شَبِ کَویر

1402/02/23

مبینا بهم سلام کرد و منم با تکون دادن سرم جوابش رو دادم . با دعوت خاله نوید که اسمش ربابه بود وارد خونه شدیم و دور تا دور اتاق نشستیم . منو الیاس و طاها کنار هم نشسته بودیم ، بهرام و نوید هم به دیوار مجاور ما تکیه داده بودن ، سهراب و مبینا هم روبرومون کنار در بودن .
الیاس آروم گفت : چه خونه قشنگی دارن .
با نگرانی بهش گفتم : به دلم بد افتاده الیاس ؛ احساس میکنم اتفاقای بدی تو راهن .
الیاس گفت : تا اونجایی که یادمه تو سق سیاه نبودی ولی به هر حال نفوس بد نزن . ببین چه آدمای خوبی‌ان . من که میگم اینجا کلی بهمون خوش میگذره ؛ خونه رو میبینی ؟ انگار مال دوره ناصری یا مظفریه .
گفتم : ما که نیومدیم اینجا خوش بگذرونیم . اصلا از این دختره مبینا خوشم نمیاد . نگاه کن چقدر مرموزه . از شوهرشم خیلی متنفرم ، ببین چقدر هیزه .
سهراب بر و بر بهمون نگاه میکرد . الیاس گفت : وا ! یعنی نگاه این نر خر به دلت بد انداخته ؟
بعد با آرنجش آروم زد بهم و گفت : یارو همچین بد گل هم نیستا ، ببین چشماشو چه خوشگله ؛ حیف که این نعمت نصیب این دختره شرنده شده .
گفتم : چشماش چه آلبالو گیلاسی هم میچینه . گور پدر پدرسگش اصلا ؛ بزار انقدر نگاه کنه که چشمای چش‌چرونش در بیاد . بدم میاد از هرچی آدم بی‌ناموس قرمساقه . الهی به تیر غیب گرفتار بشن این چشمای بی شرم و حیا .
چنددقیقه‌ای گذشت که خاله ربابه با یه سینی که توش چندتا استکان چای و دوتا قندون بود وارد اتاق شد .
خاله ربابه چای هارو جلوی ما گذاشت و خودشم رفت کنار دامادش نشست و به نوید گفت : خاله جان ، دوستات رو به ما معرفی نمیکنی ؟
نوید اول از همه به من اشاره کرد و گفت : ایشون شاهزاده کایان هستن .
با تعجب به نوید نگاه کردم ؛ کایان ؟ مبینا و سهراب و ربابه با تعجب بهم نگاه میکردن و دهن هرسه‌تاشون باز مونده بود ، مبینا پرسید : شاهزاده ؟
نوید سرشو تکون داد و گفت : اوهوم ؛ شاهزاده . شاهزاده قاجار که پدربزرگشون نوه مستقیم فتحعلی‌شاه هستن .
یه لبخند زورکی زدم و به بقیه نگاه کردم .
مبینا پوزخند زد و چایش رو هورت کشید اما سهراب و ربابه با اشتیاق داشتن بهم نگاه میکردن .
سهراب گفت : یعنی از این شاهزاده راستکی ها که تاج میزارن و تو قصر زندگی میکنن ؟
سرمو تکون دادم و گفتم : البته دودمان من اکثرا از کلاه قجری استفاده میکردن اما خب ، بودن کسایی که تاج بزارن ؛ از مادربزرگمم یه تاج بهم رسیده که گاهی تو ضیافت های ایلی و خانوادگی ازش استفاده‌ میکردم . من هم اگرچه تو کاخ گلستان متولد شدم ، ولی خیلی اونجا زندگی نکردم ، چون یه مدت بعد از تولد من حکومت قاجاریه منحل شد و پهلویه شروع شد . پدر و مادرم و پدربزرگ و مادربزرگم خاطرات بیشتری از اونجا دارن .
و حرفمو با یه لبخند تصنعی تموم کردم .
نوید هم بقیه رو بهشون معرفی کرد و کم کم چایمون رو خوردیم . بعد از اینکه ربابه چای هارو جمع کرد ، بلند شدیم و هرکدوممون یه اتاقی رو انتخاب کردیم .
ربابه همینطور که داشت اتاق هارو بهمون نشون میداد ، از تاریخچه این خونه قدیمی صحبت می‌کرد . مثل اینکه خونه مال پدربزرگشون بوده و بعد از مرگ پدربزرگ ، به مادر و خاله نوید به ارث رسیده . بعد اینکه مادر نوید فوت میکنه ، اینجا مال ربابه و نوید میشه . خونه تقریبا بزرگیه ؛ با ارسی های قشنگ و شیشه های رنگارنگ .
از راهروهای تو در تو که مشخصه خونه های قدیمی کاشانه گذشتیم تا رسیدیم به یه سه راهی که سه طرفش راه بود و طرف چهارمش که بسته بود ، یه بالکن بود به سمت حیاط . وارد راهرویی شدیم که روبروی بالکن بود و به دوتا اتاق رسیدیم .
یه اتاق با اندازه مناسب رو انتخاب کردم و نوید وسایلم رو برام آورد تو اتاق . اتاق من با یک پنجره به حیاط پشتی که تقریبا باغ مانند بود ، دید داشت . دوتا فرش ۱۲ متری تو اتاق پهن بود و یه میز کوچیک و دوتا صندلی گوشه اتاق بود ؛ کنج دیگه اتاق هم یه گنجه بود که میشد وسایل رو توش گذاشت . رخت‌خواب هم به شیوه کاروانسرا رو هم چیده شده بود و روش یه پارچه تمیز کشیده شده بود . رو طاقچه اتاق یه لامپا بود که میشد به موقع نیاز روشنش کرد ؛ رنگ قهوه‌ای روشن دیوار باعث میشد اتاق خسته کننده به نظر برسه اما بالش ترکمن های رنگارنگ اتاق کمی بهش نشاط می‌بخشید .
نوید وسایل رو گوشه اتاق گذاشت و اومد روبروم رو صندلی نشست .
دستش رو گرفتم و گفتم : مگه شهاب چش بود که اسمم رو عوضی گفتی ؟
نوید گفت : یه آدم عوضی قرار بود حرفم رو بشنوه که اسمت رو عوضی گفتم . این مرتیکه سهراب یه دیوث به تمام معناست ؛ بهتره دور و برش زیاد نچرخی . به الیاس و طاها هم بگو .
سرمو تکون دادم و گفتم : خب حالا چرا کایان ؟
نوید گفت : چون تو مثل آبی که از کوه میاد پایین زلالی ، به همون اندازه خنک و لطیف ، همونقدر نشاط‌بخش و سرحال کننده ، به همون صورت مسحورکننده و جادویی .
بعد به صندلی تکیه داد و گفت : خب ، حالا یکم تو تعریف کن .
گفتم : از چی ؟
گفت : از من .
گفتم : تعریفی که خودت بخوای و من ازت بگم قبوله ؟ خیلی عاشقانه بنظر نمیاد ‌.
نوید گفت : تو فقط بگو ، اصلا دروغ بگو ولی بگو . وقتی عاشقت باشم مهم نیست من ازت بخوام یا خودت بخوای که بگی ؛ مهم اینه که فقط بگی . بگی دوستم داری ، بگی عاشقمی ، بگی بدون من نمیتونی ؛ حتی اگه فقط به حرف باشه . مگه تمام عاشقای دیگه دنیا ، دلشونو به چی خوش میکنن ؟
گفتم : منوتو رو نمیدونم ، اما خیلی از عاشقای دیگه دنیا هستن که مشکلشون حتی فقط با یه جمله دوستت دارم هم حل میشه . وقتی فکر میکنم و به مغزم خطور می‌کنه که ممکنه از اول تاریخ بشر تا حالا چندین هزار معشوق فقط بخاطر همین ابراز نکردن ، نفهمیدن که طرف عاشقشونه ، مغزم سوت میکشه . احمقانه‌ست ، اما بعضی چیزا رو نمیشه گفت .
نوید گفت : حتی بین منوتو ؟
گفتم : بین منوتو دیگه نمیشه‌ای وجود نداره ، همین چندوقتی که ازت دور بودم انقدر دلم برات تنگ شد و عذاب کشیدم که میتونم بخاطرش تا قیام قیامت غصه بخورم و غمگین باشم . حالا دیگه یجوری دستات و میگیرم و میچسبم بهت که دیگه نه سبک بارانِ ساحل بتونه غصه‌دارمون کنه ، نه شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل بتونه از هم جدامون کنه .
نوید گفت : کاش هر عاشقی حتی به غلط ، به معشوقش میگفت که دوستش داره ؛ کاش بخاطر ترس و کوفت و هر زهرمار دیگه‌ای این لحظه هارو از دست نمیداد ، لحظه هایی که این همه حرفای عاشقانه رو از زبون معشوقش میشنوه . کاش هیچکدوم از عاشقای دنیا ، عشقشون رو نابود نمیکردن .
گفتم : عشق نابود نمیشه نوید . شاید عاشق و معشوق از هم جدا بشن و ناچار از بازی روزگار ، دور از هم گذران عمر کنن ؛ عشق ولی همیشه زنده‌س . عشق که تو قلب دونفر به وجود میاد ، دیگه هرگز از بین نمیره ؛ شاید زیر غبار زمان و گرد و خاک گذر دوران دفن بشه ، اما هنوزم هست ؛ حتی اگه تا ابد کسی ازش خبردار نشه و ردی ازش پیدا نکنه .
نوید گفت : همیشه حسرت میخورم از اینکه تو دنیا ، به تعداد تمام آدمایی که از اول به این جهان اومدن قصه های عاشقانه عشق و عاشقی وجود داره اما ما هرگز نمیتونیم داستان خیلیاشون رو بشنویم . خیلی‌هاشون مردن و اون قصه ها و رازهارو با خودشون به گور بردن ، خیلی‌هام که هستن هرگز زبون به گفتن باز نمیکنن .
گفتم : رها کن اول و آخر و ازل و ابد رو . ما نه اول رو دیدیم و نه ابد رو می‌بینیم ؛ پس کاش تا هستیم ، واقعا باشیم ؛ بود و نبودمون فرق کنه واسه بقیه . کاش خاموش نشه شعله های این عشق ؛ کاش تا همیشه سوخته‌ی داغِ عشقت باشم و کاش تا همیشه از گرمای آتیش عشقم بسوزی .
نوید از جاش بلند شد و اومد جلوی صندلی من چهار زانو نشست و دستاشو گذاشت روی دوتا ساق های پاهام .
تو چشمام نگاه کرد و گفت : این شعله تا ابد خاموش نمیشه . اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم ‌…
و من ادامه دادم : که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان .
دستامو گذاشتم دوطرف صورتش ، احساس زبری ته‌ريشش روی دستام باعث تحریک شدنم میشد . صورتش رو کشیدم جلوتر و لبام رو روی لباش گذاشتم . زبونم رو بین دندوناش گرفت و با نوک زبونش ، نوک زبونم رو به بازی گرفت . چشمام رو بستم و به حرکت لبام روی لباش و به رقص زبونم توی دهنش دقت کردم . آره ! این همون احساسیه که تا ابد تو وجودم جاودانه میشه و تا روزی که من روشنم از فانوس وجودم میتابه و می‌درخشه ؛ این عشق نویده .

◇               ◇              ◇

زمستون گذشت و بهار شد ، به قول مازندرانیا درختا تی‌تی زدن ، بوته ها گل دادن و بوی شکوفه‌ها کوچه‌های کاشان رو پر کردن ، ظهر ها که نه آفتاب داغ بود و نه هوا منجمد کننده ، بوی شکوفه‌ها همراه با نسیم خنک و سرحال کننده بین دیوارای خشتی خونه می‌پیچد و آدم رو مست میکرد . هوا طوری شده بود که انگار دل میخواست افسار پاره کنه و قلم دست بگیره و شاهنامه عاشقانه بنویسه . آه ! هوای بهار ! بقیه رو نمیدونم ؛ اما بهار همیشه وجود منو تازه می‌کرده . انگار روحم تو فصل بهار تعویض میشده و جای اون آدم افسرده پائيز و زمستون ، یه آدم دیگه برای بهار و تابستون متولد میشده . نمیدونم همه مردم دنیا تو بهار انگار عاشق‌ترن یا فقط من اینطوری‌ام ؟
سه چهار ماهی از اومدن ما به کاشان می‌گذشت و کم کم به فضای خونه و باغ پشت خونه و کوچه های اطراف عادت میکردیم . چندهفته‌ای میشد که خاله ربابه به هوای زیارت مشهد ، شال و کلاه کرده بود و اول به قم و بعد به مشهد رفته بود . از وقتی خاله ربابه رفته بود ، اصطکاک بین ما و مبینا و سهراب بیشتر شده بود ولی من همچنان سعی میکردم به حرمت مهمون و میزبانی دندون رو جیگر بزارم و تحملشون کنم ؛ اما گاهی مبینا انقدر زیاده‌روی میکرد که دیگه دیگ تحملم به جوش میومد و بحث شکل میگرفت ولی بعد بازم بخاطر اینکه زیر یک سقف و توی یک خونه و دور یک حیاط زندگی می‌کردیم مجبور بودیم باهم بسازیم و همو تحمل کنیم .
سر سفره ناهار نشسته بودیم و داشتیم غذا می‌خوردیم ، ناهار امروز رو من درست کرده بودم ؛ فسنجون . برنج ، خورشت ، ترشی ، سبزی و دوغ توی ظرف های مختلف سر سفره چیده شده بود و غذاها درحال خورده شدن بودن .
یهو مبینا قاشق‌ش رو انداخت تو بشقاب و گفت : واه واه واه ، غذای امروز رو کی پخته ؟ کار سکینه خانم که نیست ؛ من میشناسم دست‌پختش رو . چرا اینجوریه مزه‌ش ؟ نه ترشه ، نه شیرینه . سبزیا رو کی تمیز کرده ؟ نگاه کن تربچه‌هارو توروخدا ، قد پشکل خر .
میدونستم که میدونه غذا رو من درست کردم ، میخواست منو خفیف کنه جلوی جمع . حالا پیزی به سرت بیارم که ایولا بگی . لقمه‌ای که تو دهنم بود رو قورت دادم و سریع بشقاب غذای مبینا رو از جلوش برداشتم و گذاشتم تو سینی کنار ظرف های خالی و با تاسف گفتم : آخ ! غذای امروز رو من درست کرده بودم ، خوشت نیومد ؟ چقدر ناراحت شدم ! حالا چیکار کنیم ؟ گشنه که نمیتونی بمونی ؟
برای چندلحظه حالت فکر کردن به خودم گرفتم و بعد سریع انگار که راه حل پیدا کرده باشم گفتم : آهان ! داخل مطبخ ، تو یه پیش‌دستی یه تیکه پنیر هست ، میتونی با نون های صبح بخوری عزیزم ‌. هرچند که اون نون ها خشک شدن تاحالا ولی خب حتما از این غذایی که نه ترشه و نه شیرینه بهتره دیگه . کنار پنیری که میخوری و نون خشکی که سق میزنی میتونی این سبزی پلاسیده ها و ترب های قد پشکل خر رو هم بخوری .
بعد لبخندم رو بزرگ تر کردم و همونطوری که تو چشماش زل زده بودم یه قاشق غذا گذاشتم تو دهنم .
نوید و بهرام سرشونو انداخته بودن پایین و سعی میکردن جلوی خنده خودشون رو بگیرن ، هرچند که موفق نبودن و از لرزش شونه هاشون معلوم بود دارن از خنده جون میدن .
دوباره غذایی که تو دهنم بود رو قورت دادم و گفتم : تورو نمیدونم ، ولی ما به این طعم میگیم ملس . نخوردی تاحالا ؟
الیاس هم که خنده‌ش گرفته بود ، یه نیشگون ازم گرفت . بعدش همینطور که نگاهم به بشقاب خودم بود گفتم : تربچه‌ها رو هم شوهر خودت خریده ؛ حالا چه پشکل خر ، چه سنده اسب .
مبینا دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما حرفش رو خورد و با عصبانیت پاشد و از اتاق رفت بیرون . الیاس روی زمین دراز کشید و با صدای خیلی خیلی بلند و شدید خندید .
بهش نگاه کردم و آروم گفتم : وا ‌!
طاها خنده کوچیکی کرد و گفت : تا عصر از گرسنگی میمیره بیچاره که .
گفتم : به تخمِ اسبِ فتحعلی‌شاه . میخواست با من نپیچه . دختره پاپتی یجوری حرف میزنه انگار تاحالا هر روز از مطبخ سلطنتی کاخ نگارستان براش طعام می‌فرستادن .
سهراب به خودش اشاره کرد و با اعتراض گفت : من هنوز اینجا نشستم که جلوی چشمم درباره زنم صحبت میکنینا .
با اخم تحقیرآمیز نگاهش کردم و گفتم : شما غذاتو بخور . جنابعالی اگه خیلی متعصب بودی به پوزه زنت افسار میزدی که پاچه نگیره ‌.
سهراب گفت : حرف دهنت رو بفهم .
ابروی چپم رو دادم بالا و گفتم : خفه خفه ؛ همین مونده تو بهم گوشزد کنی چی دارم میگم . حلزون هم خودشو قاطی شاخدارا کرده .
سهراب هم پاشد و از اتاق رفت بیرون . فضای بدی درست شده بود .
شونه‌هامو انداختم بالا و گفتم : خوش آن باغی که شغالش کند قهر .
طاها گفت : خیلی تند رفتی شهاب ؛ کاش اینطوری حرف نمیزدی .
سرمو برگردوندم و به نوید نگاه کردم . میخواستم ببینم ازم دلگیر شده یا نه . تو صورتش دنبال یه نشونه میگشتم که بهم لبخند زد . ناراحت نشده ازم ؛ پس گور بابای سهراب و مبینا .
بعد از ناهار ، ظرف و ظروف و سفره رو جمع کردیم و همه رو بردیم سمت مطبخ . تازه اومده بودم توی حیاط که بهرام بهم اشاره زد که برم پیشش ، وقتی رسیدم بهش گفت : میدونم از مبینا خوشت نمیاد اما کاش لااقل یکمی رعایت کنی . هرطور بخوای حساب کنی صاحبخونه‌ست .
دستم رو زدم به کمرم و گفتم : اولا نوید هم تو این خونه سهم داره و ما مهمون نویدیم ؛ دوما ، قرار نیست اگه صاحبخونه‌ست هرچی از دهنش درمیاد بار بقیه کنه و هرچی که لیاقت خودشه به من بگه ‌. اون از اون شب‌نشینی باغ پشتی که داشتین کباب درست میکردین و با سهراب دعوا راه انداخت که چرا همش به این پتیاره نگاه میکنی ، اون از اون روز که رفتم گرمابه و وقتی برگشتم قشقرق راه انداخت که تو داری شوهرمو قر میزنی ، اون از اون شب که داشتیم شله‌زرد میپختیم که نذری بدیم و برای اینکه آبرومو ببره اومد تو دیگم یه کیسه نمک ریخت ، اون از اون روز که رفت تو اتاقم و شال‌گردن ابریشمی عزیزم رو دزدید . چقدر تحملش کنم دیگه ؟ هرچی هیچی نمیگم ، پررو تر و دریده تر میشه ‌.
بهرام گفت : ولی من منظورم اینه که وقتی ما …
حرفش رو قطع کردم و گفتم : اصلا برام مهم نیست منظورت چیه ؛ من آدمی نیستم که بشینم تا یکی مثل مبینا بیاد هرچی دلش خواست بهم بگه . از این به بعد جواب کلوخشو با سنگ میدم .
بعد برگشتم و به جای مطبخ رفتم تو اتاق خودم . در رو بستم و یه بالش انداختم وسط اتاق و روش دراز کشیدم . چشمام رو بستم و به سکوت توی اتاق دل‌خوش کردم تا هیاهوی اون بیرون از یادم بره .

♤               ♤               ♤

رفته بودم اتاق الیاس . آفتاب عصر کاشان از پنجره های رنگارنگ توی اتاق میتابید و فضای اتاق رو زرد و نارنجی میکرد . دور میز کوچیک اتاقش روی صندلی نشسته بودیم و داشتیم چای می‌خوردیم .
الیاس با تته پته ازم پرسید : میگم شهاب ، بعد ناهار که داشتی میرفتی مطبخ ، بهرام کشیدت کنار چی بهت گفت ؟
با تعجب گفتم : چیز خاصی نگفت . میخواست بهم بگه بهتره با مبینا کنار بیام تا همه راحت‌تر باشیم . چرا پرسیدی ؟
الیاس لبخند زد و گفت : همینطوری ، آخه سایه همو با تیر میزدین .
گفتم : باید باهاش کنار بیام . انگار اینجا خیلی چیزا هست که باید باهاش کنار بیام .
الیاس گفت : مثلا چی ؟
با لبخند گفتم : با له‌له‌ی که تو داری واسه بهرام میزنی .
الیاس گفت : من ؟ بهرام ؟ قبلا هم گفتم ، اصلا هیچ احساسی به بهرام ندارم .
تو چشماش زل زدم و گفتم : احساست رو مخفی میکنی ، اما اینو یادت میره که چشمات هم حرف میزنن .
الیاس با دستپاچگی برای عوض کردن بحث ، استکان و نعلبکی‌ش رو گذاشت رو میز و گفت : وای ، شهاب ! میدونی اینجا چه خبراییه ؟
پرسیدم : چه خبراییه ؟
الیاس گفت : چندوقت پیش همینجوری لب پنجره بودم و داشتم به حیاط نگاه میکردم که دیدم نصف شبی یه نفر هول هولکی اومد تو حیاط و رفت بیرون . اون شب نفهمیدم کی بود ولی شبای بعد حواسم رو بیشتر جمع کردم تا اینکه فهمیدم تو شبای نامشخص و تو ساعت های نامنظم ، این دختره آسمون‌جل از خونه میره بیرون .
با بی‌خیالی گفتم : مبینا رو میگی ؟ خیالات برت داشته ، هذیون میگی . با اینهمه گزمه و کشیک‌چی چطور میشه نصف‌شبی رفت بیرون ؟ الوات شهر و اراذل شهربانی و اوباش ژاندارمری رو هم علاوه کن ؛ تازه سربازای ارتش انگلیس هم هستن . نصف شب بیرون رفتن به همین راحتی نیست که ، اونم مبینا که از ترس دل و روده‌شو میرینه ‌. بی‌وقتی برات پیش اومد ، جن من دیدی لابد .
الیاس گفت : جن من چیه ، تو خودتم اینارو باور نداری . صبر کن همشو برات تعریف کنم . وقتی حالیم شد که این پالون مال مبیناست ، بعدش بیدار موندم که از ساعت مراجعت خبر دار بشم . چون نمیخواستم بیخود بهش بهتون ببندم ، چیزی نگفتم به شما و پیش خودم فکر کردم اول ته و توی قضیه رو دربیارم ، بعد بهتون بگم . یکی دو باری منتظر موندم ببینم کی میاد اما خوابم برد ولی سری های بعد دیدم که وقتی ساعت از ۳ شب میگذره برمیگرده و پاورچین پاورچین میره تو اندرونی خودشون ، اون سمت حیاط .
تعجب کردم . گفتم : مطمئنی مبینا بوده ؟ مطمئنی اشتباه نکردی ؟
گفت : آره ، مطمئنم . بین زن باغبون و مبینا شک داشتم ولی بعدش به خودم خندیدم . زن باغبون اندازه یه بشکه هزار مَنیه . مبینا به قاعده نصف سکینه خانم نمیشه . تازه سکینه خانم سر شب که می‌خوابه، صبح باز بزور بیدارش میکنن ؛ بیچاره بدبخت کی وقت داره که شب‌زنده داری کنه .
از الیاس پرسیدم : یعنی کجا میره ؟
الیاس شونه‌هاشو انداخت بالا و گفت : اینو دیگه نمیدونم .
به روبروم زل زدم و متفکر و با لحنی که مشخص بود دارم دروغ میگم گفتم : البته برام مهم نیست ؛ تازه به ما چه مربوطه که کدوم قبرستونی میره ‌؟
الیاس گفت : من که میدونم میخوای حالش رو بگیری ؛ بیا تعقیبش کنیم ببینیم داره چه گهی میخوره . اگه اونی باشه که منوتو فکر میکنیم ، میدونی چی میشه ؟
به الیاس گفتم : اگه اون باشه که منوتو فکر میکنیم و اگه شوهرش بفهمه میدونی چی میشه ؟ محشر کبری میشه الیاس ! مبادا اینارو پیش کس دیگه‌ای بگی . اصلا هر غلطی هم که داره میکنه به ما مربوط نیست ؛ ما کلانتر محلیم یا جاسوس شوهرش که راه بی‌افتیم دنبالش و ببینیم کجا میره و از کجا میاد ؟
الیاس گفت : وا ! من چیکار دارم به این کارا ؛ نه شاهه نه شازده . مثلا کی هست که بخوام زاغ سیاشو چوب بزنم ؟ من که دنبال تجسس تو کارش نبودم . فقط چون پنجره اندرونی من سمت حیاط بود ، دیدم داره زیرآبی میره . تازه ، ما اگه قضیه رو بفهمیم هم که به کسی نمیگیم . هیجان هم داره !
مردد شدم ، هم دلم میخواست سر از کار این پتیاره دربیارم و هم از دردسرش میترسیدم . اگه قضیه ناموسی باشه و یهو اتفاق غیرمنتظره‌ای پیش بیاد مثل بمب تو شهر صدا میکنه . من نمیخوام اسممون بی‌افته سر زبون ها .
دو دل گفتم : نه الیاس ، بگذر از این لاطائلات پرمکافات . هیچ نصیبی نداره برامون این واقعه جز مرافعه . مبینا جفایی هم اگر میکنه ، بهتره در خفا بمونه .
الیاس که شک و تردیدم رو دید گفت : کدوم لاطائلات شهاب ؟ کدوم مصیبت و زحمت ؟ بعد از چندماه بالاخره یه گزک افتاده دستمون که بتونیم باهاش این دختره ورپریده رو یه نیشی بزنیم . همونم پر بدیم تو آسمون خدا و ولش کنیم ؟ من که نمیگم بعد از فهمیدن قضیه بریم و رسوا کنیم مبینا رو . میگم سر از کارش دربیاریم ؛ اصلا اومدیم و یک درصد کاسه‌ای نبود زیر نیم‌کاسه و ما الکی گناهش رو شستیم . تو که دلت خون بود از اسنادی که بهت بست و گفت با شوهرش راه داری . نمیخوای تلافی کنی ؟
سریع گفتم : میام ولی مشروط به اینکه بازگو نکنی جایی ، حتی پیش طاها ، حتی پیش نوید ، حتی پیش بهرام . هیچکس نباید بفهمه ؛ هیچکس .
الیاس چشمکی زد و گفت : خیالت راحت .

□                □                □

از ماشین پیاده شدیم و در ماشین رو بستیم . نوید به در چوبی قدیمی اشاره کرد و گفت اینجاست . همه باهم حرکت کردیم و رفتیم سمت در ‌. در زدیم و چند دقیقه بعد در چوبی باز شد و ما وارد یه انگورستان شدیم ؛ یه باغ خیلی بزرگ پر از تاک و انگور که وسط باغ یه آلاچیق بزرگ بود . رفتیم سمت آلاچیق ، دورتادور آلاچیق حدود سی‌نفر نشسته بودن که با ورود ما از جاشون بلند شدن و سلام کردن . ماهم جواب سلامشون رو دادیم و رفتیم بالای مجلس ؛ من وسط وسط نشستم و بقیه هم کنارم نشستن ؛ الیاس و طاها سمت چپ من نشستن و نوید و بهرام سمت راست من . یه خانومی به تعداد ما یعنی ۵ فنجون قهوه آورد و گذاشت جلومون و بعد رفت .
نوید رو به جمع و با صدایی که همه بشنون گفت : خوشحالیم که دعوت مارو پذیرفتین و اینجا حاضر شدین و مفتخریم که قراره باهم قدمی برداریم برای این ایران بی‌پناه . از روز اول شروع این قائله برای همه مسجل بود که این گرهی نیست که با دست باز بشه ؛ روباه انگلیس و خرس شوروی دندون تیز کردن برای این مُلک . مُلکی که ارثیه شرافتمندانه نیاکان ماست برای ما و ارثیه شرافتمندانه ماست برای نوادگان‌مون . ایران و آداب و رسومش که حالا رسیده دست ما میراث کوروش ها و داریوش هاست برای ما ؛ میراث خواجه نصیرالدین ها و فردوسی ها ؛ میراث میرزا تقی‌خان ها و ستارخان ها . روا نیست همینطور دو دستی تقدیم بیگانه‌ش کنیم . پس ما می‌جنگیم برای این وطن ، می‌جنگیم که این وطن جز ما کسی رو نداره .
همه برای نوید کف زدن و احسنت گفتن . پیرمردی پاشد و گفت : سخن شما ، عمیق بود و دقیق . چیزی که امروز مارو دور هم جمع کرده عشقه ؛ عشق به یه معشوقه مشترک به اسم ایران خانوم . این ایران ناموس ماست ، قلم میشه دستی که بهش دست درازی کنه ؛ کور میشه چشمی که ازش چشم چرونی کنه ؛ شکافته میشه سری که خیال تجاوز بهش رو تو سرش بپرورونه . مگه بار اوله که ایران ما آب انداخته به لب و لوچه دشمن ؟ مگه اول باره که دشمن خواسته مملکت مارو لقمه بگیره برای خودش ؟ مگه ما تاحالا دندونای همون دشمن رو تو دهنش خورد نکردیم ؟ حالا مگه چه فرقی میکنه ؟ دشمن همون دشمنه ، ما باید ببینیم آیا همون ایرانی باغیرت هستیم ؟
پیرمرد نشست و چندنفر دیگه هم پاشدن و همچین حرفایی زدن تا اینکه من گلومو صاف کردم و گفتم : غرض از مجالست امروز ، مشورت بود و مشارکت . گفتیم جمع بشیم که چاره‌ای کنیم به این درد بی‌چاره .
یه زنی که گوشه آلاچیق نشسته بود از روی صندلیش پاشد و گفت : اما ما مجموعا ۵۰ نفر نمیشیم ؛ چطور دفع شر کنیم از این شهر ؟ چطور حریف اینهمه سرباز انگلیسی مسلح بشیم بدون سلاح ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : آره ، درسته ؛ ما کمیم ، کمیم ولی ضعیف نیستیم . ما قدرتمندیم و شجاع چون اولین‌هاییم . یه خانوم دکتری رو میشناسم که یه جمله خیلی قشنگی میگفت . اتفاقا اصلا هم بی‌مناسبت نیست که اینجا بگم . خانوم دکتر میگفت ما اولین ها که بیایم ، راه برای بقیه باز میشه ، بعدش میشیم هزاران نفر و اونوقت میشه چاره درمانگر کرد به این مُلک و ملت بیمار .
یه‌نفر پاشد و پرسید : حالا با این تعداد کم باید چیکار کنیم ؟
الیاس گفت : باید قدم های اول رو برداریم ، قدم های اول به حدی ساده و بی‌خطرن که حتی افرادی به تعداد انگشتای دست هم میتونن از پسش بر بیان ، چه برسه به ما که انجمنی هستیم .
طرف پرسید : منظورتون چیه ؟
طاها گفت : بقیه رو بیدار کنین از خواب غفلت . هرکسی اگه حتی بتونه یکنفر رو هم به انجمن اضافه کنه میدونین نهایتا چقدر میشیم ؟ هشیار کردن مردم اصلا کار حادی نیست ، اونم مردمی که چشم و دلشون خونه از جفا و بی‌رسمی های این جماعت متجاوز .
گفتم : این از قدم اول ؛ با هرکسی که مورد اعتمادتونه و بهش مطمئنید ، صحبت کنید و قانعش کنید کمکمون کنه ، هرچند که کمک کوچیکی باشه . بعد از اون تحریم ارتشی های انگلیسیه . یعنی هیچ جنس و کالایی بهشون فروخته نمیشه و حتی‌الامکان اگه میتونید مغازه‌هاتون رو ببندین و جوری کسب و کار بچرخونین که پنهانی باشه و بی خبر ‌. زمان ها و محل های خاصی رو برای فروش کالا با افراد درمیون بزارین . سربازای انگلیسی نباید بتونن هيچ آذوقه ای توی شهر برای خودشون دست و پا کنن . اینطوری بخشی از قواشون برای آوردن آذوقه از شهرای دیگه درگیر میشه .
یه مردی پاشد و گفت : اگه مغازه هارو ببندیم و کسب و کار تعطیل بشه ، اگه اعتصاب کنیم پس خودمون نونمون رو از کجا دربیاریم ؟ پس بقیه مردم چجوری آذوقه‌شون رو تامین کنن ؟
نوید گفت : گفتن که ؛ اهالی شهر زمان ها و محل های خاصی رو برای خرید و فروش کالا مشخص میکنن .
بعد اون مرد پرسید : خب قدم بعدی چیه ؟
بهرام گفت : قدم بعدی خنثی سازی سربازای ارتش شوروی به نفع مردمه .
طرف پرسید : یعنی بکشیم‌شون ؟
بهرام گفت : نه ، نه ، اصلا . خنثی سازی به این منظور که کاری کنیم ارزش هرکدوم از اعضای گروه مبارزه مردمی با ارتش انگلیس ، بیشتر از سربازای ارتش بشه . ببینین یعنی ما در حال حاضر اسلحه و مهمات چندانی نداریم ؛ باید تو زمان های درست و مکان های مناسب به گروه های کوچیک سربازای گشتی ارتش حمله کنیم و سلاح هاشون و هرچیزی که بدردمون میخوره رو ازشون بگیریم . چیزایی هم که به درد ما نمیخوره اما برای اونا امتیاز حساب میشه رو از بین ببریم .
یه پیرمردی پرسید : مثلا چه چیزایی رو ؟
بهرام گفت : مثلا جیپ های نظامی شون رو ، با آتیش از بین می‌بریم .
یه پسر حدودا بیست و پنج ساله بلند شد و گفت : این حرف هایی که شما زدین هزینه داره . هزینه‌هاش رو کی تامین میکنه ؟ این پول ها از جیب کدوم فقیر بیچاره‌ای باید خرج بشه ؟
بهش گفتم : اولا اگه منظورت هزینه های گروه مردمیه که خب باید بگم همیشه گروه مردمی خودجوشه و اعضای اون هیچوقت درخواست مزد نمیکنن . ولی اگه منظورتون درمورد خانوار های فقیره باید بگم حرفتون درسته . در این مورد قبلا فکری کردم ، حتی‌الامکان بخشی از این هزینه هارو ما تقبل میکنیم ولی پر واضحه که سیر کردن شکم فقرای یه شهر از چهار پنج نفر برنمیاد . تو این مورد هم اغنیای شهر باید بهمون کمک کنن ؛ برای اینکه تعداد خانواده های نیازمند کم بشه هم فقط یک راه هست . وضعیت خانوار های نیازمند از دو حالت خارج نیست ، یا سرپرست دارن اما سرپرست خانواده بی‌کاره که خب در این مورد باید شغل های هرچند با حقوق کم بسپارید بهشون که دست خودتون رو میبوسه و از ما کاری ساخته نیست . و در مورد خانوار های بی‌سرپرست هم باید بگم که یک‌نفر داوطلب از بین خودتون مشخص کنین که تا چندروز آینده لیستی تهیه کنه از تعداد خانوار های بی‌سرپرست و به دست ما برسونه که ماهم تا جایی که میتونیم کمک هزینه زندگی تهیه کنیم براشون .
پیرمردی که اول جلسه بعد از نوید صحبت کرده بود با بغض گفت : مرحبا ، مرحبا ، مگر که با نفس مسیحایی شما نسل تازه درمان بشه این درد کهنه !

