༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۵)

1401/12/21

༺(۴)༻
گذر ایّام، آسّه آسته به من می فهموند که زهره مال من نیست… تعلقی به من نداره…
گاهی با متانت…گاهی با تشر و پرخاش…
گاهی بی اهمیت و غیر مهم…
آخری از همه بدتر!..
اینکه حس کنی، اونقد مبتذل و پیش‌ پا افتاده ای، که حتی نگات هم نمی کنه،میل داری از جات پاشی، دهنتو گشاد کنی، بیوفتی وسط، چنگ بکشی به سر تاپات، بگی متنفرم ازت…
اونقد عربده بزنی که گلوت خارش بگیره، دردش بپیچه توی گوشات…بی اختیار بره توی مغزت…جولان بده توی سرت، سردرد شی بیوفتی یه گوشه و خفه خون مرگ بگیری…
آره…
خفه خون مرگ…
کارم شده بود همین!..
تا تنها می شدم یه گوشه، دستامو می ذاشتم بیخ گوشام، تا جا داشت نعره می زدم…
اون شب ننه و آقام نبودن…
تلفن زنگ خورد: “سپهر، غذات توی یخچاله… بگو تینا واست گرم کنه، می ریم خونه آقا جون، شاید شب نیا…”
گوشی رو بی اختیار گذاشتم…
نذاشتم حرفش تموم شه…حقیقتشو بخوای: “به صدای زن ها حساس شده بودم…”
میلم دنبال صدای زهره بود…هر زن یا دختری حرف می زد می خواستم پاچشو بگیرم…
بگم: “خفه شو جنده… یه نفر می خوام حرف بزنه…
یه نفر می خوام عشوه بیاد… یه نفر می تونه منِ خَرو، خرتر کنه… یه نفر حق حرف زدن داره اونم زهره س…”
خونه مون طبقه آخر بود…
اون بالا ها، میون ابرها…گاهی حس می کردی زیرخواب خدایی…گاهی ستاره هارو می شد ورق زد…گاهی می شد آفتابو لمس و حس کرد…گاهی که بارون می زد، می تونستی از اون بالا نگاه کنی که آدما چتراشونو باز کردن و مث موش دارن می رن توی سوراخ و تو فقط پوزخند می زنی و می‌گی:“خیس شید عن آ…”
رفتم سمت پنجره، بازش کردم…
دم دمای غروب بود…
سیل ماشین که توی اتوبان سرازیر بود…
نگاشون کردم…
یکی سلانه سلانه و سر به زیر… یکی وحشی و هار…
یکی بیخیال و مشتی…
یکی عین من درمونده و فلک زده، داشت می روند…
حالم داشت از خودم بهم می خورد… بوی خریت می دادم… خریت محض… بوی تخته پهن…
رفتم سمت کشوی زیرتخت، جاساز من و تینا بود… بطری ویسکی‌ رو برداشتم… حسام برام آورده بود… می گفت: “از آقاش کش رفته…”
خواهرم خونه نبود، باشگاه رفته بود…
صدای ضبطو بردم بالا و حسابی وُلوم دادم و تا جا داشت بد مستی…تا جا داشت سگ مستی… سیاه مستی… خر مستی…
آروم آروم گرمای تنمو حس می کردم، لباسامو یکی یکی در می آوردم و پرت می کردم، ما بینش یه قُلپ ویسکی…
لحظه ای به خودم اومدم که دیدم مقابل دیوار وایسادم… توی اون سختی بتن دارم‌، مشت می زنم… اونقد زده بودم که استخون دستم با پوستش رو هم ماسیده بود…از دیوار خون می چکید…
صدای تینا و تکون دادن هاش، منو به خودم آورد…
چشام سیاهی می رفت، تمام تنم یه جا سِر بود… همه چی داشت می‌چرخید، گو گیجه بدی بود…
صدای موزیک داشت مغزمو پاره می کرد…
تینا بریده بریده حرف می زد، انگشتای دستشو روی گونم حس و لمس‌ کردم، ناخوناش داشت می رفت توی صورتم، ولی دردم نمی‌ اومد، نمی فهمیدم چی می گه!..
صداش گنگ و نامفهموم‌ بود… گوشام نمی شنید…
داشتم تعادلمو از دست می دادم، به زور منو هل داد سمت حموم، دوش آب رو باز کرد…
سردی آب رو تنم سُر می خورد…داشت نم نم پوستمو جمع‌‌‌‌ می‌کرد…نمی تونستم‌ تمرکز کنم… محیط اطراف‌ دور سرم‌ چرخ می زد، دستم ناخودآگاه رفت رو دیوار و
کم کم از حال رفتم…
•─────────★ •♛• ★────────•
بوی تند و تیزی دماغمو گزید، اول شب بود که پا شدم، تینا روی صندلی بعکس نشسته بود،آرنجاشو رو تکیه گاه صندلی گذاشته، پنجره باز و سیگار به دست داشت دود می کرد و متوجه من نشد…
یه تی شرت سفید جذب با یه شلوارک جین تنش بود… به چهره ش که خیره می شدم زیباترین دختر دنیارو می دیدم… خواهرم بود حس و حال خاصی بهش نداشتم، ولی اون موهای لخت و دماغ سر بالاش، اون گونه های برجسته و چشای مستش، آدمو می برد توی یه حس خاص… میل داشتم آروم بگم: “کمکم کن…افتادم توی بد مخمصه ای…”
ولی روم نمی شد حرفی بزنم… آروم زیر لب سرفه کردم که نگام کرد و با عصبانیت گفت:
+سپهر کسخلی…؟! برداشتی کوبیدی رو دیوار که چی…؟! دو ساعت ساییدم تا جاش رفت… ریدی به دیوار که… جواب مامانو خودت میدی نه من!..
-نصف شبی داری سیگاری می کشی؟!.. پنجره رو ببند یخ زدیم…
+بوش می پیچه،این زری جنده “زن همسایه” لاپورت میده مامان…
-حالم خوب نیست تینا…
+آخ فدات شم،خوبه فهمیدی!..
رفتم زیر پتو، دستم داشت تیر می کشید، تینا روشو حسابی باند پیچ، کرده بود…به سختی می شد انگشتامو حس و تکون بدم…
زیر لب آروم گفتم: " تینا اگه مقر بیام نمی زنی توی پرم…؟!"
+لابد زدی، مینارو حامله کردی؟!..(قهقهه)
لبخند ملایمی نشست رو لبام…آروم گفتم: “نه…مزه نریز، بگم یا بخوابم؟!..”
+بخوابی؟!.. عن آقا، یه بارم خونه مکان شد می خوای برینی توی حس و حالم؟!..
گمشو پاشو زنگ بزن مینا بیاد… مامانش شیفته امشب…
می خوام، بری توی کارش،از دیشب یه بند داره زنگ می زنه،سوراخ کرد تلفنو…
لحافتو زدم کنار گفتم: عجب خریه…بهش گفتم زنگ نزنه تا خودم نزدم!..
به چشام خیره شد و گفت: “سپهر…آقا جون هر چی می گه گوش کن،صلاحتو می خواد،بیخیال اون شو!..”
دلم هُری ریخت…
چشامو ازش دزدیم، یعنی تینا هم‌ می دونست، زندگیم‌ شده زهره؟!..
به پنجره خواستم خیره شم و بگم: “آخه…”
نذاشت حرفمو شروع کنم که پا شد، سیگارو پرت کرد بیرون و اومد سمتم…
توی چشای عسلی کشیدش نمی تونستم خیره شم و بگم نمی تونم فراموشش کنم…نزدیکم شد یه دستی کشید رو سرم…
آخ…که چقد حس امنیت و آسایش می داد…
می خواستم بگیرمش توی بغلم و زار بزنم…
می خواستم داد بزنم: “کمکم کن…”
انگار تله پاتی، جواب مثبت داد…
زانوشو روی تخت تکیه و خم کرد بدون این که بفهمم، سرم رفت سمت شکم و پاش، بغضم ترکید…
گرمای دستشو رو موهام حس و لمس کردم… اشک هام سرازیر شد… به هق هق افتاده بودم که آروم گفت: “سپهر… بذار برات بگم تهش چی میشه!.. احضار میشی عقیدتی، قبل تو بابا اونجاست، بهت رحم کنن دادگاهی نشی، که خبری از بخشش نیست…خونه رو از بابا که می گیرن هیچ، آبروش، اعتبارش، اون هشت سال افتخارش، اون سرهنگ‌ تمومیش، اون الدرم بلدرما کنار…آقا جون چی؟!..سپهر باتوام؟!..”
“بشگون ملایم از گردنم”
دستم بی اختیار سفت شد رو رون پاش و خواستم سرمو بکشم که چونمو داد بالا و ادامه داد: “روی بد چیزی زوم کردی…یا بیخیال می شی می ذاری بره یا به سال نکشیده باید مامان،بابارو از زیر پل سیدخندان جمع کنم!..”
با انگشتش قطره اشکی که از گونم سرازیر شده بود رو کنار زد و آروم ادامه داد : “سپهر من از تو کوچیک ترم،ولی همیشه مث مامان پشتت‌ بودم، نذاشتم هیچ وقت درد بکشی،نذاشتم هیچ وقت غرورت لکه دار شه، هر چی خواستی نه نگفتم، ولی یا بیخیالش شو یا بد می خوره توی پرت… من فوقش می رم با مهرداد زندگی می کنم…
تو همیشه جات کنارمه، ولی مامان بابا چی؟!.. غرورشون می ذاره پیش مهرداد زندگی کنن؟!..”
خواست ادامه بده که با عصبانیت دستشو زدم کنار و پا شدم و با صدای بلند داد زدم:"اسم این بی ناموسو باز آوردی؟!..
چند بار بگم حال نمی کنم باهاش، دستمو که داشت از درد می ترکید رو محکم زدم رو سینم و گفتم: “حالم ازش بهم می خوره… می فهمی؟!.. یا پاشم برم بفهمونم بهش؟!..”
تینا قهقهه زد و گفت: “عاشقتم غیرتی‌ من…حالا من بخوام با یه توله ازدواج کنم که از موقعی که شاشش کف نکرده زیر پاهام واق واق کرده شد بد؟!..
شما که دنبال زن امیری شد خوب؟!.. هان؟!..”
با عصبانیت مشتاشو گره و روی پنجه های پاش بلند شد و فریاد زد:“یا فراموش کن یا خودمو می ندازم پایین…”“اشاره به پنجره…”
نمی دونستم چی باید بگم، مغزم داشت می‌پاشید بیرون…
لحظه ای احساس کردم‌ اگه تینا رو از دست بدم‌‌‌ چی؟!..
اگه‌ تنها رفیق تو رگیم پر بکشه چی؟!..
اگه‌ تینا نباشه، نیستم… من نفسم‌ بنده به تینا…
تمام تنم یهو لرزید…
رفتم سمتش و محکم بغلش کردم و آروم‌ گفتم: “چشم…ماچم رفت روی پیشونیش…”
دستش روی سینم با حالت مشت کوبیده می شد و با بغض می‌گفت:“خواهش می کنم سپهر…فراموشش کن‌ لعنتی.‌‌‌…”
کمی بعد یه سیگار روشن کردم و رفتم سمت آشپزخونه،رو صندلی نشستم…
صدای تینا می اومد که داشت تلفنی‌‌ می‌گفت:“گوه خوری نکن مینا،یه‌ چادر مشکی سرت کن،با آسانسورم نمیای…
زود این‌ جایی…
نیای خودم میام جرت می دم…”
تلفنش تموم شد…
بدون این که به روم بیاره اومد شامو آماده کنه، حقیقتش حس و حال گاییدن که نداشتم هیچ، تحمل مینارو هم نداشتم، ولی مگه عشق چیزی جز اطاعت از خواسته های طرفت نیست؟!..
اونم درست همون زمان که مخالف افکارشی؟!..
آره…
مفهوم‌‌ عشق، به نظرم چیزی جز این نیست…
“موافقت با خواسته ها و امیال طرف مقابل،هر چند خلاف حس و حال و احوالت باشه…”
عاشق تینا بودم…
عاشق خواهری که تموم زندگیم بود…
اگه قرار بود یکم حس و حالش عوض بشه، چرا که نه؟!..
منتظر مینا شدیم…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۱/۱۲/۲۰
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۶)༻

10 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-03-12 13:40:12 +0330 +0330

↩ sub.bbw
قربون شما کاریه که از دستم برمیاد 😎

2 ❤️

2023-03-12 16:27:34 +0330 +0330

↩ mahpishooni2020
🫡همه دخترایی که دیلدو می بندن روشن فکرن…

1 ❤️

2023-03-12 16:37:23 +0330 +0330

↩ mahpishooni2020
مشخصا همینطوره…منتها اینطور دخترا سخته کنارشون باشی چون همیشه دورت میزنن😈کی دوست داره دورش بزنن…قطعا هیچکس😃

1 ❤️

2023-03-12 16:40:17 +0330 +0330

↩ mahpishooni2020
تو کتاب زیاد می خونی🤔یه اقایی هست یه داستان نوشته بازی در پارک…توی بخش داستانهای سایت پست شده…وقت داشتی اونم بخون…نظرتو بگو بهش…

0 ❤️

2023-03-12 16:41:52 +0330 +0330

↩ mahpishooni2020
🤔مهم اینه دورت میزنن آخرش و حسابی دهن آدم صاف میشه…
ببینم یه سوال تو علاقه به نوشتن داری یا فقط کتاب می خونی؟

1 ❤️

2023-03-12 16:50:19 +0330 +0330

↩ mahpishooni2020
میتونی اگه حوصله داشتی یه نقطه کور از داستان من برداری بنویسی؟…نقطه کور داستان اینه
زهره مربی اروبیک بود کنارشم مربی استخر…
تینا قبل خواسگاری حسن کله گوهی می رفت باشگاه پیش زهره…یه مدتم رفت سمت مجموعه انقلاب زیر دست زهره برای اموزش شنا…هیچوقتم نفهمید من با زهره رابطه دارم…اینشو نمیتونم قطعی بگم فهمید یا نفهمید! ولی خیلی دوست دارم بدونم به نظر تو چی شد که بهم خورد رابطشون…
اینو به صورت داستان بنویس…یه فضاسازی با توجه به چهره و شخصیتها و یه مکالمه آخر برای پایان رابطه
اگرم از زهره زیاد شناختی نداری🤔پس باید صبر کنی تو قسمتای دیگه کامل ببینی چطور شخصیتی داره

0 ❤️

2023-03-12 16:51:32 +0330 +0330

↩ mahpishooni2020
از دست تو…

1 ❤️

2023-03-12 21:24:48 +0330 +0330

↩ mahpishooni2020
وای بر من‌به مستر پیشنهاد دوستی دادی
یا خود خدا 🤣🤣😎

0 ❤️

2023-03-12 21:54:08 +0330 +0330

↩ mahpishooni2020
شوخی کردم‌ مستر هرچی بهش برسه حقشه
اراده کنه شمارو + ۴نفر دیگه رو خودم‌میزارم روش تقدیمش میکنم🤣🤣🤣😎😎😎

0 ❤️

2023-03-12 21:58:47 +0330 +0330

↩ mahpishooni2020
بابا ایول داری
یموقع به دل نگیری رو دل میکنیا 😁😎

1 ❤️

2023-03-13 00:03:15 +0330 +0330

مستر کجاهاشی 😎

1 ❤️

2023-03-13 02:02:39 +0330 +0330

↩ Alii696996
داداش نت تخیلیه…🤦‍♂️چندتا غلط‌ پرید وسطش…گندش بزنن بابا…این‌ نت نمیزاره آدم بخونه موقع ارسال…یهو یا نمیفرسته یا تیلیغ می‌پاشه😏

1 ❤️

2023-03-24 22:41:10 +0330 +0330

👍👍👍

1 ❤️

2023-03-29 00:30:13 +0330 +0330
می‌گی:“خیس شید عن آ…”
🫶😂
1 ❤️

2023-03-29 00:38:08 +0330 +0330
0 ❤️

2023-05-25 15:18:08 +0330 +0330

↩ sub.bbw
لطفا اگر داستانو همچنان می خونید لایک و کامنت گذاری کنید چون دوستی که وظیفه انتشار داره،یه جورایی کم کاری میکنن🙂ممنونم ازت

0 ❤️

2023-05-25 20:51:54 +0330 +0330

↩ Shadi Venom
nonsense
UNLKE

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «