من، سگ زنم (۲)

1401/11/17

این یک داستان خیالی با تم تحقیر و میسترس است. هرگونه تشابه اسمی یا مکانی اتفاقیست.

2، 3 ماهی از جریان خرید قلاده من گذشته بود. تو این مدت ماندانا بارها و بارها قلاده گردنم انداخته بود و حسابی از خجالتم درآمده بود. انواع تحقیرها و انواع ضربه ها به بیضه هایم. البته بعدش هم یک سکس حسابی. من از اینکه فانتزیم جنبه واقعی گرفته بود خیلی خوشحال بودم. ماندانا هم دوست شاید. راستش ذوق و شوق او را بیشتر دوست داشتم و دلم میخواست یک جوری رفتار کنم که او هر چه بیشتر لذت ببرد. یک جورهایی تو این فانتزی تمام فکر و ذکرم شده بود لذت بردن ماندانا. خودش هم این را فهمیده بود و کیف میکرد. یک وقتهایی کتکم میزد به این بهانه که چرا زودتر فانتزیم را بهش نگفته بودم.
اما قضیه یک جنبه دیگر هم پیدا کرده بود که البته همان روز اول بهم هشدار داده بود. جدای از فانتزی سکسی، رفتار عادیش در خانه هم داشت عوض میشد. کم کم حرف زدنهایش جنبه دستوری پیدا کرده بود: یه چایی بیار، برام میوه پوست بگیر، هنوز که ظرفها رو نشستی، یا تخمه میشکست و پوستش را میریخت زمین و من مجبور بودم جمع کنم.
وقتی برای خرید بیرون میرفتیم جوری رفتار میکرد که انگار پادویش هستم.
وقتی میخواست برای کاری، مهمانی یا برنامه ای قرار بگذارد دیگر نظر مرا نمیپرسید. فقط بهم میگفت مثلا امشب زود بیایم میخواهیم برویم فلان جا یا فلانی دارد میاید. گاهی وقتها فقط 2، 3 ساعت جلوتر بهم خبر میداد. یک خورده معذب بودم ولی چیزی نمیگفتم. البته در حضور آشنایان همان رفتار گذشته را داشت و چیزی عوض نشده بود.
تا آن روز موعود فرا رسید. تازه از سر کار برگشته بودم.
ماندانا: چقدر دیر اومدی؟ بجنب یه قهوه درست کن، گلوم خشک شده.
رفتم بطرف آشپزخانه.
ماندانا: یه دستی هم یه این دور و بر بکش که مهمون داریم. خودت هم یک حموم برو و لباس خوب بپوش.
من: کی قراره بیاد؟
ماندانا: غریبه نیست. بجنب.
سریع خانه را جمع و جور کردم و یک قهوه به ماندانا دادم. میوه و شیرینی تو ظرف چیدم. بعدش رفتم حمام. بیرون که آمدم ماندانا را دیدم که یک آرایش ملایم کرده و یک لباس شب مجلسی بلند هم پوشیده است.
ماندانا: بجنب چای و قهوه هم بذار.
من: چشم
کتری و قهوه ساز را روشن کردم. لباسم را پوشیدم و برگشتم.
ماندانا: این خوب نیست. برو آن پیرهن آبی خط دارت را بپوش.
لباسم را عوض کردم و برگشتم. یک مدتی طول کشید تا زنگ واحد به صدا درآمد.
ماندانا: برو درو باز کن.
تعجب کردم. انتظار زنگ آیفون را داشتم. در را که باز کردم. خشکم زد. اکرم خانم بود. همسایه روبرویی. تاجایی که میدانستم، مجرد بود. همیشه با چادر یا مانتو و مقنعه دیده بودمش. ولی الان موهای بلندش را روی شانه هایش ریخته بود. با یک رکابی تنگ که به زحمت پستانهای درشتش را در خود جا میداد جلویم ایستاده بود. یک مینی ژوپ قرمز هم پوشیده بود و قشنگ پاهای کشیده و بلورینش خودنمایی میکرد. با یک جفت کفش پاشنه بلند مجلسی. من همینطوری مثل بز نگاهش میکردم.
اکرم: سلام وحید خان
من: سسسلام
اکرم: میشه بیام تو؟
من که دست و پایم را گم کرده بودم از جلوی در رفتم کنار: بله، بله، بفرمایید خواهش میکنم.
ماندانا از پشت سرم: بیا تو اکرم جون. ببخشید این وحید اینقدر دست و پا چلفتیه.
تعجب کردم. تا حالا سابقه نداشت که ماندانا اینطوری در مورد من با کسی صحبت کند. خانمها با هم دست دادند و روبوسی کردند و رفتند به سمت مبلها که بنشینند. من هم بدنبالشان.
ماندانا: چی میخوری اکرم جون؟ چای یا قهوه؟
اکرم: نه، قهوه اگر بخورم که تا صبح بیدارم. همون چایی خوبه.
ماندانا نگاهی به من انداخت. بلند شدم که چایی بیاورم.
ماندانا: چشم!
من: چشم، شما چی میل دارید خانم؟
ماندانا: برای من قهوه بیار.
رفتم تو آشپرخانه که قهوه و چایی را بریزم. ماندانا چرا اینطوری شده بود؟ خیلی دور برداشته بود. مگر من نوکرش بودم؟ این دفعه یک چیزی بارش میکنم. چای و قهوه را ریختم تو فنجان و گذاشتم تو سینی. رفتم و تعارف کردم. بعدش ماندانا با دست اشاره ای کرد که یعنی همانجا بنشینم. من هم روی یکی از مبلها نشستم.
اکرم: خوش بحالت ماندانا، شوهرت چه اهل کار و کمکه.
ماندانا: آره اکرم جون، خودش خیلی دوست داره
خانمها مشغول گپ زدن در مورد مسایل روزانه بودند و من هم گاهگداری چند جمله ای داخل میشدم ولی کلا حواسم تو پر و پاچه لخت اکرم خانم بود. با آن کفشهای پاشنه بلندی که پایش بود دیوانه ام کرده بود.
ماندانا هم هر از چند گاهی دستور میداد:

