مرگ تدریجی یک رویا

1403/01/29

چشمانش،لب هایش،گونه سرخش،پوست سفیدش،سینه های کوچکو گردش،شکم صاف و یکدست،زنانگی پف کرده و صورتی رنگش،رانهای خوش فرم،پاهای کشیده و مرمریش.تمام اینا فقط یک معنی داشت .
یک سکس فوق العاده…

سالها بود که ذهنم درگیر زهرا بود.یه دختر شیطون و بازیگوش،جذاب و سر به هوا،شوخ و بامزه،خوشگل و سکسی.
همه چی این دختر شبیه مادرش بود.مادری که سال ها دوسش داشتمو عاشقش بودم. اما شهوت و سکس مثل زلزله همه چی رو نابود کرد…

نشسته بودم تو اتاقمو مثل همیشه به مفیدترین کار زندگیم میرسیدم .کاری که توش تبحر داشتم.کاری که براش ساخته شده بودم.کاری که میتونستم ادعا استادی بکنم. جق
جق از سن چهارده سالگی وارد چرخه زندگی من شد و تا بیست سالگی یه لحظه هم‌نداشت من بهش فکر نکنم یا به فکر ترکش باشم.مثل یه رفیق صمیمی و جدانشدنی همیشه پشت و پناهم بود.
هر روز یه ایده جدید هر روز یه کیس جدید هر روز یه پوزیشن جدید.اصلا یواش یواش داشتم برای خودم سبکی جدید اختراع می کردم که زهرا نذاشت.
کم کم چشمم به اندام خوشگل که می افتاد سست میشدم .پاهام‌میلرزید…چشمام خیره میشد.انگار خودشم یه چیزهایی فهمیده بود که سعی میکرد ازم دور بشه.ما صمیمی تر از این حرفا بودیم که چند ماهی بهم‌زنگ نزنه.هر چی بود تقصیر کیر وا مونده من بود.بد جایی راست کرده بود.

+سلام زهرا جان چطوری دختر ؟
×سلام حسین خوبی؟شکر منم خوبم.
+بی معرفت نمیگی یکی اینجا چشم به راهته خوب خودتو دور کردی از ماها…
×نه بابا داداش چه حرفیه یکم درگیرم.
+ایشالا که خیره.نکن دوست پسر پیدا کردی؟
×دیونه ای داداش منو این حرفا.
+دلم برات تنگ شده.
×داداش گلمی منم.
+زهرا اینقدر داداش داداش نکن.
×خوب چی بگم.
+دوست ندارم بگی.
×نمیخوای داداشم باشی.
+نه نمیخوام و نفرت دارم از این‌کلمه.
×باشه حسین جان.من یکم درگیرم .اومدم اونور بهت خبر میدم فعلا.
بدون خداحافظی قطع کرد و من رفتم به فکر و خیال.
چرا من باید راست کنم براش .
چرا اینقدر کشش پیدا کردم روش.
چرا نمیتونم از فکرش در بیام.
غمزده رفتم تو فکر .
دیگه باید کمکم برم‌تو کارش.دیگه نمیخوام داداشش باشم.باید مردش باشم.
باید مال خودم میکردمش.
تنها راهشم فقط سکس بود.
اما چطوری؟نمیتونستم میترسیدم از خودش.از باباش از مامانش از داداشش.
داداشش؟؟؟؟
داداشش که ترس نداره.داداشش که یک بی غیرته که هیچ بویی از غیرت و تعصب نبرده چرا باید ازش بترسم.
نه نه نه.من‌نمیتونم بدون کام نبردن از زهرا بمیرم.حاضرم بمیرم ولی اون بدنو زیرم‌حسش کنم.
تو مغزم مثل میدون جنگ بود.گاهی درستی برنده میشد و گاهی کار اشتباه.
یه دل میگفت ازش باید نهایت استفاده رو بکنی.اون آفریده شده که زیرت باشه.
یه دلم‌میگفت اون ظریف تر و شکننده تر از اینه که بخوایی به زور متوسل بشی.
یه دلم‌میگفت باید ترتیبشو بدی.
یه دلم میگفت اون لایق یه زندگی پر از آرامش و عشقه.
تضاد های گوناگون مغزمو به شخم سگ داده بود. من درست ترین تصمیم باید میگرفتم.
و گرفتم.



بیست و نه روز از لذت بردنم گذشته بود.بیست و نه تمام صحنه ورود آلتم به واژنش
سوژه جق دوبارم بود.
بیست و نه روز مکیدن سینه هاش خواب هر شبم بود.
بیست و نه روز انگشتی که سوراخ باسنشو باز میکرد مقدس ترین عضو بدنم بود.
بیست و نه روز تنگی لبهاش رو رو التم حس میکردم.
بیست و نه روز شیرینی لب هاش رو لب هام بود.
بیست و نه روز لذت دوباره خوابیدن باهاش تو وجودم بود.
مطمئن بودم دیگه رامم شده.دیگه عاشقم شده دیگه هر وقت بخوام زیر خوابم میشه.

اما یک روز بعد از بیست و نه روز رویایی
جسم بی حال زهرا رو خودم از اتاقش بردم.
زمانی رو دستام بود و نگاش میکردم قسم خوردم دیگه براش همون برادر باشم.همون برادری که دوست داشت باشم و نبودم.
اما خوب همیشه فرصت بهت داده نمیشه که به قسم هات رسیدگی کنی.
مثل من که هیچوقت فرصت نشد تا برادر واقعیش باشم.

اون اینقدر پاک و نجیب بود که حتی تو نامه خداحافظیش هم اسمی از من نبرد.تا در مقابل خاله و شوهر خالم شکسته تر از این‌نشم .
اون منو جلو همه سربلند کرد اما خودمو تو خودم شکوند وقتی تو نامش نوشته بود که حسین مثل برادر کنارم بود.
اون نننوشت کی بهش تجاوز کرد اما نوشت حسین همیشه برام عزیز بود و عاشقش بودم.
اون خیلی چیز ها رو کاغذ ننوشت.
اما چیز هایی رو قلبم نوشت که تا ابد جاش میسوزه و اتیشم میزنه.
من مثل اون جرات خودکشی نداشتم.
که اگه داشتم خودمو از این مرگ تدریجی راحت میکردم.
سکس ،شهوت،جنون،خودخواهیم،ذات حیوانیم، بی ارادگیم،کاری کرد که تا زمانی که زندم با دیدن چهره شکسته خالم زجر بکشم و بشکنم.
با کمر شکسته شوهر خالم زجر بکشمو بشکنم.
با غم تو صورت تک تک فامیل زجر بکشمو بشکنم.
من چیز هایی رو از دست دادم که تا ابد به یه قدمیشم نمیرسم.
من به چیز هایی رسیدم که تا سر مرگ هم نابود کندست.
.
.
.
.
این داستان برگرفته از یک داستان واقعی بود.نه برای خودم برای یک آشنا.
هدفم از این نوشتن این بود که بگم اینجا بچه های کم‌سن و سال هم‌میان.
نوشتن داستان های سکسی با موضوعات محارم با موضوعات تجاوز حتی اگه واقعی هم باشه (که خیلی هاش نیست)باعث میشه زشتی و قبح این موضوع بریزه تو جامعه…
باعث میشه یه پسر بچه به اولین کسی که دور و برشه مثل خواهر،مادر،خاله و فک و فامیل فکر کنه و شاید هم یه روزی بهش عملی کنه.
این داستان میتونست با اعدام و تلخی بیشتری تموم بشه (که متاسفانه شده)ولی من‌نخواستم بیشتر از این تلخش کنم.
لطفا اگه قصد توهین دارین‌خواهشا به خانوادم توهین‌نکنید.ممنونم.
پایان

نوشته: حسین


👍 22
👎 4
8001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

980127
2024-04-17 23:50:02 +0330 +0330

بچه باید سرش بسنگ بخوره تا آدم بشه
زن . مادر . خواهر . برادر . عمه . خاله . همه و همه مثل جوون آدم میمونن مثل چشم آدم . نباید بهشون حس شهوت داشت

3 ❤️

980129
2024-04-18 00:11:20 +0330 +0330

داستان غم انگيزي بود كه متاسفانه در جامعه عقب افتاده ما شاهدش هستيم
به غلط جا افتاده كه بعضيا خيلي راحت از سكس با محارم داستان مينويسن و اسرار دارن كاملا واقعي هست
حتي فيلم هاي سوپر محارم هم كه ميسازن اكثرا موضوعاتش درباره محارم ناتني هست
خواهر ناتني يا زن بابا يا دختر خانده
عاقبت نزديكي با محارم همينه

2 ❤️

980146
2024-04-18 02:05:50 +0330 +0330

این جامعه فاسدمون محکوم به نابودیه و نابودم میشه

0 ❤️

980168
2024-04-18 07:04:46 +0330 +0330

چرت و پرت

0 ❤️

980175
2024-04-18 07:50:43 +0330 +0330

درود بر شرفت

1 ❤️

980315
2024-04-19 03:42:43 +0330 +0330

خوب و آموزنده

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها