༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۲)

1401/12/17

༺(۱)༻
میخ لبای پهن گوشتیش بودم، که دیدم اون لبا، رو هم مالید و گفت: بفرمایید…
شصت تیر، دو تا استکان چای از رو سینی برداشتم…
انگار انگشتام رفت رو کارخونه ذوب آهن، ولی خیالم نبود داغیش…
خیالم نبود سوختن…
خیالم جولوم وایساده بود و داشت بهم لبخند می زد…
آخ…چه لبخندی داشت…انگار می خواست آب لمبو شی، مزه مزه، حسابی موکت بزنه، بعدشم هلپی قورتت بده و اگه هسته داشتی، تفت کنه یه گوشه…
حسن سرشو انداخته بود پایین، شبیه بز اخفش، به استکان چای خیره موند…
زهره یه نگاه ریزی بهش انداخت و با لوندی از کنارمون رد شد…
نگام بی اختیار مالید به اون رونای کشیده و گوشت دارش، کفلای برجسته کونش داشت بازی بازی می کرد رو هم…
انگار از قصد بهم مالیده می شد و صداش با لاله گوشم ور می رفت…
چشام مال خودم نبود، چسبیده بود رو اون قمبل بی نقص، روی اون گردی که شبیه قرص ماه، کامل بود…
میل داشتم چشام، زبون در می آورد، از رو همون ماکسی مشکی چنان زبونمو می کردم توی کونش که خود خدا، آه کشیدنشو بشنوه…
خدا هم شاید هیزی می کرد روش؟!..
کسی چه می دونه؟!..
هان؟!..
زهره چند بار خم و راست شد سینی به دست، چای تعارف کرد و یه گوشه کنار تینا نشست.
صدای امیر بلند شد، دوباره توی تمام حس و حالمون گوه زد…
“جناب ایرانی، یه لحظه تشیف بیار!..”
آقام بلند شد و رفت…
یه نفسی تازه کردم…خیالم خوابید و آسوده شد که منو صدا نزد…
دوباره فضا برگشت به حس و حال خودش…
دیگه‌ نگام دنبال، حسن نبود… حقیقت کیرمم نبود چجوری نشسته!، چی کار می کنه!، رو چی میخ شده!، حواسش کجاس!، فقط چشام قفل ممه های زهره و گردن و موهاش بود…
تینا و ننم حسابی باهاش گرم گرفته بودن…
خبری از نازی، دختر امیر نبود…
منم استکان توی لب، فقط محو زهره بودم…
خدا…
چه گردن نازِ بلند و میزونی داشت…
ممه هاش ترد، سر پستونا تیز، داشت از اون ماکسی مشکی، تیزی کشون جر واجر می کرد، بیوفته بیرون…
پاشو انداخت رو پاش، دلم هُری ریخت…
یه باریکه ی سفیدی از ساق پاش طوری حشرمو جوئید که کیرم شده بود شبیه استخون…
یکم خودمو رو کاناپه جا به جا کردم…
کمی گذشت…
زهره با یه عشوه و لوندی خاص، آروم گفت:
“مامان؟!.. نازی؟!.. دخترم؟!.. بیا دیگه خانمم، مهمونا نشستن، زشته!..”
آهنگ صداش، چنان مخمو گایید، رفتم توی هپروت…لحنش داشت با زنده و مُردم لاس می زد…
حسن فوری گذاشت توی پهلوم و گفت:
+سپهر،چیکار کنیم؟!..سپهر؟!..
-حناق بگیری تو…
+چرا حاجی چیزی نمیگه؟!..پس چرا اومدیم؟!..
-زر نزن لاش گوشت، مگه قرارمون همین نبود؟!..
+سپهر خواهش می کنم، به حاج خانم بگو یه چیزی بگه… یه ایما اشاره ای کن یزید…
-حسن خفه می شی یا پا شم برینم بهت؟!..
دیگه، نتونستم زر زر کردناشو تحمل کنم، از جام‌ پا شدم… کیرم سیخ، داشت از جا کنده می شد…
فی الفور، رفتم سمت سرویس بهداشتی…
یه مشت آب زدم توی صورتم، توی آینه خیره موندم…
خیال زهره داشت دیونم می کرد، مث بختک افتاده بود روم…
یه نگاه به اطراف انداختم، چشمم میخ وان حموم شد و یه لیف صورتی که به شیر آب آویزون شده بود، بی‌پدر از نو مغزمو انگشت کرد… انگار بوی عطرش توی وجودم سوزن فرو می کرد…
زهره رو تصور کردم توی وان با همون لیف صورتی، داشت آروم می مالید به ممه هاش…موهاشو دم کرده بود و به چشام خیره مونده بود…
آروم بلند شد…
کف صابون روی ممه های ترد و سفتش سُر و لیز خورد. روی نافش آروم آروم خودشو ول کرد…
پاهای گوشتیش داشت برق و چشمک می زد، لباش داشت تکون می خورد که صدای کوبیدن به در سرویس از اون حال بیرونم کشید…
ننم بود، با صدای آروم‌ گفت: “داری مرده چال می کنی؟!..دو ساعت اون تویی…برو پیش حسن این بی پدر داره آبرومونو می بره، کم کم جمع کنیم، بریم”
•─────────★ •♛• ★────────•
اون شب نازی رو از نزدیک دیدم، یه دختر سفید استخون کلوچه ای بود…
حکایت حسن و نازی شبیه کارد و پنیر بود…
ازین دخترای تیتیش…
بلوندای پاچه ورمالیده…
لج باز،تند، یک دنده بود…
ازینا که یه مشت فلفلم بخوری، بازم تندن…
می سوزونن… آتیشت نزنن ول کن نیستن…
از اون بی شرفا، که پشم کصشونم نیستی…
به حسن راه نمی داد، حسن کجا و اون کجا!..
“پوزخند”
چند هفته ای گذشت…
حسن آروم آروم داشت نازی رو فراموش می کرد…
پوست استخون شده بود، نه اشتها داشت چیزی بخوره نه فاز فک زدن بر می داشت…
کون به کون سیگار روشن می کرد و میخ می شد یه گوشه… یه بار رفتم توی بحرش، یه ساعت بدون تکون، نگاش دنبال ستاره ها بود…
انگار هیچی رو حس و لمس نمی‌کرد…
به کل نابود شده، کاری از دستم بر نمی اومد…
می خواستی چی کار کنم براش؟!..
هان؟!..
خیال می کنی واسه من چی کار می کردن؟!..
این شکلی بارمون آورده بودن…
می گفتن: “درد خودش، باس خوب شه…مورفین مال زناس…”
یه شب آقا جون به حسن خیره شد و زد رو شونم گفت: “این قزمیت چشه؟!..”
شونه بالا انداختم!..
زیر لب گفت: “دختر امیر، یه کیر کلفت می خواد، کار شما ان چوچک ها نیست، یکی رو می خواد وقتی می کنش اون مامان قرشمالش، توی کوصش قند آب شه”
(دستشو مشت کرد کنار شکمش، خیره شد بهم، با یه زاویه خاص، چند باری به سمتم محکم تکونش داد…‌.)
یه لحظه تا حرف زهره پرید وسط شل شدم…
آقا جون توی چشمام خیره شد…
انگار باز گاف داده بودم!..
اخماش مالید توی هم و گذاشت پس کلم و گفت: “اون دختره که ننش پرستاره؟!..اون چی؟!.. چطوره؟!..اوضاعت میزونه باهاش سپهر؟!..رفت و اومد می‌کنی توش؟!.. اسمش چی بود؟!..”
مینارو می گفت، دوست دخترم بود…
چند سالی ازم کوچیک تر، خوشگل و خوش فرم بود…بهش می‌ گفتم: “توئیتی”
یه آهی کشیدم و گفتم: " مینا رو می‌گی؟!.. خوبه… منم میزونم، میزون… آقا جون…"
یه نفس عمیق کشید و گفت: “لقمه بزرگ تر از دهنت برندار پسر…گلوت جر می خوره…
گیرم اون قرشمال، بذاره کصشو تَر کنی، تهش‌ چی…؟!
هان؟!..
چند بار بگم با کوسه ها نپر،می گیرن یه جا جرت میدن…
نمی خوام پاشم چنان بزنمت که به برینی به خودت… دیگه از آب و گل در اومدی… منطقت کجاست پسر؟!..زن مردمه… امیر رو می بینی؟!.. می دونی‌ چند تا عملیات کنارش بودم؟!.. توی خیبر می دونی دست خالی چند تا عراقی رو جر و واجر کرد؟!..
خیال می کنی یه آدم گردن کلفتی مث اون، جلوی همین لکاته خرد نشد؟!..
تو اصلا می دونی اون زنک چه ماریه؟!.. خودتو گوه ماجرا نکن!.. عاقل توی هر سوراخی دست نمی کنه!..
بتمرگ سرجات…
یه کاره افتادی وسط، خیال برت داشته چی میماسه بهت؟!..
هان؟!..
نهایتش گذاشت بزاری لاش، که چی؟!.. می گیرن اخته ات میکنن پسر… لیسک نباش…”
با پشت دست عرق شرم رو از پیشونیم پاک کردم…قلبم تند تند می زد، از کجا فهمید چِش م دنبال زهره اس؟!..
ادامه داد:
“من نمی دونم‌ درد نسل شما چیه؟!..
همین مینا چشه؟!.. همین فنچه…
خوب تیکه ای…
نفسشو بخور…
چنان بکنش فرش جمع شه…
دستشو بگیر، برید یه کافه ای، لب دریایی…
زندگی کن کسخل… گیرت کجاست تو؟!..
افتادی دنبال اون قرشمال…
بیخیال شو…”
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۱/۱۲/۱۷
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۳)༻

9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-25 15:11:15 +0330 +0330
0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «