یک خاطره کاملا واقعی

1399/09/20

درود بر همه دوستان . نمیخوام لفت ولعابش بدم میرم سراصل مطلب
درسن30 سالگی من و23 سالگی همسرم . در یکی از شهرهای جنوب(به اقتضای شغلی ) زندگی میکردیم یک پسر یک ساله ونیمه داشتیم. بایک زن وشوهر بنام یوسف و نگین که همشهری وهمکار بودیم اشنا شده بطوریکه خونه یکی شدیم و نگین هر موقع شوهرش سر کار بود بخاطر تنهایی وترس شبها خانه ما میخوابید .بعد یک سال ونیم دوستی (من نگین رو به چشم یک خواهر می دیدم) کم کم نگین در زمانی که شوهرش نبود او رو به باد انتقاد میگرفت ومن نصیحت میکردم زندگی فراز ونشیب داره ولی متاسفانه نگین از چهره و … یوسف هم بدش میومد. ومیگفت من رو به زور بهش دادند
خلاصه تا اینکه دوسه بار از نگین حرکات نامعمولی دیدم یکبار خانمم بچه رو برده بود دستشویی سینه های سایز بزرگ پرشیرش رو در اورد وبمن میخندید و به زور میخواست بکنه دهن بچه خواب و میگفت موقع شیرش است وتا خانمم اومد زود خودش رو جمع جور کرد.ویکبار دیگه که مادرش از شهرستان اومده بود خونشون ومن وهمسرم رفته بودیم به رسم معرفت دعوتش کنیم منزلمون. خانمم داشت تو اون اتاق با مادر نگین صحبت میکرد …ونگین که یوسف خونه نبود اومد از منزل پذیرایی کند (بایک لیوان شربت). تا خم شد شربت رو بمن تعارف کند به اصطلاح چادر از سرش افتاد ویک دفعه سینه های درشتش که از تاپ تقریبا 80 درصدش بیرون بود نمایان شد وتا دوزانو نشست که چادرش را بر دارد دامن کوتاهش روی رونهای درشت وسفیدش رفت بالا و چیزهای دیگری نمایان شد همه اینها در کسری از زمان اتفاق افتاد
من هر دو موضوع رو حمل بر صمیمیت بیش از حد و اتفاق نهادم
تا مدتی گذشت وبرای ما نیز مهمان از شهرستان رسید و همسرم حین. تدارک ناهار گفت کپسول گاز داره تموم میشه بد زمانی بود زمان پخش کپسول دو بعد از ظهر بود
پس با همفکری به این نتیجه رسیدیم کپسول از یوسف ونگین قرض بگیریم و…پس موتور رو برداشتم وگاز دادم بسوی خانه دوستانمون .ساعت 1030 صبح بود زنگ.زدم نگین بایک چادر رنگی به سر خواب الود در رو باز کرد
من ازبعد عذر خواهی موضوع رو گفتم
اونم گفت اشکالی نداره یوسف رفته بیرون ومن هم بچه رو شیر میدادم که خوابم برد .الان هم کپسول سنگین هست بیایید خودتون بر دارید
منم بعد از تشکر رفتم داخل منزل وسمت اشپزخانه وکپسول یدک رو از کنار اشپزخانه بر داشتم برگشتم که سینه به سینه خوردم به نگین که با چشمهای خمار ویک لباس زیر که دیگه چادر هم به سرش نبود. سینهای درشت و رانهای سفیدش خودنمایی میکرد. درست صورت خود روچسبانده بود به زیر گلوی من چون قدش کمی از من کوتاهتر بود) من یک لحظه گفتم چی از این بهتر من که تا بحال خیانت نکردم خودش مبخاد و میخاره و…
اما یک لحظه نفس در سینه ام ازشدت هیجان و استرس… حبس و چشمانم ناخوداگاه بسته شد. همین باعث گردید تا بتوانم بر شهوت خود مستولی شده وکپسول رو برداشته وتنه محکمی به نگین زدم واو پرت شدبه کناری ومن رفتم
بعد چند روز که مهمان ها رفتند به خانمم گفتم دیگه صلاح نمیدونم با یوسف ونگین رابطه داشته باشیم اونیز جون خیلی بمن اعتماد داشت نپرسید واسه چی .
نگین با یوسف چند بار دیگه اومدن خانه ما …ونگین دائم تکه همراه با خنده میومد داداش چی شده. دیگه از ما خوشتون نمیاد و… من اهمیتی نمی دادم ولی هر رفتی اومدی داره اینقدر ما نرفتیم که انها نیز با ما قطع رابطه کردند
سالهای بعد که از ان شهر رفتیم موضوع رو به همسرم گفتم و نیز اظهار کردم اون لحظه میخواستم با نگین رابطه بر قرار کنم ولی خدا نخواست من این عمل ناشایست رو انجام دهم. وبا حبس شدن نفس در سینه ام تونستم به شهوت خودغلبه کنم
دوستان عزیر نظر شما چیست ؟
ایا باید با نگین رابطه برقرار میکردم واستفاده جنسی میبردم
یا کارم درست بوده که قطع رابطه نمودم
خودم الان هم از عمل اون لحظه خود راضی هستم اما اعتقاد ات مذهبی و… اون موقع رو ندارم . هم اکنون هم میگم اگر روابط به صورت دوستی و یکرنگی باشه مشکلی نیست. اما خیانت و دروغ گویی همیشه ناشایست است
بطویکه داریوش بزرگ در چند هزار سال پیش میگوید خدایا کشورم را ازقحطی ودروغ گویی حفظ بفرما
پیشاپیش از نحوه. بد نگارش ام عذر خواهی میکنم
اماگر خاطره ام مورد استقبال شما واقع شد خاطره دیگری برایتان بازگو خواهم کرد
امید

14 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .






تاپیک‌های داغ





‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «