سال بیاد ماندنی (۳)

1401/12/28

...قسمت قبل

چشامو که وا کردم تا چند ثانیه گیج و منگ بودم که کجام و چه زمانیه. اگه تو رختخاب فاطی بیدار نشده بودم عمرا اتفاقات دیشب رو باور میکردم و فکر میکردم همش خاب بوده. خبری از فاطی نبود. یه کش و قوسی به عضلاتم دادم و به سختی پا شدم لبه تخت نشستم. همه جای بدنم درد میکرد و حسابی کوفته بودم. فاطی انگار از سر و صدای من، متوجه بیدار شدنم شده بود، با لبخند جلوی در اتاق ظاهر شد.
فاطی: صبح بخیر شکوفه خانوم، ساعت خاب. خوب خابیدی عسلم؟
من: صبح بخیر عزیزم. ساعت چنده؟
فاطی: حدود 11
من: ای وای! به شراره گفته بودم صبح زود میرم دنبال شبنم
فاطی: آره از صبح چند باری زنگ زد رو گوشیت. من دیدم خابت عمیقه بیدارت نکردم. بدو دست و روتو بشور. صبحونه رو حاضر کردم.
سریع دسشویی رفتم بعد با خاهرم شراره تماس گرفتم. مطابق انتظار کلی غر زد. بش گفته بودم با چند تا از دوستها و همکارای خانمم دورهمی گرفتیم. شراره تقریبا ده سال ازم بزرگتره و کاملا سنتی فکر میکنه. عقیده داره زن باید به شوهر و بچه هاش برسه، نه اینکه بره دنبال تفریح و خوشگذرونی. حوصله شو نداشتم و فقط سعی کردم سریع مکالمه رو تموم کنم و بش بگم شبنم، دخترم، رو آماده کنه تا برم دنبالش. فاطی صبحونه مفصل آماده کرده بود و خودشم نخورده بود تا با هم بخوریم. ولی بش گفتم وقت ندارم و سریع یه چایی سر کشیدم و لباسامو پوشیدم. فاطی یه لقمه نون پنیر گردو پیچید و به زور گذاشت دهنم. میخاست برسونم ولی اصرار کردم که مسیرش دوره و با آژانس راحتترم. حتی گفت که امروز تعطیله، با هم بریم شبنم رو برداریم و بریم یه سمتی ولی پیچوندمش و گفتم تو خونه یه سری کار دارم که باید انجام بدم. راستش بعد از اتفاقات شب قبلش، حتی تحمل چشم تو چشم شدن با فاطی و دیدن فضای اون خونه برام سخت بود. بشدت احساس عذاب وجدان میکردم. فاطی هم انگار حال منو فهمیده بود، زیاد گیر نداد دیگه. موقع رفتن، فاطی محکم بغلم زد و پیشونیمو بوسید.
فاطی: تو مانتو سکسی تر میشی شیطون. دلم از الان برات تنگ شده.
من: زودی همو میبینیم باز عزیزم. مرسی بابت همه چی.
بوسه ی سردی بش دادم و سریع زدم بیرون. انگار فقط میخاستم از اون خونه فرار کنم. تو مسیر تا خونه ی شراره، حالم حسابی دگرگون شده بود. اتفاقات دیشب مدام میومد جلوی روم. مثل دیوونه ها گاهی لبخند میزدم، گاهی بغضم میگرفت. دعا میکردم شراره پایین نیاد و منو نبینه، چون حتما بو میبرد اتفاقی افتاده و پاپیچم میشد. خوشبختانه دستش بند بود و فقط شبنم رو فرستاد پایین. رسیدیم خونه، شبنم رو نشوندم پای تلویزیون و خودم سریع رفتم توی اتاق خاب. زار زار گریه کردم! واقعا نیاز داشتم خالی بشم. گوشیم زنگ خورد، فاطی بود، جوابش ندادم. چند دقیقه بعد پیام فرستاد. “عزیزم رسیدی خونه؟ پیام ندادی نگرانت شدم”. چند لحظه ای توی فکر فرو رفتم. بعد این پیام رو تایپ کردم: “آره رسیدم. فاطمه جان بابت همه لحظات خوبی که این مدت با هم داشتیم و کارایی که واسم کردی ازت ممنونم. فکر میکنم دیگه ادامه این رابطه برای من خوب نباشه. امیدوارم درکم کنی. لطفا منو فراموش کن. ببخشید ولی مجبورم بلاکت کنم. خدانگهدار”. بعد از کمی مکث، پیام رو ارسال کردم و بلافاصله هم، از همه جا بلاکش کردم. بنظرم بی معرفتی و شایدم کمی بیرحمانه میرسید ولی لازم بود. نمیتونستم اون رابطه رو ادامه بدم. ممکن بود زندگیم رو از هم بپاشونه. از اون گذشته، بابت خیانت به مهدی، مث سگ داشتم عذاب وجدان میکشیدم.
اینقد بلحاظ روحی و جسمی داغون بودم که زنگ زدم کل اون هفته رو مرخصی رد کردم. گاهی یهو بغضم میگرفت و تنهایی مینشستم گریه میکردم. بشدت نیاز داشتم یکی بغلم کنه و بهم دلداری بده و بتونم باش حرف بزنم. ولی کسی رو نداشتم. لاقل نه کسی که درکم کنه. تنها کسی که حس میکردم درکم میکنه، فاطی بود که از زندگیم پاکش کرده بودم. با گذشت چند روز، یکم احیا شدم و تا یه هفته بعدش که مهدی برگشت خونه، تونسته بودم تا حدی خودمو جمع و جور کنم. ولی نمیدونم چرا همش میترسیدم مهدی بم شک کنه. بدترین بخشش این بود که باید باهاش سکس میکردم. اصن تو مودش نبودم. تا دو سه شب، زود میرفتم تو رختخاب و خودمو به خاب میزدم تا ازم سکس نخاد. مهدی که حال پریشون منو دیده بود یکی دو باری پرسید: “مشکلی پیش اومده؟” گفتم “نه فقط حالم خوش نیست”. بالاخره بعد از چند شب، بخاطر اینکه بم مشکوک نشه باهاش سکس کردم. مثل همیشه کوتاه و بدون هیچ لذتی. لباسامو در آوردم و دراز کشیدم تا بیاد سریع کارشو بکنه. مهدی هم مطابق معمول، دو دقیقه نشده ارضا شد و سریع گرفت خابید.
کم کم داشت زندگی به روال عادی بر میگشت و سعی میکردم اتفاقات اونشب رو فراموش کنم. البته که غیرممکن بود و حتی الان با گذشت ده سال، هنوز لحظه لحظه اش رو بخاطر میارم. ولی لاقل اون حس عذاب وجدان سگی که مثل بختک به جونم افتاده بود، داشت کمرنگ میشد. تا یمدت سر کار که میرفتم، استرس اینو داشتم که فاطی بیاد اونجا. هر زنی که میدیدم، میترسیدم خودش باشه. ولی خبری ازش نشد. تقریبا سه هفته ای از اون شب کذایی گذشته بود و داشتم فاطی رو فراموش میکردم که یهو تو محل کارم دیدمش. با یه زن دیگه بود که انگار از همکاراش بود. داشتن بگو بخند میکردن. یهو استرس گرفتم. نمیخاستم باش روبرو بشم. سریع رفتم توی اتاق بایگانی که پشت محل کارم بود. یه یکی از همکارام گفتم: “اگه این خانمه اومد سراغ منو گرفت بپیچونش. گیر داده کارشو راه بندازم ولی مدارکش ناقصه و ازش خوشم نمیاد.” یکساعتی خودمو تو بایگانی مشغول کردم که مثل ده ساعت گذشت. اومدم بیرون و از همکارم پرسیدم که اومده اینجا یا نه؟ گفت که اومد و سراغمو گرفت و وقتی فهمید نیستم یه پاکت نامه برام گذاشته بود. همکارم با یه نگاه عاقل اندر سفیه، پاکت رو بم داد. همونجور که گفتم، تو اداره ما رشوه خیلی رواج داشت. حتما فکر میکرد توی پاکت، تراولی چیزی برام گذاشته. به فاطی گفته بودم هیچوقت جلوی همکارام چیزی بم نده، اونم میدونست که اوضاع اونجا چجوره. با عصبانیت پاکت رو گرفتم. میخاستم همونجا بندازم تو سطل آشغال ولی ترسیدم چیزی توش باشه و بعدا کسی بره سر سطل و بازش کنه. گذاشتم تو کیفم. آخر تایم میترسیدم نکنه فاطی بیرون اداره منتظرم باشه. از یکی از همکارای خانمم خاستم که تا یه جایی برسونم. توی خونه همش تو فکر پاکته بودم. میخاستم بندازم دور ولی حس کنجکاوی نمیزاشت. دو روزی با خودم کلکل داشتم که بازش کنم یا نه. بالاخره بازش کردم. توش نامه ای بود با این متن:
“سلام شکوفه ی قشنگم
ببخشید که نامه دادم ولی چاره ای برام نمونده بود. تو اینمدت خیلی تماس گرفتم و پیام دادم ولی بلاکم کرده بودی. باور کن نمیخاستم ذره ای برنجونمت. تو مدتی که با هم بودیم انگار نیمه گمشده ام رو پیدا کرده بودم. تو واسم با همه فرق داشتی. خیلی کنارت راحت بودم. اگه میدونستم اتفاقات اونشب، تو رو از من میگیره هیچوقت انجامش نمیدادم. میدونم که تو شرایطت با من فرق داره و باید به فکر خونواده ات باشی. ولی باور کن بدون تو نمیتونم. چند روزی تلاش کردم فراموشت کنم ولی نشد. خاستم بگم اگه ممکنه مثل قدیم، فقط با هم دوست عادی باشیم. اگرم نمیشه و دوست نداری، نمیخام مزاحمت باشم و اذیتت کنم. اگه تصمیمت بر اینه که همو نبینیم بهش احترام میزارم. فقط یه فرصت بده که برای بار آخر ببینمت. هر جایی خودت گفتی و هر زمانی. دوستت دارم تا ابد.”
نامه اش انگار دوباره آتش زیر خاکسترمو روشن کرد. برای منی که تشنه توجه و محبت بودم، کلماتش مثل مرهم بود. تو دو راهی مونده بودم. عقلم میگفت به کل، نامه و فاطی رو فراموش کنم. ولی دلم میخاست لاقل یبار دیگه ببینمش. دلتنگش بودم. مهدی توی شیفت کاریش بود و تا دو هفته بعد نمیومد. دوره پریودیم رو با فکر و خیال فاطی گذرونم. بالاخره تسلیم دلم شدم و با خودم گفتم میرم واسه بار آخر میبینمش و خدافزی میکنیم. میخاستم شبنم هم با خودم ببرم و خیلی کوتاه تو پارک ببینمش و بعدش برم. ولی نمیدونم چرا پلنم رو عوض کردم. رفتم آرایشگاه، شبنم هم سپردم به مادرم و به فاطی پیام دادم که ساعت 5 همون کافه ی همیشگی میبینمش. استرس داشتم که زنگ بزنه چون اصلا نمیدونستم که چی بگم ولی فقط در جواب پیامم اکی داد.
کافه که رسیدم فاطی قبل از من اونجا بود. مثل همیشه با سر و وضع آراسته. یه ژاکت بلند پوشیده بود و شلوار مشکی براق دم پا گشاد روی کفشای پاشنه بلند انداخته بود. منم مانتو جلو باز پوشیده بودم، با شومیز سفیدی که فاطی بم هدیه داده بود و خط سینه هام توش خودنمایی میکرد. یه ساپورت تنگ مشکی هم پام بود که کونمو گرد و خوش فرم نشون میداد و ناناز تپلم هم، مثل دو تا کف دست، از جلوش افتاده بود بیرون. پاچه هاش تا کمی بالای کفشهام بود و ساق پاهای تیغ کشیده و سفیدم، زیرش میدرخشید. فاطی به گرمی بغلم کرد و خوشآمد گفت. یه شاخه رز قرمز همراه با یه هدیه بهم داد. با دیدنش تن و بدنم میلرزید. چرا اینقد به این موجود، کشش داشتم؟ باهام روبوسی که کرد انگار برق گرفته بودتم.
فاطی: چه خوشگل شدی خانوم خانوما. خیلی مدل موی جدیدت بت میاد عزیزم. رنگشونم که سکسیه.
من: مرسی عزیزم. چشات خوشگل میبینه. تو هم خیلی خوب شدی.
موهام در حال عادی خرمایی هستن ولی بلوند کرده بودم. نمیدونستم واسه فاطی آرایش کرده بودم یا همینجوری؟ اگه میخاستم رابطه رو تمومش کنم، چرا به خودم رسیده بودم؟ کلی فکر و خیال تو سرم بود و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. در عوضش فاطی ریلکس بود. قلیون سفارش داد با چایی. قلیون که کشیدم یکم انگار بهتر شدم. خوشبختانه فاطی اصلا حرفی از رابطه و اونشب نزد. کلا راجع به مسائل متفرقه صحبت کردیم و خیلی خوب مود منو عوض کرد. خوش صحبت بود و در عین حال، یه روانشناس قهار که فکر مخاطبشو میخوند. نیم ساعتی صحبت کردیم و بعد زدیم بیرون. قرار بود باش خدافزی کنم ولی اصلا زبونم نمیچرخید. اونم حرفی درباره اینکه تصمیمم چیه نزد و سوالی نپرسید. سوارم کرد و یکم چرخ زدیم و فاطی مثل همیشه، دیوونه بازی در آورد. با یکی دو تا ماشین کورس گذاشت و به چند تا پسر متلک انداخت. بالاخره تونست منو بخندونه و از اون لاک دفاعی درم بیاره. هوا داشت رو به تاریکی میرفت که گوشه یه خیابون خلوت پارک کرد. سکوت سنگینی بینمون برقرار شدن. باز استرس گرفته بودم. دستشو آورد و با انگشتاش، آروم صورتمو نوازش کرد.
فاطی: دلم واست یه ذره شده بود تپلم
همینجور که سرم پایین بود جواب دادم: منم
دستشو گذاشت زیر چونه ام و آروم سرمو بالا آورد. نمیتونستم مقابل نگاه نافذش مقاومت کنم. چشای درشت و سیاهش، انگار تا اعماق ذهنمو میخوند. لبخند معناداری رو لباش بود. اومد جلو و لباشو گذاشت روی لبام. باز تو حالت برزخ گیر افتاده بودم. باید خودمو کنار میکشیدم ولی انگار فلج شده بودم و قدرت حرکت نداشتم. تعلل من، شهامتشو بیشتر کرد. بغلم گرفت و کشیدم سمت خودش. تو همین حین، نفهمیدم کی لبامو تسلیم کرد و زبونشو تو دهنم چرخوند. یهو همه خاطرات اونشب زنده شد. قلبم تند تند میزد. مغزم دیگه از کار افتاده بود. چقد این موجودی که بغلم کرده بود رو میخاستم. جذاب لعنتی! یکم به خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم.
من: نه فاطی، درست نیست.
فاطی: فقط بگو که منو نمیخای و این کارو دوست نداری. اگه بگی قول میدم همین امشب از زندگیت برم.
نمیدونم اگه میگفتم نمیخامش واقعا میرفت یا نه. ولی انگار اونم از ته دل من آگاه بود که همچین چیزی گفت. اون سر و وضعی که من سر قرار رفته بودم، نشون از خدافزی و اتمام رابطه نمیداد. دهنم قفل شده بود. مغزم نمیتونست فرمان بده که بش بگم دیگه این رابطه رو نمیتونم ادامه بدم. فاطی که سکوت منو دید، اینبار مطمئن تر بغلم کرد و ازم لب گرفت. گرمم شده بود. آتیش شده بودم. فاطی سینه هامو مالوند و بعد یه دستشو برد زیرم. کمی از صندلی بلند شدم تا کونمو بگیره. کامل تسلیمش شده بودم. خدایا چرا نمیتونم مقابل این زن مقاومت کنم؟ سرشو برد روی گردنم، غپ غپامو مکید و گردنمو آروم گاز گرفت. ناله ای کردم. دستشو گذاشت لای پام و از رو ساپورت، کصمو با حرص تموم گرفت تو مشتش.
من: فاطی! وسط خیابونیم. اینجا نه.
فاطی که انگار اونم رد داده بود با کلافگی گفت: وقت داری بریم خونه؟
مغزم میگفت (بگو نه، بگو نه)، ولی گفتم: در حد یه ساعت میتونیم اونجا باشیم. 9 باید شبنم رو از مادرم بگیرم.
فاطی بدون لحظه ای درنگ و صحبت، بسمت خونه اش گازوند. تو مسیر هیچ حرفی نزدیم. تو دلم غوغا بود و از شدت استرس، دلدرد گرفته بودم. ده بار رو زبونم اومد که بگم “نگه داره من پیاده شم”. نیم ساعتی تا خونش راه بود ولی انگار تو سی ثانیه رسیدیم. باورم نمیشد باز با پای خودم رفتم خونه اش. ماشینو تو پارکینگ گذاشت و رفتیم پای آسانسور. از شانس، آسانسور توی یکی از طبقات مونده بود. ظاهرا داشتن چیزی بارش میکردن و درش همینجور باز بود و پایین نمیومد. یه لحظه حس کردم که این میتونه یه علامت باشه که اینکارو انجام ندم. اومدم بگم پشیمون شدم ولی فاطی یهو دستمو کشید و بسمت راه پله برد. پله ها رو تند تند بالا میرفت و منم بی صدا پشتش میرفتم. دیگه نفسم بالا نمیومد. رسیدیم در واحدش، جفتمون نفس نفس میزدیم. کلید انداخت درو باز کرد و منو به سمت داخل هل داد.
چراغا خاموش بود. هنو فرصت نکرده بودم کفشامو در بیارم که فاطی درو بست، کیفشو پرت کرد و دستاشو انداخت زیر بغلم و محکم بغلم کشید. گرمترین بغل عمرم رو اون لحظه تجربه کردم. فاطی همچین تو بغلش منو میفشرد و کمرم رو میمالید انگار هزار سال در حسرت دیدارم بوده. معلوم بود این مدت، حسابی تو کف این لحظه مونده. اینکه واسه یه نفر اینقد مهم باشم و تا این حد تشنه ی من باشه، حس فوق العاده ای بم میداد و همزمان تحریکم میکرد. فاطی لباشو گذاشت رو لبام و با ولع تمام، زبونشو چپوند تو دهنم. حتی از اون شبی که با هم بودیم هم داغ تر و وحشی تر بود. یکبار طعم منو چشیده بود و مشتاق بود هر چه سریعتر دوباره اونو تجربه کنه. من تا یک دقیقه ای هنگ بودم و مثل یه عروسک تو دستای فاطی، نمیتونستم عکس العملی نشون بدم. قلبم داشت از جاش در میومد. فاطی مانتو و شال و کیفمو یجا کشید و ولو کرد رو زمین. دوباره بغلم زد و بسمت بالا فشارم داد جوریکه داشتم از رو زمین بلند میشدم و رو پنجه هام ایستاده بودم. زبونش داشت توی دهنم، وحشیانه جولون میداد. دستاشو گذاشت روی لمبرهام و با شهوت تمام، چنگشون زد. تحریک شده بودم و آه کشیدنم اینو به فاطی اعلان میکرد. همینجور که به خودش فشارم میداد، کیرش که بد سفت شده بود، رو شیار کصم کشیده شد و هوش از سرم برد. بالاخره منم شروع به همکاری کردم و آروم بازوهاشو میمالوندم. کم کم تعارف رو کنار زدم و دست کردم لای پاش، کیرشو از رو شلوار گرفتم. از شدت سفتی، انگار میخاست شلوارو بترکونه. ناخودآگاه آهی کشیدم.
فاطی: دلت واسش تنگ شده بود؟
من: خیلیییی
فاطی: میدونستم معتاد کیرم میشی! هر کی این کیرو خورده مشتری شده.
سریع زانو زدم و هول هولکی نفهمیدم چطور شلوار فاطی رو کشیدم پایین. شلوارش تا بالای زانوش پایین نیومده بود که کیر کلفتش توی شورت مشکی رنگش، جلوم خودنمایی کرد. از رو شورت بوسیدمش و آروم گازش گرفتم. فاطی یه دستش به کمرش بود، یه دستشو پشت سرم گذاشته بود و به موهام چنگ میزد. شرتشو کشیدم پایین، کیر کلفت و شق شدش افتاد روی صورتم. سر کیرشو چند بار بوسیدم. بعد کمی زیرشو لیس زدم و شروع به مک زدن کله اش کردم. فاطی آه میکشید و گاهی موهامو تو دستش سفت میپیچوند. سرمو به سمت جلو هل داد و مشغول ساک زدن کیرش شدم. چند دقیقه ای ساکِ پر تف و مجلسی زدم واسش. حین خوردن نگاش میکردم. میدونستم دوست داره وقتی باهام حال میکنه، چشم تو چشم باشیم. بر خلاف اونشب، دیگه واسم سخت نبود و خجالتم ریخته بود. دلم میخاست تا صبح بخورم اون کیر خوش تراشو. ولی فاطی درش آورد و مالوندش رو صورتم. دست کرد از پشت گردن، شومیزم رو کشید و آوردم بالا. حرکاتش خیلی خشن بود، نزدیک بود شومیزم جر بخوره. چرخوندم و خابوندم روی اوپن آشپزخونه که نزدیک در ورودی واحدش بود. دستام رو اوپن بود، پشتم به فاطی و بسمت جلو خم شده بودم. شومیزمو زد بالا و شروع کرد به بوسیدن و لیس زدن کمرم. همه نقاط بدنم حس پیدا کرده بود و با کوچکترین لمسی، تحریک میشدم. همینجور که کمرم رو میلیسید، قفل سوتینم هم با مهارت باز کرد و اینو از ول شدن سینه هام متوجه شدم. با یه حرکت سریع، سوتین رو در آورد و انداخت یه گوشه، و مشغول چنگ زدن ممه های درشت و مرمرینم شد. سرشو آورده بود کنار گوشم و مکش میزد. منکه دیگه تو فضا بودم و اگرم چیزی گفتم یادم نیست. گردنمو یه گاز محکم گرفت، آخی از ته دل کشیدم. دست راستشو از تو ساپورت و شورتم رد کرد و کصمو تو دست گرفت. آه پیروزمندانه ای کشید انگار که کاپ جام جهانی تو دستشه. موفق شده بود. بازم منو تصاحب کرده بود.
فاطی: دیگه رسما مال خودم شدی کوچولوی سکسی من. دیگه حتی اگرم بخای، نمیزارم ولم کنی! هیچوقت!
میخاست ساپورتو بکشه پایین ولی انقد تنگ بود که از روی کونم راحت نمیومد پایین. گفتم بزار خودم در آرم ولی هنو دستام به ساپورت نرسیده بود که با یه فشار محکم، ساپورت و شورتمو کشید پایین. فقط تا زیر باسنم کشیدشون پایین، انگار میخاست لباسام تنم بمونه. همینجور که دستاش به من مشغول بود با پاهاش شلوار و شورت خودشو کامل در آورد. اینبار دستشو از پشت و از بین پاهام آورد و چوچوله ام رو مالش داد. بعد دوباره به دستش تف زد و همین کارو تکرار کرد. البته نیازی به تف نبود چون کصم غرق آب شده بود و برای پذیرایی از کیر کلفتش بیقرار بود. بسمتش قمبل کردم و لمبرهامو تکون دادم. دیدن کون سفیدم از پشت، بیش از پیش حشریش میکرد ولی انگار قصد داشت همچنان منو تو کفِ کیرِ خاستنیش نگه داره. چند بار وحشیانه به لمبرهام کشیده زد و سرخشون کرد. شومیزمو داد بالا تا ممه هام بیفته بیرون. با دو دستش چنگشون میزد و نوکشون رو فشار میداد و کیرشو بین لمبرهام و گاهی روی چاک کصم میکشید. این زن باز میخاست دیوونم کنه. صدای ناله هام گواه تشنگیم برای کیرش بود.
فاطی: هنوزم میخای منو فراموش کنی؟
من: نه، میخام همیشه بات باشم. میخام همیشه زیرت باشم. منو بکن فاطی جونم.
فاطی: بگو که همیشه جنده ی من میمونی.
من: بخدا همیشه جنده ات میمونم. من مال توام. فقط میخام واسه تو باشم. بکن منو دیگه طاقت ندارم.
فاطی کیرشو آروم داد تو کصم. من که هَوَل کیرش بودم خودمو دادم عقب تا کل اون کیر کلفت بره توم. آهی از سر لذت کشیدم و مشغول تلمبه زدن شدم.
فاطی محکم زد روی لمبرهام: کی بت گفت تلمبه بزنی؟ تا نگفتم حق نداری کاری کنی.
من: چشم خانوم.
دیگه واسم ثابت شده بود که تمایل به بردگی دارم و فاطی این وجه از شخصیتمو بیدار کرده بود. انگار اژدهایی که سی و پنج سال تو وجودم خفته بود حالا بیدار شده و شعله های نفسش، داشت آتیشم میزد. نمیتونستم برابر اون لذت غیر قابل وصف، مقاومت کنم. با تمام وجود، داشتم از تجربه اون لحظات لذت میبردم. من، شکوفه، دختر شهرستانی یه خانواده سنتی، که تا قبل از آشنایی با فاطی نه چهار تا اصطلاح سکسی بلد بودم، نه تجربه پوزیشنای مختلف سکس رو داشتم و نه حتی تمایلات سکسی خودمو درست میشناختم، وارد دنیای جدیدی شده بودم که فاطی درشو به روم باز کرده بود. و مثل آلیس در سرزمین عجایب، داشتم از ماجراجویی در این دنیای جدید و هیجان انگیز لذت میبردم.
فاطی بالاخره مشغول تلمبه زدن شد. دست چپش رو روی شونه ام گذاشت و با دست راستش لمبرهامو میمالوند و گهگاهی بشون سیلی میزد که صداش تو ساختمون میپیچید. جفتمون تشنه سکس بودیم و زودتر از حد معمول ارضا شدیم. فاطی گفت میخاد با هم بشیم. کنترل زیادی روی بدن و ارضا شدنش داشت و با کم و زیاد کردن ریتم تلمبه زدنش، تایم ارضاش رو تنظیم میکرد. مطابق معمول، اول گذاشت من بشم و بعدش خودش آبشو تو اعماق کصم خالی کرد. عمیق تلمبه میزد و همینجور که آبشو توم خالی میکرد آه میکشید و سینه هاشو میمالید. بعدشم همونجور که رو اوپن بودم چند دقیقه ای خابید روم. کیرش آروم خابید و از کصم بیرون زد. از روم پاشد و دستمو گرفت تا بسمت کاناپه بریم. اومدم قدم بردارم نزدیک بود بیفتم. یادم اومد ساپورتم تا نصفه پامه. جفتمون زدیم زیر خنده. پنج دقیقه بعد، لخت روی کاناپه دراز بودیم. فاطی یه دستش سیگار بود و دست دیگش رو دورم حلقه کرده بود و با انگشتاش بازومو نوازش میکرد.
فاطی: همیشه فانتزیم بود که اینجور، تو لباس بیرونی، بات سکس کنم.
من: ببخشید که اونجور ولت کردم. شرایط منو درک کن.
فاطی: درک میکنم عشقم. ولی حالا که برگشتی دیگه لطفا هیچوقت نرو.
من: میترسم فاطی. من متاهلم. اگه کسی بو ببره زندگیم تباهه.
فاطی: نترس هیچی نمیشه. بم اعتماد کن.
من: بت خیلی اعتماد دارم که اینجام.
فاطی: میدونم عزیزم. از اعتمادت پشیمون نمیشی. مگه تا الان بت بد گذشته؟
من: نه خیلی خوب بوده. ولی مشکل من خونوادمه.
فاطی: اینقد ذهنتو درگیر خونواده و مزخرفاتی که تو مخت کردن نکن. تو داری از سکس با کسی که دوست داری لذت میبری. این حداقل حقت از زندگیه. مگه اینهمه سال شوهرت تنهایی ارضا شد، کسی حال تو رو درک کرد؟
دوست داشتم حرفاشو قبول کنم. ولی سخت بود تابوهایی که همه عمرم داشتم رو بشکنم.
فاطی: ببین نمیخام بگم خیلی آدم علیه السلامی هستم. حتما خودتم حدس میزنی که روابطی تو زندگیم داشتم. خوب و بد. درست و غلط. البته متاهل نبودم ولی میتونم وضعتو درک کنم. چیزایی که تو نامه برات نوشتم عین حقیقت بود. واقعا تو برام یه چیز دیگه ای. تا الان به هیچکس اینقد حس نداشتم. اگه برام یه رابطه عادی بودی شک نکن تو همین مدت فراموشت کرده بودم و رفته بودم دنبال کس دیگه. ولی یه لحظه هم نمیتونستم بت فکر نکنم.
حرفاش هوش از سرم میبرد. اینکه همچین شیمیل سکسی و دلبری که خیلی از زن و مردها آرزوی بودن باشو داشتن، میگفت اسیر من شده، تو یه نقطه از بدنم عروسی بر پا میکرد!
فاطی: تو بمن گوش بده مطمئن باش هم حالشو میبری هم کسی بو نمیبره. اگه خودمون سوتی ندیم کسی شک نمیکنه. رابطه ما رابطه دو تا زنه. میتونی راحت منو به خانواده و حتی شوهرت معرفی کنی. میدونم هفته هایی که مهدی خونه ست نمیتونی زیاد بیرون باشی. مشکلی نیست من خودمو با برنامه ی تو هماهنگ میکنم. قرارها و حتی تماسهامون باشه هر زمان که تو اوکی بودی. خوبه؟
من: باشه عشقم. هر چی تو بگی.
خزیدم تو بغلش و از گرمای سینه هاش لذت بردم. به این ترتیب، رابطه ام با فاطی رسما آغاز شد. تو شش ماه بعدش، فعالترین دوران زندگیم بلحاظ سکسی رو گذروندم. فاطی زن باهوش و زرنگی بود و واسه هر مشکلی یه راه حلی داشت. کم کم استرسم هم رفع شد و دیگه رابطه سکسی با فاطی، روتین زندگیم شده بود جوریکه اگه یمدت نمیدیدمش، بشدت احساس نیاز میکردم. عذاب وجدانم هم کم شده بود و یجورایی حرفای فاطی رو به خودم قبولونده بودم. مگه چند سال جوون بودم و فرصت داشتم از سکس لذت ببرم؟ من که همه عمرم در حسرت چیزای مختلف بودم که هرگز بهشون نرسیدم، دیگه نمیخاستم چیزی که از نیازهای اولیه بدنم بود هم واسم بشه عقده و آرزو. مهدی مرد خوبی بود، دوسش داشتم. ولی از برآورده کردن نیازهای جنسی یه زن، هیچی حالیش نبود. مطمئن بودم تا آخر زندگی مشترکم با مهدی، یبارم باش به ارگاسم نمیرسم. فاطی بهترین کیس برای رابطه بود. هم کسی بهمون شک نمیکرد، هم خودش همیشه مراقب بود و احتیاط میکرد. آدم بی آبرویی هم نبود که بترسم اگه یه روزی رابطه مون بهم بخوره، بخاد کاری دستم بده. و از همه مهمتر دوستم داشت و براش مهم بودم. بلحاظ سکسی هم که همه جوره تامینم میکرد.
البته چیزی که از فاطی پنهون کرده بودم، برنامه ای بود که از چند سال قبل با مهدی داشتیم. مهدی دنبال انتقالی بود و قرار بود بریم به یه شهر بزرگتر و کارش هم اونجا روزکار ثابت میشد. منم با اداره هماهنگ کرده بودم و اگه مدارک انتقالی شوهرم رو میبرم با انتقال منم موافقت میکردن. اینجور هم زندگیمون بهتر میشد، هم واسه شبنم امکانات بیشتری مهیا بود. قرار بود انتقالی مهدی حدود دو سال بعدش اوکی بشه. منم پلن ریخته بودم که تا اون زمان، همه فانتزیهای سکسیم رو با فاطی تجربه کنم و بعدشم که از اون شهر میرفتیم و فاطی، چه میخاست چه نمیخاست، دستش از من کوتاه بود. فقط یمقدار مشکل مالی داشتیم و باید تو اینمدت پس انداز میکردیم که برای گرفتن خونه جدید دچار مشکل نشیم.
به پیشنهاد فاطی، اونو به مهدی معرفی کردم و گفتم که از دوستان محل کارمه. بار اول که فاطی اومد خونمون خیلی استرس داشتم. اینکه پارتنر سکسیت رو به شوهرت معرفی کنی واقعا موقعیت عجیبیه. میخاستم از زیرش در برم ولی فاطی اصرار داشت که اینکار، رفت و آمدمون رو راحتتر میکنه. همه چیز خیلی خوب پیش رفت و فاطی مثل همیشه با روابط عمومی قوی خودش، مخ مهدی رو بکار گرفت. شگردی که تو مخ زنی داشت این بود که سر صحبت رو میبرد بسمت مسائلی که میدونست مخاطبش علاقه منده. لامصب از هر چیزی هم یه اطلاعاتی داشت و تو صحبت کم نمیورد و با زبون چربش، آدما رو شیفته خودش میکرد. مهدی به فوتبال علاقه داشت و اونروزم مسابقه بود. فاطی شروع به بحث فوتبالی کرد و ورپریده حتی اسم بازیکنای تیمها هم بلد بود. خلاصه اینکه مهدی خیلی از شخصیتش خوشش اومد و حتی یبار بم گفت که اگه فاطی مایل به ازدواجه، از همکارای مجردش بش معرفی کنه. تو دلم خنده ام گرفته بود و گفتم نه قصد ازدواج نداره.
به فاطی که اینو گفتم قهقه ای زد و گفت: خب، پس آقا مهدی میخاد منو شوهر بده. نمیدونه که زنش قبلا دومادم کرده! الان رسما شوهر زنشم!
پر بیراه هم نمیگفت. تو اون مقطع، به ازای هر بیست باری که با فاطی میخابیدم، شاید یبارم با مهدی سکس نداشتم. اصلا حوصله سکس با مهدی رو نداشتم. آدم وقتی 100 رو میبینه دیگه نمیتونه خودشو به 10 و 15 قانع کنه! حتی وقتی باش میخابیدم حس میکردم دارم به فاطی خیانت میکنم! به فاطی که گفتم نصیحتم کرد و گفت سکسمو با مهدی تو همون حالت روتین نگه دارم تا ناراضی نشه و احیانا شک نکنه. بر خلاف من که احساسی بودم فاطی همیشه میتونست منطقی فکر کنه و این موضوع، خیالمو راحت میکرد. اولین مشکلی که برای قرارامون داشتیم شبنم بود. نمیتونستم مدام بزارمش پیش مادرم و خاهرام. فاطی یه “خانه بازی” سراغ داشت که صاحبش رفیقش بود. یه زن حدودا چهل ساله به نام “سیما” که خیلی خوش برخورد بود و البته خوش بر و رو. پوست سفید و چشای عسلی درشتی داشت با موهای فر و بور. قدش کمی از من بلندتر بود و اندام متناسبی داشت. اولش استرس داشتم که بچه ام رو جای غریبه بزارم ولی مشخص بود جای درست درمونیه و مشتریاشون هم آدم حسابی بودن. یکی دو باری که شبنم رو گذاشتم، دیگه خیالم راحت شد. شبنم هم سرش به بازی گرم میشد و بهونه نمیگرفت. تایمشون تا عصر بود ولی بخاطر دوستی با فاطی، قبول کرده بودن شبنم تا شب همونجا بمونه.
کلا فاطی هر چی فک و فامیل نداشت در عوضش آشنا و رفیق زیاد داشت، چه زن چه مرد. راستش گاهی حسودی میکردم و میخاستم سر از کارش و تماساش در بیارم. رابطه با شیمیل حتی از مردها هم سختتره، چون نمیدونی باید مراقب رفقای مردش باشی یا زنش! ولی فاطی اعتمادم رو بدست آورده بود و مطمئن شده بودم که بجز با من، با کسی رابطه سکسی نداره. هفته هایی که مهدی سر کار بود تقریبا هر روز فاطی رو میدیدم و سکس هم پایه ثابت برنامه مون بود. دیگه تو نقطه نقطه ی خونه اش و تو پوزیشنهای مختلف، منو کرده بود. از آشپزخونه و حین آشپزی و ظرف شستن بگیر تا روی صندلی کامپیوتر، میز غذاخوری و حتی توی دستشویی! انعطاف و آمادگی بدنی من، مثل فاطی نبود ولی سعی میکردم تا جایی که بدنم اجازه میده، پا به پاش پوزیشنها رو انجام بدم. فاطی هر روز واسم یه درس جدید داشت و منم با هیجان و اشتیاق در حال یادگیری.
گفتم که فاطی یه کمد پر از لوازم و وسایل مربوط به سکس هم داشت. تقریبا همشون رو روی من اجرا کرد. گاهی در نقش یه ارباب ظالم، دست و پامو میبست و شلاقم میزد. البته شلاقش مخصوص بود و درد کمی داشت و جاش نمیموند. چند ست لباس شخصیت های مختلف هم داشت که همشون جوری بودن که سینه ها و کص و کونم بیرون میفتاد. یبار فاطی لباس ببر پوشیده بود و منم خرگوش. یه تل خرگوشی هم زده بودم و آقا ببره پس از کمی تعقیب و گریز، شکارم کرد و همینجور که کف سالن پهنم کرده بود، حسابی ممه های نرم و آبدارمو گاز گرفت و خورد. بعدش جفت لنگای خرگوش خانوم رو انداخت روی شونه اش و شورتمو با دستاش جر داد و از جلو و عقب آبیاریم کرد. فاطی علاقه خاصی به جر دادن لباسا موقع سکس داشت و منم از خشونتش تحریک میشدم. کلی لباس خونگی نازک و ارزون میخریدم که موقع سکس، فاطی راحت جرشون بده. یه ست لباس دیگش هم شیطان و فرشته بود که خودش شیطان میشد. لباسش دم نوک تیز داشت و یه تل به شکل شاخ هم میزد. حتی آرایش هم میکردیم تا شبیه شخصیت هامون بشیم و بیشتر حس بگیریم. لباس فرشته سفید و ملوس بود و خیلی دوسش داشتم. دامن توری کوتاه داشت که زیرش هیچی نمیپوشیدم. رو مبلای پذیرایی خم میشدم و دنبال سیب بهشتی میگشتم. جناب شیطان هم همون موقع سر میرسید و بجای سیب، بهم موز میداد. موزشو گاهی میزاشت تو کصم، گاهی در میورد میکرد تو کونم. آخرش هم که به جای آبدارش میرسید، میزاشت توی دهنم تا سیراب بشم. همیشه حس کنجکاوی راجع به گذشته فاطی داشتم و واسم جالب بود بدونم، چند نفر قبل از من، اون لباسا رو پوشیدن و پارتنر سکسی فاطی شدن. ولی هیچوقت چیزی نپرسیدم و اونم راجع به گذشته حرف نمیزد. اون مقطع رو دوره ی گذار توی عمرم میدیدم و میدونستم که نمیتونم همیشه فاطی رو تو زندگیم نگه دارم و باید دیر یا زود ردش کنم بره. پس گذشته اش اهمیتی نداشت.
