار کیرش رو تماما توی دهنم گذاشتم، مازیار توی اوج شهوت بود. بالاخره کیرش رو از توی دهنم در آورد و حالا وقت اون بود که کیرش رو داخل کسم کنه. منو به حالت داگی برگردوند و از پشت موهامو توی مشتش گرفت و کیرش رو به سمت کسم نزدیک کرد. وقتی سر کیرش وارد شد، کسم مثل جارو برقی همه کیرش رو به سمت داخل کشید. لذتی که از بودن کیر مازیار توی کسم می بردم وصف ناشدنی بود. بالاخره بعد از تلمبه های زیاد، احساس کردم که بدنم رعشه گرفته‌. صدای آهم بلند شد و احساس کردم که کل فضای استخر رو گرفت و ارضای عمیقی رو برای بار دوم تجربه کردم. چند لحظه بعد هم مازیار کیرش رو از توی کسم بیرون کشید و آبش رو با فشار روی کمرم خالی کرد. لبخند رضایت رو توی صورتش می دیدم. با انگشتم آبش رو روی کمرم می کشیدم. مازیار جلو اومد و کیر خیسش رو توی دهنم کرد. واقعا کیرش خوردنی بود. وقتی دوش گرفتیم، توی بغل مازیار گفتم: خیلی دوستت دارم.
مازیار که لبهاشو جلو آورد تا لب هامو ببوسه گفت: منم همینطور عزیزم.
وقتی از باشگاه در اومدم، کلی میسکال از طرف فرزاد داشتم. یادم اومد که پولشو نزدم، برای همین به اولین ای تی ام رفتم و پول رو براش واریز کردم و رسیدش رو براش فرستادم.
شب وقتی رسیدم هنوز شوهرم برنگشته بود. باکس آینه رو مثل مدت ها قبل توی جیب کتش گذاشتم و منتظر شدم که برگرده. با اینکه دهنم رو شسته بودم، یه آدامس نعنایی خوردم هم از جهت اینکه بوی سکس ندم و هم اینکه به اعصابم مسلط تر باشم. شب وقتی توی تخت سکس کردیم، سعی کردم بهش برسم که بتونم براش جبران کنم. مثل خیلی دفعات دیگه این بار هم بدون اینکه من ارضا بشم، سکسمون تموم شد. چند روز بعد وقتی برای بار دوم با مازیار قرار شد بریم استخر، توی رختکن بهش پیشنهاد دادم که مایو نپوشیم و مازیار هم استقبال کرد. توی آب حسابی خودم رو بهش میمالوندم. یکبار ازم خواست زیر آب براش ساک بزنم که کار واقعا سختی بود. لذت شنا کردن توی اوج شهوت جنسی واقعا چیز عجیبی بود. چند بار توی جکوزی و سونا رفتیم و دوباره توی استخر برگشتیم. بالاخره توی همون جای قبلی، لبهامون تو هم قفل شد، و بعد از آب بیرون رفتیم. جلوی مازیار زانو زدم و براش ساک زدم‌ و بعد مازیار دوباره به صورت داگی، کیرش رو توی کسم کرد. این‌بار موهامو دم اسبی بسته بودم، مازیار هم موهامو گرفته بود و شلاقی توی کسم تلمبه می زد. بهش گفتم وقتی آبت خواست بیاد بگو. بعد از چند دقیقه تلمبه زدم، بدنم لرزید و زیر کیر مازیار ارضا شدم. پشت سرش هم مازیار گفت که آبش داره میاد. برای همین برگشتم و صورتم رو جلوی کیرش گرفتم و شروع به چرخوندن زبونم جلوی کیرش کردم‌. آب مازیار اینبار با شدت زیاد ته حلقم پاشید، طوری که منو به سرفه انداخت‌.
وقتی که از باشگاه خارج شدم و توی اسانسور بودم، یه بار دیگه جعبه لوازم آرایشم رو باز کردم‌ و در کمال ناباوری دیدم که باکس آینه توش نیست. مطمئن بودم که با خودم آورده بودمش، اما چرا سر جاش نیست؟ از آسانسور خارج شدم و چند قدم جلو تر رفتم و داخل کیفم رو هم گشتم، اما نبود. نکنه جایی افتاده باشه؟ حتما باید توی رختکن جا مونده باشه. سریع برگشتم و وارد آسانسور شدم و دوباره طبقه B2 رو زدم. چند لحظه بعد اسانسور متوقف شد و من به سمت محوطه باشگاه و استخر رفتم. وقتی دستگیره در رو فشار دادم، دیدم که در قفله. با ناراحتی گفتم: اه، گوه توش.
گوشیم رو در آوردم و با مازیار تماس گرفتم و تلفن رو روی اسپیکر گذاشتم. با اولین بوق صدای مازیار بود که گفت: جانم.
-عزیزم من یه چیزی فکر کنم جا گذاشتم. میشه بیای در رو باز کنی؟
-توی باشگاه؟ مطمئنی؟ با هم رفتیم چیزی نبود که.
-نه یه آینه هست، مطمئنم که همراهم بود.
-حالا اگه مهم نیست پس فردا اومدی با هم می گردیم.
-نه این مهمه آینه اش. خاصه. یعنی یادگاری بابام هست.
-باشه. برو ببین.
-اومدم در قفله که.
-اگه گوشی رو قطع کنی من از بالا برات بازش می کنم. با اپلیکیشن باز میشه. فقط چراغارو خاموش کن همرو، لطفا چیزی روشن نمونه.
وقتی تلفن رو قطع کرد، چند لحظه بعد صدای بیپی اومد و بعد با یه صدای تق درب باز شد. از ترس اینکه چراغی روشن نمونه، فلش‌ گوشیم رو روشن کردم و وارد شدم. داخل رختکن تمیز بود و چیزی نبود. جلوی میز آرایش که رفتم، پشت یکی از سشوار ها باکس آینه رو دیدم. نفسم رو که توی سینم حبس کرده بودم آزاد کردم و گفتم: اه گندش بزنن اینجاست، سکته کردم.
یک هفته از سکس دوم منو مازیار گذشت. مازیار رفتارش دوباره کمی سرد شده بود و من هم دوباره عذاب وجدان سراغم اومده بود و انگار به روال سابق برگشته بودیم‌. یکشنبه الناز آرشاوین رو آورد پیشم گذاشت. با اینکه از پدر مادرش دل خوشی نداشتم، آرشاوین رو بی نهایت دوست داشتم. وقتی سه شنبه دوباره ازم خواست مراقب آرشاوین باشم به الهام گفتم که خودم کلی کار دارم و اگه نمی رسی بچه نگهداری خب بذارش مهد. الهام گفت: عزیزم، یه طور میگه انگار که هرروز این بچه رو تو نگه می داری! حالا بعد از کلی وقت ازت خواستما. راستش فکر کنم باردارم باید برم دکتر. و الا مزاحمت نمی شدم.
نمی دونم از شنیدن خبر بارداری الهام تو این شرایط باید خوشحال می شدم یا ناراحت. با اینکه سکس با مازیار اولش حسابی شارژم کرده بود، اما عذاب وجدانش باعث شده بود که دوباره افسرده بشم تا اینکه اتفاقی افتاد که باعث شد که دوباره همه غم ها غصه های زندگیم رو فراموش کنم. یک شب شوهرم منو برای شام به یک رستوران شیک برد و بعد از شام بهم گفت: این هم به مناسبت در اومدن ویزای الناز خانومه.
حسابی سورپرایز شدم. یه جیغ بنفش کشیدم و پریدم تو بغلش و گفتم: راست میگی؟ کی خبرش اومده؟
-سه روز پیش.
-سه روز پیش؟ پس چرا تا الان نگفتی بهم؟
-دیگه می خواستم سورپرایزت کنم.
-عزیزم، میشه یه خواهشی بکنم ازت؟
-جانم؟
-میشه به هیچ کسی نگی؟ مخصوصا جلوی الهام. نمی خوام خواهرم غصه بخوره. بارداره براش خوب نیست.
-چی؟ بارداره؟ از کی؟
من که از این حرفش تعجب کرده بودم گفتم: وا یعنی چی از کی؟ مگه قرار بود از کی حامله بشه؟
خودش که فهمیده بود انگار سوتی داده گفت: منظورم کِی بود، از چه زمانی یعنی. تو دهنم نچرخید اشتباهی گفتم.
با توجه به سوالش، حالا دیگه تقریبا مطمئن شدم که حتما با الهام سکس داشته که همچین سوال مسخره ای ازم پرسیده. با اینکه از این موضوع باید ناراحت می شدم، ته دلم از اینکه حداقل خیانت ما دو طرفه بوده خوشحال شدم و باعث شد که اون حس عذاب وجدان ته ذهنم کمرنگ تر بشه. با این افکار که مثل برق توی سرم رد شد گفتم: فکر کنم سه ماهه باشه. حالا کی باید بریم؟
-دقیقش رو که نمی دونم. ولی باید اول عروسی بگیریم.
-ببین، من فکرام رو کردم، ما نزدیک به یه ساله که پیش همیم. تازشم، مامان تو چشم نداره منو ببینه، پس چرا بی خودی کلی هزینه کنیم واسه خرج عروسی. بعد هم چشم بخوریم دور از جون. من میگم بی سر و صدا بریم از ایران خیلی بهتره.
-مطمئنی الناز؟ دوست نداری لباس عروس بپوشی؟
-دوست که دارم، ولی من میگم پولای شوهر عزیزم رو خرج نکنم باهاش آیندمون رو بسازیم. این که بهتره‌.
-قربون همسر با فکر و اقتصادی من.
خودم رو توی آغوشش ولو کردم. بعد از اینکه کمی نوازشم کرد گفت: فقط اینکه به خاطر سفر به آمریکا ممکنه مجبور شیم چند شب بریم پیش مامان من.
من که اصلا چشم دیدن خانواده اش و تیکه هاشون رو نداشتم گفتم: عزیزم، تو که میدونی من اصلا یه شب هم نمی تونم اونجا بخوابم. واقعا سخته.
-می دونم عزیزم. ولی خب ما قرار هست بریم از ایران، و بالاخره که من پسرشم، باید یکم برم پیششون.
-نمیشه خودت تنها بری؟
در کمال ناباوری گفت: چرا عزیزم، گفتم شاید تو ناراحت بشی.
من هم با خوشروئی گفتم: نه عزیزم چه ناراحتی ای. اصلا هرچقدر دوست داری برو خونه مامانت. من از اون عروسا نیستم که بخوام پسر رو از مادر جدا کنن که!
در اولین فرصتی که تنها شدم، با مهدیه تماس گرفتم و تمام ماجرا رو براش توضیح دادم. مهدیه گفت: دیدی گفتم اون هم داره زیر آبی میره. تازه با خواهر خودت. اون که بدتر از کار توعه. حالا هم خوب کردی گفتی مراسم نگیرید. هرچی زودتر و بی صدا تر بری بهتره. اون مراد الدنگ هم نمی فهمه.
از اینکه مهدیه فرزاد رو به اسم اصلیش‌ خطاب کرده بود خندم گرفت. بهش گفتم: فعلا که خدارو شکر تهران نیست اصلا. فکر کنم خدا دوستم داشته. می خوام این گوشی رو هم بدم بره.
-نه بابا اوسکل الان که زوده. گوشیت خاموش بشه یهو تماس بگیره شک می کنه. تا نرفتی گوشیت رو نباید قطع کنی.
چند شب بعد وقتی شوهرم از خونه مامانش اینها اومد دیدم دنبال الهام و آرشاوین رفته و اونها رو هم آورده. از این که الهام باهاش اومده کمی دوباره به شرایط مشکوک شدم‌. اما الهام حامله بود و بعید بود که توی این شرایط و البته وجود آرشاوین بخواد دوباره با شوهر من بخوابه. سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم. شوهرم رشته افکارم رو پاره کرد و بهم گفت: حالا که می خواهیم بریم بذار دور هم باشیم.
من بهش چشم غره رفتم و گفتم: مگه قرار نبود که نفهمه داریم میریم؟
-اونا خبر ندارن که داریم میریم، فقط همینطوری آوردمشون. فرزاد شهرستانه و حالا که تنهان گفتم شام بیان اینجا.
نگاهی به چهره الهام کردم. صورتش به نظر خسته و شکسته می اومد. توی عمق چهره اش ناراحتی خاصی دیده می شد و به نظر می رسید که گریه کرده باشه. به درخواست آرشاوین شام پیتزا خوردیم. شب وقتی توی تخت بودم، گوشیم زنگ خورد. وقتی شوهرم ازم پرسید کیه؟ در کمال تعجب دیدم که فرزاد هست. سابقه نداشته که اینطور فرزاد مستقیم به گوشی اصلیم زنگ بزنه. نکنه بو برده باشه؟ هرچند که از چهره ی الهام حدس زدم که شاید مربوط به الهام باشه و به نظر می اومد که دعوا کرده باشن. برای همین گفتم: ولش کن فرزاده، حتما با الهام کار داره.
دوباره گفت: نمی خواهی جواب بدی؟
در حالی که کمی استرس داشتم گوشیم رو برداشتم و سایلنت کردم و گفتم: ولش کن مرتیکه الدنگ رو. نصف شب هم مزاحمه. شعور نداره که این موقع نباید زنگ زد.
دستم رو به سمت کیرش بردم و لبام رو روی لباش گذاشتم. اما احساس کردم خسته هست و میلی به سکس نداره و خیلی زود خوابش برد. وقتی که کنارش خوابیدم، توی خواب دیدم که باهم داریم توی یه دشتی روشن قدم می زنیم و دست هامون توی دست همدیگه هست. کمی دست هامون رو جدا می کنیم و کنار هم راه می ریم‌. بعد از چند دقیقه وقتی نگاه می کنیم می بینیم که از هم جدا افتادیم. یک دره بزرگ که پایینش رودخونه هست بینمون هست و هرلحظه داره فاصله و شکاف بیشتر و بیشتر میشه و ما هم بلند اسم هم رو صدا می زدیم. من مرتب اسمش رو فریاد می زدم و اون هم داد می زد الناز. الناز. الناز. صدا هر لحظه دورتر و دورتر میشد. یک لحظه از خواب پریدم و دیدم که شوهرم کنارم روی تخت داره اسم منو میگه: الناز الناز…
صورتم رو جلو بردم و اسمش رو آروم زمزمه کردم تا چشم هاشو باز کرد.
از قبل بهم گفته بود که ساعت ۲ ظهر برای یه سری کارهای اداری جلوی دفترخونه باشم‌. قبل از اینکه از خونه برم بیرون، وقتی شوهرم رفت دستشویی، سراغ کت و شلوار عقدش رفتم‌. از توی جیبش، باکس آینه رو برداشتم. تصمیمم رو گرفته بودم. جاساز آینه رو باز کردم و موبایل رو از توش در آوردم. اگه مسئله فرزاد نبود، گوشی رو برای همیشه خاموش می کردم. یه عکس دونفرمون رو توی جاساز آینه گذاشتم. نگاهی به باکس آینه کردم. این ارزشمند ترین یادگار پدرم بود‌. آهی کشیدم و اونو توی کیف لپ تاپ شوهرم گذاشتم و نامه ای رو که از قبل آماده کرده بودم رو هم کنار همون باکس توی کیفش انداختم. یادم اومد که مهدیه گفته بود که خیلی احمقم اگه اون آینه ارزشمند رو از دست بدم! ولی مسئله این بود که باید جلوی خودم رو هرطور بود می گرفتم. دوست نداشتم که اون جاساز مخفی رو دوباره داشته باشم. وقتی از دستشویی بیرون اومد، من زودتر از خونه بیرون رفتم و ازش خداحافظی کردم.جرات نداشتم به گوشی دوم نگاه کنم. از اینکه ممکن بود فرزاد بویی برده باشه، حسابی می ترسیدم. گوشی دوم رو ریست فاکتوری کردم و با اکانت جیمیل دومم وارد شدم و شماره هام دوباره بالا اومد‌ و بعد همشون رو بلاک کردم، به جز شماره فرزاد رو. نیم ساعت بعد جلوی دارالترجمه رسیده بودم. مدرک دانشگاهم رو که داده بودم برای ترجمه ازشون گرفتم. یه سری خرید لوازم داشتم که باید قبل از سفر آماده می کردم. بالاخره راس ساعت ۲ جلوی دفترخونه رسیدم و با چهره ای خندان وارد شدم. از تیپ شوهرم کاملا تعجب کرده بودم، چون دقیقا کت و شلوار روز عقدمون رو پوشیده بود و همون لحظه خدارو شکر کردم که باکس آینه رو به موقع از توی جیبش درآوردم. بعد از حدود ده دقیقه دفترخونه خالی شد. سردفتردار که مدارکمون رو کنترل می کرد، رو به من گفت: خانم الناز شمسایی.
من با لبخندی روی لب سرم رو به نشانه تایید تکون دادم.
سردفتردار ادامه داد: همسرتون در خواست طلاق توافقی دادن. مهریه شما هم البته در کنار یک جلد قرآن و شاخه نبات و آینه و شمعدان که قبلا در روز عقد وصول شده، ۳۰۰ عدد سکه بهار آزادی هست‌ که عندالمطالبه باید به شما پرداخت بشه.
طلاق؟ چی؟ درست شنیدم؟ اصلا متوجه موضوع نشده بودم. احساس کردم فضا دور و برم داره می چرخه و صداهای اطرافم داره گنگ تر شنیده میشه. با لکنت گفتم: چی؟ تقاضای چی دارن؟
یکهو خودش رو به من گفت: تقاضای طلاق توافقی. من همه چیز رو می دونم عزیز دلم. مخصوصا خاصیت جادویی اون آینه کوچیک توی کیف آرایشت رو!
کاملا توی بهت فرو رفته بودم، زبونم بند اومده بود و قدرت تکلمم رو از دست داده بودم. باورم نمیشد که آینه و جا سازش رو کشف کرده باشه. این‌بار سردفتردار ادامه داد: اصل مبلغ ارزش مانده مهریه ۳۰۰ عدد سکه چیزی در حدود همون ۳۰۰ میلیون تومان میشه، که ایشون عندالمطالبه باید به شما پرداخت کنه. البته، طبق سفته های موجودی که در اختيار من هست، شما هم همین مبلغ رو به ایشون بدهکار هستید که ایشون تقاضا داشتند که با مبلغ مهریه تهاتر بشه.
اصلا متوجه صحبت ها نمی شدم. سفته؟ تهاتر؟ مهر؟ تنها چیزی که متوجه شدم این بود که مهرم رو هم نمی تونستم بگیرم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و برای همین گفتم: اگه قبول نکنم چی میشه؟
سردفتردار گفت: ببینید شما ۳۰۰ تا سکه طلب دارید، ۳۰۰ میلیون هم سفته دست این آقا دارید. اینا قطعا دقیق که مثل هم نیست، بالاخره بالا و پایین داره. برای حسابرسی دقیق می تونید درخواست بدید کارشناس محاسبه دقیق تر بکنه و نهایتا ممکنه شما مبلغی طلبکار یا بدهکار بشید. اما می تونید که توافقی هم جدا بشید.
بدون اینکه فکرم کار بکنه، فقط زبونم حرکت کرد و گفتم: یعنی به نفعمه؟
سردفتردار گفت: ببینید، نفع و ضرری نیست اونقدر. فقط پروسه طلاق طولانی تر میشه، و اینکه میزان مهریه دقیق محاسبه‌ میشه. ممکنه شما به ایشون کمی بده‌کار بشید، ممکن هم هست ایشون به شما بدهکار بشه. قیمت روز سکه تقریبا معادل یک میلیون هست. باز هم بسته به خودتون داره.
شوهرم دست توی جیب بغل کتش کرد و یک پاکت از توش در آورد و روی میز گذاشت. پاکت رو باز کرد و از توش ۱۰ عدد سکه در اورد و رو به من گفت: من حاضرم برای جدایی و توافق الان، این ۱۰ سکه رو هم اضافه بپردازم، به شرط اینکه همینجا همه چیز تموم بشه. در غیر این صورت، من تابع نظر کارشناس هستم.
سردفتردار رو به من کرد و گفت: این پیشنهاد خوبیه دخترم. تازه اگه بدهکار نشی و سکه هم قیمتش کمی بالا بره، فکر نمی کنم کارشناسی بیشتر از این بخواد رای بده. باز هم نظر شماست.
من که اشک هام از صورتم جاری شده بود و همه چیز رو تموم شده می دیدم، بلند شدم و گفتم: کجا رو باید امضا کنم؟
و خیلی آروم و بی صدا بلند شدم و پای برگه هارو امضا کردم. سردفتردار خطبه طلاق رو جاری کرد و بالاخره رسما از هم جدا شدیم‌. بعد از اینکه کارها نهایی شد، برای آخرین بار به چشمان اشکبارم خیره شد. نه تنها غرور، بلکه تمام احساساتم از بین رفته بود و همه چیز رو باخته بودم. با اینکه خودم رو مستحق این پایان نمی دونستم، رو بهش گفتم: من اشتباه‌ کردم و عذری ندارم. ولی یک چیز رو تو زندگیم به روح بابام قسم می خوام راست بگم. من از ته دل دوستت دارم و از یه جایی به بعد می خواستم جبران کنم که نشد. امیدوارم که خوشبخت بشی‌.
با لبخندی تلخ، سرش رو تکون داد و نگاهش رو ازم دزدید و از دفترخونه بیرون رفت. نگاهی به سفته ها کردم. سفته ها همون هایی بود که به فرزاد داده بودم، ولی چطور به دست شوهرم رسیده بود؟ حالا تازه راز ارتباط شوهرم با الهام رو بیشتر درک می کردم‌. وقتی پیام های فرزاد رو دیدم، متوجه شدم که فکر می کنه گم شدن سفته ها کار الهام و من باشه. با اینکه از دست دادن پول برام سخت بود، اینکه حداقل به فرزاد چیز زیادی نرسید، خوشحال کننده بود برام. متاسفانه طلاق من و شوهرم، همزمان شد با جدایی فرزاد و الهام. مادرم ضربه سختی رو خورد و هر روز شکسته تر می شد. دیگه از اون مامان زیبای گذشته خبری نبود. بعد از جدایی فرزاد، جو خونه حسابی سنگین شده بود. کلاس زبانم رو هم با مازیار کنسل کردم و یه کلاس عمومی اسم نوشتم‌. سه ماه بعد وقتی با پیامش روی صفحه گوشیم مواجه شدم، باورم نمی شد که دوباره بخواد بهم تکست بده. با اینکه من هم مثل اون دلم براش پر می کشید برای اینکه یک بار دیگه ببینمش، تصمیمم رو گرفتم و بهش گفتم که ما به درد هم نمی خوریم و امکان ادامه نیست و من دیگه علاقه ای بهش ندارم. حداقل میتونم بگم که این تنها دروغی بود که برای خاطر خودش بهش گفتم، و نه به خاطر خودم.

!
با صدای دینگ ساعت از خواب بیدار شدم تا برم سر کار. جمعه صبح ها حس خوبی براي رفتن به سر کار به آدم دست می داد. دیروز توی آفیس بحث انتخابات حسابی داغ بود و هرکسی نظری داشت‌. من هنوز نمی تونستم رای بدم و مطمئن بودم که اگه می تونستم حتما رای می دادم. برام جناح های سیاسی اصلا مطرح نبود، اما می دونستم که باید رئیس جمهور تغییر بکنه تا اوضاع برای من و امثال من کمی بهتر بشه. چندین سال سخت رو تنهای تنها گذرونده بودم و دلم برای مامان و حتی الهام هم تنگ شده بود. شرایط کووید یک طرف و قانون ترامپ به جهت منع صدور ویزا برای ایرانی ها باعث شده بود که این سالهای غربت توی آمریکا حسابی برام سخت بگذره و فقط دعا می کردم که ترامپ دوباره سر کار نیاد. عصر که داشتم از سر‌کار بر می گشتم، یه سر به فروشگاه والمارت نزدیک خونه زدم تا یه سری خرید برای آخر هفته بکنم. وقتی داشتم پای صندوق حساب می کردم، فروشنده بهم گفت که آیا کیسه پلاستیکی می خوام یا نه و من با سر علامت منفی دادم. بعد دکمه روی صندوق رو زد و یه رسید بلند بالا از توش در اومد و بهم گفت که میشه ۷۸ دلار و ۶۰ سنت و ازم پرسید که مایلم با کارت پرداخت کنم یا نقدی؟ ویزا کارتم رو در آوردم و نشونش دادم و چند لحظه بعد کارتم رو کنار قسمت مخصوص بردم و به اصطلاح تپ کردم و مبلغ رو پرداخت کردم. از توی کیفم چند تا کیسه پلاستیکی رو که از خونه آورده بودم در آوردم و وسایل رو توش ریختم و از فروشنده تشکر کردم. وقتی می خواستم که کیسه هارو بردارم، چند لاین اون طرف تر، مردی رو دیدم که به نظرم آشنا می اومد. از پشت اون ماسک سفید رنگ، نمی شد چهره اش رو درست تشخیص داد، اما چشم های قهوه ایش که پرتوی خورشیدی که از پنجره فروشگاه به داخل اومده بود باعث شده بود که عمقش روشن تر به نظر بیاد، برام بی نهایت آشنا می اومد. یک لحظه چشم توی چشم شدیم. خط نگاهمون به درازای سالها جدایی حرف برای گفتن داشت و هرکدوم از ما قطعا یک " روایت نابرابر" رو می تونست از این رابطه و سالهای جدایی بعدش ارائه بده. قدرت حرکت ازم کاملا سلب شده بود. پشت ماسک مشکی رنگی که داشتم، می تونستم حرکت لب هامو تشخیص بدم که داره تلاش می کنه بغض فروخورده این سال ها رو به یکباره بیرون بریزه. احساس کردم چشم های سبز رنگم از درون داره خیس میشه. همه ی این لحظات که شاید به درازای چندین ساعت برای من طول کشید، شاید فقط‌و فقط یک یا دو ثانیه بیشتر نشد. دختری در کنارش به شونش زد و صداش کرد و اون هم مجبور شد که برگرده و از توی جیبش، کیف کوچکش رو درآورد و از داخلش کارتش رو به سمت صندوق دار سمت خودش گرفت. صندوق دار من با لبخندی رو به نفر پشت سری من گفت: next person please! (نفر بعدی لطفا!)

نوشته: جهانبخش


👍 39
👎 3
33101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

939749
2023-07-29 00:06:23 +0330 +0330

دوست نداشتم باب خیانت تو رابطم دوباره باز بشه

ناموصا کیرم تو مغزت 😬 😬 😬

2 ❤️

939750
2023-07-29 00:07:43 +0330 +0330

چقدر تاثیرگذار
چقدر اسم بجایی بود
چقدر خوب داستانها چفت شده بود
و به نظرم مقصر الناز بود اما شاید ۸۰ به ۲۰

3 ❤️

939757
2023-07-29 00:25:47 +0330 +0330

Masoud0q0

داداش ناموصا بخوایم با منطق بگیم میشه 98 به 2
اونم چون با خواهرش بهش خیانت کرد

3 ❤️

939762
2023-07-29 01:03:05 +0330 +0330

می‌تونست بهتر تمام شه و این سری داستان که بیشترش تکرار مکررات بود حداقل تو قسمت پایانی به طرف مقابل هم پرداخته بشه.

0 ❤️

939763
2023-07-29 01:04:40 +0330 +0330

نابرابر برای کی ؟ جنده ای که به نصف شهر داده حتی تو ماه عسلش بعد از خیانت شوهرش ناراحته و انتظار داشته فقط خودش حق خیانت داشته باشه


939768
2023-07-29 01:16:31 +0330 +0330

چقدر زر زدی و کسشعر نوشتی. مغزی که حجم این اندازه کس نویسی داشته باشه مغز نیست. کمپوت گوهه.

1 ❤️

939769
2023-07-29 01:17:11 +0330 +0330

مقصر ۱۰۰% الناز بود که این نوع زندگی رو باب کرد و شوهرشم آلوده .
تو آخر داستان از نگاه شوهرش و تاثیر خواهر و شوهرش رو زندگیش ،
آخر داستان بازم الناز بیشتر مقصر ، در نهایت خود کرده را تدبیر نیست.
الناز این زندگی و تاثیر دوستان رو زندگیش دوست داشت و خودش کرد و لعنت هم بر خودش شد . اینجور زنا زن زندگی نیستن ، زن جیب و رفاه و آسایش هستن ، وقتی یه زن حرفه‌ای هست تو دادن و شوهر تازه کار میگیره باید باهاش کار کنه و راه بیاد تا بشه ایده‌آل نه اینکه هربار ارضا نشد بره زیر کیر جدید و تنوع طلب ، باز این عذاب وجدانش من کشته .

5 ❤️

939771
2023-07-29 01:32:04 +0330 +0330

سلام. با توجه به عدم علاقه خوانندگان به خوندن داستان های بلند تصمیم گرفتم سه گانه “نابرابر” رو همینجا تموم کنم. حتی اگر هم ادامه بدم با اسم دیگه و طور دیگه ای ادامه میدم که حد اقل در وهله اول مشخص نشه که با این سه گانه مرتبط هست.
همونطور که یکی از عزیزان گفت که درصد تقصیر ها ۸۰ به ۲۰ هست، فارغ از میزان درصد دقیقش، نکته ی مهم اینه که در مسئله خیانت غالبا هردو طرف سهم دارند و نوشتن سومین بخش این مجموعه از این جهت بود که افراد رو سیاه و سفید نبینیم و بدونیم که هر انسانی ولو خطاکار هم در درونش نقاطی سفید پیدا میشه که اگه روشون کار بشه می تونن رفته رفته کلیت وجودی یک شخص رو به سمت روشنایی ببرن و یا انسان خوب هم نقاط تاریکی داره که اگه مراقبت نکنه ممکنه شخصیت اون فرد رو به کل تغیر بده و به سمت تاریکی سوق بده. پس انسان سیاه و سفید مطلقی وجود نداره و همه ما طیف های مختلف خاکستری هستیم و هرکس بعد خوب یا بد داره.
اسم شخصیت اول داستان رو ترجیح دادم که کلا نبرم، حتی به صورت مستعار. شخصیتی که سالهای بعد هم نتونسته هویت واقعی خودش رو پیدا کنه. پس نامگذاری کسی که خودش رو هنوز هم نشتاخته شاید اهمیت چندانی نداشته باشه.
در پایان امیدوارم که کمی و کاستی هارو ببخشید.
با تشکر


939772
2023-07-29 01:35:15 +0330 +0330

بابات تو کونت ادمین با این چرت و پرت های که هر سری با یه اسم جدید اپلود میکنی

0 ❤️

939773
2023-07-29 01:37:33 +0330 +0330

داستان کلا از پایه ایراد داشت اخه شخصیت پولداری مثل فرزاد چه نیازی به اموزش خصوصی به الناز داشت

1 ❤️

939775
2023-07-29 01:43:26 +0330 +0330

اگه منظورت مازیار هست که اولا تدریس زبان برای جلوگیری از فراموشی هست، دوما تدریس خصوصی زبان گاهی درامد های خوبی هم داره.

4 ❤️

939784
2023-07-29 02:26:55 +0330 +0330

جهانبخش
ینی هنو ادامه داره؟؟

1 ❤️

939787
2023-07-29 02:51:49 +0330 +0330

نوع نگارش و سر و هم کردن داستان طولانی ، نشان از قدرت نوشتادی نویسنده داره. ممنون

1 ❤️

939789
2023-07-29 02:56:12 +0330 +0330

خسته نباشی بابت داستان جالب بود.امیدوارم ادامه بدی .
اگه بخوای منصفانه برای مقصر دراین داستان درصد مشخص کنی به نظر من یه نفر سومی هم هست که اتفاقا درصد بالایی هم مقصره و اون کسی نیست جز «مهدیه».
از اول ماجرا مهدیه بود که الناز رو به بیراهه کشید.اینکه یه دختر دوست پسر داشته باشه اونم تو این دوره زمونه چیز عجیبی نیست ولی الناز فراتر از این حرفا بود.

1 ❤️

939792
2023-07-29 03:01:56 +0330 +0330

اینکه به الناز می‌گفت شما هنوز عقد نکردید پس خیانتی درکنار نیست .عجیب بود.
دو نفر وقتی به هم ابراز علاقه میکنن و برای آینده و ادامه زندگی قول و قراری میذارن.حتی اگه این قول شفاهی و فقط بین این دونفر باشه.عمل نکردن به این قول و قرار اسمش خیانته

1 ❤️

939800
2023-07-29 06:31:29 +0330 +0330

واقعا عالی بود. بسیار خوب نوشتی و ناراحتم از اینکه تو کامنتا نوشتی چون استقبال نشد تمومش کردی. به نظر من این سه گانه که هر کدوم پنج قسمت بودن بهترین داستانی بود که تا الان خونده بودم. به لحاظ چارچوب و همه ی موارد و جزئیات. خواهشم اینه که حتما ادامه این داستان را بنویس چون بسیار لازمه بخصوص بخاطر ظلمی که در حق الناز شده چون ناخواسته همش بد آورده بوده و اعتماد کسی رو که از صمیم قلب دوستش داشت ناخواسته از دست داد، خلاصه که حیفه اینجوری تموم بشه، بی انصافیه در حق الناز.

2 ❤️

939801
2023-07-29 06:34:41 +0330 +0330

سلام هر سه پارت داستانت عالی بود هرچند چند جای داستانت کمی غیر منطقی روایت شد مثل نبود شاهدین طلاق و یا رفتن به امریکا که خودش یه پروسه طولانیه در کل خوب و عالی بود دستت درد نکنه

1 ❤️

939804
2023-07-29 07:00:15 +0330 +0330

من خودم مثل الناز رو دیدم این جور اشخاص به قدری شهوتی هستن که نمیشه کنترل کردنشون در کمترین زمان با کمترین تماس وا میدن و ناخواسته مورد سوء استفاده قرار میگیرن چون دست خودشون نیست شهوت زیادی دارن سکس باهاشون هم لذت بخشه هم آدم می‌ترسه چون زمان سکس بی پروا و نترس میشن

1 ❤️

939814
2023-07-29 08:24:39 +0330 +0330

میتونه ادامه داشته باشه

1 ❤️

939819
2023-07-29 09:33:22 +0330 +0330

عدم علاقه کجا بود!!!
من که به شخصه خیلی از داستان خوشم اومد ❤️
ببین به عنوان یه نویسنده وقتی داری توی این ژانر می‌نویسی باید بدونی چون خیانت و تابو هیتر زیاد داری خیلی ها خوششون میاد و عاشق این ژانر هستن ولی چوسی میان که بده و دیس لایک میدن
بماند دیگه…
دمت گرم خیلی خوب نوشتی
فقط یه نکنه به نظر من بهتر بود سرعت رو زیاد میکردی وقتی داشتی روایت رو از دید الناز میگفتی چون خیلی هاش تکراری بود جالب میشد اگه روایت از سمت الناز یکم جلوتر هم میرفت ببینم بعد از ترک نامزدش چکار می‌کنه 😍
به شخصه دوست داشتم دست آیدا هم رو شه خیلی رو مخه

1 ❤️

939820
2023-07-29 09:36:47 +0330 +0330

توی این چند وقت آخر بعد از داستان های شیوا و کنستانتین این بهترین داستان بلندی بود که خوندم 🌹
به نظر من فکر کن برای ادامه دادنش حیفه ادامه ندی

1 ❤️

939825
2023-07-29 10:08:44 +0330 +0330

قبل از اینکه در مورد داستان نظر بدم میخوام در مورد توضیح و کامنت نویسنده که در زیر داستان گذاشته بگم با اون بخش از حرفات که گفتی هیچ انسانی مطلقا سیاه یا سفید مطلق نیست موافقم و اینکه بستگی به محیط و شرایط عوض میشن هم موافقم اما خود شما داستان را به سمتی بردید که محیط را برای تاثیر مثبت رو الناز خراب کرد
الناز داستان شما فقط شوهرش بچه مثبت بود و اما در عوض یه دوست فوق‌العاده کثیف و بیمار داره که تلاش می‌کنه او را به هرزگی تشویق کنه کسی که که دنبال تغییره باید تمام شرایط را برای تغییر ایجاد کنه
مسأله دیگه اینکه وقتی فرزاد الناز رو تهدید کرد در مقابلش تسلیم شد و حاضر شد به اندازه کل مبلغ مهریه اش به او سفته بده او اگر واقعاً دنبال تغییر بود میتونست موضوع را صادقانه به شوهرش بگه و حتی ماجرای استخر و مجید را به شوهرش بگه و چون شوهرش قول داده بود با گذشته او را رها کنه مشکلی پیش نمی اومد بعد چطور شد الناز ۳۰۰میلیون سفته را از ترس به بهزاد داد ولی در مقابل سکس تونست مقاومت کنه
همه اینها نشون میده که میخواستی یه مقدار داستان را فرمالیته کنی
و حتی ۳۰۰ میلیون سفته را اونجا گذاشتی که بتونی در آخر به عنوان اهرمی برای جدایی استفاده کنی

2 ❤️

939842
2023-07-29 13:51:49 +0330 +0330

تو داستانات من به این پی بردم که یه زن چقدر میتونه نجس وکثیف باشه و در عین حال طلبکارم باشه

2 ❤️

939845
2023-07-29 14:27:45 +0330 +0330

نگاه متفاوت به یک داستان واقعا قشنگه…

1 ❤️

939856
2023-07-29 15:52:10 +0330 +0330

خب من که نفهمیدم اخر داستان ربطی به نتیجه 2 داستان پنج قسمتی قبل و نتیجه زندگی الناز که بی کس و کار بود و بی پول شد. نداشت و پاراگراف اخر مبهم و غیر منطقی بود برام و چیزی جور در نمیومد

دوباره خوندم …

از یکم قبلترش خوندم …

ولی بازم نمیشد جوری اون پاراگراف اخرو پایان این 10 قسمت بدونم و به داستان الناز و ارشیا ربط بدم

پس احتمال که نه یقینن قسمت بعدی هم در ادامه پیشرو حواهیم داشت

خسته نباشی و افرین

1 ❤️

939859
2023-07-29 15:59:10 +0330 +0330

خب من که نفهمیدم اخر داستان ربطی به نتیجه 2 داستان پنج قسمتی قبل و نتیجه زندگی الناز که بی کس و کار بود و بی پول شد. نداشت و پاراگراف اخر مبهم و غیر منطقی بود برام و چیزی جور در نمیومد

دوباره خوندم …

از یکم قبلترش خوندم …

ولی بازم نمیشد جوری اون پاراگراف اخرو پایان این 10 قسمت بدونم و به داستان الناز و ارشیا ربط بدم

پس احتمال که نه یقینن قسمت بعدی هم در ادامه پیشرو حواهیم داشت

خسته نباشی و افرین

1 ❤️

939862
2023-07-29 17:12:26 +0330 +0330

سلام دوباره.
اینکه میگم استقبال کم شده بیشتر از جهت کمی است، نه ‌کیفی. از دوستانی که نظرات مثبت میدن واقعا آدم دلگرم میشه، اما از نظر کمی شما ببینید که تعداد لایک ها و یا حتی ویو ها تو بخش سوم به مراتب کمتر از قبل شده.
در حالی که هرکدوم از این داستان ها رو من حد اقل ۵ یا ۶ بار خوندم که بتونم با کمترین ایراد منتشر کنم که واقعا بار آخر گاهی وسطش خوابم می برد.
شاید قسمت بعد رو هم نوشتم، اما مطمئنا با اسم مستعار دیگه و طوری می نویسم که حد اقل خوانندگان جدید متوجه اینکه داستان ادامه قبل هست متوجه نشوند.
در مورد داستان اینکه داستان بر اساس یک واقعیت شروع شد، اما رفته رفته به جهت اینکه جذابیت خوندن داشته باشه مسائل مختلف به مرور تغیر کرد. اما سعی بر این شد که درون مایه داستان تغیری نکنه. و به جهت اینکه شخصیت ها شناخته نشوند مجبور به این کار شدم.
در مورد مقصر هم که توضیح دادم، قطعا مهدیه یک پا ۹۰ درصد مقصر بوده، اون چیزی که ما بین دو شخص اول داستان بوده، یعنی الناز و همسرش، اون رو فقط توضیح دادم. و الا یکی از مقصرین اصلی مهدیه بوده و بعد افرادی مثل آیدا و الهام و فرزاد و …

1 ❤️

939863
2023-07-29 17:20:57 +0330 +0330

در مورد بخش آخر.
سعی کردم زمان بندی داستان رو بر اساس اتفاقات روز مشخص کنم. از انتخابات ایران سال ۸۸ و ۹۲ گرفته تا انتخابات ۲۰۲۰ آمریکا. بخش آخر مشخص می کرد که سال های زیادی گذشته، و فارغ از اینکه چطور، الناز بالاخره موفق به مهاجرت به آمریکا شده و اونجا با همسر سابق اتفاقی برخورد می کنه.
فکر می‌کنم پایان منطقی برای این بخش بود. قطعا قرار نیست آخر هر قصه ای سرنوشت تمامی افراد با جزئیات مشخص بشه. این پایان باز می تونه کمک به ادامه احتمالی داستان بکنه.

1 ❤️

939864
2023-07-29 17:21:33 +0330 +0330

دلم سوخت برای شخصیت الناز سوخت اما خودش خواسته این شکلی زندگی کنه اما دیوار کج تا انتها کج است

2 ❤️

939880
2023-07-29 22:08:30 +0330 +0330

یک دنباله بی مورد از نویسنده ای که خیلی سعی داشت به مخاطب بقبولونه که این داستان واقعی یا نشانی از واقعیت درش هست .
اول باید بگم از نظر من شما همون مهران نویسنده داستان بی غیرتی نسبت به خواهرم و عواقب آن و همچنین شایان نویسنده داستان زیبایی همسر و بی غیرت شدن من هستی که اینجا هم جهانبخش و در داستان بعدی بقول خودت با یه اسم دیگه مینویسی . تو داستان زیبایی همسر و … اینقدر شورش رو درآوردی که خواننده ها اینقدر فحش بهت دادن که داستان رو نیمه کاره رها کردی همچنین ریزش شدید مخاطب هم دلیل دیگه اون بود . دقیقا همون ریزش مخاطب رو الان هم میبینی .
نویسنده بدی نیستی ولی چون نمیتونی المان ها رو کنار هم بذاری و ذائقه مخاطب دستت نیست درسته بعضی وقتا داستانت جز داستان های تاپ سایت قرار میگیره ولی هیچگاه در رده بالا قرار نمیگیره و لایک هات نهایتا متوسط هستن . نویسنده هایی هستن که شاید فن داستان نویسی شما رو نداشته باشن ولی چون با مخاطب راحت ارتباط برقرار میکنن گاها از داستان های شما بازدید و لایک بیشتری میخورن . حالا شما صد تا داستان اینجا بنویس ولی آخرش همین اتفاق واسه داستانات میفته .
در مورد این داستان علاوه بر سوتی های خیلی تابلو مثل واقعه طلاق یه سری چیزها هست که باید به عنوان یه داستان نویس سکسی بدونی مثل خوردن آب منی ، شاید مردا خوششون بیاید ولی قطعا زنان از این کار بیزارن . حتی پورن استارها ‌‌هم تو خاطراتشون اعلام بیزاری میکنن از این کارشون . خیلی از فاحشه های خیابونی از ساک زدن امتناع میکنن و اونی که فقط ساک میزنه هم آب رو بیرون میریزه . یه جا هم گفتی وقتی داشت کونم میذاشت ارضا شدم که طبیعتا زنا از سکس مقعدی ارضا نمیشن .اونجایی هم که عربها کس الناز گذاشتن و اون بدون تمیز کاری و تخلیه رفت سراغ شوهرش که آخرت تابلو بود . اونی که فقط یه بار تجربه این کار رو داشته میدونه که آب منی باعث میشه واژن بوی بدی و مشخصا اب منی بگیره و تا چند ساعت در صورت تخلیه نکردن اون آب ازش ذره ذره خارج بشه .
سوتی ها بسیار بود که دیگه حوصله تایپ ندارم ولی اگه دوست داشتی اونا رو مینویسم

0 ❤️

939881
2023-07-29 22:10:01 +0330 +0330

خسته نباشید به نویسنده عزیز
داستان خوبی بود البته خط استان در دو فصل اول ریتم جذاب‌تری داشت و باعث پیگیری بیشتر مخاطب می‌شد.
هر سه فصل داستان جذابیت و شگفتی های خوبی داشتن که باعث می‌شد داستان دچار یکنواختی و پیش‌بینی پذیری کامل نباشه، گرچه این مورد در دو فصل اول بیشتر بود در فصل سوم داستان یکم خسته کننده بود چون خط داستان برای مخاطب مشخص بود و راوی اتفاقات جدید را بیان نمی‌کرد (منظور در کلیت هست) و کسل کننده شده بود اما هرچی به پایان نزدیک می‌شدیم مخصوصا قسمت آخر داستان از این روند خارج می‌شد و اون جنبه ابهام، جذابیت و درگیر کردن مخاطب بیشتر رخ می‌داد. ارتباط‌های داستان در هر سه فصل و همچنین برگشت‌ها به گذشته خوب بود و باگ بزرگی نبود که باعث اعصاب خوردی بشه.
در کل داستان جذابی بود و از داستان‌های بزن درو نبود و ارزش وقت گذاشتن و مطالعه کردن داشت.

در مورد بازخورد داستانتون هم باید بگم بخش زیادی با ارتباط با مخاطب تامین می‌شه به این معنی که به غیر از جنبه داستان‌ها ساختن پروفایل و ارسال تاپیک‌های کوتاه و جذب و ارتباط مستمر با مخاطب کم‌کم باعث می‌شه یک تعداد پیگیر داشته باشید.
یک نمونه خوب از این ارتباط نویسنده با مخاطب پروفایل خانم شیوا .هست

1 ❤️

939905
2023-07-30 00:33:47 +0330 +0330

ممنون از نظرات سازنده. در مورد کامنت اون دوستی که می گفت قبلا داستان نوشته ام، من اولین بار هست که اصلا توی این سایت عضو شدم. شاید مدت زیادی باشه که داستان می خونم، اما عضویتم دقیقا از زمان شروع نوشتن این داستان بود و این سه گانه اولین مجموعه ای بود که نوشتم، و هیچ کدوم از اون داستان هایی رو که میگی اصلا نخوندم.
در مورد جایگاه داستان، اتفاقا مجموعه دوم جزو سه داستان برتر سایت بود، تمامی قسمت هاش. مسئله اینه که وقتی مجموعه سوم رو شروع کردم و بالاش نوشتم که این داستان در ادامه مجموعه های قبل هست، تعداد بازدید کم میشه.
در مورد تجربه سکس و مسائل مختلف، من نمی دونم چند سالته، اما مطمئنا چیزهایی رو اگه تجربه نکردی، دلیل نمیشه که درست نباشه. قصد ندارم وارد جزئیات بشم، به هرحال مطمئنا مخاطبین این سایت مسائل مختلفی رو تجربه کردن. مخصوصا خوردن آب.
در مورد اینکه گفتی با مقعد کسی ارضا نمیشه. من یک پسر هستم و تجربه مقعدی هم ندارم که این رو بدونم و مطمئنا بخش سوم سعی کردم خودم رو در جایگاه یک دختر بذارم و قطعا خیلی از مسائل ممکنه دقیق نباشه، به هرحال شاید شما تجربه داری و بهتر می دونی، اما باز هم ممکنه هرکس فرق کنه. اما من دختر دیدم که با خیلی کارهای ساده تر ارضا میشه.
در کل مجموعه سوم مثل قسمت های فرعی یک فیلم تاریخی هست. وقتی امثلا امیر کبیر به ناصر الدین شاه یه دیالوگ گفته، هیچ کس اونجا نبوده که ببینه واقعا چی گفته. مهم اصل داستان هست، نه جزئیات. و الا من هیچ وقت جزئیات اتفاقات گذشته یه دختر رو نمی دونم یا وقتی که پیش عربا رفته، مثلا یه دختر دیگه هم بوده یا نه! اینها فرعیات داستان هست برای جذاب تر شدنش برای مخاطب و اینکه نشون بده الناز چطور آدمی بوده و اینکه تریسام و فورسام هم داشته، حالا شاید تو دبی نه، تو جای دیگه!
در مورد بحث طلاق قبلا توضیح داده شده.
در کل اینکه قطعا ممکنه سوتی وحود داشته باشه مخصوصا وقتی یک داستان از دو زاویه بهش پرداخته میشه یا توش فلش بک داره، اما این مواردی که گفتی هیج کدوم از دید من سوتی نبود.

1 ❤️

939922
2023-07-30 01:55:55 +0330 +0330

مهدیه 90 درصد مقصر بود؟؟؟؟؟؟
مهدیه فقط یه رفیق بد بود الناز از ماه عسل خودش شروع کرد
یا نکنه میخوای بگی الهام بوده یا مازیار 😕

0 ❤️

939961
2023-07-30 08:53:55 +0330 +0330

سلام.
مهارت نوشتاری تون خیلی خوبه و بهتون تبریک می گم از این بابت.
از این سه مجموعه خیلی لذت بردیم فقط تنها مورد انتقادی که میشه بهش گرفت اینه که تو مجموعه ی دوم الناز تو چتش با دوستش به صراحت می گه که بعد از امریکا رفتن دنبال کارهای طلاق می ره و دنبال اینه که ببینه چه قدر باید زندگی مشترک داشته باشه تا برای ویزاش مشکل ایجاد نشه. که نهایتا نشون می ده الناز شخصی فرصت طلب و گلد دیگر هست.
تو مجموعه ی سوم تصویری که از الناز به نمایش گذاشته شد کاملا فرق داشت. کسی که عاشق بوده. عاشق که نگیم حداقل همسرش رو دوست داشته و هیچ وقت فکر طلاق نبوده.

من همش منتظر بودم که الناز چه توجیهی برای چتی که توش به واضح می گه بعد از مهاجرت دنبال طلاق هست داره که متاسفانه اشاره ای نشد.

به جز این یه مورد داستان خیلی خوبی بود و از خواندنش بسیار لذت بردم.

1 ❤️

939967
2023-07-30 09:18:34 +0330 +0330

که گفتی من اولین داستانم هست . البته نظر من همونیه که گفتم ولی چون شما میگید اولین داستانم هست (که قابل باور نیست)پس حتما تو داستان نویسیتون دزدی کردین. نظرت چیه بریم و شباهت های داستانت با داستان قبلیت (زیبایی همسر و بی غیرت شدن من ) رو مرور کنیم .
۱-در هر دو داستان، فضای آشنایی تو دانشگاه صورت میگیره
۲-در هر دو داستان، دختر فوق العاده زیبا و پسر چهره معمولی داره(دقیقا تصویر پسره عین هم توصیف شده😛)
۳-در هر دو داستان، یکی از شخصیت ها پولدار و دیگری از نظر مالی ضعیف تر هست)
۴-در هر دو داستان،دختره خراب و پسر تازه کار و بعضا گاگول توصیف شده
۵-در هر دو داستان، دختره یه دوست داره که هفت خطه و بهش مشاوره میده(گاها پیشگو هم هستن😇)
۶-در هر دو داستان، پسره میدونه دختره قبلا رابطه هایی داشته ولی پسره صفر کیلومتر بوده
۷-در هر دو داستان، تو یه کلاس خصوصی شرکت میکنه
۸-در هر دو داستان، استاد کلاس خصوصی دختره ، با پیشنهاد مرد داستان زن زو میکنه اون هم در حضور پسره
۹-در هر دو داستان، اسم استاد دختره مازیاره🤣🤣🤣(حالا مازیار چه نقشی تو زندگیتون داره خدا میدونه🤣)
۱۰-در هر دو داستان پسره بی غیرت تشریف داره
اگه بخوام بگم بازم بیشتره ولی حوصله تایپ ندارم . در کل حد نویسندگیت همینه . حالا اگه دوست داشتی بهتر بنویسی میتونم بهت چند تا پیشنهاد بدم

1 ❤️

940012
2023-07-30 18:30:23 +0330 +0330

من خودم به خاطر مجموعه سوم ازت انتقاد کردم اما داستانت قشنگ بوده که نشستم همش رو خوندم و انتقاد نوشتم
اگر آبکی بود اصلا کامنت نمیذاشتم
خسته نباشید
در کل داستان خیلی خوبی بود

1 ❤️

940013
2023-07-30 18:33:42 +0330 +0330

شیراز سیتی جان
اگر رمان خون باشی خیلی از رمان های ایرانی المان های مشترک دارن. خیلی ها.
جدای ازین موصوع لطفا پیشنهادها رو بده
آقا جهانبخش هم نخواد داستان بنویسه ما استفاده میکنیم

1 ❤️

940015
2023-07-30 19:05:00 +0330 +0330

هر سه سری داستان خوب بود. البته همونطور که بقیه هم گفتن بهتر بود یه سری از قسمت های تکراری این سری کمتر بود.

راستی الناز چیجوری رفت امریکا؟ مگه ویزاش F2 نبود؟ 😬

امیدوارم فصل بعدی در مورد داستان زندگی الناز تو امریکا باشه.

0 ❤️

940115
2023-07-31 07:49:56 +0330 +0330

سلام mina_mimi جان
اول اینکه با متر و معیار شما تمام فیلم های هندی هم مکلف هستند و کپی نیستند . در داستان زیبایی همسر و بی غیرت شدن من ، مرد داستان خیلی بیغیرت بود و از جندگی زنش لذت میبرد . چون فیدبک خوبی نداشت یه داستان دیگه نوشته شد که تو اون مرد داستان یه کوچولو غیرتش بیشتر بود و در یک شوی غیر واقعی زنش رو طلاق داد .
تا میتونم تا حدودی با این موضوع کنار بیام ولی این که آقای جهانبخش بخوان به خواننده بقبولونن که این داستان واقعی هست ، و پانزده قسمت خواننده رو سر کار بزارن من با اون مشکل دارم .
خیلی سوتی داشت و غیر واقع بود . مثلا همین داستان روایت نابرابر ، کدوم آدمی پیدا میشه که اینگونه تمامی هرزگیشو به کسی دیگه بگه . تو کارگها داستان نویسی که شرکت کرده بودم استادم در مورد زندگی نامه نویسی همیشه میگفت سانسور نکنید که بزرگترین مشکل وقایع نویسی سانسور هست اونم در جوامع شرقی بیشتر دیده میشه . هر کسی از ترس قضاوت شدن یه سری از خاطراتشو سانسور میکنه(تقریبا همه) . حالا چطور النازی که شوهرش کلی مدرک داشت از خیانتش(قبل ازدواج و تو ماشین)داشت سانسور میکرد و دروغ میگفت (در مورد سکس اولش با سینا هیچی نگفت) حالا بیاد واسه یه نفر (که معلون نیست کیه)خاطرات جندگیشو تعریف کنه . بزرگترین سرمایه یه دختر حیاش هست و به خاطر همین خیلی از دخترهایی که قبل ازدواج رابطه مقعدی داشتن به شوهرشون نمیدن واسه لو نرفتن قضیه،حالا چطوری این نشسته و مثل یه پورن استار همه رو تعریف کرده با عقل جور در نمیاد .
مورد بعدی در مورد طلاق هست . حتی در مورد طلاق توافقی هم اول باید رفت دادگاه و تقاضا داد . بعد از اون مراحل طی میشه که تو اکثر مواقع وکیل گرفته میشه و حتما وکیل پیگیر سفته میشه و روش اعتراض و کلاهبرداری میذاره ،اونم النازی که فقط واسه پول زنش شده بود بعیده به راحتی از اون همه پول بگذره(حالا حتی وکیل هم نمیگرفت میتونست از مشاوره و فرمایشات مهدیه استفاده ببره😉) . ضمن اینکه این الناز خانم قصه هر چی جندگی میکرد میذاشت پای خیانت صورت گرفته از طرف شوهرش و خواهرش الهام ، حالا چطور موقع طلاق هیچی به پسره نمیگه و طی یه دیالوگ بی معنی و بی خاصیت بهش میگه از یه جایی میخواستم جبران کنم(حالا از کجا خدا میدونه )که اگه میگفت تو خیانت کردی و من جوابش دادم با توجه به خل وضعی پسر احتمال فیصله یافتن قضیه بیشتر بود . میگم سوتی خیلیه و این داستان ارزش اینو نداره که من بیشتر وقت بذارم واسه تایپش.
امیدوارم آقای جهانبخش که تو داستان بعدی نمیدونم اسمش چیه واسه نوشتن داستان بعدی طرح نویی به کار بگیره همش تو فکر اینکه زن داستان رو به آب منی خوری وادار کنه و یه ارضای عمیق بدست بیاره نباشه

