کارما یا عقده‌ی اُدیپ؛ مسئله این است! (۵ و پایانی)

1402/05/12

...قسمت قبل

احساساتِ ابراز نشده
هرگز نمی میرند، آن ها
زنده دفن می شوند و
بعدا بـه صورت‌ های
زشت‌تری بیرون می‌زنند…
«زیگموند فروید»

+باباته! بدو محسن
در حال که بسته شد فهمیدم امروز بابا کارش زودتر از همیشه تموم شده و واسه منی که حتی شورت هم پام نبود وضعیتی بدتر از این رو بعید بود که تجربه کنم.
-تو کجا؟! شکمت!!!
+فک کردی خودم حواسم نیست!
-دیگه وقت نیست آب بگیری.
اتاقْ خواب بابا و مامان و اتاق من که ته راهرو قرار گرفته، سرویس و حموم نداره. تنها راه شستشو و استحمام اتاق خواب مهمون بود که بین اتاق اونا و منه، درست وسط راهرو، مگر اینکه سمانه تام کروز میشد و از تراس و از طریق پنجره وارد اتاق مهمون میشد که اینم فانتزی‌ای بیش نبود.
+پس چیکار کنم من اینو؟! الان میاااد!!
۷ ۸ تا برگ دستمال از پاکت روی میز کشیدم بیرون دادم دستش. دو سه تایی افتاد کف اتاق.
بالاخره یه جا این جلسات لیزر مفید واقع شد.
اگه بدنش کامل شیو نبود، اون افتضاح فقط با دوش گرفتن جمع میشد.
دستمالا رو مچاله کرد و داد دستم. سریع تاپشو تنش کرده بود و دیگه آماده بود که بره پایین
+سمانه
صدای بابا بود. تو آشپزخونه و هال که زنشو پیدا نکرده بود میخواست مطمئن شه بالا تو اتاق خواب خودشونه.
سمانه رفت سمت کشو.
-چیکار میکنی؟! داره صدات میزنه. برو دیگه قربونت برم، الان بگا میریم
چن تا پیس به خودش زد (بادی اسپلش) و گفت: بو میدم، میفهمه. رفتم رفتم
-مرگ من برو پایین
نفهمیدم چقدر گذشت اما شلوارمو پوشیدم و همون پیرهن کارمو تنم کردمو با دکمه های باز رفتم سمت در که برم تو اتاق خودم اما دیگه دیر شده بود. بابا تو پاگرد بود و سمانه هم داشت با حرف زدن مشغولش می کرد اما از اونجا که تعداد پله های منتهی به طبقه بالا زیاد نیست، از پاگرد به در اتاق بابا مامان و سرویس بهداشتی کاملا میشه اشراف داشت و فقط اتاق من بود که از اونجا نمیشد ورود و خروجش رو دید زد. اینکه من از اتاق اونا بیرون بیام در حالت عادی چیز نرمالیه اما اینکه سمانه با یه تاپ سفید رفت پایین و منم از بیرون اومدم و لباس عوض نکردم و داشتم نفس نفس میزدم، دیگه هیچ جاش نرمال نبود. میگن رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون… دقیقا حکایت ما بود!
حس کردم چاره ای ندارم. باید بادی لنگوئجم طوری باشه که خودمو نبازمو لو بدم. باید دلو به دریا میزدم.
یه لحظه اومدم تیپمو چک کنم. دیدم افتضاحم!
یه مشت دستمال مچاله شده که آب کیر خودم توش بود هم دستم بود. اینا رو جیبم میذاشتم خیلی تابلو میشد.
چند برگ دیگه از پاکت درآوردم. اینا رو پیچیدم لای اونا، دستمالایی که رو سرامیکِ کف افتاده بود رو هم برداشتم و سعی کردم تا جایی که میشه مچاله شون کنم تا فشرده و کوچیک بشه و خیلی جاگیر نباشه. انداختمش تو زباله دون اتاق.
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دستگیره در رو طوری بچرخونم که حداقل صدای باز شدن در به گوش نرسه. در اونصورت اگه شانس میاوردم و سمانه بابا رو تو زاویه مخالف مشغول صحبت نگه داشته باشه میتونستم در رو آروم ببندم و طوری وانمود کنم که انگار از ته راهرو خودمو رسوندم به اونجا.
