گیوتین (3)

1391/09/16

…قسمت قبل

این قسمت: (بغض سوخته)
سوز زمستون داشت نوک انگشتامو سوراخ میکرد.دستامو گرفتم جلوی دهنم تا با حرارت نفس هام گرمشون کنم.نمی دونستم ساعت چنده. تنها چیزی که ذهنمو به چالش میکشید این بود که امروز ساعت یازده بعد از این همه دوندگی بلاخره سنگینی اسم مهرداد از شناسنامم پاک میشه.گذر زمان کند شده.بر عکس تمام روز هایی که امین برام ساخته بود.
نگاهمو به مچم رسوندم تا از عقربه ها.ساعت رو بپرسم ولی سبکی نگاه روی مچم خبر از غایب بودنشون می داد.
معدم احساس خفگی به خودش گرفته بود.از روی صندلی انتظار بلند شدم و با هزار فکر و خیال از امین گرفته تا مهرداد پله های دادگستری رو به سمت دکه ی جلوی ساختمان طی کردم.
-ببخشید آقا…یه بیستکوییت میخواستم.
-بفرمایید خانم…خورده ندارم …میخواید یکی دیگه بدم؟
-نه مرسی…به جاش یه روزنامه میبرم…بقیشم مال خودت
یه روزنامه از روی بند کنار دکه برداشتم . و به دیوان داد و جنایت برگشتم.
دلم میخواست بعد از این همه بد بختی که سرم اومده یکم با خوندن رنگ آرامش به خودم بگیرم.
-جدول… جدول… جدول… جدول…
-خودکار… خودکار… خودکار… خودکار…
تقریبا بعد از ماجرای شب عروسی به توصیه ی روانشناس با تکرار کلمات به خدم مسلط می شدم و این هم رنگ عادت به خودش گرفته بود.
چپو راست جدولو به هم رسوندم ولی انگار این روزنامه نگارا از انیشتن انتظار جواب دادن دارن…کلا از سی چهل تا سوال فقط دو سه تاش به بن بست نمی رسید.
صدای وکیل مهرداد با التماسی که درونش موج میزد منو از جدول سیاه سفید انیشتن به دادگستری رسوند:
-ببنید آقای افروخته…با این حرکت دختر شما مهرداد نابود میشه…هیچ فکر کردید چرا اینهمه خبر نگار جلوی در دادگستری منتظرن…بیاید منطقی فکر کنیم…مهرداد یه سوپر استاره و با جدا شدن دختر شما ازش به تیتر اول روزنامه ها تبدیل میشه و این یعنی …نابودی
جالبه…تنها ارزش من برای مهرداد فقط شهرتشه…دلم میخواد مثل سگ نابود بشه…مرتیکه عوضی…
خدا…یعنی میشه بدبختیم امروز تموم شه؟
دستامو به شونه هام میکشم و صدای سوت خمیازه رو از عمق مغزم میشنوم.
-خدا…یعنی بدبخت تر از من هم توی این دنیا هست؟
شاید جوابم تو صفحه ی حوادث باشه
-صفحه ی حوادث…حوادث…حوادث…حوادث…
هنوز صفحه ی هفده از هجده باز نشده بود…
پری کوچولو تولدت مبارک
آخرین نوشته ی جوانی که خود را حلق آویز کرد
سردی از درونم شروع به پیشروی کرد.مثل مار تو گلوم چمباته زد و چشمامو از درون خشک کرد.
-یعنی امین من…امین…
-نه امین من با منه…پیش منه…من دنبالش میگردم…
دستمو به آغوشم فشار میدم و وقتی خلا نبود امین رو حس میکنم از خودم متنفر میشم.

نمی دونم کجام.فقط می دوم…می دوم تا به آخر دنیا برسم و امینو برش گردونم…ولی…
ای کاش میشد…امیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
تا امروز امینی رو داشتم که تو تنهاییام به یادش پناه می بردم ولی حالا که امین منو تو این دنیا بین هزار تا گرگ تنها گذاشته بود به کی و کجا پناه ببرم؟

نگاه معصومانه ی پدرم منو به خودم میاره.تو چشماش چشمای امینو میبینم…شاید این تنها چیزیه که واسم باقی مونده.
چقدر پیر و شکسته شده…چقدر صورتش خمیده شده…مادرمم مثل پدرم بعد از ماجرای شب عروسی حسابی شکسته شد …فقط و فقط به خاطر من…
ولی کی از دل من که واسه امینم عزا گرفته بود خبر داشت؟…کی میدونست که روز تولدم باید به سالگرد مرد تنهاییم بشه؟…کی میدونست…
-دخترم خوبی؟؟…دخترم باران جان…
دلم میخواد تا فردا صبح به لبهای پدرم نگاه کنم…لبهایی که توشون امین رو پیدا میکنم…
-نه…یعنی آره …خوبم بابا…
با لبخندی مصلحت آمیز با پدرم وداع میکنم…تصمیمو گرفتم…میرم پیش امین…پیش عشقم…حتی اگه جهنم باشم کنار امین جهنم برام بهشت میشه.
پله های دادگستری رو به قصد طبقه ی چهارم دونه دونه بالا میرم…هر کدومش یه حرفی واسه گفتن داره…
یک…امین…حتما اون دنیی منتظرمه…
دو…مهرداد…حتما با مرگ من رفع اتهام میشه و یه سوپر استار باقی میمونه…
سه…خبرنگارا…حتما بهترین سوژه ی خبری سال میشم…
مادر و پدرم…
سر جام میخ کوب می شم.
بعد از مرگ من پدرو مادرم چه کار میکنن؟…چطوری تو روی فامیل و مردم نگاه میکنن؟…اصلا کی تو پیری بهشون میرسه؟…
خوبه حداقل یه دلیل واسه زنده موندن دارم ولی …هنوزم کافی نیست…
پنج…خدا…میگن یه خدایی اون بالاست که هوامو داره…
بغض سوختم تو گلوم منفجر میشه
خدایا چرا الان تنهام گذاشتی؟…خدایا چرا امینو ازم گرفتی؟…خدایا مگه نمیگن تو کریمی؟…مگه نمیگن…
خدا یعنی دیگه کسی تو تنهایی من وجود داره؟؟…
چادرم زیر پام گیر میکنه .با دست چپم به نرده ها چنگ می ندازم…
به خودم که میام سردی سنگ رو فقط یک انگشت دور تر از پیشونیم پیدا میکنم…
خدا یعنی هنوز بهم امید داری؟…هنوزم منو میبینی؟…
برمیگردم به شب عروسی…شبی که درست یادم نمیومد چه بلایی سرم اومده
دست سرد مهرداد رو بالای سرم میبینم…چرخشش به سمت صورتم برق رو از چشمام میگیره…خودمو عقب میکشم ولی دامنم زیر پام گیر میکنه و سرم محکم به گوشه ی تخت برخورد میکنه…
برمیگردم…با تمام توانم می دوم و اشکامو به آغوش باد میسپارم…شلوغی جمعیت جلوی دادگاه میبینم چادرمو حجاب صورتم میکنم و از بینشون رد میشم:
-خانم طلاق حرف آخر شماست؟…
-خانم.شرط آقای فروغی برای طلاق چیه؟…
-خانم…
-خانم…
بلاخره به دستگیره ی در میرسم…خودمو به داخل پرتاب میکنم…
با ورود من همه به وجد میان…قاضی پتک میکوبه…مهرداد بایه نیم نگاه خشمگین از روم رد میشه…
طوفانی که از اشک و نفس زدن هام ساختم جلوی حرف زدنمو میگیره…ته زورمو جمع میکنم و با صدای گرفته داد میزنم:
-آقای قاضی…من طلاق نمیخوام…مین طلاق نمیخوام…
مهرداد از جاش بلندمیشه…با این حرکتش ترس وجودمو پر میکنه
-…به شرطی که مهرداد منو ببخشه…

من باران سی و نه ساله مادر بچه های مهرداد…شب رو به زور قرص خواب سر رو بالشت میذارم و روز رو با آرام بخش به شب میرسونم…
مهرداد شیش ماه بعد از ماجرای دادگاه به یه زن دیگه رو کرد و منم به خاطر آرامش پدرو مادرمم سکوت کردم…فقط منتظرم…منتظرم یه آشنا…آشنایی که مردم فرشته ی مرگ صداش میکنن…بیاد تا منو پیش عشقم امین ببره…عشقی که هیچ وقت لایقش نبودم…