1 ❤️

940118
2023-07-31 09:08:11 +0330 +0330

باز هم ممنون از انتقادات سازنده.
در مورد کامنت های شیراز سیتی:
۱. همونطور که قبلا گفتم من اولین بارم هست که داستان می نویسم. داستان های مختلفی رو خوندم، اما این مورد هایی رو کی میگی رو حتی نخوندم، چه برسه به نوشتن اونها.
۲. اولین بخش نوشتم داستان برگرفته از یک واقعیت هست و توضیح دادم که خیلی از جزئیات و شاخ و برگ هاش به دلایل مختلفی که مهمترینش مخفی موندن شخصیت ها و همچنین جذاب تر شدن داستان هست، تغیر کرده. مخصوصا قسمت سوم وقتی دارم زندگی یک نفر رو بر اساس فقط اطلاعات کمی که حالا یا از توی گوشیش یا از زبون خودش شنیدم در میارم و می نویسم. مثال فیلم تاریخی هم از این جهت بود. بنده نه کارگاه داستان نویسی رفتم و نویسنده حرفه ای هستم در مورد اینکه میگید سانسور نباید کرد، اون چیزی که فکر می کردم درسته رو نوشتم.
۳. در مورد طلاق توافقی بخشیش رو خیلی پیشتر توضیح دادم و گفتم که به علت کوتاه شدن جزئیات اضافی که ارزش نداره، کوتاه تر نوشتم. بیشتر از این هم از توضیح معذورم.
۴. در مورد تشابه با داستان زیبایی همسر و بی‌غیرت شدن من، اتفاقا رفتم و چک کردم. این داستان رو من قبلا خوندم و هیچ بعید نیست که توی نوشتن داستان، خیلی از جزئیات ناخودآگاه برگرفته از اون داستان باشه. انتخاب اسامی رو قبلا گفتم که واقعی نیستن و موقع انتخاب اسم هیچ بعید نیست ناخود‌آگاه ذهن‌ اون رو برداشته باشه. به هرحال من یک داستان نویسن حرفه ای نیستم. نکته جالب تر اینکه اتفاقا می خواستم داستان بعدی رو با اسم شایان بیرون بدم که خدارو شکر دیدم که نباید اینکار رو بکنم، و الا قطعا دیگه یه سری می گفتن اینا یک نفر هستن. اینکه میگید سرقت داستان و اینها، باز هم تاکید می کنم من نه نویسنده حرفه ای هستم و نه با تجربه. فقط داستان زیاد خوندم، چه توی این سایت و چه رمان های مختلف از زمانی که مدرسه می رفتم. اگه نویسنده حرفه ای بودم که به جای شهوانی می دادم انتشارات های رسمی کتابمو چاپ کنه :)
۵. اینکه گفتم داستانی با اسم دیگه می نویسم و بحث ریزش مخاطب. اولا قطعا اگر داستان دیگه ای بنویسم مطمئنا یا همون اولش یا آخرش نهایتا میگم که جهانبخش هستم. نه اینکه بخوام دو اسم نویسنده رو مخفی کنم. در مورد ریزش مخاطب هم اون داستان که شما میگی ریزش داشت و طرف نصفه ول کرد، اولا داستان من توی یک مجموعه ریزش نداشته. دوما زمان انتشار داستان که دست من هم نیست در بدترین تایم ممکن بود که کلا بازدید های سایت کم بوده، و الا باز هم توی این تایم بد، به نظرم قابل قبول هست.
۶. در مورد اینکه میگید در هر دو داستان یه سری مسائل شبیه بود. شاید خیلی مسائل در ناخودآگاه ذهن شباهت پیدا کرده، اما در مورد این موضوع که میگید در هردو داستان یک دوست داشته دختره که تشویق به جندگی و … می کرده. در مورد این موضوع بگم که هزارتا داستان دیگه هم اتفاق بیفته این یکی از اصول مشترک دنیای واقعی هست. امیدوارم در زندگی تجربه نکنید، اما همیشه پای یک دوست در میان است. این مورد جز حقیقی ترین بخش داستان هست. نمی دونم قبلا گفتم یا نه، اما شخصیت مهدیه یک واقعیت محض است.
۷. باز هم کامنت هارو می خونم و اگه موردی بود پاسخ میدم. قطعا داستان ایراد داره و نکات خوبی که میگید کمک می کنه که توی مجموعه بعدی بهتر عمل کنم. اما یادتون نره اینجا انتشارات مدرسه و نشر گلها نیست، سایت شهوانیه و باید داستان هم سکسی باشه.

1 ❤️

940120
2023-07-31 09:18:07 +0330 +0330

دوستان اگه سریال فرار از زندان رو دیده باشید یه توضیح در این مورد بدم.
توی قسمت یک، کلی صحنه سازی صورت گرفت ما لینکلن بارون توی زندان بیفته و اعدام بشه. مغز متفکر پشت اینها هم مادر مایکل بوده. اینقدر براش هزینه کردن که برادر رئیس جمهور رو توی یک سانحه ساختگی در ظاهر کشتن و حتی دندون هاشو هم کشیدن و … همه واسه اینکه “کمپانی” به دادگاه بقبولونه لینکلن قاتله و در نهایت کشته بشه.
توی قسمت های بعدی دیدیم که کمپانی زرت و زورت آدم می کشه و دنبال کشتن مایکل و لینکلن بودن. خب از همون اول یکی رو اجیر می کردن لینکلن رو بکشه و اینهمه ملت رو سر کار نمی ذاشتن!
حالا این داستان رو این همه نویسنده ی آمریکایی خفن نوشتن، ولی یه همچین باگی توش داره! من ادعایی در مورد داستان نویسی ندارم ولی سعی می کنم اگر نوشتم در قسمت های بعدی از نظراتی که خوندم استفاده کنم که قطعا نکات خوبی توش داشت. اما مهمترین بخش انسجام داستان بود، مخصوصا وقتی داره از دید دو نفر گفته میشه. بارها جزئیات قسمت دو و یک رو دوباره مرور کردم تا قسمت سه رو بتونم بی اشکال یا کم اشکال بنویسم که توش سوتی عجیبی نباشه

1 ❤️

940138
2023-07-31 11:08:47 +0330 +0330

داستانت عالی بود و زیبا
راسیتش من اینو خوب میدونم که زندگی زن و شوهر به ذاتشون بستگی داره و خوشبختی یا بد بختیشون دست خودشون هست توی این داستان شما مقصر اصلی الناز هست چون اگر میخواست به شوهرش وفادار بمونه باید دور همه دوستاش رو خط میکشید ولی با این حال به دوستی با مهدیه ادامه داد و زندگیش رو اول به خودش و بعد به مهدیه باخت
نویسنده عزیز من از داستان های شما خوشم اومده و دوست دارم بازم بنویسی
منتظر قسمت های بعدی این داستان و همین طور منتظر داستان های بعدیت هستم موفق باشی

1 ❤️

940340
2023-08-01 17:16:59 +0330 +0330

حالا کاری به داستانت ندارم کیرم کلا تو مغزت
فقط هلاک اون قسمتش که گفتی شوهر پولدار با ماشین ایکس تری شاسی بلند یا نمیدونی شاسی بلند چیه یا اصلا نمیدونی پولداری چیه

0 ❤️

940405
2023-08-02 01:23:22 +0330 +0330

ممنونم از کامنت های خوب همه. امیدوارم که بتونم زودتر بنویسم. واقعا نوشته خوب سخت هست. امیدوارم که بازم از پس یر بیام. دوستتون دارم

1 ❤️

940608
2023-08-03 03:49:34 +0330 +0330

كلا سه گانه خوبي بود
به اميد اينكه داستان هاي خوب ديگه اي برامون بنويسي

1 ❤️

940691
2023-08-04 00:57:57 +0330 +0330

نانوسا بکش بیرون از این داستان دیگه هر دفعه فقط اسمش عوض می کنی دوباره همون اش و همون کاسه شدی مثل محصولات ایران خودرو و سایپا فقط اسم و ظاهرش عوض می کنی

0 ❤️

940702
2023-08-04 02:33:50 +0330 +0330

عالی. بهترین داستان شهوانی که خوندم

0 ❤️

940715
2023-08-04 07:01:08 +0330 +0330

جهانبخش
ممنون
داستان بسیار خوب بود. طولانی و مناسب
روان و اروتیک. با دیالوگ های مناسب
آفرین بر تو
مهم ترین نقطه ضعف داستان منطقی نبودن بعضی جاها بود.بخصو ص برای الناز
باید داستانهای تو تگ داشته باشه
تعداد لایک های بسیار بیشتری رو برای داستان های تو میبینم

1 ❤️

947788
2023-09-16 23:49:34 +0330 +0330

بنظرم داستان عالی بود. هنوزم جا واسه روایت داره این داستان. من فک میکنم پای همون رفیق الناز وسط میاد و همه بگاییا زیر سر اونه

0 ❤️

962262
2023-12-14 21:35:47 +0330 +0330

سلام جهانبخش من این سه گانه تموم کردم خوندشو و باوجود کم کاستی های شدیش واقعا لذت بردم میخواستم بگم که یه پروفایل درست کن و داستانو اونجا دسته بندی کن که خواننده ها بتونن راحت تر بتونن داستاناتو پیدا کنن.

0 ❤️

962635
2023-12-17 04:24:06 +0330 +0330

بیشتر از اونی که فکر میکردم زیبا بود. کل داستان زیبا یود. تبریک میگم و ازت درخواست میکنم بازم بنویس بخصوص توی همین ژانر

0 ❤️

968462
2024-01-27 04:32:16 +0330 +0330

یکی از بهترین و قویترین داستان بود خسته نباشید میگم به نویسنده.

0 ❤️