حاجی و دختر 13 ساله مامان لیلا (2)

1403/03/10

شب از فکر حاجی خوابم نمیبرد
مدام اون لحظه ای که کیرش زیر پام تیک میزد میومد تو ذهنم و مجبور بودم کصمو بمالم
منتظر فردا بودم که به حاجی بگم کیرشو میخوام ولی چجوری
بالاخره صبح شد
مامانم داشت سر و صدا مبکرد باید یه موقعیتی پیدا میکردم که به حاجی بگم دلم سکس باهاش رو میخواد اما مامانم مزاحم بود
تو اولین دیدارمون با حاجی چشم تو چشم شدیم بهم چشمک زد منم یکم نگاش کردم و خندیدم
حاجی رفت کنار درختای باغچه و مشغول آب دادن درختا شد منم به بهونه گلا رفتم پیشش
گفت خب عروسکم چی شد تصمیمتو گرفتی؟
با خجالت گفتم خب مامانمو چکار کنم
گفت تو اوکی باش من مامانتو دک میکنم
امروز پایه ای بریم یه حالی بکنیم؟
لبخند زدمو سرمو انداختم پایینو گفتم والا چی بگم
حاجی گفت آخخخ قربون اون کص خوشگلت برم خودم ردیف میکنم
طرفای ظهر بود حاجی صدای مامانم زد و گفت بیا برو بازار واسم یه پیرهن بخر
مامانم گفت خب عصر میرم
حاجی هم عصبانی شد گفت الان بیا برو مامانمم گفت خب بزار ظرفا رو بشورم میرم
حاجی هم گفت مبینا میشوره تو برو فقط نری یه چی بدرد نخور بخری و بیای میری از احمد آقا میپرسی کجا جنس خوب داره همونجا بخر
مامانمم گفت خب تا پیش احمدآقا دو ساعت راهه
حاجی هم گفت اصن نمیخواد بری و شروع کرد غر زدن
مامانم اومد گفت مبینا بیا این ظرفا رو بشور تا من برم بازار حاجی گیر داده برم واسش پیرهن بخرم
منم قبول کردم
حاجی هم کارتشو داد و گفت برگشتنم از حسن کبابی سه دست کباب بگیر که یکم جون بگیریم
مامانم رفت و من منتظر شدم تا مطمعن بشم رفته تا اینکه حاجی صدام زد مبینا… عروسکم…
رفتم دم در اتاقش و رفتم داخل
رو تختش نشسته بود و شرت و سوتین زرد رو گذاشته بود جلوش گفت اینو بپوش امروز
پشتمو به حاجی کردم و آروم لباسامو در آوردم
حاجی مدام قربون صدقم میرفت و چشم ازم بر نمیداشت
بعد که پوشیدم دستمو گرفت و یکم نگام کرد و کشیدم تو بغلش و منو نشوند رو پاش
لبمو گذاشت تو دهنش و سینمو شروع کرد مالیدن
زیر پام سفت شدن کیرشو کاملا حس میکردم
چند دقیقه ای لبمو خورد و رفت سراغ سینم
چقدر خوب و حرفه ای میخورد زبون میزد و یهو همشو میکشید تو دهنش و مک میزد نوک سینم صورتی بود و بخاطر مک زدن حاجی قرمز شده بودو تیز شده بود
حاجی دستشو گذاشت رو کسم و از رو شرت شروع به مالیدن کرد داشتم دیونه میشدم
دستشو از بالای شرتم کرد داخل و کسمو گرفت تو دستش و گفت چقدر خیسه مبینا… تو با ابن سنت چقدر خیسی دختر… چشمام خمار شده بود و مدام لبمو گاز میگرفتم
حاجی شروع کرد کصمو مالیدن و صدای نفسام هی بلند تر میشد تا اینکه خوابوندم رو تخت و شرتمو در آورد
یکم نگاه کصم کرد و گفت کصت از کص لیلا صد پله بالاتره و با بوس کردن روی شکمم و رون پام کم کم رفت لای پام و کصمو شروع کرد خوردن
چقدر این مرد حرفه ای بود
با هر بار خوردن و زبون کردن تو کصم انگار میخواستن جونمو بکشن بیرون
پاهامو داد بالا و شروع کرد همزمان زبونشو از کصم میکشید تا سوراخ کونم
از بس حشری بودم دلم میخواست گریه کنم ناله هام کل اتاقو گرفته بود تا اینکه یهو بدنم لرزید و بی جون شدم چند دقیقه بعد حاجی هم لخت شد و با شرت نشست لبه تخت و گفت حالا نوبت توعه که به من حال بدی
مامانمو زیاد دیده بودم واسه همین دو زانو نشستم پایین تخت و شرت حاجی رو دادم پایین
وای خدای من چقدر بزرگ بود… حتی وقتی لمسش کردم و گرفتمش دستم کامل دور کیرش رو نمیگرفت و باید دو دستی میگرفتمش
اول خوب براندازش کردم… چه بوی خوبی میداد آروم سرشو مث بستنی لیس زدم مث جیگر بود و کم کم کردمش تو دهنم
فقط سرش و یکم پایین ترش میرفت تو دهنم ولی مامانم انقدر حرفه ای شده بود که همیشه نصفشو میکرد تو دهنش
حسابی لیسش زدم و حاجی هم گاهی میگفت یاد بگیر دندون نزنی و مک بزنی و همزمان دستتو پایبن و بالا کنی
فک کنم نیم ساعتی با کیر حاجی ور رفتم و خسته شدم
بلندم کرد و گفت بیا بشین رو کیرم و بزار کیرم از لای پات بزنه بیرون
نشستم تو بغلش و کیرشو از لای پام دادم بالا
صحنه جالبی بود انگار من کیر داشتم
پاهامو جفت کرد و شروع کرد بالا و پایین کردن من
نصف کیرش از جلوم میزد بیرون و تماس کیرش با کصم داشت کل بدنمو میلرزوند
همزمان سینمو میمالید و منم سعی میکردم خودمو بالا و پایبن کنم
زود خسته میشدم تا اینکه حاجی گفت بخواب رو تخت و یه متکا گذاشت زیر شکمم و دوباره کیرشو گذاشت لای پام و شروع کرد تلمبه زدن
جیغم در اومده بود و حاجی هم سرعتشو زیاد کرده بود
یه ربعی داشت تلمبه میزد تا اینکه یهو بلند شد و نشست رو پام و شروع کرد جق زدن و یهو کمرم و لای چاک کونم گرم شد فهمیدم ابش اومده
منو تمیز کرد و خوابید کنارم تو چشام زل زد و گفت تو مال من هستی دیگه اینو یادت نره
زبونم باز شده بود بهش گفتم خب مامانم نمیزاره
گفت مامانتم راضی میکنم لیلا رو حرف من نمیتونه حرف بزنه
بهش گفتم مامانمو چجوری مخشو زدی
گفت چند سال پیش که بابات اومده بود اینجا زن من تازه فوت شده بود و حسابی تو کف مامانت بودم از طرفی هم میدونستم بابات زیاد با مامانت نمیخوابه و نمیکنتش… گفتم از کجا میدونستی… گفت خط تلفن اینجا کلا به اتاق منم وصله مامانت وقتی با دوستاش حرف میزد خودش میگفت که بابات باهاش سرده و مامانتم حسابی حشریه
منم از فرصت استفاده کردم و یبار که میدونستم مامانت داره از پشت شیشه نگاه میکنه که ببینه من خونه هستم یا نه کیرمو درآورده بودم و داستم جق میزدم و سایه مامانتم میدیدم که داره نگام میکنه
حتی یبارم وسط جق زدنم اومد تو
میدونستم که خودش میخواد
یبار بهش گفتم میتونی بیای تو حموم پشتمو لیف بزنی
گفت اره گفتم شوهرت چیزی نمیگه… اونم چشمک زد و گفت خب بهش نمیگم
وقتی اومد تو حموم یکم که لیف زد کیرمو از عمد راست کردم اونم به شوخی گفت ماشالله حاجی بهت نمیخوره انقدر باشه
منم بهش گفتم مگه واسه شوهرت چقدره… لیلا هم گفت زورکی میشه 13 و خندیدیم
منم بهش گفتم خلاصه اگه دوست داشتی میتونی بیای استفاده کنی ازش اینکه دیگه صاحاب نداره
مامانتم از همونجا شروع کرد مالیدن کیرم
از فرداشم که تو خواب بودی و باباتم میرفت سرکار میومد تو اتاق من و میخوابید تو بغلم تا اینکه کم کم کردمش
گفتم تو کونش کردی جر نخورد؟
گفت جر نخورد ولی از حال رفت که مقصر خودش بود
تو کونش نمیرفت ولی خودش نشست روش
موقع حرف زدن، دست حاجی رو کصم بود و با مالیدن کصم دوباره داشت حشریم میکرد
گفت مامانت چند بار تا حالا دختر و زنای همسایه رو آورده بکنم ولی هیچکدومشون خود لیلا نمیشن الانم که تو رو پیدا کردم
به خنده گفتم شما خیلی حرفه ای هستین و واقعا آدمو دیونه میکنین
حاجی گفت تازه هنوز نکردمش تو کصت ببینی چه لذتی داره
گفتم فکر نکنم این کیر بره تو کص من… گفت تو نگران نباش از این گنده ترم میره فقط باید تحمل کنی ولی بعدش لذته
بهش گفتم حاجی بهم گفتی بهت کادو میدم چی میخوای بدی گفت فردا با مامانت میفرستمت بری بیرون واست گوشواره طلا بخره
تو مال من بشی سر تا پاتو طلا میکنم
دو ساعتی بود که تو بغل هم لخت بودیم و گاهی با هم ور میرفتیم
گاهی به خنده میگفتم بازم میخوام اما حاجی دوست داشت منو تشنه نگه داره تا سرد نشم و من اینو بزرگتر که شدم فهمیدم
اون روز مامانم اومد و از اون روز منو حاجی با هم صمیمی تر شدیم حتی فرداش کارتشو داد به مامانم و گفت لیلا برو واسه مبینا گوشواره بخر و اولین هدیه کص دادنمو گرفتم اگرچه خودم از خدام بود به حاجی بدم اما چی بهتر از این که هم حال کنم هم هدیه بگیرم
حدودا یکماهی بود که از رابطه منو حاجی میگذشت و هر چند وقت یکبار میرفتم خونه حاجی و اونم حسابی از خجالت کصم در میومد ولی من دلم چیز دیگه ای میخواست و اونم ورود اون کیر کلفت داخل کصم بود و باید اینو به حاجی میگفتم
بعد از دک کردن مامانم و رفتن تو اتاق حاجی شروع کرد لخت کردن من
همچنان آتش شهوتش مث روزای اول بود و اصن چیزی ازش کم نشده بود این وسط منم یجورایی عاشقش شده بودم عاشق اون هیکلش و موهای بدنش اون حس شادابی و قربون صدقه رفتناش مخصوصا عاشق اون لحظه ای که طاق باز میخوابید و میگفت وسط کصتو بزار رو کیرم و لای کصتو بکش رو کیرم و خودشم از پشت انگشت میکرد تو کونم… تازه شروع کرده بود انگشت کردنم اولاش میسوخت اما انقدری میمالیدم و حشریم میکرد که تو اتاقش فقط جیغ میزدم و ناله میکردم
حتی انقدری عاشق شده بودم که بعضی شبا دلم میخواست بلند شم و برم تو بغلش بخوابم اما این وسط یه سد بزرگ بود به اسم مامان لیلا که جدیدا هم شک کرده بود که چرا انقدر حاجی هوای منو داره
اون روز به حاجی بالاخره گفتم من دلم میخواد کیرتو بکنی تو کصم و کلا دلم میخواد شبا تو بغلت باشم حاجی گفت خب اگه نظرت اینه باید روی لیلا کار کنم و میدونم کار سختیه اما باید بریم مرحله بعد
چند روزی گذشت و میدیدم که حاجی هم به مامانم میرسید و زیادم میبردش تو اتاق و میکردش و من این وسط داشتم از حسودی دیوونه میشدم ولی چاره ای نبود تا اینکه صدای مامانم بلند شد که اصن حرفشو نزن اون بچست
حاجی سعی میکرد مامانمو کنترل کنه و با لحن آرومتر باهاش حرف میزد اما مامانم قاطی میکرد
رفتم گشت در تا واضح تر بشنوم
مامانم میگفت نه میتونه تحمل این سایز رو بکنه نه تو این باغ هاست
حاجی هم زد زیر خنده و گفت این دختر الان تو سن بلوغه بالاخره میره بیرون و کص و کونشو به باد میده اما در قبال چی
اینجا هم من حواسم هست هم تامینش میکنم هم هر چی خواست واسش میکنم
مامانم گفت این فقط شهوته و حاجی سعی میکرد قانعش کنه تا اینکه گفت بخدا زندگیمو به نامش میزنم تا خیالت راحت بشه
هر چیزی یه قیمت داره و قیمت مبینا زندگی یه عمر منه منم هیشکی رو ندارم و وارثم میشه مبینا
بعدشم اون تهش میخواد یه شوهر بکنه که هیچی نداره و بدبختش کنه مث خودت
مامانم آرومتر شده بود و با لحنی آروم گفت پس من چی میشم حاجی گفت فکر تو هم هستم تو که گل سر سبد منی اصن یهو دیدی دوتاتونو با هم یه حالی بهتون دادم مامانم یه اخمی کرد و گفت دیگه چی حاجیم خندید و گفت
حاجی گفت خودمم روش کار میکنم اگه میلی به رابطه نداشت زوری که نمیخوام بکنم اصن مگه من تو رو زوری کردم فوقشم پردشم رفت میشه دوباره دوخت
مامانم شروع کرد پوشیدن لباسش و حاجیم گفت پس یادت نره من رو مبینا کار میکنم
مامانمم گفت حاجی بعد از اینکه به قولتون وفا کردین وگرنه حرفشم نزنین مبینا تمام زندگی منه
باور کردنی نبود یعنی مامانم قبول کرد
از ذوق موقع برگشتن خوردم زمین ولی خودمو جمع و جور کردم
مامانم یکم براندازم کرد و رفت
حاجی اومد دم در و یه چشمک بهم زد و اوکی داد که یعنی حله
منم خندیدم و یه بوس یواشکی واسش فرستادم
آخخخخ یعنی میشد من شبا برم پیش حاجی و تا صبح تو بغل یه مرد بخوابم
یک هفته ای از قضیه گذشت و من به حاجی فهموندم واقعا دلم سکس میخواد و خیلی تو کفم
حاجی هم بهم گفت مامانت دوست داره ببینه چجوری مختو میزنم و یوقت زوری نکنمت واسه همین کامل میخواد با چشمای خودش ببینه و تو هم باید نقش بازی کنی مث روزای اول
بالاخره روز موعود رسید و مامانم رفت بیرون ولی میدونستم که یواشکی برمیگرده
رفتم تو اتاق حاجی حاجی گفت تو حرفات اینم بگو که من تو و مامانمو دیدم که سکس میکردین
خلاصه حاجی منو نشوند رو صندلی و خودشم روبروم نشست یکم باهام شوخی کرد
یه چشمک بهم زد که یعنی مامانت داره میبینمون
بهم گفت مبینا چند وقت میخوام یه چیزی رو باهات درمیون بزارم ولی شک دارم میتونی بپذیری یا نه
هر آدمی نیازهایی داره و هر دختری هم یه سری نیاز داره بجز روحی جسمی نیازهای جنسیه… منم الکی خندیدمو گفتم خب الان من یعنی اینم نیاز دارم
گفت تو بالاخره با یه پسر ارتباط میگیری و خیلی باید مراقب باشی… به هر مردی نمیشه اطمینان کرد و باید بشناسیش گفتم خب باید همه رو امتحان کنم و زدم زیر خنده حاجی هم خندید و گفت خب تو اینموقه ها باید بری سراغ کسایی که تقریبا میشناسیشون و ارزیابی کنی که کی موقعیت بهتری داره
بعد بابامو مثال زد و بدبختی مامانم و اینکه مامانم به حاجی پناه آورده
از نیازهای مامانم گفت و من اینجا سوال کردم مامانم نیازهای جنسیشم به شما میگه؟ حاجی یکم مکث کرد و گفت خودت چی فکر میکنی
گفتم میتونم باهاتون راحت باشم حاجی گفت آره
گفتم من بارها شما رو دیدم با مامانم
حاجی گفت خب مامانت هر روز میاد اتاق منو تمیز میکنه
گفتم نه سکستونو…
حاجی مثلا هنگ کرد و گفت خب آدم باید نیازش برطرف بشه و مورد اعتمادتر از منم احتمالا نبوده
گفتم آره میفهمم
حاجی گفت خب نظرت راجع به رابطه ما چیه
گفتم خوبه گفت خب ما رو لخت دیدی دیگه منم خندیدمو گفتم بارها
حاجی خندید و گفت حست چی بود… گفتم روم نمیشه خب بگم
گفت من مث مامانت که اعتماد کرده تو هم میتونی اعتماد کنی… یکم خودمو لوس کردم تا بالاخره گفتم میتونم راحت باهاتون حرف بزنم حاجی گفت آره
گفتم حسم اینه که دوست داشتم جای مامانم باشم
گفت یعنی با یه مرد بخوابی؟
گفتم نه با شماااا… حاجی قهقه زد و گفت خب من که سنم بالاست تو باید بری با هم سنای خودت… گفتم من دوستام با همسنای خودشون سکس کردن هم هولن هم سایزشون کوچیکه هم ده دقیقه ای همهچی رو تموم میکنن بعدم دیگه جوابتم نمیدن تازه همه جا رو هم پر میکنن
حاجی گفت پس سایز بزرگ دوست داری
گفتم اره چیزی که کمه سایز شماست
حاجی گفت پاشو بچرخ ببینم
منم پاشدم و با اون سن و قدم با عشوه چرخیدم
حاجی گفت مبینا نمیتونی تحمل کنی خب و دستشو زد به کونم و گفت سایز منو از نزدیک دیدی گفتم آره
گفت پاتو بیار بالا بزار رو صندلی
مچ پامو گرفت و گفت سایز کیرم اندازه مچ پاته
گفتم خب کم کم میریم جلو
گفت نمیترسی مامانت بفهمه
گفتم خب بفهمه منم میدونم اون بهتون میده
حاجی دستمو گرفت و نشوند رو پاش
گفت من دنیا رو میدم اگه فقط مال من بشی و لبشو گذاشت رو لبمو دستشو کرد زیر بلوزم
میدونستم مامانم داره نگام میکنه
رفتیم خوابیدیم رو تخت چه حالی میداد جلوی مامانم داشتم کص میدادم
حاجی انگار روز اولمونه حسابی قربون صدقم میرفت و منم حسابی از خجالت کیرش در اومدم
اونروز تموم شد و سکس ما به مالیدن و انگشت کردن و خوردن گذشت
مامانم تا میرفت تو اتاق حاجی گوشمو تیز میکردم ببینم میخوان حرف بزنن تا اینکه بالاخره مامانم شروع کرد
هنگ بود به حاجی میگفت این دختر اگه بره تو اجتماع خودشو به گا میده حامله برمیگرده خونه
حاجی گفت مث خودته حشریه اصن از چشماش معلومه
ندیدی چجوری خودشو میکوبید رو کیرم
منو قورت میده… بزار پردشو بزنم که راحت بشه
مامانم گفت آخه نمیتونه تحمل کنه… حاجی گفت خب کمکش کن تو هم بیا که هم کمکش کنی هم خودتم یه حالی کنی
بعدشم ندیدی چی گفت اون مارو دیده هیچ ترسی هم از دیده شدنش نداره
مامانم یکم مکث کرد و گفت نمیتونم… اصن روم نمیشه
حاجی گفت تو فقط سرزده بیا بقیشو بسپار به من
من میارمت وسط
مامانم به خنده گفت حالا کی بریم زندگیتو به نام مبینا کنیم
گفت هر موقع تو بگی ولی شرطش اینه نصفش الان نصفش بعد از مرگم مال مبیناست
مامانمم قبول کرد و یه لب به حاجی داد و کیرشو گرفت و گفت ببین این کیر چکارایی میکنه
حاجی واقعا خیلی زرنگ بود واسه همین بود عاشقش شدم الان میتونست هم منو داشته باشه هم مامانمو
چند روزی از این بحث ها گذشت تا اینکه مامانم رفت خرید و طبق برنامه من رفتم پیش حاجی
لخت شدیم و مشغول سکس شدیم
ربع ساعتی گذشت که یهو در باز شد و مامانم اومد تو و مثلا با دیدن صحنه خشک شد
حاجی لای پای من بود و داشت کصمو میخورد
گفت مبینا اینجا چخبره

6050 👀
6 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-05-31 00:24:09 +0330 +0330

کاش کاراکتر مامانو وارد سکس حاجی و مبینا نکنی😑🤢

0 ❤️

2024-06-29 17:15:07 +0330 +0330

عالی بود زودتر بقیش رو هم بزار دلم خواستت دختر

0 ❤️






‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «