بازی کثیف! (۳)

1401/04/31

...قسمت قبل

"این قسمت از داستان، توسط سهیل روایت می‌شود."

خون و جنون…
اول جنون می‌اومد سراغش و بعد کل سر و صورت و تنِ مادرم رو خونی ‌می‌کرد‌. بد می‌زد لامصب. خیلی بد. نمی‌ذاشت زخم و کبودی‌های قبلی خوب بشن، زخم‌های بعدی رو هم می‌زد. موهای بلندِ بلوندش رو تو دستش می‌گرفت، بعد با مشت تو صورت و بدنش می‌کوبید. مادرم هم عجز و ناله می‌کرد و سعی می‌کرد با دست‌های نحیفش از خودش دفاع کنه‌. ولی نمی‌تونست! خیلی لطیف‌تر و نحیف‌تر از این حرف‌ها بود.
من؟ کاری به جز گریه کردن از دستم ساخته نبود. چند بار خواستم از مامانم دفاع کنم، ولی خودم هم زیر مشت و لگدهای بابام له می‌شدم.
بابا؟ حیف اسم بابا! مامانم می‌گفت وقتی بچه بودی، تنها آرزوت قبل از خواب این بوده که بزرگ بشی و بابات رو بزنی!
بزرگ شدم و زدمش! اون‌قدر می‌زدمش که می‌گفت غلط کردم پسرم…
پسرم؟! تنها چیزی که براش مهم نبود پسرش، دخترش و همسرش بودن.
می‌زدم! ولی نه فقط اون رو، تو مدرسه هر روز دعوا می‌کردم و بعد از سن بلوغ هم یکه دعوایی محل شدم. دست خودم نبود. اگه دعوا نمی‌کردم و یکی رو جِر نمی‌دادم، شب خوابم نمی‌برد.
این‌جوری شد که یه مدت بعد، جایِ تیزی‌م رو تن و صورت کل بچه‌های محل یادگاری شد. البته کل تنِ خودمم از جای تیغ و قمه سفت شده بود.
به همه زخم زده بودم، به جز دو نفر؛ رضا و مهران. این دوتا خدام بودن. اگه خودم هم می‌خواستم، نمی‌تونستم بهشون زخم بزنم. مهران هم عینِ خودم کله‌خر و بی‌مخ بود. ولی رضا نه! رضا از جفتمون آروم‌تر و عاقل‌تر بود…

از یه جایی به بعد منم آروم شدم. دیگه اون شر و شوری سابق رو نداشتم و ذهن و قلبم یه جا دیگه گیر بود.
عشق! تنها چیزی که تونست منِ وحشی رو رام کنه…


شاید این صدمین باری بود که قولم رو زیر پا می‌ذاشتم. نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم. حاضر بودم هر کاری بکنم تا به دستش بیارم. هر بار که می‌خواستم برم به دیدنش، یه حسی بهم می‌گفت که دارم اشتباه می‌کنم. یه ندایی بهم می‌رسوند که دوباره جوابش “نه” هستش. هنوز هم اولین باری که عقل و منطقم رو گذاشتم کنار و به حرف دلم گوش کردم رو یادمه. همون روزی که شماره‌ش رو از گوشی رضا برداشتم و بهش پیام دادم. اولش حس خوبی داشتم، فکر می‌کردم که همه‌چی قراره عالی پیش بره. بهش گفتم که دوستش دارم و حاضرم جونم رو هم براش بدم. قلبم رو تمام و کمال به نامش زدم و تقدیمش کردم. اما اون بهم گفت که حتی تصور بودن با من، حالش رو بهم می‌زنه. دلم رو تیکه‌تیکه کرد و به سمتم پرتش کرد. هیچ‌وقت پسش نگرفتم. خیلی سخته که عاشق کسی باشی که عاشقت نیست! بعد از اون روز به هر دری زدم تا دلش رو به دست بیارم. آخرش یه روز صبرش سر اومد و تهدیدم کرد که اگه باز هم ادامه بدم، همه‌چی رو به رضا می‌گه. ولی دل من این حرفا حالیش نبود. چیزی واسه از دست دادن نداشتم و حتی غرورم رو هم به پاش می‌ریختم.

داشتم کوچه پس‌کوچه‌ها رو رد می‌کردم‌. کل بچگی‌م رو این‌جا گذروندم. با نگاه کردن به هر سمت این کوچه‌ها، یاد دعوا و شیطنت‌هایی می‌اُفتادم که کرده بودم. همون روزها و توی همین کوچه‌ها، دلم رو باختم. از بچگی عاشق یه دختر شدم و این حس رو هیچ‌وقت از دلم پاک نکردم. خیلی از شب‌ها با اون توی خیابون‌های رویا قدم می‌زدم. تصور بودن باهاش همیشه خوشحالم می‌کرد. به خودم می‌گفتم که این فرشته‌ی نجات زندگیمه. کسی که می‌تونم تا ابد کنارش خوشحال باشم. اما توی این زندگی، یا باید به فکر خودت باشی یا به فکر رفیقات. خیلی وقت بود که به خاطر دوستام از خودم گذشته بودم، چون همیشه حس می‌کردم یه جورایی بهشون مدیونم. اما بعد از این‌همه مدت، تصمیم گرفتم که این یه بار رو خودخواه باشم و یه چیزی رو برای خودم بخوام‌. البته خیلی وقت بود که می‌خواستمش و خیلی زور زدم که به دستش بیارم، اما اون راضی نمی‌شد! نمی‌تونستم راحت از چیزی که گذشته بود، بگذرم. نمی‌تونستم از تصوراتم بگذرم. برام سخت بود که قید همه‌ی آرزوها و رویاهام رو بزنم.

به خونه‌شون رسیدم. درشون یه قِلِقی داشت که از بیرون هم قابل باز شدن بود. خودم در رو باز کردم و وقتی به حیاط رسیدم، با صدای بلند سلام کردم.
توی حیاط یه فرش پهن کرده بودن و چندتا پشتی رو هم به دیوار تکیه داده بودن. جای دنجی واسه شب‌های تابستون بود. خیلی از شب‌ها رو همین‌جا مست و پاتیل، با رضا بغلِ هم می‌خوابیدیم. هر بار که دعوا می‌کردم، می‌اومدم همین‌جا و دراز می‌کشیدم. البته دلیل اومدن من به این‌جا، هیچ‌وقت رضا نبود!
رضا به یکی از پشتی‌ها تکیه داده بود و بدونِ این‌که سرش رو از توی گوشی‌ش بیرون بیاره، جواب سلامم رو داد. تارا هم وقتی صدام رو شنید، از پنجره‌ی خونه که رو به حیاط بود؛ با بی‌میلی جواب سلامم رو داد. با همون چند لحظه‌ی حضورم توی حیاط، فهمیدم که مادر رضا توی خونه نیست‌. کنار رضا نشستم. پاکت سیگاری که کنارش بود رو برداشتم که گفت: " خا…خالیه!"
همون پاکت رو پرت کردم به سمت صورتش و با خنده گفتم: “خو کره‌خر می‌گفتی یه پاکت می‌خریدم. پاشو برو یه پاکت سیگار بخر و بیار. من طاقت ندارم دوباره برم بیرون.”
یه ندایی توی درونم بهم می‌گفت که این بهترین فرصته. انگاری برای یه بار هم که شده بود، همه‌چیز اون‌جوری که دلم می‌خواست پیش می‌رفت! کافی بود رضا رو هر جوری که بود، برای چند لحظه بیرون می‌فرستادم تا بتونم واسه چند ثانیه که هم شده، دوباره با تارا حرف بزنم. البته کار سختی نداشتم و رضا عین چشم‌هاش بهم اعتماد داشت و بارها من رو با خواهر و مادرش تو خونه تنها گذاشته بود.
رضا مثل همیشه یه قیافه‌ی حق‌به‌جانب گرفت، گفت: “تنِ لشِ بی… بی‌خاصیت.” و از خونه بیرون رفت. به محض شنیدن صدای بسته شدن در، از جای خودم پریدم و به داخل خونه رفتم. بدونِ این‌که چیزی بگم به سمت اتاق تارا رفتم. تارا توی اتاقش نشسته بود و با خوشحالی به صفحه‌ی گوشی‌ش نگاه می‌کرد! ضربان قلبم شدت گرفته بود. با استرس وارد چهارچوب در شدم که تارا متوجه حضورم بشه. تارا سرش رو بلند کرد و بعد از دیدنم شوکه شد. گوشی رو کنار گذاشت و با تعجب پرسید: “چیزی شده سهیل؟ رضا کو؟”
دستی به موهام کشیدم و گفتم: “رضا رفت بیرون، میاد.”
یکم مِن‌مِن کردم و ادامه دادم: “تارا می‌خوام باهات حرف بزنم.”
عصبی شد و گفت: “تو رو خدا نگو باز می‌خوای اون بحث رو پیش بکشی! نه! نه! نه! نه! داری کلافه‌م می‌کنی سهیل! مجبورم نکن همه‌چی رو به رضا بگم! واقعاً بسه دیگه! خجالت بکش! رضا به تو اعتماد داره که تو رو با من تنها می‌ذاره، بعد تو پررو پررو سرت رو پایین انداختی و اومدی تو اتاقم که این چرندیات رو بگی؟”
با شنیدن حرفاش، دست و پاهام به لرزه در اومدن. دیگه خونی به مغزم نمی‌رسید و نمی‌تونستم درست فکر کنم. دلم می‌خواست بمیرم ولی چنین حرفایی رو ازش نشنوم.
بهش گفتم: “تارا من واقعاً و از ته دلم دوسِت دارم! به خدا قسم شرایطم خوب بشه میام خواستگاری‌ت. من می‌خوام آینده‌م با تو باشه تارا. تو تموم رویا‌های منی! چی‌کار باید بکنم تا تو باور کنی که من دوسِت دارم؟”
کلافه‌تر شد و گفت: “سهیل این حرف‌های تکراری رو تمومش کن. هزار بار تا حالا اینا رو گفتی و منم هزار بار بهت گفتم نه، ولی تو ولکن نیستی! برای بار هزار و یکم بهت می‌گم؛ تو با رضا برام هیچ فرقی نداری و عین داداشمی! این آخرین باره که بهت می‌گم نمی‌خوامت. دفعه‌ی بعدی می‌سپرمت دست رضا…”

حرفش رو قطع کردم و گفتم: “رضا! رضا! ول کن رضا رو. حسی که من بهت داشتم و دارم، از همون بار اولی که چشمم به چشمت خورد؛ به جونم افتاد و خواب رو ازم گرفت! ولی تا الان فقط و فقط به خاطر رضا جار نزدم و هیچی نگفتم‌. گناه که نکردم عاشقت شدم!”
گفت: “ولی من هیچ حسی بهت ندارم سهیل. اگه تو هم کمی من رو دوست داری، لطفاً به حسم احترام بذار و بیش‌تر از این، جفتمون رو عذاب نده!”

با شنیدن حرف‌هاش، دنیا رو سرم آوار شد. بغض، بیخِ گلوم رو فشار می‌داد. احساس می‌کردم دیگه نفسم بالا نمیاد و بیش‌تر از این نمی‌تونستم توی اون خونه بمونم. اشک جلوی چشمام رو گرفته بود و همه‌چی رو تار می‌دیدم.

حتی نمی‌دونم چه‌جوری از خونه بیرون زدم. پاهام خودشون راه می‌رفتن. قلبم تیکه‌تیکه شده بود‌، دردش توی کل وجودم می‌پیچید و آزارم می‌داد. حس می‌کردم قراره همه‌‌چی به خوبی و خوشی سپری بشه ولی فکر اینجاهاش رو نمی‌کردم. فقط خدا می‌دونست چه قدر زور زدم تا بتونم تارا رو مال خودم بکنم.

زنگ موبایلم من رو از افکارم بیرون کشید. رضا بود. با ترس و لرز گوشی رو برداشتم و گفتم: “چیه رضا؟”
-پ پدر سوخته تو… تو من رو می‌فرستی دنبال سیگار و خو… خودت می‌ری بیرون؟ کجا رفتی؟
+باید تا یه جایی برم. بهم زنگ زدن. بعداً حرف می‌زنیم.
گوشی رو قطع کردم. با توجه به حرف‌های رضا، خودم رو دلخوش کردم که تارا چیزی بهش نگفته‌.
نمی‌تونستم با این ماجرا کنار بیام. واقعاً به یه چیزی نیاز داشتم که باهاش این چند دقیقه‌ی‌ قبل رو فراموش کنم. چه چیزی بهتر از الکل؟
الکل… سیگار… الکل… سیگار… یه مدت تموم روز و شبم رو با دود و الکل می‌گذروندم و حال و روز خوبی نداشتم.

یه روز که حالم ناجورتر از قبل بود، شماره‌ی یکی از دوستام رو گرفتم و بهش گفتم که حالم خرابه و می‌خوام تا خودِ صبح مست کنم. اون هم نامردی نکرد و بهم گفت که برای شب یه بساط مشروب راه می‌ندازه. قرار شد شب به باغشون بریم و اون‌جا بمونیم.


نمی‌دونم چندتا پیک زده بودم ولی به‌قدری کافی بود که سنگینیِ روی سرم رو احساس کنم و کمی حواسم پرت شده باشه. اما دلشکستگی یه چیزیه که حتی الکل هم قدرت التیام زخمش رو نداره. حتی توی اوج مستی هم نمی‌تونی بهش فکر نکنی. حواسم اصلاً به حرف‌های بقیه نبود، تنها چیزی که توی اون جمع می‌شنیدم، صدای برخورد پیک‌ها به هم بود که مثل زنگ توی سرم می‌پیچید.

چند دقیقه بعد با بچه‌ها رفتیم تو حیاط و دور آتیش نشستیم. یکی از بچه‌های اون‌جا که زیاد نمی‌شناختمش، مدام از بی‌ناموسی‌هاش دم می‌زد و بهشون افتخار می‌کرد. یکی دیگه از بچه‌ها هم رفته بود رو مخش و می‌گفت خالی‌بندیه و داری زرِ مفت می‌زنی. اونم به خاطر این‌که کم نیاره و ثابت کنه دروغ نمی‌گه، گوشی‌ش رو درآورد و عکس دوست‌دخترش رو به پسره نشون داد. پسره کنار من نشسته بود و ناخواسته چشمم به صفحه‌ی گوشی افتاد. وقتی چشمم به عکس‌ها افتاد، دست‌هام شروع به لرزیدن کرد. یه لحظه فکر کردم توهم زدم و چیزی که می‌بینم واقعی نیست. خطاب به پسره گفتم: “می‌شه من هم ببینم؟”
گفت: “چرا که نه داداش، تو هم ببین.”
گوشی رو گرفتم و با دقت به عکس خیره شدم. امکان نداشت! به زور خودم رو کنترل کردم که گوشی رو توی سرش نشکنم و خودش رو همون‌جا چال نکنم! خودم رو آروم کردم و با یه لبخند مصنوعی بهش گفتم: “دمت گرم داداش. خوب چیزی زمین زدی و کارت درسته. چه‌جوری این رو مخش کردی؟ رابطه‌تون تا کجا پیش رفته؟”
طرف دهنِ گشادش رو وا کرد و همه چیز رو گفت. از آشنایی‌شون گرفته تا غلط‌هایی که با همدیگه کردن. تو حرف‌هاش به کرات به سکس‌هاشون اشاره کرد و گفت که ازش کلی فیلم و عکس داره.
کار سختی بود، ولی خودم رو کنترل کردم گاف ندم.
یه فکری به سرم زده بود. به خاطر همین خودم رو قانع کردم که این‌همه تحقیر رو هر جوری که هست، تحمل کنم. سعی کردم طرح رفاقت رو باهاش بریزم و شماره‌ش رو ازش بگیرم.
یه‌کم با همدیگه حرف زدیم و فهمیدم طرف بوتیک داره. منم الکی گفتم چه جالب و منم بوتیک دارم. بهش گفتم که تازه‌کارم و اگه می‌تونه، فردا بیاد بوتیکم و یه نگاهی بهش بندازه. اونم یه‌کم خودش رو تحویل گرفت و قبول کرد که بیاد. شماره‌ش رو ازش گرفتم و گفتم خبرت می‌کنم.

همین که شماره رو ازش گرفتم، ازشون خداحافظی کردم و زدم بیرون. اون‌موقع فقط دلم می‌خواست برم یه جایی که بتونم بخوابم. حس می‌کردم اگه امشب رو بتونم به صبح برسونم، دیگه چیزی نمی‌تونه از پا دَرَم بیاره.
یه روزه، چند سال عشق و عاشقیم خاکستر شد‌. دختری که فکر می‌کردم قراره باهاش رویاهام رو بسازم، خودش قاتل روحم شد…


شب رو به سختی تونستم بخوابم. فقط به یه چیز فکر می‌کردم که بتونم خودم رو آروم کنم. نزدیکای عصر تصمیم گرفتم که به مهران زنگ بزنم‌. کل این‌مدت رو داشتم به کاری که می‌خواستم بکنم، فکر می‌کردم. این یه بار رو می‌خواستم بِبَرم. نمی‌تونستم ببخشم! حس انتقام، خیلی لذت‌بخش‌تر بود برام!
گوشی رو برداشت؛ بهش گفتم: “مهران، دوتا از بچه‌ها رو بیار. دعوا دارم. باید دهن یکی رو سرویس کنم. فقط هر کی رو میاری بیار، به جز رضا!”
گفت: “قضیه چیه سهیل؟ چی شده؟ با کی دعوا داری اصلاً؟”
+سوال‌پیچ نکن مهران. بعداً همه‌چی رو برات تعریف می‌کنم.
-کَفِته داداش. آدرس رو بفرست سه‌سوته اون‌جاییم.
+مرامت رو عشقه داداش. الان می‌فرستم.

بعد از این‌که حرفم با مهران تموم شد، شماره‌ی همون پسره‌ رو گرفتم و بهش گفتم که سهیلم. اون هم خیلی خوشحال بود از این‌که بهش زنگ زدم. ازش خواستم که بیاد نزدیکای قبرستون تا از اون‌جا با هم بریم بوتیک. اولش کمی تعجب کرد و پرسید: “چرا قبرستون؟”
بهش گفتم: “راستش با چندتا از بچه‌ها داریم چِت می‌کنیم این‌جا. گفتم داری مرام می‌ذاری، من هم یه حالی بهت بدم و از خجالتت در بیام. بیا سهمت محفوظه.”
با کمال میل قبول کرد و گفت که میاد. بعد از اون به مهران هم گفتم که کنار پله‌های قبرستون صبر کنه تا برسم. همه چی مهیا شده بود…


مهران و دوتا از بچه‌‌های دیگه، کنار پله‌های قبرستون ایستاده بودن و داشتن با هم حرف می‌زدن. من هم رفتم پیش‌شون و بهشون گفتم که چند دقیقه دیگه یه پسری میاد این‌جا. فقط من باهاش حرف می‌زنم و شما هیچ کار دیگه‌ای به جز زدنش نمی‌کنید. مهران گفت: “طرف تنها میاد؟”
گفتم: “آره!”
-تو که مفت‌بری نمی‌کردی!
+توی این لجن‌زار یا باید مفت‌‌بری کنی یا باید کتک بخوری. این یه بارَم ما آدم بَده بشیم‌. به کجای دنیا بر می‌خوره؟!
هیچی نگفت.

چند دقیقه بعد همون پسره رو دیدم که به سمت‌مون می‌اومد. رفتم پیشش و دست رو شونه‌هاش گذاشتم و بهش گفتم: “خوش اومدی بامرام. بیا معرفی‌ت کنم.”
چیزی ‌نگفت و باهام اومد. ولی از طرز نگاهش معلوم بود که ترسیده و یه بوهایی برده بود. به خودم گفتم که حقشه! دیشب کسی صدای خُرد شدنِ قلب من رو نشنید، پس بذار بفهمن همیشه دنیا اون‌جوری نیست که می‌خوای!
مهران ازم پرسید: “ایشون کی باشن؟”
بهش گفتم: “ایشون یه آقا پسرِ لاشی هستن که داره مزاحم تارا می‌شه!”
پسره جا خورد! گفت: “آقا من مزاحم کسی نشدم‌.”
نذاشتم حرفش رو ادامه‌ بده و با کله زدم تو صورتش. مهران و بقیه هم بدونِ این‌که چیزی بگن، ریختن روش و لگدمالش کردن.
چند دقیقه بعد بهشون گفتم: “این‌جوری نمی‌شه، لختش کنید.”
رفتم سراغش و خودم پیراهنش رو پاره کردم. داشت التماسم می‌کرد که راحتش بذارم. دید گوشم بدهکار نیست‌ و بهم گفت: “مادرجنده‌ها چند نفر به یه نفر؟”
با شنیدن فحشش بیش‌تر قاطی کردم و نمی‌دونم چندتا مشت و لگدِ دیگه حرومش کردم. آرنجم رو دور گردنش حلقه کردم و می‌خواستم خفه‌ش کنم. یه جوری فشارش می‌دادم که احساس می‌کردم یه‌کم دیگه استخونای گردنش رو خُرد می‌کنم.
گوشی‌ش رو از توی جیبش بیرون آوردم و رمزش رو ازش پرسیدم. نمی‌خواست بگه.
به مهران گفتم: “شلوارش رو از پاش دربیار‌!”
ترسید و رمزش رو بهم گفت. بعد از فهمیدن رمز گوشی‌ش، باز هم به مهران گفتم شلوارش رو دربیاره.
ولش کردم و با گوشی خودم ازش فیلم گرفتم. ولومِ صدام رو بالا بردم و بهش گفتم: “اگه یه بار دیگه ببینم و بشنوم که دور و بر تارا می‌پلکی و یا به گوشم برسه که رفتی پیش یکی و به لاشی بودن خودت افتخار کردی، فیلمت رو توی کل شهر پخش می‌کنم. تا بفهمن جز یه بچه کونی، چیزی نیستی!”
حتی نمی‌تونست حرف بزنه. از دماغش خون می‌اومد و روی بدنش فقط جای کبودی بود.
گوشی‌ش رو توی جیبم گذاشتم، موهاش رو کشیدم و توی گوشش داد زدم: “فهمیدی مادرجنده یا نه؟ دفعه‌ی بعدی همین‌جا خاکت می‌کنم و مطمئن باش که این کار رو می‌کنم!”
بعدش هم به بچه‌ها گفتم بریم و تنهاش بذاریم.

از دوتا پسری که مهران با خودش آورده بود، تشکر کردم و گفتم براشون جبران می‌کنم. ازشون خواستم که از این قضیه چیزی به کسی نگن.
مهران زد رو شونه‌م و گفت: “دمت گرم رفیق، خیلی مردی که به فکر ناموسِ رفیقتی. خوب کاری کردی که جریان رو به رضا نگفتی. رضا تارا رو خیلی دوست داره و اگه می‌فهمید داغون می‌شد طفلی.”
بعد پیشونی‌م رو بوسید. بعد از حرف‌های مهران خجالت زده شدم! ولی به رویِ خودم نیاوردم و گفتم: “آره… آره… درستش همین بود. دمِ تو هم گرم که طبق معمول پشتم بودی.”

کل عکس‌ها و فیلم‌های تارا که توی اون گوشی بود رو برای خودم فرستادم و از گوشی پسره پاکشون کردم.
نمی‌دونستم کارم تا چه حدی درست بود ولی باز هم دلم باهام راه نمی‌اومد که قید عشق و عاشقی‌م با تارا رو بزنم با این‌که حتی عکس‌های لختش رو توی گوشی یه نفر دیگه دیده بودم. به سرم زد باهاش حرف بزنم. یه فرصت دیگه بهش بدم تا خودش رو نجات بده. شاید هم من رو نجات بده.
بهش پیام دادم و دوباره تموم حرف‌های دلم رو بهش گفتم. دوباره از حس و عشقی که بهش داشتم گفتم.
به پنج دقیقه نکشید که پیامم رو سین کرد. ولی هیچ جوابی نداد و بلاکم کرد.
باز هم هیچی، آخرین فرصتش رو هم سوزوند. دیگه برام مهم نبود. باید اون روی خودم رو بهش نشون می‌دادم.
با اکانتِ دیگه‌م، یکی از عکس‌هاش رو براش فرستادم. یه عکس نیمه‌لختی بود. بعد از دیدن عکسش فوراً بهم زنگ زد.
تماسش رو جواب دادم. بغضِ توی گلوش رو احساس می‌کردم. بهش گفتم: “ها؟ چیه؟ می‌خوای این عکس‌ها رو واسه داداشت بفرستم؟ اون موقع شاید دو نفری با هم خاکت کردیم! چته؟ چرا دیگه تهدید نمی‌کنی که می‌ری به رضا می‌گی؟ چرا دیگه از بالا به پایین باهام حرف نمی‌زنی؟ چرا دیگه تحقیرم نمی‌کنی؟”
با مِن‌مِن کردن حرف می‌زد. به التماس کردن افتاده بود. دیگه لحنش مثل قبل نبود. دیگه مثل یه تیکه آشغال باهام حرف نمی‌زد. التماس‌هاش چه‌قدر حس خوبی بهم می‌داد…
بهش گفتم: “من تو رو دوست داشتم تارا! خیلی بیش‌تر از اون چیزی که فکرش رو بکنی. واسه‌ت جون می‌دادم. ولی لیاقتش رو نداشتی! نفهمیدی دنیا گِرده و با خودت نگفتی یه روز هم نوبت من می‌شه! تو برای من زیباترین دختر دنیا بودی با اون چشمای عروسکی‌ت…! کاش کور می‌شدم و هیچ‌وقت نمی‌دیدمشون. چشمات دنیا رو ازم گرفتن. یه عروسک بودی! همون‌قدر بی‌احساس…”

به هق‌هق افتاده بود. گریه‌هاش دل سنگ رو هم آب می‌کرد اما من از سنگ‌ هم سخت‌تر شده بودم. دیگه قلبم یخ زده بود. یه تیکه‌ی بی‌احساس! خودش قاتل احساساتم بود.
بهم گفت: “سهیل هر کاری بگی می‌کنم! حتی اگه لازم باشه به پات میفتم! فقط یه کاری نکن که بعداً نشه درستش کرد…”
گفتم: “هر کاری؟”
کمی مکث کرد و گفت: “هر کاری!”
+بهت خبر می‌دم که باید چی‌کار بکنی!
-باشه! فقط ازت خواهش می‌کنم که…
نذاشتم حرفش تموم بشه و گوشی رو قطع کردم. یه فکرایی به سرم زده بود که خودم هم ازشون می‌ترسیدم. خیلی حس عجیبیه که آدم از تفکرات خودش هم بترسه!

چند روز گذشت. تو اون چند روز کلی فکر کردم. از کارم مطمئن نبودم ولی تنها کاری بود که می‌تونست آرومم کنه. کلیدای باغ یکی از دوستام رو گرفتم و بهش گفتم که چند ساعت اون‌جا کار دارم. خودش می‌دونست چه کاری، پس زیاد پاپیچ نشد.
بعد از اون به تارا پیام دادم و آدرس باغ رو براش فرستادم. بهش گفتم که اگه فردا سر ساعت چهار اون‌جا نباشه، من ساعت چهار و یک دقیقه عکس‌ها رو برای رضا می‌فرستم.
نمی‌تونست قبول نکنه و برای همین فقط به فرستادن یه باشه، اکتفا کرد.

ساعت سه و نیم بود. کنار در باغ داشتم قدم می‌زدم که یه تاکسی روبه‌روم ایستاد. چند ثانیه بعد، تارا از تاکسی پیاده شد. در باغ رو باز کردم و بدونِ این‌که حتی بهش نگاه کنم، رفتم داخل و با یه لحن تند بهش گفتم: “در رو پشت سرت ببند.”
وارد خونه باغ شدم. تارا هم پشت سر وارد خونه شد. بهم گفت: “نمی‌خوای بگی چیکارم داری؟”
سوال مسخره‌ای بود. چون خودش می‌دونست چی‌کارش دارم. به سمتش برگشتم و گفتم: “هر کاری دلم بخواد باهات می‌کنم. دیگه قلاده‌ت دست خودمه!”
آب دهنش رو قورت داد و گفت: “سهیل ازت خواهش می‌کنم کاری نکن که بعداً پشیمون بشی.”
به سمتش رفتم. شالش رو از روی سرش کنار زدم و انگشتام رو روی موهای خرمایی‌ش به سمت پایین سُر دادم. گردنش رو به سمت عقب خم کردم و گردنش رو بوسیدم. چند ثانیه بعدش یه گاز محکم از گردنش گرفتم که باعث شد جیغ بزنه.
به موهاش چنگ زدم و گفتم: “آروم باش! این تازه اولشه!”
به سمت پایین فشارش دادم تا روی زانوهاش بشینه. کمربندم رو باز کردم و شلوار و شورتم رو تا زانوهام پایین کشیدم. فاصله‌ی کیرم تا لباش فقط چند سانت بود.
یه سیلی زیر گوشش خوابوندم و گفتم: “دهنت رو باز کن!”
جای سیلی‌م خیلی سریع روی صورتش پدیدار شد.
با بی‌میلی و اکراه دهنش رو کمی باز کرد. موهاش رو توی دستم گرفتم و با دست دیگه‌م کیرم رو روی لباش کشیدم. بعد کم‌کم سر کیرم رو وارد دهنش کردم. کیرم توی دهنش داشت قد می‌کشید. کمی صبر کردم و در حالی که کیرم توی دهنش بود، چندتا سیلی به صورتش زدم و گفتم: “جنده‌ی عوضی! تو لیاقت عاشق شدن نداری! تو لیاقتت همینه که زیرخوابِ بقیه باشی!”
دلم می‌خواست زجر بکشه. دلم می‌خواست کل حرص و ناراحتی‌هایی که بهم تحمیل کرده بود رو سرش در بیارم. یه آدمِ دیگه شده بودم و کارام دیگه از کنترلم خارج شده بودن. اصلاً نمی‌دونستم دارم چی‌کار می‌کنم و رد داده بودم.
موهاش رو محکم کشیدم و سرش رو عقب‌وجلو می‌کردم. کیرم رو تا تهِ حلقش فرستادم و سرش رو هم محکم به سمت خودم فشار دادم. دستاش رو روی شکمم گذاشت و با چشماش بهم التماس می‌کرد ولی جوابِ من بهش فقط یه پوزخند بود. چند ثانیه دیگه هم صبر کردم و بعدش کیرم رو بیرون کشیدم. به سرفه افتاده بود. گذاشتم چند لحظه نفس بگیره و بعدش دوباره همین کار رو تکرار کردم.
کیرم رو از توی دهنش بیرون آوردم. بلندش کردم و ساپورتش رو پایین کشیدم. سینه‌های کوچولوش رو از روی مانتوش توی مشتم گرفتم و بهشون چنگ زدم. بهش گفتم: “لباسات رو در بیار توله سگ!”
هق‌هق می‌زد و از چشماش اشک می‌ریخت. من هم شلوار و پیراهنم رو درآوردم. وقتی لخت شد بهش گفتم: “یه جوری بکنمت که تا ابد یادت نره!”
دوباره شروع به التماس کردن کرد. اما من دیگه کر شده بودم. نوک سینه‌ش رو بین دوتا انگشتم گرفتم و فشار دادم. حسِ درد رو از توی چشماش می‌‌دیدم. چشماش…
روی زمین به حالت داگی خوابوندمش. چندتا اسپنک روی کونش زدم و دستاش رو به پشت سرش آوردم و پیچوندمشون. از درد به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد. دیگه نایی برای التماس کردن نداشت…

دستاش رو ول کردم و سر انگشت اشاره‌م رو با آب دهنم خیس کردم. انگشتم رو روی سوراخ کونش گذاشتم و با پوزخند گفتم: “دلم نیومد خشک‌خشک بکنمت. باید به خاطر این، بعداً ازم تشکر کنی!”
بعدش انگشتم رو محکم توی کونش فرو کردم. ناله‌ی بلندی کشید. دستم رو روی دهنش گذاشتم. انگشتم رو بیرون کشیدم و کیرم رو چندباری لای کُسش کشیدم. موهاش رو توی دستم گرفتم و سر کیرم رو روی سوراخ کونش گذاشتم و با یه فشار، کل کیرم رو وارد کونش کردم. همراه با گریه‌هاش، بلند ناله می‌کرد. هم‌زمان که توی کونش تلمبه می‌زدم، اسپنک‌هام رو روی کونش می‌خوابوندم. سفیدیِ پوستش کلاً از بین رفته بود و قرمز شده بود.

نزدیکِ ارضا شدن بودم که دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سرش رو کمی بالا آوردم. لاله‌ی گوشش رو گاز گرفتم و چندتا سیلیِ محکم تو صورتش زدم.
چند لحظه بعد کل آبم رو توی کونش خالی کردم و کیرم رو از کونش بیرون کشیدم. سرش رو به سمت خودم برگردوندم و بهش گفتم: “تمیزش کن! زود باش!”
چند بار کیرم رو وارد دهنش کرد و هر بار عوق می‌زد. زیر چونه‌ش رو گرفتم و بلندش کردم. توی چشماش نگاه کردم، یه سیلی دیگه زیر گوشش خوابوندم و بهش گفتم: “بی‌حساب شدیم! دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام اون ریختِ نحست رو ببینم!”
در حالی که یه دستش روی گونه‌ش بود و داشت گریه می‌کرد، بهم گفت: “هر کاری خواستی باهام کردی! حالا خواهش می‌کنم عکس‌ها رو پاک کن.”
+من هر کاری دلم بخواد می‌کنم. حالا هم از این‌جا گم شو بیرون.
لباساش رو از زمین برداشت و پوشیدشون. وقتی داشت بیرون می‌رفت، با گریه گفت: “هیچ‌وقت نمی‌بخشمت سهیل!”
گفتم: “من هم همین‌طور…”


خیلی خسته بودم، کف اتاق دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. هرچی زمان بیش‌تر می‌گذشت، پشیمونی‌م بیش‌تر می‌شد…
حدود نیم ساعت بعد از رفتن تارا، من هم از باغ اومدم بیرون. به دوستم زنگ زدم تا کلیداش رو بهش پس بدم. قرار شد بیاد دم در خونه‌مون. من هم به سمت خونه‌مون راه افتادم.
داشتم به این فکر می‌کردم چه طوری یهو کل زندگی‌م وارونه شد. این‌که بعد از این قراره چی بشه. یادمه یکی همیشه بهم می‌گفت که هر کاری توی این دنیا، تبعات خودش رو داره. مغزم تواناییِ تحمل کردن این‌همه رنج و سختی رو نداشت. دلم یه خواب عمیق می‌خواست. اولاش احساس می‌کردم با گندی که تارا به زندگی‌م زده بود، هیچ‌وقت دلم باهاش صاف نمی‌شه‌. همیشه می‌گن که جواب بارون، تگرگه!
حس من بعد از کاری که با تارا کردم، فرق داشت. دلم می‌خواست برم خونه، خودم رو غرق عرق بکنم و این‌قدر بخورم تا از مستی خوابم ببره. دلم یه خواب عمیق می‌خواست و یه رویای قشنگ!

نمی‌دونم چه طوری، ولی وقتی به خودم اومدم؛ دم در خونه‌مون بودم. دوستم هم اون‌جا منتظرم بود. کلیدا رو بهش دادم و ازش تشکر کردم. خودم هم رفتم داخل و توی رخت‌خوابم دراز کشیدم. گوشی‌م رو از جیبم بیرون آوردم و کل عکسای تارا رو از گوشی‌م پاک کردم.
بعضی آدم‌ها یه کارایی می‌کنن که دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی دوستشون داشته باشی، اما باز هم دلت برای اون وقت‌هایی که دوستشون داشتی، تنگ می‌شه‌…

ذهنم آشفته بود و هر کاری کردم، نتونستم بخوابم. بلند شدم و رفتم که دوش بگیرم. تو آینه‌ی حموم به خودم خیره شدم. آدمی که تو آینه می‌دیدم رو نمی‌شناختم… ولی نه! بیش‌تر که فکر کردم، دیدم چه‌قدر آشناست و چه‌قدر شبیه به آدمیه که یه عمر ازش متنفر بودم! صدایِ بغض‌آلودِ مامانم تو ذهنم مرور شد و دوباره پرت شدم تو خاطراتِ تلخِ گذشته…

مامانم با لباس‌های پاره‌پوره و تنِ کبودش، با اون چشم‌های رنگیِ قشنگ و خیسش، گوشه‌ی خونه زانوهاش رو بغل کرده بود و با صدایِ بغض‌آلودی که به زور از تهِ حلقش خارج می‌شد، خطاب به پدرم گفت: “تو یه مریضِ روانی هستی!”

به چشم‌های قرمز و پر از نفرتم تو آینه خیره شدم و زیر لب گفتم: “تو یه سادیستِ روانی هستی!”

ادامه...

نوشته: سفید دندون و هیچکس


👍 84
👎 6
59201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

886354
2022-07-22 02:00:26 +0430 +0430

برای نویسندگان محترم. امیدوارم نگید باز این دیوونه اومد.
دوستان عزیز نمیدونم چرا اسرار دارید سیر منطقی داستان رو به بیراهه بکشونید. شما که واقعا در نوشتن توانا هستین. خواهر رضا اگر جنده هم ولی بازم خواهر رضا که بو؟ شما چطور اینو موقع تجاوز سهیل به تارا در نظر نگرفتین. وقتی یه آدم مثلا مشتی میگه رضا و سهیل برام خدا بودن پس ایا با واقعیت جور در میاد؟لااقل این بخش رو حذف میکردید. موفق باشید

4 ❤️

886355
2022-07-22 02:01:37 +0430 +0430

ببخشید منظورم این جمله بود که رضا و مهران برام خدا بودن

1 ❤️

886358
2022-07-22 02:14:01 +0430 +0430

درود به شما که تو این سه قسمت خیلی از فاکتور‌های مهم رو تو داستان‌تون رعایت کردین.👌🏼( قسمت چهار بهشون اشاره خواهم کرد)
راجع به این قسمت‌ هم :
هیچ نارفیقی زمین نمی‌مونه!
این کار سهیل قطعا یه تبعاتی خواهد داشت که بخشیش رو تو قسمت‌های قبل خوندیم و بخش دیگه رو احتمالا تو قسمت بعد قراره بخونیم.

یه توصیه لیمویی رو از من داشته باشین: بدخواه‌های ما، جزو پیگیر‌ترین آدمای دور و برمون هستن😎😁


886359
2022-07-22 02:15:52 +0430 +0430

سلام به هر دو…
طی صحبتی که با رضا داشتم، منتظر قسمت چهارم میمونم برای نتیجه گیری…
فقط امیدوارم با قسمت چهارم برای لایک قسمت اول، کارم به ولی و اما نرس … که …

پایا و مانا باشید…

5 ❤️

886386
2022-07-22 05:35:28 +0430 +0430

خب اون دوستان کارشناسمون که پیش بینی کرده بودن.ادامه داستان چطورشد؟
یک داستان که درشروع کارخیلی دقیق وحساب شده میره جلو یعنی روش قبلا کارشده طوری که ذهن مخاطب رو جوری مشغول به اتفاقی کنه که کسی یکم روش فکرکنه بگه اخرشومیدونم وبعددرادامه جوری طبیعی برگردونش میکنه تاهمون ادما کنجکاو ادامه اش بشن.این داستان کارکتر های جداگانه داره هرکدوم هم دریک موضوع خاص باعث چندقسمتی شدن میشه.طوری که عین فیلمنامه هست ومیشه راحت به تصویرهم کشید.
پس یادمون باشه زیرهرداستانی توی کامنت ها جای دیده شدن وقمپز درکردن نیست وادم گاهی ضایع بشه.
منکه خودم غرور ندارم وقتی واقعاخوب باشه دشمنم هم باشه واقعیتومیگم خوبه.این ادمو کوچیک نمیکنه.کوچیک اونیه که باوجوددانستن اما سرحرف خودش هستو همه اشتباه واونا تنهادرست زمینن.
خسته نباشی خیلی مشتاق ادامه داستان هستم تابخونم.موفق باشید

5 ❤️

886390
2022-07-22 06:09:16 +0430 +0430

یه چیزی که خیلی از دوستان اصلا بهش توجه نمیکنن اینکه چیزیکه میخونن یک داستان هست و نویسنده داستان از ذهن خودش نوشته و ممکنه ایراداتی هم داشته باشه،حتی خیلی از خاطرات واقعی که توی شهوانی نقل میشه ممکنه جوری نوشته بشه که از دید مخاطب منطقی به نظر نیاد،بخاطر همین شروع میکنن به توهین کردن و ایراد گرفتن که بنظر من اصلا نباید به اینجور کامنتا توجه کرد.این داستان هم توی این ۳قسمت جزو بهترینها و بدون نقص ترینهاس از نظر من و چندتاازفاکتورهای اصلی داستان نویسی رو رعایت کردن دوستان.ازهمینجا تشکر میکنم ازتون و خسته نباشید میگم و مشتاقانه منتظر قسمت یا قسمتهای بعدی داستانتون هستم.
ماچ به کلتون 😘😘😘

4 ❤️

886419
2022-07-22 09:37:40 +0430 +0430

چقدر تلخ بود😭😭
خیلی خوب نوشتین :(🌹

6 ❤️

886421
2022-07-22 09:42:11 +0430 +0430

این چی بود خدایی؟ آدم میاد اینجا تحریک بشه. من تا وسطش خوندم از ترس داشتم میمردم

2 ❤️

886429
2022-07-22 10:47:21 +0430 +0430

نقش مهران چی بود این وسط چرا بازی خورد؟؟

2 ❤️

886430
2022-07-22 10:49:39 +0430 +0430

خب تقریبا سهیل و رضا بی حساب شدن فقط این وسط موند مهران که باهاش بازی شده و خواهر سهیل که بی گناه ترینه
هر اتفاقی بیفته توی قسمت آخر قطعا یع مقتول روی دستمون میمونن

2 ❤️

886431
2022-07-22 11:00:43 +0430 +0430

همچنان به ریدمانتان ادامه بدید که خوب تر زدید به واژه ی عشق و رفاقت و مادر.همه رو یک جا به فنا دادین. گناه تارا چی بود مثلا؟ مثل بچه ی آدم گفت نمیخوامت.حالا اینکه به دوست پسرش داده و اون بی غیرت هم فیلم گرفته و به همه نشون داده یعنی کار اشتباهی کرده؟و بدتر از اون برای پاک کردن ریدمانتون سهیل رو یه سادیسمی روانی نشون دادین.واس چیه این متن به به و چه چه میکنید؟سر تا سر عقده

0 ❤️

886441
2022-07-22 11:54:44 +0430 +0430

عالی بود این قسمت. قلبم موقع خوندنش داشت می‌ اومد توی دهنم.
لایک سی و دو با افتخار.
فقط نمی دونم چرا بقیه نسبت به این داستان اینقدر گارد دارن
چه بخواید چه نخواید خیلی داستان خوبیه
همه چی توش داره

4 ❤️

886449
2022-07-22 13:06:18 +0430 +0430

فدای قلمت دمت گرم

2 ❤️

886458
2022-07-22 13:57:19 +0430 +0430

هولی شت
داستان به کجاها رسید

2 ❤️

886465
2022-07-22 14:38:41 +0430 +0430

خوب بود ادامه بده

2 ❤️

886480
2022-07-22 16:57:28 +0430 +0430

اگه بتونی خوب جمعش کنی تو قسمتای آخر، فوق العاده میشه داستانت.
باز هم منتظر میمونم.

2 ❤️

886492
2022-07-22 19:14:07 +0430 +0430

باز نقد های مزخرف و دیوانه طور شروع شد .به چیزایی گیر میدن هرکی ندونه فکر میکنه طرف آگاتا کریستی هس اینجور نظر میده اخه شاشو خودت یه نوشته درست درمون بنویس بعد اینجا نظر منتقدانه بده

4 ❤️

886498
2022-07-22 20:36:26 +0430 +0430

قسمت اول و دوم خیلی خوب بود
ولی این قسمت خیلی دارک بود
یه عاشق نمی تونه این کارا رو بکنه
تصور همچین تجاوز بیرحمانه ای به یه دختر فقط برای جواب رد شنیدن خیلی وحشتناکه

7 ❤️

886514
2022-07-23 00:24:13 +0430 +0430

چی میشد این هیچکس همون سروش هیچکس خودمون باشه🚶‍♂️
ولی داستان عالی

2 ❤️

886518
2022-07-23 00:42:35 +0430 +0430

سهیل یه احمق روانی بود که به حقش توی قسمت دوم رسید.تا قبل از دونستن داستان سهیل ، از کاری که رضا کرد ، متنفر بودم.حالا باید ببینیم مهران چیکار کرده.

2 ❤️

886554
2022-07-23 02:23:42 +0430 +0430

یه نکته ای که در مورد اینجور داستان ها که نویسنده خوب مینویسه ، یه روند داستانی جذاب داره نه سکسی اصلا قسمت سکسیش برام مهم نیست و صرقا دوست دارم بدونم تهش چیمیشه و …
داستان دوست عزیزمون با عنوان بازی کثیف نکته های آموزنده خوبی هم داره
اولا هر چقدر رفاقت میکنین دوستت و وارد حریم خصوصی و خانوادگی نکن
دوما روابط ناسالم با جنس مخالف تبعات خودش و دارع ، نظر بنده بر اینه که نکه نباشه اما همیشه حدودش و مشخص کنین ، کسی که تو دوره دوستی ازت سکس میخواد قطعا تو رو هم برای ازدواج‌نمیخواد مگه چی بشه که خر بشه
سوما این داستان یه سواد رسانه ای توش هست که خیلی خوبه ، هر چی شنیدی زود باور نکن یه سرچی بکنی ببین ته و توش چیه
مهران سهیل مامانت و میکنه
جدا خواهرشو میگام
سهیل مهران خواهرتو میگاد میرم پارش کنم
خب اول اگه مهران در مورد خبر رضا کنکاش میکرد و حتی از خود سهیل یا مادرش میپرسید الان اوضاع این نبود .
گزینه آخر از نویسینده خواهش دارم پایان زیبا رو حتما در نظر بگیره
تو این شرایط تخمی فکر‌و ذهنمون و درگ

2 ❤️

886558
2022-07-23 02:39:27 +0430 +0430

اولا خاک تو سر ادمین که چنین چرندیاتی رو تو سایت میزاره
دوما اگر واقعیه که بچه کونی تجاوز تجاوزه رفاقت رفاقته ناموس ناموس
ما امثال تورو تو حصارک زنده میدیم سگ بخوره

0 ❤️

886572
2022-07-23 04:05:28 +0430 +0430

جذاب‌تر شد این قسمت .👍👏👏👏👏👏

2 ❤️

887165
2022-07-26 18:19:02 +0430 +0430

Heheheheh

0 ❤️