◇            ◇            ◇

الیاس کاغذ رو از زیر دستم کشید و گفت : یه لحظه ول کن این صور ابلیس رو .
با اخم گفتم : چیکار میکنی الیاس ؟ نمیبینی دارم نقاشی میکشم ؟ اگه خراب میشد چی ؟ خیلی دوستش داشتم .
الیاس گفت : خیلی خب حالا ؛ خراب نشد که . من یکساعته دارم حرف میزنم ولی تو اصلا گوش نمیدی بهم ، انگار دارم یاسین به گوش خر میخونم .
رو زمین دراز کشیدم و گفتم : خب ، بگو . میشنوم .
الیاس گفت : بهرام بهم گفت میخواد باهام قرار بزاره .
ابروهامو انداختم بالا و گفتم : این پسره هم شده اسباب دل غشه . خیلی ازش خوشم میاد حالا دوستمم میخواد باهاش بریزه روهم .
الیاس گفت : من که قبول نکردم ‌‌.
گفتم : قبول نکردی هنوز ولی قبول میکنی به زودی .
الیاس با ناراحتی گفت : یعنی قبول نکنم ؟
دیدم داره ناراحت میشه ؛ نشستم ، دستش رو گرفتم و گفتم : چرا نظر منو میپرسی ؟ ببین دل خودت چی میگه . اگه دلت باهاشه یه لحظه هم صبر نکن . اصلا هم به من فکر نکن ، مطمئن باش من انقدر دوستت دارم که بخاطرت با بهرام کنار بیام . تو تصمیم خودتو بگیر . من چیکاره‌م که بخوام به دل الیاس جانم امر و نهی کنم ؟
بعد سرشو بغل کردم و روی سینه‌م گذاشتم .
الیاس گفت : وقتی میبینمش انگار دلم میریزه تو شکمم ، انگار وجودم گُر میگیره ، انگار صاحب تمام خوشحالی های دنیام ؛ وقتی نیست هیچی نمیخوام جز اینکه باشه ، به هیچی جز اون فکر نمی‌کنم ، یه دردم میشه هزارتا و هزارتا خوشحالیم میشه هیچی . چیه اسم این درد بی‌درمون شهاب ؟
سرش رو نوازش کردم و گفتم : اسمش عشقه جان من . دل سپردی به بهرام ، باید دل بِبَری ازش وگرنه محکومی به دل کندن .
الیاس گفت : ولی شک دارم به سرانجام این عاشقی ، میترسم از فرجام این دلدادگی . کاش یه خط از دفتر سرنوشت رو میشد خوند . فقط یه خط ، اونوقت میشد آگاه شد ؛ میشد فهمید که اگه قراره راهمون سوا بشه از هم ، دل ندیم و دل نَبَریم تا که بعدش بخوایم دل بکنیم .
موهاش رو نوازش کردم و گفتم : عشق بازی شانس و اقباله ‌. تا بوده همین بوده ؛ کس را وقوف نیست که انجام کار چیست . عشق و عاشقی با همین شکا و تردید ها قصه‌ی شیرینیه .
الیاس گفت : نیست شهاب . این نسخه علاجی که تو ازش حرف میزنی ، همیشه هم مایه دوا نیست ؛ گاهی قباله بلاست . آتیش میندازه به کلبه دل و خرمن خرمن احساس رو میسوزونه .
سرشو از روی سینه‌م برداشتم و گفتم : شب سیاهه ، سیاهی شبم سنگینه . بد میندازه به دل آدم . این خاصیت شبه که بدبینی میاره . توهم جای این حرفا پاشو برو اندرونی خودت که مصدع اوقات من شدی . وعده دارم با نوید ، باید برم پیشش الان .
الیاس ابروهاشو انداخت بالا و با لبخند ژکوند گفت : پس شاهزاده ما قرار عاشقانه تشریف میبرن که اینطور بی‌تاب وصالن و مشتاق دیدار ؟
گفتم : شکار دل میرویم و دیدار دلدار .
و هردوتا خندیدیم و باهم از اتاق من رفتیم بیرون . الیاس به سمت اندرونی خودش رفت و من به حیاط رفتم . سکینه خانم تو حیاط بود و داشت کنار حوض رو جارو می‌کشید .
از سکینه خانم پرسیدم : نوید رو ندیدی ؟ نمیدونی کجاست ؟
سکینه خانم گفت : بعد از شام که از مهمون‌خونه رفتن بیرون ندیدمشون .
سرمو تکون دادم و به سمت مطبخ رفتم ، از پله ها پایین رفتم و وارد مطبخ زیر زمینی شدم . مبینا تو مطبخ بود و داشت از سماور توی استکان آب جوش می‌ریخت .
منم رفتم و از توی قفسه ها دوتا استکان برداشتم و کنار مبینا وایستادم و ازش پرسیدم : میدونی نوید کجاست ؟
مبینا قوری رو برداشت و همینطور که داشت چای توی آب‌جوش می‌ریخت گفت : رفتن بالا پشت بوم با بهرام .
سرمو تکون دادم و استکان هارو گرفتم زیر سماور .
سرمو که برگردوندم دیدم مبینا داره توی استکان چای ، تریاک حل میکنه .
با طعنه گفتم : حاجی سهراب افیونی هم تشریف دارن ؟
مبینا دست و پاشو گم کرد و گفت : چی ؟ افیونی ؟ نه بابا ؛ بنده خدا خوابش نمی‌بره ، گاهی اوقات یه نخود تریاک میندازم تو چاییش که راحت بخوابه .
یه بوهایی به مشامم خورد ، گمونم مبینا امشب پالونش کج باشه . اگه داره تریاک میندازه توی چای یعنی میخواد سهراب رو بخوابونه ؟
مبینا یه چندثانیه بهم نگاه کرد و بعد با شک و تردید گفت : میگم کایان ، اون دستبند نقره‌ای که داشتی ، سه تا زمرد روش بود ، همون که دوهفته پیش دستت بود ؛ سهراب ازش خوشش اومده ، میشه بديش دوشب دست من باشه بعدش پست بدم ؟
ازش پرسیدم : کی میخوای‌ش ؟
مبینا سریع گفت : همین امشب .
گفتم : تو که میخوای سهراب رو بخوابونی . دیگه دستبند به چه کارت میاد امشب ؟
با تته پته گفت : نه ، آخه چیزه ؛ یعنی امشب میخوامش که فردا دستم باشه .
آیه رو خوندم . پس مبینا خانوم برای امشب برنامه داره ‌که زیور و زینت میخواد .
دوباره پرسید : میشه بگیرمش ؟
نبات انداختم تو استکانا و ابروهامو دادم بالا و گفتم : نخیر ، نمیشه .
مبینا رو ترش کرد و گفت : به گربه گفتن گه‌ت درمونه ، روش خاک ریخت .
استکان و قندون رو گذاشت توی یه سینی کوچیک مسی و سریع از مطبخ رفت بیرون .
منم از کنار پنجره یه سینی برداشتم و استکان‌ها و نعلبکی رو گذاشتم توی سینی و از مطبخ رفتم بیرون . فانوسی که روی لبه حوض بود رو برداشتم و وارد راه پله تنگ و کاه‌گلی و راه‌رویی پشت بوم شدم . جلوی در بوم که رسیدم ، دیدم بهرام هم روبروی نوید کنار آتیش نشسته و داره باهاش حرف میزنه . از سر کنجکاوی ایستادم و گوش کردم که ببینم چی میگن .
بهرام گفت : آخه این که نشد زندگی ؛ یالغوز و تنها از این صحرا به اون دریا ، از این دریا به اون دیار ، از اون دیار به این بلاد . خسته نشدی نوید ؟ به چی زندگیت دل خوش کردی ؟ پیش خودت فکر کن یکم . دلت نمیخواد یه زندگی بدون جنجال و تعقیب و گریز داشته باشی ؟ دلت نمیخواد وقتی میری خونه اجاق خونت روشن باشه ، تنور خونت گرم باشه ، بچه هات بدو بدو بیان زیر پر و بالت ، زنت بیاد و غبار خستگی از رو تنت برداره ؟
نوید با ماشه‌ای که توی دستش بود ، هیزم های توی آتیش رو جابجا کرد و گفت : من که میدونم میخوای به کجا برسی ، توروخدا دوباره پای اون دخترعمه‌ت رو نکش وسط .
بهرام گفت : اصلا گوربابای دخترعمم ، واسه خیر و صلاح خودت میگم .
نوید گفت : باشه اصلا بر فرض که واسه خودم میگی . پسر و دخترش چه فرقی داره ؟ شهاب هرچیزی که من میخوام رو داره ، از همه دخترایی که تو عمرم دیدم هم بیشتر به دلم نشسته . اونطوری که تو میگی ، آخرش قراره یه زنی بگیرم که معلوم نیست کیه و چیه ، سواد داره یا نداره ، خانواده داره یا نداره ، اهل زندگی هست یا نیست ، اصلا میتونم دوستش داشته باشم یا نه ‌. عوضش شهابِ من برعکس منوتو که نمیدونیم اسم بابابزرگمون چی بوده ، هفت پشتش معلومه کی بودن . علاوه‌بر سواد فارسی ، فرانسه و انگلیسی بلده . خانواده‌ش سالها سلطنت کرده به کشور ، هنوزم اسم و رسم دارن . مهم‌تر از همه اینکه منو میخواد ، منم میخوامش ‌.
بهرام طوری که سعی میکرد دلسوزانه باشه گفت : اسم هفت جد شهاب برای تو خونه و زندگی میشه ؟ فِنارسه و عربی و زرگری به چه دردت میخوره ؟ دِ واسه همین میگم این پسره وصله تنت نیست . خودت داری میگی صد و اندی سال سلطان مملکت بودن اینا ؛ از کجا معلوم پس فردا که ازت سیر شد ، مثل آشغال پرتت نکنه تو آشغال‌دونی یا اصلا سر به نیستت نکنه ؟ قاجاریه کم خون ریخته ؟ خون تو کجای دامن‌شون رو رنگین‌تر میکنه ؟
نوید ماشه هیزم توی آتیش رو با ماشه خورد کرد و گفت : مزخرف نگو توروخدا بهرام ، حرصم رو درنیار .
بهرام طوری که میخواست حرفش رو تموم کنه گفت : خودت هم خوب میدونی که این پسرای خوشگل فقط واسه تفریح و سرگرمی خوبن . هیچ جای زندگی آدم جایی ندارن .
یعنی بهرام همین احساسو به الیاس داره ؟ ولی الیاس خیلی بهرام رو دوست داره . اگه حرفش واقعا از ته قلبش باشه چی ؟ نه ، چون از من خوشش نمیاد داره اینارو به نوید میگه که بین مارو بهم بزنه . آره ، حتما همینطوره .
نوید گفت : بهتره پاشی بری بخوابی تا کلاهمون تو هم نرفته .
بهرام شونه‌هاشو انداخت بالا و از جاش بلند شد و به سمت در اومد . وقتی منو دید خشکش زد و تو چشمام خیره شد .
با تته پته گفت : امممم ؛ میدونی ، یعنی من …
حرفشو قطع کردم و گفتم : صبر کن ، موقعش که برسه حالت رو جا میارم . تا خشتک جنابعالی رو جا قاب دستمال ندم لحاف‌دوزی دست‌بردار نیستم ؛ ولی به موقعش ‌.
بهش طعنه زدم و از کنارش رد شدم و وارد بوم شدم . بوم خونه ، یه بوم بدون سقف وسیع بود که چشم‌انداز قشنگی داشت . بخاطر اینکه خونه توی حاشیه های شهر بود ، کمی دورتر از بوم ، کویر کاشان زیر نور مهتاب درخشان بهار ، مشخص بود . جلوتر رفتم و سینی رو گذاشتم روی کنده درخت که کنار آتیش بود و فانوس رو هم گذاشتم روی زمین .
نوید لبخند زد و گفت : شب کویر و چای تازه و شاهزاده خوشگل من . چه ترکیب دلچسبی !
خندیدم و گفتم : مار بزنه زبونتو که انقدر شکر نپاشی باهاش ‌‌.
قیافه مظلومی گرفت و گفت : زبون منو مار بزنه ؟ دلت میاد ؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم: آره که دلم میاد ، پس چی خیال کردی ؟ لااقل فکرم از این جهت راحته که این زبون چرب و چیل برام رقیب‌تراشی نمیکنه . اونطوری دل از هیچکس نمی‌بره و دلدار نمیسازه .
نوید استکان چای رو گرفت تو دستش و گفت : این زبون آفریده شده که فقط از شما تعریف کنه ؛ از هیچکسی هم جز شما دل نمی‌بره شاهزاده .
با لحن طلبکاری گفتم : غلط میکنه ببره ، از حلقومت میکشمش بیرون .
نوید گفت : اونوقت شوهر لال به چه کارت میاد ؟
گفتم : شوهر لالش یه دردسره ، زبون‌دارش هزار دردسر .
نوید با صدای بلند خندید و بعد از تموم شدن خنده‌ش یه قُلُپ از چایش رو خورد و بعد گفت : یه سوالی ذهنم رو خیلی وقته که مشغول کرده ‌‌. اگه ناراحت نمیشی بپرسم .
گفتم : بپرس .
نوید گفت : همیشه برام سوال بود چطور خط فکری تو اینهمه با خانوادت متفاوته ، راستش رو بگم اولش فکر میکردم تو هم همون طرز فکر رو داشته باشی ؛ اما حالا میبینم اصلا درست نبوده تصوراتم . چی باعث شد که تو اینهمه متفاوت باشی ؟
چندلحظه فکر کردم و گفتم : بنظر خودم اینکه من تو یه خانواده با فکر بسته به دنیا اومدم دلیل بر این نیست که لزوما منم باید فکر بسته‌ای داشته باشم . اگرچه این موضوع تاثیرگذاره اما اساس نیست . یادمه وقتی کوچیک بودم خیلی به خونه تاج‌السلطنه¹ رفت ‌‌و آمد داشتیم . شاید نقطه آغاز این افکار از همون زمان بود . تاج‌السلطنه خیلی با زنای اطراف خودش فرق داشت ، آگاه بود ، تحصیل کرده بود و از همه مهمتر شاید واقع‌بین بود . حرف هایی که تاج‌السلطنه میزد تاثیر زیادی روی من داشت ، از این جهت که برام جدید و جالب و شاید باورپذیرتر بود ‌.
نوید گفت : پس تاج‌السلطنه باعث شد که روشنفکر بشی .
گفتم : نه ، روشنفکر نیستم . من فقط از نسلی هستم که نسبت به نسل گذشته خودم آگاهی بیشتری به امور اجتماعی و فردی دارم .
نوید لبخند زد و گفت : اما همه این مدت ، هیچوقت نگفتی کِی و چرا بهم علاقه‌مند شدی . تو شاهزاده قاجار ، عاشقِ منِ بچه کوچه و بازار .
گفتم : عشق اگه اما و اگر و دلیل و منطق داشت که دیگه اسمش عشق نبود .
همونطور که نگاهش به آتیش بود گفت : نمیخوای داستان زندگیت رو از اول برام تعریف کنی ؟ البته اگه دوست داری .
گفتم : چرا ، الان میگم برات . ۱۷ و خوردی سال پیش ، تو اندرونی کاخ گلستان یه پسری به دنیا اومد که چشمای کهربایی داشت . وقتی خبر به دنیا اومدنم رو به پدربزرگم میدن ، وقتی نگاهش رو میندازه سمت آسمون که خداروشکر کنه از اینکه نوه‌ش سالم به دنیا اومده ، همون لحظه یه ستاره دنباله‌دار میبینه ؛ از این رو اسمم رو میزارن شهاب ، اگه دختر بودم لابد اسمم میشد ستاره . چندروزی از تولدم میگذره و همه اهل ایل با دیدن رنگ چشمام حیرت میکنن ، چون اونطور که نقل شده بود ، تو چند نسل گذشته هیچکس همچین رنگ چشمی نداشت و پدربزرگ و مادربزرگم به همین افتخار میکردن . یه مدت گذشت و وقت اون رسید که به این مولود تازه به دنیا اومده لقب سلطنتی بدن ، اولش قرار بود سر ماجرای همون ستاره دنباله‌دار ، لقبم بشه اخترالدوله اما بعد به سبب همون رنگ چشم و چهره متفاوتی که با باقی افراد سلسله قاجار داشتم لقبم شد افتخارالدوله . خلاصه ، قرار بود افتخار دولت باشم که اضمحلال سلطنت رو دیدم . حدود یکسال بعد از به دنیا اومدن من ، سلطنت قاجاریه منحل شد و ما مجبور شدیم از کاخ گلستان نقل مکان کنیم و بریم یه جای دیگه زندگی کنیم . بعد از اون ماجرا پدرم عمارتمون رو خرید و رفتیم و اونجا ساکن شدیم . تازه اوایل مدرسه رفتنم بود که با طاها و الیاس و هادی دوست شدم . اول منو الیاس بودیم و بعدش طاها و بعدش هادی به جمعمون اضافه شدن . کله هادی بیشتر از هممون بوی قرمه‌سبزی میداد ، اون بود که مارو تشویق میکرد تا قفل سکوت‌مون رو گاهی بشکنیم و زنجیر بردگی رو گاهی برداریم از دست و پامون ؛ کم کم راه و چاه مبارزه با دیکتاتوری و ظلم رو بهتر یاد گرفتیم ، آگاهی شمشیر برایی بود که پرده های جهل و حماقت رو پاره میکرد و تبعات‌ش یعنی ظلم و جور رو از بین برمی‌داشت . تو همین گیر و دار بودیم که تو رو دیدم ؛ داشتم زندگیمو میکردم نوید ، داشتم زندگیمو میکردم که یهو قیامت برپا شد تو این دل بی در و پیکر ‌. چشم باز کردم دیدم عالمی از درد عشق یه شاگرد شوفر آوار شده رو سر این شاهزاده بد رکاب ‌. مجنون دیدم تورو که دل باخته‌ت شدم ‌.
نوید گفت : یعنی پشیمونی از این عشق و عاشقی ؟
سریع گفتم : حاشا جان‌ِدل ! من کی حرف از پشیمونی زدم ؟ هنوز و همیشه قصه عشق تو ، شورانگیزترین قصه دوران زندگی منه ، این شب و این شهر و این کویر و این آوارگی عاشقانه هم گواه راستگویی منه ‌. مجنون تر از تو کجا پیدا کنم تو این دنیا ؟
یهو ازم پرسید : فکر میکنی لیلی اگه پسر بود ، مجنون بازم عاشقش میشد ؟
سرمو تکون دادم و گفتم : معلومه که میشد . نکنه فکر کردی اونهمه شوریدگی و آشفته حالی بسته به جنسیت لیلی بود ؟ نخیر جانم ؛ قلب مجنون ، روح لیلی رو لمس کرده بود که اینطور دیوانه و شیداش شده بود . مثل مهر و مشتری ، مثل ناظر و منظور ، مثل ایاز و محمود . کاری به آدمای دیگه ندارم ، اما اونایی که جدی جدی عاشق میشن احساساتشون چیزی فراتر از جنسیته ؛ فراتر از جنسیت بود که آوازه عشقشون از قرن ها گذشت .
نوید دوباره ماشه رو گرفت تو دستش و گفت : کاش تا آخر سرنوشتم با تو نوشته شده باشه ‌.
به آتیش نگاه کردم و گفتم : وقتی با مبینا بحث میکنم ، ناراحت میشی ؟
نوید گفت : خدا عاشق رو طوری آفریده که همیشه حق رو به معشوقش بده . تو تمام این روزا هم اگه بحثی پیش اومده ، از نظر من همیشه حق با تو بوده .
انگار شک داشت ادامه حرفش رو بگه ، اما تصمیمش رو گرفت و گفت : اگرم سر ماجرای اون تهمتی که بهت زد ، جلوی شما چیزی بهش نگفتم فقط بخاطر خاله بود ؛ همین یکبار رو به احترام اون نادیده گرفتم اما نبخشیدم . کافیه یکبار دیگه همچین حرفی بهت بزنه ؛ آبرو و اعتبارش رو با خاک چاله میدون یکسان میکنم .
سرمو انداختم پایین و لبخند زدم .
نوید آروم‌تر گفت : من هرکاری برات میکنم ، هرکاری . تو فقط خوشحال باش ؛ تو فقط بخند . تو فقط غم به دلت راه نده ؛ هرچقدرم که این سرنوشت رکاب نده و بدقلقی کنه ، آخرش این ماییم که رامش میکنیم ؛ تو فقط بهم قول بده همیشه تو قلبت حفظم کنی .
با اطمینان گفتم : اینجا ، زیر آسمون شبِ این کویر ؛ جایی که هیچ آدمی جز منوتو نیست و هیچکس جز خدا و این شن های صحرا حرفمون رو نمیشنوه ، قسم میخورم که تا ابد تو قلبم حفظت کنم .
نوید با خوشحالی نفسش رو بیرون داد و به چشمام خیره شد .
لبخند زدم و گفتم : آسمون این کویر پر از ستاره‌ست .
نوید گفت : چون اینجا آدما کمترن .
با حسرت گفتم : آدما هرچی که ببینن رو از بین میبرن ، آسمون ، دریا ، جنگل ، حیوون ، گیاه ، عشق !
بلند شدم و فانوس رو از روی زمین برداشتم ، به سمت نوید رفتم و دستم رو گذاشتم زیر چونه‌ش ، با فشار کوچیکی که به زیر چونه‌ش آوردم متوجه منظورم شد و ایستاد . سرم تا زیر چونه‌ش بود ، قد بلند و جذاب ، بدنش هم ورزیده و اغواگر .
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو محکم به خودش فشار داد ، صورتش رو آورد جلو و لب بالام رو بین لباش گرفت . اون دست خالیم رو بردم بالا و گذاشتم روی گونه‌ش ، همونطور که داشت با لبها و زبونم بازی می‌کرد ، دستم رو آوردم پایین‌تر و رسیدم به پونه و بعد سیبک گلوش . بازم رفتم پایین تر و دستم روی سینه‌ش بود که از راهروی بوم یه صدایی اومد ‌. لبم رو از لباش جدا کردم و همونطور که دستم رو سینه‌ش بود ، هُلش دادم عقب .
با استرس گفتم : شنیدی صدا رو ؟
نوید گفت : آره ، از کجا بود ؟
ترسیده بودم ، گفتم : از تو راهرو بود . کی بود یعنی ؟
نوید دستم رو گرفت و گفت : هرکی بوده گور باباش ، مهم نیست ؛ نترس .
گفتم : خیلی خب ، بهتره من برم دیگه ‌.
رفتم جلوتر ، گونش رو بوسیدم و آروم گفتم : شبت بخیر .
با دوتا چشماش چشمک زد و دستم رو بوسید و دو قدم رفت عقب .
راه افتادم و رفتم تو راهرو ، از راه پله های کاه‌گلی بوم اومدم پایین و رفتم سمت اتاق الیاس ‌. وقتی رسیدم ، در زدم و چندثانیه بعد الیاس در رو باز کرد . سریع رفتم تو اتاقش ، در رو بستم و به در تکیه دادم و گفتم : الیاس ، گمونم امشب مبینا از خونه میره بیرون .

♤               ♤               ♤

یکساعت از وقتی که اومدیم بیرون از خونه میگذره ‌. ته کوچه پشت یه خروار کاه نشستیم و یه آتیش کوچیک کنج دیوار بن‌بست کوچه کردیم ، هرکدوممون به یکی از دیوارای مجاور تیکه دادیم و منتظر موندیم که ببینیم مبینا کی از خونه میاد بیرون .
الیاس گفت : چه ماده‌مولایی بود این دختره آب زیر کاه . دستبند هم میخواد واسه فسق و فجور و جندگی اونوقت پای شوهر از همه جا بی‌خبرش رو میکشه وسط و میگه سهراب خوشش اومده . حالا مطمئنی دختره واسه جندگی میخواسته دستبند رو ؟
دستم رو گاز گرفتم و گفتم : استغفرالله ! من کی گفتم این دختره جنده‌ست ؟ گفتم فقط دستبند منو میخواسته گفته شوهرش خوشش اومده . من آدم ترسویی نیستم ولی اسناد بستن به مردم ؟ الحذر ، این سنگ برای خورد کردن زیادی بزرگه . خدایا توبه !
الیاس گفت : خیلی خب بابا ، توهم زیادی بزرگش میکنی . نکنه خیال کردی این ورپریده نصف شبی واسه نماز شب میره مسجد ؟
گفتم : حالا که یکساعته اینجا بیخود معطلیم ؛ هنوزم این دختره نیومده بیرون . میگم نکنه جدی توهم زده باشی ؟ از تو بعید نیستا ‌‌.
الیاس گفت : واییییییییییی شهاب ! صدبار گفتم من مطمئنم از چیزایی که دیدم . خودتم که میگی دیدی تو چایی شوهرش تریاک ریخته . دیگه به چی شک داری ؟
دستم رو گذاشتم رو دستم و گفتم : وا ! این مگه دلیل میشه ؟ هزار نفر تو این شهر با چایی‌شون تریاک میخورن ، یعنی زنشون خیانتکاره ؟
الیاس گفت : من که به خودم شک ندارم ، تو اگه به حرفام مطمئن نیستی بگو برگردیم خونه ‌.
گفتم : حالا که اینهمه اینجا معطل بودیم ، یکم دیگه هم صبر میکنیم اگه نیومد برمیگردیم خونه .
الیاس گفت : خیلی خب ، باشه .
ساکت شدیم و تا چنددقیقه‌ای چیزی نگفتیم ‌. هر ۱۰ دقیقه یا یک‌ربع، دوتا گزمه و کشیک‌چی میومدن و از سر کوچه تو خیابون رد میشدن اما چون ما پشت یه تلنبار کاه بودیم مارو نمی‌دیدن . حرفایی که از بهرام شنیده بودم یادم اومد ، اما تا خواستم به الیاس بگم و براش تعریف کنم یهو در خونه باز شد و یه زن را چادر و چاقچور از خونه اومد بیرون .
الیاس زد رو زانوم و گفت : شهاب ، شهاب ! ببین یه نفر از دروازه اومد بیرون .
آروم گفتم : کور که نیستم ، می‌بینم . آره راست میگفتی ، مبیناس ؛ از هیکلش معلومه ‌. پاشو بریم دنبالش ‌.
الیاس گفت : کجا ؟ صبر کن تا سر کوچه بره ؛ الان بریم که مارو میبینه ‌.
مبینا همینطور که اطرافش رو میپایید ، سریع خودش رو رسوند به سر کوچه . ما هم راه افتادیم و رفتیم دنبالش . مبینا سریع قدم برمی‌داشت و هرچند قدمی که برمی‌داشت عقب و اطراف رو می‌پایید و ماهم برای اینکه دیده نشیم مجبور بودیم پشت درخت ها یا توی کوچه ها قائم بشیم و وقتی خیالش راحت شد پشت سرش راه بی‌افتیم .
چندباری توی راه به گزمه و کشیک‌چی یا جیپ های گشت ارتش انگلیس برخوردیم اما سریع خودمون رو قایم کردیم و به چشمشون نیومدیم .
هرچی دارالسلطنه رضاشاهی درحال گسترش و توسعه و نوسازی بود ، بعضی شهر های دور افتاده‌تر مثل کاشان چهره قدیمی بودن‌شون رو حفظ میکردن . خیابون های نه‌چندان فراخِ خاکی با دیوارا و خونه های کاهگلی و خشتی که حتی تیرچراغ برق نداشتن و هنوزم مثل دوران ناصری و مظفری مشعل آتیش به دیوار ها و فانوس به ستون دکون های بسته وصل بود تا کمی از تاریکی شب کاسته بشه و مسیر رفت و آمد برای شبگرد ها و گزمه ها قابل دید باشه .
نمیدونم چقدر راه رفتیم اما بالاخره مبینا جلوی یه در ایستاد و کوبه در رو به صدا درآورد . ماهم پشت یه گاری که نزدیک اون خونه بود ایستادیم تا ببینیم چی میشه .
مبینا دوباره کوبه رو تو دستش گرفت که در بزنه ولی در باز شد ؛ هیچکس از در بیرون نیومد ، عوضش مبینا روبنده‌ش رو داد بالا ، یه نگاهی به اطراف کرد و وارد خونه شد و دروازه رو بست .
گفتم : بخشکی شانس ، تا اینجا اومدیم ببینیم کی پذیرایی میکنه از این لکاته . آخرم کسی از خونه بیرون نیومد .
الیاس گفت : یعنی کی تو این خونه‌ست ؟
گفتم : هرچی بیشتر فکر میکنم این ماجرا برام عجیب‌تر میشه . به مبینا نمی‌خورد اهل خیانت به شوهرش باشه . در ظاهر خیلی خوب بودن باهم .
الیاس گفت : خیلی چیزا ماجراش در ظاهر درست به نظر میاد ، اما در باطن داستانش علیحده‌س . حالا چیکار کنیم ؟ صبر کنیم تا بیاد بیرون از خونه ؟
گفتم : نه ، چیو صبر کنیم بیاد بیرون ؟ اومدیم و تا دمدمای سحر همینجا موند . ما که نمیتونیم تا اونموقع اینجا پشت گاری بشینیم که .
الیاس گفت : پس چطور ته و توی قضیه رو دربیاریم ؟
گفتم : میریم ، اما فردا دوباره برمیگردیم .

♤               ♤               ♤

دستکش ابریشمم رو روی دستم کشیدم و با اشاره به الیاس گفتم که زود باشه ، سریعتر بریم .
الیاس راه افتاد و تقریبا نزدیک دروازه بودیم که نوید بدو بدو خودش رو رسوند به ما و گفت : کجا میرین سر صبحی ؟
یه خنده مصنوعی مسخره کردم و به الیاس اشاره کردم که بگه .
الیاس هول شد و به تته پته افتاد : اممم ، یعنی ، خب ، میدونی ، اممم …
با یه لبخند مسخره سریع گفتم : میخوایم بریم بازار .
الیاس هم یه لبخند مسخره تر زد و گفت : آره ، آره میخوایم بریم بازار .
نوید با شک گفت : خیلی خب ، زود برگردین . مواظب باشین گم نشین .
بعداز چنددقیقه غر زدن و اینکه به نوید گفتم آدمای کم هوشی نیستیم و بعد از چندماه حالا اینجا رو تا حدودی چشمی یاد گرفتیم ، خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم . عینک آفتابیم رو زدم و به الیاس گفتم : موقع برگشت باید بریم بازار . من دوست ندارم که به نوید دروغ بگم .
الیاس دستش رو تکون داد و گفت : خیلی خب ، توهم خیلی سخت میگیری .
گفتم : سخت نمیگیرم ، فقط برام مهمه که جواب اعتمادش رو چطوری بدم .
همینطوری که حرف میزدیم باهم ، از بین کوچه ها و خیابون های شهر رد میشدیم . زن‌ها بعضا چادری و بعضا بدون حجاب تو خیابون ها میگشتن و از دکون های قدیمی خاک‌خورده که مثل دخمه جن بودن خرید میکردن . از مردها اونایی که کاسب بودن ، توی دکون‌شون داشتن با مشتری سر و کله میزدن و اونایی که مشتری نداشتن مگس می‌پروندن و گاها با تبلیغ اجناسشون دنبال جذب مشتری بودن ‌. بچه ها که کثافت و خاک و خاشاک رو لباسشون داد میزد تو کوچه ها می‌لولیدن و دنبال هم میکردن و صدای جیغ و دادشون به صدای شلوغی مردم اضافه میکرد .
یه مقداری که راه رفتیم ، رسیدیم به یه دوراهی .
الیاس ازم پرسید : یادت هست کدوم طرفی بود ؟
گفتم : آره ، دیشب تو تاریکی چشمم خورد به خط روی این شیشه که نوشته بود قنادی حور . از این راه کنار قنادی باید بریم .
الیاس گفت : مطمئنی ؟ آخه من احساس میکنم باید از سمت این تره‌بار فروشی بریم .
گفتم : تو احساس میکنی ولی من مطمئنم . بیا بریم ‌، مزخرف هم نگو . فوقش اگه اشتباه کرده بودم برمیگردیم دیگه ‌. یالا ، بریم ‌.
راه افتادیم و از کنار قنادی گذشتیم ، از چندتا کوچه رد شدیم و رسیدیم به خونه‌ای که مبینا دیشب اومده بود . گاری زهوار در رفته‌ای که دیشب پشتش قایم شده بودیم همونجا بود و نشونه‌ تاییدی بود بر اینکه من اشتباه نکردم ‌.
الیاس گفت : خب حالا چیکار کنیم ؟ بشینیم ببینیم کیا رفت و آمد دارن تو این خونه ؟
گفتم : وا ! یعنی چی ؟ اومدیم و اینی که اینجا زندگی میکنه تا ۱۰ روز بیرون نیومد . ما که وقت نداریم همینجوری لنگر بندازیم اینجا ‌. یا اصلا اومدیم و اینجا فاحشه‌خونه بود و هرکس و ناکسی میتونست بره توش و بیاد بیرون ازش . نمیشه اینطوری که .
الیاس گفت : چیکار کنیم پس ؟
گفتم : باید از یه نفر بپرسیم چه‌خبره تو این خونه .
الیاس پرسید : از کی بپرسیم ؟
با تندی گفتم : وای چقدر خنگ شدی الیاس ، از یکی که مال همین محل باشه ‌.
یه پیرمردی داشت از کوچه رد میشد اما وقتی ازش پرسیدیم فهمیدیم مال این محل نیست . یخورده دیگه صبر کردیم تا بالاخره دروازه روبروی اون خونه باز شد و یه زنی همراه یه بچه کوچیک از دروازه اومدن بیرون ‌.
دست الیاس رو کشیدم و آروم گفتم : بیا بریم !
سریع رفتیم جلوی زن و من سعی کردم طوری که موجه باشه گفتم : سلام خانوم . ببخشید مزاحمتون شدیم ؛ میشه یه سوالی ازتون بپرسم ؟
زن هم سلام کرد و گفت : بفرمایید .
گفتم : برادر ما خاطرخواه یه دختری شده ، ما هم پی‌ش رو گفتیم و معلوم‌مون شد خونه این مستوره خانم اینجاست ؛ روبروی شما . پدر و مادرمون مشغله و بیماری و دردسر داشتن ، خلاصه این شد که ما اومدیم پرس و جو ‌. شما میشناسین اهالی این خونه رو ؟
زن با تعجب نگاهمون کرد و گفت : اهالی ؟ تو این خونه فقط یه نفر زندگی میکنه ‌. گمون کنم نشونی اشتباهی بهتون دادن چون هیچ دختر یا زنی ساکن این خونه نیست .
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون . گفتم : شما مطمئنید ؟
زن گفت : آره که مطمئنم ، همسایمونه ‌.
الیاس گفت : چجور آدمیه که تنها زندگی میکنه ؟ کارگره از شهر دیگه یا مال همین شهره ؟ متاهله اصلا ؟
زن دوباره تعجب کرد و گفت : نه ؛ متاهل کجا بود ، یه عزب اوقلی مرموز . تو محل میگن خاطرخواه یه دختری شده بوده ولی دختره رو بهش ندادن . حالا اینم منحرف شده با زنای شوهردار میریزه رو هم ، ولی خب ما که چیزی ندیدیم ؛ الله اعلم .
نمیدونستم چی بگم که بحث تموم بشه ، الیاس گفت : لابد یا نشونی اشتباه به ما دادن یا خواستن اذیتمون کنن . به هرحال ، ممنون که جواب دادین خانوم . خداحافظ .
دست منو کشید و راه افتادیم . الیاس گفت : نگفتم این دختره پالونش کجه ؟ نگفتم خرابه ؟ تو باور نمیکردی .
گفتم : حالا که فهمیدیم ، چه سودی برامون داره ؟ الیاس ! انگار عذاب وجدان گرفتم . هرکاری هم میکرد به ما مربوط نبود . کاش نمیومدیم دنبالش .
الیاس گفت : عذاب وجدان چرا ؟ ما که قرار نیست به کسی بگیم .
گفتم : معلومه که قرار نیست به کسی بگیم ، ولی خب یه حس بدی پیدا کردم . میدونی ، راستش اولش که داشتیم ردش رو میزدیم خیال میکردم وقتی بفهمم مبینا خیانتکاره دلم خنک میشه و میتونم به ريشش بخندم که جانماز آب میکشه و به بقیه بهتون میبنده ؛ اما حالا که فهمیدم ، اصلا اون احساس رو ندارم . دلم برای شوهرش میسوزه . بیچاره سهراب !
الیاس گفت : دلت واسه اون نسوزه . خدا در و تخته رو خوب باهم جفت و جور کرده . زنش ور دلش نشسته ، یه چشمش سکینه خانم رو ورانداز میکنه ، یه چشمش به ما چشمک میزنه . پسره هیز پررو .
همونطور که حرف میزدیم رفتیم بازار کاشان ، یه مقدار شیرینی خریدیم و موقع گشتن تو بازار خوردیم ‌. دکون های تیمچه امین‌الدوله و تیمچه بخشی رو تماشا کردیم ، من برای نوید یه کلاه برت مشکی و یه زیرپوش خریدم و الیاس هم برای خودش یه جلیقه و یه جفت جوراب خرید و بعدش برگشتیم خونه .
جلوی دروازه که رسیدیم یه ماشین مشکی دیدیم که مال اهالی خونه نبود .
الیاس ازم پرسید : این ماشین کیه ؟
گفتم : نمیدونم ، احتمالا مهمون اومده .
دروازه رو باز کردیم و وارد حیاط شدیم . اول حیاط منو الیاس از هم جدا شدیم و الیاس رفت مطبخ تا آب بخوره . منم راه افتادم سمت اتاقم ، جلوی حوض سکینه خانوم رو دیدم که نشسته بود و داشت تو یه دیگ خیلی بزرگ ، رو آتیش برنج می‌پخت .
گفتم : خیر باشه ، تو حیاط برنج میپزین ؟
سکینه خانم بلند شد و سلام کرد و گفت : مهمون داریم امروز ، دیگ زیاد بزرگه ؛ مطبخ هم کوره . پختم از گرما . دیگه آوردیمش تو حیاط .
سرمو تکون دادم ‌و گفتم : نوید کجاست ؟
سکینه خانم گفت : با آقا سهراب رفتن تو باغ گوشت کباب کنن .
رفتم تو راه پله ، هوا امروز خیلی گرم بود ؛ خسته شدم . یکمی روی پله ها نشستم تا نفسم جا بیاد . بعدش دوباره بلند شدم و از پله ها رفتم بالا و وارد راهرو شدم . داشتم میرفتم سمت دالان اتاق خودم که با دیدن صحنه روبروم خون توی رگام خشک شد .
پارسا دقیقا جلوی دالان اتاق من ، کنار نرده های بالکن رو به حیاط ایستاده بود و داشت سیگار می‌کشید …

  • قسمت بعدی داستان با عنوان “عاشقانه” منتشر میشود ‌…‌.

۱ . تاج‌السلطنه 👈 دختر ناصرالدین شاه قاجار ، از مدافعان انقلاب مشروطه و عضو انجمن حریت نسوان

نوشته: Night witch


👍 13
👎 3
37601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

927726
2023-05-13 03:42:32 +0330 +0330

تا نصفه خوندم ‌ سبک و سیاق کتابهای محمود دولت ابادی نوشته شده بود.
سالها قبل یه دوستی اینجا داشتیم به اسم کاربری کسرا . نمیدونم چرا با خوندن داستانت یاد کسرا افتادم‌.
دوتا از بچهای قدیمی که حدود دوازده سیزده سال قبل اینجا بودن رو اسم میبرم.
فریجاب و سارا.

2 ❤️

927729
2023-05-13 04:03:33 +0330 +0330

ضمنا داستان با تگ گی نمیخونم . یه مقداری که خوندم کامنت گذاشتم بعد متوجه شدم که تم داستان گی هست. ادامه ندادم .

1 ❤️

927791
2023-05-13 12:12:45 +0330 +0330

درود و خسته نباشید بهت نایت ویچ جان 🌹🌹
مثل همیشه خوب بود و کلی لذت بردم، اتفاقا همین روزا میخواستم بهت پیام بدم و ازت بپرسم قسمت جدید تموم شده یا نه که اگه تموم شده کی منتشر میشه که الان دیگه دیدم منتشر شده 🤩
این قسمت هم مثل همیشه جذاب، روان، زیبا، غیر قابل پیش بینی بودن هر قسمت از قبل و همه ی ویژگی های خوب قبلی که مخاطب رو جذب میکنه و… رو دارا بود و به نظرم لازم نیست دوباره اشاره کرد بهشون 👌🏻❤️ فقط به نظرم این سری علی رغم اینکه حجم نوشتار مثل همیشه بود اما مقدار کمی از داستان و قصه و ماجرا پیش رفت.🌹
و نکته دیگه اینه که یکسری از دوستان فکر میکنن هرکسی که داستان تگ گی رو میخونه گی هست و توی سایت فقط همجنسگرا ها تگ گی رو میخونن، چه ربطی داره آخه؟ یعنی من الان گی هستم که از اولین قسمت تا اینجای داستان رو کامل خوندم و اینهمه لذت بردم؟
یعنی منی که استریت هستم نمیتونم دیگه این داستان رو بخونم؟
شما از این داستان لذت ببرید، از این قصه که به این خوبی و روانی داره روایت میشه و اینقدر جذاب هست که مخاطب رو دنبال خودش میکشه لذت ببرید و اگرم واقعا فقط همون تگ گی رو می‌بینید و خوشتون نمیاد نظرتون قابل احترامه و هومن اول اصلا نخونید لازم نیست بیاید همین نظرتونو کامنت بزارید و بگید، کلا یه چیزی یاد گرفتید و هی میاین همونو کامنت میزارید
قاعدتا کسی که بدش میاد؛ از سکس دو همجنسگرا بدش میاد، مگه مثلا توی همین قسمت چند جاش سکس دوتا همجنسگرا رو روایت کرده؟ حتی یک بار هم توی این قسمت صحنه سکس دو همجنسگرا نبود پس لازم نیست بیای و کامنت بزاری

این جای داستان هم واقعا خیلی خوب بود و در پاسخ دوستان: "اونایی که جدی جدی عاشق میشن احساساتشون چیزی فراتر از جنسیته ؛ فراتر از جنسیت بود که آوازه عشقشون از قرن ها گذشت . " 👌🏻👏🏻

بازم میگم این ایده تون که فکر می‌کنید استریت ها نمیتونن داستان با تک گی رو بخونن خیلی بی معنا و مسخره است، پس الان من اینجا چیکار میکنم؟ 😂 😂

قلمت مانا دوست خوبم 🌹👌🏻❤️

1 ❤️

927832
2023-05-13 19:12:24 +0330 +0330

Yanar geceler : حداقل سپاس از اینکه توهین نکردین …

Ahmad913 : از کامنتی که گذاشتی مشخصه چه‌جور آدمی هستی ، پس جوابش رو نمیدم . فقط در کل خواستم بگم اگه همینایی که امثال شما بهشون میگین کونی و جنده نبودن ، شما همیشه تو کف یه سوراخ که بکنین توش و سبک بشین میموندین😊

IpshzAlireza : سلام دوست عزیزِ من ! این قسمت طول کشید و متاسفانه قسمت بعدی هم ممکنه بیشتر طول بکشه ؛ الان زمان امتحاناته و سر ها شلوغ و دست ها بند …
دقیقا درسته و با حرفت موافقم ، و فکر می‌کنم دلیلش این بود که این قسمت بیشتر به تعریف جزئیات پرداختم و واسه همین حجم زیاد شد و محتوا کم ، اما فکر میکنم برای درک فضای داستان ضروری بود ؛ امیدوارم خیلی اذیت نشده باشین :)
درمورد کامنت ها هم بازم باهات موافقم . هیچ اجباری تو خوندن هیچکدوم از داستان های اینجا نیست ؛ نمیدونم چرا بخاطرش بد و بیراه میگن و توهین میکنن
من اصلا قصد نوشتن داستان سکسی ندارم ، اون یه قسمت هم که نوشتم فقط برای این بود که یخورده با فضای سایت همخوانی داشته باشه . وگرنه اگه بستر بهتری داشتم هیچوقت داستانم رو اینجا نمیذاشتم که اینهمه حرف بشنوم :)
خیلی ممنونم از نظرت❤️

A girl named Nilo : اتفاقا همیشه توی نظرات جدید داستان ها همین کامنت رو میدیدم و مطمئن بودم که کامنت خودشه ؛ تاحال خوشحال بودم زیر داستان های من کامنت نذاشته که حالا این افتخار نصیب منم شد😂

1 ❤️

927838
2023-05-13 20:53:30 +0330 +0330

عالی بود پسر،گفته بودی درگیری
ولی واقعا معرکه بود

1 ❤️

927849
2023-05-13 22:50:23 +0330 +0330

Night witch : آره میدونم که توی همچین داستانی رعایت و گفتن جزئیات برای درک خواننده ضروریه فقط یادم رفت که اینم بگم

Yasindlx : واقعا چجوری دلتون میاد از تاریخ متنفر باشید؟ خوبه بدونید اگه مردم یک کشور به تاریخشون اهمیت بدن و اونو مطالعه کنند دیگه کسی نمیتونه اونا رو به راحتی فریب بده و اون ملت میتونن تصمیمات درست تری رو اتخاد کنن. ^_^

1 ❤️

927883
2023-05-14 01:47:39 +0330 +0330

Mojitaba65 : چقدر خوشحالم که خوشت اومده ؛ ممنونم !🤍

Yasindlx : خیلی به من لطف داری دوست عزیز من ! واقعا خیلی خوشحال میشم و انرژی میگیرم از اینکه خوشتون اومده ، حتی اگه یه کوچولو باشه🤍

1 ❤️

932140
2023-06-08 19:36:42 +0330 +0330

XzeroX : ممنونم از نظرت . الان فصل امتحاناته و آزمون نزدیک …
یخورده طول میکشه این قسمت امیدوارم بتونم زودتر تمومش کنم😊

0 ❤️

932331
2023-06-10 00:04:21 +0330 +0330

vernad : خیلی ممنونم از انرژی که بهم دادی و باید بگم نظر لطفته !
خوشحالم که خوشتون اومده، امیدوارم تا آخر داستان راضی بمونید :)

1 ❤️

938567
2023-07-20 06:44:53 +0330 +0330

سلام ممنون بابت داستان زیبات
من همیشه قسمت داستان رو برای ادامه این داستان سرچ میکنم :)

1 ❤️

938845
2023-07-22 01:00:56 +0330 +0330

Atma.fanpo : ممنونم :)♡ خیلی لطف داری بهم

0 ❤️

943877
2023-08-23 20:56:08 +0330 +0330

از قسمت اول تا اینجارو امروز خودنم ،ادامه شو میخووووووواااااااااامممممم🥺🥺🥺💐💐

1 ❤️

945345
2023-09-02 10:28:20 +0330 +0330

Babakamman : قسمت بعدش نوشته شده و آماده انتشاره ولی انگار ادمین اجازه پخش نمیده :)

1 ❤️

947559
2023-09-15 13:45:00 +0330 +0330

آخه ادمین رو چ حسابی اجازه پخش به چنین داستان گیرا و نثر همه چی تمومی نمیده؟!

1 ❤️

947759
2023-09-16 17:10:27 +0330 +0330

Babakamman : شما خیلی لطف داری :)♡ نمیدونم واقعا، احتمالا بخاطر محدودیت قسمت‌هاست

0 ❤️

967037
2024-01-17 02:38:12 +0330 +0330

سلام عزیزم
قسمت بعد کی منتشر میشه؟

1 ❤️

967509
2024-01-20 02:16:22 +0330 +0330

Ameneh.51 : سلام🙂مثل اینکه پخش داستان متوقف شده، ادامش دیگه نمیاد

0 ❤️

967585
2024-01-20 19:25:22 +0330 +0330

نايت ویچ عزیز میشه ادامه داستان رو جای دیگه منتشر کنی که بتونیم بخونیم

1 ❤️

968472
2024-01-27 08:19:38 +0330 +0330

Ameneh.51 : نمیشه متاسفانه🥲

0 ❤️

975812
2024-03-19 19:45:58 +0330 +0330

نایت واچ یه راهی پیدا کن که ادامشو بزاری

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها