گناه پنهان

1392/06/02

باصدای زنگ موبایلم ازخواب پریدم هنوز نمیتونستم موقعیتمو پیداکنم بازم این کابوسای لعنتی سریع دکمه گوشی رو فشار دادم باصدای مادرم ارامش عجیبی تمام وجودم گرفت ازاینکه بعداز 4سال میخوام برگردم خوشحال بود تواین یه هفته اخرتقریبا هرروز زنگ میزد میخواست مهمونی بگیره اونم برای چی فارغ التحصیلی تنهادخترش

اوایل سعی میکردم منصرفش کنم اما بعدا بیخیالش شدم به حال خودش گذاشتم بعدقطع کردن برگشتم پشت پنجره خوبی خونه این بود که طبقات بالابود مشرف به همه جاشهر خاطراتم عین یه پرده فیلم برای بارهزارم توذهنم تداعی شد بعداز مرگ پدرم توسن16واقعابرام ضربه بزرگی شاید پدرم هیچ وقت هیچ علاقه ای به من مادرم نشون نداد ولی باهمه اینهامرگش تاچندوقت افسردم کرد همینطورمامان رو گذشت تابستون همون سال دوست مادرم شهنازمارو به مهمونی ماهانه دعوت کرد توراه همه ذهنم درگیرقضایای چند ماه پیش که پدرسراومدن به مهمونی چقدردعواراه مینداخت اخربایه عالمه ناراحتی میرفتیم ولی همیشه ارزومیکنم کاش حتی میمردیم اونجانمیرفتیم رسیدیم بادخنک نسبتابهاری لای موهام پیچید احساس لرزکردم سریع بدون توجه به مامان رفتم تواماهیچوقت به ذهنم خطورنمیکرد که بادوچشم حریص تارفتن به ویلا همراهی میشم من همیشه عاشق لین خونه بودم ازبچگی منویادقصرای توکارتونامینداخت همیشه لذت مبردم اماحالاشایددیگه نه…لباسم عوض کردم تواینه دخترکی بایه لباس بلنددکلته بلندباقد170موهای باز که بطورخدادادی فر بودن پوست سفید بایه لبخندمغرورانه بیرون اومدم ازاینکه درمعرض دیدهمه بودم حتی زنا حس خوبی بودنزدیک میز خوردنیاشدم دست بردم که لیوان شربت پرتغال بردارم که گرمی دستی رو رو شونه هام حس کردم با سرعت برگشتم نگام تو چشای مردی باقدبلند هیکلی باچشای سیاه افتاد ناخوداگاه پوست تنم مورمور شد بالاخره به زبون درومدشهرام هستم میخواستم کمکت کنم تودلم گفتم اره واقعا چون داشتم موشک هوامیکردم خیلی محتاج بودم اما به ظاهربه اجبارلبخندی زدم اماشماباعث شدین بیشتربترسم یه چشمک وبوسه توهوافرستادو رفت داشتم فکرمیکردم مردک بااین سنش خجالت نمیکشه معلوم بود سن بالا دوباره بیخیال همه چی شدم پیش مادر برگشتم داشتیم باهم دوتایی حرف میزدیم که باصدای شهنازبرگشتیم خوب نازی جون (خطاب به مادرم)شماروبااقای مهندس زمانی اشنامیکنم برگشتم خدای من خودش بودبادیدنش حال بدی پیداکردم چون همون لحظه شهناز گفت خوبی رهاجون چرارنگت پرید بایه لبخندتصنعی گفتم نه اینجاهواگرفته حالم برای همین بدشدشهنازبه سرعت ازکنارحرفم گذشت به مادرم گفت اره اقاشهرام وقتی دخترت دید گفته حتما میخوام باخانمی که همچین دخترخانمی بزرگ کرده دهانم ازتعجب بازمونده بودجداچطورهمچین حرفی گفته درحالیکه من بیشترازدوکلمه بیشترحرف نزدم اون موقع انقدر خنگ بودم که نفهمیدم برای اجرای نقشه کثیفش چه نقشه ای کشیده تاپایان مهمونی حال خوبی نداشتم بخصوص که شهرام علنا مادرم رو باخودش برد به هوای حرف زدن بعدازاون مهمونی متوجه تغییراته مادرم شدم که بیشتربه خودش میرسیدزمزمه ازدواج نازی جون که هنوزجوونه سنی نداره درک میکردم نمیخواستم قبول کنم شبا گریه میکردم پدرم باهمه بداخلاقیش میخواستم امانبود…بالاخره تموم شداون مردمادرم وزندگی ماروتصاحب کردهرچی پدرم برای ماانجام داداون صدبرارگذاشت تواون مدت من بزرگترمعنی نگاهاشومتوجه میشدم اماخدایاچطوربه مادرم بگم به خیال خودش تازه داشت خوشبخت میشدیه روزعصرپاییز بعدازخوردن عصرونه مادرم رفت طبقه بالا که قرارمهمونی جشن تولدمن که مثلاخودم هیچی نمیدونستموبذاره باخونسردی چاییموخوردم بدون توجه که ازمیزمدام پاشوبهم میزد بلندشدم که برم تواتاقم که تویه حرکت سریع غافلگیرم کردمنومحکم چسبوند به دیوار انقدرقدرت داشت که فقط علناداشتم دست وپامیزدم درحالیکه یه دستش رودهنم فشارمیداد بسرعت دستشوازلای دامنم کردتوشرتم باتماس دستش باکسم ناگهان خیس شدم اروم چوچولمومیمالیدازبالابه پایین حرکتش میدادیه لحظه جلوچشام سیاه شد اروم چشاموبستم گرمی نفساشوکه درگوشم میگفت میدونستم حشری نه انقدرمنوبه خودم اورد هلش دادم عقب اومدم چیزی بهش بگم که دهنموباحرفاش بست میدونی اگه مادرت بفهمه چقدرغصه میخوره اخرسرازتیمارستان درمیاره کسی هم حاضرنیست یه دختردست مالی شده رونگه داره منم فوقش پوله این همه کس مالی رومیدم فقط مثل یه بزنگاش کردم باعجله رفتم تواتاقم اونشب تاصبح گریه کردم میدونستم راحتیمتموم شده ازفرداهمون روز دیگه کاراش اشکارکردتازه ازمدرسه اومدم سریع رفتم تواتاقم همزمان بابستن دراتاقم صدای بسته شدن دراتاقشون اومدکنجکاویم گل کردچون سابقه نداشت وقتی من خونم برن تواتاق پاورچین پاورچین رفتم پشت درصدای مادرم اومد چیکارمیکنی شهرام رهاخونس شهرام:چیکارکنم دلم هوس کستو کرده اه چه کسی داری زن دلم میخوادکیرموتادسته بکنم توش چشام ازتعجب گردشدحرفای مادرم فحشای رکیک شهرام صدای عق زدنای مادرم خدای من تصوراتم راجع مادرم داشت تبدیل به یه زن جنده میشداصلانمیتونستم درک کنم شب بعدازشام مادرم زودرفت خوابیدمعلوم وددیگه ظهرحسابی کس داده بودیه لبخندزد:میدونی رهادوست دارم اولین نفرخودم باشم که جرت میدم همزمان که بلندشدمنم بلندشدم خندید:دیوونه کوچولومطمئن باش وقتی هیشکی نباشه ترتیبتو میدم نه الان خیلی ترسیدم دقیقاتایه ماه ازدستش مدام فرارمیکردم حتی شباپنجره اتاقموقفل میکردم امانشد بازم شکست خوردم اونروزبخیالم که اقامسافرترفته باسرخوشی رفتم خونه هرچی مامانو صدازدم جواب ندادیراست رفتم تواشپزخونه یادداشتشودیدم عزیزم من باشهنازرفتم استخرتاعصرمیام داشتم یه نفس راحت میکشیدم که صداش عین ناقوس مرگ توسرم پیچیدعزیزم دوست داشتی توام بری یه حال به من بده خودم میبرمت بطور خودکارداشتم التماسش میکردم حتی قدرت فرارم نداشتم تویه چشم بهم زدن لباش رولبم بودازترس دهنم قفل شده بود یه کشیده محکم زدتوصورتم که برق ازچشام پرید:جنده خانوم یاحسابی حال میدی یابلایی بسرت میارم که ارزوبکنی فقط کیره خودم کس کونتو یکی کنه به گریه افتادم فهمیدم اخرخطه هیچ چاره ایی ندارم همراهیش کرد لباسام دراورد عین یه عروسک لخت توبغلش بودم کشیدکنار چندثانیه نگام کرد اصلانمیتونستم توصورتش نگاه کنم:اینجانمیشه بایدببرمت تواتاق بلندم کرد همینطوری لخت منوبرد اتاق خودشون وقتی روتخت پرتم کرد بایه خنده کریهی گفت اینجامامانت هرشب عین یه جنده کس میده حالام نوبت توئه افتادروم انقدرسنگین بودکه نفس کشیدنم یادم رفت وقتی زبونش به گوشم خوردلرزیدم درگوشم گفت خوشت میادعشقم بلیسم این قسمت اره …فهمیدم کارتمومه سعی کردم فقط لذت ببرم درست شده بودم عین همون جنده ای که میگفت بادستش محکم نوک سینه هامومیمالید نوکشو بین دستاش فشار میداد اهم درومد جری تر شد بیشتر فشارمیداد اههههه نکن شهرام لهشون کردی شهرام:میکنم عزیزم ماله خودمه میکنم میخوام بیشتربرام ناله کنی التماسم کنی یه دستش داشت کسم میمالید حالم دست خودم نبودتواسموناسیر میکردم کاربلدبودبادوحرکت دیگه اهههههه چه رخوتی دلم میخواست فقط بخوابم اما بلندم کرد نفهمیدم کی لباساشودراوردباورم نمیشد کیرش واقعابزرگ بود تیره اصلا خوشم نیومد امااون به کاردله من کارنمیکرد کردش تودهنم عق زدم خندید تازه یاده عق زدنای مامانم افتادم کمترازیه دقیقه ساک زدم که منوانداخت خودش افتادروم بدون هیچ کرم وتفی کرد توکونم جیغ میکشیدم لحافوچنگ مینداختم التماسش میکردم که درش بیاره ولی فقط میخندید :رهاجونی مخوام همیشه زیرم بای جون بدی میفهمی ذرحالیکه داد میزد گلوموگرفت واقعاداشتم خفه میشدم در گوشم داد زد کیرکی توکونته یالا لامصب زر بزن زودباش فقط تونستم بگم کیرشهرام گریم گرفته بود تلمبه میزد بدون توجه به من یه ربع تمام کمرزد بدون اینکه پوزیشن عوض کنه ازحال رفته بودم فقط میخواستم تموم بشه احساس سوزش بدی کردم اره تمام ابشوریخته بودتوکونم کشیدبیرون افتادکنارم اصلاحال بلندشدن نداشتم بعداز10دقیقه بلندشدم دیدم تخت خونی دادزدم بیشرف بی ناموس چه گهی خوردی بایه لبخندبیحال گفت هیچی کونت زیادی تنگ بودگشادش کردم همین عزیزم بعد به پهلو خوابیدگفت اخیش تاحالاکسی اینطوری کمرموخالی نکرده بود حالام پاشوبروحموم اینجاروتمیزکنم تامامانت نیومده باحالت انزجاروبه بدبختی بلندشدم نزدیک دربودم که گفت حواست باشه چیزی نمیگی وکرنه بد میبینی میدونستم انقدرنفوذداره که بی سرصداخفم کنه اومدم بیرون حس افتضاحی بود
باصدای درازرویای کثیفم بیرون اومدم ازجلواینه که ردشدم صورتم خیس ازاشک بود مثل همیشه حالا بازم داشتم میرفتم به تبعیدگاهم


خیلی ممنون ازدوستای خوبم که این خاطره خوندین وقت گذاشتین متاسفم که انقدرطولانی شدچون اولین تجربه نگارشم هست حتماکاستی هایی هم هست درضمن این داستان کاملا حقیقی وقربانی اصلی هم خودم هستم ممنون از وقتی که گذاشتین
بدرود رها


👍 0
👎 0
69717 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

396547
2013-08-24 12:09:00 +0430 +0430

اگه واقعی باشه تاسف برانگیزه

0 ❤️

396548
2013-08-24 12:30:37 +0430 +0430
NA

باید به مامان جندت میگفتی.

0 ❤️

396549
2013-08-24 14:07:13 +0430 +0430

رگه هايى از يه داستان خوب رو داشت ولى اصلا ويرايش نشده بود، تو چند جا به سختى ميشد جمله ها رو به هم ربط داد
اما ميشه به كارت اميدوار بود
به خاطر عدم ويرايش نمره ى ماكزيمم رو بهت نميدم
موفق باشى

0 ❤️

396550
2013-08-24 15:38:20 +0430 +0430
NA

اوف أقای مهندس چه حالی کرده.

0 ❤️

396551
2013-08-24 17:29:40 +0430 +0430
NA

داستانت خیلی قشنگ بود. گاهی تو این جفنگیات دوستان داستانهای خوب مثل مال تو پیدا میشه و جدا از سرگذشت غم انگیزش حس داستان خوندن و ادامه کارهای دیگه دوستان رو به آدم میبخشه.ممنونم
بازهم برامون بنویس.1

0 ❤️

396552
2013-08-24 18:53:48 +0430 +0430

گفته ی دوستم صحیح هست/ رگه هایی از یک داستان خوب به چشم میاد.
اما نگارش نامرتب، جمله بندی نادرست، از این شاخه به اون شاخه پریدن و حتی غلط های املایی واقعآ توی ذوق خواننده میزنه.
عزیز من، رها جان، باید خیلی بیشتر از اینها دقت کنی. اگر متنی که برای آپ شدن فرستادی، خاطره شخصی شما باشه یا نباشه، باید یک مطلبی رو مدنظر داشته باشی که؛ خواننده ای که داره دست نوشته ی شما رو میخونه و شمایی که داری وقایعی رو توصیف میکنی، هر کدوم یه مغز جداگانه دارید و شخص خواننده نمیدونه که توی سر شما چی میگذره!
جدای از اشکالات نگارشی، باید بدونی که کسی که داستان و یا خاطره ی شما رو میخونه، یه جورایی خودش رو به جای شما میزاره -مثل نقش اول فیلم ها- پس سعی که نقش رو براش روون تر ایجاد کنی!
موفق باشی

0 ❤️

396553
2013-08-25 00:06:33 +0430 +0430

درسته همه دوستان گفتن ولی واقعا نگارش و جمله بندیت کامل و صحیح نبود.امیدوارم بهتر بنویسی. حتی جمله رو بی فعل رها کردی" آره آقا شهرام وقتی دخترت دید گفته حتما میخوام با همچین خانمی که چنین دختر خانمی بزرگ کرده" حدسش سخت نبود که میخوای بگی آشنا بشم ولی اشکال اشکاله دیگه.همچنین دخترتو درسته.کرمانی هستی؟ بهتر بود میگفتی حرفمو نشنیده گرفت یا توجهی نکرد نه اینکه به سرعت از کنار حرفم گذشت.مر30.

0 ❤️

396554
2013-08-25 01:15:50 +0430 +0430
NA

طرف به نگارش گیر داده الان بحث نامردی.ازاین موردا زیاد دیدم واقعا هم ادم کاری نمیتونه بکنه ولی ای کاش ادما همیشه زود داوری نکنن درکل متاسف شدم

0 ❤️

396555
2013-08-25 02:14:35 +0430 +0430

در مورد طرز نگارشت به کرار گفته شد و دوستان به نکات خوبی اشاره کردن. در تکمیل گفته هاشون باید بگم که استفاده از نشانه های نوشتاری مانند نقطه، دونقطه، ویرگول و حتی خط تیره میتونه به خواننده در بهتر خوندن داستان کمک کنه. شاید بهم ریخته شدن پاراگراف ها و جمله بندی هات بیشتر به خاطر عدم رعایت این موضوع باشه چون خیلی جاها خواننده اصلا متوجه پایان جمله نمیشه. جدا از این مسئله، ریتم روایتت خیلی تند و سریع بود. درسته که میخواستی داستان رو در یک قسمت تموم کنی اما میتونستی کمی طولانی تر بنویسی. فلش بکی که به گذشته زدی هر چند ضعیف اما خیلی به جا و زیبا بود. با تمام این اوصاف امیدوارم این نظرات در داستان بعدی که مینویسی بهت کمک کنه…

0 ❤️

396556
2013-08-25 02:34:19 +0430 +0430
NA

خوب بودممنون

0 ❤️

396557
2013-08-25 03:35:54 +0430 +0430
NA

آبجی داستان غم انگیزی بود … دلمونو بدرد آورد… شاید داستان تو واقعی باشد و شاید هم یه خیالپردازی محض. ولی آنچه که مهمه اینه که واقعا همچین اتفاقاتی تو دور و برمون می افته و اینو نمیشه پنهان کرد…
امیدوارم روزی برسه که هیچ نامردی تو جامعه مون نتونه هر غلطی دلش خواست بکنه…

0 ❤️

396559
2013-08-25 08:32:24 +0430 +0430
NA

خوب بود فقط نمیدونم چرا اینارو زودتر به مامانت نگفتی ; یکم باورش سخته

0 ❤️

396563
2015-09-30 20:44:06 +0330 +0330

باعث تاسفه،همچین جانورایی رو باید از کو … دارشون زد و خلاص!

0 ❤️