فمدام سیتی (۳)

1399/10/21

...قسمت قبل

اولا بگم اگه به فمدام علاقه ای ندارید،اول لایک کنید بعدم خدافظ!
دوما خیلی عذر میخوام که اینقدر دیر شد ولی شما لایک و کامنت یادتون نره!
چند دقیقه ای بود که اینجا وایستاده بودیم…داشت حوصله ام سر می رفت…همچی یه رنگ شده تو این خونه…دیوارها، فرش ها، راه پله ها، همه صورتی اند!..پسرای کنار من هم مثل همیشه لختند و کیرشون تو کیجه…کیج رو کیراشون تنها چیزیه که الان سرگرمم میکنه…کیج های پلاستیکی شون رنگ های مختلف داره…زرد،قرمز،آبی،صورتی …وای دیگه از صورتی داره حالم بهم میخوره…
چشمم به کیج بغل دستی ام افتاد…یه چیز آهنی و کثیف بود…
رو بدنش پر لکه بود…فک کنم سوخته بود… تو چهره اش غم بود…
کلا آدم عجیبیه! ببخشید…پسر عجیبیه!
تق تق. تق تق تق
پسرا که میفهمن صدای پای یه دختره ، همه شق کردن…کیرم تو کیج خوب جا وا نکرد…کیرم تو کیج تا شده!همه پسرا هم آه و ناله کردن…ولی بغل دستیم انگار بدتر از اینا رو گذرونده،حتی چهره اش هم عوض نشد.
آزیتا:خخخخ…اینا رو باش هنوز ما رو ندیده، شق کردن!
خواهرم:اصلا بامزه نیست!
آزیتا:بعضی وقت ها شک میکنم تو زن باشی! نه لزبینی، نه پسرا رو تحقیر میکنی!‌…یه پیشنهاد بهت میدم شاید بیشتر شبیه زنها بشی!
بعد به پسری که بغلم بود اشاره کرد
+این اسلیو منه…یعنی بود…بعد جشن میفرستمش شیردوش خونه…من خودم چندبار از برده ات استفاده کردم‌…تو هم میتونی از مال من…
خواهرم حرفشو قطع کرد:نه…ممنون
پسر بغلیم بغضش ترکید:خواهش میکنم…میشترش …من اشلیو خوبی ام…یه ژره پیرم ولی با تجربه ام…یه شانس بهم بدین(از قصد اینجوری نوشتم چون آزیتا زبونش رو سوزونده بود)
خواهرم(با بی اعتنایی):متاسفم…ولی از برادرم راضیم
بعد، دستش رو سریع آورد رو کیج من…کیج باز شد…صدای افتادن کیج برای بقیه برده ها عذاب سختی بود ولی من وقتی دست گرم خواهرم رو دور کیرم حس کردم خیلی تحریک شدم…
کیرم آزادانه تو هوا تاب خورد و شق و رق به جلو اشاره میکرد.
خواهرم یه لبخند زد و قدم زنان از ما دور شد…
آزیتا که از این صحنه “ضد زن” عصبانی شده بود…داد زد:همه تو اتاق …بدوئید حیوونا…
وقتی آزیتا به ما دستور داد که بریم تو اتاق …همه مثل سگ دویدن…
آزیتا:حیوونا…گوش کنین…لباس های مخصوص مهمونی رو بپوشید…ما مهمونای مهمی داریم پس برده خوبی باشید…اگه کسی خانم های مهمونی رو عصبانی کنه…کیرش رو می برم!
راستی…لباس های مهمونی رو من طراحی کردم‌…خوشتون اومد؟
همه پسرا:بله، بله،چه سلیقه ای!
آزیتا:کی اهمیت میده شما چی خوشتون میاد؟!بپوشید…نکبتا!
آزیتا اینو گفت و دست اسلیوش رو گرفت و برد توی یه اتاق!
حالا که آزیتا رفت…یه نگاه به لباسه کردم…یه لباس خرگوشیه که مثل همه چی صورتیه…پوشیدمش و رفتم جلو آینه…پاچه هاش اسلیپه و آستین هم نداره…دو تا گوش خرگوشی هم روی تل گذاشته… چون آزیتا خام زحمت سایز ها رو نکشه،لباس لاستیکیه و بدجوری کیرمو فشرده میکنه
یهو یه اسپنک خورد رو کونم
آزیتا:چه کون خوبی داری…خرگوش خوشگل!خخخ
خلاصه آزیتا همه رو جلو در ردیف میکنه و یه سینی پر شامپاین به هر کدوم میده…
حالا که آزیتا جشن رو میچرخوند…فک کردم الان کلی همسن و سال خودش میریزن تو و کونم رو پاره میکنن ولی در وا شد و چند زن میانسال اومدن تو …
من:سلام خوش اومدین!..بفرمایین شامپاین!
_چقد تو خوشگلی!
دستشو انداخت و کیر و خایه امو گرفت…
_امشب خودم میکنمت!خخخ
من:لطف دارین…میسترس!
مامانم یهو با لباس قرمز و در حالی که سینه های پرشو نمایش میداد وارد شد
مامان:سلام به همگی
_وای چقد خوشگل شدی!
مامانم به من اشاره کرد …
سریع سینی رو گذاشتم یه گوشه و افتادم به پاهاش…شروع کردم کفش های قرمزشو لیس زدن
مامان:بفرمایید…بنشینید‌.
من همونطور کفش های قرمزو برق مینداختم که آزیتا اومد:چرا مثل تم مهمونی لباس نپوشیدی؟!
مامان:حرف جدی میزنم…برو یه کنار …اون کارای چیزتو انجام بده…
آزیتا ناراحت شد و یه لگد به کون من زد…
مامان:از دست دختربچه ها…اصلا یادم رفت میخواستم در مورد چی حرف بزنم…
_حالا زیاد عجله ای نیست…فعلا میشه اسلیوتون به کص منم یه حالی بده؟!
مامان:چرا که نه؟!
تا من وسایلو آماده میکنم…شما صاحبش باشید خانم…
بعد مادرم بلند شد و رفت…
_بیا اینجا گوگولی من!
همونجا شرتش رو کشید پایین…یه کص فربه داشت مثل خودش…
یه لیس زدم…آهش رفت هوا…
موهامو گرفت و چسبوند به کصش…زبونم رو فرو میکردم تو کصش …آه آه …بیشتر…اسلیو کثیف من…آآآه…
شروع کردم زبونم رو تند تند تو کصش کردن…دیگه داشت دیوونه میشد…آآه…چه جنده ی خوبی هستی تو…آآآه…
آآآآآآه…بعد صورتم خیس شد که فهمیدم آبش اومده و منو پرت کرد اونطرف …
مامان:استفادتون رو بردید خانم؟!
_نمیدونستم اینقدر جنده های خوبی دارید!فک کردم دوباره ۱۶ سالمه!
مامان:حالا باید بازی امشبو تماشا کنید تا بفهمید…
مامان به من اشاره کرد و من سر پا وایستادم…
کیرم هم که از کص لیسی شق شده بود به رو به رو اشاره میکرد…
مامان یه نگاه به کیرم کرد:بدک نیست‌‌‌‌…بیا دنبالم…کص لیس!
از مامانم یه تعریف شنیده بودم و تو پوست خودم نمیگنجیدم…
دست هامو گرفت‌‌‌‌…یه لحظه فک کردم صحنه رمانتیکه که دست هام رو به به طنابی که از سقف آویزون بود بست…
همه زنها هورا کشیدن…
مامان:امیدوارم لذت برده باشید…امشب یه چیز خاص رو می بیند که خیلی… حش…یعنی شاد میشید!
مامانم لباس قرمز رو کند و یه بیکینی و شرت قرمز تنش بود…
وقتی به عضلات شکمش نگاه کردم دیگه تقریبا کیرم داشت لباسو میشکافت…
مادرم برگشت رو به من و تو چشمام نگاه کرد…محو چشم هاش شدم …سینه های برآمده و پفی اش داشت دیوونه ام میکرد…
مامان:منو میخوای مگه نه؟
من:آ…آره.‌‌
خیلی آروم اومد نزدیک تا لبم رو ببوسه …منم از خدا خواسته رفتم سمتش که یهو چنگ زد و خایه هامو گرفت‌…
مامان:اینا چیه؟!
من از درد آه میکشیدم
همه میسترس ها نگاه میکردن و در گوش هم چیز میگفتن …
مامانم چنگ انداخت رو بدنم…
مامان:چرا منو نمی بوسی پس؟
من:چشم…چشم
رفتم نزدیک تر تا به لباش برسم…یه نیش خنده بهم زد…شروع کرد به فشار دادن خایه هام.‌‌فک کردم هرچی باشه تحمل میکنم تا به لبش برسم ولی تا نزدیک لبش شدم احساس کردم خایه هام داره کنده میشه…
یه آه بلند و سکسی کشیدم
همه میسترس ها زدن زیرخنده…
مامان پشتشو کرد به من و چند قدم دور شد…رو به جمع یه نگاهی انداخت و دولا شد …شروع کرد کونشو تکون دادن.‌…
دیگه تقریبا داشت آبم میومد…سعی کردم کیرم رو برسونم به کونش ولی چون دستهام بسته بود…کیرم نمیرسید…
یه زنه کنار من شروع کرد کصشو مالیدن و باتحقیر شدن من خیلی تحریک شده بود…
مامان:خب حالا که نمیتونی…دوست داری من به جات بکنم؟
من:آ…آ…آره
مامان لباسمو جر داد و کیرم افتاد بیرون …
همه میسترس ها خندیدن…
بعد چند لحظه دوهزاریم افتاد که با کیرم کاری نداره…ولی دیر بود یه ثانیه بعدش یه دیلدو رفت تا عمق کونم رو شکافت…
مامان دست هاشو دورم حلقه کرد و شروع کرد تلمبه زدن
من:آ…‌آ…ااا‌…آآه…آه
مامان:دوست داری جنده من؟
من:آآ…آآه…‌آآره
مامان:تشکر یادت رفت…
من:ممنون…آآه…میسترس
مامان:کیر دوست داری؟
من:آره…آره
مامانم ساعت رو نگاه کرد و سریع دیلدو رو کشید بیرون.دیلدو خونی شده بود …و یه ذره خون ریخت زمین
من:میسترس…درد گرفت…
مامان:گوه نخور
یه چک زد تو گوشم
مامان:دیلدویی که کثیف کردی تمیز کن
دیلدو رو گرفت جلو دهنم…یه شیطنت تو چشاش درخشید و تا ته کردش تو حلقم …
تا ته حلقم رسید بعد کسیدش بیرون
من:مرسی میسترس
مامان دستامو وا کرد
مامان:گمشو…اشتهای بقیه رو کور میکنی
خب خانم ها بفرمایید غذا…
یه چند لحظه نشستم تا خستگی ام دربره درحالی که میسترس ها میرفتن سر میز…
بهشون خیلی ریلکس نگاه میکردم که دیدم آزیتا و چند نفر دیگه یه دیس گنده رو گرفتن و دارن میارنش…
چهار دست و پا از اونجا در رفتم…پله ها رو دوتا یکی کردم …کل راه پله از خون کون من پر شد…تا رسیدم طبقه بالا
باورم نمیشد همون اسلیو غمگین آزیتا رو پخته بودن…اونم با یه سیب تو دهنش…!.
تو فکر و خیال خودم بودم که از بغلم یه صدا اومد…:مهمونی خوش گذشت؟
تا صدا رو شناختم …سجده کردم و گفتم بله میسترس جای شما خیلی خالی بود! تفریح عالی ای برای میسترس ها بود…
خواهرم(صاحب صدا)؛فک کردی تفریحی بوده؟تا حالا دیدی مامان واسه کسی خودشو کوچیک کنه؟اینا همه مقامات فمدام سیتی اند.‌
من:چی؟!..ببخشید که سوال کردم…
خواهرم:راحت باش…نمیخواد سجده کنی
من با تعجب دو زانو جلوش نشستم و به چشماش زل زدم‌…
خواهرم:اونا این جلسه رو گذاشتن تا منو دستگیر کنن…دیگه بیشتر از این نمیتونم بگم ولی تو اینو بدون…من دوستت دارم
با درخشش تو چشماش اومد سمتم و لبم رو بوسید…
خواهرم:مطمئن باش نمیتونن کاری کنن!
بعد در حالی که تو چشمام نگاه میکرد ازم دور شد…
من با چشم هام تعجب رو به اون منتقل میکردم و اون با چشمهاش بهم عشق رو میفهموند…
بعد از طریق پنجره به بیرون خونه رفت و من رو با این فکر ها تنه گذاشت…
لایک و کامنت=ادامه ماجرا

ادامه...

نوشته: A.m


👍 35
👎 5
28901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

785674
2021-01-10 01:04:19 +0330 +0330

افرم

0 ❤️

785685
2021-01-10 01:25:04 +0330 +0330

همونطور که گفتی به فمدام علاقه ای ندارم.
تو کارت موفق باشی .

0 ❤️

791626
2021-02-12 23:52:08 +0330 +0330

ولی بازم تا قسمت ۲ خیلی خوب پیش میرفتی
فقد یه سوال…
چرا خواهرش بت-من بود؟😂

0 ❤️

791629
2021-02-13 00:01:57 +0330 +0330

داستان با تمام مشکلاتی که داشت بازم قابل تحمله و یه جورایی خوبه!!
فقد یه سوال…
چرا خواهرش بت-من بود؟😂

تو رو خدا خواهرش انقلاب نکنه پسرا رو نجات بده😧😶
اون دورو ورا چه سالیه؟57 که نیست؟!!

0 ❤️

792246
2021-02-16 19:11:53 +0330 +0330

نمی خوای قسمت جدید بنویسی؟ منتظریم.

0 ❤️

846682
2021-12-07 00:43:28 +0330 +0330

ضعیفتر از قسمت قبل بود اما در کل خوبه 😎

0 ❤️