در رو باز کردم و بابا رو دیدم که دستش رو ممه ی راست سمانه بود و اگه فقط حدودا ۳۰درجه به راست متمایل میشد منو میدید. باید از حشریتش استفاده میکردم و خودمو به اتاقم میرسوندم. نمیدونستم رفتن به اتاقم درست ترین کار بود یا بهم زدن اون موقعیت به ظاهر عاشقونه‌ی بابا و مامان. در کسری از ثانیه از در اتاقشون فاصله گرفتم اما اولین قدم رو که برداشتم بابا چرخید و چشمش به من افتاد. دستشو شل کرد تا آروم از روی سینه سمانه بره پایین و خواست اون موقعیت رو طور دیگه ای جلوه بده.
-سلام بابا، خسته نباشی
+سلام مرد بابا، تازه رسیدی محسن؟!
-نه، من خیلی وقته رسیدم.
به دروغ گفتم خواب بودم. فک کردم لباس کار تنمه میتونه ثابت کنه که از خستگی خوابم برده و نتونستم کامل لباسمو عوض کنم.
+در صندوق رو باز گذاشته بودی. حواست نیستا
-اخ اخ اخ…آره. وسایلو برداشتم دستم پر بود احتمالا خوب نبستمش. ولی چیزی نبود عقب
+عاشق شدی؟
یه لبخندی زد و به سمانه نگاه کرد
-منم به سمانه نگاه کردم و با یه لبخند معناداری گفتم: فک کنم عاشق شدم(آب دهنمو قورت دادم.)
حالا دیگه اونم داشت لبخند میزد.
چشام برگشت روی بابا. رد نگاهمو دیده بود. برگشت به سمت مامانم و خطاب به سمانه گفت: خبریه؟ مادر و پسر رمزی نگاه ردل و بدل میکنید. اون دختر بدبخت کیه؟!
+هیشکی!
-همکارمه!
همزمان من و سمانه دو جواب متفاوت به یک سوال دادیم و حالا علاوه بر بابا اونم داشت با یه حالت بهت و تعجب به من نگاه میکرد.
برای دقایقی هر چند کوتاه احساس کردم از سمانه خجالت میکشم. از اتفاقات چند ساعت قبل چیزی بهش نگفته بودم. ماجرای لب گرفتن و سکسم با ندا و حالا جوابی که ناخودآگاه به سوالِ بابا داده بودم مستقیما به اون قضیه مربوط بود. یعنی توی ناخودآگاهم دارم به ارتباط بیشتر با ندا رجبی فکر میکنم؟! دوس دارم بازم تکرار شه؟ اگه این کارو میکردم حرفایی که همین چند دقیقه پیش به سمانه گفتم همش مزخرف بوده.
نمیخواستم به اعتمادش و به رابطمون خیانت کنم. “خیانت” علیرغم چیزی که زیر سقف این خونه در جریانه اما سمانه یه تیکه از منه که نمیتونم دورش بندازم. شاید ما هر دو به بابا خیانت کردیم اما اجازه نمیدم در مورد سمانه هم این اشتباه تکرار بشه.
احساس کردم تحکم توی صدام که ناشی از هول شدن یا همون زمینه ذهنی درباره سکس با ندا باعث شده بود که سمانه جواب کوتاهم به بابا رو یه جواب ساده ندونسته باشه. یعنی دفعه بعد که حرف بزنیم احتمالا اینو فراموش نکرده.
بابا که داشت بشدت میخندید اومد سمت من. حس کردم میخواد بره تو اتاق اما دستشو گذاشت رو شونه م و با همون حالت تمسخرآمیز در حالی که سعی میکرد نشون بده داره خنده شو کنترل میکنه گفت: گذاشتی مامانت واست دختر انتخاب کنه؟؟ واسه همین من چیزی نمیدونم دیگه. بدبخت شدی محسن جان. اگه همون دختری که تو ذهنمه باشه گاوت زاییده بابا جان
سمانه: کدوم دختر؟ الکی واسه خودت میگی و میخندی. ولش کن بچمو خسته از سر کار اومده
+ما هویجیم دیگه سمانه خانوم. مشورت که نمیکنید با من، لااقل برو یه چایی بریز بیار، بقرآن منم تو اداره گل یا پوچ بازی نمیکنما!
اینو گفت و وارد اتاقش شد و من و سمانه رو تو همون حالت تنها گذاشت.
سمانه یه لبخند خوشگل اما خسته تحویلم داد و رفت که واسش چایی بریزه. چن ثانیه ای از جام تکون نخوردم تا بتونم هضم کنم چطور خطر از بیخ گوشمون رد شد و بابا نفهمید من و سمانه با همیم. سکس خوبی بود اما تهش کوفتمون شد. اومدم برم تو اتاقم که از لای در اتاق، چشمم خورد به بابا
به موازات عرض تخت دراز کشیده بود طوری که پاهاش از وسط تخت آویزون بود و داشت کیرشو میمالید. با دیدن اون صحنه واسه چن ثانیه تو همون حالت متوقف شدم و نگاش کردم. احتمالا با دیدن سمانه هوس سکس کرده بود و تو فکر این بود که بعد از مدتها دلی از عزا در بیاره.
فکر به این قضیه خونمو به جوش میاورد. آدرنالینی که تو خونم ترشح شد خستگی ذهنی دو بار سکس و ده یازده ساعت کار رو از سرم پروند. به جای اتاق پله ها رو یکی در میون رفتم پایین. مستقیم رفتم تو آشپزخونه. سمانه داشت لیوان چایی رو میذاشت تو سینی. از پشت بغلش کردم. متوجه شدم جا خورد. برش گردوندم و لبامو چسبوندم به لباش. این شاید عمیق ترین بوسه هایی بود که تو زندگیم داشتم. آروم زبونمو میفرستادم تو دهنش و اونم همینکار رو میکرد. شروع کردم به لیسیدن صورت و گردنش. از قبل خیس عرق بودیم و حالا یجور دیگه خیس شدیم. انگار نه انگار همین چن دقیقه پیش ارضا شده. سینه ش بشدت بالا و پایین میشد. نوک ممه هاش داشت تاپشو پاره میکرد. بی اختیار رفتیم سمت پذیرایی. چون آخرین جایی بود که اگه صدای پایین اومدن بابا از پله ها رو میشنیدیم امکان اینو داشتیم که بتونیم خودمونو تو وضعیت بهتری قرار بدیم. شلوارشو دادم پایین. خودم نشستم رو مبل.
+چیکار میکنی؟ الان میاد پایین!
-نمیاد چکش کردم
همچنان مشغول لب گرفتن بودیم. انقدر بوسیده بودمش که لباش از حرارت خودنمایی میکرد، انگار خط لب کشیده بود. نشست رو کیرم و با هدایت دستام تو همون پوزیشن نشسته، کیرم میرفت تو کسش و میومد بیرون.
زمانی نداشتم و بر خلاف چیزی که به سمانه گفتم درباره اینکه بابا رو چک کردم، این سکس هیچ منطقی توش نبود و واقعا حرکت فولی بود ولی باید میکردمش. نمیخواستم وقتی میره تو اتاق نای اینو داشته باشه که با بابا سکس کنه. حداقلش این بود که اگه سکس میکردن مطمئن میشدم هیچ شهوتی از سمت سمانه نمیمونه که فک کردن بهش اذیتم کنه.
سرمو برده بودم توی گردنش و با اینکه عضلات پام داشت میگرفت سعی میکردم گردن و لاله گوشاش رو لیس بزنم. ناله هاش داشت شروع میشد. دوباره ازش لب گرفتم که صدایی ازش خارج نشه.
آبم داشت میومد. دستمو بالا بردم و تاپشو از تنش درآوردم. نمیخواستم انقدر زود ارضا شم. بلندش کردم و خوابوندمش روی کاناپه. شنیدم که گفت: محسن بابات نیاد؟!..
اهمیتی نمیدادم. شلوارمو کامل کشیدم پایین. بدنش بین پاهام بود و چشم ازش برنمیداشتم. لباشو بوسیدم بعد کف دستمو تفی کردم و مالیدم به کیرم.
زمانو تلف نکردم و همونو کردم تو کسش. دوباره سرمو بردم لای گردنش و چشامو بستم. محکم تلمبه میزدم و یه جا حس کردم داره اذیت میشه. از اونجایی که نزدیک پریودش بود نباید زیاد فشار می آوردم بهش.
سه چهار دقیقه ای گذشت که حس کردم دستاش که تمام مدت پشت کمرم قفل بود کمی شل شد.
یا دوباره ارضا شده بود یا انرژیشو تخلیه کرده بودم و دیگه نای ادامه دادن نداشت. داشت آبم میومد. یه لحظه نگاش کردم و از جذابیتش که تمومی نداشت حرصم گرفت. دستمو بردم زیر سرش و لای موهاش و سرشو بلند کردم و همچنان که کیرم توی کسش عقب و جلو میرفت تکرار میکردم: فقط مال منی
اونم با یه صدای بی جونی دو سه بار تونست تایید کنه.
+اگه داره میاد درش بیار بریز دهنم
-حواسم هس
جای دیگه میریختم کثافت کاری بعدش مث چن دقیقه قبل، ما رو تا مرز بگایی میبرد.
حدودا یکی دو دقیقه واسم ساک زد تا آبم اومد. تاپشو تنش کرد، شلوارشو کشید بالا و خواست بره. دستشو گرفتم و کشوندمش سمت خودم
+محسن چاییش سرد شد. نرم بالا اون میاد پایین.
بذارش واسه بعدا…
-فقط میخوام یه چیزی بهت بگم
+بگو
-دوسِت دارم
+منم دوست دارم
-حالا برو
ناهار که خوردم فقط دلم میخواست برم یه گوشه بگیرم بخوابم. به قدری خسته بودم که حین ناهار متوجه مکالمات بابا و سمانه نشدم‌. فقط یه جمله رو شنیدم که داشتن میگفتن سنم واسه ازدواج مناسبه و بابا میگفت که پیرپسر شده و …
جز این، در تمام طول مکالمه‌شون، انگار واسه من رو حالت میوت بود.
تشکر کردم از پشت میز بلند شدم و رفتم طبقه بالا. به جای اتاق خودم، وارد اتاق مهمون شدم. تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم که بدنم ریلکس شه بعد برم به استقبال خواب. البته دیگه نمیشد اسمشو گذاشت خواب، خستگی کار و سکس جوری ضعیفم کرده بود که یه بیهوشی یا کمای کوتاه مدت در انتظارم بود. کوفتگی و درد عضلانی باعث شده بودم با همه خستگیم خودمو پرت کنم تو حموم.
پنج دقیقه که زیر دوش بودم آب و بستم و در حالی که حوله رو دورم پیچیده بودم، روی تخت بیهوش شدم.
وقتی چشمامو باز کردم هوا داشت روشن میشد. اتاق مهمون یه پنجره داشت که به پشت خونه و کوچه پشتی باز میشد.‌ یه کم بدنمو کش و قوس دادم. سردرد بدی داشتم. نشستم لبه تخت. کیرم مث سنگ سفت و شق شده بود. یه نگاهی بهش انداختم. کنترل افکارم دست خودم نبود. داشتم به این فک میکردم که این سکسا کیرمو از پا درآوردن و پیر و چروک شده. تفکر مسخره‌ای بود اما چین خوردگی هایی که تو بعضی قسمت ها به چشم میخورد باعث شد مغزم که هنوز ویندوزش بالا نیومده بود به همچین نتیجه‌ای برسه.
شلوار پارچه‌ایم که از دیروز پام بود و قبل حموم درش آورده بودم مچاله گوشه تخت بود. باید قبل خواب مینداختمش تو لباسشویی اما ورود بابا و سکس آخرم با سمانه برنامه ریزی های معمول رو بهم ریخت. دستمو دراز کردم و شلوارمو برداشتم. از تخت پا شدم. متوجه شدم در حموم بسته شده و چراغشم خاموشه. دمپایی ابری های حموم هم روی پادری جفت شده بود. بنظر میرسید من که خواب بودم یکی اومده بود تو اتاق و بهم سر زده بود، چون درست یادمه که نه جونی داشتم که برق حمومو خاموش کنم نه درشو بستم و جدای از اینا احتمال اینکه دمپایی جفت کرده باشم صفر بود.
اگه سمانه بود قطعا شلوارمم برمی داشت و می انداخت لباسشویی، پس قطعا بابا بهم سر زده.
با حوله و شلوار به دست وارد اتاق خودم شدم.
یه لباس راحتی پوشیدم و رفتم طبقه پایین که شلوارمو به همراه باقی لباس چرکام، بندازم تو لباسشویی.
ساعت هال، ۴:۳۰ صبح رو نشون میداد.
من از حول و حوش ساعت ۵:۳۰ عصر خوابیده بودم تا صبح، حدودا ۱۱ ساعت!
لباسا رو وارسی کردم. گوشیم تو جیب شلوارم بود. برش داشتم و در لباسشویی رو بستم و روشنش کردم. رفتم سر یخچال و یه ظرف الویه و یه بطری آب برداشتم و بردم بالا تو اتاق خودم که بخورم. شام دیشب غذای مورد علاقم بود. سر و صدای معدم دراومده بود، انگار داشت باهام حرف میزد.
یه لقمه از الویه خوردم، خیلی خوشمزه بود.
سمانه قربونش برم، دستپختش حرف نداره. اصلا این زن یه پکیج کامله. علاوه بر اینکه غذای مورد علاقمو درست کرده، حتما خودش که میدونست چقدر خستم نذاشته بابا بیدارم کنه واسه شام.
اینو بدون تعصب و با تنفر از کلیشه ها میگم، مادر جایگزینی نداره. شاید تو موقعیتی که من باهاش درگیرم، این حرف کمی عجیب باشه اما فک میکنم هر کسی که جای من بود همین اتفاقا رو تجربه میکرد. من سمانه رو مجبور به کاری نمیکردم. وقتی اولین بار ازش لب گرفتم، میشد فاصله بینمون حفظ بشه و دیگه تکرار نشه اما سمانه اینو میخواست. شاید تو یه دنیای موازی، یه محسنی باشه که پس زده شده و هیچوقت رابطش با سمانه به سکس ختم نشه اما سمانه‌ی دنیای من، دلش با منه. مگه هدف تمام زندگی مرگ نیست؟! پس قبل از مرگ نباید از لذت ها دست کشید.
مشغول لقمه های بعدی بودم و همینطور که چشمامو ریز کرده بودم که نور صفحه گوشیم اذیتم نکنه (حساسیت ناشی از خستگی و خواب طولانی) متوجه شدم یه پیامک خونده نشده دارم. وارد اپ مسنجر شدم و دیدم از یه شماره ناشناسه.
نوشته بود: باهام تماس بگیر، کار فوری دارم.
طبق عادت همیشگی شماره شو کپی کردم و توی تلگرام سیو کردم. دیدم پروفایلش بازه سریع دیلیت کانتکت زدم که اسم اکانتش رو ببینم و بلهه؛ اکانت متعلق بود به شخصی به اسم ندا (🎀Neda)
تنها ندایی هم که من میشناختم و ممکن بود با من کار فوری داشته باشه کسی نبود جز ندا رجبی، همکار مجهول الحالم.
بعد از سکس دیروز از حالش بی‌اطلاع بودم
نمیدونستم تونسته بود از چنگ حاج احمد فرار کنه یا افتاده بود تو تله.
اون ساعت که نمیشد تماس بگیرم باهاش. تنها کاری که کردم این بود که تکست دادم بهش و گفتم ظهر باهات تماس میگیرم.
تصمیم گرفتم برم یه ۱ساعتی بدوام، بعدشم نون بگیرم واسه صبحونه.
حُسن تابستون اینه که آفتاب زود طلوع میکنه و ورزش صبحگاهی میچسبه.
در عرض دو سه دقیقه تو یه شلوار و تیشرت اسپورت آماده بودم که از خونه بزنم بیرون. همیشه تا پارکی که حدودا ۵۰۰ متر با خونمون فاصله داره میدونم و یه مقدار با وسایل اونجا خودمو گرم میکنم و دوباره همون مسیر رو برمیگردم.
در اتاقو که بستم سعی کردم توی راهرو قدمامو آروم بردارم که بابا یا سمانه متوجه بیرون رفتنم نشن. از کنار اتاقشون که رد شدم صدای سمانه رو شنیدم. درشون باز بود اما نه طوری که به داخل دید داشته باشم. فقط اونقدری بود که صدای ناله های سمانه رو شنیدم. داشتن سکس میکردن!

+دراز بکش من بخوابم روت (این جمله‌ای بود که بابا به سمانه گفت)
-دارم پریود میشم محکم فشار نده
+باشه، دراز بکش
از دیشب چن راند سکس داشتن که کله‌ی سحر هنوز رو کارن؟!
-اوف…آیی…آیییی…اوفف…
+کمرتو بخوابون، شل کن اینجا رو
-آی…رضاا دردم گرفت! (با یه ناله سکسی و کمی عصبانیت این جمله رو گفت)
+مال کی تو؟
-مال تو…فقط تو رو خدا آروم بکن

رفتم پایین و از خونه زدم بیرون. ریده شده بود تو صبحم.
دست خودم نبود. انگار درگیر یه رقابتی شده بودم با پدر خودم که حتی شب جمعه‌ای هم به سکسشون حسادت میکردم. درست مث تعریفی که فروید واسه عقده‌ی اُدیپ داره
اون جواب بدون معطلی سمانه به بابا وقتی ازش پرسید مال کیه؟ شاید فقط یه جمله بی‌ارزش بود و قطعا سمانه اگه میخواست هم نمیتونست و نباید میگفت قلبش پیش منه، اما همون جمله کوتاه منو بهم ریخت و صبحمو خراب کرد.
وارد کوچه که شدم سعید کاظمی رو دیدم که انگار داشت تو ماشین خودش که اون سمت کوچه پارک بود، با یه پسر نوجوون حرف میزد.
حالت چهره پسرک طوری بود که انگار داشتن جر و بحث میکردن. عرض کوچه زیاد بود و تصمیم گرفتم از سمت راست، امتداد در خونه خودمون رامو بگیرم و برم و حتی‌الامکان امروز با سعید کاظمی برخوردی نداشته باشم.
تقریبا موازی با ماشین سعید کاظمی بودم و کامل چهره اون پسر رو دیدم. بهش میخورد ۱۷ ۱۸ساله باشه. تا جایی که اطلاع داشتم فرزند پسری نداشت، فقط یه دختر بود که اونم چند سال قبل، بعد از اعتراضات ریاست جمهوری ۸۸، مهاجرت کرده بود. این چیزی بود که سمانه برای من و بابا تعریف کرده بود.
هنوز از ماشینشون دور نشده بودم که غیرقابل پیش‌بینی‌ترین اتفاق رو شاهد بودم. سعید کاظمی پسرک رو به خودش نزدیک کرد و حالا داشت ازش لب میگرفت.
دومین شوک اون روز صبح من که به مراتب از شوک اولی بزرگتر بود و باعث شد حداقل برای اون روز فراموش کنم که توی راهرو واسه مکالمات حین سکس بابا و سمانه فالگوش وایسادم.
مشکلات خودمو کلا فراموش کردم. یه لحظه به زهرا خانوم فک کردم، دلش واسش میسوخت. حالا جواب اون سوال بزرگ رو داشتم. اینکه چرا وقتایی که سعید کاظمی خونه‌س و خانومش میره بیرون یا سفر، به دروغ میگه خونه نیستم.
از لفظ های آخوندی خوشم نمیاد، کاری به لواط و معصیت و جرم و مجازات قانونیش ندارم، گرایش سعید کاظمی رو هم نمیدونم اما چیزی که به چشم دیدم، چهره و جثه پسرک که تا حد زیادی قابل رویت بود، حتی از اون فاصله و از اون سرِ کوچه و نشونه‌های فاعل بودن سعید کاظمی تو اون صحنه‌ای که من دیدم، بیشتر شبیه اغفال کردن و تجاوز بود.
حداقل ۲۰سال اختلاف سنی داشت با پسری که داشت لباشو میخورد. راهمو گرفتمو رفتم
نه برام جذابیتی داشت و نه میخواستم توی اون وضعیتی که دارن منو ببینن. واقعیتش اینه که اگه میذاشتم سعید کاظمی منو ببینه، بخاطر اون سکس روی تراس که با سمانه داشتم و یه سکانس ما رو دیده بود، این آتو به نفعم بود و از طرفی جلوی ادامه‌ی عملی که از دید خودم تجاوز بود رو می گرفتم اما درگیری های ذهنی خودمو داشتم و ممکن بود شاهد بودنم واسه همچین عملی، بعدا برام دردسر شه و پامو به دادگاه و دادسرا باز کنه.
میگن بالاخره یه جا نتیجه هر تصمیمی که تو زندگیت گرفتی رو میبینی. حالا اسمش کارما باشه یا هر چیز دیگه. منم نمیدونستم قراره بعد از این ماجرا پام به همچین جاهایی باز شه اما شد!
بعدها با خودم به این نتیجه رسیدم که نادیده گرفتن اون پسر اشتباه بود و این شد بزرگترین عذاب وجدانی که تا مدتها باهاش دست و پنجه نرم میکردم.


👍 7
👎 2
9101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

940692
2023-08-04 01:02:22 +0330 +0330

چرندیات یه مجلوق کوس ندیده بدبخت

0 ❤️

940700
2023-08-04 02:09:38 +0330 +0330

پایان این بخش بود یا کلا تموم شد چون تهش اتفاق خاصی نیوفتاد

0 ❤️

940705
2023-08-04 02:52:51 +0330 +0330

به کارما اعتقاد دارم و میدونم از هر دست بدی از همونم پس میگیری .
تو داستانها میان و میگن و اغراق و… در مورد سکس محارم و بی‌غیرتی ، ولی چیزی که معلوم ته همه اینا یک تصمیم اشتباه و … هست و عواقبی هم داره دیر یا زود . من نمی‌گم ما از سنگ هستیم و … بلاخره ماهم انسانیم و میل و شهوت هم در ما وجود داره و منکرش نمیشم و در شرایط خاص قرار گرفتن و تونستن کار خوب و بد و بیشتر فرو نرفتن تو لجن و دست و پا زدن توش ، این دست خود فرد هست و بعضی از اشتباهات عواقب بدی داره و جبران نا پذیر هست ، اینجاست که میگن ، از ماست که بر ماست و هرچه کنی به خود کنی .

0 ❤️

940739
2023-08-04 14:20:53 +0330 +0330

عالیه لطفا ادامه بده

0 ❤️

940797
2023-08-05 00:56:23 +0330 +0330

امیدوارم ادامه داشته باشه

0 ❤️