-چایی دوم اکرم جون؟
-آره دستت درد نکنه
-پاشو یه چایی برای خانم بیار. برا منم بیار

-چرا تماشا میکنی؟ شیرینی تعارف کن.

-اون ظرفو بذار اینطرف.

-پاشو یک موزیک ملایم بذار

-پس چرا آشغالا رو جمع نمیکنی؟

کاملا میتوانستم نگاههای تحقیر آمیز اکرم خانم را حس کنم. اصلا دوست نداشتم ولی از طرفی چیزی هم نمیتونستم به ماندانا بگویم. ماندانا بلند شد برود چیزی از توی اتاق بیاورد.
اکرم: یه جورایی نوکرشی، نه؟
من: نه، نه، این چه حرفیه. من خودم دوست دارم به زنم کمک کنم.
اکرم با لبخند: خدا شانس بده
اکرم خانم همینطوری که داشت سیب میخورد، یک قاچش را انداخت جلوی پایش روی زمین. ماندانا که برگشت چشمش به سیب روی زمین افتاد. همینطور که روی مبل مینشست رو به من گفت: مگه کوری؟ اونجا رو تمیز کن دیگه.
قبل از آنکه دستمال بردارم، اکرم خانم لبخند تمسخرآمیزی به من زد و با ته کفشش کمی آن قطعه سیب را له کرد.

