تو مسیر برگشت به خونه، به یک دوچرخه فروشی رفتم. سن و مشخصات دقیق پسرم رو دادم و صاحب مغازه، دوچرخههایی که میشد سوار بشه رو بهم معرفی کرد. بهترین دوچرخهای که داشت رو خریدم و قرار شد برای شروع با چرخ کمکی باشه تا راه بیفته. هم ذوق این رو داشتم که پولش رو نقد حساب کردم و هم اینکه تصور دیدن پسرم با دیدن این دوچرخه، قند تو دلم آب میکرد. اسنپ گرفتم و ازش خواستم که تو مسیر خونه، جلوی یک کبابی هم متوقف بشه تا برای شام، کباب کوبیده بگیرم.
دوچرخه رو توی حیاط کوچیک آپارتمانمون گذاشتم. بعد وارد خونه شدم و کبابها رو گذاشتم توی آشپزخونه و به پسرم گفتم: بیا بریم پایین یه چیزی باید نشونت بدم.
مادرم از بوی کباب متوجه شد که چی هست و گفت: چیزی شده؟ خبریه؟
شونهام رو بالا انداختم و گفتم: مگه حتما باید چیزی بشه تا کباب بخوریم؟ هوس کباب کرده بودم. البته در کنار بابا و مامان عزیزم و پسر خوشگلم. در ضمن به خاطر گل روی شما و بابا، ساعت کاریم رو هم اوکی کردم. ساعت ده صبح تا شش عصر. وقتی به آقای صدر گفتم که بابا و مامانم راضی نیستن دیروقت برم خونه، درجا گفت که همین الان پاشو برو خونه و لازم نیست تا آخر شب تدریس کنی. حالا به بابا بگو باهام آشتی کنه.
چشمهای مامانم از خوشحالی برق زد و گفت: قربون دخترم برم من. دلم مثل سیر و سرکه جوش میزد. طاقت نداشتم تا اون وقت شب سر کار باشی. مخصوصا تو خونه غریبه. بدتر از اون که بخوای ساعت یک نصفه شب بیایی خونه. خدا خیرت بده مادر. خدا هزار مرتبه خیرت بده که من و بابات رو از نگرانی درآوردی.
گونه مامانم رو بوسیدم گفتم: تو زندگیم فقط شما سه تا رو دارم. بمیرم اگه راضی به ناراحتی شما باشم.
مامانم که ذوق زده شده بود، با هیجان گفت: دشمنت بمیره دخترم. ایشالله صد ساله بشی.
پسرم هم متوجه کبابها شد و با خوشحالی گفت: آخ جون کباب داریم، هورااااا…
دست پسرم رو گرفتم و گفتم: بیا بریم پایین که یه چیز بهتر از کباب هم داریم.
وقتی چشم پسرم به دوچرخه افتاد، نمیدونست باید از خوشحالی چیکار کنه. اینقدر از خوشحال شدنش، ذوق کردم که اشکهام اومد! پدر و مادرم هم متوجه خرید دوچرخه شدن. براشون توضیح دادم که آقای صدر وقتی کیفیت بالای تدریسم رو تو همون جلسه اول دید، تصمیم گرفت حقوقم رو همین اول کار پرداخت کنه و ساعت کاریم رو هم درست کرد. پدرم بالاخره باهام آشتی کرد و با لبخند رضایت گفت: پس این کباب، شیرینی دوچرخه است. آفرین دخترم، هیچ پولی اندازه پول معلمی، حلال نیست. تو همیشه سر ما رو بالا نگه داشتی، برعکس خواهر و برادرهای نمکنشناست. نیستی که ببینی مادرت چطور جلوی در و همسایه، خانم معلم، خانم معلم میگه.
مادرم تایید کرد و گفت: از بس چشم ندارن دخترمو ببینن. منم عمدا میگم که بیشتر بسوزن.
پدرم گفت: اگه تو در و همسایه میدیدن که یک نصفه شب میایی خونه، هزار و یک حرف و حدیث برامون درست میکردن. خدا خیرت بده که این مورد رو حل کردی.
مادرم گفت: خانم معلم خودمونه. ببین چقدر خوب بوده که هم پیش پیش بهش حقوق دادن و هم ساعت کاریش رو درست کردن.
پسرم با هیجان گفت: مامان تو بهترین معلم دنیایی. منم یه روز میخوام معلم بشم.
قسمتی از مغزم تعریفهای پدر و مادر و پسرم رو میشنید و قسمت دیگه مغزم، صحنهای که روی تخت سارینا خوابیده بودم و خودش رو روم کشیده بود تا ازم لب بگیره رو شبیه یک سکانس از فیلم، تکرار میکرد. خوب میدونستم که علت این همه خوشحالیِ پدر و مادرم و پسرم، هیچ ربطی به مهارتم تو تدریس نداشت و این سارینا بود که باعث شد پدرش همچین مبلغی رو بهم بده و این سارینا بود که ساعت کاریم رو تغییر داد. حس بدی نسبت به خودم پیدا کردم. حسی که هرگز تجربه نکرده بودم.
دهن مرضیه از تعجب باز شد و گفت: به جون شوهرم که میخوام سر به تنش نباشه، هزار تا داستان درباره شرایطی که توش هستی تو ذهنم ساختم، اما حتی یکیش هم نزدیک به اینی نبود که تعریف کردی. دختره عجب وِزهایه. میخواد هر طور شده پشیمونت کنه و از درس خوندن خلاص بشه.
حس بدی داشتم که برای مرضیه از ضعفم تعریف کردم. اما واقعا نیاز بود تا با یکی در این مورد حرف بزنم. یک آه کشیدم و گفتم: مشکل همینجاست مرضیه. کاش واقعا هدفش همین باشه که تو میگی.
مرضیه چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: مگه هدف دیگهای هم میتونه داشته باشه؟
با تردید و خجالت گفتم: حس میکنم که واقعا داره باهام لاس میزنه. حس میکنم داره ازم سوء استفاده جنسی میکنه. یه بازی دو سر برد باهام راه انداخته و داره لذت میبره.
مرضیه بدون مکث گفت: خب لذت ببره، فدا سرت. پسر نیست که بترسی بعدا پشت سرت حرف در بیارن که فلانی با شاگرد پسرش ریخت رو هم. طرف دختره و حتی به ذهن کسی هم نمیرسه که همچین جونوریه. تو هم در عوض حقوق به این خوبی داری ازشون میگیری. کل تهران رو بگردی، برای هیچ کاری، همچین حقوقی بهت نمیدن. تازه یارو داره هزینه رفت و آمدت رو هم میده. همین خودش نیمچه حقوق حساب میشه.
+میگم احساس میکنم داره بهم تجاوز میشه.
-خیلی بزرگش کردی لیلا. والا ملت برای حفظ شغل و موقعیتشون تو این بانکها و شرکتهای خصوصی و حتی دولتی، حاضرن به رئیس بانک و تمام مدیرهای بالا دستشون، تا خود رئیسجمهور، سرویس جنسی بدن. حالا یه دختر بچه که قطعا دقیق نمیدونه داره چه غلطی میکنه، یکمی باهات لاس بزنه. اسمش تجاوز نیست. اون تهش بچه است لیلا. خودت داری میگی گذشته سختی داشته و هر چقدر هم که دورش شلوغ بوده، تو تنهایی بزرگ شده. اگه پسر بود، شک نکن بهت اخطار میدادم که خیلی حواست رو جمع کنی، اما دختره. نمیتونه بهت آسیب بزنه و اصلا دردسری برات نداره.
+به نظرت خیلی ساده نگاه نمیکنی؟
-نه اصلا، به نظرم تو خیلی داری پیچیده نگاه میکنی. چون آدم سالم و دل صافی هستی. خودت داری میگی که دیدن خوشحالی پدر و مادر و پسرت، مرهم این دو روز عذاب بوده. که البته من اسمش رو عذاب نمیذارم. به این فکر کن که دختره بالاخره حاضر شده درس بخونه. تو نهایتا به اونم داری کمک میکنی. تو داری کاری رو میکنی که هیچ معلمی تا حالا نتونسته انجام بده. حالا بذار فکر کنه تو رو توی مشتش گرفته و داره اذیتت میکنه و یکمی این وسط، باهات لاس جنسی هم میزنه. سختش نکن لیلا. تا جایی که امنیت روانی و جانیت رو به خطر ننداخته، باهاش راه بیا. هر وقت حس کردی شاید روان و جونت به خطر بیفته، سریع کنار بکش. اما چیزی که الان برای من تعریف کردی، اصلا خطرناک نبود. اکثر نوجوونهای امروزی، همینقدر عجیب و شیطون هستن. راستش اگه منم جای این دختره بودم و یک خانم خوشگل و خوشاندام و گوگولی به تورم میخورد، بدم نمیاومد یکمی سر به سرش بذارم. چه برسه به این دختره که انگار کونش همینطور تو حالت عادی هم میخاره.
اوضاع فیزیکِ سارینا دقیقا به بدی ریاضی بود. انرژی جفتمون گرفته شد. تا حدی که حال نداشتم برای رفع خستگیم بِایستم. همونجا روی زمین و به پشت دراز کشیدم. سارینا هم دفتر و کتابها رو کنار زد و کنارم دراز کشید. نگاهم به سقف بود و منتظر بودم که سارینا روال روز قبل رو شروع کنه. اما در سکوت محض به سقف اتاقش خیره شده بود. من هم همونطور که نگاهم به سقف بود، با یک لحن ملایم گفتم: همیشه اینقدر تو خونه تنها هستی؟
-آره سامیار که اکثرا یا سر کلاس درسه یا با دوستاشه. بابام هم که از 24 ساعت، 36 ساعتش رو سر کاره. دو تا خاله سیریش دارم که گاهی بهم سر میزنن. البته من تو اتاقم هستم و اونا یکمی برای خودشون تو خونه چرخ میزنن و میرن. خاله کوچیکه خیلی دوست داره خودشو به بابام بندازه.
+واقعا؟!
-آره کی بهتر از بابای من میتونه گیر بیاره؟ مرد خوشتیپ و سالم و پولدار.
+خالهات تا حالا ازدواج نکرده؟
-نه کُسش صفر کیلومتره، اما آمارشو دارم که دوست پسر زیاد داشته. البته فکر کنم سوراخ کونش الان دیگه اتوبان تهران/قزوینه.
+در مورد بابات هم گفتی که آمارش رو داری. چطوری از روابطشون خبردار میشی؟
-خاله کوچیکه رو که فقط خواجه حافظ شیرازی آمارشو نداره.
+بابات چی؟
-تو شرکتش یه آدم دارم که تا تعداد عن و شاش و گوزش رو هم بهم میگه.
+نمیترسه بابات بفهمه؟
-قبلش باید از چیزای دیگهای بترسه.
+از چی؟
-از اینکه دختر رئیس شرکت رو میکنه.
+فکر نکنم هیچ وقت بتونم با این همه رُک و صریح بودنت کنار بیام. فکر میکردم با یکی از همون دختر خوشگلا که میگفتی تو شرکت بابات هستن، دوست هستی و بهت آمار میده.
-خوشگلن اما همهشون کُسمغز و احمقن. فقط به درد کردن میخورن.
+حالا واقعا راست گفتی؟ با یکی از پسرایی که زیر دست بابات کار میکنه، رابطه جنسی داری؟
-پسر نیست. یه مَرده که ده سال از بابام بزرگتره. زن و چهار تا بچه داره. هم سن بچه یکی مونده به آخرش هستم.
نشستم و سرم رو به سمت سارینا چرخوندم و گفتم: داری سرکارم میذاری؟
سارینا هم سرش رو به سمت من چرخوند. پوزخند تلخی زد و گفت: چیه باورت نمیشه من یه دختر هرزهام که با یه مَرد متاهل رابطه دارم؟ البته به تخمم که باورت نمیشه، اما توقع داری از یه مادر جنده با اون خواهرای جنده تر از خودش، چی از آب در بیاد؟ منم مثل خالههامم. مثل خاله بزرگه که معلوم نیست زیر چند تا کیر به غیر از کیر شوهرش بوده و هست. مثل خاله کوچیکه که هم زمان چند تا دوست پسر داره و سوراخ کونش، هر روز گشادتر میشه. مثل ننه جندهام که وقتی بابام فهمید چه کثافتیه، از ترس کونش، خودکُشی کرد.
توی بُهت فرو رفتم. این صحبتها اگه دروغ هم بود، باز در اومدنش از دهن یک دختر هفده ساله، بینهایت عجیب به نظر میرسید. سارینا با بیتفاوتی گفت: همهاش زیر سر مادربزرگ سوپر جندهام بوده. دختراش رو عمدا جنده و هرزه بار آورد. بهشون میگفته که باید برای دوزار پول، به هر کُسکشی بچسبن و هر کاری بکنن. ننه من خوش شانس بود که تونست مخ بابامو بزنه و زنش بشه. اما تهش عادت کرده بود زیر کیرای مختلف بخوابه. حداقل دو تا دوست پسرش رو من با چشم خودم دیدم و یادمه. حتی براش مهم نبود که صدای کُس دادنش، بیرون از اتاق میره و دختر بچهاش میشنوه. من تنها کَسی بودم که قبل از خوکُشیش، از هرزگیهاش خبر داشتم.
سارینا انگار متوجه شد که به هیچ وجه حرفاش رو باور نکردم. نشست و گفت: باور نمیکنی؟ اوکی الان بهت ثابت میکنم که جندگی و هرزگی تو خونمه.
اینقدر توی شوک بودم که اصلا نمیتونستم حدس بزنم میخواد چیکار کنه. موبایلش رو برداشت و با یکی تماس گرفت. از صحبتهاش فهمیدم که داره از طرف مقابل میخواد که بیاد پیشش و جوری براش شرایط رو شرح داد که تا چند ساعت دیگه تو خونه تنهاست و کلی وقت آزاد دارن. تماس رو قطع کرد و گفت: عشق جونم الان میاد که حسابی جرم بده.
بیشتر توی شوک فرو رفتم و گفتم: داری چیکار میکنی سارینا؟!
چهره جدی و نسبتا غمگینش یکهو شیطون شد. همون حالت که ازش میترسیدم. لبخند مرموزی زد و گفت: هر چی بهت گفتم راست بود، اما تهش بهونه برای اینکه دوست دارم کون دادنمو ببینی. پنج ساله دور سکس رو خط کشیدی. میخوام جنده درونت رو زنده کنم.
ایستادم و صدام کمی به لرزش افتاد و گفتم: الان دقیقا به کی زنگ زدی؟
سارینا با بیتفاوتی گفت: به معاون بابام. قطعا موقعی که برای مصاحبه کاری رفتی شرکت پدرم، این یارو رو هم دیدی. همون که موها و ریش سفید داره.
از اونجایی که فقط یک مرد مُسن و مو سفید رو توی دفتر آقای صدر دیدم، حدس زدم که منظور سارینا باید همون مَرد باشه. دلشوره و استرس جوری بهم حمله کرد که حس کردم دلپیچه گرفتم! سعی کردم قاطع باشم و گفتم: نمیتونم این یکی رو دیگه تحمل کنم.
سارینا با خونسردی گفت: خب زنگ بزن به بابام. بهش بگو زیر خواب کیر معاونش هستم. تهش اینه که بابام بفهمه منم مثل زنش چه هرزهای هستم. اگه نتونستم این درد بابام رو هندل کنم، خودمو میسوزونم و همه رو خلاص میکنم. تو هم که تکلیفت روشنه.
صدام کامل به لرزش افتاد و گفتم: ترجیح میدم برم. نمیتونم به عنوان معلمت تو این خونه بمونم و تو هم با هر خری که میگی سکس داشته باشی.
نگاه و لحن سارینا جدی شد و گفت: رو در کمد دیواریم یک سوراخ هست که به تختم دید داره. میری توی کمد دیواری و دادن منو میبینی. نگاش نکن ظاهرش پیره، بکوب تو سوراخ کونم تلمبه میزنه. تو هم میتونی با کُست ور بری و ارضا بشی. حتی اگه دوست داشتی میتونم راضیش کنم که تو رو هم بکنه. اصلا تریسام میزنیم. یه سکس سه نفره و خفن و باحال.
بغض کردم و تو چشمهام پُر از اشک شد. به خاطر ترس زیاد، کنترل خودم رو کامل از دست داده بودم. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: خواهش میکنم تمومش کن سارینا. اگه میخوای بهت بگم غلط کردم، باشه میگم غلط کردم. اگه نمیخوای درس بخونی، همین الان میرم و گورم رو گم میکنم.
سارینا چند لحظه با جدیت من رو نگاه کرد، اما یکهو چهرهاش عوض شد و شروع کرد به خندیدن. از شدت خنده زیاد، خوابید رو تختش و پهلوهاش رو گرفت. هم زمان میخندید و گفت: وای این بهترین فیلمنامهای بود که تو عمرم نوشتم. وای که چه بازی محشری. عالی بودم، عالی…
چند لحظه گذشت و من همچنان توی استرس و ترس بودم. سارینا سعی کرد دیگه نخنده. ایستاد و گوشیش رو گرفت به سمتم و گفت: تنها جایی که با این گوشی تماس گرفتم، رستورانه. سابقه تماسهامو ببین.
گوشی رو ازش گرفتم و فهمیدم که سر کارم گذاشته بوده، اما به هر حال روان و حتی بدنم خالی کرده بود. نشستم روی صندلی و نمیدونستم چی باید بهش بگم. باورم نمیشد که اینطوری باهام بازی بکنه. در اون لحظه حس کردم هیچ شانسی در برابرش ندارم و هر بار که عشقش بکشه، میتونه این حجم از استرس و ترس رو بهم تحمیل کنه و بازیم بده. برای همین حس، ناخواسته اشکهام جاری شد.
سارینا از کنار تختش بسته دستمال کاغذی رو برداشت و جلوی من گرفت. از چهرهاش مشخص بود که روانش چقدر به خاطر سر کار گذاشتنم ارضا شده و از خودش راضیه. یک دستمال برداشتم و اشکهام رو پاک کردم. سارینا نشست روی تختش و گفت: من با درس خوندن مشکلی ندارم. تو هم خیلی خوب درس میدی، جدی میگم.
دوست داشتم خیلی حرفها بهش بزنم، اما سعی کردم تو شرایطی که هم روانم درگیر استرسه و هم از دستش عصبی هستم، چیزی نگم. ایستادم و به سرویس بهداشتی پناه بردم! صورتم رو شستم و سعی کردم به خودم آرامش بدم و احساساتی تصمیم نگیرم.
مرضیه هاج و واج مونده بود و گفت: وای این چه مدل جونوریه دیگه. آخ اگه دم دستم بود، همچین میزدمش صدای سگ بده.
با ناامیدی گفتم: فکر کنم آخرش برنده بشه. بعیده بتونم رفتاراش رو تحمل کنم. از پسش بر نمیام.
مرضیه چند لحظه فکر کرد و گفت: چند سال پیش با شوهر خرم، رفتیم اطراف کردستان. روستای یکی از دوستاش دعوت بودیم. حالا بگذریم که کف و خون قاطی کرده بودیم از بس که اونجا زیبا بود و مردم بینهایت مهربون و مهموننوازی داشت، اما یک اتفاق بد هم برامون افتاد. موقع برگشت و نصف شبی آدرس رو گم کردیم. شوهر کُسخلم همینطور بیهدف رانندگی میکرد تا یکهو فهمیدیم به کنار یک دره رسیدیم. نه راه پس داشتیم، نه راه پیش.
داستان مرضیه کمی ترسناک بود و گفتم: چه شرایط بدی. چیکار کردین؟
-شرایط بدتر هم شد. یک گله سگ ولگرد هم بهمون حمله کرد.
تصور مرضیه و شوهرش تو اون شرایط خیلی برام ترسناک بود. ته دلم لرزید و گفتم: وای مرضیه زودتر بگو مردم از استرس. چطوری نجات پیدا کردین؟
مرضیه لبخند زد و گفت: اگه شوهرم تو عمرش یک کار دست کرده باشه، همون لحظه بود. مخ پوکش چند لحظه کار کرد.
به خاطر لحن طنز مرضیه لبخند زدم و گفتم: نگه ندار، بگو بقیهشو.
-شوهرم گفت اگه از دست سگا فرار کنیم، بهمون حمله میکنن، اما اگه بریم به سمتشون، اونا فرار میکنن! همین هم شد. عربدهزنان افتاد دنبال سگا و اون همه سگ، از دستش فرار کردن! جات خالی بود، شوهرم خرسی شده بود برای خودش. بالاخره یه جا قسمت شد و بهش افتخار کردم.
خندهام گرفت و گفتم: وای مرضیه از دست زبون تو.
مرضیه جدی شد و گفت: نکته رو نگرفتی؟
کمی فکر کردم و گفتم: اینکه شوهرت خرس شده بود؟
-نخیر، اگه ازش فرار کنی، بیشتر وسوسه میشه که بهت حمله کنه. کل ابتکار عمل رو به دست اون وِزه دادی. تو هم شبیه خودش بشو، حتی بدتر از خودش. حداقلش اینه که یکی پیدا میشه تا این جغله جنده رو ادب کنه.
+شاید نتونم شبیه اون بشم.
-آدما اگه بخوان، هر کوفتی میتونن بشن. اگه جا بزنی تا عمر داری یادته که جلوی یه بچه، این همه کم آوردی و هر روز آرزو میکنی که اِی کاش زمان برگرده عقب و باهاش فلان کارو بکنی.
جمله آخر مرضیه رو عینا تجربه کرده بودم. بعد از طلاق، همیشه حسرت میخوردم که چرا خیلی جاها در برابر شوهر سابقم از خودم دفاع نکردم و حداقل حرفم رو نزدم. تو دلم به خودم گفتم: شاید حق با مرضیه باشه. شاید اگه جلوی سارینا کم بیارم، بعدا خیلی حرص بخورم و از خودم عصبی بشم. چون نه تنها داره آزارم میده، که حتی یک موقعیت خوب کاریم رو هم داره خراب میکنه.
همین که از اسنپ پیاده شدم، سامیار جلوم سبز شد و گفت: لیلا خانم باید باهاتون حرف بزنم. فقط چند لحظه.
سرش رو بالا برد و پنجره واحدشون رو نگاه کرد و گفت: بریم توی پارکینگ. نمیخوام سارینا بفهمه.
همراه با سامیار وارد پارکینگ شدم. با اشاره دستش من رو به گوشه پارکینگ هدایت کرد. جلوم ایستاد و با صدای آهسته گفت: شما زن خوبی هستین. زن با آبرو و زحمتکشی هستین. ناراحت نشین اما آمارتون رو کامل درآوردم. همه چی رو دقیق در موردتون میدونم. مثلا میدونم با لباس معمولی میرین بوتیک دوستتون و اونجا این لباسا رو میپوشین و میایین خونه ما. البته میدونم که سارینا مجبورتون کرده این کارو بکنین.
پوزخند کمرنگی زدم و گفتم: تعقیبم میکنی؟
-بابام گفت که جریان مادرمون رو به شما گفته. سارینا هم بهم گفت که شما موضوع مادرمون رو به روش آوردین. پس میتونین تا حدودی درک کنین که نمیتونم اجازه بدم تنها خواهرم، یا بهتر بگم تنها کسی که برام مونده، با هر کسی که نمیشناسم تو خونه تنها باشه.
+الان از این حرفا چه نتیجهگیری باید بکنم؟
-سارینا هنوز یک دهم نقشههایی که برای شما کشیده رو روتون اجرا نکرده. لطفا به رام کردن سارینا اصرار نکنین. سارینا رام شدنی نیست. شما حریفش نمیشی. نمیتونم جلوی سارینا رو بگیرم تا شما رو اذیت نکنه، اما میتونم از شما بخوام که برای نجات اعصاب خودتون هم که شده رهاش کنین و برین.
برام مهم نبود که سامیار چقدر از اتفاقهایی که بین من و سارینا افتاده، با خبره. دوست نداشتم حداقل جلوی سامیار ضعیف به نظر بیام. با یک لحن قاطع گفتم: طرف حساب من پدرتونه. چه بخوام به کارم ادامه بدم و چه نخوام، با ایشون صحبت خواهم کرد. روزتون خوش.
سامیار رو کنار زدم و به سمت آسانسور رفتم. به سمتم دوید و گفت: فکر میکنین سارینا اگه هر کاری باهاتون بکنه، بابام طرف شما رو میگیره؟ بابام عالم و آدم رو مقصر لوس شدن سارینا میدونه، اما خبر نداره که مقصر اصلی لوس و وحشی شدن سارینا، خودشه. یک درصد هم رو بابام حساب نکنین.
احساس کردم که سامیار داره حقیقت رو میگه، اما با این حال جوابی بهش ندادم و دکمه طبقه چهارم آسانسور رو زدم. دلشوره و استرس دوباره وارد روانم شد. یک قسمت از وجودم میگفت همین الان ول کن و برو و قسمت دیگهام میگفت برای یه بارم که شده تو زندگیت عرضه داشته باش.
سارینا موهاش رو یک مدل دیگه شونه زده بود، اما همچنان همون تاپ و شلوارک صورتی تنش بود. با هیجان دستم رو گرفت و گفت: بیا سریع بریم تو اتاقم که کارت دارم.
وارد اتاق که شدیم، یک بسته کادوی کوچیک گرفت به سمتم و گفت: هدیه برای جبران دیروز.
کادو رو از توی دستش گرفتم و گفتم: مرسی.
انگار هیجان داشت که زودتر بازش کنم. کادو رو به آرومی باز کردم. یک رژلب و یک خط چشم و یک لاک برام گرفته بود. هر سهتاشون صورتی پُر رنگ بودن. لبخند زدم و گفتم: مرسی، خیلی خوش رنگه.
سارینا با هیجان گفت: دوست دارم زودتر امتحان کنی تا ببینم بهت میاد یا نه.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اوکی حتما امتحان میکنم، اما در جریان باش که منم برات یه سوپرایز دارم.
چهره سارینا کمی تغییر کرد و گفت: چه سوپرایزی؟
از داخل کولهام، یک پلاستیک مشکی برداشتم. از داخل پلاستیک مشکی، یک بیکینی ست مشکی رنگ رو بیرون آوردم و گفتم: خریدم مخصوص استخر و جکوزی آپارتمانتون.
چهره سارینا دقیقا شبیه برخورد ابتدایی روز دوممون شد. شبیه آدمی که پیشبینی کنش و واکنش طرف مقابلش رو اصلا نکرده و خیلی واضح دوست نداره که سوپرایز بشه. شورت بیکینی رو از توی دستم گرفت و گفت: روش نوشته DOG. قطعا بهت میاد.
حس خوبی بهم دست داد از اینکه همچین موقعیتی براش درست کردم و گفتم: حالا خودت چی؟ بیکینی داری یا نه؟
-آره دارم.
+خب نظرت چیه همین الان بریم آب بازی؟ بعدش میاییم و لاک و رژلب و خط چشمی که برام گرفتی رو تست میکنیم. بعدش هم درس. موافقی؟ البته اگه الان وضعیت استخر و جکوزی اوکی باشه.
-وضعیت استخر و جکوزی همیشه اوکیه. تا ساعت سه ظهر مخصوص خانماست. سه به بعد مخصوص آقایون. مختلط هم فقط برای کسایی که از قبل هماهنگ کرده باشن.
+عالی پس بزن بریم.
سارینا کمی مکث کرد و گفت: اوکی بریم.
روز دومی که با سارینا تو آشپزخونه خونهشون حرف زدم، تو چند دقیقه تونست شرایط رو آنالیز کنه و یکهو شرط لب گرفتن رو مطرح کنه و جَو رو کلا تغییر بده. نباید به ذهنش اجازه میدادم که دنبال راه جدید بگرده. وقتش بود که ضربه بعدی رو هم بزنم. سعی کردم لحنم خونسرد باشه گفتم: قبل از اینکه بریم، ازت یک درخواست دارم، نه ببخشید یک سوال دارم. یعنی در اصل دو تا سوال دارم.
-چه سوالی؟
+قبلش لازمه یه توضیح کوچولو بدم.
-بده.
+دیروز خیلی راحت از نحوه مرگ مادرت برای سرکار گذاشتنم استفاده کردی. نتیجهگیری اینکه مرگ مادرت و حتی خود مادرت، حداقل در ظاهر، جزء خط قرمزهات نیست.
-این توضیحت بود؟
+آره.
-خب سوالت؟
+آیا مامانت تو همین خونه خودسوزی کرد؟ اگه آره، دقیقا کجاش؟
سارینا بیشتر تو فکر فرو رفت. حتی احساس کردم عصبی شد و گفت: برو از همونی بپرس که بهت اولین بار ماجرای مامانمو گفته.
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: قطعا میتونم به عنوان یک اطلاعات کمکی جهت ارتباط بهتر با تو، این کارو بکنم و شک نکن چه جواب بدی یا ندی، ازش میپرسم، چون شاید دروغ بگی.
چشمهای سارینا کمی به لرزش افتاد و گفت: هشت سالم بود که بابام این آپارتمان رو ساخت. میگه محکمترین آپارتمان تو ایرانه و هیچ وقت ازش دل نمیکنه. تازه ساخت کامل همهی واحدها تموم شده بود و بابام هنوز واحدها رو نفروخته بود و فقط خودمون اینجا زندگی میکردیم. مامانم تو انباری پشتبوم خودش رو سوزوند و تنها کَسی که توی این آپارتمان همراهش بود، من بودم.
یک لبخند محو عمدی زدم و گفتم: اوکی بریم آب بازی.
-برای چی پرسیدی؟
+همینطوری.
سارینا چند لحظه نگاهم کرد و گفت: صبر کن وسایل حموم بردارم. اونجا دوش برای حموم هم داره.
سعی کردم لحنم رو شیطون کنم و گفتم: پس لطفا برو بیرون تا منم همینجا بیکینیم رو بپوشم.
سارینا دوباره چند لحظه مکث کرد و گفت: اوکی.
