یک جق جقوی تنها

1401/08/30

به نام خدا
داستانی بر اساس واقعیت
یک جق جقوی تنها
اثر جاودانه ای دیگر از:
شیخ دیوانه(م.ج.ش)
پاییز1401
جزو پرفورش ترین کتاب های نیویورک تایمز وبرنده جایزه ی ادبی قلم امریکا
مقدمه:
این داستان و تمام اتفاق های ان بر اساس واقعیت می باشد ونه تنها من بلکه نسلی درگیر آن بوده است،برای حفظ حریم افراد،تمام اسامی غیر واقعی می باشد اما ذره ای شاخ و برگ در اصل داستان نیست.نسلی که به خاطر تفکرهای غلط و احکام های اجباری روز به روز تنها تر و گرفتار بیماری های جنسی ای شدند که به مرور زمان، تمام روح وجسم انها را نابود کرد. این داستان در سه فصل است که هر کدام از انها مختص به دورانی از زندگی است که ماجراهای زیادی دارد و روند شکل گیری و فراز و فرود های تغییرات روحی و جسمی را در گذر زمان نشان می دهد

کودکی:
اسم من رضاست،یک دانه بچه لوس و شیطون خانواده،که همه دوستش داشتند،اخه چندسالی پدر و مادرم تلاش کردند تا من به وجود بیام و کلی پول دوا و دکتر دادند و دیگه بعد این همه خرج و چشم انتظاری معلوم است که من لوس میشم وهر کاری انجام بدم، دیگه کسی کاریم نداره.پدرم کارمند ویه مرد مذهبی بود و مادرم خانه دار ولی به اندازه پدرم مذهبی دو اتیشه نبود ولی جرعت هم نمی کرد کاری خلاف میل پدرم انجام بده،کلا در خانواده ما پدر حرف اول واخررا میزد و مادرم بیشتر نقش ارامش خانه و سنگ صبور من را داشت. ما رفت وامد های خانوادگی زیادی داشتیم وکلا فامیل هم از لحاظ مذهبی متوسط بودند وبه خیلی از اصول پایبند ولی در ان دوران که من بچه بودم کسی به من کاری نداشت و اصلا نمی توانستند فکرش را کنند،پسری که هنوز به بلوغ نرسیده است به تواند این کارها را انجام دهد. من دختر عمو و دختر عمه زیاد داشتم ولی متاسفانه سن همه ی انها بیشتر از من بود ولی من با انها بازی می کردم.ازپنج سالگی من دیگه خیلی شیطون واتیش پاره بودم و ان زمان خاله بازی و دکتر بازی مد بود و من از این فرصت بهره ها بردم هنوز هم درست نمی دانم چرا دختر عموها ودختر عمه ها با اینکه سنشان بیشتر از من بود به کارهای من ایراد نمی گرفتند؟ نمی دانم خوششان می امد یا فکر می کردند همه کارهای من از روی بچگی است و نیت بدی پشتش نیست.اما نمی دانستند شیطان در جلد من رفته است و هوس هایی در من شکل گرفته است که هیچ انگیزه خیری در ان نیست. یک روز که عمو محموداینا خونه ما بودند،من و دخترش زینب در اتاق بودیم زینب ان زمان هفده سالش بود،دیگه اندام های زنانه اش شکل گرفته بود ، پوستش سفید وکمرش مثل زنان باربی باریک بود و همیشه هم یکم ارایش می کرد و رژ صورتی کمرنگی به لبش میزد که من دیوانه ی ان بودم،من ان زمان هشت سالم بود و همیشه دوست داشتم با زینب حرف بزنم و ان روز در اتاق به زینب گفتم بیا دکتر بازی کنیم،اون اول گفت من دیگه بزرگ شدم زشته ولی بعد که دید من بغض کردم لپما کشید وگفت باشه حالا اخم نکن بچه ی لوس منم خندیدم و از صورتش یه ماچه گنده برداشتم،اون روزا این کار من عادی بود چون هم سنم کم بود و هم کسی دلش نمی اومد به من چیزی بگه. بهش گفتم من دکترم و تو مریض، الان مثلا اومدی تو مطب من و تب داری و من باید معاینت کنم،گفت باشه،اول دستما گذاشتم رو پیشونی زینب که مثلا بخوام تبشا بگیرم ولی نمی دونم چرا همه حواسم به برجستگی سینه هاش از روی لباس بود ،نمی دونم متوجه شد یا نه ولی همش می خندید و می گفت دکتر دارم از تب می سوزم و من می گفتم عزیزم ناراحت نباش خوب میشی، بعد اروم دستما اوردم پایین روی سر و گردنش که ببینم چه قدر تب داره و همین طور دستما اوردم پایین تر تا رسید روی پیرهنش ،نزدیک سینه هاش که رسید گفت چه کار می کنی،گفتم برای اینکه ببینم چقدر طب داری باید به همه جای بدنت دست بزنم،گفت لازم نکرده ، من رفتم اون ور و گفتم اصلا بازی نمی کنم بعد صدام زد و گفت حالا قهر نکن بیا، بچه ی لوس ناز نازی،منم یه زبون براش در اوردم که خندید و دست منا گرفت و گفت بیا دکتر مردم از تب،بعد من دوباره دستما گذاشتم روی صورتش و اومدم پایین تر تا رسیدم به سینه هاش ولی این بار چیزی نگفت ومن یکمی از روی تیشرتش با سینه هاش بازی کردم،اونم همش می خندید ولی چیزی نمی گفت،نمی دونم ولی تو اون سن سینه ی زن ها را خیلی دوست داشتم و وقتی زنای فامیل بچهاشونا شیر می دادند یواشکی دیدشون میزدم و دوست داشتم منم یکم ممه و شیر بخورم،زینب هم سینه های بزرگی داشت که انگار می خواست تیشرتش پاره بشه و من وقتایی که تنها بودیم می گفتم بهش اون دوتاهندونه چی قایم کردی زیر پیرهنت که اونم میزد پس کلم یا از باسنم بشگول می گرفت و می خندید و می گفت جلو بابام نگیا می کشدت،منم می ترسیدم و می گفتم حواسم هست.بعدش گفتم رو شکم دراز بکش تا پشتدم معاینه کنم، اونم دراز کشید من اول موهاشا ناز کردم وگفتم غصه نخور زود خوب میشی،بعد گردن وشکمشا دست کشیدم وبعد دستما گذاشتم رو باسنش ولی قبل از اینکه چیزی بگ یه بشگول از باسنش گرفتم که یه جیغ ریزی زد و فشم داد و گفت گمشو دیگه باهات بازی نمی کنم،منم دیدم الانکه بلند بشه نشستم روی کمرش و چنتا بوسش کردم و گفتم غلط کردم،ببخشید،اونم دیگه کوتاه اومد ومن گفتم اصلا الان ماساژت میدم که حالت جا بیاد،یه بار که مامانم کمر باباما ماساژ میداد دیده بودم ولی الان فقط می خواستم به این بهونه دوباره دستما به سینه های بزرگش برسونم،بعد اروم اروم کمر ،باسن و پاهاشا ماساژ دادم حسابی خوشش اومد وگفت شیطون از کجا بلد شدی این کارا و من گفتم دکترا دست کم گرفتی خندید و من بعد همین طور که روکمرش نشسته بودم دراز کشیدم و شروع کردم از زیرسینه هاشا گرفتن و گردنشا بوس کردن،اصلا دیگه چیزی نمی گفت و فقط اروم اروم نفس می کشید و من حسابی داشتم کیف می کردم که یک هو زن عمو صدا زد،بچها بیاید نهار بخورید که منم ترسدم،زود بلند شدم اونم یه دستی به سر و صورتش کشید و اومد از اتاق بیرون،نمی دونم چرا لپاش گل انداخته بود و سر سفره دیگه به من نگاه نمی کرد ولی من هنوز حواسم به سینه هاش بود،دیگه بعد از اون روزهیچ وقت با من، دکتر بازی نکرد ولی من همیشه دنبال موقعیتی بودم که باز به سینه هاش دست بزنم ولی نشد.
تو کوچه ما بچه پسر زیاد بود و من همیشه به زور بابام برمی گشتم خونه،بیشتر زمان زندگیم تو کوچه می گذشت،تیله بازی،فوتبال،وسطی،کارت بازی و…ولی اون زمان فقط من بودم که علاقه خاصی به دید زدن اندام دخترا و زنای فامیل داشتم،وهمیشه به این چیزا فکر می کردم،ولی بقیه بچها تو کوچه اصلا به این چیزا فکر نمی کردن حتی با چنتا دختری که تو محل بودند فقط لج بودند وبهشون سنگ میزدن ولی من فقط دوست داشتم به دخترا محل زل بزنم و اگه شد بدنشون لمس کنم،حتی گاهی خواب می دیدم دارم سینه هاشونا می خورم،تو محله ما یه دختر بود به اسم فرشته که خیلی شر بود و همیشه با بقیه پسرا دعوا می کرد و وقتی پسرا بهش سنگ میزدند همیشه داد میزد میام شمبول کوچیکدونا می کنم،من همیشه پیش خودم فکر می کردم اخه از من که نسبت به بقیه بچها بزرگتر پس چرا میگه کوچیک،اخ ما اون زمان یکی از تفریحاتون با بقیه پسرا این بود که می رفتیم تو صحرای پشت خونمون سرپا می شاشیدیم و وقتی یکی از همسایه ها توپ ما را پاره می کرد ما هم برای انتقام تو ظهر که خواب بودند می رفتیم رو در خونشون جیش می کردیم و حسابی کیف می کردیم، این حرف فرشته رفته بود رو مخ من و پیش خودم می گفتم یه روز دولما نشونت میدم تا بفهمی کوچیک نیست،فرشته قد بلند و سبزه بود،لبای قلوه ای داشت و کون بزرگ و سینه های متوسط، دختر نترسی بود،یه بار که رفتم تو صحرا جیش کنم دیدم یه نخ سیگار دستش و داره چس دود می کنه،منا که دید جا خورد و گفت اینجا چه غلطی می کنی،گفتم اومدم جیش کنم،گفت کارتا بکن و زود برو و دوباره شروع کرد به پک زدن به سیگار،منم دیدم فرصت خوبی رفتم یکمی اون ور جوری که درست دولم تو دیدش باش شروع کردم به جیش کردن،بعد یهو بهش گفتم نگا کن از دول باباتم بزرگ تر،برگشت و یه نگاه کرد و خندید، گفت گمشو بچه پر رو،بعد که جیشم تموم شد رفتم پیشش و گفتم سیگار از کجا اوردی گفت ظهر که بابام خواب بود یواشکی از جیبش یکی برداشتم ولی اگه بفهمم چیزی بگی یه کتک سیری بهت میزنم،منم قیافه مظلوم به خودم گرفتم و گفتم ابجی فرشته من دهن لق نیستم و بعد پاشدم یه ماچ از صورتش برداشتم و سرما گذاشتم رو پاهاش،تو بچها فقط من بهش سنگ نمی زدم برا همین با من زیاد بد نبود،گفتم یه چیزی بگم قول میدی دعوام نکنی،گفت چی؟گفتم اول قول بده گفت،باشه،گفتم تو دول منا دیدی ،میزاری منم سینهاتا ببینم،اول خندید ولی بعد اخم کرد و گفت نه نمیشه،بعد گفتم تو را خدا فرشته به کسی نمی گم بزار ببینم یکم التماسش کردم و قربون صدقش رفتم تا قبول کرد یکیشا نشون بده،اطراف یه نگاه کرد و وقتی مطمعن شد کسی نیست،مانتوشا باز کرد و پیراهنشا داد بالا وای یه سینه سفید بود که نوکش صورتی کم رنگ بود،تا دیدم اب دهنما قورت دادم، و دستما برد جلو که بگیرمش که زد رو دستم ولی من پرو تر شدم و پاشدم یه بوس از لپش برداشتم و دوباره دستما بردم سمت سینش،این بار دیگه حرفی نزد،اولین بار بود که یه سینه را لمس می کردم،خیلی نرم بود و همش دوست داشتم فشارش بدم،بعد خودم دستم بردم و اون یکی سینشم گرفتم،چیزی نمی گفت و من داشتم کیف می کردم،یهو به ذهنم رسید بگم بیا مثلا من بچتم و تو مامانم بزار شیر بخورم،اونم گفت باشه من نشستم تو بقلش شروع کردم به نوک سینهاشا خوردن اول چنتا گاز گرفتم که زد پس کلم و گفت اروم و من بعد فهمیدم چه طور بخورم که دردش نیاد،بوی صابون میداد سینه هاش انگاری صبح رفته بود حموم،حسابی که سینه هاشا خوردم گفت دیگه بسه پاشو می خوام برم و بعد یهو اومد نزدیک صورتم و لباما خورد،اول ترسیدم و خودما کشیدم عقب، اخ من اون زمان لب بازی ندیده بودم،بعد گفت خر نترس و بعد اومد جلو لباما که می خورد یه حس خاص جدید داشتم،بعد پاشد بره،دستشا گرفتم و گفتم فرشته بازم میزاری سینه هاتا بخورم،یه چشمکی زد و گفت اگ قول بدی به کسی نگی باشه،یه چند باری دیگه این اتفاق افتاد ولی بابای فرشته یه چند وقت دیگه یه کار توی تهران پیدا کرد و از محله ما رفتند و من دیگه نتوستم به سینه های فرشته دست بزنم وحسرتش به دلم موند.
روز به روز کنجکاوی من نسبت به بدن زن ها بیشتر میشد و این فکرها باعث شد کودکی من با بقیه فرق داشته باشه و در این مسیر خیلیا بودند که از دست من کفری شده بودند ولی کاری هم نمی تونستند بکنند و اصلا روشون نمیشد به کسی چیزی بگند،یک روز که همه دخترعمه ها و عموها توی خونه مادر بزرگ جمع شده بودند،یادم هوا خیلی سرد بود و زیر کرسی کلی ادم نشسته بودند،من وسط دخترعمه سعیده و مادرش نشسته بودم،سعیده اون زمان بیست سالش بودومن ده سال،سعیده پوست سفید و چشای درشتی داشت،فقط قدش کوتاه بودولی عوضش سینه هاش به بزرگی سینه های عمم بود،سعیده با اینکه دانشجو بود ولی دختر خیلی خجالتی و ترسویی بود، برعکس دختر عموهام که همه پرو و دریده بودند اون سرش به کار خودش بود و هیچ وقت زیر بار دکتر بازی و خاله بازی با من نمی رفت،اون روز که کنارم نشسته بود،اصلا نمی تونستم به چیزی غیر از سینه هاش فکر کنم،خوبی کرسی هم این بود که همه لاحافا تا زیر گلو می کشیدند رو خودشون و کسی نمی تونست ببین من با دستام دارم اون زیر چه کار می کنم،اول شروع کردم کف پاهاشا با دست قلقلک دادن،هی با پا میزد رو دستم و به زور جلو خنده هاشا می گرفت تا کسی شک نکنه و گاهی هم چشم غره می رفت به من ولی من که این چیزا برام مهم نبود،بعد اروم اروم دستما بردم روپاهاش و رونشا می مالیدم که اونم هی با دست می خواست جلو منا بگیره ولی زیاد نمی تونست حرکت کنه چون بقیه متوجه میشدند و من اتفاقی دستم افتاد بین پاهاش ولی هرچی این ور اون ور می کردم دولشا پیدا نمی کردم،یواشکی بهش تو گوشش گفتم پس دودولت کجاست؟اونم اروم گفت خفه شو و پاشد رفت بیرون،من اون روزا نمی دونستم دخترا چیز دیگه ای دارند،فک می کردم همه ما وسط پاهامون دول داریم،منم پاشدم به بهونه دست شویی رفتم بیرون،سعیده تو اشپزخونه بود و داشت اب می خورد تا منا دید زد تو گوشم و گفت خیلی پر رو شدم،منم گریم گرفت و گفتم الان میرم به مامانت میگم منا زدی،سعیده که از مامانش می ترسید جلوما گرفت و گفت نه نگو ببخشید،گفتم اگه دودولتا نشون ندی من میرم میگم،اون که مونده بود چی بگه،من یهو دستما کردم تو دامنش و رسوندم به شرتش تا اومد به خودش بیاد من حسابی دستما این ور اون ور کردم ولی از دودول خبری نبود،تعادلش بهم خورد و من افتادم رو شکمش به زور دستما از شورتش در اورد ومن از فرصت استفاده کردم و دوتا ماچ از لباش برداشتم و و گفتم سعیده بزار یکم با سینهات بازی کنم اون گفت خفه شو و منا پرت کرد اون ور و دوباره برگشت به اتاق،منم کمی بعد رفتم و دوباره نشستم کنار سعیده زیر کرسی و این بار پرو تر از قبل باز دستما کردم تو دامنش و خواستم دستما بکنم زیر شرتش که تو گوشم گفت تورا خدا نکن زشت،گفتم پس بزار با سینه هات بازی کنم، اونم که دیگه چاره ای نداشت قبول کرد و من دستما بردم زیر پیرهنش و حسابی با سینه هاش ور رفتم ولی حیف که نمیشد بخورم،بعد اون روز سعیده همیشه از من فراری بود و تا منا می دید اخم می کرد و یه چیزی زیر لب می گفت.

نوجوانی:
کودکی من به سرعت داشت می گذشت و من نمی دانستم دارم وارد چه مرحله ی جدیدی از زندگیم میشم،مرحله ای که تمام دوران خوش کودکی من را نابودکرد اما همه چیز از زمانی شروع شد که جوش های روی صورتم زیاد شد و من نسبت به تغییرات بدنم ترسی عجیب پیدا کرده بودم،اول فکر می کردم یه ویروس گرفتم که بعد مدتی خوب میشه ولی رفته رفته جوش ها بیشتر شد ،پشت لبم، مو در اومد و صدام دو رگه شد و بعضی شبها مایه چسبناکی از سر شومبولم خارج میشد که من صبح که از خواب بیدار میشدم،فک می کردم دوباره تو شورتم جیش کردم وخجالت می کشیدم و سریع می رفتم حمام و خودما میشستم تا کسی نفهمه من خودما خراب کردم،حالا که یاد اون روزهایم می افتم خنده ام می گیره و میگم من چقدر اون روزا پاک بودم اما حالا سال ها از اون پاکی فاصله گرفتم.
تو دوران راهنمایی بود که این تغییرات شروع شد ومن بعدا فهمیدم اینها نشونه رسیدن به سن بلوغ،سنی که همه زندگی ادما تغییر میده،دیگه نگاهت نسبت به خودت وادمای اطرافت عوض میشه،دیگه نمی تونی با دخترای همسایه و فامیل مثل قبل راحت باشی و کم کم خودت از اونا فاصله می گیری و اگه هم نخوای فاصله بگیری اونا تحویلت نمی گیرند و دیگه اون دوران خوش کودکی با بلوغ تموم میشه و دوران پر از اشوب نوجوانی و جوانی اغاز میشه.

در راهنمایی پسرها به دو گروه تقسیم میشدند: گروه اول پسرایی که زود به بلوغ می رسند و دسته دوم پسرایی که دیر به بلوغ میرسند،در دسته اول چون زود تغییرات شروع کردن اعتماد به نفس بیشتری دارند و فکر می کنند دیگه یه پا مرد شدند ولی دسته دوم معمولا چون نسبت به بقیه فرق دارند و هنوز مامانی و ناز هستند،اعتماد به نفس کمتری دارند و معمولا گوشه ای از حیاط مدرسه تنها نشستند و بیشتر بچها تحویلشون نمی گیرند غیر مواقعی که بخواند دست مالیشون کنند و در دست شویی مدرسه ترتیبشونا بدند،خداروشکر من به دلیل کودکی پرهیجانم جزو دسته اول بودم و حتی زودتر خیلیا در دوازده سالگی به بلوغ رسیدم.
اون زمان از گوشی لمسی خبری نبود که بچها بتونند فیلم راحت ببینند،و بازار سی دی داغ بود.اول راهنمایی که بودم یادم بچها نهایت کاری که می کردند دولشونا به هم نشون می دادند و بچه هایی که خوشگل بودند را انگوشت می کردند ولی من که کمی تجربم از بچها بیشتر بود،می رفتم با پسرایی که هنوز به بلوغ نرسیدند و خوشگل بودن دوست میشدم و وقتایی که ورزش داشتیم تو دست شویی می بردمشون.یادم یه حسام بود که خیلی خوشگل و سفید بود،به مامانش رفته بود ،اخ یه بار که مامانش اومد در مدرسه دنبالش دیدمش،اسمش رویا بود یه زن قدبلند و بلوند که هیکل ورزشکاری داشت و من بیشتر به خاطر همین با حسام دوست شدم که بلکه به این بهونه برم بیشتر خونشون و رویا جون ببینم.حسام چون هنوز به بلوغ نرسیده بود خیلی ناز بود البته ژن رویا جون هم بی تاثیر نبود،بچها خیلی دوست داشتند ترتیب حسام بدن ولی چون با من بود کسی جرعت نمی کرد بیا سمتش،من از نظر هیکلی به بابام رفته بودم و بعد بلوغ نسبت بقیه بچها درشت تر بودم و زورمم زیاد تر بود یه بار که ورزش داشتیم به حسام گفتم بیا بریم دست شویی کارت دارم،اوایل فقط لباشا می خوردم و دستما می بردم تو شلوارش کونشا می مالیدم،اونم چون هواشا داشتم و زورشم به هم نمی رسید چیزی نمی گفت، یه بار زنگ ورزش ببردمش دست شویی
اخر ودرا بستم و شروع کردم به بوس کردن و خوردن لباش،همش تصویر رویا مامانش جلوم بود،بعد شلوارما کشیدم پایین و گفتم با دولم بازی کن،خودمم شلوارشا کشیدم پایین و با دولش بازی کردم،گفتم خوشت میاد،گفت اره ولی کسی نیاد،گفتم نترس حمیدا گذاشتم دم در کسی بیاد خبر میده،از من بلند شد ولی از اون چون هنوز به بلوغ نرسیده بود همون جوری کوچیک بود،بعد گفتم برگرد و یه تف سر کوروش خان زدم،یادم رفت بگم از وقتی به بلوغ رسیدم دولم بزرگتر شده بود وحتی به جرعت می تونم بگم دول من نسبت بقیه بچها سرتر بود و به خاطر همین لقب کورش خان بهش دادم،این اولین باری بود که می خواستم کورش خان وارد کون کنم،اونم انقدر حمید رفیق ناباب برام تعریف کرده بود که منم وسوسه شدم،و یه تف سرش انداختم و اروم فشار دادم در کون حسام، دردش اومد و می خواست برگرده ولی من محکم از پشت گرفته بودم و یه دستما گذاشته بودم در دهنش که داد نزن و با یه هول دیگه تا ته کردم تو کونش که اگه جلو دهنشا نگرفته بودم صدا جیغش تا دفتر مدیر مدرسه رسیده بود،خیلی تنگ وداغ بود،تا حالا تجربه این لذتا نداشتم،چشاما بسته بودم و به مامانش فکر می کردم و تو کون حسام جلو و عقب می کردم تا ابم اومد،حسام خیلی گریه می کرد و شل شلی راه می رفت،یکمی قربون صدقش رفتم و بوسش کردم تا اروم بشه و بهش گفتم اگه کسی پرسید چرا میشلی بگو خوردم زمین موقع فوتبال تا کسی شک نکنه ولی حسام می گفت به مامانم میگم چه کار کردی وقتی از دست شویی اومدیم بیرون حمید یه چشمکی زد و گفت خسته نباشید پس من چی؟گفتم گوه نخور حالش خوب نیست،بعد که حسام رفت گفتم حمید می خواد به مامانش بگه،اگه فردا بیاد مدرسه منا اخراج می کنند و بابام اگه بفهمه چون مذهبی سرما می بره،اما حمید ناکس می گفت نترس من از این کارا خیلی کردم ،چیزی نمیشه،شب باهزار استرس خوابم برد ولی صبح که اومدم مدرسه از رویا جون مادر حسام خبری نبود،فهمیدم که به کسی چیزی نگفت ولی منا تحویل نمی گرفت،منم رفتم از بوفه شیرکاکاعو وکیک براش گرفتم و از دلش در اوردم و حسابی بوسش گرفتم و حرفایی که حمید یادم داده بودا بهش زدم،که دفعه اول فقط درد داشت،دفعه ها بعد فقط لذت می بری تازه این باعث میشه زودتر به بلوغ برسی،اونم که ساده بود واز چیزی خبر نداشت قبول کرد و دیگه زنگای ورزش پایه ثابت من تو دست شویی شده بود و دیگه خودشم خوشش اومده بود،این حمید بی شرف بدجور تو کف حسام بود ولی من نمی ذاشتم بهش دست بزن تا اینکه یه روز گفت یه روشی هست اگه انجام بدی دیگه طرف بعدش خودش میاد بهت میده ولی هرچی اصرار کردم چیزی نگفت،ولی اخر سر گفت اگه یه بار بزاری من با حسام برم دست شویی بهت میگم،اول گفتم نه ولی اخر فکر روش باعث شد قبول کنم،حمید گفت دایی من از بچه بازای تیر،من هرچی بلدم از اون یاد گرفتم،می گفت داییم همیشه چنتا قند تو جیبش داره،وقتی می خواد کون بکنه،میزاره دهنش تا اب بشه بعد تف قندیشا میندازه رو دولش و می کنه تو کون،گفتم چرا؟گفت قند باعث میشه یه خارش همیشگی تو کون طرف به وجود بیاد که دیگه مجبور میشه خودش بده من از این روش کفم بوریده بود و داشتم تصور می کردم اگه میشد تو کون رویا جون این کارا کرد دیگه تا ابد راحت مال خودم میشد،حمید گفت کجا رفتی دوباره کدوم بدبختا داری تصور می کنی،گفتم رویا،خندید و گفت ای پدرسگ،پسر کم بود می خوای مامانشم بکنی،خندیدم ولی از فکرش بیرون نیومدم،حمید گفت زنگ بعدی ورزش الوعده وفا،حسام جور کن،مونده بودم که چکار کنم که حسام قبول کنه،که به ذهنم رسید برم بهش بگم حمید تهدید کرده جفتمونا به مدیر مدرسه لو میده اگه بهش نده،وقتی بهش گفتم قبول نکرد ولی وقتی گفتم جفتمون اخراج میشیم ترسید و گفت فقط همین یه بار،گفتم باشه،به حمید که گفتم سرذوق اومد و گفت دمت گرم،زنگ ورزش رفت دست شویی و ترتیب حساما داد،وقتی اومد بیرون گفت قندیش کردم،گفتم چی؟گفت روش داییم روش اجرا کردم،گفتم ای بی شرف،اونم حسابی خندید،از اون روز به بعد حسام دیگه خودش می اومد می گفت بریم دست شویی،و روش دایی حمید بدجور جواب داده بود،الحق که فوت کوزه گری بود و خیلی جاها به کار ما اومد. دوستی من با حمید باعث شد من خیلی بیشتر تو دنیای هوس فرو برم و خیلی چیزا یاد بگیرم.یه روز یه گوشی اورد که به اینترنت وصل میشد،وشروع کرد داستان سکسی اوردن،اون زمان چون کسی از اینا چیزی نمی دونست و گوشی کم بود، داستانا فیلتر نبود،یه داستان سکسی اورد به اسم من و مامان دوستم،وقتی داستان خوندیم حسابی حشری شدیم و من اب هوسم راه افتاده بود،خیلی خوشم اومد از داستان و از اونجا بود که من در دنیای داستان سکسی و تصورهای گوناگون غرق شدم،همیشه شبا که بابام می خوابید می رفتم سرگوشیش و شروع می کردم تو اینترنت به داستان سکسی خوندن،اون زمان یه سری کارت اینترنت بود که از سوپری محله می خریدم و کدشا که وارد می کردم یه چند ساعتی اینترنت داشتم دوتا سایت بود به اسم شهوانی و لوتی که پر از داستان با زنای فامیل و محارم و همسایه ها و… بود،کار من این بود شبا یه دو سه ساعت داستان می خوندم وبعد کوروش خان رو روی متکا بالا پایین می کردم تا ابم می ریخت تو شرتم و بعد می خوابیدم تا صبح شرتم مرطوب بود و من حسابی کیف می کردم و انقدر این کارا کرده بودم دیگه متکایی که کرکی بود و سفت،شده بود مثل پنبه نرم ولی بوی خوبی دیگه نمی داد،وقتایی که اینترنت تموم میشد مثل معتادا خمار میشدم و سریع یواشکی یه پول از جیب بابام برمیداشتم و می رفتم با حال زار یه کارت شارژ اینترنت می گرفتم از سوپری که اونم وقتی قیافه منا می دید می خندید و می گفت مواظب خودت باش و دوباره غرق داستان سکسی میشدم.بدجور به خوندن داستان اعتیاد پیدا کرده بودم،انجمن شهوانی صد صحفه بود که هر صحفش بیستا داستان داشت من تو سه ماه کل داستانای این صد صحفه را خوندم و دیگه ذهنم نسبت به تمام اطرافیانم خراب شده بود و می خواستم با کل زنای فامیل و همسایه و غریبه سکس کنم ودر این زمینه به مرحله اجتهاد هم رسیدم دیگه بدون اینکه چیزی بخونم یا به کوروش خان ور برم ،شبا دراز می کشیدم و چشاما می بستم و هر شب به یکی از زنایی که دیده بودم فکر می کردم و تصور می کردم که دارم باهاشون سکس می کنم،و کورش خان هم یواش یواش بلند میشد و بعد یه ربع ابم می اومد بدون دخالت دست و هیچ چیز دیگه ای وقتی برای دوستام این حالت تعریف کردم همه کفشون بریده بود واوایل باور نمی کردند ولی بعد مدتی لقب پدر جق ایران به من دادند و از اونجا بود که هر وقت اسم جق می اومد اسم اقا رضا شهره خاص و عام شده بود. تا اون زمان من فقط داستان سکسی می خوندم ولی بعد ازمدتی بازار سی دی سوپر در مدرسه داغ شده بود و بچها برای هر سی دی سوپر کلی پول و حتی کل تغذیشونا حاضر بودند بدند،بدجور بازار داغ بود،اقاحمید و منم شده بودیم مافیای این بازار،دایی حمید فیلم سوپر رایت می کرد ، حمید و من در مدرسه به قیمت خوبی می فروختیم و همیشه تغذیشونم می گرفتیم،حتی خیلی از بچها را هم به جای پول سی دی، تو دست شویی مدرسه ترتیبشونا می دادیم. یه احمد بود تو مدرسه که باباشم معلم ما بود ، من و حمید بدجور تو کفش بودیم ولی جرعت نمی کردیم با زور ترتیبشا بدیم چون اگه باباش می فهمید دهنمو اسفالت می کرد،تا اینکه یه روز احمد اومد به من گفت فیلم می خواد و منم که دیدم فرصت خوبی قیمتا خیلی بالا گفتم که پولشا نداشته باشه و اون گفت یه تخفیف بده گفتم یه شرط داره که اونم درد داره و زدم زیرخنده احمد متوجه منظورم شد و گفت نمی خوام اصلا منم گفتم به تخمم.ولی بعد چند روز دوباره سر وکلش پیدا شد،اخ من و حمید به بقیه بچها سپرده بودیم اگ کسی بهش فیلم بده دیگ فیلم بهشون نمی فروشیم،اوناهم که می ترسیدند قبول کردند واحمدم دیگه بدجور تو کف بود،اومد پیش من به التماس گفت اذیت نکن فیلم بده،بدبخت بدجور تو کف بود،منم گفتم اگه یه دقیقه بیای تو دست شویی و کورش خان یکم بخوری بدون اینکه ازت پول بگیرم چنتا فیلم خوب که تاحالا هیچکی ازبچها مدرسه ندیده بهت میدم،وقتی دیدم چیزی نمیگه،شروع کردم به ناز کردنش و یکم دولشا از روشلوار مالیدم و لباشا خوردم،بعد حمیدا صدا کردم و گفتم دم دست شویی کشیک بکشه زنگ تفریح بود،رفتیم دست شویی اخر و کورش خان در اوردم دادم دستش شروع کرد به خوردن،بی شرف انگار صدسال ساک زن بود،خیلی خوب می خورد خوبی این فیلمای سوپر این بود که برا بچها جنبه اموزشی داشت وپوزیشن های مختلف یاد گرفته بودند،بعد که کوروش خان حسابی سیخ شده بود شلوارشا کشیدم پایین و گفتم برعکس شو اول خواست مقاومت کن ولی دیگه دستما گذاشتم جلو دهنش و قندا هم دیگه تو دهنم اب شده بود،یه تف انداختم رو کوروش خان و هلش دادم تو کونش،خیلی کونش تنگ بود حتی از حسام هم تنگ تر بود،بعد که حسابی جلو و عقب کردم ابم اومد،دستما از جلو دهنش برداشتم و اشکاشا پاک کردم،گفت خیلی نامردی رضا،منم چنتا بوس از لبش برداشتم و گفتم خیلی دوست دارم احمد،مطمعا باش هیشکی نمیفهمه از این به بعد هم هرچی فیلم خواستی خودم مفتی بهت میدم،شلوارشا کشید بالا و یه اب به دست و روش زد و خواست که بره از حمید چنتا سی دی گرفتم و بهش دادم،حمید گفت نامرد پس من چی،خندیدم و گفتم قندیش کردم اینم دیگه رفت تو مجموعه خودمون،از اون روز احمدم هفته چند بار می بردیم تو دست شویی.با اینکه تو مدرسه کون زیر دستمون زیاد بود ولی باز جغ و فکر کردن به زنا دست از سر من برنمی داشت وهمیشه تشنه تر میشدم.
یه روز که رفته بودم خونه حسام که مثلا باهم درس بخونیم،مامانش فقط اون روز خونه بود و باباش رفته بودم اصفهان ماموریت،رویا جون کلا تو خونه راحت لباس می پوشید و اون روز یه تیشرت مشکی و یه شرتک لی پوشیده بود که خیلی سکسی تر شده بود و من دیگه داشتم از کیر شق می مردم که شانس اوردم ورویا جون گفت من میرم حموم،اگه اب میوه خواستید تو یخچال هست وردارید وقتی رویا جون رفت حموم من و حسام رفتیم تو اتاقش و دیگه کوروش خان داشت شلوارما پاره می کرد،منم به عشق رویا جون دوبار حسام از کون کردم تا کورش خان یکم اروم گرفت،بعد به حسام گفتم من میرم اب میوه بخورم یکم انرژی بگیرم اونم گفت برا منم یه لیوان بیار منم یه بوس از لبش برداشتم و رفتم پایین ولی باز دوباره یاد رویا جون افتادم کوروش بلند شد،دیدم وقت خوبی رفتم تو اتاق رویا جون،یه حمام داخل اتاقشون داشتند،از لای سوراخ در حموم یه نگاه انداختم ولی انقدربخار بود چیزی معلوم نبود،ولی معلوم بود حالا حالاها بیرون نمیاد،منم رفتم سر کشوی لباسای رویا جون ، کلی شرت و کرست داشت،لباس زیراش خیلی سکسی بودند،همشونا تک به تک برداشتم و بومی کردم و غرق بوسه،بعد دوتا از شرتاشا به عنوان غرامت جنگی برداشت و بدون اینکه حسام متوجه بشه گذاشتم تو کیف مدرسم.از اون روز به بعد شبا شرتا رویا جون می پوشیدم و رو متکا بالا و پایین میشدم،خیلی حال میداد و خدا می دونه من چندبار به عشق رویا جون زدم.
جق من را دیگه کمی گوشه گیر کرده بود و خجالتی شده بودم دیگه روم نمیشد با دخترا و زنای فامیل حرف بزنم ولی تو خیالم همشونا رو متکا می کردم،یادم دیگه زنی از فامیل ،همسایه ها،فیلم ها و سریال های داخلی و خارجی نبود که من براشون جغ نزده باشم،بدجور ذهنم بیمار شده بود،لرزش دستم پیدا کرده بودم و مثل نی قیلون لاغر شده بودم ودیگ چیزی از اون هیکل درشت باقی نمونده بود،فراموشی هم گرفته بودم و چندبار باید وسایلم چک می کردم تا چیزی جایی جا نزارم،هر وقت هم غذا خوب می خوردم تا شکمم پر میشد خودکار یه حسی می گفت باید بزنم و میزدم ،دیگه ورودی با خروجی نمی خوند و گاهی سرگیجه هم می گرفتم،اوایل که میزدم یه حس عذاب وجدان داشتم ولی بعد دیگه انگار شده بود وظیفه، هیچ حالی نمی داد ولی باز میزدم،یه مدت اومدم ترک کنم ولی دیگه اونقدر بهم فشار اومده بود که وقتی می رفتم دست شویی تا مایع دست شویی را می دیدم تحریک میشدم و می خواستم که همون لحظه بزنم روش های مختلفی را برای زدن امتحان کردم که هر کدوم حال خودشا داشت اوایل که با داستان و رومتکا بالا و پایین شدن بود،بعد دیدن فیلم سوپر و هم زمان با دست زدن بود،یه بارم یادم دوتا باد کنک بردم حموم پر اب داغ کردم و کورش خان کف مالی کردم و وسط دوتا باد کنک انقدر جلو و عقب کردم که ابم اومد ولی با حال ترینش که اوج کارم بود همون بدون دست و با تخیل ابم اومدن بود که تا امروز هنوز نشنیدم کسی به این مرحله عظما رسیده باشه.
تا دبیرستان همین روند ادامه داشت جقای پی در پی و کون کردن در دست شویی مدرسه،اوضاع حمیدم بهتر من نبود هر دومون بدجور تو جغ و تصورهای سکسی غرق شده بودیم،دیگه هرجا کوروش خان و داریوش خان میرفت ماهم همون سمت می رفتم، راستی یادم رفت بگم لقب دول حمید داریوش خان بود که چند سانت از عرض و طول از کوروش خان کمتر بود ولی اونم انصافا دلاوری بود برای خودش و پابه پای کوروش خان جهادهایی کرده بود که گفتن همه ی انها حوصله و زمان زیادی می خواهد که در توان بنده حقیر نیست.

جوانی:
از هیجده سالگی به بعد تجربه های جدید هم شروع شد، اون زمان چت روم ها مد شده بود، با کامپیوتر به اینترنت وصل میشدم و بعد تو گوگل اسم چت روم سرچ می کردم و وارد میشدم، یه صحفه داشت که هم می تونستی تو عمومی و هم تو خصوصی با دختر و پسرا حرف بزنی،اونجا هم جایی بود برای ادمای جغی ک عرضه نداشتند تو واقعیت مخ بزنند و تو این سایت ها شماره دختر گیر می اوردن منم یکی از اون ادما بودم، یه مدت شده بودم پایه ثابت چت روم ها حتی انقدر رفتم که به درجه ناظری روم هم رسیدم ولی چون تو یه روز تمام دخترایی که بهم شماره نداده بودن را از چت روم اخراج داعم کردم،مدیر چت منا از چت روم برا همیشه انداخت بیرون،کار من این بود که وارد چت روم میشدم و هردختری که وارد میشد سریع به خصوصیش می رفتم و سلام و احوال پرسی می کردم و بعد می گفتم پایه دوستی سالم هستی؟از هر ده تا موردی که می رفتم سه تاشون قبول می کردن،اخ دختر جقی و بی عرضه هم مثل من زیاد بود،اکثر ادمایی که تو این چت روما بودن مریض بودند،یا خجالت می کشیدن که تو دنیای واقعی دوست پیدا کنند یا می ترسیدند که ابروشون بره یا هزاران عقده ی دیگه که باعث شده بود به این چت روما رو بیارند، و کار من شده بود گرفتن شماره از دخترا وبعد پیام دادن و حرف زدن سکسی با اونها،کاری می کردم پشت گوشی اب هر دوتامون بیاد،اونجا بود که دیگه قدرت تخیلم حسابی به کارم می اومد به دختر زنگ میزدم و می گفتم فک کن الان تو خونه تنهایی و من پیشتم،بعد یهو میام سینهاتا از پشت می گیرم بعد تو چه کار می کنی؟اونم می گفت جیغ می کشم و من می گفتم بعد لباتا می خورم و هم زمان دستما می کنم تو شرتد بعد تو چه کار می کنی؟اونم می گفت جووون و اه می کشید،همین طور یکی من می گفتم و اونم جواب می داد انقدر حرف سکسی میزدم که اب جفتمون می اومد،خدا پدر ایرانسل بیامورزه اون زمان طرح هزار تومن شارژ و مکالمه ی هزار دقیقه ای اومده بود که منم شبا تا صبح از بس با دخترا سکسی حرف میزدم دیگه پدر فکم در اومده بود و دندون درد گرفته بودم و جوری شده بودم که تا صدا دخترا پشت گوشی میشنیدم ابم مثل قطر چکون پلت پلت می اومد و دیگه داشت کمرم تا میشد که حمید یه روز به من گفت دیگه رضا جق و کون کردن فایده نداره بیا یه شماره خاله گیر اوردم، بیا بریم کس بکنیم بلکه از این جق زدن و پسر بازی نجات پیدا کنیم،منم که دیگه از جق زدن و کراهتی که کون کردن داشت خسته شده بودم قبول کردم،زنگ زدیم به خاله مریم و گفت نفری سی تومن می گیره وفقط یه بار میزاره بکنیم،ماهم قبول کردیم و وعده کردیم که یه ساعت دیگه بریم مسکن مهر خونش، خاله مریم یه زن چهل ساله بود که بعدا فهمیدیم معتادو شیشه می کشه،سایز سینه هاش هشتاد وپنج بود بدن سفید و تمیزی داشت ولی یکم شکم داشت،خونش یه حالو اتاق داشت وقتی با حمید رفتیم تو اول گفت حساب کنید،پول که گرفت به من گفت بیا تو اتاق و حمیدم نشست تو حال،گفت لباساتا دربیار،بعد شروع کرد به خوردن کوروش خان منم داشتم موهاشا ناز می کردم،وقتی کوروش خان حسابی راست شد شلوار وشرتشا در اورد و یه کاندم گذاشت سر کوروش خان و گفت بکن تو کسم،گفتم اول بزار یکم سینهاتا بخورم بعد،کرستشا در اورد و من شروع کردم به خوردن سینه هاش،بعد گفت زود باش یکی دیگه هم هست،منم کوروش خان اروم گذاشتم در کس مریم جون و هلش دادم جلو کسش حسابی داغ بود،اون روز فهمیدم که گرمای کس چقدر بیشتر کون چهار بار که عقب و جلو کردم ابم اومد،و قتی ابم اومد گفت برو اون یکی بیاد گفتم نمیشه یه بار دیگه،گفت نه،حمیدم کل سکسش پنج دقیقه طول کشید که اونم تونسته بود کلا دوباره تو کس مریم جون عقب و جلو کنه که ابش اومده بود،اونجا بود که جفتمون فهمیدیم جق چه بلایی سرمون اورده و زود ارضا شدیم ولی دیگه مزه کس کردن رفته بود زیر زبونمون دیگه نه جغ و نه کون پسر بهمون حال نمیداد،دفعه بعد که خواستیم بریم خونه خاله مریم حمید دوتا قرص ترامودل گیر اورد و قبلش خوردیم،انصافا خیلی خوب بود یادم من داشتم بیست دقیقه تو کس مریم جون تلنبه میزدم و اونم هرچی فش بلد بود بهم داد که چرا ابم نمیاد،اون روز خیلی حال داد وحال بیشترش به خاطر نعشگی بعدش بود که باعث شد یه خواب راحت بعدش برم و دیگه از اون به بعد همش دنبال خاله های جدید بودیم و مصرف ترامودل و حتی بعد مدتی شیره تریاک که کمرا خوب سفت می کرد رو بیاریم دیگه به غیر جغ به موادم اعتیاد پیدا کردیم، حتی کس کردنم هم باعث نشد ما دیگه جغ نزنیم،حتی بعد هر سکس بیشتر هم جغ میزدیم و حالا درد خماری مواد هم بهمون اضافه شده بود، روز به روز تباه تر و بدبخت تر میشدیم،جوری که اخر جفتمون از خونه فرار کردیم و مدتی تو محله های پرت تهران و پارکا ول می گشتیم و دیگه همه چی مصرف می کردیم،وبرای پول مواد دزدی می کردیم،شبا تا کمر تو سطل اشغالا شهرداری خم میشدیم تا ضایعات جمع کنیم و با پولش مواد بخریم،دیگه زندگیمون شده بود مثل سگای ولگرد،هرجایی میشد می خوابیدیم و هرکاری برای تهیه مواد می کردیم بعضی وقتی زنای معتاد ولگرد مثل خودمون به پستمون می خورد که به خاطر چند پک شیشه حاظر بودند هرمدلی که بخوایم تو سکس برامون تو خرابه های شهر یا زیرپل انجام بدند،اخرسرم یه روز حمید سرنگا تو جای اشتباهی بدنش تزریق کرد و ایست قلبی کرد،من هرچی زدمش بیدار نشد و وقتی فهمیدم مرده تا چند روز بالا سرش تو بیابون گریه می کردم ولی دیگه بدنش بدجور بو گرفته بود ومنم دیگه هرچی مواد داشتیم تو این سه روز بالاسرش مصرف کرده بودم،درد خماری بدجور بهم فشار اورد،برا همین جنازه حمید رها کردم وراه افتادم سمت یه پارک،که از شانس من درست همون روز اونجا طرح جمع اوری معتادین ولگرد از سطح شهر و پارک ها بود،که من را همون روز گرفتند و با ون به طرف مرکز ترک زندگی دوباره بردن،اول لباساما در اوردن وبعد با یه شلنگ فشار قوی اب کل بدنما شستند و یه لباس نو بهم دادن و بستنم به تخت،چند روز بدجور خماری کشیدم،انقدر فش میدادم و داد میزدم جوری که از شدت درد داشت چشام ازحدقه میزد بیرون،تمام استخونام درد می کرد،بعد که سم کمی از بدنم خارج شد از تخت اوردنم پایین و کلاسهای گفت گو درمانی و ورزش صبحگاهی شروع شد،بهمون غذا میدادند،یه اخوند از خدا برامون حرف میزد و اینکه هیچ وقت ما را رها نمی کنه و ما با توکل به اون و تلاش می تونیم به زندگی طبیعی برگردیم،و معتادایی که چند سال ترک کرده بودند برامون حرف میزدند تا ما روحیه بگیریم و به ترک امیدوارم بشیم،من خیلی بی قراری می کردم نه برای خودم بلکه برای حمید،بعدا که ماجرا را برای یکی از مدد جویای اونجا تعریف کردم،پیگیر قضیه شد و گفت یه چوپون جنازه حمیدا پیدا می کنه و چون دیگه خیلی بو گرفته بوده ولاشخورا دورش جمع شده بودن همون جا یه قبر می کنه و جنازه حمیدا دفن می کنه،من بعد چهل روز پاک شدم اما تازه با خبر شدم که بدلیل سکس بدون کاندم با اون زنای معتاد به بیماری ایدز هم مبتلا شدم و دیگه دنیا رو سرم اوار شد،هرچی هم مدد جوها از روزای اول که به مرکز اومدم تا به امروز از خانوادم وادرس محل زندگیم پرسیدن،چیزی نگفتم،چون نمی خواستم بابا و مامانم منا تو این حال و روز ببینند همون بهتر که فک کنند مردم،حتی از خانواده حمیدم چیزی نگفتم چون می دونستم حمیدم ترجیح میداد تو همون بیابون گمنام دفن بشه.
من بعد سه سال هنوز همون جا تو مرکز ترک زندگی دوباره هستم ، اونجا باغبون شدم ،به باغچه و درختای حیاط مرکز رسیدگی می کنم وشبا همون جا می خوابم،همه اونجا منا عمورضا صدا میزنند و خیلی بهم احترام میزارند ،تو این سالها کلی ادم دیدم و کلی داستان شنیدم ولی اخر سر به این نتیجه رسیدم که داستان خودما بنویسم و بفرستم به همون سایت های شهوانی و لوتی که زندگی منا تباه کردند،که بلکه چند نفر باخوندنش نجات پیدا کنند و راهی را که من رفتم دیگه اونا نرند، نمی دونم شایدم ،فایده ای نداشته باشه،این تنها کاری بود که من می تونستم قبل مرگم انجام بدم ،اخ ایدز تمام بدنما درگیر خودش کرده و فرصت زیادی ندارم.
پایان

نوشته: شیخ دیوانه


👍 11
👎 1
9501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

903636
2022-11-21 09:47:34 +0330 +0330

واقعا داستان خوبی بود
خیلی ها رو دیدم که جق و زیاده روی باعث شده روی بیازن به مواد
چون مردا بر خلاف زنا با جق زدن زود انزال میشن

0 ❤️

903773
2022-11-22 23:33:50 +0330 +0330

فوق العاده بود
نوشتار ات خیلی قوی و عالی بود بازم بنویس

0 ❤️

903881
2022-11-23 19:15:02 +0330 +0330

جدا از نگارش و نوشتار نسبتا قابل قبول و همچنین قصد و نیت خیری که ممکنه پشت انگیزه‌ت برای نوشتن این داستان داشته باشی، ولی سیر تکاملی داستان و نحوه روایتت بی شباهت به فیلم و سریال های صدا و سیما نبود.
همین موضوع نشون میده شاید تجربه کافی تو جامعه نداری و هیچ دید درستی از روند اعتیاد و کارتن خواب شدن افراد نداری.
کلیشه های منسوخ شده ای مثل «قند توی کون آب کردن» و یا لاغر شدن در اثر جق و… هم که جای خود!

1 ❤️

917684
2023-03-05 10:42:53 +0330 +0330

چقدر دقیق و منظم
زندگی نسل مارو روایت کردی
خودمم این دوران رو گذروندم،فقط خدا بهم رحم کرد یه رفیق ورزشکار سر راه زندگیم قرار گرفت
وگرنه شاید سرنوشت منم تقریبا همینجور میشد

0 ❤️