یبار توی وسایلش یه دیلدوی کمری دیدم که بش گفتم تو که کیر به این بزرگی داری، این به چه دردت میخوره؟ چشمکی زد و با لبخند گفت: “به کار میاد”. و چند روز بعدش، کاربردشو بهم عملی فهموند. دیلدو رو بست جوری که کیر مصنوعی، بالای کیر خودش بود. بعد منو فرغونی کرد و کیر خودشو گذاشت توی کونم و دیلدو رو کرد تو کصم. تلمبه که میزد همزمان کص و کونم با هم گاییده میشد و از فرط لذت، آخ و اوخم ساختمونو برداشته بود. تجربه دو کیر همزمان واقعا تجربه خاصی بود، چون فکر نمیکردم هیچوقت فرصت بشه که واقعیشو تجربه کنم. فاطی بعضی مواقع فیلم سوپرایی نشونم میداد که چند نفر داشتن یه دخترو میکردن. بقول خودش گنگ بنگ. واسم تحریک کننده بود ولی هیچوقت روم نمیشد به فاطی پیشنهاد بدم که نفر سومی هم وارد سکسمون کنیم. اگر چه دیگه هیچ پرده ای بینمون نبود و باش راحت بودم ولی این فانتزی دیگه بنظرم زیادی بود. از طرفی فکر میکردم فاطی رو من حساسه و ممکنه از این پیشنهاد ناراحت بشه.
با وجود اینکه شبنم رو به خانه بازی میسپردیم ولی بازم شب رو نمیتونستم پیش فاطی بمونم. و واسه من که بشدت معتادش شده بودم، این خیلی سخت بود. شبایی که مهدی سر کار بود فاطی هر شب بم میزنگید و از پشت گوشی حشریم میکرد. گاهی با حرفاش چنان تحریکم میکرد که شروع میکردم به ور رفتن با خودم. فاطی هم تحریکم میکرد و میگفت میخام صدای ناله ات رو از پشت گوشی بشنوم. برای حل مشکل شبامون، فاطی پیشنهاد کرد که به مهدی بگم، شبا تنهایی حوصله ام سر میره و فاطی میاد پیشم. اینجوری دیگه علنی میتونستیم شبا با هم باشیم و اگرم مهدی میفهمید مشکلی نبود. یکم میترسیدم ولی وسوسه بودن با فاطی اینقد شدید بود که قبول کردم. مهدی که به فاطی اعتماد داشت راحت قبول کرد و خوشحالم شد که من شبا تنها نیستم. شبنم عادت کرده بود که زود بخابه و خابشم سنگین بود. میبردمش تو اتاق خودش، میخابوندمش و بعدش با فاطی میرفتیم اتاق خاب خودمون. شب اول واسم سخت بود رو تختخاب خودمون با فاطی سکس کنم. فاطی هم مسخره بازیش گل کرده بود و هی سر به سرم میزاشت.
فاطی: جوووون، چه حالی میده رو تخت آقا مهدی، خانومشو بگام.
من: فاطی شعر نگو حالم خوش نیست.
فاطی: عزیزم بیا بخابونمت حالت خوب میشه. دوای دردت لای پای منه. یکم بخوری خوبِ خوب میشی.
من: شوخی نمیکنم. حس خوبی ندارم اینجا سکس کنیم. انگار یکی داره میبینتمون!
فاطی: این فکرای منفی رو بریز دور ملوسکم. ما که مرتب سکس میکنیم. اینم مثل همونه. چون اولین باره استرس داری. اگه دوست داری تا بریم تو پذیرایی بکنمت! آشپزخونه تون هم دوست دارم. حتی بالکن!
من: خیلی مسخره ای.
فاطی: اوخی چه نازی میکنه واسم خرگوشم. عزیزم خودت لباساتو در میاری یا من در آرم واست؟
اومد از پشت بغلم زد و مشغول نوازشم شد. زیر گوشم میگفت عاشقمه و آروم میبوسیدم. همیشه خوب بلد بود خرم کنه. با اینکه تو اون مقطع، سکسمون مداوم بود ولی هیچ وقت حس نکردم منو صرفا واسه سکس میخاد. هر وقت نیاز به صحبت، محبت یا کمک داشتم فاطی حاضر بود. و این وجه از شخصیتش بود که منو بشدت بش وابسته کرده بود. هر چند در نهایت، همه اون چیزا ختم میشد به خابوندنم تو رختخاب، ولی لاقل اینکه وقت میزاشت تا راضیم کنه ارزشمند بود. چند دقیقه بعدش، لخت به شکم روی رختخاب بودم و فاطی روم دراز شده بود و کیرشو از پشت تا دسته چپونده بود بیخ کصم و تند تند تلمبه میزد. صدای ناله هام داشت بالا میرفت.
فاطی: هیسسسسس، اینجا دیگه خونه من نیست عزیزم. در و همسایه خودتونن. خوب نیست وقتی آقاتون نیست صدای ناله ات بالا بره.
من حالم دست خودم نبود و همچنان زیرش ناله میکردم. دستشو گذاشت جلوی دهنم و صدامو برید.
فاطی: کم ناله کن زن، بچه ات خابیده. خوبیت نداره بیاد ببینه دارم ننشو میگام.
البته که حرفاش صرفا جهت تحریک بیشتر من بود. درِ اتاق شبنم رو همیشه واسه احتیاط قفل میکردم. حتی درِ واحد هم از داخل قفل میکردم که احیانا اگه یک درصد، مهدی سر زده اومد و کلید انداخت نتونه بیاد تو. همینجور که زیرش خابیده بودم چشمم به قاب عکس کنار تخت افتاد. عکس عروسیمون بود. حس بدی بم میداد پس دست کردم و خابوندمش.
فاطی: چکارش داشتی؟ باش حس گرفته بودم. میخاستم آبمو بریزم رو عکستون!
من ناله کنان: خفه شو لوووس
فاطی: روی روتختیتون هم بریزم گزینه خوبیه. آقاتون وقتی اومد میتونه بوی آبمو هر شب رو تختش حس کنه.
و با هیجان ادامه داد: دقت کردم مهدی هم بد کونی نداره ها. یکم واجبی خرجش کنه، تر و تمیز میشه. نظرت چیه جفتتون رو بیارم تو همین تخت، با هم بگام؟
من: نخیرم. این کیر فقط مال خودمه. باید فقط بره تو کص و کون من.
داشتم ارضا میشدم که فاطی یهویی کیرشو از کصم در آورد و سرشو تپوند توی سوراخ کونم. تا اومدم ناله کنم محکم دهنمو گرفت و صدامو برید. با اینکه تو این مدت، زیاد از عقب بش داده بودم و دیگه راه عقبم کامل باز شده بود ولی هیچوقت اینقد ناگهانی و بدون چرب کردن، نمیکرد پشتم. لامصب همیشه یه چیزی واسه غافلگیری داشت. آروم آروم پمپ زد تا دیگه کامل کیرشو داد تو و خابید روم. من که در مرز ارضا شدن بودم با تلمبه های فاطی روی کونم ارضا شدم.
فاطی همینجور که جلو دهنمو گرفته بود: “وقتی بت گفتم، زانو بزن کنار تخت”.
با حرکت سر تایید کردم. همچین با حرص تو کونم تلمبه میزد انگار ارث باباشو از کونم طلب داشت. صدای گنگی از ته گلوش در میومد. معمولا وقتی نزدیک ارضا بود این صدا رو میداد. گفت: “حالا شکوفه.” از روم پا شد و منم سریع رفتم زیر تخت زانو زدم.
فاطی که بالای تخت داشت کیرشو تند تند میمالید گفت: دهنتو وا کن واسم جنده
هنو کامل دهنمو وا نکرده بودم که آبش ریخت تو سر و صورت و دهنم. از تخت پایین اومد و سرمو با دستش محکم گرفت. کیرشو میچلوند و ته مونده آبش، قطره قطره تو دهنم میچکید. دهنم کامل باز بود و زبونمو بیرون انداخته بودم. همزمان آروم خایه هاشو واسش میمالیدم. آخرشم کیری که سه دور، تو کونم چرخیده بود رو مک زدم. اونشب افتتاحیه سکسمون تو خونه خودم بود. بعد از اون، تقریبا اکثر شبایی که مهدی سر کار بود، فاطی مهمون خونم بود. مهمونی که صاحب خونه رو، برده ی سکسی خودش کرده بود. تو کمتر از یکسال، فاطی از غریبه ای که سر کار دیده بودم، تبدیل شده بود به همخابه ی من توی تختخابی که با شوهرم میخابیدم.
فاطی با وجود منطقی بودنش ولی اعتقاد داشت که تو سکس، گاهی لازمه دیوونه بازی کنی. منم با وجود اینکه مثل اون دل و جرات نداشتم، ولی تجربه ی این سکسهای ریسکی و همراه با دلهره، برام یه شیرینی دیگه داشت. یبار در حین رانندگی بسمت خونه اش یدفعه بم گفت: “قشنگه؟” سرم تو گوشی بود. سرمو بالا آوردم که بپرسم “چی؟” که دیدم کیرشو از شلوارش آورده بیرون.
من: واااای، قربونش برم چرا بیداره این؟ الان میریم خونه میخابونمش.
فاطی: خونه نه، همینجا مشغول شو!
و بعد سرمو گرفت و بسمت پایین هل داد. منم که با دیدن کیرش هوش از سرم رفته بود، مشغول خوردن شدم.
فاطی: یادته شب اول گفتی میتونی با ساک زدن آبمو بیاری یا نه. الان میتونی شانستو امتحان کنی. تا خونه یه ربع وقت داری.
با شیطنت گفتم: سعیمو میکنم.
تو اون مدت به لطف راهنمایی های تئوری و عملی فاطی، خیلی توی ساک زدن و کلا سکس پیشرفت کرده بودم. فکر کنم ده دقیقه ای خوردم که از صدای ناله های فاطی و داغ شدن کیرش، فهمیدم داره ارضا میشه. تندتر مک زدم و همزمان زیر کیرشو با دستم میمالیدم.
فاطی: مممم، کص و کونتو میخام.
همینجور که میخوردم سریع مانتومو بالا زدم و کونمو در دسترسش قرار دادم. یه دستش به فرمون بود، یه دستش توی کص و کون من. میترسیدم بزنه به جایی. آخرش یه گوشه ایستاد و چند تا ناله بلند کرد و طعم آب منیش رو توی دهنم حس کردم. با دستش سرمو محکم نگه داشته بود ولی من قصد بلند شدن نداشتم. تا قطره آخر آبشو با اشتها مک زدم. چیزایی که اوایل واسم سخت و چندش بود، کم کم لذتبخش شده بود. داشتم زیر دست یه استاد خبره، درس سکسولوژی پاس میکردم.
اما دیوونه وار ترین سکسی که داشتیم مربوط به یه آخر هفته میشه که مهدی خونه بود و میخاستیم پیک نیک بریم خارج شهر. فاطی بم اصرار کرد که به مهدی بگم اونم بیاد. با اینکه حس خوبی به اینکار نداشتم ولی تهش مطابق همیشه، فاطی حرفشو به کرسی نشوند. به مهدی گفتم و اونم استقبال کرد و گفت در عوض لطفی که میکنه و شبا میاد پیشتون، خوبه ما هم ببریمش تا از تنهایی در بیاد. بنده خدا نمیدونست شبا فقط از تنهایی درم نمیاره، بلکه از هفت سوراخ ممکن هم ترتیبمو میده! قرار بود یه شب رو بیرون بمونیم و اولش برنامه مون بود که تو چادر مسافرتی بخابیم. ولی فاطی یه آشنایی داشت و از طریق اون، یکی از ویلاهای اون اطراف رو با قیمت مناسب، برای یه شب اجاره کردیم. توی ویلا مطابق انتظارم، دیوونه بازیهای فاطی گل کرده بود. از هر فرصتی واسه دستمالی من استفاده میکرد. داشتم ظرفارو میشستم که از پشت اومد سینه هامو مالید و گفت: “تمیز بشور عشقم”. و کیرشو لای لمبرهام میمالید. من که میترسیدم مهدی متوجه بشه مدام بش میگفتم بس کنه ولی به خرجش نمیرفت. حتی یبار جلوی مهدی بغلم زد و بوسیدم و گفت: “واقعا قدر خانومتو بدون آقا مهدی. فرشته ست. زن به این مهربونی نعمته”. مهدی بدبختم همش میگفت فاطی چقد مهربونه، مثل یه خاهر دوستت داره. تو دلم میگفتم: “آره چه خاهری که شبا یه سوسیس کلفت میده به خورد خاهرش!”
ویلایی که رفته بودیم یه ساختمون داشت که توش دو تا اتاق خاب بود. تو یکیش تخت تک نفره بود و اون یکی دو نفره. شب ما رفتیم روی تخت دو نفره خابیدیم و شبنم هم پایین تخت خابوندم. فاطی تو اون یکی اتاق بود. مهدی مطابق معمول، زود خابش برد و خر و پفش هوا رفت. من تو فکر و خیال بودم که فاطی بم پیام داد بیا بیرون. میدونستم باز میخاد یه کرمی بریزه. خاستم خودمو به خاب بزنم ولی مشکل این بود که خودمم میخاریدم! رفتم بیرون ساختمون توی حیاط ویلا که یکدفعه فاطی از پشت بغلم زد. با ناز تو بغلش ولو شدم و گفتم: “ترسوندیم دیوونه”. دستمو کشید و رفتیم رو صندلیهای وسط حیاط نشستیم. ازم لب گرفت، همش میترسیدم یوقت مهدی بیدار شه، ببینه نیستم بیاد دنبالم. یه رکابی نازک پوشیده بودم با شلوارک. فاطی دست کرد یکی از ممه هامو از تو سوتین در آورد و از داخل یقه رکابی انداخت بیرون. شروع کرد به مک زدن و گاز گرفتن نوک صورتی ممه سفیدم. با اون دستشم از رو شلوارک، کلوچه ام رو میمالید. خیلی تحریک شده بودم ولی میترسیدم کسی ببینه. دیوارای ویلا کوتاه بود و چراغا روشن. فاطی بم گفت: “بیا ببرمت یه جای امن که خیالت راحت باشه.”
رفتیم بین درختهایی که پشت ساختمون ویلا بودن. تاریک تاریک بود. فاطی گفت: “قمبل کن واسم”. گفتم: “خیلی نزدیک ساختمونیم، یوقت سر و صدا میره داخل”. گفت: “شوهرت که مثل خرس خابیده با توپم بیدار نمیشه، نگران نباش”. خاستم چیزی بگم ولی از پشت بغلم کرد و لباشو دوخت به لبام. بد حشری بودیم جفتمون. فاطی پستونامو چنگ زد و چند تا زد روی لمبرهام. راه تسلیم کردنمو از حفظ بود. سریع شلوارک و شورتمو با هم کشیدم پایین و رو چمنهای زیر درختها قمبل کردم. اینقد خیس بودم که تا سر کیرشو گذاشت رو شیار کصم، با اولین فشار تا دسته رفت توم. با یه دستم جلوی دهنمو گرفتم که صدای ناله هام نره تو ساختمون. فاطی حتی تو اون موقعیت هم، دست از صحبتهای تحریک آمیزش بر نمیداشت. تو گوشم آروم میگفت: “دستتو بردار تا صدای ناله هات رو شوهرت بشنوه. بزا بیاد یکم کص کردنو یاد بگیره”. خیلی هات بودیم و فاطی سریعتر از همیشه اومد. آبشو ریخت روی کونم.
فاطی: یسسس، یکی دیگه از فانتزیام تیک خورد! همیشه میخاستم جلو شوهرت بغلت کنم و ببوسمت. بعدشم جفت گوشش، کصتو بگام.
چند بار کیرشو زد روی لمبرهام و آخرین قطرات آبشو روشون خالی کرد. بعدش از من پرسید: “تو نشدی؟” گفتم نه. رو چمنها درازم کرد و مشغول خوردن سینه هام شد و همزمان چوچوله ام رو شدید میمالید. حرکات دورانی و ماهرانه دستش، سریع منو به مرز ارگاسم رسوند. نوک سینه ام رو گاز محکمی گرفت، خوب شد که دستمو جلوی دهنم گذاشته بودم وگرنه صدای آخ گفتنم کل ویلا رو بر میداشت. بدنم به رعشه افتاد و ارضا شدم. جفتمون نفس نفس زنان رو چمنها پهن شدیم. نگاهی بهم کردیم و با هم زدیم زیر خنده.
اما زندگی همیشه طبق محاسبات آدم پیش نمیره و مدام سوپرایزت میکنه. تایم اون لحظات خوش و دیوونه بازیا، زودتر از انتظارم به سر رسید. یبار که مهدی از سرکار برگشت خونه، بم گفت که شرایط انتقالیش اوکی شده و باید تا دو ماه دیگه جا به جا بشیم. من که فکر میکردیم بیش از یکسال دیگه وقت داریم، شوکه شده بودم. به مهدی گفتم: “هنوز کارام مونده، راه نداره عقب بندازیش؟” گفت اگه این فرصت رو از دست بده، دیگه ممکنه هرگز نتونه انتقالی بگیره. البته در حالت عادیش باید خوشحال میشدم. مدتها بود آرزوی این موقعیت رو داشتم تا بریم یه شهر بزرگتر، با امکانات بیشتر و دور از شر فضولی های فک و فامیل. واسه شبنم هم بهتر بود که تا قبل از مدرسه رفتن، ببریمش جای جدید. در واقع تنها چیزی که ناراحتم میکرد، از دست دادن فاطی بود. دوباره تو دوراهی عقل و دلم مونده بودم. ولی اینبار قضیه حیاتی بود و آینده خودم و خونوادم در میون بود. با خودم خلوت کردم و گفتم: “بسه دیگه شکوفه! شش ماهه هر غلطی خاستی کردی. تو خابتم نبود که اینهمه فانتزی سکسیت برآورده بشه. این راه ته نداره! هر چی ادامه بدی بیشتر غرق میشی. اینقد میری جلو تا یجایی گندش در بیاد و زندگیت تباه بشه. همینجا تمومش کن و بچسب به زندگیت زن”.
تصمیمم رو گرفتم. به مهدی گفتم که مشکلی نیست و سریع کارا رو جمع و جور میکنم. به اداره هم درخاست انتقالیمو دادم. یه خونه خوب تو شهر جدید پیدا کرده بودیم و فقط یمقدار پول کم داشتیم. مهدی دنبال وام بود و اگه وامش جور میشد دیگه مشکلی واسه رفتن نداشتیم. به فاطی الکی گفتم میخایم اسباب کشی کنیم و تو همون شهر جابه جا بشیم و سرم خیلی شلوغه. توی اون ماه کلا یکی دو بار دیدمش. به دروغ گفتم که مهدی مرخصی رد کرده و کل ماه رو خونست. فاطی طبق قولی که داده بود همیشه خودشو با برنامه های من هماهنگ میکرد. میخاستم قضیه رو حضوری بش بگم ولی سختم بود. میترسیدم بخام ازش خدافزی کنم ولی باز مخمو بزنه و نظرمو عوض کنه. مهدی فقط یه شیفت دیگه قرار بود بره سر کار و بعدش منتقل میشد. تو استراحت بعد از این شیفتش، اگه وامش درست میشد، میخاستیم خونه رو معامله کنیم و بریم جای جدید. با خودم گفتم دیگه بهتره به فاطی بگم. تلفنی برام سخت بود پس بش پیام دادم. بش گفتم یهویی یه کار بهتر برای مهدی جور شده و باید بریم شهر دیگه. و اینکه دیگه نمیتونم ببینمش و رابطه تمومه.
فاطی معمولا سریع جواب میداد ولی اوندفعه یکساعتی طول کشید. خیلی نگران بودم. میترسیدم زنگ بزنه و اصلا نمیدونستم چی بش بگم. ولی یه پیام کوتاه داد و گفت: “باید حضوری همو ببینیم و حرف بزنیم”. حدس زدم میخاد منصرفم کنه، پس پیچوندم و بهانه تراشیدم که نمیتونم بیام سر قرار. جواب داد: “یعنی اندازه یه خدافزی خشک و خالی هم واست ارزش ندارم؟” حرفش ناراحتم کرد، حس کردم دارم در حقش ظلم میکنم. گفتم: “نه عزیزم، تو برای من خیلی با ارزشی. ولی خیلی کار سرم ریخته. بعدشم اگه همو ببینیم، سختمه ازت جدا بشم”. جواب داد: “زیاد وقتتو نمیگیرم در حد نیم ساعت، فقط یه نظر ببینمت. نمیخام راجع به تصمیمت بحثی کنم یا منصرفت کنم. نترس”. بالاخره راضی شدم و قرار شد عصرش همو ببینیم. از اینکه راحت این موضوع رو پذیرفته بود خوشحال بودم. ولی زهی خیال باطل!
فاطی ماشین رو یه جای خلوت پارک کرده بود و داخل ماشین منتظرم بود. نشستم کنارش و سلام کردم. به سردی جواب بود. چهره اش بر خلاف همیشه جدی و ناراحت بود. نزاشت چیزی بگم و حرفاش سریع، مثل آوار رو سرم خراب شد:
فاطی: این مسخره بازیا چیه در آوردی شکوفه؟ مگه من عروسکتم که هر جور دوست داری بام بازی کنی، هر وقتم خسته شدی بندازیم دور؟ تو که میخاستی بری چرا باز برگشتی پیشم؟ بت گفته بودم اینبار اگرم بخای، دیگه نمیزارم بری. فکر رفتنو از سرت بیرون کن. این رابطه تا زمانی که من بخام ادامه داره!
شوکه شده بودم و حرف به زبونم نمیومد. فاطی بجز توی سکس، هیچوقت حالت تهاجمی و عصبی نداشت. ترسناک شده بود. خاستم یکم با حرفام آرومش کنم.
من: بخدا تقصیر من نیست یهویی پیش اومد. منم میخام بات باشم ولی خب نمیتونم شوهرمو مجبور کنم بمونه یا خونوادمو ول کنم. درکم کن عزیزم…
جمله ام تموم نشده بود که یه کشیده محکم خابوند تو گوشم!
فاطی: بیخود واسم زبون نریز سلیطه دروغگو! دیگه هم منو عزیزم صدا نکن. مگه بم نگفتی همیشه مال من میمونی؟ از اولش باید میفهمیدم تو هم یکی از اونایی که فقط فکر خودشه. همیشه میگفتی مهدی توی سکس به فکرت نیست. ولی خودتم همینجوری و حالا که عشق و حالات رو کردی، راحت میخای منو بندازی دور. ولی کور خوندی. از این خبرا نیست. من دستمال کاغذی نیستم که کارت بام تموم شد بندازیم سطل زباله. ضمنا میدونم که از خیلی قبل، برنامه رفتن داشتین. توی ویلا که رفته بودیم از زبون مهدی شنیدم. ولی گفتم شاید خودت بهم بگی.
تو وضعیت بدی قرار گرفته بودم. ولی گفتم چیزی دستش نیست و بهتره ضعف نشون ندم تا نتونه دست بالا رو بگیره.
من: خب که چی؟ حالا من تو سکس، حالم خوش نبود یچی گفتم. نکنه فکر کردی رسما زنتم و باید حرفتو گوش بدم؟ آره من حال کردم ولی تو هم هر کاری دوست داشتی بام کردی. بدهی به هم نداریم. انگار تو سکس نقش ارباب رو زیاد بازی کردی هوا ورت داشته که تو واقعیت هم میتونی بم زور بگی؟ میخاستم دوستانه خدافزی کنیم ولی خودت نخاستی. دیگه چیزی بینمون نیست.
از ماشین زدم بیرون و سریع دویدم. بغضم ترکیده بود و اشک میریختم. اولین تاکسی که رد شد دربست گرفتم و رفتم خونه. فاطی هم بلاک کردم. دو سه روزی گذشت و خبری نشد و امیدوار بودم که همه چیز تموم شده باشه. اما سونامی در راه بود! دقیقا روز آخر استراحت مهدی بود و فرداش برای سه هفته میرفت شیفت که میشد شیفت آخرش قبل از جا به جایی. تو حموم بودم که صدای زنگ در رو شنیدم، گفتم حتما همسایه ها هستن. بیرون که اومدم با دیدن چهره خندان فاطی که با شبنم بازی میکرد و مشغول صحبت با مهدی بود خشکم زد.
مهدی که حیرتم رو دیده بود گفت: چیه مگه جن دیدی؟ فاطمه خانوم اومده.
فاطی: آخه بش نگفته بودم، سوپرایز شده از خوشحالی قربونش برم.
سلام علیکی باش کردم و رفتم تو اتاق. از استرس میخاستم بالا بیارم. اگه فاطی چیزی به مهدی میگفت چی؟ ولی پای آبروی خودشم وسط بود. نمیتونستم حدس بزنم باز چه نقشه ای تو سرشه. کمی که گذشت شبنم بهانه گرفت که خوراکی میخاد و مهدی بردش بیرون که از سوپر سر محل واسش چیزی بخره. نمیدونستم چجور باید با فاطی صحبت کنم که راضی بشه.
من: فاطی بیخیال. قضیه رو سختش نکن. تو زندگی خودتو داری و راحت میتونی بری توی رابطه جدید. بزار منم به زندگیم برسم.
فاطی: تو برام با همه رابطه ها فرق داشتی ولی لیاقتشو نداشتی. نترس دیگه علاقه ای بت ندارم. ولی نمیزارم اینجوری هم راحت ولم کنی. هر چیزی بهایی داره. هنوز کارم بات تموم نشده.
گوشیش رو در آورد و انگار دنبال چیزی بود. گذاشتش روی میز و گفت: “اینو ببین”. اولش چیزی رو که چشام میدید باور نمیکردم. انگار کل دنیا آوار شد رو سرم. فیلم یکی از سکسهامون بود تو خونه ی فاطی! توی پذیراییش بودیم و چراغا روشن. کامل صورتم و جزییات توش مشخص بود. یدفعه زدم زیر گریه. فاطی لبخند پیروزمندانه ای روی لب داشت. حالا دیگه دست بالا رو داشت.
من: ترو خدا فاطی، التماست میکنم. زندگیمو خراب نکن. من بت بدی نکردم.
فاطی: بدی که کردی. ولی نترس از اوناش نیستم که بخام زندگیتو نابود کنم. این فیلمم واسه این گرفته بودم که حدس میزدم جنست خرابه و میخای جفتک بندازی. نگران نباش فقط همین یه روز رو فیلم گرفتم. اونم پیش خودم محفوظه. اگه دختر خوبی باشی پاکش میکنم.
زیر پاش زانو زدم و دستاشو گرفتم: هر کاری بگی میکنم فقط نزار خونوادم چیزی بفهمن. بی آبرو میشم.
دستاشو بی تفاوت کشید و بلند شد. شالشو سر کرد و کیفشو برداشت و رفت سمت در. همینجور که کفشاشو پا میکرد خیلی خونسرد گفت: “میدونم که مهدی فردا داره میره و تا سه هفته نیست. ظاهرا برنامه تون برای رفتن، بعد از اومدنشه. نگران نباش اگه حرفامو گوش کنی، مطابق برنامتون میتونید برید. فقط باید تو این سه هفته، گوش به زنگ من باشی. هر زمان که گفتم مثل دختر خوب میای جایی که میگم و کارایی که میخام رو مو به مو انجام میدی. نترس قرار نیست اذیت بشی. اگه مثل همیشه مطیع باشی بهت خوش هم میگذره. ولی دست از پا خطا کنی فیلمت همه جا پخش میشه”.
منتظر جوابم نموند و سریع زد بیرون. مثل مادر مرده ها تا چند دقیقه همونجور خیره به در موندم. انتخابی جز گوش کردن به حرفش نداشتم.