وقتی توی هال منتظرش بودم، فهمیدم اونم داره بیکینیش رو تنش میکنه. با یک تیشرت و شلوار همراه با یک کوله صورتی اومد بیرون و گفت: بریم، شامپو و حوله هم برداشتم.
لبخندزنان گفتم: خیلی هم عالی، بریم تا دیر نشده.
داخل آسانسور، بینمون سکوت محض بود. همچنان میدونستم که نباید به مغزش فرصت استراحت و فکر بدم. سالن استخر و جکوزی، بینهایت شیک و زیبا بود. یک رختکن و دو تا باکس ایستاده دوش حمام هم تو سالن وجود داشت. با هیجان شروع کردم به لُخت شدن و گفتم: وای چقدر اینجا قشنگه.
تیشرت و شلوار جینم رو درآوردم و روی جالباسی رختکن آویزون کردم. بعد رو به سارینا گفتم: خب بهم میاد یا نه؟
سارینا نگاه سادهای بهم کرد و گفت: آره میاد.
+تو لُخت نمیشی؟
-چرا میشم.
+میشه لطفا درِ ورودی سالن رو کلا قفل کنی تا فقط خودمون دو تا باشیم.
-باشه.
بیکینی سارینا دقیقا همرنگ تاپ و شلوارکش بود. همون صورتی پُر رنگ. به اندامش نگاه کردم و گفتم: میدونی تو منو یاد کی میاندازی؟
-کی؟
+جوونیهای یه خواننده روس به اسم “یولیا ولکوا”. البته یک گروه دو نفره روسی بودن و فکر نکنم دیگه الان بخونن. دو تا دختر جوون که اوایل کارشون، خیلی طرفدار داشتن. منم طرفدارشون بودم و همیشه آهنگهاشون رو گوش میدادم. تو منو بردی به دوران نوجوانیم. اون روزا و تو جَوی که من توش بزرگ شدم، طرفدار یک گروه دو نفره دختر که انگار همجنسگرا هم بودن، یک تابو محسوب میشد.
-نمیشناسمش.
+بعدا تو نت دربارهاش سرچ کن. خودِ خودشی. هم چهرهات و هم اندامت و هم رنگ پوستت.
منتظر جواب سارینا نموندم و رفتم توی استخر. عمیق نبود و نهایتا تا بازوهام تو آب فرو رفت. به قول سارینا فقط میشد آب بازی کرد. وقتی سارینا هم وارد استخر شد، تو صورتش آب پاشیدم و گفتم: چه کم انرژی؟ چت شد یهو؟
لبخند زورکی زد. به کُنج استخر رفت و گفت: چیزی نشده، خوبم.
به سمت سارینا رفتم. جلوش ایستادم. جوری که زانوی پای راستم تا حدی بین پاهاش باشه. دو تا بازوش رو گرفتم توی دستام و گفتم: تقصیر من شد. نباید درباره مامانت سوال میپرسیدم. میخوای جبران کنم؟
سارینا همچنان آچمز رفتار و حرکات من بود و گفت: چطوری؟
بدون مقدمه، لبهام رو چسبوندم به لبهاش و ازش لب گرفتم. تظاهر کردم که از لبهاش دارم لذت میبرم و حتی یک نفس مثلا شهوتی هم کشیدم! همزمان سعی کردم زانوم با کُسش تماس برقرار کنه. سارینا حتی یک ذره هم همراهیم نکرد! بعد از چند لحظه لبهام رو از لبهاش جدا کردم و سرم رو آوردم عقب و گفتم: البته شرط تو همچنان سر جاشه. این فقط و فقط برای جبران سوالم بود که اینطور ناراحتت کرد.
سارینا حتی یک درصد هم شبیه اون سارینایی نبود که منو میترسوند. احساس کردم که اعتماد به نفسش زیر صفر اومده! دستهام رو از روی بازوهاش برداشتم و گذاشتم روی پهلوهاش و گفتم: چی شد پس؟ تو که دوست داشتی منو با بیکینی ببینی. اصلا میخوای کامل لُخت شم؟ میخوای سینههامو لمس کنی؟ یا اصلا نظرت چیه ببینی که توی کُسم دقیقا چه رنگیه؟
حس سادیسمم گُل کرده بود! حسی که تواَم با انتقام بود! انتقامی که اگه نمیگرفتمش، بعدا حسابی پشیمون میشدم! جسارتم بیشتر شد. دستهام رو بردم به سمت کونش. دو طرف کونش رو کامل لمس کردم. خودم رو حدودا بهش چسبوندم و گفتم: مگه این همون معاملهای نبود که میخواستی؟ من جندهات بشم و باهام حالی کنی و تو هم در عوض درس بخونی. یا نکنه همهاش هارت و پورت بود؟ شبیه این پسرایی که ادعای کردنشون میشه، اما به تلمبه سوم هم نمیرسن. الان داری فکر میکنی که بری پیش داداشی جونت و ننهمنغریبم بازی در بیاری و بگی لیلا دوباره صحبت مامانمون رو وسط کشید؟ یا براش با افتخار تعریف کنی که دیروز اشک منو درآوردی و وادارم کردی که به غلط کردن بیفتم؟
چشمهای سارینا پُر از اشک شد! حتی حس کردم که بدنش به لرزش افتاده! نه حرفی میتونست بزنه و نه حرکتی میتونست بکنه! انگار دچار اسپاسم شده بود! طمع انتقامم هر لحظه بیشتر میشد و گفتم: دیروز برام یه داستان تخیلی تعریف کردی تا سرکارم بذاری. راستش دیشب موقع خواب، خیلی به داستانت فکر کردم. یه حس خیلی قوی بهم میگه که یک قسمت از داستانت، حقیقت داشت. اون قسمتش که گفتی مامانت به خاطر لو رفتن هرزگیهاش، خودش رو کُشت و تو تنها کسی بودی که از قبلش هرزگی و خیانتهای مامانت رو میدیدی و میدونستی. اصلا شاید میخواسته تو رو هم بسوزونه. وگرنه بیکار نبوده که تو رو ببره توی انباری و جلوی تو خودسوزی کنه.
چشمهای سارینا قرمز و لرزششون بیشتر شد. پوزخند زدم و گفتم: دوست پسراشو میآورد خونه؟ یا شاید مثل الانِ من و تو، میآوردشون توی سالن استخر و همینجا زیر کیرشون میخوابید. اصلا شاید دقیقا همینجایی که تو هستی وایمیستاده و دوست پسرش هم جای من و…
بغض سارینا ترکید و با گریه گفت: بس کن، خواهش میکنم بس کن.
چند لحظه به چشمهای پُر از اشکش نگاه کردم. لبخند محوی زدم و ازش فاصله گرفتم. از استخر زدم بیرون و رفتم توی جکوزی. یکهو به خودم اومدم و باورم نمیشد که تا کجا پیش رفتم! از خودم بدم اومد! پیش خودم گفتم: اگه به داداش یا باباش بگه که باهاش چیکار کردم، کارم تمومه.
چند دقیقه بعد سارینا هم اومد توی جکوزی و جلوی من نشست. از نگاهش مشخص بود که چقدر از دستم عصبانیه. به چشمهاش زل زدم و گفتم: داداشت گفت کلی نقشه و بلای دیگه تو سرت هست که سرم بیاری. خب منم میتونم به همون تعداد، جواب بدم. یعنی میتونیم تا توان داریم، روان همدیگه رو متلاشی کنیم. البته یک کار دیگه هم میتونیم بکنیم. فردا اگه در رو برام باز نکردی، مستقیم میرم پیش بابات و از طرف خودم قطع همکاری میکنم. بهش میگم تو علاقهمند بودی، اما یه اتفاقی برای من افتاده که دیگه نمیتونم تدریس کنم. اگه هم در رو باز کردی، یعنی رابطه شاگرد و معلمی که داریم رو پذیرفتی و دیگه قرار نیست اعصاب همدیگه رو داغون کنیم.
منتظر جواب سارینا نموندم. رفتم به سمت باکس دوش حموم که دوش بگیرم و برم. همچنان باورم نمیشد که چیکار کردم و مطمئن بودم بزرگترین ریسک زندگیم رو تا اون لحظه انجام دادم و اصلا نمیدونستم بعدش قراره چی بشه!
زنگ واحد خونه آقای صدر رو زدم. صدای قدمهای سارینا رو شنیدم، اما در باز نشد! فهمیدم که پشت در ایستاده. معلوم بود که هنوز تردید داره که در رو باز کنه یا نه. چند لحظه صبر کردم و وقتی دیدم که در رو باز نکرد، به سمت آسانسور برگشتم. در آسانسور رو باز کردم که سارینا در خونه رو باز کرد و بدون سلام گفت: باید حرف بزنیم.
وقتی وارد خونه شدم، سامیار وسط هال ایستاده بود. من رو که دید، با یک لحن نامناسب گفت: دیروز چیکارش کردی؟
فهمیدم که سارینا به برادرش چیزی نگفته. با یک لحن بیتفاوت و رو به سامیار گفتم: به تو ربطی نداره. دیروز هم بهت گفتم که طرف حساب من پدرته، نه تو. در ضمن فکر میکردم فقط پدرت اونیه که سارینا رو لوس و وحشی بار آورده.
سارینا با یک لحن تهاجمی و رو به سامیار گفت: گُه خوردی که من لوس و وحشی هستم.
رو به سارینا گفتم: تو یک دختر لوس و وحشی هستی، در این شکی نیست. دوست داری برای همه یاغیگری کنی، بدون اینکه مسئولیت رفتارت رو قبول کنی. با اذیت کردن معلمهات یا احیانا چند تا آدم دیگه که دورت هستن، دوست داری بقیه و مخصوصا پدر و برادرت فکر کنن که خیلی خوف و خفن هستی. شبیه یک بچه دو ساله که با کوچکترین کارش، توقع داره که پدر و مادرش ذوق کنن. تو قطعا توی دو سالگیت موندی سارینا. برادرت دیروز به من اخطار داد، نه به خاطر اینکه دلش به حال من سوخته باشه، به خاطر اینکه دیگه حوصله دیدن کارای کلیشه و تکراری و بچگانه تو رو نداره.
بعد رو به سامیار گفتم: همینکه به تو نگفته دیروز بینمون چی گذشت، یعنی حداقل برای یک روز تصمیم گرفته که دیگه یک دختر ضعیف و لوس نباشه و خودش به تنهایی با شرایط رو به رو بشه.
سارینا رو به سامیار گفت: برو بیرون، من با این حرف دارم. تو لازم نکرده نگران من باشی.
لحنم رو ملایم کردم و رو به سامیار گفتم: من همین امروز یا شاید چند روز دیگه یا نهایتا یک سال دیگه میرم. خواهرت دیگه بزرگ شده. باید یاد بگیره با هر چالشی خودش رو به رو بشه. اجازه بده مشکلی که دیروز بینمون پیش اومد رو خودمون حل کنیم. لطفا انتقادی که دیروز به پدرت داشتی رو خودت انجامش نده.
سامیار با تردید به من نگاه کرد. بعد چند ثانیه به سارینا نگاه کرد. چیزی نگفت و رفت توی اتاقش. چند لحظه بعد با لباس بیرونی از اتاقش بیرون اومد. خواست یک چیزی به من بگه، اما پشیمون شد و از خونه زد بیرون.
سارینا بعد از رفتن سامیار، با قدمهای سریع به سمت من اومد. با کف دو دستش و با حرص کوبید به تخت سینهام و گفت: اون از دیروز که هر گُهی دلت خواست خوردی. این از امروز که هر زری دلت خواست زدی. اینطوری پیشنهاد صلح میدی؟
چند لحظه به سارینا نگاه کردم. کولهام رو روی کاناپه گذاشتم. شال و مانتوم رو هم درآوردم. رفتم توی آشپزخونه و از داخل یخچال یک بطری آب برداشتم. برگشتم و بطری آب رو به سمت سارینا گرفتم و گفتم: اگه قراره حرف بزنیم، بهتره جفتمون عصبی و احساسی نباشیم.
سارینا چند لحظه مکث کرد. بطری آب رو از دستم گرفت. بازش کرد و یک قَُلپ خورد و گفت: همون روز اول فهمیدم که تو یک مظلوم نمای کونده پُر رویی.
نشستم روی کاناپه و گفتم: اگه منظورت اینه چون جلوت وایستادم و میدون رو خالی نکردم و نذاشتم هر مدل که دوست داری، آزارم بدی، از این به بعد، واژه کونده پُر رو هم یک جور تعریف در نظر میگیرم. پس ممنونم عزیزم.
سارینا همچنان ایستاده بود و با عصبانیت گفت: تو دیروز بهم تجاوز جنسی کردی. به مادرم تهمت هرزگی زدی. میدونی اگه به بابام و یا حتی همین داداش احمقم بگم، باهات چیکار میکنن؟
با اینکه بینهایت استرس همین رو داشتم که شاید سارینا به پدر و برادرش بگه که باهاش چیکار کردم، اما خودم رو خونسرد نشون دادم. پوزخند غرورآمیزی زدم و گفتم: خب چرا نگفتی؟
سارینا با حرص گفت: چون نمیخوام جلوی توئه کونده پُر رو کم بیارم.
+چه جالب. حس منم در مقابل تو دقیقا همینه.
-دارم میگم تو دیروز بهم تجاوز جنسی کردی. میفهمی این یعنی چی؟
+یعنی رفتار و حرفای تو، اصلا تجاوز جنسی محسوب نمیشه؟ فقط تو خوبی که هر مدل عشقت کشید بهم تحقیر جنسی تحمیل میکنی؟ دقیقا شبیه بچههای لوس و ننر که هر غلطی دلشون میخواد میکنن، اما توقع ندارن یکی بهشون حتی اخم کنه.
-به من نگو بچه.
+بچه نباش تا بهت نگم بچه.
سارینا یک قُلپ آب نوشید و برای کنترل عصبانیتش، شروع کرد طول هال رو قدم زدن. پام رو روی پای دیگهام انداختم. سکوت کردم تا بتونه خشمش رو کنترل کنه. بعد از چند دقیقه نشست روبهروم و گفت: اگه قراره معلم و شاگرد بمونیم، من باید کار دیروز تو رو تلافی کنم.
لبخند زدم و گفتم: کار دیروز من تلافی کار تو بود. چیزی که عوض داره، گله نداره.
-من تو رو گریه انداختم. تو هم منو گریه انداختی. اینجاش فقط تلافی بود. اما تو دیروز…
+من دیروز چی؟
-باهام ور رفتی.
+تو هم وادارم کردی رو تختت بخوابم و پاتو گذاشتی بین پاهام و زانوت رو به کُسم فشار دادی.
-چیه کلی رو خودت تمرین کردی که بگی کُس؟
+آره.
-بدون اجازه ازم لب گرفتی. به بدنم دست زدی. به کونم دست زدی.
ایستادم و گفتم: اوکی باشه، بیا همهاش رو تلافی کن.
مشخص بود سارینا از اینکه در مقابل آزارهای جنسیش، دیگه تو موضع ضعف نیستم، خوشش نمیاد. وقتش بود که نقشه بعدیم رو هم عملی کنم. نقشهای که باز هم پیشنهاد مرضیه بود. موبایلم رو از توی کولهام برداشتم. صفحهاش رو باز کردم. به سمت سارینا گرفتم و گفتم: تونستم با همون حقوق قبلیم یک کار پیدا کنم. البته کمی بیشتر از حقوق قبلیم. پیامهامون رو بخون. تا سه روز ازش وقت خواستم که جواب بدم. من معلم خیلی خوب و ماهری هستم سارینا. درسته که شاید کسی مثل بابات بهم حقوق نده، اما بیکار نمیمونم. اگه بخوای باهام بجنگی، دونه به دونه هر کاری که باهام بکنی رو تلافی میکنم و بعد میرم پِی کارم.
سارینا با اخم صفحه گوشیم و پیامهای ساختگی که مرضیه برام فرستاده بود رو خوند. دوباره سکوت کرد و چیزی نگفت. برگشتم سر جام و نشستم. لحنم رو ملایم کردم و گفتم: اگه دیروز زیادهروی کردم، معذرت میخوام. سر حرفم هستم و اگه با تلافی کردن، راضی میشی، همونقدر که زیاده روی کردم رو باهام انجام بده. اونی هم که ازم طلب داری، منم همچنان سر قولم هستم. اگه میخوای ازم لب بگیری و کونمو لمس کنی، همین الان تمومش کن. اما دیگه اجازه نمیدم به بهونه قولی که ازم گرفتی، بازیم بدی و رو مخم بری.
سارینا چند لحظه به چهرهام خیره شد. معلوم بود که ذهنش به شدت درگیره. ایستاد و رفت توی اتاقش. چند لحظه بعد با موبایلش برگشت. موبایلش رو داد به دستم. صفحه موبایلش روی سابقه سرچ گوگل کروم بود. با یک لحن تردیدآمیز گفت: تاریخ سرچ کردنهام مشخصه.
موبایل رو از دستش گرفتم. سابقه سرچهاش برای سه روز گذشته بود. موضوع سرچهاش هم آموزش لب گرفتن بود! دوباره نشست روبهروم و گفت: تو این یه مورد بازیت ندادم. یعنی اگه اون لحظه ازت لب نگرفتم، جزء نقشههام نبود که بخوام کشش بدم تا کونتو پاره کنم.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: میگی خیلی سگ حشری. این همه هم که درباره سکس و رابطه جنسی اطلاعات داری. یعنی با همچین روحیهای و تا الان، نه دوست پسر داشتی و نه حتی یک دوست همجنس که…
سارینا حرفم رو قطع کرد و گفت: با بودن برادری که شبانهروز حواسش به منه، میتونستم دوست پسر داشته باشم؟ به ظاهر مظلومِ سامیار نگاه نکن. تو هر چی جلوی من کوتاه بیاد، اما اجازه نمیده تو این مورد حتی یک قدم کج بردارم.
خودم رو چند لحظه جای سارینا گذاشتم و گفتم: نمیذاره با پسر باشی، اما با دختر چی؟ نمیتونه بفهمه که بین تو و دوستِ دخترت چی میگذره.
-تو این مملکت تخمی با فرهنگ کیری مردمش، دخترِ پایه سکس کجاست؟ نشونم بده؟ تا حالا خواستی تو ایران پارتنر همجنس برای سکس پیدا کنی؟ در ضمن سامیار یک بار مُچم رو گرفت که دارم با یکی از کارمندای دختر زیر دست بابام لاس میزنم. تو این مورد هم حواسش بهم هست.
+اصلا به ظاهرش نمیخوره اینجور آدمی باشه.
-اما هست. آمار همه رو داره. سامیار به همه شک داره. از دید سامیار همه قراره به من صدمه بزنن.
تردید داشتم که سارینا داره راست میگه یا نه. شاید اینم یه بازی جدید بود. اما اگه راست میگفت، انگار هیچ کَسی تو این خونه نرمال نبود. فکر میکردم فقط سارینا عجیب و غریبه، اما انگار سامیار دست کمی از سارینا نداشت. نمیدونستم چه واکنشی باید داشته باشم. سارینا هم لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: میخواستم روی کونده پُر رویی مثل تو رو کم کنم تا بفهمی با من نباید در بیفتی، اما…
+اما چی؟
-اما همهاش این نبود. یعنی تنها انگیزهام این نبود که کونتو پاره کنم.
+بهم حس جنسی داری؟ دوست داری واقعا ازم لذت جنسی ببری؟
سارینا چند لحظه مکث کرد و گفت: آره یه چیزی تو همین مایهها، اما تو گند زدی. کلی فانتزی اینو داشتم که با هم بریم سالن استخر. اونجور که دلم میخواد، باهات…
حرفش رو قطع کردم و گفتم: یعنی دقیقا همون کاری که شوهر سابقم باهام میکرد؟ تو هم میخواستی همون کارو باهام بکنی؟
-منو با اون مرتیکه لاشی مقایسه نکن.
+مقایسه نکردم اما دقیقا داشتی همون کارو باهام میکردی. الان هم از دستم عصبی هستی، چون دیروز مطابق میلت پیش نرفت. دوست داشتی هم زمان که داری آزارم میدی، ازم لذت جنسی ببری. دوست داشتی فقط خودت لذت ببری.
سارینا پوزخند زد و گفت: یه جوری میگی که انگار اگه بهت میگفتم بیا با هم عشق و حال جنسی کنیم، درجا قبول میکردی.
+نه قبول نمیکردم، اما ما هر دو انسانیم. حیوون نیستیم که به حریم هم احترام نذاریم.
صدای سارینا کمی دچار لرزش شد. حتی حس کردم داره جلوی بغضش رو میگیره. با مشتش کوبید به کاناپه و گفت: من واقعا دوست داشتم تو رو با شورت و سوتین ببینم. دوست داشتم لُختت رو ببینم. دوست داشتم بدنتو لمس کنم. دوست داشتم ازت یه لب طولانی بگیرم. بهت گفتم یک شب به یادت جق زدم، اما دارم هر شب به یادت جق میزنم، حتی دیشب که ازت متنفر بودم! توئه کثافت رو همون لحظه که دیدم، خیس شدم. همون لحظه اول خیس شدم. دیروز گفتی شبیه “یولیا ولکوا” هستم. با اون حال داغونم سرچ کردم و دیدم که درست گفتی. با اینکه ازت متنفر بودم، کلی ذوق کردم که تو رو یاد یک آدم معروف انداختم که کلی باهاش خاطره داری. حتی کلی توی نت سرچ زدم تا ببینم تو برای من، شبیه کی هستی. شبیه یکی بودی، البته نه صد در صد. من همیشه حواسم به خوشگلا هست. از پسربچهها گرفته تا دخترای تو سن و سال تو و حتی پیرمردهای جذاب و خوشتیپ. تا حالا هیچ آدمی مثل تو منو شهوتی نکرده. الانم مثل احمقا دارم چیزایی رو بهت میگم که هیچی ازشون نمیفهمی.
سارینا موفق شد مثل دو روز قبل و دوباره به احساساتم نفوذ کنه. البته این بار نترسیدم و بُعد مثبت احساساتم فعال شد و حس کردم که از حرفهاش خوشم اومده! هرگز توی زندگیم، کَسی اینطور رُک و صریح بهم نرسونده بود که این همه ازم خوشش اومده! تو چشمهاش زل زدم و گفتم: اینایی که گفتی واقعی بود یا بازم داستانسازی و سرکاریه؟
خواست جواب بده که گفتم: سارینا راستش رو بگو. جواب الانت تعیین کنندهترین لحظه تو رابطهمونه. اگه دوباره سرکارم گذاشتی تا به روان و احساساتم نفوذ کنی، صادق باش و بگو. اگه…
-یعنی اینقدر خنگ و احمقی که نفهمیدی با دیدنت شهوتی میشم؟ یعنی اینقدر شوتی؟ اصلا میدونی شهوتی شدن یعنی چی؟ واقعا اینقدر داغونی؟ راستش من الان باید شک کنم که کی داره کی رو سرکار میذاره. باورش سخته یه آدم تا این اندازه از مرحله پرت باشه.
+اوکی فرض میکنم که باهام صادق هستی. الان باید چیکار کنیم؟ یعنی تو میخوای چیکار کنی؟ من میخوام تدریسم رو ادامه بدم و برنامهام دقیق مشخصه.
-من یه شرط دارم که بهت قول بدم دیگه اذیتت نکنم و درسهام رو بخونم.
+برگشتیم سر خونه اول؟ باز شرط و شرط بازی؟!
-این آخریشه. برام خیلی مهمه. منم میخوام مثل تو تکلیفم باهات روشن باشه.
+چه شرطی؟
-بذاری تلاشمو بکنم تا مختو بزنم. دوست نداری مثل شوهر سابقت باهات رفتار کنم. باشه قبول اما باید این شانس رو داشته باشم تا بتونم مختو بزنم.
+مخمو برای چی بزنی؟
-سکس. یعنی دوست دختر جنسیم بشی. یعنی جفتمون دوست دختر جنسی هم بشیم. یعنی از ته دل بهم پا بدی و جفتمون حال کنیم.
+اگه تهش قبول نکردم.
-شرطم این نیست که حتما دوست دختر جنسیم بشی. گفتم بذار سعی خودمو بکنم تا مختو بزنم. یعنی باز تریپ چُسناله برندار که مثلا دارم اذیتت میکنم. اگه مختو زدم که به آرزوم میرسم، اگه هم نتونستم، دلم خوشه که تلاشمو کردم. تو دلت خوشه که با تدریس به من، پول خوبی از بابام میگیری. بذار دل منم خوش باشه که با تن دادن به درس، میتونم شانس مخ زنی تو رو داشته باشم.
سارینا باعث شد که دوباره گیج بشم. همین برام ترسناک بود. این میتونست یک بازی جدید باشه تا ابتکار عمل رو دوباره توی دستش بگیره. این شرطش میتونست حرکت جدیدش برای ادامه این بازی سخت و مسخره باشه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اگه این حرفا و نهایتا شرطتت، یک بازی جدید باشه که دوباره بخوای آزارم بدی، به بدترین شکل ممکن تلافی میکنم سارینا. الان دقیقا به ذهنم نمیرسه که چطوری، اما بالاخره یک راه برای تلافی پیدا میکنم.
-اَه بس میکنی یا نه؟ خودت انگار بیشتر کونت میخاره که جرت بدم و برینم تو اعصابت.
+چون همهاش خودمو میذارم جای تمام اونایی که فراریشون دادی و بعدش به ریش داشته و نداشتهشون خندیدی.
-حالا خیلی هم گذاشتی این کارو باهات بکنم؟
+اوکی امروز فرض رو بر این میذارم که تو کاملا صادق هستی.
-شرطم قبوله؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم: باشه قبوله.
چهره سارینا تغییر کرد. چشمهاش برق خوشحالی زد و گفت: پس بریم سر وقت درس.
وقتی داشتم میرفتم تو اتاقش، تو دلم به خودم گفتم: داری چیکار میکنی لیلا؟!
مرضیه همزمان که داشت لباسهای باز شده روی پیشخوان رو تا میکرد، رو به من گفت: خب چه خبر از جغله جنده؟ چند وقته هیچی ازش نمیگی.
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: خب همچنان خبری نیست که بخوام چیزی بگم.
-یعنی بعد از اون روز که ازت اجازه خواسته تا مثلا مخت رو بزنه، دیگه هیچی نشد؟! هیچیِ هیچی؟
+چند بار بهت بگم؟ سه ماهه که انگار نه انگار اون شروع طوفانی و عجیب و غریب رو داشتیم. حتی تا حدی که فکر میکنم همهاش رو خواب دیدم.
-نه خواب ندیدی. من شاهدم که چطور دهن مهنت رو سرویس کرده بود. باید قیافه اون چند روزت رو میدیدی.
+به هر حال که انگار کلا بیخیال شیطنت شده و چسبیده به درس. باباش اینقدر خوشحاله که حد نداره.
-نکنه این دختره داره باهات یه کاری میکنه و تو به من نمیگی؟
+وا مرضیه؟ مثلا چیکار میکنه؟ گفتم که تنها کارش اینه که بهم زل میزنه. فقط نگاه میکنه، همین.
-با اون جریانایی که پیش آورد، بهش حس دوگانهای دارم. هم غیر قابل اعتماده و هم انگاری حسابی عاشقت شده و دلم براش یه ذره میسوزه.
+منم بهش اعتماد ندارم، اما همینکه درسش رو جدی گرفته، برام بسه. برام مهم نیست عاشقم شده یا نه.
-من فقط نگرانتم عزیزم. حرفامو رو حساب دخالت نذار.
+میدونم خانومی. اگه بهت اعتماد نداشتم، این همه باهات درد دل نمیکردم. الان هم کم کم برم که داره دیرم میشه، بعدا میبینمت.
-قربونت برم گلم. مواظب خودت باش.
تو مسیر خونه آقای صدر، چند روز اول و طوفانی و غیر قابل باوری که با سارینا داشتم، توی ذهنم تکرار شد. تا این حد عقب کشیدن و آروم شدنش، همچنان برام قابل باور نبود. منم مثل مرضیه، ته دلم به سارینا اعتماد کامل نداشتم، اما از طرفی برام جالب بود که سه ماه تموم فقط بهم زل میزنه! تو عمرم هرگز چنین چیزی رو تجربه نکرده بودم. نکنه مرضیه راست میگفت و سارینا یک دل نه صد دل عاشقم شده بود؟!
سارینا مثل روال سه ماه قبل، با خوشرویی و پُر انرژی درِ خونه رو باز کرد. وارد خونه شدم و گفتم: مشکلی نیست از این به بعد تو خونهتون لباس راحتی بپوشم؟ تیشرت و شلوار خونگی مثلا.
سارینا چند لحظه فکر کرد و گفت: صبر کن الان بهت میگم.
رفت توی یکی از اتاقهای خونهشون و چند دقیقه بعد برگشت. چند دست لباس تو دستش بود. گرفت به سمت من و گفت: اینا برای مامانم بوده. یا اصلا نپوشیده یا نهایتا یک بار پوشیده.
با تردید لباسها رو از توی دستش گرفتم و گفتم: زشت نیست اگه قبولشون کنم؟
-قرار نیست برای خودت باشه که. تا اینجا هستی، همینا رو بپوش. هم تیشرت و ساپورت هست و هم تاپ و شلوارک. یه ست گرمکن ورزشی هم هست. ببین با کدوم راحتی.
+مرسی دستت درد نکنه.
رفتم داخل اتاقش و لباسها رو با دقت بیشتری بررسی کردم. کمی نگاهشون کردم و نهایتا تیشرت و ساپورت مشکی رو انتخاب کردم. وقتی برگشتم توی هال، سارینا یک نگاه به سر تا پام کرد و گفت: اینطوری خیلی راحت تری. کاش از اول گفته بودی.
داخل آینه قدی توی هال به خودم نگاه کردم و گفتم: مشکی دوست دارم.
سارینا از پشت سر به تصویرم توی آینه نگاه کرد و گفت: امروز ریاضی داریم.
برگشتم و گفتم: قبلش یه سوال ازت بپرسم.
-چه سوالی؟
+همون روزی که بالاخره با هم صلح کردیم، گفتی که توی نت گشتی و یکی شبیه من پیدا کردی. کنجکاوم که بدونم کیه. خواننده است یا هنرپیشه؟
سارینا لبخند محوی زد و گفت: هنرپیشه است.
+خوبه که یادته.
-یادمه؟! هر شب نگاش میکنم. هزار تا عکس و فیلم ازش دانلود کردم.
+واقعا؟
-بیا نشونت بدم.
همراهش وارد اتاقش شدم. پشت میز تحریرش نشست و لپتاپش رو باز کرد. توی گوگل کروم یک اسم خارجی تایپ کرد که نمیشناختمش. عکس چهرهاش رو باز کرد و گفت: خیلی شبیهشی. فرم صورت، مدل موهات، رنگ پوستت، فرم بدن و سینههات و از همه مهمتر، فرم لبهات.
سارینا راست میگفت، تا حدود زیادی شبیه زنی بودم که عکسش رو بهم نشون داده بود. کمی نگاهش کردم و گفتم: عجیبه که نمیشناسمش. اکثر هنرپیشههای خارجی رو میشناسم.
سارینا گوگل کروم رو بست. وارد مای کامپیوتر شد. بعد یکی از درایوها رو باز کرد. بعد وارد یک فولدر شد. بعد وارد یه فولدر دیگه شد. اولین عکس که چهره همون زن بود رو باز کرد. از روی صندلی بلند شد و گفت: بگیر بشین و ببینش. میفهمی چرا نمیشناسیش.
حسابی کنجکاو شده بودم. نشستم و شروع کردم به جلو بردن عکسها. تا چند تا عکس اول، چهره بود، اما یکهو یک عکس قدی و تمام لُخت از همون زن ظاهر شد! ته دلم ناخواسته لرزید و تو دلم به خودم گفتم: خراب کردی لیلا. با دست خودت دوباره بهونه دستش دادی. گند زدی لعنتی.
از اونجا به بعد، همه عکسها تمام لُخت یا نیمه لُخت بود. متوقف شدم و گفتم: مدل سکسیه؟
سارینا موس رو از دستم گرفت و از فولدر خارج شد. وارد یک فولدر دیگه شد که داخلش پُر از فیلم بود. یکی از فیلمها رو باز کرد. همون زن بود که داشت با یک مَرد دیگه سکس میکرد. چند ثانیه که گذشت، فیلم رو بست و یک فیلم دیگه باز کرد. باز همون زن بود که داشت با یک زن دیگه سکس میکرد. سارینا که مشخص بود هیجان خاصی از چنین لحظهای داره، با لحن خاصی گفت: سانی لئون (Sunny Leone) یه هنرپیشه پورن دو رگه آمریکایی/هندیه. چند ساله که پورن رو گذاشته کنار و فیلم سینمایی معمولی بازی میکنه. البته سایت مخصوص فیلم و عکسهای سکسیش، همچنان فعاله. اکانت VIP سایتش رو خریدم.
چند لحظه به “سانی لئون” و زن دیگهای که داشت باهاش سکس میکرد، نگاه کردم و گفتم: آره خیلی شبیهشم.
سارینا فیلم رو بست. گونهام رو به آرومی و سریع بوسید و گفت: کاش میدونستی چقدر دوستت دارم.
جوابی نداشتم که به سارینا بدم. مطمئن بودم اگه این رو برای مرضیه تعریف کنم، بهم میگه “کرم از خودت بوده.” سارینا وقتی سکوت من رو دید، نشست روی تختش و گفت: بزرگ ترین رویام اینه که تو “سانی لئون” من بشی. منم هر چی که بخوای برات میشم.
لبخند زدم و گفتم: مثلا چی میشی؟
-هر چی که دوست داری. پسر جوون، مَرد میانسال، خانم همسن خودت و هر چی دیگه.
+اما من تو رو همینطور که هستی ترجیح میدم.
-خب تو سکسمون هر چی بخوای میشم. البته اگه کارمون به سکس برسه.
انگار سارینا کاملا خودش رو آماده کرده بود که کوچکترین چراغ سبزی رو از طرف من دریافت کنه. اگه تند و منفی واکنش نشون میدادم، داستان سه ماه قبل تکرار میشد. خودم رو کنجکاو نشون دادم و گفتم: چطوری میخوای پسر بشی؟ تو همون سکس منظورمه.
هیجان سارینا بیشتر شد و گفت: دیلدو کمری. یعنی همون کیر مصنوعی که به یک کمربند مخصوص وصله. توی نت سرچ کنی، میبینیش. میبندمش و مثل پسرا میکنمت.
+شاید برای من خوشایند باشه اما برای تو چه حسی داره؟
-واقعا فکر میکنی کردن تو به هر شکلی، هیچ حسی نداره؟
+تو هیچ وقت تجربه سکس نداشتی. مشخصه فقط به صورت تئوری و تو ذهنت انجامش دادی. اصلا معلوم نیست تو عمل خوشت بیاد یا نه. اونم همچین چیز غیر معمولی که داری ازش حرف میزنی.
-ایندفعه فرق میکنه. تو اوکی بده، مطمئن باش از پسش بر میام. میتونم یه جوری بکنمت که جفتمون ارضا بشیم. مثل روز برام روشنه.
+میدونستی اینایی که داری این مدلی میگی رو میشه کمی مودبانهتر و با کلاستر هم گفت؟
-من دوست دارم تو رو بکنم. با کلاسش چی میشه؟
ناخواسته زدم زیر خنده و گفتم: وای از دست تو سارینا.
چهره سارینا تغییر کرد. آب دهنش رو قورت داد. لحنش رو جدی کرد و گفت: میتونم الان ازت لب بگیرم. ربطی به شرطمون نداره. اگه بگی نه، ناراحت نمیشم، اما خواهش میکنم اجازه بده. ازت خواهش میکنم.
انگار بالاخره متوجه چشمهای خمار از شهوت سارینا شدم. توی چشمهاش، مثل لحنش، تقلا برای ارضای میل جنسی، موج میزد. باید همون لحظه تصمیم میگرفتم و مرضیهای در کار نبود که ازش مشورت بگیرم. حس استرس خفیفی تو وجودم شکل گرفت. تعجب کردم که چرا اینقدر خفیفه؟! طبق شناختی که از خودم داشتم باید بیشتر از این تو همچین شرایطی استرسی میشدم. چشمهام رو چند لحظه باز و بسته کردم و گفتم: باشه!
به سرعت پشیمون شدم و تو دلم به خودم گفتم: داری چیکار میکنی لیلا؟!
برق شهوتِ توی چشمهای سارینا بیشتر شد. ایستاد و گفت: میخوابی رو تخت؟
دلم لرزید. استرسم کمی بیشتر شد. یک نفس عمیق برای کنترل استرسم کشیدم. ایستادم و به آهستگی هر چه تمام تر روی تختش و به پشت دراز کشیدم. سارینا دقیقا شبیه بار اول که من رو روی تختش خوابوند، خودش رو روم کشید. زانوش رو گذاشت بین پاهام و علنی به کُسم مالوند. کف یک دستش رو روی تخت تکیه داد و با کف دست دیگهاش، صورتم رو لمس کرد. چند لحظه به چشمهام خیره شد و لبهاش رو به آرومی، به لبهام چسبوند. چشمهام رو بستم و یک موج عجیب و بزرگ و خاص از درونم گذشت. سارینا چند ثانیه لب ساده گرفت و بعد زبونش رو فرو کرد تو دهنم. همینکه من هم با زبونم یک ذره همکاری کردم، زانوش رو بیشتر به کُسم فشار داد و با حرص و ولع، شروع کرد به مکیدن زبونم و لبهام. کاملا مشخص بود که تا چه اندازه غرق شهوت شده و هیچ کنترلی روی خودش نداره. میدونستم اگه پسش بزنم، به شدت توی ذوقش میخوره. نمیدونستم که دلم براش سوخته، یا شاید قسمتی از وجودم دوست داشت که تو همچین شرایطی قرار بگیرم! نزدیک به پنج دقیقه زبونم و لبهام رو با شدت مکید. اینقدر که انگار خسته شد! سرش رو عقب برد. شروع کرد به بوسیدن گردن و گونههام و هم زمان میگفت: قربونت برم خوشگلم. نفس منی. سکسیِ منی. تو برای من بشی، دیگه هیچی نمیخوام. آخ که چقدر خوبی تو. من فقط تو رو میخوام لیلا. کاش بفهمی چقدر میخوامت.
از بازوهاش گرفتم و بهش فهموندم که از روم بلند بشه. ایستاد و گفت: مرسی عزیزم. این بهترین لحظه عمرم بود. هیچ وقت یادم نمیره.
نشستم و دستهام رو فرو کردم تو موهام و برای چندمین بار به خودم گفتم: داری چه گُهی میخوری لیلا؟
سارینا نشست کنارم و بدون توجه به وضعیت پُر از تردیدم، با هیجان گفت: امروز عصر بریم دور بزنیم؟
سرم رو بالا آوردم. نگاهش کردم و گفتم: کجا بریم؟
-سینما. بلیط اینترنتی بخرم؟
+اوکی بخر.
گونهام رو بوسید و گفت: یه چیز دیگه.
ایستاد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد برگشت. اینبار یک دست لباس دیگه توی دستش بود. گذاشت روی تخت و گفت: میشه اینو بپوشی؟
یه شلوار بگی کتان مشکی و یک بلوز گیپور طلایی همراه با یک مانتوی کرم رنگِ خیلی شیک. همهشون برند خارجی و گرون قیمت بودن. سارینا دوباره نشست کنارم و گفت: مامانمو تو این لباس خیلی دوست داشتم. یعنی خیلی خوشگل میشد.
چند لحظه نگاهش کردم و گفتم: آخه زشته من…
حرفم رو قطع کرد و گفت: به خاطر من. لطفا…
مرضیه با دستش زد پشت دست دیگهاش و گفت: میدونستم این جغله جنده آروم بمون نیست. اما نه خوشم اومد، خوب نقشهای برات کشیده. چه صبر و حوصلهای هم داشته برای عملی کردنش. همچین صبری برای یک دختر هفده ساله، کم نظیره. انگار واقعا ازت خوشش اومده و حاضره هر کاری بکنه تا بهت برسه.
+آره تابلو بود از قبل برنامهریزی دقیق داشته.
-فهمیده تو ازش ترسیدی و تا وقتی ازش بترسی، بهش پا نمیدی. صبر کرده تا ترست بریزه و پیشش احساس امنیت کنی. تو هم دقیقا همون کاری رو کردی که اون میخواسته. دختره وِزه خالصه. راستی تو سینما چی، باهات ور نرفت.
+نه اصلا. فیلم طنز بود و کل فیلم ترکید از خنده. من دیگه دیرم شده مرضیه، برم زودتر تا به قرارم با سامیار برسم.
-چی میخوای بهش بگی؟
+چند تا سوال که برام خیلی مهمه.
-به نظرت خیلی سختش نکردی؟ اصلا ته تهش کارتون به سکس برسه. چیز عجیبی نیست. اون جغله جنده که تا حالا با کسی رابطه نداشته و تو کفه. تو هم که بعد از طلاقت، با کسی نبودی. اتفاقا اگه با این شرایط، کارتون به سکس نرسه، آدم باید تعجب کنه. اما تو داری موضوع رو پیچیده میکنی.
+چون پیچیده است. چون نمیتونم به سارینا اعتماد کنم.
-من فقط نگرانتم لیلا. حس میکنم ذهن و روانت رو خیلی درگیر این خانواده کردی.
+من دیگه برم. از نگرانی تو هم ممنونم.
از بوتیک زدم بیرون و با سامیار تماس گرفتم و مطمئن شدم که قرارمون رو یادش باشه. توی یک کافه با هم قرار گذاشته بودیم. چند دقیقه زودتر رسیدم. سامیار وارد کافه که شد، سریع من رو دید. اومد به طرفم و روبهروم نشست و گفت: چی سفارش بدم؟
بدون مکث گفتم: نوشیدنی گرم و کیک.
ایستاد و رفت به سمت پیشخوان و سفارش داد و برگشت. کت چرمیش رو روی پشتی صندلی انداخت و نشست. به من نگاه کرد و گفت: خب من در خدمتم.
کمی فکر کردم و گفتم: قراره چند تا سوال سخت بپرسم. اما چارهای ندارم.
-بپرسین.
+مادرتون برای چی خودسوزی کرد؟
-جواب این سوال فقط پیش یک نفره.
+سارینا؟
-آره.
+یعنی بقیه حتی یک درصد هم چیزی نمیدونن؟
-شما حتی بگو یک هزارم درصد. اتفاقا همین ندونستن باعث شد که همگی و مخصوصا بابام اون همه شوکه بشه.
+اینطور که فهمیدم سارینا فقط با تو حرف میزنه. یعنی حرفای مهمش رو فقط به تو میگه.
-تا الان تو این مورد هیچی نگفته. حالا چرا این موضوع براتون مهمه؟
+دیروز از من خواست که لباس مادرتون رو بپوشم.
چهره سامیار شبیه آدمی نبود که از شنیدن این موضوع متعجب بشه. با خونسردی کامل گفت: بار اولش نیست. از یه معلم دیگهاش هم این مورد رو خواسته بود.
+سارینا درباره رابطه خودش و من، چقدر با تو حرف میزنه؟ یعنی چیا میگه؟
-مثلا درباره دیروز که بالاخره بهش اجازه دادین تا ازتون لب بگیره؟
پوزخند تلخ و ناخواستهای زدم و گفتم: من برای سارینا یه پروژهام؟ یا شاید یه قله که هدفش فتح کردنمه؟
-روزای اول بهتون اخطار دادم، اما شما متوجه یک مورد مهم نشدی.
+چه موردی؟
-اینکه هدف از بودن شما تو خونه ما، این نیست که سارینا درس بخونه. شما متوجه نشدی که سارینا با داشتن یک پدر خیلی پولدار، اگه با درس خوندن حال نکنه، هیچ اجبار و الزامی برای تحصیل نداره. سارینا هر آیندهای که بخواد رو بابام براش میسازه. اگه هم جایی نیاز به مدرک دانشگاهی داشته باشه، خودتون بهتر میدونین که چطوری میشه تهیه کرد.
+با همون معلمی که گفتی سارینا لباس مادرت رو تنش کرده بود، همین رفتار رو داشت؟
-اسمش شهلا بود. سارینا باهاش رابطه جنسی کامل داشت. خیلی بیشتر از اینی که فعلا با شماست.
+پدرت هم این رو میدونه؟
-انگار اصلا دقت نکردین که بهتون گفتم هدف واقعی شما تو خونه، تدریس نیست.
+یعنی میخوای بگی پدرت عمدا یکی رو به بهونه تدریس میاره تو خونه تا سارینا آزارش بده یا اگه شد باهاش سکس کنه؟
-چیزی نیست که با هم هماهنگ کرده باشن، اما بابام در جریان افکار و کارای سارینا هست. بابام فهمید که بین سارینا و شهلا دقیقا چی گذشت، اما چیکار کرد؟ بازم براش معلم آورد. راستش یه مدتی فکر میکردم که بابام امید داره تا یکی از این معلمها، سارینا رو تغییر بده، اما از یه جا به بعد مطمئن شدم که بابام مطمئنه هر معلمی که برای سارینا میاره، در اصل یه طعمه است برای سرگرمی و تفریح سارینا.
+یعنی الان بابات میدونه که بین من و سارینا چی داره میگذره؟
-فکر کردین چون بیشتر مواقع تو خونه نیست، خبر نداره تو خونهاش چی میگذره؟ بابام دیگه آدم بیخیالِ قبل از فوت مادرم نیست. مثلا به خاطر کاری که تو سالن استخر با سارینا کردین، بدجور از دستتون عصبانی شد. سارینا نذاشت که اخراجتون کنه.
+کِی بهتون گفت؟
-من و بابام هرگز سارینا رو تا اون اندازه عصبی و کلافه ندیده بودیم. هر چی هم بهش میگفتم چی شده، چیزی نمیگفت. همین بیشتر ما رو ترسوند. بعد از اینکه از شما پرسیدم و جوابم رو ندادی، مستقیم رفتم پیش بابام و ازم خواست که هر طور شده سارینا رو به حرف بیارم. همون غروب و بعد از رفتن شما، سارینا رو تهدید کردم که اگه نگه، شما رو اخراج میکنیم.
+میتونم بپرسم به غیر از شهلا و من، سارینا با چند نفر دیگه این کارو کرده؟
-وقتی دوازده سالش بود، بابام متوجه شد که لپتاپ سارینا پُر از فیلم و عکس سکسیه. یعنی از همونجا بود که فهمید سر و گوش سارینا خیلی میجنبه. وقتی چهارده سالش بود، بابام فهمید که سارینا به یکی از دخترهای شرکت، پیشنهاد سکس پولی داده.
+باباتون وقتی این موارد رو میفهمید، هیچ واکنشی نداشت؟
سامیار لبخند محوی زد و گفت: به نظرتون اگه واکنشی داشت، الان من و شما اینجا بودیم؟
+روز دومی که سارینا رو دیدم و جلسه بررسی شرایط درسیش رو داشتم، سارینا به پدرتون گفت که من معلم خوبی هستم. پدرتون هم سریع حقوقم رو واریز کرد. انگار منظور سارینا این بوده که من همونی هستم که میخواد؛ درسته؟
-بله دقیقا و اگه ناراحت نمیشین، سارینا به من گفت که واریزی پول و تغییر ساعت کاری، قطعا شما رو وسوسه میکنه که بمونی.
+همه چی رو با جزئیات بهت میگه؟
سامیار صفحه موبایلش رو باز کرد. یک فایل صوتی رو گذاشت تا پخش بشه. به سمت من گرفت و گفت: باید درِ گوشتون بگیرین. این مکالمه دیشب من و ساریناست. چون از بس دروغ میگه و حرفهاش رو عوض میکنه، خودش میدونه که گاهی اوقات صداش رو ضبط میکنم.
موبایل رو از سامیار گرفتم. نزدیک گوشم بردم. صدای سارینا بود که میگفت: میدونستم این جنده پتیاره بالاخره وا میده. تابلو بود کون خودشم میخاره. باید امروز میدیدیش که چطوری وا داد و زیرم خوابید. حتی حس کردم خود جندهاش هم خوشش اومده…
میدونستم که اگه بیشتر از این گوش بدم، بغض و گریه میکنم. بقیه حرفهای سارینا رو گوش ندادم و موبایل رو به سامیار برگردوندم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: چرا از شهلا و من خواسته که لباس مادرتون رو بپوشیم؟ برای چی آدم باید از کسی که بهش میل جنسی داره بخواد تا لباس مادر فوت شدهاش رو بپوشه؟
-این سوال بزرگ من و بابام هم هست.
+بابات ناراحت نمیشه که این اطلاعات رو در اختیار من گذاشتی؟
-من تنها رابط سارینا و بابام هستم. اگه من نباشم، بابام یک لحظه هم نمیتونه سارینا رو مهار کنه. قطعا ناراحت میشه اما نمیتونه حذفم کنه.
+نتیجه پیشنهاد سکس پولیش به اون کارمند پدرت چی بود؟
-اولین تجربه رابطه جنسیش بود و حدود سه ماهی با هم بودن.
+دختره هنوزم هست؟
-سارینا از من خواست که از بابام بخوام تا دختره رو اخراج کنه.
+شهلا چی؟
-اونم به خواست سارینا، برای همیشه رفت.
+به نظرت این کار درسته؟ که ببینین خواهرتون با دخترا چیکار میکنه و هیچ مخالفتی نکنین؟
-از دید بابام اگه نگاه کنم، آره درسته. دخترش نمیتونه در برابر حس سادیسم و شهوتش مقاومت کنه. یا باید شبانهروز باهاش بجنگه که نتیجهاش مشخصه. یا باید یک محیط امن براش تهیه کنه که تو یک شرایط ایمن، سادیسم و شهوتش رو تخلیه کنه.
+حالا میفهمم چرا بهم اخطار دادی.
-نمیدونم چیز خوبیه یا بد. اما شما برای سارینا، خیلی خیلی مورد خاصی هستی. برای سارینا اصلا قابل مقایسه با کسایی نیستی که قبلا تجربه کرده، مخصوصا شهلا. تا حالا ندیدم کسی بتونه اینطور ذهن و روان سارینا رو درگیر کنه. شما موفق شدی بدجور سارینا رو به چالش بکشی. البته هنوزم دیر نشده. من هنوز سر حرفم هستم. شما ذات خوبی داری. از اون مهمتر که یک بچه داری و مادر هستی. خیلی حس بدی دارم که سارینا با یک مادر بخواد این کارو بکنه.
+پدرتون الان کجاست؟
-امروز تو شرکت مونده.
ایستادم و گفتم: پس زودتر برم تا هنوز هست.
سامیار هم ایستاد و گفت: میخوای چی بهش بگی؟
تو دلم غوغا بود. هر لحظه از این مکالمه رو باید پس میافتادم، اما خودم رو خونسرد نشون داده بودم و این کارم انرژی زیادی ازم گرفته بود. سعی کردم همچنان خونسرد به نظر بیام و گفتم: میخوام درباره حق و حقوق واقعیم باهاش حرف بزنم.
منشی خیلی سریع برگشت و گفت: آقای صدر گفتن بفرمایید داخل.
وارد دفتر آقای صدر شدم و بدون سلام گفتم: میتونم در رو قفل کنم؟ لازمه چند دقیقه بدون مزاحم حرف بزنیم.
آقای صدر که انگار غافلگیر شده بود، کمی مکث کرد و گفت: مشکلی نیست.
در رو قفل کردم. روی یکی از مبلهای داخل دفترش نشستم. نگاهش کردم و گفتم: اگه قراره جندهی دخترت باشم، بیشتر از اینا باید بهم بدی. البته یک قرار دیگه هم میخوام باهات بذارم.
چهره آقای صدر به سرعت تغییر کرد. مشخص بود که شوکه شده. ضربان قلبم بالا رفت. صدام هم کمی به لرزش افتاده بود و گفتم: برای دخترت همونی میشم که راضیش میکنه، اما دوست ندارم شبیه قبلیها باهام برخورد بشه. چهار برابر اینی که الان بهم میدی رو میخوام. یک چک بدون تاریخ معادل حقوق یک سالم هم میخوام که هر وقت اخراج شدم، بدونم یک سال وقت دارم تا کار جدید پیدا کنم. البته یک پیشنهاد دیگه هم براتون دارم.
آقای صدر عینکش رو برداشت. یک نفس عمیق کشید و به صندلیش تکیه داد و همچنان در سکوت بود. با اعتماد به نفس گفتم: حس میکنم این شانس رو دارم که بزرگترین راز زندگیتون رو از زیر زبون سارینا بیرون بکشم. فکر کنم منظورم رو فهمیدین. اگه این کارو کنم، شما در عوض چی بهم میدین؟
آقای صدر همچنان بهم خیره شده بود و حرفی نمیزد. پام رو روی پای دیگهام گذاشتم و گفتم: حتما در جریانین که سارینا چقدر از من خوشش اومده. اگه یکهو بذارم و برم، بهترین سرگرمی جنسی که تا الان داشته رو از دست میده.
آقای صدر بالاخره سکوتش رو شکست و گفت: اگه سارینا بفهمه که کنترل بازی دست خودش نیست و شما هماهنگ شده در اختیارش هستین، شاید ازم بخواد که اخراجتون کنم.
+خب اجازه ندین که بفهمه. منم تا آخرش شبیه همون لیلای احمق و از همه جا بیخبر روز اول میمونم. اجازه میدم هر مدل که دوست داره بازیم بده و ازم لذت ببره. اما قطعا حقوق همچین کاری، خیلی خیلی بیشتر از تدریسه.
آقای صدر چند لحظه فکر کرد. از داخل کشوی میزش، یک دسته چک برداشت. داخل یکی از برگههای چک رو پُر کرد و از دسته چک جدا و به سمت من گرفت و گفت: عواقب کارتون به عهده خودتونه. شرایط مالیتون قبوله، اما دیگه برام مهم نیست که سارینا باهاتون چیکار میکنه.
پوزخند زدم و گفتم: تا الان مهم بود؟
ایستادم و به سمت میزش رفتم. خواستم چک رو ازش بگیرم، اما نگهش داشت و گفت: اگه مستدل و مطمئن، متوجه راز خودکُشی زنم بشین، شک نکنین که پاداش خوبی بهتون میدم. پاداشی که اصلا قابل مقایسه با حقوقتون و مبلغ داخل این چک نیست.
چک رو از توی دستش گرفتم و گفتم: ممنون که بدون جدل و توجیه، این بحث رو با این سرعت تمومش کردین. روی قولتون حساب میکنم.
مرضیه انگار بیشتر از من استرس داشت و گفت: لیلا الان همه اینایی که تعریف کردی، واقعی بود دیگه؟
لبخند زدم و گفتم: آره واقعی بود.
مرضیه با بُهت گفت: یعنی وقتی فهمیدی که این جغله جنده دوباره فیلمت کرده و بهت دروغ گفته، بهت برنخورد؟
+راستش خیلی باورش نکرده بودم که بخواد بهم بر بخوره.
-بعد یکاره رفتی پیش باباش و گفتی حاضری تن به دخترش بدی، در عوض پول؟!
+آره دقیقا.
-الان هم اصلا استرس نداری؟ از این خانواده نمیترسی؟
+میترسم اما دوست ندارم جلوی سارینا کم بیارم. دوست ندارم مفتی منو جنده خودش بکنه. نهایتا دوست ندارم از همچین درآمدی بگذرم.
انگار مرضیه عصبی شد و گفت: پس با جنده بودن مشکلی نداری.
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: همون موقع که به خاطر حقوق زیاد آقای صدر، شرط لب گرفتن سارینا رو قبول کردم، معلوم بود با جنده بودن مشکلی ندارم، فقط موقعیتش پیش نیومده بود و خودم خبر نداشتم. امروز از دفتر آقای صدر که بیرون اومدم، بیشتر از اونی که باهاش شرط کرده بودم رو تو حسابم ریخت. به جای چهار برابر، پنج برابر ریخته بود. یعنی الان داره بیشتر از ده برابر حقوقی که از آقای منجم میگرفتم، بهم میده! در ضمن آقای منجم هم حداقل دو یا سه برابر معمول بهم حقوق میداد. کجا میتونم همچنین درآمدی داشته باشم؟
مرضیه توی فکر فرو رفت و گفت: نمیشه آدما رو قضاوت کرد. فقط به ظاهرت نمیخورد که پول، این همه وسوسهات کنه، اما از طرفی ازت خوشم اومد. آفرین خیلی زرنگی کردی.
لبخند محوی زدم و گفتم: به قول خودت، آدم هر کوفتی میتونه باشه. فقط باید موقعیتش پیش بیاد.
نوشته: شیوا
عیش امشبم کامل شد من اول لایک میکنم
بعد میخونم
ممنون از شیوای عزیز و منتظر ادامش هستم ♠️🖤🥀
اولین لایک
سیر داستان عالیه
بی صبرانه منتظر قسمت سوم هستیم
بازم مثل همیشه عالی. راستش داستان های شما منو یاد سریال بلک لیست میندازه اصلا قابل پیشبینی نیست
قطعا فقط شیوا میتونه منی که صبح امتحان دارمو قراره پنج صبح بیدار شمو تا این ساعت بیدار نگه داره و میخکوب کنه پای داستانش
پشمام 😂😂😂😂😂 عالی بود عالی هر چی بگم عالی کم گفتم اصلا مگه میشه داستان های شیوا بد باشه به خدا یک داستان بد هم ندارید
دمت گرم خیلی قشنگ بود میخوام پیدات کنم بقیه داستان اول از همه ازت بگیرم حتی به زور 😀
من فکر کردم اولین نفری هستم که قسمت دوم داستان و یا این رمان رو خوندم و می تونم اولین نظر رو بدم ولی الان فهمیدم خیلی عقبم و این داستان طرفدارهای پر و پا قرصی پیدا کرده
به هر حال دمت گرم عالی بود 😍
آخرین باری که به خاطر منتشر شدن قسمت جدید یه داستان روی سایت تا این اندازه ذوق کردم رو یادم نمیاد ، مثل همیشه بی نظیر ، شوکه کننده و مغزگاینده❤️
واقعا زیبا مینویسی ممنون❤️
کاش تاریخ بهمون بگی برای قسمت بعدی
واسه یه دختر به اون سن خیلی عجیبه ولی مریض عجیبی بهم میگه سارینا قاتل مادرشه:/ خلاصه خیلی ذهنمو درگیر کردی
مثل همیشه جذاب و غیر قابل پیش بینی دمت گرم فقط یه چیزی رو نگرفتم چرا سامیار داره آمار میده به لیلا یه مقدار از دید سامیار هم داستان رو پیش ببری جالب میشه .
شیوای عزیز میشه لطفا دیگه عکس و ظاهر با آدرس یک شخص واقعی ندی، درست مثل کاری که تو بدون مرز انجام دادی ولی بعد حذف کردی، اینکه خواننده تو تصوراتش به اون دختر مو کوتاه و مشکی نه چندان خوشگل برسه جالب تر میتونه باشه تا اینکه بگی کپی فلان فرد عه ، خیلی داستان فوق العاده ایه ممنونم ازت، خسته نباشی
این چ کاریه ک با ما میکنی تا الان بیدار بودم تا این بخشو تموم کنم بدتر رفتم توو کف… 🙄🙄
راستی میگم مثل بدون مرز این داستان رو هم بزار توو بخش پروفایلت ک دسترسی سریع و آسون داشته باشیم. تنکس شیواا♥️
ای شیوا ای شیوا
میخام خیلی طولانی برات بنویسم البته جاش تو بخش نظرات نیست ولی چون احتمالا خصوصیت کلی ئیام باشه و نخونی همشو اینجا مینویسم.
یک اینکه مثل همیشه عالی بود ولی اگه خط به خط داستان رو ده نمره بیاریم ئایین و بجای عالی بگیم معمولی بود باز این جمله همچنان نمره ی عالی میگیره:
-من دوست دارم تو رو بکنم. با کلاسش چی میشه؟
دو اینکه توی زندگیم همه نوع رابطه ی جنسی رو از نزدیک دیدم در حدی که هیچ داستان سکسی ای /حتی اونهایی که از لحن نویسندش تابلوئه که خالی بندی هستو توش همه دارن همو میکنن و شنیع ترین و عجیب ترین اتفاقات توش میفته برام غیر ممکن بنظر نمیاد اماااااااااااااااااااااااااااا
تو هر چی که مینویسی با روح و روان من بازی میکنه و میشم مثل کسی که هیچ سکسی تو عمرش نداشته و تو بهت میره با شنیدن یه رابطه ی غیر معمول
سه اینکه هرگز نمیتونم داستاناتو بفهمم که چی میشه تا تهش.
مثلا این سری گفتم خب دختره رو که میکنه داداشه هم که همسنشونه حتما با اونم تیک و تاک میزنه زن ئدره هم میشه در نهاست و تو این خونه با همه میخوابه با اون بوتیکیه هم که بهش نظر داره سکس میکنه.اما قسمت دوم که رسید به دنبال کردنه داداشه گفتم پس این بود داداشه خواهرو رو میکرده و میخاد مال خودش باشه فقط .
که تو اینم ریدی بهم
چهار یهو یادم اومد یباری جدای از داستان یه متنی نوشته بودی یه دوستت ئیشت بوده بعد از پنجره یه مرد مسن که همسایتون بود رو دیده بودید و یه داستان شوکه کننده در مورد زندگیش گفتی و بعد یهو دوستت بهت گفت اینو همین الان در اوردی و تو معلوم شد که سر کارش گذاشته بودی
با اینکه بینهایت دلم میخاد از نزدیک ببینمت و بشناسمت ولی واقعا بدجونوری هستی .از ذهنت میترسم.همون اونوره نت وایستا.سمت من بیای جیغ میزنما.گفته باشم بهت
پنج اینکه تنها شباهت تو به 99 درصد دیگه ی نویسنده های داستانای سکس اینه که ادم موقع خوندن داستانت شق نمیکنه.تفاوت اصلیتم با اونا اینه که مال اونا رو بخایمم نمیتونیم باهاشون شق کنیم ولی مال تو رو اصلا یادمون میره اومدیدم داستان سکسی بخونیم و فقط میخونیم ببینیم بعدش قراره چی بشه
دستتم درد نکنه ضمنا.مرسی که زود گذاشتی این قسمت رو و مثل همیشه به مخاطب احترام میزاری
تو تنها کسی هستی که نماینده بخای بشی من رو وعده های انتخاباتیت حساب باز میکنم
خوش و پیروز باشی عزیز
ضمنا یکی از دوستان نوشته بود مشخصات واقعی نده.حتما که نظر ایشونم محترمه و دلایلی داره و خیلیا هم باهاش موافقن ولی برای من جالب بود چون رفتم اون فرد رو چک کردم و کلی چیز دیگه هم همراهش بدست اوردم.چون تو سرچ هام به کلیپی رسیدم در مورد افرادی که قبلا سلبریتی بودن و بعد رفتن توی صنعت پورن و برعکس.برای من جالب بود بشخصه
آینه ای در برابر آیینه ات میگذارم تا از تو ابدیتی بسازم
سلام بر خاله شیوای خودمون .
میدونی از چی داستانات خوشم میاد ، تو بهترین ، کثیف ترین ، سکسی ترین ، بیمار ترین ، شهوتی ترین ،درام ترین ، یه جا هم انسان ترین ذهن شهوانی رو داری و مهم نیست داستانت سکس داره یا نه ولی خواننده اشتیاق داره واسه ادامه و دنبال کردنت و حرفم کلی هست نه فقط این داستان جدیدت ، در کل خوردنی . 💋 💋 💋 👌 🙏 🙏
سلام خسته نباشی داستانت خیلی خیلی جذاب و زیباست بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی هستم
بیا رمان بنویس بخدا میترکونی یا واسه مجلات داستان نویسی کن مجلات خارجی حتی
عالی شیوا خانم
ذهنم درگیر خیلی سوال ها شد و …
قلمتون عالی
نمیدونم خط فکری اولیه داستان هاتون از چی نشات میگیره
ولی با شناخت سارینا حس می کنم بخشی از خودتون بهش دادید یا حداقل شخصیت که دوستش دارید به خصوص بازی دادن هاش
مثل همیشه عالی و بی نظیر و غیرقابل پیش بینی ، نمیدونم منی که پیچیده ترین فیلمها و داستانها رو تا حدی حدس میزنم در برار داستانهات عاجزم واقعا !!!
فقط یه نکته شلوار بگی هشت سال پیش پوشیده میشد؟؟
سلام و خسته نباشید، نوشتن واقعا کار دشواریست.
من زیاد داستانای شمارو نخوندم بیشترم بخاطر محتوای تابو داشتن
یه موردم توی داستانت خودسوزیه مادر جلوی بچه است، توی دو تا داستانی که من از شما خوندم تکرار شدش، نمیدونم دوستانی که آثار شمارو دنبال میکنن شاید این اتفاق بیشترم باشه،
یه موردی که گاهی نشد داستاناتون و بخونم احساس میکردم شخصیت های شروع داستان لا شخصیت های داستان های قبلی یکیه و برای فهم داستان حتما باید اون داستان رو هم بخونم، و بخاطر مشغله نشد که بشه
این داستان تم عالی داره،روندش فوق العاده است و سورپرایزهاش جذابش کرده، انشالله پس فردا شب قسمت بعدی و ببینیم و لذت ببریم.
این داستانت با تمام داستانات فرق داشت داستان های قبلیت بیشتر تمایلات جنسی و فانتزی ها رو نشون میداد این داستان درواقع راجب خودته به نظر من خانم معلم الان تو هست و شاگرد بچگی خودت. برام جالبه داستان خودسوزی رو بدونم. این داستانت به نظرم با اختلاف قوی ترین داستانت هست.
چقدر این قسمت پر از تعلیق و زیبا بود بشدت منتظر قسمت های بعدی هستم و اینکه این داستان هم ۵ قسمتی هست یا میتونه فصل دوم هم داشته باشه؟
اخر داستان یاد جمله خودم افتادم که چند وقت پیش زیر یه داستان نوشتم.
توی هر زن یه جنده درون وجود داره که با هر بهونه ای میتونه بیدار بیشه.
یا پول یا خیانت شوهر یا هر اتفاق دیگه ای باعث فعال شدن این جنده درون میشه .
درباره داستان توی قسمت قبل تنها منتقد من بودم که سن سال شخصیت داستان به همچین کار یا سیاستی یا لحن مکالمه کردن نمیخوره .
در این قسمت بجای انتقاد از اصل داستان میخوام شیوا را با شیوا مقایسه کنم.
شیوای بدون مرز با این شیوا زمین تا اسمون فرق داره.
توی قسمت بعدی بیشتر توضیح میدم
راستش جذابیت داستان برای اکثریت مخاطبین و علیالخصوص برای خودم روشنه. واسه همین نمیخوام تعریفهای کلیشهای معمول رو بنویسم. و مستقیم میرم سراغ اصل مطلب.
میگن که با دست پس میزنه (سامیار) با پا پیش میکشه (آقای صدر و سارینا). میخوام بگم که سامیار محض رضای خدا در حال موش گرفتن نیست.
نمیتونم باور کنم که لیلا بعد از پذیرفتن کار سوژه شده. یعنی اینکه منجم از قصد اخراج کرده و به عمد معرفی شده به صدر. و این بنظرم یعنی اینکه احتمال اینکه مادر سارینا هنوز زندس وجود داره. از طرفی با یه دید سختگیرانه مرضیه رو بیربط به جریان اصلی داستان نمیدونم.
ولخرجیای صدر هم صرفا برای دل دخترش نیست… اینکه خودش برای لیلا سوای اتفاقاتی سارینا رقم میزنه چه خوابی دیده جزو نکات مهم ادامه داستانه.
ابهاماتی هم هست که ببینیم شیوا چطور قراره غافلگیر کنه:
1- چرا صدر مستقیم با دخترش نمیتونه ارتباط برقرار کنه و نیاز به سامیار داره؟
2- لیلا بدون کلیشه و درگیری پیشنهاد ادامه دادن رو مطرح کرد! بنظرم بی دلیل نیست که توصیف نشده فاصله بین اتمام قرار با سامیار و رسیدن به دفتر صدر. 3- حالا با در نظر گرفتن “راستش خیلی باورش نکرده بودم که بخواد بهم بر بخوره” بنظر میاد لیلا خودش از قبل توپش پر بوده و حدس میزده قضیه چیه و فکراشو کرده بوده.
4- با وجود همه اینا و روشن شدن یه بخش مهمی از داستان تو همون قسمت دومش، طبیعتا یه داستان خوب رو خواهیم خوند که سورپرایزهای خفنی تو ادامش داره احتمالا.
عالیییی. مثل همیشه. من تصویرسازیم خیلی خوبه و با داستان هات خیلی حال میکنم.
واقعا نیازی به کامنت طولانی نوشتن نیست برای تعریف از زیبایی قلمت.
یه خواهش دیگه هم دارم. میشه لطفا سری داستان های “فرشته مرگ و انتقام و تقدیر یک فرشته” رو بذاری رو پروفایلت برای دانلود؟ من خیلی دوست دارم باز بخونم.
یه داستان دیگه هم بود از تو زندان و بازجویی شروع میشد، اسم شخصیت اصلی رو یادم نیست ولی شخصیت مقابلش معصومه بود فکر کنم. “اگر اشتباه نکنم اسمش “ غرق در خیانت بود”
واییییییییییییی،شیوا از دست تو؛!هیچ کلمه ای برای توصیف خودت و ذهن خلاقت وجود نداره؛بیش از یک ساعته که دارم این قسمت رو میخونم!!!
بعید میدونم بدونی،داری با ما چیکار میکنی! 👏 👏 👏 👏 👏 👏 👏 🙏 🙏 🙏 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
آخه چرا تو اینقدر خوب می نویسی شیوا؟ هزار آفرین
این کوفتی بهترین متنیه که تو عمرم خوندم تا حالا هیچ متنی نتونسته اینقد جذبم کنه
راهی هست که بتونم داستان هاتو بخونم؟؟؟؟ یا فقط باید دونه دونه بگردم ببینم کدوم اخرش نوشته شیوا
واقعا نیاز به تعریف و تمجید نداره
قلم بی نظیر و فکر به شدت باز و خلاق نویسنده کاملا واضح و مبرهن هست
عالی…بعد اینهمه داستان دوزاری که درباره کی توی سایت هر روز گذاشته میشه و کل سایت داستان گی هستش داستان زیبای شما خواهر گلم اعتبار نابود شده این سایت و دوباره توی ذهن من درست کرد .بهترین هارو براتون آرزو میکنم منتظر قسمت سوم هستم
وای پشمام چقدر باحال شد 🥺🥺🥺
ای بابا شیوا چرا همه داستان رو نمینویسی که همه رو باهم بزاری 😔
مثل نت فلیکس
یا حداقل شبی یک قسمت.
لامصب تو اوج داستان یه ذره میخونی میبینی تموم شده 😞
البته انصافاً الان که برگشتم نگاه کردم دیدم این قسمت کوتاه نبود.
لعنتی آنقدر زمان خوندن جذبش میشی که فکر میکنید زود تموم شده 🥺
شیوا جان سلام . تو بشششدت ترسناکی ذهنت و افکارت غیرقابل پیش بینی ترین توی دنیاس دس مریزاد.
اما این حدسو میزنم که سارینا قاتل مادرش هست . به نظرم بخاطر کارهایی که با مادر خودش کرده مادرش نتونسته تحمل کنه و خودش رو سوزونده و چرا سارینا اونجا بوده رونمیدونم . خلاصه که دهنت سرویس
شیوا تو ۲۴ ساعت گذشته مدیر شرکت گوگل توئیت زده آیا
Sunny Leone
واسش اتفاقی افتاده ما بی خبریم
چندین میلیون جمعیت تو سراسر کشور دارن این شخص رو سرچ میکنن😅😅😅😅😅😅😅
کاری کردی همه دارن میرن چک کنن شیوا چه شکلیه😅
ببین منی که عکس واقعیت رو دیدم هم باز رفتم سرچ کردم😅🙈
بعد گفتمامیر اُسکول تو خودش رو دیدی پ مرگت چیه؟؟
یادته با اون عینک و لباس سبز رنگه
خداییش کیوت بود اون عکست…😘👌🌺
مشتاقانه منتظر ادامه این داستان به شدت هیجان انگیز هستم
بسیار عالی داره پیش میره
داستانت با جزئیات کامله و حس رو منتقل میکنه فقط قسمت بعدی می میاد زود فقط بزار ممنون
دستت طلا موضوع خوبی بود منتطر بقیه هستم فقط داستانت خیلی اروپایی هست با فرهنگ این کشور هم خوانی نداره.
اینکه یه پدری برای دخترش زن بیوه برای همجنسبازی استخدام کنه . کاش داستان تو کشوری مثل ایتالیا یا پرتغال بود
عالی بود شیوا جان عالی بهترین داستان جاش تو شهوانی نیس رمانه واسه خودش
تو بیشتر از یک روای جنسی ، یک روان کاو قوی هستی ، هر جمله رو در حالی مینویسی که بعدی رو هم میدونی.
تو خوبی
حاجی پشمام ریخته از این شدت زیبا بودن داستان
ساعت ۹ از خستگی حوصله نداشتم میخواستم بخوابم گفتم چند خط قسمت بک رو بخونم ببینم چیه الان یه رب به دوازده با پشمای ریخته از این حجم جدابیت داستان
شیوا بیا دایرکت منو نگاه چندین نفر پیام دادن داداش شیوا رو تو دیدی چه شکلی بود خوشبحالت میشه عکسش رو ببینیم…
گفتم بابا به پیر و پیغمبر من این بابا رو الان سه سال چهار سال میشناسم تو سایت یبار رفاقتی عکس رو دیدم قرار نیست که داشته باشمش😅😅😅😅
چه کردی با این ملت
عالی بود عزیزم. من تحریک نشدم زیاد ولی ب عنوان ی داستان خوب خیلی خوشم اومد. کاش زودتر سکس کنن
خیلی ماهرانه نوشتی. دست مریزاد. من هم هر شب وصل میشم فقط برای ادامه داستان. لطفا سریعتر آپلود کن ادامه داستان رو.
خاصیت نویسندگیت تو پیچیده کردن مسائله ینی جایی که انگار داستان مسیر درستشو پیدا کرده و میخاد تموم شه یه پیچ جدید وارد داستان میکنی.بهت تبریک میگم باهوش خانم😉
با این مدل نوشتنت هیچ چیزی واسه گفتن باقی نمیذاری، کارت خیلی خیلی عالیه، چون هیچ حدسی نمیشه زد، الان باید بگم تو اول نویسنده و خلاق بودی بعد دست و پات در اومده👍👍💋❤️
خب تو این داستان هم مثل 50-60 داستان دیگه ای که از شما خوندم
مثل آثار داستایفسکی
و بعضی دیگر از نویسندگان روسی
خيلي جالب از درون ذهن افراد و صحبت های با خودشون توضیح دادین و بُعد روانکاوی و روانشناسی اون هارا بررسی کردین
واقعا علاقه مندم که رمان ها و داستان های غیر سکسی
و مخصوصاً جنایی و شاید ترسناک از شما بخونم
نمیدونم نوشته ای در این موضوعات دارین یا خیر ولی استعداد فوقالعاده دارین و احتمالا بالاي 1000 عنوان کتاب خوانده باشین
با امید موفقیت های بیشتر و چاپ کتاب های مختلف و پرفروش
پشمام، یعنی فکر نکنم از پس هیچ کارگردانی برآد نوشتههات رو فیلم کنه. بهترین اروتیک نویس ایرانی.
لحظه شماری میکردم برا خوندن قسمت جدیدش .مرسی که برامون مینویسی شیوا جان
فقط میتونم بگم بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی هستم لطفا تاریخ انتشار بگو باتشکر فراوان ❤️ ❤️ ❤️
سلام
حقیقتا باور این همه مهارت روان شناختی از سمت یک نفر برام سخته اما رنگ غیرممکن هم به خودش نمیگیره
چون لمس خوشی های بازی رازآلود یک رابطه با فردی بیدار که قدرت روانی بالایی داره و بابکارگیری خلاقیش توانایی عمیقتر کردن احساسات رو داشته باشه فراتر از نوشت و توصیف کردنه
قلمی که داری بدور از اغراق و بزرگ نمایی،واقعا قابل تقدیر و ستایش هست.بهت تبریک میگم.
برای اولین بار زیر یک داستان نظر خودمو میگم.بشدت با قلمی که داری مخاطب رو میخکوب نوشته های خودت میکنی.درست مثل رمان های م مودب پور.مطمئن هستم که تو یه نویسنده فوق العاده و یک روان شناس عالی هستی.مجدد بهت تبریک میگم🌹👌
خسته نباشید شیوا جان،،،
عالی بود و چالش برانگیز،،،،
امان از دست تو شیوا که اینقدر هیجان داستان هات زیاده
بی صبرانه منتظر قسمت بعدیم
سلام به شیوا بانو و کابرای عزیز دیگه ، من تو ۱۳ الی ۱۴ سالی که هر از گاهی میامو تک و توکی داستان میخونم تا جقی بزنم هیچ وقت نه لایک دادم نه کامنت گذاشتم و نه با حساب کاربری وارد شدم ( شاید یکی دوبار که خودمم یادم نمیاد ) اما انصافا نویسندگی انچنان قوی بود که داستان اول رو شرو کردم نتونستم برای جق نصفه ولش کنمو برم و بلافاصله داستان دومش هم خوندم و خیلی عالی اصول نویسندگی رعایت شده بود ، نوشتن بعضی از جزییاتی که موقعه خوندن بشه تصور کرد و ادم خودشو توی محیطی از داستان ببینه و رعایت گفتوگوهای بین شخصیتهای داستان بسیار عالی نگاشته شده بود و نظم و ترتیب خاصی برای بخشهای دو جهت داستان که کجا برای دوستش ماجرا رو تعریف میکنه و کجا به درون داستان رفته و خیلی عالی موضوع داستان ادامه پیدا میکنه و بدون انحراف قضیه در داستان بسیار عالی شخصیتها رو در دل داستان معرفی کرده بود ، درکل داستان چه بر مبنای واقعیت ماجرا و چه زاده ذهن زیبای نویسنده عالی بود و باید منتظر قسمت بعدی باشیم و پیشنهاد میکنم شما با این مهارت نویسندگی چرا رمانهایی رو نمینویسی که به چاپ برسونی ؟
لعنت بهت شیوا، فوق العاده بود. واقعا محشر نوشتی. هر لحظه آدم یه طور قالفگیر میشه از شرایط
بازم مثل همیشه عالی
احتمال داره که سارینا خودش مامنش رو آتیش بزنه؟
من تازه داستان بازی با سکست رو تموم کردم فقط خواهش میکنم خودتو دسته کم نگیر و تو اخر داستان ها یکم بیشتر فک کن همون طور که اول هر داستان خیلی مهمه اخرش هم رو مخاطب خیلی تاثیر داره
خسته باشی و ازت ممنونم بابت وقتی که میزاری
یک لایک بزرگ، سوای قسمتهای سکسی و جنسی داستان محتوای داستان و استیجهایی که مخاطب در سیر داستان طی میکنه رو دوست دارم.
بیگ لایک 👍❤️
واااای واااای شیوا خدا بگم چیکارت کنه
عالییییی بود عالییییی
چقد اعصابم کیریه که استعدادت دارع تلف میشه تو این خراب شده
من جزو اوناییم مه سعادت اینو داشتم که بدون مرزو قسمت به قسمت داغه داغ باهات دنبال کنم😁
عالییی بود این قسمت 👏
لعنتی تو چطوری میتونی اینقدر نویسنده ی خوبی باشی؟
خسته نباشی خانم نویسنده. هر دو قسمت رو خوندم شیوا جان. حتما بعد از انتشار قسمت پایانی نقد مفصل تری مینویسم.
شخصیت پردازی چقدر عالی هست در این داستانت و تضاد بین شخصیت ها و مهارتت برای روایت این تضاد بسیار گیرا بود برای من. تعلیق و گره هایی که در داستان به وجود آوردی که فوق العاده هست و به خوبی با خط داستان دارن پیش می رن و هنوز هم قابل پیش بینی نیست و هیچ سیاه و سفیدی هم هنوز برای اعضای این خانواده نمیشه تعریف کرد و رنگ همهی شخصیت ها خاکستری هست و نیمی از هر شخصیت پنهان!
در انتظار ادامهی داستان. موفق باشی…🌺🌺🌺
اووووف شیواا، اووووف. 🤗
هنوز جذاب و گیرا هست داستانات.
قشنگ توی تاریکی اتاقم که دراز کشیدم و دارم میخونم، همه صحنه ها روشن جلوم تصور میشه!😍😍
خداییش پشمام ریخت استعداد نویسنده هالیوود شدنو داری
هر چی فکر میکنم نمیدونم دقیقا چی بگم،
البته و صادقانه میگم لذت بردن از داستانهای شما برای من واقعا عالیه و مرسی،
نکته جالب اینجاس من وقتی تصمیم گرفتم از یک کارگر ساده بشم مهندس و نظر مهندسی بدم ترسم زیاد شده ، 😀
داشتم این داستان را با بدون مرز در حین خوندن مقایسه میکردم، فرق این دو را نتونستم درک کنم اما شباهت هر دو با سرعت بالا رو ب جلو رفتی و دقیقا از وقتی اون خواهر محجبه و چادری نفر سوم رو وارد کردی داستانت واقعا زیبا تر شد اما این داستان رنگ و بوی اولیه خودش عالیه، تنها نگرانی من این هست ((این صحبت منو رو حساب همون کارگر که تصمیم گرفته مهندس باشه بزار)) درسته اون قدر مقتدر هستی که داستان از دستت در نره، ولی بخاطر عقل کوچک امثال من سعی کن شخصیتهای زیادی را مثل بدون مرز وارد نکنی واقعا میگم
این داستان خیلی ب دلم نشسته بر عکس قبلی که گفتم از کدوم قسمت خوشم اومد ازش.
مرسی شیوا
امضا:اینجانب مهندس 😀
نوشتن این حجم از داستانای رئالیتی و روان گرایانه کار یه آدم معمولی نیست خیلی دلم میخواد سطح تحصیلات و مسیر زندگیت رو بدونم که تونسته اینقد ذهنت رو خلاق کنه . یجور حس انتقام از جامعه لابلای کلماتت موج میزنه ، جامعه کثیف و مزوری که هیچوقت درون و بیرونش با هم یکی نبوده و از همه بدترشون جای مهر به پیشونی هایی که رذالت به وفور از هر منفذ پوستشون به بیرون تراوش میکنه و اینکه خواننده خیلی باید ذهن پرسشگری داشته باشه تا بتونه معنی و مفهوم داستانات رو درک کنه وگرنه که فقط باید بشینه باهاش خودشو خالی کنه
عالی بود. بعد این همه سال که داستانات رو میخونم و تقریبا با سبک نوشتنت آشنا هستم ولی هنوز میتونی آدم رو غافلگیر کنی 👏👏
انتقاد هم اینکه اخه کی دیگه تو این دوره زمونه از کلمه “وزه” استفاده میکنه. باور کن چهره مرضیه به شکل حمیده خیرابادی تو ذهنم مجسم شد 😄😄
بعد از چند سال تو این سایت حساب کاربری ساختم که بگم دمت گرم عالی بودی
بی صبرانه منتظر ادامش هستم
خرابش کردی بدم خرابش کردی… تغییر رفتاری لیلا رو اوردی پشت “سادیسم گل کرده بود” که به هیچ وجه واسه من قانع کننده نبود. شاید اون جملات رو میتونست لیلای داستان بگه ولی حرکات جنسیای که انجام داد به هیچ وجه.
اون سه ماه قشنگ گذشت و کاملا منطقی بود و کاری که لیلا با آقای صدر کرد رو هم دوست داشتم و خواننده رو تشنهی ادامه داستان میکنه.
شیوا داستاناش بالاخره یه دارکی توشه سکس با تم وحشت
شیوا داستاناش بالاخره یه دارکی توشه سکس با تم وحشت
آخ که چقد دلم برای انتظار انتشار قسمت جدید شیوا تنگ شده بود
دوباره انتظار و رفرش کردن سایت برای قسمت جدید. چی بهتر از این
توروح پر فتوهت شیوا ،دیشب ساعت یک و نیم شروع به خواندن کردم یک ربع به سه تموم شد ،صبح با فلاکت بلند شدم رفتم سرکار ؛عالی دختر اریایی
ادامه ي اين داستان و
من هرزه ان باور كن رو كي ميذازيد؟
شیوا جان عالیییییییه
خیلی خوب بود سیر نمیشدم 🌹 🌹
سلام شیوا جان بازم یک شاهکار منتشر کردی و خواندم و باید بگم واقعا محشر هستی.
اینقدر حرفه ای و روان داستان مینویسی که راحت میشه خودمان را تو فضای داستان تصور کنیم و با تک تک صحنه ها که به زیبایی توصیف میکنی قرار بدیم و لذت ببریم.
واقعا ازت ممنونم که وقت میزاری و همچین داستان های عالی برایمان مینویسی.
و یک تشکر ویژه هم باید ازت بکنم که با خواندن داستان هات به نویسندگی علاقه مند شدم و چندین داستان های مختلف نوشتم و فرستادم و منتشر شده
سانی لئون دیشب روی فرش قرمز جشنواره کن بوده. لینک اینستاگرامش:
https://instagram.com/sunnyleone
به تنهایی رکورد میزنی تو داستان نویسی. عالی بود. اما حیف که فاصله میوفته بین داستانهاتون . ممنون
سلام
بالاخره دوباره وارد شدم
شیوا باز داری با روح و روانمون بازی میکنی😄😄
عالی بود
میشه پایان داستانت بگی ک حدودا چندصفحه شده شبیه داستان بدون مرز، نوشته هاتو میخونم برام ارزش داره و بعنوان سرانه مطالعاتی خودم حساب میکنم
میتونم حدس بزنم ک خود سارینا مادرش رو کشته شاید ب دلیل ازار های مادرش در واقع اصا خودکشی نبوده…
درود
داستان بسیار قشنگ و خوبیه و نوشتارتون هم عالیه .
منتظر قسمتهای بعدی هستم .❤️❤️❤️❤️
اولش که دیدم داستان جدید شروع کردی اصلا نمیخواستم شروع کنم به خوندنش. چند باری هم رو پست مامنم میشی کلیک کردم و باز دوباره صفحه رو بستم. ولی تو قسمت “نظرات جدید داستانها” هی پیامهای چقدر خوب بود ، منتظر قسمت بعدی هستیم و… نظرمو جلب میکرد و بلاخره دوباره گیر داستانهات افتادم. دلیل اینکارم هم فقط و فقط این بود که داستانهات آدمو عین معتادا میکنه و خوره این میفته که کی قسمت بعدی رو منتشر میکنی. لامصب الان انگار خودم نقش اول اون داستان شدم و کل زندگی روزمره مو تحت تاثیر قرار داده. منی که از رابطه سکسی با همجنس بدم میومد رو داری علاقه مندم میکنی. در اخر هم میتونم بگم عااااااااااااااشقتم
کنجکاوم ببینم اون ی نفر چرا ب همچین داستان محشری دیسلایک داده😑واقعا جذب کننده و عالیه
چشمام خونه خون هستش و این تقصیر داستان جذابه توعه که نذاشت تا صبح بخوابم و بدون استراحت رفتم سرکار
شيوا جان دوباره داري بهمون تجاوز ميكني با داستانات
ممنونيم كه به روح و روانمون تجاوز ميكني😂😂👌🏻
مثل همیشه بسیار زیبا، بههمپیوسته، اغراق آمیز ولی ممکن و منطقی و باورپذیر
کاری که فقط شیوا میتونه بهخوبی از عهدهش بربیاد
گاهی فکر میکنم حیف شیوا که داستانهاش چاپ نمیشه، ولی بعد که میبینم تیراژ کتاب تو این کشوری که عمدا خرابش کردن گاهی سههزار و حتی هزارتا و پونصدتاست، همینجا بالای صد هزار نفر داستان رو خوندن و صدها نفر پسندیدن
فقط ای کاش یهجوری نفع مادی هم براش داشت و میتونست فقط بشینه و بنویسه و هیچ دغدغهی مالی و شغلی نداشته باشه
نمیدونم میشه داستان رو کپی کرد و جاهای دیگه مثلا تلگرام فرستاد تا نیازی به ارسال لینک نباشه؟
ممنونم از شیوای عزيز ودوست داشتنی توروخدا داستان رو ادامه بده تو بهترینیییی💙💙💙💙💙💙💙🥰🥰🌹🌹🌹
با این ک سبک من نیست ولی دمت گرم داستانات نابیه👍🤌😍
…
…
جای خالی رو خودت پر کن چون هم عالی هستی هم یه متجاوز به مغز
شیوا جان واقعا بی نظیر و قلمت محشره ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
فقط یه ایراد داشت که زود لیلا از اون حالت خجالتی که حتی با یه دختر درباره موضوعات جنسی صحبت کنه در اومد و با آقایون درمورد جنده بودن خودش حرف زد
بهترین داستانی که خوندم ضمنا واقعا نویسنده خوبی هستید
اولین لایک و اولین کامنت کل شب داشتم صفحه رو رفرش میکردم که قسمت بعدی رو بزاری ممنونم شیوا ❤️