دو سه ساعت بعد، اکرم خانم رفت درحالیکه من همچنان در بحر پاهایش بودم. ماندانا بعد از اینکه در را پشت سرش بست رو به من کرد و با نگاهی غضبناک گفت: لخت شو. چهار دست و پا.
نفهمیدم از چی ناراحت است. ولی سریع اطاعت کردم. از نگاهش ترسیدم ولی دلم هم قنج رفت برای یک فانتزی جدید. بخصوص که با پاهای اکرم خانم حسابی هم تحریک شده بودم. ماندانا خم شد و کمربند شلوارم را درآورد.
ماندانا: وای بحالت اگر از جات تکون بخوری
و شروع کرد بیمحابا مرا زیر ضربات کمربند گرفتن.
ماندانا: پدر سگ دیوث، فکر کردی من خَرَم؟
من: ببخشید بانو، آخه من چه غلطی کرده ام؟
درد تو تمام وجودم پیچیده بود ولی جرات نداشتم از جایم تکان بخورم.
ماندانا: آشغال عوضی، چه غلطی میکردی؟ داشتی با چشمات پاهای اون زنیکه جاکِشو میخوردی؟
من: ببخش بانو، غلط کردم. گُه خوردم.
ماندانا: معلومه که گُه خوردی. ولتون کرده بودم که الان دو تا توله پس انداخته بودی، قرمساق.
ماندانا آنقدر با کمربند مرا زد تا خسته شد. تمام بدنم سیاه و کبود شده بود.
ماندانا: گمشو اینجا رو جمع کن.
و خودش رفت جلوی ماهواره ولو شد. بدجوری دردم میامد و بدنم میسوخت ولی همین را دوست داشتم: یک ارباب قدر و قدرتمند که از خطای من نگذرد.
خانه را جمع کردم و رفتم جلویش نشستم.
من: ماندانا، یه چیزی میخوام بگم
ماندانا: بِنال، نکنه بعد از آن هیزبازی طلبی هم داری؟
من: نه، نه، من کار بد کردم. تو حق داشتی عصبانی بشی. هر تنبیهی بکنی حقمه.
ماندانا: پس چه مرگته؟
من: ببین، من نوکرتم. عین سگ جلوت پارس میکنم. کتکم میزنی صدام درنمیاد. ولی اینکارها را فقط برای تو میکنم. چون عاشقتم. ولی دوست ندارم جلو در و همسایه اینطوری سکه یه پولم کنی.
ماندانا بلند شد و ایستاد. غضبناک نگاهم کرد.
ماندانا: ببین وحید، واسه این حرفها دیر شده. من الان میدونم چی میخوام. یه نوکر و برده و سگ تمام عیار. غلط میکنی که اصلا بخوای نظری داشته باشی. هر کاری دلم خواست میکنم و تو هم فقط پارس میکنی. خوب هم میدونم که آرزوت اینه که به من خدمت کنی. پس زر مفت نزن. خیلی هم ناراحتی، هِرّی. کسی جلوتو نگرفته. راه باز جاده دراز. دارم لطف میکنم که نگه داشتم. برای من 100 تا سگ ریخته که آرزوشونو اجازه بدم کف کفشمو لیس بزنن.
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب من بماند رفت تو اتاق خواب و در را بست.
من هاج و واج مانده بودم.اصلا انتظار نداشتم اینطوری برخورد کند. باورم نمیشد که این حرفها را زده است. این اصلا آن ماندانای دوست داشتنی چند ماه پیش نبود. زنی که جانش برایم در میرفت. این قرار بود فقط یک فانتزی باشد.
ولی اصلا عصبانی نبودم. بهش حق میدادم. من بد کرده بودم. باهاش بد حرف زده بودم. احساسش جریحه دار شده بود. چطوری تونسته بودم بهش امر و نهی کنم؟ اگر ولم میکرد چی؟ اگر یک سگ دیگر جای من میاورد چی؟ چه خاکی تو سرم میکردم؟ اصلا خودم را نمیبخشیدم. او که ارباب خوبی بود. همان طوری که من آرزو داشتم. زیبا، جذاب، با اقتدار و بدون ترحم. پس چه مرگم شده بود؟ چقدر احمق بودم. باید یک کاری میکردم، قبل از اینکه دیر شود. باید از دلش درمیاوردم. نباید من را ول کند.
رفتم و قلاده ام را بستم. همانطور برهنه پشت در اتاق رفتم و در زدم.
ماندانا: چته؟ دیگه چه مرگته؟
آرام در را باز کردم و رفتم تو. روی صندلی نشسته بود و با گوشیش ورمیرفت.
ماندانا: پس تو چرا هنوز اینجایی؟ چرا هنوز گورتو گم نکردی؟
یعنی تصمیمش را گرفته بود؟ دیگر مرا نمیخواست؟ حسابی ترسیدم.
من: ماندانا خانم، من واقعا منظوری نداشتم. نمیخواستم ناراحتتان کنم. خوب یک کمی برایم زیاد بود. بهم فشار آمده بود. …
ماندانا نگذاشت ادامه دهم، با خشم و عصبانیت گفت: الان آمدی این خزعبلات را تحویلم بدهی، توله سگ عوضی؟ به درک که سختته. تو برده بیشعور میخوای برای من تعیین تکلیف کنی؟ گمشو برون بیرون. از خونه میری و دیگه نمیخوام قیافه نحستو ببینم.
وحشت کردم. از چیزی که میترسیدم داشت سرم میومد. بدون ارباب من میمردم. این چه خزعبلاتی بود که سر هم کرده بودم؟ چه غروری بود که میخواستم حفظ کنم؟ سگ و چه به غرور؟ خودم را انداختم روی پایش. پاهایش را گرفتم و سرم را گذاشتم روی پاهایش.
من: غلط کردم ارباب، گُه خوردم. من سگ کی باشم که روی حرف شما حرف بزنم؟ اصلا غلط میکنم که نظر داشته باشم.
ماندانا: معلومه که گُه خوردی. ولی واسه این حرفها دیر شده. تو اینکاره نیستی.
من: به خدا هستم. یک فرصت دیگه. التماس میکنم. من بدون شما میمیرم. منو دور نندازید.
به گریه افتاده بودم. ماندانا با ضربه آرام پا من را از خودش دور کرد.
ماندانا: آخه احمق بیشعور، الاغ، تو که اینقدر محتاج منی، غلط میکنی قدقد میکنی.
من: غلط کردم ارباب. من سگم. سگها بیشعورند، نمیفهمند. شما ببخشید.
ماندانا: منو نگاه کن.
نگاهش کردم. نگاه نافذش را به چشمهایم دوخت.
ماندانا: تو پشیزی ارزش نداری.
من: من پشیزی ارزش ندارم.
تف بزرگی روی زمین انداخت.
ماندانا: بخورش
فورا اطاعت کردم.
ماندانا: تو قد این تف هم ارزش نداری.
من: من قد تف شما هم ارزش ندارم.
ماندانا: هر کاری دلم بخواد باهات میکنم توله سگ نجس
من: هر کاری بخواهید با من میکنید ارباب. من فقط یک توله سگ نجس هستم.
ماندانا: اگر فقط یکبار دیگه نظر بدی، نه، اگر فقط یکبار دیگه فکر کنم راضی نیستی، اول جفت خایه هاتو میکشم، بعد پرتت میکنم تو کوچه.
از خوشحالی خر کیف شده بودم که من را بخشیده است. دوباره پریدم روی پاهایش. همین طوری که میبوسیدم و میلیسیدمشان گفتم: ممنونم ارباب، ممنونم بانو. دیگه تکرار نمیشه. من آرزومه که به شما خدمت کنم. هر چی شما بگید، هر کاری شما بکنید. پشیمان نمیشوید. قول میدم.
ماندانا لباسش را درآورد و روی تخت دراز کشید.
ماندانا: بیا بالا کُسمو لیس بزن.
پریدم رو تخت و سرم را گذاشتم بین پاهایش. با زبانم اینقدر با چوچوله اش بازی کردم تا ارضا شد.
ماندانا: حالا گمشو بیرون میخوام امشب راحت بخوابم. درو ببند و دیگه مزاحمم نشو.
من: چشم بانو. هاپ … هاپ …


اگر داستان را دوست داشتید لایکش کنید.
لطفا از فحش دادن هم دریغ نکنید.

ادامه...

نوشته: Tooleh_sag


👍 24
👎 8
68901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

913814
2023-02-06 03:47:46 +0330 +0330

خاک تو اون سر جقیت کنن بدبخت من خودم اسلیوم اما خوب میفهمم و میدونم اس ام واقعی این نیست که توعه عن داری مینویسی !!اس ام واقعی امنیت امنیت امنیت!!!

3 ❤️

913823
2023-02-06 05:33:46 +0330 +0330

خاک تو سر و بدبخت هستم که زنم حتی نمیگذارد پایش را لیس بزنم. یک دفعه گذاشت ولی میگوید از من چندش میشود. میخواهد فقط نوکرش باشم.

2 ❤️

913827
2023-02-06 06:28:47 +0330 +0330

اسم سگ رو نجس نکن یه خرسی عروسکی دارم کلا نیم کیلو نمیشه ولی خایه داره کسی بدون اجازه دست بکشه بهش جرش میده اون از خاندان تو با وجود تره اسم سگ مقدسه

0 ❤️

913859
2023-02-06 12:37:43 +0330 +0330
  • چند تا نکته باید بگم
    اول اینکه چرا لینک قسمت اول ست نشده تا راحت آدم بره قسمت اول رو بخونه.البته خونده بودم اما یه مقداری قسمت دوم احساس کردم رل ماندانارو تغییر دادی چون دیالوگ هاش با شخصیتش یکم متفاوت شده بود.دوم میشد این داستانو توی فضای رئال با ترسیم بهتر و قابل باوری پیاده کرد.در آخر قلم خوب و روانی داری،جالبه داستانات.
1 ❤️

913864
2023-02-06 14:02:46 +0330 +0330

عامو بخدا این چی که نوشتی ها، خیلی به واقعیته! زندگی خودته نه؟ ای کلک! عامو منم ماندانا مستر داشتم سی خودوم همین بود! اصن نگرانی نکن توجه هم سی این نوشته های توخالی جقیا تو این صفحه نزن! اینا خودشون از من و تو بدترن خو! اینا با داستان تو جق میزنن بیچاره ها اما میخوان ادا مستر مردا رو بچشبونن سی خودشون ها عامو…

0 ❤️

913903
2023-02-06 21:56:52 +0330 +0330

MasterSepehr

بلد نبودم لینک را ست کنم. برای قسمت بعد بیشتر میگردم که پیدایش کنم.

0 ❤️

913906
2023-02-06 22:59:02 +0330 +0330

عالیه زود زودددد بنویس

0 ❤️

914072
2023-02-07 19:16:58 +0330 +0330

بکن هم داره زنت که تو نوکریشونو بکنی؟

0 ❤️

914099
2023-02-08 00:27:17 +0330 +0330

نه متاسفانه. وگرنه هم نوکری میشد، هم بیغیرتی 😞

1 ❤️

914453
2023-02-10 05:48:47 +0330 +0330

داستان اولت فسمت تو پت شاپ که فروشنده میخواست تربیتت کنه بهتر بود و حرفهای فروشنده

0 ❤️

914517
2023-02-10 17:38:47 +0330 +0330

Koooni koondam
میدونی با چه چیز نظرت حال کردم؟ اینکه من و گذاشتی جای شخصیت داستان و گفتی فروشنده میخواست من رو تربیت کنه.

0 ❤️

919642
2023-03-20 22:26:36 +0330 +0330

کسخول جقی

0 ❤️

920221
2023-03-25 23:57:44 +0330 +0330

اونایی که میان با واقعیت یکی نیست تا حالا تجربه نداشتن لابد اتفاقا اینقدر واقعیه که یه جاهایی فکر کردم سگ خودم اینترنت نوشته ممتها داستانمون رو تغییر داده باشه اخه ماندارینا اخلاقش و طرز حرف زدنش کپی خودمه

0 ❤️

920222
2023-03-25 23:59:38 +0330 +0330

اونایی که میگن با واقعیت یکی نیست تا حالا تجربه نداشتن لابد اتفاقا اینقدر واقعیه که یه جاهایی فکر کردم سگ خودم ایارو نوشته ممتها داستانمون رو تغییر داده باشه اخه ماندارینا اخلاقش و طرز حرف زدنش کپی خودمه حتی تیکه کلام هاش

0 ❤️

920294
2023-03-26 06:10:21 +0330 +0330

To Tomoe
چقدر خوب که پسندیدی. باید همین طوری تحقیرم کنی. شایدم بدتر.

0 ❤️

969856
2024-02-06 17:37:47 +0330 +0330

واقعاً حس همذات‌پنداری باهات می‌کنم. خصوصاً به‌خاطر این دو قطعه‌ات:
1-
از چیزی که میترسیدم داشت سرم میومد.

2-
چطوری تونسته بودم بهش امر و نهی کنم؟ اگر ولم میکرد چی؟ اگر یک سگ دیگر جای من میاورد چی؟ چه خاکی تو سرم میکردم؟ اصلا خودم را نمیبخشیدم. او که ارباب خوبی بود. همان طوری که من آرزو داشتم. زیبا، جذاب، با اقتدار و بدون ترحم. پس چه مرگم شده بود؟ چقدر احمق بودم.

1 ❤️