به نام تــــــــــرس (۲ و پایانی)

1395/04/05

…قسمت قبل

« نیلوفر از روستا برگشته بود اما روحش هنوز جایی کنار رودخونه ی تنگی ورِ پالنگان در جستجوی پیرزنِ مرموز ، پرسه میزد »

نیروی انکار ناپذیری بود . سرد و تاریک . یه چیزی که نمیزاشت نیلوفرِ حیرون ، سنگ صیقلی و تسبیح سیاه رو از خودش جدا کنه . در کنار اونا هم کابوس میدید و هم تابِ دل کندن نداشت ، حس میکرد اون مهره های سیاه در تماس ِ با پوستش ، روحِ برافروختشو آروم میکنه . زن ، با بالاتنه ی لخت ، کفِ زمین نشسته بود و با انزجار به شکم برآمدش نگاه میکرد . درست مثل این بود که یه متکای گرد و بزرگ جای شکمش باشه . سینه های پر و سنگینش با نوکی بزرگ و هاله ای به مراتب بزرگتر و تیره تر از همیشه ، روی شکمش افتاده بودن و اون هرچی تلاش میکرد تا از بالای این دم و دستگاه وسط پاهاشو ببینه موفق نمیشد . جرعت نداشت تو آینه خودشو نگاه کنه حقیقت به طرز رقت آوری جلوی چشماش میرقصید : ” جوری فربه شده بود که به زور میتونست قدم از قدم برداره “ . تقریبا هشت ماهی میشد که از خودش به شدت فراری بود ، درست از وقتی که از اون سفر برگشتن . توی این مدت یبارم قیافه ی پیرزن ، با اون ظاهر عجیب از جلوی چشماش دور نشد. درست 2 ماه بعد از بازگشتشون بود که با دلبِهَم خوردگیهای پی در پی متوجه شد بارداره . به جای اینکه خوشحال بشه دلش پر از غم شد و روز به روز بیشتر حس میکرد از این بچه ی ناخونده داره فاصله میگیره . اسمشو گذاشته بود بیگانه ی شب سیزده ، نمیدونست حرفای پیرزن این کلمات رو تو وجودش القا کرده یا این توهمات زاییده ی ذهن پرآشوبِ خودشه… با تکونِ ناگهانی بچه ، درست جایی بالای نافش ، از افکار پریشون فارغ شد . یهویی انگار ماتش برده باشه با چشمای گشاد شده زل زد به شکم برجستش . سنگ سیاهِ صیقلی روی برجستگیه نافش بالا و پایین میرفت و دورتادورش با دایره های مشکی رنگی محاصره شده بود . دایره های سیاهِ متراکم به اندازه ی های مختلف ، جوری روی شکم بزرگش دَوَران میکردن و بالا و پایین میرفتن انگار موریانه هایی باشن که بخوان از روی پوست سفید محتویات داخلشو به خود ببلعن. نیلوفر وحشت زده سعی کرد از جاش بلند شه اما نمیتونست ، سنگِ سیاه ، داغ شده بود و حس میکرد جوری به پوستش چسبیده که هرگز ازش جدا نمیشه ، در مقابل چشمانِ وحشت زدش دایره ها شروع به حرکت کردن ، تندتند و تندترُتندتر ، حرکتِ لکه های سیاه انقدر تند شده بود که زن جز سیاهی واحدی که میخواست از پوست و گوشتش نفوذ کنه و فرزندشو به خود ببلعه چیز دیگه ای نمیدید . احساس مالکیت و ترسِ از لکه های سیاه باعث شد مثل دیوانه ها شروع به جیغ زدن کنه و با مشت به شکمش بکوبه تا اونارو از خودش و بچش دور کنه .

