گاوخونی

1391/01/16

چند سال پیش تو ی شهر دیگه دانشگاه قبول شدم
بعد از گذروندن چند ترم فهمیدم از نظر مالی خیلی وضعم داره به هم میریزه اینه که با یکی از دوستام که لوله کشی میکرد و ما به شوخی بش میگفتیم کسکش همکار شدم.
چند وقتی گذشت تا اینکه ی بار ی کار برداشت بیرون شهر خونه ی یارویی که بزرگ اون منطقه بود کار تعمیرات بود خونه هم خالی نبود کلی هم بم سفارش کرد که اینا خونواده بزرگین باید دست از پا خطا نکنیم حالا انگار خودش پیامبره… کسکش…
خلاصه مشغول شدیم اون روز من بد جور حالم بد بود نزدیک ظهر به دوستم گفتم دیگه نمیتونم سرپا باستم میخوام دراز بکشم دوستم گفت صابخونه رو صدا کنیم شاید ی اتاق خالی داشته باشن آخه تو شهر هم نبودیم که من برم خونه.
من رفتم سمته اتاقی که میدونستم خونواده اونجان صداشون کردم چند لحظه بعد ی دختر جون اومد بیرون که ی چادر سفید رو سرش بود. من اصلا نظر خواصی نداشتم ولی دیدم وسط حرف زدنمون دستشو که زیر گردنش بود و چادرشو با اون دست گرفته بود شل کرد چادرش هم وقتی داشت باز میشد عمدا جوری ایستاد که پشت به خونوادش باشه و بالای سینشو در معرض دید من قرار داد خیلی ظریف این کارو کرد جوری که فقط من دیدم.
من جریانو بش گفتم اونم ی اتاق نشونم داد و من رفتم اونجا دراز کشیدم یکی دو ساعت بعد که من تقریبا سر فرم اومده بودم همون دختر اومد بم سر زد که حالمو بپرسه
ازش تشکر کردم بعد برا اینکه سر حرف باز بشه ازش در مورد خودش پرسیدم اونم گفت دانشجو تو شهر که منم از فرصت استفاده کردم از رشته اش پرسیدم و از استاداش که متوجه شدم یکی از کلاساش با کلاس من همزمانه…
فردای اون روز کلی به خودم رسیدم و جوری از کلاس زدم بیرون که قبل از تموم شدن کلاسش دم در کلاسشون بودم وقتی داشت می اومد بیرون وقتی منو دید تعجب کرد منم سلام کردم بش گفتم منم همینجا دانشجوم چند دقیقه با هم قدم زدیم که گفت من سکشن بعدی نمیخوام برم سر کلاس آخه بازار کار دارم مزاحمتون نمیشم خلاصه به روش خود چپونی خودمو بش قالب کردم و با هم رفتیم بازار فک کنم تونستم کاری کنم که بش بد نگذره آخه نسبتا خوشحال به نظر میرسید هر چند که خرید نکرد که خوب طبیعی بود آخه اولین باری بود که با من میرفت بیرون ولی خوب کلی گشتیم کافی شاپ رفتیم و یکی دو ساعت با هم بودیم.
ازش پرسیدم که کی میره خونه که بم گفت امشب خونه نمیرم میرم خونه دانشجویی آخه فردا صبح هم کلاس داره.
آخرش هم شماره هامون به هم دادیم و خداحافظی کردیم.
شب بش زنگ زدم کلی با هم صحبت کردیم… خلاصه این ماجرا چند هفته ادامه پیدا کرد ولی آنچنان وارد مباحث جنسی نمیشدیم در حد چند تا جوک نیمه سکسی و سوال و جوابهای ساده منم همیشه اون صحنه چادرش تو ذهنم بود ولی نمیخواستم عجله کنم اونم به نظر دختر فهمیده ای می اومد اصلا تریپ ازدواج نمی اومد.
تا اینکه دقیقا سه هفته بعد همون روزی که با هم رفتیم بیرون عصر که بش زنگ زدم گفت امشب دارم میرم خونه دلیلشو که پرسیدم گفت آخه همخونه ایش نیس اینم دوس نداره تنها بمونه…
بش گفتم که یس کلاس فردا؟
گفت: صبح زود میاد.
گفتم: اگه دوست داری میتونم شب بیام پیشت. (با خودم گفتم اگه ناراحت بشه میگم شوخی کردم) ولی چندان ناراحت نشد کلی هم خندید. دوباره پیشنهادمو تکرار کردم که جدی بم گفت نمیتونم بیام پیشش آخه آپارتمانی که توش زندگی میکنه مال پدرش همسایه ها هم ممکن به پدرش بگن چند ثانیه مکث کردم و خیلی جدی بش گفتم خودت بیا پیشم…
ما (منو دوست همکارم) ی مغازه جای پرتی اجاره کرده بودیم که انبارمون باشه من طبقه بالا همون مغازه زندگی میکردم, تنها آخه دوستم بچه همون شهر.
بعد از چند بار اصرار و بررسی همه جوانب بالاخره قبول کرد. خیلی سریع رفتم خونه دوستمو در جریان گذاشتم ولی بش نگفتم طرف کیه ی دستی هم به خونه کشیدم تا اینکه ساعت 8 شب بالاخره عاطفه اومد…
خونه ای که ازش صحبت میکنم ی خونه خیلی کوچیک بود طبقه بالا دقیقا اندازه همون مغازه(7*5) که دستشویی حمومش یکی بود بالای سرگیر راه پله ورودی و فقط ی فضا داشت حال اتاق یا هر چی شما بگید منم همونجا می خوابیدم درس میخوندم…
وقتی اومد داخل من مبهوت سر و وضعش شدم ی مانتو تنگ خیلی خوشکل شلوار جین و کتونی مارک روسری آبی خیلی خوشکل که خیلی هم به صورتش می اومد با ی کوله که فکر میکنم لباس راحتی یا لباس برا دانشگاه فرداشو گذاشته بود داخلش یا شاید هم هر دوتاش.
بعد سلام و احوالپرسی وقتی نشست کاملا بهتو میشد تو نگاهش دید گفتم عاطفه شرمنده دیگه هر چی هس همینه
گفت: اشکال نداره ولی فکر نمیکردم خونت اینقدر کوچیک باشه
گفتم: ببخشید دیگه برا ی نفر از این خونه بهتر گیر نمی اومد
گفت: آره برا ی نفر
گفتم: چطور مگه عادت به جای بزرگ داری…؟
گفت: نه من امشب کجا بخوابم… لابد تو بغل تو!(با خنده)
گفتم: نه لزوما من مجبورت نمیکنم اگه دوس داری…
گفت: فعلا که شرایط زندگیت مجبورم کرده…
باورم نمیشد این قدر سریع تا این حد پیش رفتیم ولی با خودم گفتم بزار کم کم پیش برم تا فکر نکنه به خاطر شرایط زندگیم دارم خودمو بش میچسبونم آخه ی خورده اون حرفش بم برخورد من درسته وضع مالی مناسبی نداشتم ولی برا همون که داشتم خیلی زحمت کشیده بودم.
بش گفتم تو خونه من هر چی هم باشه رعایت کردن حجاب اسلامی ممنوعه لطفا راحت باش.
گفت: کجا باید لباس عوض کنم
حمومو بش نشون دادم رفت ی نگاه انداخت گفت وا تو دسشویی عمرا…
گفتم اشکال نداره من میرم شام بخرم تو لباس عوض کن… 20مین بعد وقتی برگشتم و دیدمش واقعا جا خوردم ی دامن قهوه ای خوشکل و راحت تا زانو پوشیده بود با ی تی شرت نارنجی موهاشو از پشت بسته بود موهای قشنگی داره قهوهایی تیره و پر از موج و ی آرایش خوشکل کرده بود که خیلی به صورت برنزش می اومد… غذاها رو گذاشتم سفره رو چیدم اونم کمکم کرد ی حس عجیبی داشتم از طرفی مست زیبایش بودم و اینکه کنارم بود از طرفی به خاطر برخوردش با خونه زندگیم ی خورده دلگیر بودم ولی خوب اونم گناهی نداشت واقعا شرایطم مسخره بود اونقدر که نباید ی مهمون دعوت میکردم اما اون که مهمون نبود…
این افکار داشتن تو سرم با سرعت حرکت پیامهای عصبی تاب میخوردن که عاطی بم گفت چته…؟
گفتم: عاطی موهات خیلی خوشکلن…
گفت: مگه اولین بار موهامو میبینی
گفتم: آره خوب
گفت: منکه همیشه موهام بیرونن
گفتم: نه همشون
گفت: فقط موهام قشنگن
گفتم: نه همه چیزت خوشکله… گفتم عاطی تو نظرت در مورد خونه زندگیم چیه…؟
گفت: انتظار نداشتم اینقدر خونت کوچیک باشه ولی خوب الان که دارم نگاه میکنم بد هم نیس خوب تو مجردی تنهایی از طرفی داری کار میکنی دانشجو هم هستی سرو وضعت هم بد نیس خونت هم تمیزه حتما در آینده بهتر میشه…
دیدم شامشو نصفه نیمه گذاشت گفتم عاطی شامتو بخور
گفت: عادت ندارم شب زیاد غذا بخورم تو هم رفتی برنج گرفتی آخه کی شب برنج میخوره
گفتم: من… بعد اضافه کردم: عاطی اون زنو شوهرا هستن که شب شام سبک میخورن تو میتونی شکمتو پر کنی بگیری بخوابی
با خنده گفت وا میخوای بشم خرس…
کم کم سفره رو جمع کردیم و نشستیم به بگو بخند منم چایی گزاشتم. تلویزیون هم روشن بود صحبت فیلم بود که گفتم عاطی دوس داری ی فیلم بزارم اونم گفت بدم نمیاد چند تا فیلمو گذاشتم که اون از همشون ایراد گرفت بش گفتم بیا خودت انتخاب کن اونم سریع رفت تو پوشه ایرانیان فیلم , فیلم گاو خونی علی معلم رو انتخاب کرد. منم چیزی نگفتم پا شدم چراغا رو خاموش کردم ی بالش گذاشتم زیر سرم یکی هم بش دادم و مشغول تماشای فیلم شدیم و کلا سکس برا اون شبو بی خیال شدم… شرایط خاصی بود از طرفی واقعا شهوتی بودم عاطی هم که شبیه اله های یونان باستان کنارم خوابیده بود نفساشو میتونستم حس کنم و درخشش صورتش از نور آبی مونیتور داشت دیونم میکرد از طرفی به خاطر دیالوگ ایی که بین ما رد و بدل شده بود نمیخواستم خودم پا پیش بکشم. ی لحظه حس کردم دستش به دستم خورد نمیدونم عمدی اینکارو کرد یا اینکه اتفاقی پیش اومد ولی من فرصتو غنیمت شمردم سریع دستشو گرفتم خیلی شرایط عجیبی بود قلبم داشت سریع میتپید شقیقه هام داغ شده بودن سرم انگار مال من نبود و خیلی آروم دستشو نوازش میکردم ی لحظه بش نگاه کردم اونم کم از من نداشت بم زل زده بود ولی من خوشحال بودم یه طورایی احساس میکردم خودمو نگه داشته بودم اون وا داد… هر چند تو اون شرایط این چیزا زیاد مهم نیس آدم وقتی تا اونجا پیش بره دیگه باید فکرو تعطیل کنه و فقط لذت ببره چند ثانیه و شاید بیشتر داشتیم به هم نگاه میکردیم ی دفعه رفتم سمتش محکم بغلش کردم لبامو رو لباش چسبوندم و ی بوس عمیق از هم گرفتیم احساس کردم روحم داره از دهنم خارج میشه و با روح عاطفه میکس میشه تنم خیلی گرم بود و تن اونم همینطور اینو از داغی لباش کاملا حس میکردم اونو کشیدم سمت خودم سینمو به سینش چسبوندم و تو هم قفل شدیم نرمی پستوناشو رو سینم حس میکردم و ضربان قلبامون که انگار انعکاس صدایی همدیگه بودن نفسشو احساس میکردم, رو صورتم و بوی دهنشو
از پشت یکی از دستامو به کشی که موهاشو بسته بود رسوندمو و اونو کشیدم موهاش آزاد شد و پریشون و اون یکی دستمو به کونش و از رو اون پارچه لطیف دامنش کونشو نوازش کردم وای خدا چقدر خوش فرم بود معلوم بود داشتم میلرزیدم اونم همینطور داشت با دستاش کمرمو نوازش میکرد دستشو از گردنم رو ستون فقراتم میکشید پایین تا میرسید به کونم و بعد برعکس
پایین تی شرتشو گرفتم که اونو بکشم بالا با صدا لرزونی گفت نه به چشماش نگاه کردم انگار که میخواستم هم آغوشیمون یادش بندازم بش گفتم عاطی… هومنم عزیزم ی لحظه انگار خودشو شل کرد سریع تی شرتشو از تنش دراوردم پیرهن خودمم دراوردم وقتی تن لختمون به هم چسبید انگار صاحب دنیا شدم اون پوست مخملییش به پوستم میچسبید و بم انرژی میداد گیره سوتینشو باز کردم ی لحظه ازش جدا شدم و سوتینشو دراوردم چشمم به سینه های خوش فرمش افتاد.
از حالت دراز کش بلند شدیم نشستیم اون روی رونم نشسته بود تو بغل هم سینه هامون هم به هم چسبیده بود گردنشو میخوردم لبشو هم همینطور دستمو از بالا تو دامنش کردم کونشو نوازش کردم اعتراضی نمیکرد انگار اونم دیگه نمیخواس فکر کنه میخواس لذت ببره و این حسشو من حس میکردم و داشتم کیف میکردم که تونستم اینقدر بش حال بدم
بالای دامنشو گرفتم خیلی سریع دامنشو با شورت کشیدم پایین حتا کمکم کرد راحتتر اینکارو بکنم واقعا تو اون لحظه کیف کردم بعد شلوار خودمو در آوردم
وقتی دوباره روی پام نشست لخت لخت بودیم و کیرم زیر کسش و از ترشحات داغ کسش خیس آروم خوابوندمش خیلی آروم بم گفت هومن من دخترم بش گفتم از پشت…؟
گفت: وای نه
گفتم: عاطی خواهش میکنم
هیچی نگفت فقط آروم برگشت ی بالش گزاشتم زیر شکمش و کونشو باز کردم با اینکه موهای کسشو تمیز زده بود ولی کونش یکم مو داشت ولی اصلا زشت نبود فقط برام عجیب بود که جرا اونجا رو هم تمیز نکرده با آب دهن خیسش کردم کیرمو هم همینطور و آروم فشار دادم نه خیلی به سختی آروم آروم رفت تو
عاطی اعتراض نمیکرد ولی معلوم بود درد داره چند بار که عقب جلو کردم انگار عادت کرد دستمو از زیر شکمش رسوندم به کسش و با انگشتام چوچولشو نوازش دادم و اون یکی دستمو گزاشتم زیر سینه اش کم کم ریتم کردنو تندتر کردم و هر چند بار کیرمو تقریبا تا آخر میکشیدم بیرون بعد محکم فرو میکردم داخل تقریبا با هم ارضا شدیم منم آبمو ریختم داخلش.
بعد چند دقیقه کیرمو که حالا شل شده بود از کونش کشیدم بیرون پلمپی کونش صدا داد انگار ی گوز کوچلو دوتامون خندیدیم
پا شدم چراغا رو روشن کردم فیلم تقریبا آخراش بود
با هم رفتیم حموم تو اون حموم کوچلو واقعا دوستانه دوش گرفتیم.
ازش پرسیدم عاطی چرا موهای کونتو تمیز نکردی تو که خودتو آماده کرده بودی اول کلی طفره رفت و خندید بعد گفت وقتی موی اونجا رو میزنم انگار کنترل خودم سخت میشه منم فردا کلاس داشتم تازه معلوم هم نبود امشب کارمون به همچین جایی برسه بعدش بم گفت حالا زود برو بیرون میخوام آبتو بایکوت کنم…
و ما تا صبح تو بغل هم خوابیدیم…

نوشته: هومن


👍 0
👎 0
29088 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

315588
2012-04-04 22:49:07 +0430 +0430

کون ازبک داستان سگم با سگ همسایه ازاین بهتره به سگم میگم توری بگایدت که کونت خونی بشه کون خونی

0 ❤️

315589
2012-04-05 00:22:23 +0430 +0430
NA

ببین مملکتمون به کجا رسسیده که اگه زن بیچاره بخواد چادرشو مرتب کنه مردها تحریک می شن.

ای گند بزنن به این ادمای ضعیف النفس.

0 ❤️

315590
2012-04-05 03:14:56 +0430 +0430

داستان پردازی خوبی بود.
صحنه هاتو خوب توضیح دادی. جنس صداتو دوست دارم (;

0 ❤️

315591
2012-04-05 13:33:54 +0430 +0430
NA

به دلم نشست. راست یا دروغ.

0 ❤️

315592
2012-04-17 03:53:23 +0430 +0430

کوس کش دیگه ننویس …
آخه توهم دیگه تا این حد؟ فکر کن هر عمله و اکره که بیان خونه عاطی جون و اون شروع کنه به چادر بازی که دیگه باید الان به 100 نفر کوس و کون عرضه کرده باشه. کله کیری یک چیزی بگو که نیم درصد امکانش باشه. کیرم تو روحت و داستانت و خودت و مغز آبمنی گرفته تو کوس کش. جلقو دیگه ننویس، بفهم و دیگه ننویس آشغال کله.

0 ❤️




آخرین بازدیدها