ماجرای یه مسافرت و رابطه پیش بینی نشده.
ساعت سه بود. درگیر مطالعه مقالات فارسی و انگلیسی. از رسانه گرفته تا معماهای جدید تولد ابرنواختر. موبایل زنگ زد. یک شماره ناشناس. جواب بدم یا نه؟… بزار این یه جمله رو تموم کنم بعد جواب بدم… -الو…؟
-سلام - شما؟ - یعنی کس دیگهای داره با شماره من به تو زنگ میزنه؟ - اوه تویی؟ - نه منم - شمارهتو پاک کرده بودم. – بیخود… – سر کوچه هستم، یه لحظه بیا. – اوکی
گیج در معمای تولد ابرنواختر و مبهوت راز سیاه چالهها… استیون هابکینز… لباسی پوشیدم و رفتم سر کوچه.
داخل ماشینش نشسته بود. نکنه این ماشین مدل بالا توجه کسی رو جلب کرده باشه… یواشکی خزیدم داخل ماشین و در رو بستم. شیشهها دودی هستن و تو این هوای ابری احتمالش کمه کسی بتونه چیز خاصی ببینه. حرکت کرد. یعنی میشه تا وقتی که زنده هستم اسرار ستارههای غول آسا کشف بشه؟ هزاران برابر بزرگتر از خورشید… میتونی تصور بکنی؟؟ شگفت انگیزه!! احساس پوچی محض بهت دس میده وقتی تصور میکنی کنار این ستاره ایستاده باشی… چیزی بیشتر از هیچ؟؟
-خوبی؟ - ممم آره آره… مرسی… خودت خوبی؟ - الان که پیشمی بهترم…
یعنی احتمالش هست که زمین یه کویر زیستی بوده باشه… بعد یه تیکه از بقایای انفجار یک ابرنواختر اینجا سقوط کرده باشه و زندگی شروع شده باشه؟ مایاها هم یه چیزایی در این مورد گفتهاند… انسانهای باستان کسشر زیاد میگفتن… نمیشه رو تفکر خرافیشون حسابی باز کرد…
آره اتاق مثل همیشه مرتب و دنجه.. – آره دنجه واقعا. لباسمو در بیارم داره خفهم میکنه – آره حسابی خستت کردم بیا بخاب – آرههه – خودم لباساتو درمیارم عزییییییزم –مرسی
نوشته: آرش
باس بگم : اگر تو فیلسوفی من بچه شیرم…سه تا جفتک بزن بپر رو کیرم
crazy یعنی اتل متل توتوله کیر گاو حسن با شیر دونش تو روده کوچیکت خاکک توسسرت با داستان نوشتنت مغزم رسمن هنگ کرد
ببین عزیزم این روزا فاز فلسفی مده. ولی هاپکینز فامیل یه باباییه که اسمش جان ه. و یه دانشگاه به اسمشه. اون بابایی که تو دورادور یه چیزایی ازش شنیدیو مثه بی سوادا دهنت باز مونده اسمش استفان ه نه استیون و فامیلیش هم هاوکینگ ه نه هاپکینز. یا به عبارتی Stephen Hawking