مهسا (1)

1394/02/17

صدای در رو که شنیدم ، آخرین پک سنگین رو به سیگار زدمو ، ته سیگارم رو با حرکت دو انگشتم به دورترین نقطه ممکن پرت کردم ، نسیم سرد شب زمستونی پوست تازه اصلاح شده صورتم رو مور مور میکرد ، اما من عاشق سرما بودم و از سوز سرما لذت میبردم ، صدای سیستم صوتی رو که تو تنهایی زیاد کرده بودم و ترانه داریوش که شام مهتاب رو میخوند :
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی ، عجب شاخه گل وار به پایم شکستی ، قلم زد نگاهت به نقش آفرینی ، که صورتگری را نبود اینچنینی …
رو کم کرد و صدا کرد سیاوش کجایی ؟
آروم و بیحوصله سمتش برگشتم و از بالکن وارد سالن شدم ، غرولند کنان گفت ، رفتی تو سرما ، تو این تاریکی ، در بالکن رو هم باز گذاشتی خونه یخ شد ، من نمیفهمم این چه حالیه تو داری ، تا تنها میشی ، داریوش و سیگار و تاریکی ؟
بدون اینکه جوابش رو بدم ، زیر چشمی نگاهش کردم ، گفتم سارا چیکار کردی ، آرایش صورتت عوض شده؟
خندید و گفت ، کار دست مهساست ، دستش فوق العاده حرفه ایه ، ابروهام رو هاشور زده ، صورتم رو آرایش کرده موهام رو هم سشوار کشید ، چطوره ؟ خوب شده؟ بنظرت رامین دوست داره؟
کج کج نگاهش کردمو گفتم ، منو رامین که با هم نمیسازیم ، پس اگه پسند من شده ، مطمئن باش رامین دوست نداره و یه نیشخند تحویلش دادم.
سارا لباسش رو عوض میکرد و از تو اتاق داد زد تازه وقت اپیلاسیون کامل هم گرفتم ، البته میگه یه جا هست لیزر میکنه ، سه جلسه که بری ، دیگه مو درنمیاد ، ولی جلسه ای هشتادو پنج ، خندیدم و گفتم ، سایزش رو گفته ، در حالیکه بخاطر بهم نریختن موهاش تو ژاکتش گیر کرده بود ، با تعجب پرسید چیش؟
با خنده گفتم چیه مهسا هشتادو پنجه؟
جواب داد خیلی بیشعوری ، گفتم پولش میشه هر جلسه هشتادو پنج، زدم زیر خنده و گفتم ببین با من مجرد از عدد هشتاد به بعد حرف نزن.
با لبخند اومد بیرون از اتاق و گفت بمیرم برا داداش گلم ، که سایزش رو هم انتخاب کرده.
روی کاناپه لم دادمو گفتم ، حالا این مهسا رو از کجا گیر اوردی ؟
جواب داد از دوستای دوران دانشکده است ، از اهواز اومده ، دختر نازیه ، فقط با شوهرش شدیدا مشکل داره ، یه پسر هفت ساله هم داره.
گفتم ، مشکلشون چیه!
گفت هیچی مرتیکه معاون بانک بوده و خانم باز ، مهسا آمارش رو دراورده و درخواست طلاق داده ، فامیلای پسره هم ، پسره رو ترکش کردن و به مهسا گفتن ما پشتت هستیم.ضمن اینکه الان شوهره از کار بخاطر همین موضوعها اخراج شده و تو کارای پیمانکاری شهرداری مشغوله ، کلا آدم خشن و بددهنی هستش و با رشوه دادن و گرفتن کارش رو پیش میبره
گفتم ،عجب دمشون گرم ، خوب ، گفت هیچی دیگه حالا همشون پول رو هم گذاشتن مهسا بتونه سالن بزنه و وسایلش رو تکمیل کنه ، تو شاهین شهر هم براش یه خونه رهن کردن تا بعد از طلاق با مهریه اش بتونه یه سرپناه برا خودش بخره.
گفتم پسرش؟
گفت با باباشه ، در واقع پیش مامان پسره ، نمیذاره مهسا اونو ببینه.
سری تکون دادمو ، گفتم ایشالا کارش درست بشه.
سارا از توی آشپزخونه ، داشت زیر گاز رو روشن میکرد ، تکرار کرد ایشالا ، واقعا دختر خوبیه.
تلویزیون رو روشن کردم و رامین هم از راه یخزده رسید ، جواب سلامش رو دادم و صدای تلویزیون رو زیاد کردمو پاشدم رفتم تو اتاق خودم که ، زن و شوهر راحت باشن .
سه تارمو برداشتم و قطعه محلی سوزناکی رو زدم ، روی تخت دراز شدم، با خودم زمزمه کردم ، تو اون فرشته پاکی که من فکر میکردم نبودی.
هوس کردم سیامک عباسی گوش بدم ولی با صدای سارا که هوار میکشید آقایون و خانما گفته باشم ، شام واس ماس ، یعنی کلیش ماس ماس ، بی اختیار خندم گرفت و به سمت سالن رفتم.
من ، خواهرم سارا و شوهرش رامین دو سالی بود که با هم این خونه رو خریده بودیم ، البته ، دو سوم پول رو من داده بودم که اونم از ارث پدربزرگ و پس انداز کار زمان دانشجوییم بود.
در ازاش من تو خونه بودم و کتاب مینوشتم و درآمدم رو پس انداز میکردم و سارا و رامین هم کار میکردن و خرجی خونه و خورد و خوراک رو تهیه میکردن و البته برای خرید سهم من پس انداز میکردن.
اتاق من از کل فضای خونه دور تر بود ، برای همین وقتی تو اتاقم میرفتم ، انگار از محیط خونه خارج میشدم و این کار رو برای همزیستی مسالمت آمیز با اونا، راحت تر میکرد.
سر شام باز بحث مهسا و دست و پنجه اش شد و قرار شد که برای وقت اپیلاسیون سارا با توجه به اینکه همون روز من با ماشینم کار داشتم و با ناشر جدیدم قرار ملاقات گذاشته بودم ، زحمت رسوندن سارا و برگردوندنش هم با من باشه.
شب وقتی از خواب بخاطر تشنگی بیدار شدم و سمت آشپزخونه میرفتم ، صدا فنرهای تخت سارا و رامین و صدای ناله های سارا میومد که داشت میگفت ، وای عین کس ندیده ها شدی رامین ،چته چرا وحشی بازی در میاری و رامین که جواب میداد ، جون ، آره کس ندیده ام ، اونم کسی مثه تو که اینقدر توپه…
سعی کردم حرفهای تخت خوابیشون رو نشنوم و واقعا هم از کس و شعرای اینجوری بدم میومد.
دلم نمیخواست فردا که دوباره حالت عادیشون رو میبینم یاد صداها و حرفهاشون بیفتم.
روز قرار با ناشر و اپیلاسیون سارا رسید و من مثل همیشه کت و شلوار رسمی پوشیدم ، اما وقتی کاملا آماده شده بودم ، دوباره نظرم عوض شد و فوری یه تیپ اسپرت با شلوار لی و ژاکت و کاپشن زدم.
عطر لالیک مشکی انکر نویر رو شیش یا هفت بار رو خودم خالی کردم که آخریش اسپری شد تو چشمم و حسابی سوخت.
تو ماشین که نشستیم ، سارا پرسید ، ناشرت زنه یا مرد ، برای اینکه سربه سرش بذارم گفتم ، یه خانم سی و دو ساله است که شبیه الهام حمیدیه و پولداااار ، عاشق فرهنگ و ادب پارسی و از مردای جوون و اسپرت خوشش میاد.
خندید و گفت ، آها گفتم چرا کت و شلوار نپوشیدی و خودتو تو عطر خفه کردی.
پیاده که شد گفت قبل از اومدنت زنگ بزن که تایم رو بهت بگم و هماهنگ باشیم ، گفتم اوکی و گازش رو گرفتم سمت هتل عباسی.

با ناشرم توافق نشد ، البته اون اصلا شبیه الهام حمیدی نبود ، بلکه یه پیرمرد لهجه دار اصفهانی ، که از تیپ من خوشش نیومده بود و از همون اول که من نسکافه سفارش دادم و اون چایی ، به من گیر داد که «شوما رسوم ملاقاد رسمی‌ و نیمیدونین»
با خنده گفتم چطور؟ من تا حالا بیش از بیستا سمینار خارج از کشور و صد تا ملاقات با ناشرای بزرگ و کوچیک و آقا و خانم داشتم ، چه جسارتی کردم که ناراحت شدین ؟
خلاصه بعد از کلی غرولند به تیپ من گیر داد که چرا اسپرت اومدم و منم که حوصله چونه زدن نداشتم ، وسط بحث تلفنم رو برداشتم و به سارا زنگ زدمو و اونم گفت هنوز کار داره.
منم بلند شدمو دستمو دراز کردم سمتش و گفتم ببخشید من وقت ملاقات دیگه ای دارمو باید برم ، طرف که مبهوت شده بود ، فرصت نکرد دستش رو دراز کنه و من پریدم تو پارکینگ و گازش رو گرفتم سمت سالن مهسا.

جلوی سالن آرایشش یه پارک فضای سبز بود ، کمی اونجا قدم زدم و سیگاری کشیدم ، بعد فضولیم گل کرد و رفتم جلوی درب سالن کمی رژه رفتم ، تو همین حین دیدم پرده جلوی درب کنار رفت و یه خانم که آرایشش تموم شده بود اومد بیرون و با دیدن من که صاف روبروش ایستاده بودم ، به سمت داخل رو برگردوند و گفت مهسا جون بیا دم در کارت دارن.
من هاج و واج ایستاده و به تته پته افتاده بودم.
یکهو دیدم یه عروسک ظریف با قد بلند پوست سبزه ، موهای شرابی تیره و چشمای فوق العاده زیبا ، اومد سمتم و با صدای شهوتیش گفت ، امری داشتین ؟
من یه لحظه صدام گرفت و با صدای خروسی گفتم ، من داداش سارام.
لبخند قشنگی زد و گفت به به آقا سیاوش ، مشتاق دیدار ، کار سارا جون کمی طول میکشه ، باید منتظر بمونین.
عین یه بچه مودب گفتم چشم و عقبگرد با ضربان قلب یه نوزاد و سرعت یوزپلنگ خودم رو رسوندم به ماشین و پریدم توش.
خیس عرق شده بودم ، دمدمای غروب بود ، که سارا از سالن اومد بیرون و بجای اینکه سوار شه اشاره داد شیشه رو بدم پایین.
با حالت عصبی گفتم بیا دیگه دهنم سرویس شد اینجا ، گفت ، عزیزم ببخشید باید تا شاهین شهر بریم و مهسا رو برسونیم.
دوباره هنگ کردم و زبونم سنگین شد.
دیدم پشت سرش مهسا با یه مانتوی لی کوتاه و چسبون و ساپورت سفید که ساق پاهای تپلش رو نشون میداد ظاهر شد و با صدای فوق سکسیش شروع کرد به عذرخواهی.
توی ماشین که نشستند و راه افتادیم ، برای اینکه سکوت رو بشکنم ، پخش رو روشن کردم ، سیامک عباسی شروع کرد به خوندن:
اگه اونکه کنارته ، تو رو بیشتر از من میخواد
اگه باهاش راحتی ، اگه باهات راه میاد
اگه روزگار بد ،تو رو ازم گرفت
اگه خاطرات خوبمون ، از خاطرم نرفته
خوشبختیت آرزومه ، حتی با من نباشی
حتی از خاطراتم جداشی …

ماشین پشت سریم نور بالا زد که بهش راه بدم
تا رد شه ، نا خود آگاه چشمم به آینه خورد و دیدم مهسا داره با دست اشکهاش رو پاک میکنه ، تو همین لحظه نگاهمون با هم گره خورد و بعد از چند ثانیه پرسید ، خواننده این آهنگ کیه ؟
سارا مثه خنگها جواب داد امیر عباس ، با دلخوری گفتم ، سیامک عباسی ، چرا اشتباه میگی.
خندید و‌گفت چه فرقی میکنه؟ همشون غصه دار میخونن ، یه میکس رادیو‌جوان بذار شاد شیم سیا.
لبخند تلخی تحویلش دادم و دستم رفت سمت پخش که آلبوم رو عوض کنم که مهسا گفت نه ، همین خوبه ، لطفا بذارین بخونه.

مهسا رو پیاده کردمو و با فکر مشغول از گریه اون در سکوت محض با سارا به خونه برگشتیم. شام رو با شوخیهای لوس رامین و چند نخ سیگار تو بالکن و کمی گپ درباره پسر مهسا و حال و روزش با سارا به نیمه رسوندم.

اما خواب به چشمم نمیومد. سوییچ رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. پخش ماشین باز صدای سیامک عباسی میخوند:
چرا چـشـمـای من خیسه؟/چرا عـکـساتـــو می‌بـوسم؟/مـثـه بـاغی که خشکـیـده
دارم از ریـشـه می‌پـوسم/مـثـه دیـوونــه‌هـا گـیجــم/همش بـیـهـوده می‌خـنـدم/دو تـا عـاشـق که می‌بینم/سـریع چـشـمـامو می‌بندم/خـودم داغـــم نمی‌فـهـمـم/زمان راحـت جـلـو می‌ره/می‌خوام چـیـزی بگـم اما/گـلــومُ بـغــض می‌گـیـره/یعنی دیــوونـگــی ایـنــه؟/یعنی من دیگـه دیوونه َم؟/چـرا هـر روز سـاعت‌ها
به عکست خیره می‌مونم؟
جــواب ایـن چـراهــا رو
تـــویی که خوب می‌دونی
نمی‌تــونــم ازت رد شــم
تـــویی که خـوب می‌تونی

نفهمیدم جلوی خونه مهسا چیکار میکردم ، چجوری تا اینجا اومده بودم ، حدود ساعت دوازده شب بود و چراغهای ساختمونشون بغیر از طبقه مهسا که چراغ زردرنگش روشن مونده بود.
شیشه ماشین رو دادم پایین و سوز و سرما ، وحشی و یخزده به صورتم خورد.
چشمامو بستمو ، به کار احمقانه ای که کرده بودم فکر کردم.
با صدای مهسا به خودم اومدم ، آقا سیاوش ، آقا سیاوش؟!
وحشتزده چشم باز کردمو به صورت زیبا و مهربونش خیره موندم . پلاستیک زباله رو کنار بقیه زباله ها گذاشت و اومد سمت ماشینم.
پرسید اتفاقی افتاده؟ سکوت کردم ، یعنی نه جوابی داشتم و نه قدرت جواب دادن و فکر کردن داشتم.
ناخوداگاه در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
من من کردمو گفتم ، راستش کارتون داشتم ولی اینجا نمیتونم بگم.
نگاهی به اطرافش کرد و مشکوک گفت خوب بفرمایید بالا.
دستام رو تو جیبم فشردم و با ریموت سوییچ در ماشین رو قفل کردم.
مردد و اروم به سمتش راه افتادم ، متعجب و ناباور از اینکه داشتم سمتش میرفتم ، از جلوی راهم کنار رفت و به سمت درب ساختمون راه افتادیم ، قبل از اینکه به در برسم ، با صدایی لرزون گفت ، آقا سیاوش ، لطفا تو راه پله آروم برید بالا.
سرم رو به معنای تایید تکون دادمو رفتم بالا.
وارد که شدیم ، خونه مرتب و مدرنش کاملا نشون میداد که کسی زیاد اینجا نبوده و فقط برای مصرف خوابیدنه.
با تعارف مهسا ، روی مبل نشستم و داشتم فکر میکردم که چی بگم ، که یکهو زنگ خونشون رو زدن.
وحشت کردیم ، عین گناهکارها بهم خیره موندیم ، خودش رو به آیفون تصویری رسوند و با دیدن مانیتور ، به خودش یه سیلی زدو بلند گفت خاک تو سرم جواده.
هراسون از جام پریدم و گفتم جواد کیه ، وحشت زده نگاهم کرد و گفت هیشکی شوهر سابقم.
چندبار دیگه زنگ زد و یکهو موبایل مهسا شروع کرد به زنگ زدن با عجله آیفون رو برداشت و گفت بله ؟
صدای نخراشیده پشت آیفون گفت اون کی بود فرستادیش بالا ،
بعد از مکث کوتاهی گفت خفه شو برو‌گمشو ، خیالاتی شدی و وحشت زده به من نگاه کرد.
جواد جواب داد در رو بازکن تابیام بالا و بهت بگم کی بوده ، درو بازکن تا آبرو ریزی راه ننداختم.
مهسا به من اشاره کرد که خودمو مخفی کنم ، منم با عجله رفتم طبقه آخر و تو تاریکی مخفی شدم ، تو راه پله صدای پای جواد رو شنیدم که پله ها رو با عجله بالا اومد و وارد خونه مهسا شد .
ده دقیقه ای گذشت ، خبری نبود انگار، تصمیم گرفتم برم پایین و از ساختمون خارج بشم ، رفتم پایین ، دیدم سر و صدایی نمیاد ، پایین تر رفتم و دیدم زنجیر در ول شده و بین دو لنگه در گیر کرده و نذاشته درب کامل بسته بشه ، با ترس و هیجان درب رو باز کردم ، صدایی از تو سالن نمیومد ، وارد خونه شدم ، صدای مشاجره اشون از تو اتاق خواب مهسا میومد ، صدای جواد که میگفت من این چیزا حالیم نیست ، اگه میخوای سهیل فردا پیشت بمونه باید امشب بکنمت.
مهسا با صدای لرزون جواب داد خیلی پستی ، برو گمشو بیرون .
جواد میخندید و میگفت هههه فکر کردی منم الان میگم چشم و میرم بیرون.
من تا آبم رو نیاری پام رو بیرون نمیذارم ، با هجوم جواد به روی مهسا و پرت شدن مهسا روی تخت ضربان قلبم بالا رفت ، جلوی چشمم داشت به یک زن تجاوز میشد ، جواد بخاطر مقاومت مهسا سیلی تو گوشش خوابوند و مقاومت مهسا با یه جیغ کوتاه و هق هق گریه شکسته شد.
جواد ساپورت مهسا رو با وحشی گری از پاش بیرون کشید و زیپ شلوار خودش رو باز کرد ، بین پاهای مهسا قرار گرفت و بدون توجه به تقلاهای اون زن بیچاره ، با چندبار تلاش گوشه شرت مهسا رو به کنار زد و کیرش رو بزور و با کمک دستش تو کس مهسا فرو کرد ، از دیدن این صحنه ها بشدت بهم ریخته بودم ، بدون توجه به هیچی خودمو به اون دوتا رسوندم با تمام قدرت به جواد ضربه زدم ،
جواد با لگد من به گوشه ای پرت شد و وحشت زده به سمتی که از اونجا ضربه خورده بود نگاه کرد و منو دید.
مهسا با دیدن من بغضش ترکید و شروع کرد به جیغ زدن.
با صدای مهسا ، همسایه ها داخل ساختمون ریختند و همون اول دوتاشون من رو‌گرفتن ، جواد از جیبش چاقویی دراورد در حین فرار به من ضربه ای زد و با سر و صدا و هوار کشیدن فرار کرد.

ادامه …

نوشته: اساطیر


👍 4
👎 1
68634 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

461424
2015-05-07 16:36:38 +0430 +0430
NA

مد شده تو داستان طرف حتما یه پك سنگین از كون چاك چاك سیگار بگیره

1 ❤️

461425
2015-05-07 16:56:53 +0430 +0430
NA

Khayli jaleb bood…hatman edame bede…montazere ghesmat 2vom hastam

2 ❤️

461426
2015-05-07 17:03:04 +0430 +0430
NA

جالب بود. ادامشو زود بذار

1 ❤️

461427
2015-05-07 18:39:27 +0430 +0430
NA

عالی
منتظر ادامش هستم

1 ❤️

461428
2015-05-08 03:57:06 +0430 +0430
NA

از لحن عاميانت خوشم اومد.شخصیت اصلی خیلی شبیه منه.خخخ…
biggrin

1 ❤️

461429
2015-05-08 04:52:24 +0430 +0430
NA

داستانت بار ادبی خوبی داشت توجهت به فضای اطراف بر روانی و گیرایی نوشتت تاثیر مثبت گذاشته و تا حدودی تداعی کننده قلم (مرتضی مودب پور)بود.اما در بعضی قسمتها می تونست بهتر باشه مثلا برخی ا اتفاقت نوشته(مثل اشنایی و اعتماد مهسا به سیاوش) خیلی سریعتر از ریتم داستان و فرهنگ جامعه ما بوقوع پیوست البته این سلیقه نویسنده ست که چه زمانی و به چه صورت شخصیتهاشو وارد داستان یا از اون خارج کنه.در کل تسلطت بر موضوع خوب بود .

1 ❤️

461430
2015-05-08 05:42:09 +0430 +0430

اصلا حال نکردم
کیر پادشاه یمن تو کونت

0 ❤️

461431
2015-05-08 09:58:10 +0430 +0430

“شاهین شهر” نکته ی مثبت داستان بود
زنده باد بچه ها پاریس کوچولو

1 ❤️

461432
2015-05-08 16:43:02 +0430 +0430
NA

چه عجب ی داستان درست حسابی اومد اینجا…نظر من اینه که یکم به خاطره نزدیک ترش کن…الان شکل داستانه…مثلا اومدن مهسا واسه آشغال گذاشتن و گیر کردن زنجیر لای در دو تا اتفاق،،با احتمال کم ،،در یک زمان خیلی جالب نیست …در هر صورت خوب بود

1 ❤️

461433
2015-05-08 16:47:49 +0430 +0430
NA

قلمت عالیه
ادامش ادامش
به این میگن داستان

1 ❤️

461434
2015-05-08 16:59:26 +0430 +0430

من خوشم اومد از داستان البته اگه واقعی باشه.ازاین داستانا خوشم میاد.کاش میشد باا نویسنده اشم اشنا شد

1 ❤️

461436
2015-05-08 19:11:02 +0430 +0430
NA

Esmiii

1 ❤️

461437
2015-05-09 04:16:19 +0430 +0430
NA

آفرین
تکراری نیست
به شعور مخاطب توهین نمیشه
یه ذره هندی بازی داره ها! اما قابل گذشته
منتظر قسمت بعدی ام
موفق باشید

1 ❤️

461438
2015-05-09 05:00:03 +0430 +0430
NA

مرسی مرسی وبازهم مرسی
دریای زیبای احساس داستانت منی راکه ارآب بیم داشتم شناورکرد .منتطر،آنم که عمقش رادرنوردم

1 ❤️

461439
2015-05-09 05:15:09 +0430 +0430
NA

آقا ناموسن اولین داستانی بود که خیلی خوشم اومد!بقیشو بنویس زودتر توروخدا

1 ❤️

461440
2015-05-09 16:37:59 +0430 +0430
NA

ای ولا خیلی عالی بود نشون بده اصفهانیا همه جوره کارشون درسته خیلی خوب نوشتی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها