نکوهش (۱)
خیره به پنجره ی اتاقم ، پنجره ای با شیشه ی ترک خورده ، شیشه ی خیس از اشکهای سرد باران ، زانوهایم را بغل کرده ام و به گریه ی های باران نگاه میکنم ، شاید هم به گریه ی ابرهایی که باران را بهانه ای برای درد ودل با طبیعت میبینند… خدابیامرز پدرم این خانه را برایم گذاشته بود وگرنه الان مجبور بودم از نیمکت پارک به آسمان نگاه کنم.
ساعت نزدیک به پنج عصر بود اما بخاطر خشم تیره ی ابرها ، انگار شب شده بود ، نمیدانم اما آن روزدلم هم ابری بود ، میل به بارش داشت … لباسم رو تنم کردم ، از کشوی میز آرایشم ، انگشتر مادرم رو برداشتم ، انگشتری که هنوز هم بوی مادرم رو میداد ، انگشترش رو دستم کردم و چترم رو برداشتم برم دیدن مادرم.
آرام آرام کنار خیابان راه میرفتم تا یه تاکسی پیدا بشه و منو برسونه … انقدر توی اون هوای سرد راه رفته بودم که پاهام داشت بهم بد و بیراه میگفت ، اما بالاخره یه تاکسی پیدا شد و سوار شدم … از خجالت لپام گل انداخته بود آخه صندلی ماشینش رو خیس کرده بودم با لباس خیسم اما هیچی نگفتم ، نزدیک به مقصد شده بودم ، داشتم به گذشته ام فکر میکردم ، به خوبیا و بدی ها که یهو یه صدای کلفت خسته گفت خانم بفرمایید ، اینم قبرستان.
اون روز تولدم بود ، 28 اسفند ، رفتم سر خاک مادرم ، به عکس بالای قبرش نگاه کردم ، یادش بخیر این عکس رو وقتی 14 ساله بودم گرفته بودند ، امروز 24 سالگیم بود ، یعنی دقیقا ده سال پیش! چند ثانیه بیشتر به عکس خیره نشده بودم که چشمام تار شد و چیزی ندیدم ، سرم رو روی قبر خیس مادرم گذاشتم و آروم آروم باریدم …
چند دقیقه ای گذشت تا ابر دلم از باریدن خسته بشه . بلند شدم و قبر پدر و مادرم و تمیز کردم و براشون فاتحه خوندم ، آخه قبر پدرم نزدیک قبر مادرم بود ، چهار سال پیش وقتی داشتیم از خونه ی مادربزرگم که توی یکی از شهرهای کوچیک نزدیک شهرمون بود بر میگشتیم ، یه ماشین از خدا بی خبر باهامون تصادف کرد و فرار کرد ، توی اون تصادف ، خدا پدر و مادر منو برد پیش خودش و منو تنها توی این دنیای وحشتناک گذاشت.
خلاصه اون روز کلی خالی شد دلم و برگشتم خونه ، یکم از غذای سرد ظهر مونده بود ، گذاشتمش روی گاز تا گرم بشه و موبایلم رو برداشتم تا موجودی کارتم رو نگاه کنم ، خرجی و زندگی من با مقدار دارایی ناچیزی که از خانواده ام مونده بود میگذشت … موجودیم دیگه داشت تموم میشد و نزدیک به پرداخت شهریه دانشگاهم بود … داشتم غذا میخوردم که صدای در خونه به گوشم خورد ، رفتم دیدم یه دختر بچه هست ، درست شبیه چهارده سالگی خودم … دستاشو آورد جلو و گفت: “خاله ، نزدیک عید هست ، بهم عیدی میدی” ، چشمام خیس شد ، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم براش یه مقدارناچیز پول آوردم ، موقع برگشت از قبرستان ، یه بیسکوییت هم خریده بودم ، اون رو هم دادمش به اون دختربچه …
++خاله جون ، بیا اینم عیدیت ، راستی اسمت چیه؟
" پایان قسمت اول "
من قبلا اول داستان مقدمه کوتاهی مینوشتم اما این بار آخر داستان مینویسم … شاید داستان های قبلی من رو خوانده باشید ، اگر هم نخواندید میتوانید از پرویایل من بخوانید
من نویسنده ی داستان هستم (جادوگرسفید) ، این داستان زندگی شخصی من نیست چون من آقا هستم اما خب سعی کردم به واقعیت نزدیک باشه ، چون میدونم از داستان های طولانی خوشتون نمیاد ، داستان رو در دو قسمت تقسیم کردم ، قسمت دوم رو یک روز دیر تر ارسال کردم ، احتمالا زود منتشر میشه برای کسانی که دوست دارند ادامه ی داستان رو بخوانن و بفهمن آخر قصه ی نازنین خانم چی میشه
توجه: دوستانی که داستانی رو کپی میکنند لطفا اسم نویسنده رو ضمیمه کنند و داستان های دیگران رو به اسم خودتون انتشار ندید
از تمام دوستان و دشمنان محترمی هم که داستان ها یا صحبت های من رو دنبال میکنند و دوست دارن و شاید ازشون درسی میگیرن ، تشکر میکنم … ببخشید زیاد حرف زدم ، فعلا تا قسمت دوم :)
ادامه دارد…
نوشته: جادوگر سفید
ی جورایی لیست شده بود بعضی از فلاکتهای جامعه؛ اما بدون بیان احساس عمیق لحظات!
قسمت خوابش یه جوری بود من نفهمیدم فضای اولشو ولی بعدش خوب شد میشه گف یکم اونجاش گنگ بود ولی بقیش خوب بود ?
یعنی باید تمام دخترای ایران انقدر ذلیل و توسری خود باشن یه عوضی که باهرمدرک جعلی و سواد زپرتی بیاد تو دانشگاه بی دانش،نقش معلم روبازی کنه و به یه مشت احمق علاف جویای مدرک به چشم پ په و هرزه و طعمه نگاه کنه
چرا اینجور مواقع خارمادرشو جلوی چشاش نمیارین ، با سکوت و نه گفتن این جور آدما رو جری تر میکنین باید مستقیما آبروشونو حق حیات رو ازشون گرفت.
داستانتو خیلی خوب کش دادی و مثلا میتونسی از بی پولی و آخرین تخم مرغ مونده تو یخچال خالی و شکم گرسنت حرف بزنی تا بیشتر باهات هم نواتر بشم خخخخ .پسندیدم.
مرسی بابت توضیحاتت
کپی رایت رو رعایت کنید دیوزا
بعدشم تو اصلا چرا سفیدی جادوگر