عشق بچگی (۲)

1396/01/27

…قسمت قبل

خلاصه ی قسمت اول:شروع یک عشق پاک و واقعی و دوطرفه از دوران بچگی ک با یک اشتباه اتفاقی ایمان و تغییر مکان زندگی ستاره وارد یک دوره از ایهام شد

قسمت دوم

_چشمات چرا خیسه
_چیزی نیس مامان نرو رو اعصابم
_با تو ام میگم چرا چشمات خیسه .گریه کردی
_ن .ولم کن حوصله ندارم
پله های خونه رو سمت اتاقم طی کردم.در اتاقو بستم.روی تختم دراز کشیدمو پتو رو کشیدم رو سرم.اروم نمیشدم.انگار غم دنیا رو سرم خراب شده.ضربان قلبم ب اوج خودش رسیده بود.اروم اروم داشت قطره های اشک از چشمام پایین میریخت.انقد حالم بد بود ک حوصله ی هیچ کس حتی خونوادمو نداشتم.تو همین حالو احوال بودم ک از شدت خستگی با همون چشم های خیس خوابم برد.
دیدی گاهی اوقات داری کابوس میبینی بعد ک بیدار میشه تو دلت خوشحال میشی ک خواب بوده و تموم شده.
چشامو ک باز کردم برای لحظه ای خوشحال شدم.گفتم ک خواب بوده.اما خیلی سریع نظرم عوض شد.یادم اومد چطور دنبال ماشین میدوییدم .یادم اومد چ حماقتی کردم ک شمارمو بش ندادم.یادم اومد داشتم تا همین چند ساعت پیش اشک میریختم.ب زور از رو تختم بلند شدم.بدنم ی حسی شبیه ب سر بودن داشت.انگار بد بودن حال روحیم باعث ب هم ریختن حال جسمانیم هم شده بود.ب زور خودمو بردم سمت اتاق اصلی خونمون.هیشکی خونه نبود.سمت در یخچال رفتم و شیشه ی ابو ورداشتم.تو همین حین بودم ک مادرم از در اتاق اومد تو.خب مادره دیگه از ظاهر بچش میفهمه ک حالش چطوره.دوباره شروع کرد سوال پرسیدنو منم چون خبر داشتم عکس العملشون موقع دونستن موضوع چیه هیچ حرفی نمیزدم.دوباره برگشتم سمت اتاقم.نشستم ی گوشه و ی هدفون گذاشتم رو گوشمو زانو هامو بغل کردمو سرمو گذاشتم روش
ی سری از بچه ها جدولی شدن
ی سری بای دادنو رفتنی شدن
واسه نوشتن دردا ورقه کمه
مجبورم بدنمو خط خطی کنم
طبق معمول وقتایی ک دلم میگرفت شروع میکردم گوش کردن البوم مرد تنهای سورنا رو
واقعا اون همه دوستام کجان.منقطه ای ک زندگی میکردیم انقد وخیم بود ک اگه یکم خودتو ول میکردی دودی میشدی.اکثر دوستام سیگاری و چت باز شده بودن و من چون اهل هیچی نبودم تو جمع بر نمیخوردم.ی سری از بچه ها هم ک دیگه ارتباطی نداشتیم با هم.خودشونو ازم سوا کرده بودن.مونده بودن چند تا رفیق فاب ک اونا هم اکثرا تو زرد در اومده بودن و فقط درد سر برام درست کرده بودن.
هی میخواستم با فکر کردن ب چیز دیگه ای حواس خودم رو پرت کنم و بش فکرنکنم ولی نمیشد.
هر روز ک از اون حادثه میگذشت من بیشتر توی خودم غرق میشدم.من هنوز دوسش داشتم.نمیتونستم بیخیالش شم.کارم شده بود مث ی روبات هر روز دبیرستان سر کار خواب و هر روز تکرار این ها.بدون اینکه با کسی حرف بزنم یا معاشرت کنم.گوشیم کم زنگ میخورد ک اونارو هم جواب نمیدادم.مجبور بودم جلوی مادرم یکم خودمو خوب جلوه بدم ک شک نکنه.ولی میدونستم ک کاملا در جریانه.
روزا و شب ها ب همین منوال میگذشتو من توان از یاد بردنش رو نداشتم.گاهی اوقات فک میکردم ک حالا شمارمو نداره .ینی نمیتونه بیاد تا اینجا و دنبال من بگرده؟.اصلا نکنه منو دوست نداشته.باز ب خودم میگفتم حتما باباش نمیزاره.
یک سال از زندگی من از بهترین روز های عمرم عمدتا با همین افکار پریشون و دلتنگی و غم نبودش گذشت و توی این یک سال حتی کوچیک ترین خبری ازش نشد.من حتی خودم چند بار غیر مستقیم از اون کسی ک بجاشون اومده بود خبر میگرفتم اما اصلا فایده ای نداشت.دیگه بزرگ شده بودم .بهتر میفهمیدم.بهتر میفهمیدم ک چقدر دوسش داشتم.روی تموم کتاب هام اسمشو طراحی میکردم.هر وقت تایم گیر میووردم شروع میکردم ب فکر کردن بهش .ب اینک چ روزاس خوبی داشتیم.
ی چند تایی رفیق برام مونده بود ک خداییی هوامو داشتن.همشون یا یدونه یا چند تا رفیق دختر داشتن.اما من حتی تواناییی فکرکردن ب دختر دیگه ای رو نداشتم.این باعث میشد ک رفیقام زیاد بهم گیر بدن ک باو بس کن و یکی رو برای خودت پیدا کن.واقعا درست میگفتن؟؟دیگه باید بس میکردم؟؟؟.واقعا من این همه بش فکر کرده بودمو اون حتی یک بار هم ب محل نیومده بود.اصلا ازکجا معلوم شاید اون با یکی دیگه شاد بودو من اینجا داشتم غمشو میخوردم.شاید اون اصلا ب من فکرم نکنه.
کل این سختی های یک ساله و طعنه های مادرمو فشار دوستامو کل این افکار بدم باعث شد ک دیگه تصمیم بگیرم بر خلاف میلم سعی کنم ک ی رابطه رو با ی دختر دیگه شروع کنم
معمولا دوستام برای گذروندن وقتشون یا ب اصطلاح مخ کار گرفتن میرفتن سمت جاهایی مث هفت حوض یا آبو اتشو اینجور جاها.خوب منم گه گاهی باهاشون میرفتم ولی صرفا برای همراهی کردن دوستام.یکی دو هفته ای از اون تصمیمی ک گرفته بودم گذشته بود و من دیگه با خودم ب این نتیجه رسیده بودم ک برای فراموش کردنش باید ب کس دیگه ای فک کنم.توی یکی از همین شب هایی ک با رفیقام توی هفت حوض بودیم بصورت کاملا اتفاقی و خعلی خنده دار با ی دختر آشنا شدم.توی ی شرط بندی بین من و علی و امیر
_داداش ی دختره هست بعضی شبا میاد اینجا .ی چیزی بهتون بگم باورتون نمیشه.قیافت کپی این دختر خواننده اوریله.
×امیر دوباره شروع نکن چرتو پرت گفتن.تو هر کی رو میبینی میگی خوشگله
_ن ناموسا این دیگه فرق داره .خعلی خوشگله انگار ی سیبو از وسط نصف کردی
آوریل خواننده ی مورد علاقه ی من بود.ی دختر امریکایی ک سبک راک رو میخوند.انصافا هم از نظر من قیافه ی خوبی داشت.ولی اینکه امیر میگفت دختره شبیه اونه احتمال میرفت چرت باشه.
در حین صحبت کردن بودیم ک دیدم امیر زد رو دوش منو علی و گفت اوناهاش.اومد .خوب نگاش کنید.
از امیر بعید بود ولی واقعا این دختر ب حدی شبیهش بود ک انگار خودشه .ب محض دیدنش علی دست بکار شدو شروع کرد ب امار بازی کردن.
_داش علی.تلاش نکن قبلا سعی خودمو کردم.پا بده نیس.طرف از این بچه بالاهاس.

  • اقا نمیشه ک.بزاریم همیطوری بره یکی دیگه بزنه مخو
    ×بچه ها این ب هیچکدوممون نمیخوره باو طرف بالا میزنه بیخیال شین
    +من میزنم مخشو .شرط هم میبندم.
    _سر چی
    +شام امشب رستوران هفت اسمون.اگه من زدم شما برا منو حساب کنید .اگرم هیچکس نزد ک هر کی برا خودشو
    _قبوله
    ×قبوله
    اولین نفر امیر رفت سمتش.حدود شیش هفت دیقه ای باهاش قدم زدو تمام سعی خودشو کرد ک با دختره اوکی شه اما نتونست.برگشتو گفت ک قبول داره باخته
    بعد از اون علی رفت.علی خعلی سیریش تر از این حرفا بود.انقدی رفته بود روی اعصاب دختره ک دیگه عصبیش کرده بود و با ی داد سرش بیخیال شده بود.
    واما نوبت رسید ب من.میدونستم ک باختم.چون دختره بهمون نمیخورد.بالا شهری بودو یکی رو میخواست هم سطح خودش.اما بالاجبار رفتم سمتش و باهاش شروع ب حرف زندن کردم اما هیچ تاثیری نداشت.
    دیگه کاملا نا امید شده بودم تا ی فکر شوم ب سرم زد.
    _ببین خانوم گل.من میدونم ک دارم اعصابتو میریزم بهم ولی واقعا قصد اذیت کردنت رو ندارم.فقط ازت ی خواهش دارم.بخدا انجام بدی ن من ن هیچ کدوم از دوستام دیگ سمتت نمیایم
    _چی؟
    _ببین منو دوستام سر این ک کدوم یکی از ماها میتونه مخ تورو بزنه شرط بستیم.تو فقط ی لطفی در حق من بکن.شماره ی منو بگیر و برو اونور تر پرتش کن بره.فقط بگیر بزا من ببرم شرطو.
    _واقعا داری راست میگی؟؟؟ینی شما ها سر من شرط بستین؟؟؟؟الان حق دارم با کیف بزنم تو صورتتون
    _شما کاملا هر حقی داری.ولی لطف کن.
    _باشه بده من و برو
    در حین اینکه شمارمو ک روی کاغد بودو بهش میدادم از شدت خنده دلشو گرفته بودو دوستای اون هم داشتن میخندیدن.حتی خود منم ازخنده روده بر شده بودم .در هر صورت شمارمو گرفتو منم برگشتم سمت بچه ها.و هر دوشون دیدن ک شماره ی منو گرفت و اونشب ی شام مهمونم کردن.
    اون شب شب خوبی بودو چیزی ک برام خعلی واضح بود این بود ک اون دختر حتی ب من فکر هم نمیکنه ولی باعث شد ک ی شام خوب رو از بچه ها بگیرم.
    با اینکه کلی خندیده بودیمو خوش گذشته بود بهمون اما ی حس بدی داشتم.ب این فکر میکردم ک چرا باید انقدر اختلاف طبقاتی باشه ک یکی مث اون دختر انقد خودشو دسته بالا بگیره و بدبخت هایی مث منو بقیه سر اون شرط ببندیم.اصلا کی باعث شده ک اینطور باشه.چرا من نباید جای اون باشم.چرا الان نباید ی ماشین خوب زیر پام باشه.بابام برا کادو تولدم سوئیچ بده و …
    غرق شده بودم توی این افکارو شروع کردم ب مقایسه خودم با اون دختر.رفتم جلوی آیینه.از حق نگذریم قدو هیکلم در حد نرمال خوب بود.همیشه سعی میکردم یجوری لباس بپوشم ک اولین نفر خودم وقتی جلوی اینه می ایستم لذت ببرم.انقد هم دورو برم سلیقه های مختلف بود ک توی انتخاب لباس خوش سلیقه باشم.از نظر ظاهری چیزی ازش کم نداشتم ولی گوشی تو دست اون کل وسایل اتاق منو میخرید.
    نمیتونستم بگم بهتر شده بودم اما سعی میکردم برای خودم دغدغه درست کنم تا کم تر بهش فک کنم.ب اونی ک تا اون سن بزرگ ترین ضربه زو بهم زده بود.
    گوشیمو زدم تو شارژو روی تختم دراز کشیدم.طبق معمول فکر میکردم ب گذشته و هنزفری توی گوشم بود.
    واسه کسی ک میخواد شرو کمش کنه
    کسی ک میخواد هیپ هاپو جمش کنه
    اونی ک با راست گفتن ماها مشکل داره
    واس خاطر اینه ک چپش پره
    وای اداره ها و همه پست های کشکی
    واسه بانک هاو دزد های شرعی …
    مرهم درد های من شده بود بیت ب بیت سعر های سورنا.بدون اون تا الان مطمئنا یا سیگاری شده بودم یا مرده بودم.داشتم موزیک رو گوش میکردم و لا ب لای افکار پریشونم غرق بودم ک یهو موزیک قط شد.صفحه ی گوشیم روشن شد و دیدم برام ی پیام اومده.از ی شماره ی نا شناس.ساعت یک شب بود .عجیب بود ک کسی این موقع شب چرا باید بهم پیام بده.تا دیدم شماره نا شناسه تپش قلب گرفتم.زل زده بودم ب صفه گوشیم و شماره .ینی ستاره بود؟؟؟
    دستم داشت کم کم ب لرزه میوفتاد.پیام رو باز کردم و …
    “سلام.خوبی”
    ینی کی میتونست باشه.خدایا میشه این ستاره باشه.ینی میشه تموم شه این همه دردو غم من.
    بیشترین حد استرسی ک داشتم الان تو بدنم بود.با انگشت هایی ک میلرزید تایپ کردم
    “سلام .ممنون بد نیستم.عذر میخوام شما ؟؟؟”
    پیامم ارسال شد.بعد از چند لحظه از ارسال پیام دوباره قلبم ب تپش افتاد.ینی کیه.شدیدا منتظر جوابش بودم.ازروی صفحه ی گوشیم چشم بر نمیداشتم.
    محکم گوشی رو تو دستام فشار میدادمو انتظار میکشیدم.چند دقیقه ای گذشت اما جوابی نیومد.هر چقد تایم بیشتر میگذشت من سرد تر میشدم.ب خودم اومدم دیدم نیم ساعتی گذشت و جوابی نیومد.ب خودم گفتم زنگ بزنم .اما دیدم نمیشه .من ک جواب اس رو دادم طرف بخواد خودش زنگ میزنه دیگه.اصلا شاید اشتباه اومده باشه برام.دیر وفت بود توی همین افکار بودم ک چشمام سنگین شد.در حالی ک گوشیم توی دستم بود خوابم برد.
    چند دقیقه ای از خوابم نگذشته بود ک با لرزش گوشیم از خواب پریدم.برام ی پیام اومده بود
    _به به.چشمو دلم روشن روزی چند تا شماره میدی ک ازم میپرسی شما ؟امروز مخ چند نفرو زدی هان؟

باورم نمیشد کی بهم پیام داده.اصلا بهش فکر نمیکردم.ب محض اینکه گوشیم ب صدا در اومد رفتم تو فکر ستاره.چون فکر میکردم اون دختره هیچوقت پیام نمیده اما مثل اینکه اشتباه فکر میکردم.
بطور کامل خواب از چشمام پرید.و باهاش شروع ب صحبت کردم.
_سلام.شمائی.عذر میخوام خب فکر نمیکردم پیام بدی
_واقعا خودمم فکرشو نمیکردم بت پیام بدم.اومدم خونه دیدم توی جیب مانتوم شمارته.امشب کلی خندیدم سر شرط بندی تو و دوستات .گفتم ی پیام بش بدم حالشو بپرسم.خوبی حالا؟
_خوبم ممنون. خدارو شکر با این حالو روزمون تونستیم یکی رو بخندونیم…
این پیام من باعث شد ک سر صحبت باهاش در مورد خیلی از موضوع های دیگه باز بشه.با دختری ک اسمش مهرناز بود و دلش مث من گرفته بود.من یکم از ستاره براش گفتم و اونم یکم از آرش.پسری ک قرار بوده باهاش نامزد کنه و جا زده.جفتمون ی فاز خیلی عجیب گرفته بودیم و داشتیم برا هم دردو دل میکردیم.یک سال از من کوچیک تر بودو خونشون توی همون نارمک بود.منم کاملا همچی رو بش گفتم چون میدونستم فاز دوستی نداره.فقط دلش گرفته و میخواد یکمی حرف بزنه.گفتم ک بچه پایینمو وضعیتم چطوریه.خلاصه اونشب با کلی حرفو بحث درمورد هر چیزی ب نزدیک های صبح رسید و مهرناز با ی صبح بخیر از روی شوخی خوابید.اما من .ن…
توی فکرم دچار ی مشکل شده بودم.نمیدونستم چ کاری درسته.از ی طرف ب ستاره فکر میکردم.از طرفی ب این دختر ک چرا باید با من دردو دل کنه.از طرفی خود کم بینی شدیدی ک جلوی مهرناز داشتم.هر فکری ب سرم میزد.حتی ب سرم زده بود ک اون وقت صب از خونه بزنم بیرون و برم سیگار بکشم.کاری ک بار ها و بار ها ب سمتش رفتم اما بازم نکشیدم.
از بچگی رابطم با پدرم خوب بود.خعلی خوب.در حدی ک همیشه بعنوان ی دوست بهش نگاه میکردم.باهاش صمیمی بودم و زیاد با هم حرف میزدیم.خیلی سنم کم بود ک پدرم ی حرفی بم زد و گفت تا اخرین روز عمرت هیجوقت فراموش نکن.با اینکه خودش از دوازده سالگی سیگار میکشید و من با چشم های خودم سرفه های خونی اون رو دیده بودم بم گفت ک هیج وقت سمت دود و الکل نرم.بهم میگفت ک توی این دوتا هیچ سر انجامی وجود نداره.
وقتی فقط بخاطر گوش کردن حرف پدر و مادرت بهشون بگی چشم ،خیلی راحت اون حرف رو کنار میزاری.با اولین تعارفی ک دوستت بهت بزنه اون حرف رو له میکنی .حتی اگه اون موقع تسلیم نشی وقتی تو جمع مسخرت کنن و بهت بگن بچه مامانی و این حرفا دیگه تسلیم میشی و سیگار رو دستت میگیری.اما وقتی خودت توی ذهنت ب صلاحیت اون حرف برسی هیچ وقت از ذهنت بیرون نمیره.
وقتی سنم خیلی کم تر بود خلاف دوستام فقط سیگار بودو احساس مرد بودن میکردن از این قضیه.بار ها بهم تعارف زدنو رد کردم.بار ها تو جمع مسخره شدمو بازم سیگاری نشدم.همیشه با ی لبخند رد میکردم حرف هاشونو.اما خودمم فکر نمیکردم همون هایی ک مسخرم میکردن ی روزی منو تشویق کنن و نزارن ک سمت دود برم.اما حیف ک اون موقع دیر بود.چون دیگه خلاف اونا سیگارو قلیون و این چیز های ساده نبود.
توی همین فکر ها درگیر بود ک دیدم دیگه کاملا خورشید طلوع کرده.اگه تجربه کرده باشی میفهمی چقد طلوع خورشید و اون هوای خاص صبح زود روز جمعه ب ادم انرژی میده.با اینکه کل اون شب رو نخوابیده بودم اما احساس خستگی نمیکردم.از خونه زدم بیرون و بی مقصد راه میرفتم.ب خودم اومدم دیدم دقیقا جایی ام ک مرکز کل خاطراتمه.پارک نزدیک خونمون.نا خداگاه بغضم گرفت.میدونستم ک اگه برم سمت اون صندلی گریم میگیره اما رفتم.روی همون صندلی نشستمو تموم خاطراتم رو تدایی کردم.چقدر ک خوب بود اون روزای لعنتی
توی اون خاطرات با عشقم راه میرفتمو لذت میبردم ک گوشیم زنگ خورد.مادرم بود.نگران شده بود ک اتاقم خالیه و این وقت صبح کجام.الکی ب بهونه خریدن نون بحث رو تموم کردمو راهی خونه شدم.
دوباره روز از نو روزی از نو.دوباره برگشت ب فکرم.دوباره ریختم بهم.دوباره اخم مادرم رو از اینکه چرا هیچی نمیخورم دیدم.برگشتم توی اتاقمو دوباره شروع کردم ب آهنگ گوش دادن ک گوشیم دوباره ب صدا در اومد
_سلام داداش خوبی کجایی؟
_سلام داش امیر.خوبم تو خوبی.خونم
_اقا فازم کافه س.پایه ای بریم کافه سولو
_هستم داش .بریم
کافه.جایی ک توش میشد ب چشم داغون ترین ادم هارو از لحاظ روحی دید.خیلی ها معتقدن کافه فقط مخصوص ادمهایی ک سیگار میکشن چون واقعا میطلبه.اما من سیگاری نبودم و با فضای کافه ها اروم میشدم.طبق معمول ی ترک سفارش دادمو امیر هم سیگار اولش رو روشن کرد.
_داش اوکی نیستی باز ک .مگه قرار نشد دیگه بش فک نکنی
_امیر ی چیزی میگی ولی واقعا نمیشه.دارم سعی میکنم هضم کنم نبودش رو
_داداش من دیگه از هضم گذشته تو باید بریزی دور کلا.باو تو همین یکی دو هفته ی مخ توپ میزنی و تموم میشه میره
_میدونم ولی فکر میکنم حتی اونموقع هم بهش فک کنم.
گوشیم زنگ خورد
_به به.داداش دمت گرم دیگه تنها تنها .مهرناز کیه.چرا من در جریان نیستم کلک
_امیر داستان داره .میشناسیش.بزا جوابشو بدم الان برمیگردم پیشت.
در همین حین ک داشتم از کافه میرفتم بیرون متعجب بودم ک چرا زنگ زده.فکر میکردم ک فقط همون دیشب باهم حرف بزنیم.در هر صورت جوابشو دادم و بعد از کلی احوال پررسی گفتم ک بیرونمو اونم اسرار کرد ک باشه رفتی خونه بهم پیام بده
برگشتم توی کافه و رفتم سمت امیر
_گفتی میشناسمش.کی هست؟
_دیشب ب کی شماره دادم؟
_وای.نگو ک بهت پیام داده.عوضی مگه نگفتی عمرا پیام نمیده بت
_اره خودمم متعجب شدم ک چطور شد.ولی پیام داد.البته بگم فاز دوستی نداره
_ینی چی نداره
_دیشب یکم دلش گرفته بود پیام داد یکم با هم دردو دل کنیم همین.
_ببین ایمان.طرف ازت خوشش اومده.دخترا پیش هر کسی دردو دل نمیکنن.شک نکن
_ن باو من ک فکر نمیکنم
اما خودمم توی دلم میدونستم ک احتمالش هست.وقتی امروز بهم زنگ زد فهمیدم احتمالش هست.در هر صورت بحثو تموم کردیم و بعد از یکی دوساعت رفتیم سمت خونه.
ب محض اینکه ب خونه رسیدم رفتم سمت اتاقمو بهش پیام دادم و بعد از چند دقیقه زنگ زد.
توی صداش ی حسی بود ک نمیتونستم تشخیص بدم.معلوم نبود ک خعلی حالش خوبه و داره میخنده یا اینکه ک ن خعلی حالش بده و داره با کنایه حرف میزنه.در هر صورت کلی با هم حرف زدیم.در مورد اون شب و دوستامونو این چیزا.اما بحثمون خیلی خصوصی نشده بود.تا اخر شب ک دیدم دوباره پیام داد ک ایمان اصلا حالم خوب نیس.باید باهات حرف بزنم.زنگ زد.از طرز حرف زدنش معلوم بود ک تو حالت عادی نیس.ب احتمال زیاد مست بود ولی اتفاق هایی ک بعد ها برامون افتاد نشون میداد ک همه ی حرف های اون شبش راست بوده.
توی بحث وارد داستان های ریز زندگیشون شدم.مهرناز توی سن هفت سالگی مادرش رو توی ی سانحه ی رانندگی از دست میده.توی تصادفی ک ب گفته ی خودش کاملا تقصیر پدرش بوده.اما پدرش بی توجه ب این قضیه قبل از سال مادرش دوباره ازدواج میکنه و مهرناز زیر دست نامادری بزرگ میشه.میگفت ک اصلا از نظر مادی هیچی کم نداره و همیشه توی بهترین شرایط بوده ولی هیچ وقت کسی بهش محبت نکرده.پدرش ک کلا درگیر کار هاش بوده و نا مادریش هم قاعدتا باهاش خوب نبوده.اوایل با بغض حرف میزد اما اخراش دیگه راحت بغضشو شکسته بودو حرف میزد.
تا ب حال تجربه نکرده بودم اون اوضاع رو.بنظرم حرف هاش چرتو پرت بود.چون من تا اون موقع محبت پدرو مادرم روداشتم و فکر میکردم همه ی مشکلات دنیا باید مادی باشه.اما اون چیزی بر عکس این رو میگفت.در هر صورت باهاش کلی حرف زدمو منم از درد خودم گفتم تا اروم شد و دیگه دست از گریه برداشت.ازش پرسیدم ک چرا.چرا با من داره دردو دل میکنه .با پسری ک اصلا نمیشناسه و کلا دو روز باهاش حرف زده.توی جواب فقط بهم گفت ک چشمات میگه پسر خوبی هستی.این حسیه ک بهش اعتماد کردم.از همون شب تو هفت حوض
اون شب گذشت و ما هنوز بینمون حرفی از دوستی گفته نشده بود.اما هر دو با هم کلی دردو دل میکردیمو تایم زیادی از روز رو مشغول حرف زدن با هم بودیم.باید قبول میکردم ک مهرناز باعث شده بود کمتر ب ستاره فکر کنم.کم تر ناراحت باشم.ن اینکه فراموشش کنم اما ی درصدی از ذهنم مشغول مهرناز شده بود.
کل اون هفته ب همین منوال گذشت.هر روزبا هم حرف میزدیم در مورد هر چیزی.با هم با لفظ های صمیمی و گاها عاشقانه حرف میزدیم.اینا همه باعث شده بود ک ی علاقه ی خیلی کم بینمون ب وجود بیاد.تا جایی ک ی روز علنی بهم ابراز علاقه کردیمو فهمیدیم ک همو دوس داریم.هر چند کم.
روز ها گذشت تا رسید ب اون روز عجیب.شب قبلش با شب بخیر خودم مهرناز خوابیدو منم بعد از چند دقیقه فکررکردن ب چیز های همیشه خوابم برد.ساعت تقریبا چهار صب بود گوشیم زنگ خوردو با چشم هایی نیمه باز دیدم مهرنازه و جواب دادم
_جونم.چیزی شده مهرناز .ساعت چهار صبه
_سلام ببخشید بخدا نمیتونستم زنگ نزنم اخه کسی جز تو نبود ایمان
_فدا سرت .چیزی شده اتفاقی افتاده
_اره .خواب بد دیدم.میترسم .نمیخوام برم پیش بابامو اون زنه.میشه بیام بغلت بخوابم…
_ای جونم.خو زود تر بگو دیوونه نگرانت شدم.بیا باو سوال نداره ک
_مرسی ایمان .خیلی دوست دارم
_منم دوست دارم خلو دیووونه ی خودم.
ی چند دقیقه ای باهاش حرف زدم تا اروم شد و خوابید.این اولین اتفاق عجیب اون روز بود.ساعتای چهارو پنج بعد از ظهر بود ک امیر بم زنگ زد ایمان سریع بیا خونمون .گفتم چرا گفت بیا بابای ستاره اومده خونه قدیمیشون.شاید در عرض چند دقیقه لباسمو پوشیدمو دوییدم سمت خونه ی امیر ک نزدیک خونه قبلیه ستاره بود.چیزی ک دیدم اصلا خوش ایند نبود برام…
بابای ستاره همراه با مادرش و داداش کوچیکش اومده بودن برای دیدن همسایه های قدیمی اما.اما هر چی دیدم خبری از ستاره نبود.انگاری ک ی شوک بهم وارد شده بود.واقعا دیگه اونموقع نمیتونستم برای خودم دلیل بتراشم.واقعا چرا نیومده بود.الان ک دیگه خونوادش هم اومده بودن چرا بازم نیومد.ی حسی از روی عصبانیت بم میگفت باید قیدشو بزنم.از طرفی هر ثانیه ک ب ستاره فکر میکردم پشتش ب فکر مهرناز میوفتادم.با خودم گفتم مگه دیوونم .
دختره معلوم نیس یک ساله کدوم گوریه.الانم ک خونوادش اومدن خودش نیس.از اونور ی دختر خوب رو دارم.دیگه باید قیدشو بزنم.نقش امیر هم بی تاثیرنبود.کنایه هایی ک انداخت .بیا اینم از عشق بچگیتو.اینم از ستاره خانومتتو.دیگه قبول کن باید بیخیال شیو از این حرفا.
اره .شاید واقعا باید بیخیالش میشدم.در هر صورت در اون لحظه سعی کردم حال خراب خودمو درست کنم و بیشتر ب مهرناز فکر کنم تا اون.اینم از دومین اتفاق عجیب اون روز.
با ی حال خراب رفتم سمت خونه.باورم نمیشد ک ستاره نیومده.واقعا از دستس عصبی بودم.چرا اخه.هر طوری بود خودمو کنترل کردمو سعی کردم ذهنمو دیگه درگیر ستاره نکنم .توی اتاق نشسته بودم و داشتم خودمو مشغول کاری میکردم ک دیدم مهرناز پیام داده
_سلام چطوری اقا پسر مهربون
_سلام.خوبم دختر خانوم خولو چل
_اقا پسره مهربون ی چیزی بگم قبول میکنی
توی ذهنم ب هر چیزی فکر میکردم غیر از حرفی ک بم زد
_خب اول بگو بببنم چیه
_ن دیگه اول باید قبول کنی وگرنه نمیگم.
_خو عزیزم نمیشه بدون اینکه بدونم چی میخوای قبول کنم ک.شاید بخوای خودمو بکشم .نمیشه ک
_نمیخوام خودتو بکشی.میخوام منو از مردن نجات بدی
_منظورتو نمیفهمم ینی چی
_میخوام ببینمت.دلم میخواد ببینم همون قد ک حرفات منو اروم میکنه خودتم میتونی یا ن
_من ک از خدامه ولی
_ولی چی؟
_کسر شئنت نمیشه.با ی پسر پایین شهری ک هیچی نداره بری بیرون
_اون چیزایی ک تو نداری رو من دارم.در عوض اون چیزایی ک من ندارم رو تو داری.بیا در موردش بیشتر حرف میزنیم
_باشه قبول.
_فردا.ساعت دوازده.بیا مترو سرسبز.
_اوکی.میبینمت فردا
نمیدونم اسم این حسو چی میشه گذاشت.اما هر چی بود خوب بود.بعد از مدت ها منو وادار کرده بود ک ب خودم بیام.ب خودم برسمو ب چیزای خوب فکر کنم.ارایشگاه رفتم و بهترین لباس هایی ک داشتم رو برای فردا اماده کردم.دوست نداشتم اصلا از نظر ظاهری ازش کم باشم.همه چیو برای فردا اماده کردم.دیگه اخرای شب بودو رفتم سمت اتاقم ک بخوابم.دیدم برام ی پیام اومده
_خوب بخوابی ایمان جونم.دوست دارم.فردا میبینمت
هر وقت ابراز احساسات میکرد بهم بخودم میگفتم چرا من .واقعا چیه منو دوس داره .اون دختر ب اون خوشگلی با اون وضع مالی چرا باید ب من ابراز کنه احساسشو.من ک دیگه ب زیاد فکر کردن عادت کرده بودم.در مورد هر چیزی کلی فکر میکردم.اما این فکرو خیال هارو کنار گذاشتمو خوابیدم.ساعتم رو تنظیم کرده بودم روی ده.بلند شدمو شروع کردم ب اماده شدن.ب بهترین شکل ممکن ظاهر خودمو درست کردمو دورو برای ساعتای یازده بود ک زدم بیرون تا ب موقع برسم.توی راه ب هر چیزی فکر میکردم.ب اینکه اگه دیدم خودشم دوس داره بهش رسما پیشنهاد دوستی بدم .اصلا شاید اون اول بده.حتی ب این فکر میکردم ک شاید اصلا نیاد و همه ی اینا شوخی باشه.اما احتمالش خیلی کم بود وقتی اونهمه با هم دردو دل کرده بودیم.در هر صورت ب ایستگاه متروی سر سبز رسیدم
از قطار پیاده شدمو سمت در خروجی رفتم.نا خداگاه پاهام سست شده بود.اروم قدم بر میداشتم.هر پله ای ک برمیداشتم استرسم بیشتر میشد ک قراره چی بشه اخر این رابطه.سعی کردم ریلکس باشمو ب روی خودم نیارم.خب حتما ی چیزی توی من دیده ک خوشش اومده.وگرنه چ دلیلی داره بگه بیا میخوام ببینمت.ب خیابون اصلی رسیدم.ساعت ی رب مونده ب دوازده بود.قدم زنون سمت ی سوپر مارکت رفتمو ی چیزی گرفتم ک بخورم تا تایم بگذره.
روی صندلی های پیاده رو های خیابون سرسبز نشسته بودمو هر از چند گاهی ی نگاه ب ساعت مینداختم دیگه دوازده شده بود.هر لحظه ممکن بود ک زنگ بزنه.ساعت کم کم از دوازده رد شده بود.خب ممکن بود ک خواب مونده باشه مهم نیس یکم دیر کنه.هر چقد زمان میگذشت بیشتر میرفتم تو فکر.بخودم اومدم دیدم ساعت دوازده و نیم شده و هنوز نیومده.حتی زنگ هم نزده.بخودم گفتم اصلا چرا صب هم پیام نداد.نکنه کلا نیاد و من سر کار باشم.باز ب خودم میگفتم ن لابد ی مشکلی براش پیش اومده.دیگه ساعت نزدیکای یک شده بود.کم کم استرسم فروکش کردو نا امید شدم.دیگه ب خودم میگفتم ک سر کاری بوده .طرف حالا یا از عمد یا غیر عمد نیومده.دیگه باید بیخیال شمو برم سمت خونه.حتی چند بار هم بش زنگ زدم اما خبری نشد.قدم زنون در ورودی مترو رو ب سمت خود میدون نبوت قدم میزدمو اروم اروم میرفتم سمت پایین.نمیدونم چرا اما سوار مترو هم نشدم.دوس داشتم فقط راه برم.اعصابم خورد بود ک بیا اینم از این دختره.انگار رسما من شانس ندارم تو ای چیزا.حتی از خودم بدم میومد ک مگه من چ بدی ب کسی کردم ک اینطوری بام برخورد میکنن.توی عمق ناراحتی های خودم بودم ک دیدم گوشیم زنگ خورد
_اقا پسر مهربون .بابا تورو خدا ی نگاهی هم ب ما بندازین دیگه.خسته نمیشی یکم پشت سرتو نگاه کنی ب خدا…

ادامه…

نوشته:‌ ایمان


👍 2
👎 0
1475 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

590153
2017-04-17 21:24:42 +0430 +0430

بنظرم داری عالی پیش میری پسر.بی صبرانه منتظر بقیه داستانم

0 ❤️