ادامه...

نوشته: شرقی غمگین


👍 43
👎 4
34601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

919450
2023-03-19 02:37:21 +0330 +0330

داستان خوبی بود فقط کمی روی املای فارسی خودت کار کن .

0 ❤️

919458
2023-03-19 03:29:07 +0330 +0330

وای خداااا
هنوزم ادامه داره سید؟
پاره شدم تا ۳تا قسمت رو یجا خوندم

0 ❤️

919473
2023-03-19 07:20:18 +0330 +0330

خوبیش این بود یه جوری نوشتی ادم دلش واس هیچ کدوم نمیسوزه عین بقیه کلیشه نیس ک همیشه یه ظالم داره یه مظلوم

0 ❤️

919483
2023-03-19 08:52:46 +0330 +0330

سلام رفقا

ممنونم که با نطراتتون کمک میکنید نکات خوب و بد داستان رو بفهمم. اگه داستان رو دوست داشتید لطفا لایک کنید که بره توی برگزیده ها. چون اونجور قسمت بعدی که آپلود میکنم بدون نوبت منتشر میشه و وقفه نمیفته.
در مورد طولانی بودن، چون محدودیت قسمت هست دیگه مجبورم زیاد بنویسم چون ایده ای که تو ذهنمه یمقدار طولانیه.
در مورد املا هم که عزیزی گفتن, باور کنید املام خوبه ولی دوست دارم حالت محاوره ای و خودمونی بنویسم نه کتابی 😁. فکر میکنم اینجور برای مخاطب جذابتر و باورپذیرتره.

دوستدار شما, شرقی غمگین

6 ❤️

919522
2023-03-19 16:29:28 +0330 +0330

بنازم ادامه بده

0 ❤️

919536
2023-03-19 18:13:33 +0330 +0330

هیچی مثل سکس شیمیل و زن تحریک کننده نیست

0 ❤️

919690
2023-03-21 12:26:35 +0330 +0330

کی میاد قسمت بعدی شرقی غمگین

0 ❤️

920528
2023-03-27 16:06:48 +0330 +0330

👍 👍 🌹

0 ❤️