با تشکر از دوستای عزیزی که چشماشونا با خوندن داستان گیوتین خسته کردن…ببخشید که تهش تلخ شد ولی بهتون قول میدم که یه قسمت پایانی دیگه به اسم<<سکوت>> به شیرینی عسل واستون بذارم…مرسی …

…پایان

نوشته: شهید


👍 0
👎 0
15777 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

346968
2012-12-06 00:37:49 +0330 +0330
NA

شهید عزیز
سلام دستت درد نکنه مانند قسمت های قبلی بسیار زیبا نوشتی
خسته نباشی

0 ❤️

346970
2012-12-06 03:46:40 +0330 +0330

Merci duste man khaste nabashi

0 ❤️

346971
2012-12-06 04:06:29 +0330 +0330
NA

خوب بود امین جان امابه نظرم به قسمتای قبل نمیرسید
به هر حال درکل خیلی خوب بود
موفق باشی

0 ❤️

346972
2012-12-06 05:15:17 +0330 +0330
NA

نمی دونم داستان تموم شد یا نه ولی هنوز سوالات مطرح شده در قسمت قبل پاسخ داده نشد . هنوز شخصیت مهرداد تو این داستان گنگ و مبهمه . اخه یه سوپر استار نمی تونه به این شدت روان پریش باشه . دلایل اینکه چطور مجبور شدی این روانی را به امین ترجیح بدی معلوم نیست مسلما به خاطر پول یا شهرت نبوده بلکه یه موارد دیگه ای است که نامعلومه . در هر حال بابت زحمت های زیادی که برای این داستان کشیدی خیته نباشید بگم . امیدوارم داستان های بعدی شیرین و با صفاتر باشند.

0 ❤️

346975
2012-12-06 08:09:42 +0330 +0330
NA

Khaste nabashi .vali dar majmue jaleb nabud

0 ❤️

346976
2012-12-06 08:17:07 +0330 +0330

امین جان
داستان قشنگیه و پر از غم
خسته نباشی
ولی با اینکه یه قسمت پایانی دیگه بذاری زیاد موافق نیستم!

0 ❤️

346977
2012-12-06 20:12:51 +0330 +0330
NA

f.1984
با نظر شما کاملا موافق هستم…
همه چی گنگ و نا مفهوم بود…
هیچ شخصیتی درست پرداخت نشده…’.
والسلام
با سپاس

0 ❤️

346978
2012-12-06 23:32:43 +0330 +0330
NA

دوستان باید بگم وضع روحیم داغونه شرمنده ه باز تابش اومد تو داستان.
خواهشا به خوبی خودتون ببخشید.
واقعا توانم نبود 9 قسمت گیوتین رو کامل براتون بنویسم.یعنی نه وقت داشتم نه حوصله.پس شما هم به بزرگی خودتون ببخشید.

0 ❤️

346979
2012-12-07 12:49:26 +0330 +0330
NA

=(( خیلی قشنگـــــــــ بود اما تلخ…

0 ❤️

346980
2012-12-07 20:02:55 +0330 +0330
NA

در حالی که داستان زیبایست اما در بسیاری از موارد خواننده رو گیج میکنه چون شخصیتهای داستان خیلی گنگ هستند

0 ❤️

346981
2012-12-14 19:44:11 +0330 +0330
NA

سلام
داستانت تبدیل به یه تراژدی غم انگیز شده و غلط املایی یا بهتره بگم اشتباه چاپی زیاد داره.
در کل احساسات آدم و تحریک میکنه و خشک و خالی نیست.در ضمن ما ایرانی ها عادت داریم که آخر داستان و به خوبی و خوشی تموم کنیم.من خودم هم ازاین قاعده مثتثنی نیستم. پس اشکال از ماست که انتظار ما از آخر داستانت یه چیز دیگه بود.
تا درودی دیگر بدرود

0 ❤️

346982
2012-12-18 06:31:37 +0330 +0330
NA

اصلا خوب نبود چون بغض تو گلوما گرفته. اما خیلی زیبا بود مرسی

0 ❤️