مرز جنون(۱)

1403/01/24

درود بر دوستان عزیز قبل از خواندن داستان این مقدمه را بخوانید.
این اولین داستان هست که در این سایت مینویسم و حقیقت نداره لطفا جبهه نگیرید. و بدون تعصب یا نگرش خاصی نظرتون رو بگید و به بهتر شدنم کمک کنید . و اگر اشتباه املایی و نگارشی داشت هم به بزرگی خودتون ببخشید. و حرف آخر این قسمت صحنه سکسی ندارد. خب بریم سراغ داستان"

چند وقت بود که بیمار شده بودم و نمیدونم چه اتفاقی افتاده . بود نه سر درد داشتم یا حتی ذره ای درد فیزیکی. ولی اصلا حالم خوب نبود
توی این 21 سالی که از خدا عمر گرفته بودم اولین بار بود این مدل بیمار میشم. با هماهنگی مادرم که نوبت یه دکتر متخصص داخلی گرفته بود( آخه فکر میکرد مشکل خاصی دارم یا مثلا به بیماری خاصی گرفتار شدم) به سمت بلوار زند رفتیم (بلوار زند تو شیراز یه جای همیشه شلوغه)
(مادرم یه زن مهربان و 43 ساله بود که هر موقع کوچکترین اتفاقی واسم می افتاد سریع منو میبرد دکتر اسمش لیلا بود ولی حتی من جلو هر کسی هم که بود مامانی صداش میزدم). از اونجایی که من حس و حال چیزی رو نداشتم مامانم رانندگی میکرد وتا ساختمان پزشک مورد نظر رو دید گفت رسیدیم و به سختی یه جا پارک کرد و حرکت کردیم به سمت ساختمان.
توی آسانسور طبقه 4 رو فشار داد .بلافاصله وارد طبقه 4 واحد 411 شدیم مطب دکتر…
با منشی صحبت کرد و منشی یه نگاه به لیست انداخت و به ما گفت نفر بعد شما بفرمایید داخل . ما هم تشکر کردیم و منتظر موندیم نوبتمون شه. بعد از این که از دکتر اجازه ورود خواستیم: با یه بفرمایید زیبا اجازه ورود رو داد .
دکتر: خب بزار ببینم پسر جوون ما چه مشکلی داره .
همونطور که داشت از مادرم و من سوال می پرسید علایم من رو هم چک می کرد هر بار هم با خودش میگفت: این که اوکیه و در آخر به شوخی گفت خانم پسرتون از منم سالمتره . و ادامه داد: پسرم میتونی مارو واسه یک دقیقه تنها بزاری.
سری به نشانه تایید تکان دادم و ترکشون کردم. پشت در موندم و به هدف استراق سمع به حرفهاشون دقت کردم.

دکتر: خانم احمدی پسرتون دچار دگرگونی روحی شده البته تخصص من روانپزشکی نیست ولی تا جایی که اطلاع دارم باید بیشتر بهش توجه کنید و …
مامانی: یعنی میگید افسرده شده
دکتر: به احتمال زیاد.
مامانی: نیازی هست به روانپزشک مراجعه کنیم؟
دکتر: در صورت نیاز البته اما اول خودتون مشکلش رو پیدا کنید. شاید عاشق شده باشه یا از حرفی یا موضوعی رنج میبره
خودم: یه پوزخندی به خودم زدم و گفتم هه منو عاشقی :) مگه میشه . ناگهان برق از کلم پرید وای نکنه عاشقش شدم . درسته ما از بچگی همبازی بودیم ولی اون مثل خواهرم بود هیچوقت بهش حس خارج از خواهر برداری یا فراتر از دوستی نداشتم. همون زمانی که داشتم بهش فکر میکردم تنم داشت مور مور میشد. آره مشکل خودمو پیدا کرده بودم. ((به لذت بخش ترین درد دچار شده بودم))
هانیه توی بچه های همبازی من تنها دختر بود که هم سن و سال من بود و یک سال از من کوچکتر بود . بابام(محمد) و بابای هانیه (قاسم) که قاسم خان صداش میکردیم .شریک یک مغازه لوازم خانگی بزرگ تو شیراز بودند: بعد از 15 سال شراکت این اواخر بخاطر یه بحث کوچک و مسخره(البته جزییات رو نمیگفتن) رابطشون بهم خورده بود . از بابت شراکت چند ساله همسایه بودیم و نزدیک هم خونه گرفته بودیم .ولی سر اون دعوای لعنتی اونا جا به جا شدن.
من 3 ماه هانیه رو ندیده بودم و یه جورایی دلم تنگ شده بود واسش اما بخاطر دعوا نمیتونستم باهاش در ارتباط باشم.
من اکثر مواقع که دانشگاه نداشتم میرفتم مغازه کمک بابام . این اواخر بخاطر مشکل قاسم آقا واسطه میفرستاد با بابام صحبت کنه و بگه تسویه حساب رو بده و من دیگه کاری به کارش ندارم و بابام هم هر دفعه میگفت: باید حتما خودش بیاد وگرنه من پولی رو به کسی نمیدم.
تا اینکه قاسم خان سوار بر اون پژو پارسش پیداش شد عصبانیت رو در چشم های بابا و قاسم خان میشد دید ولی من یکی از خوشحال ترین لحظه هارو داشتم چون هانیه هم باهاش بود.
قاسم خان با عصبانیت از ماشین پیاده شد قبل از اینکه نزدیک شه بدون سلام و با تشر گفت: احترام که زیاد شه همینه دیگه پول خودمم باید با التماس پس بگیرم.
رفتم جلو سلامش کردم. با یه نگاه سر تا پا( به نشانه تحقیر) یه سلام سرد داد که از جواب ندادن بدتر بود.
همینطور که با پدرم داشتن بحث میکردن با ترس و احتیاط به سمت ماشین رفتم و به هانیه سلام کردم . اونم برعکس بابای بد اخلاقش سلام و احوالپرسی گرمی کرد. همون لحظه من ثروتمندترین شدم : چون با اون لبخند گرمش دنیارو بهم دادند.
ناگهان سر صدا از مغازه بلند شد.
بابام: آقای محترم من بهت گفتم که الان نقدی ندارم کل جنساتو بخرم یا یکم زمان بده یا برگرد با هم کار کنیم من مشکلی با این موضوع ندارم.
قاسم خان: عمرا برگردم با تو گاو شریک شم.
بابام: حرف دهنت رو بفهم مردک.مگه من چی کم گذاشتم واست همیشه کمکت کردم. کجا دستتو نگرفتم شرم نکردی این حرفو زدی؟
قاسم خان:هرچی بوده گذشته. حالا هم پولمو بده
بابام:عصر وانت بیار همه جنساتو با یک چهارم پول پیش مغازه که داده بودی بندازم جلوت ببر نمک نشناس حالا هم گمشو بیرون.
هانیه با خجالت و ترس از اینکه شاید درگیر بشن دستشو توی دستام قفل کرد همین باعث شد هرچه درد این چند روز داشتم از سرم بپره
دوست داشتم ساعت ها فقط دستاشو توی دستام نگه داره. اما ناچار بخاطر اینکه بحث اونا تموم شه رفتم جداشون کردم.
قاسم خان سوار ماشین شد و رفت. هانیه از پشت شیشه ماشین با چشمهاش دنبالم میکرد گویی اون هم عاشق من بود.
شب شد مغازه رو بستیم و با بابام سوار ماشین شدیم تو راه بهش گفتم بابا نمیخوای بگی چی شده بینتون؟ که بعد از این همه سال شراکت و رفاقت
اینطور با هم برخورد میکنید:
بابا: به تو ربطی نداره
من: چطوری ربطی نداره!! بحثی که 3 ماهه واسه همه دردسر شده از اون طرف واسه هانیه و مامانش از این طرف هم واسه ما هیچ کدومتون هم نمیگید چی شده.
بابام با زرنگی واسه این که بحثو عوض کنه :چی شده به فکر هانیه افتادی نکنه عاشق دختر اون عوضی شدی.
با این حرفش جای این که حاضر جوابی کنم . لال شدم و حرفی نتونستم بزنم بابام هم یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و دیگه تو مسیر حرفی نزد . آهنگی که روی فلش بود رو پلی کرد .
از سر بدشانسی یکی از دیوانه کننده ترین آهنگ های چاووشی بود. و داغم رو تازه کرد.
همخواب و رقیبانی و من تاب ندارم بیتابم و از غصه این خواب ندارم
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
اشکی از چشام سرازیر شد به سختی جلوش رو گرفتم تا بابام نبینه(آره اینه عاشقی یک پسر . پر از درد و در سکوت)
نذاشتم ادامه بده و ضبط رو خاموش کردم بابام هم اعتراضی نکرد چون تقریبا رسیده بودیم. بعد از اینکه رسیدیم رفتم تو اتاقم یک دل سیر گریه کردم
و با هدستم آهنگ رو پلی کردم (این شعر از وحشی بافقی هست)
پیش تو از همه کس خوارترم من زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چاره من کن زان کز همه کس بی کس و بی یارترم من
بی یارترم من بی یارترم من بی یارترم من بی یارترم من …
نفهمیدم چطوری خوابم برده بود هدست افتاده بود پایین و همینطور داشت موزیک پلی میکرد خاموشش کردم و رفتم سمت دستشویی . تو آینه چامو نگاه کردم شده بود کاسه خون یکم صورت و چشمامو آب زدم برگشتم سمت اتاقم . رفتم سر وقت گوشی که چک کنم یه میسکال بالای صفحه افتاده بود. نوشته بود هانیه. آره خودش پیام داده بود.
و این شروع یک ماجرای جالبه:
ادامه دارد…
دوستان امیدوارم تا اینجا لذت برده باشید اگر دوست داشتید ادامشو خیلی زودتر مینویسم دوستدار شما( یه آدم معمولی)

نوشته: یه آدم معمولی


👍 8
👎 4
5201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

979538
2024-04-13 01:03:23 +0330 +0330

اگرمیخواستی داستانت خونده بشه هیچوقت غیرواقعی بودنش رو ابتدای متن نگو،هروقت داستان روکامل نوشتی دراخرین قسمت وبعدازاتمام متن بگوداستان خیالی بوده.
الان خودمن هم اصلا نخوندم صاف اومدم کامنت بزارم برم.
چون همون اول کارباگفتن خیالی بودن امکان ارتباط خیلیامثل من باداستانت قطع میشه هرچقدرم داستان خوب باشه نمیخونه.
دقت کنی نویسنده های خوب سایت وقتی داستان غیرواقعی وخیالی هست دراخرداستان میگن.

0 ❤️

979539
2024-04-13 01:04:26 +0330 +0330

ببین اینجا داستان سکسی مینویسن نه چس ناله عشقی بهتر بود یکم چاشنی سکسی داخل میکردی داستانت قشنگه کلیشه ای هستش بدرد سایت سکسی نمیخوره

0 ❤️