آمیار با صدای جیغ از خواب پرید. قبل از اینکه با هراس خودشو به سالن برسونه چشمش خورد به ساعتی که سه صبح رو نوید میداد . ناخودآگاه به جای خالی زنش توی رختخواب نگاهی گذرا انداخت و با نگرانی به طرف سالن هجوم برد . همسرش جایی وسط سالن با بدن نیمه لخت روی زمین نشسته بود و دیوانه وار به شکمش ضربه میزد . اولین واکنشِ مرد این بود که به سمت همسرش هجوم بیاره و دو تا دستاشو که دیوانه وار بالا پایین میرفتن تو مشت بگیره . زن هراسون بود و حتی تو آغوش شوهرشم آروم و قرار نداشت . با لرز کلمات نامفهومی رو زیر لب مدام تکرار میکرد. فضای سالن تاریک بود و به جز تسبیح سیاه که کمی اونورتر کنار بدن زن افتاده بود درخشش و نوری به چشم نمیخورد .
ـ آروم باش عزیزم . چیزی نیست ، آروم باش نیلوفرم .
ـ میکشن… میکُ…میکشن …اون…او…اون…اونا رحم نمیکنن…میکشن…
ـ چی داری میگی خانومم ، آروم باش عشقم من پیشتم ، چیزی نیست حتما کابوس دیدی
آمیار با ضربان قلبی که قفسه ی سینشو درهم میکوبید به سمتِ چراغِ سالن رفت و روشنش کرد . نیلوفر وسط سالن پهن شده بود و به شدت هق هق میکرد . مرد با وحشت به شکم برهنه ی زنش و دایره های کوچیک و بزرگِ سیاهی خیره شد که دور تا دورِ بدنشو محاصره کرده بودن . صحنه ی تکون دهنده ای بود . دهنشو باز کرد تا بپرسه چه کسی همچین بلایی سرش آورده اما بالافاصله با دیدن دستای همسرش دهانش رو بست . کمی طول کشید تا ذغال رو توی دستای سیاه شده ی نیلوفر تشخیص بده اما چشماش اشتباه نمیدید . دو تا دستای زن سیاهِ سیاه بودن و ذغالها به طرز رقت آوری تو مشت قفل شدش خرد میشدن . آمیار دوباره به سمت همسرش رفت تا اون چیزی رو که از ذغال سیاه باقیمونده بود از مشتش بیرون بکشه . وقتی نیلوفر رو از روی زمین بلند کرد متوجه باریکه ی آبی شد که از لای پاش به روی سرامیک میچکید . با ترسی مضاعف شماره ی مادرش رو گرفت و تو فرصتی که اقوام نزدیک خودشونو میرسوندن زنش رو به سمتِ حموم برد تا این کثافت کاریو تمیز کنه . تصمیم گرفت حرفی از این واقعه به کسی نزنه و حتی نیلوفر رو هم بازخواست نکنه . میدونست که زنها طی دوران حاملگیشون با تحولات هورمونیه زیادی مواجهن و حالِ بدِ نیلوفر رو هم به همین مسائل واگذار کرد.

5 ماهِ بعـــــــــد –

زن کنارِ شوهرش خوابیده بود اما خوابش نمیبرد . زل زده بود به سقف و دونه های تسبیح سیاه رو برای بار صدم بین انگشتاش میگردوند. بیسیمِ مخصوصِ صدای نوزاد ، کنار گوشش روی پاتختی با صدای ضعیفی خش خش میکرد و زن با هر صدای بیسیم دندوناشو به هم میسایید . نمیتونست بفهمه شوهرش با این صدای اعصاب خورد کن چطور تونسته انقدر راحت به خوابِ عمیقی فرو بره . دوباره حس کرد دونه های سنگِ سیاه داره داغ میشه . زن اخماشو در هم کشید و تسبیح رو گذاشت کنار بیسیم . صداهای خش خش هر لحظه بلند تر میشدن تا اینکه کم کم زن احساس کرد که از میان این صدای خش خش آوازِ زنی رو میشنوه … :
«خشششش خش … ”لایه لایه“…خش خش… ”په ی که رو تا سوحی سه حه ر“ … خشششش خش» نیلوفر با وحشت توی تخت نیم خیز شد . اشتباه نمیکرد ، صدای یه زن بود . صدای یه زن که داشت با لحجه ی محلی برای دخترکِ پنج ماهَش لالایی میخوند . ” نه امکان نداره! خودم لاوینو خوابوندم . هیچ کسی هم تو اتاقش نبود . پس این صدای کیه؟ “ زن با وحشت و دستای لرزون بیسیمو گرفت کنار گوشش و دوباره با دقت سعی کرد تا صدای ماورایی رو مابین خش خشِ بیسیم تشخیص بده ، صدا به نسبت آهنگ ، زیر و بم میشد و هم زمان هم زمزمه های دیگه ای توی محیطِ پیرامونِ آواز به گوش میرسید :

لایه لایه په ی که رو تا سوحی سه حه ر تا وهرج سه رکوسهر کیشو وه به ر
لایه لایه په ی که رو خاو به روته وه فرشته ی خاسان هه ی که رو ته وه

زن با وحشت و پاهایی سست شده از رو تخت پایین لغزید و قدمهای سنگینش رو به سمت اتاق دخترش کشوند . دم راه از روی دراورِ اتاق ، مجسمه ی پلی استر رو با طرح شیرِ غران چنگ زد و دستش رو روی دستگیره ی اتاق ِ نوزاد گذاشت .تنش از هم آغوشیه مختصری که قبل از خواب با همسرش داشت هنوز لُخت بود اما اهمیتی نمیداد . پشت درِ اتاق مکثی کرد و گوششو چسبوند به در ، صدای خنده های ریز همراه با لالایی عجیب زنِ غریبه در هم آمیخته بود . نیلوفر احساس میکرد که گرمای عجیبی از داخل اتاق و زیرِ در داره پوستشو میسوزونه . تمام توانشو انداخت تو مچِ دستاش و دستگیرَرو رو به پایین فشار داد . در با تقه ای باز شد . « پیرزن ِ لچک به سر روی تختِ نوزادش خم شده بود ، تسبیحِ سیاه مابین انشگتای استخونی و حنا گذاشتش خودنمایی میکرد و سعی داشت با درخشش دونه هاش جلوی چشمای نوزاد ، حواسشو به خودش جلب کنه . همزمان هم کنار گوشش با نوایی غریب و سوزناک نجوا میکرد . پشتِ خمیده ی پیرزن با پارچه کهنه ی رنگ و رو رفته ای ، بچه ای بسته شده که زن هرگز به مثل و مانندش روی زمین ندیده بود . بچه سری بسیار بزرگتر از حدِ معمول و چشمانی ریز و فرورفته داشت . پوستش به زردی میزد و موهای کپه شده و کثیفِ نارنجی داشت . بدتر از همه زبون متورم و سرخی بود که از دهن کج و ماوجش بیرون زده و آب دهانش به طرز چندش آوری به روی کَت و کول پیرزن میچکید. نیلوفر به طرزِ رقت آوری حس کرد بچه عقب موندس یا اختلال جسمیه بسیار نادری داره . با هر کلمه ای که پیرزن از دهان تقریبا بی دندونش خارج میکرد ، بچه ی عجیب و هیولا مانند هم با صداهایی از اعماق گلو قهقه میزد و نخودی میخندید. با ورود زن به اتاق همه ی صداها قطع شد و چشمانِ سیاه ِ پیرزن تو تاریکی اتاق مثل دو تا سنگ سیاه با درخششی آتشین به زن زل زدن . ـ ”دارایی و مالِ هرکس بالاخره برمیگرده به خودش ، با اشاره ای به تسبیح و بچه ادامه داد ، منم اومدم دنبال مالم“
ـ نهههههه

آمیار با صدای ضربه ای هولناک ، به مثال شکسته شدنِ جسمی سنگین ، از خواب پرید . ظرف کمتر از چند ثانیه بعد تشخیص منبعِ صدا که از بیسیمِ اتاقِ فرزندش میومد با وحشت از جا جست و به سمت اتاق هجوم برد . درِ اتاق باز بود و همسرش تو تاریکی بالای تختِ نوزاد ایستاده و تکه ی شکسته ای از مجسمرو تو دست میفشرد . مرد با اضطرابی ناگهانی به طرف همسرش هجوم برد و قبل از اینکه فرصت حمله ای دوباره داشته باشه ، تکه مجسمه را از مشتش بیرون کشیدُ نوزاد گریون رو در آغوش فشرد . بعد از آروم گرفتنِ دخترش اونو توی ننوی قابل حمل خوابوند و آروم وارد اتاق خواب شد . همسرش همونطور لخت روی تخت چمباتمه زده و به نقطه ای نامرئی خیره ، نگاه میکرد . مرد در حالیکه تیکه ی مجسمه رو میون مشتش میفشرد روی تخت نشست ، با صدای دورگه ای که آشکارا میلرزید پرسید : ـ فکر کنم قبل از اینکه چیزی بگم حرفی برای زدن داشته باشی… میشنوم ؛ وقتی هیچ صدایی به جز سکوت از همسرش نشنید با تحکیم غرید : ـ نیلوفر حرف بزن! میخوام بدونم این وقت شب با یه مجسمه تو اتاقِ لاوین چیکار میکردی؟! / درحالیکه با لرز مجسمه ی شکسترو جلوی چشمای زنش تکون میداد اضافه کرد / هیچ میدونی نزدیک بود این مجسمه ی لعنتی که تیکه خورده هاش هنوز تو تخت بچس به دخترمون آسیب برسونه؟! پس حرف بزن لعنتی ! میخوام بدونم چه اتفاقی افتاد . صدای بریده بریده ی نیلوفر سکوت شب و فضای سنگین اتاق رو شکست : ـ میخوان ببرنش… آمیار میخوان دخترمو ازم جدا کنن . اون پیرزن…اون بود … تو اتاقِ لاوین…
آمیار با بهت به همسرش خیره شد . وقتی اسم ”پیرزن“ به گوشش رسید با عصبانیتی غیرقابل وصف تیکه ی مجسمرو به دیوار مقابل کوبوند و با صدای بلند فریاد زد : ـ بسه دیگه نیلوفر ، خفه شو خــــــفه شـــو ، یبار بهت گفتم دیگه اسمشو نیار، دیــــــگه اســــــم ایــــن موجـــــودِ خیـــــالی رو جلوی من نیار!
زن با صدای خفه ای زیر لب زمزمه کرد : میدونستم باور نمیکنی…
دوباره سکوت برقرار شد .هیچ کودومشون حرفی نمیزدن . مرد بعد از کشیدن آهی عمیق زل زد به صورت معصوم و سفید دخترش که تو گهوارش آروم گرفته بود . نیلوفر با بغض ، اول به دخترش و بعد به همسرش نگاهی گذرا انداخت و آروم خودشو از میان لحاف و پتوی مچاله شده به همسرش رسوند . سرشو گذاشت رو شونه ی شوهر و خودشو کشید تو بغلش . آمیار دستشو از پیشونیش برداشت و صورتشو برد اونور اما همسر رو از خودش نروند. نیلوفر صورت لطیفشو به صورت زبر همسرش مالوند و لبهای تشنه و لرزونش رو به روی لبهای مرد قفل کرد . آمیار حرکتی نمیکرد . هنوز اصاب و روانش از صحنه های چند دقیقه ی پیش مخدوش بود اما تن و بدن لخت نیلوفر که به بازوها و بدنش میمالید کم کم داشت تحریکش میکرد . آروم آروم لب هاش ، حرکت کردن و لب های حریصِ همسر رو پذیرا شدن . یکی از دستاشو گرفت به سینه ی درشت زنش که تا همین چند ثانیه پیش به بازوش مالیده شده بود . با بیرون زدن جریانِ شیر از نوکش ، لبهاشو از لبهای سرخِ زن جدا کرد و سرِ پستونِ بزرگشو به دندون گرفت . جریان گرم شیر که تو دهنش پیچید آهی حاکی از لذت ، تحریک و آرامش بیرون داد . دستش ناخوداگاه به سمت ِ کسِ پرحرارت و خیسِ نیلوفر حرکت کرد و زمزمه های شهوت ، سکوتِ تب آلودِ محیطِ پیرامونو شکست . کسِ داغ و خیسِ نیلوفر باعث میشد تا انگشتِ مرد لای چاک کس تا محدوده ی کون بزرگ و ژله ایش سُر بخوره . آمیار که حالا از شهوت بدنش گر گرفته بود ، اول یه انگشتشو کرد داخل واژن لیزِ زن و بعد دومین انگشت رو هم با آهِ عمیقِ زنش به داخلِ این محیطِ داغ و لزج رسوند ، بالاخره با ورود سومین انگشت ، دستشو به آرومی به جلو و عقب حرکت داد . همزمان هم کیر بادکردشو ، که سرش از پیش آب خیس بود ، از شلوارک بیرون آورد تا هرچه زودتر داخل این بهشتِ گرم و پرآب بچپونه . دیگه به زحمت میتونست در مقابل وسوسه ی زنش مقاومت کنه . زن اینبار هم موفق شده بود عصبانیت شوهرشو با کمی دلبری برطرف کنه . نیلوفر حین سکس تمام حواسش به گردنبندی بود که از همون سنگ سیاه با زنجیرِ طلا دور گردنِ کودکش بسته شده و تو تاریکی برق میزد .

3 سالِ بــــعد

دختر کوچولوی سه ساله با موهای فرفری خرمایی و پوست سفید ، داخلِ پیراهنِ دوبنده ی صورتی رنگ ، به فرشته های آسمون شبیه بود . آمیار میتونست شوق و ذوقِ مردم رو از دیدن فرشته کوچولش ببینه . وقتی دختر کوچولو از کنار سنگای رودخونه به دنبال پرنده ها میدوید همه با دست به هم نشونش میدادن و با جمله هایی از قبیل ” چه دختر ناز و خوشگلی “ بدرقش میکردن . نیلوفر کمی بالاتر، کنار سنگای رودخونه نشسته بود و درحالیکه پاهاش رو تو آب حرکت میداد ، با چشم دخترک رو دنبال میکرد . گهگداری هم صدای دادِش تو فضای اطراف طنین مینداخت ، فریادهای گاه و بیگاهی که دختر کوچولورو به آرامش و احتیاط دعوت میکردن : « لاوین ، مراقب باش مامان . بـــــــیا اینطرف ، نرو طرف آبِ رودخونه خطرناکه » آمیار با خاطر جمع شدن از امنیت دختر و همسرش به سمت ِ دکه ی سیاری حرکت کرد که در 20 قدمی پایینِ رودخونه واقع شده بود . از توی جیبش یه بسته اسکناس ده هزارتومنی بیرون کشید و با جدا کردن دو تاش ، خریدهاییرو که میخواست بکنه توی ذهن سبک و سنگین کرد . پایین رودخونه کلی آدم برای لذت بردن از تعطیلاتِ عید اطراق کرده بودن و آمیار به اصرار همسرش که از شلوغی فراری بود ، چادرشون رو درست بالای رودخونه تو یه فضای صعب العبور برپا کرد . حالا هر چی از صبح میگذشت تعداد مسافرهایی که برای صرف ناهار به کنار رودخونه میومدن بیشتر میشد و چندنفری هم داشتن چادرشونو کنارِ چادر اونها به پا میکردن . تو دلش دعا کرد که همسرش بتونه باهاشون کنار بیاد چون در حالت عادی نیلوفر از جمع به شدت بیزار شده بود و حساسیت های خاص خودش رو داشت .15 دقیقه بعد آمیار بسته ی چیپس و پفک رو توی مشتش میفشرد و سعی داشت که اونارو هم تو نایلون حاویه بیسکوییت و آبمیوه ها بچپونه که صدای جیغ هارو شنید . مردم از هر طرف به بالای رودخونه هجوم میوردن و صدای ”یا خدا یا خداشون“ با فریاد های عده ای دیگه که مدام جیغ میزدن در هم می آمیخت . آمیار که با صدای جیغ ها آشنا بود ، کیسَرو از دستش انداخت و سعی کرد از میان سیل جمعیتی که برای دیدن ِ منشا این هیاهو از جاشون بلند شده بودن راهی به سمت بالای رودخونه پیدا کنه . یه نگاهش به آبِ رودخونه بود و یه نگاهش به سیل جمعیت که از هم دیگه دلیل و منشا این صداهای هولناک رو جویا میشدن . وقتی آبِ رودخونه تغییر رنگ داد و مرد از دور کفشِ صندلِ دخترش رو دید که به سمتِ پایین رودخانه حرکت میکرد ، ناله ای حاکی از وحشت کشید و با فریاد ”دخترم!! برید کنار ، اون کفشِ بچه ی منه “ از میان سیلِ جمعیت به سمت محلِ استقرار خودشون روون شد . درست کنارِ آب ، نیلوفر با سنگِ بزرگی در دست که از انتها خیسِ خون بود در میان بازوان دو مرد تقلا میکرد . کمی پایین تر ، لاشه ی دختر بچه ای به چشم میخورد که توسط عده ای از مردها بالافاصله از آب بیرون کشیده شده و توسطِ باقیِ مردم محاصره شده بود .مرد با گامهایی لرزون جمعیت رو شکافت و قدم جلو گذاشت . بی درنگ پیراهنِ بندیه صورتی رو که به مناسبت عید براش خریده بودن شناخت اما… اون موجود نمیتونست دخترش باشه … بی اختیار بدنش شروع به لرزیدن کرد . سر و صورت دخترِ نازنینش تقریبا غیر قابل شناسایی بود و از حفره ی بزرگ سرش تیکه هایی از مغز سفید که با لایه هایی از خون نبض میزد ، بیرون میریخت . صورتش له شده بود و قسمت هایی از گوشتش توی آب خونینِ رودخونه پایین میرفت . زنها جیغ میزدن و بچه ها گریه میکردن و مرد با نفسی بریده روی زمین افتاده بود و به جیغ های زنش گوش میداد که هنوز هم فریاد میزد : « نمیزارم کسی به بچم دست بزنه . فهمیدی پیرزن؟ نمیزارم دخترمو با خودت ببری . هرگز دستت به بچم نمیرسه . بچه ی من مثل بچه ی ناقص تو مریض نیست . فکر نکن میتونی باهم عوضشون کنی و گولم بزنی . نمیزارم به بچم دست بزنی » . تسبیح با دونه های سیاه که حالا به سرخی میزد ، کمی پایین تر ، جایی مابین مادر و دخترِ مرده در گل و لای برق میزد.

ـ داخل اتاقِ بازپرس ویژه ی قتل ـ

بازپرس : ـ شما میدونستید که همسرتون مبتلا به «اسکیزوفرنی پارانوئید» بوده؟
آمیار : ـ سکوت
بازپرس : ـ توی تمام مدتی که باهاش زندگی میکردید ، هیچ رفتار غیر عادی که کنجکاویتونو تحریک کنه ازش ندیدید؟ اگر جوابتون مثبته چرا چیزی نگفتید؟
آمیار پیرزن و حرفهای نیلوفر رو به یاد آورد اما چیزی نگفت . هنوز توی شوکی به سر میبرد که انگار براش پایانی نبود . برای بار هزارم اشکهای بی انتها به روی گونه هاش لغزید…

1 ماه بعد ـ

مرد برگه ی مچاله ی پزشکی قانونی که حکم بارداری همسرش را تایید میکرد ، همونطور مچاله در جیب گذاشت . پشت چهارراه و توی ماشینش خیره به چراغ قرمز توی افکاری درهم غرق بود . از وقتی حکم بیماری نیلوفر مبنی بر مشکلات حاد روانی و عدم تعادل عقلی به اثبات رسید ، توی آسایشگاه روانی با مراقبت های ویژه بستری بود . از اونروز آمیار بارها و بارها خاطرات مشترکشون رو زیر و رو کرد و حالا تصمیم داشت به دنبال سوالهای بیجوابش به روستای پالنگان برگرده . میدونست که یه چیزی این وسط جور در نمیاد . زیر لب زمزمه کرد ” نیلوفر حالش خوب بود… تا قبل از اینکه به اون روستا بریم و اون پیرزن رو ببینه خوب بود “ صدای نامفهوم یه زن دوره گرد که صورتشو توی نقابِ چادر پنهان کرده بود اونو به خودش آورد : ـ یه جوراب میخری؟ یا لنگ برای ماشینت ، به خدا ثواب داره
ـ نمیخوام . گفتـــــــــم که نمیخوام برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه
ـ توروخداااا
ـ عجب سیریشی هستی!؟ / مرد دستش رو به سمت کیفش برد تا یه اسکناس دو تومنی بیرون بکشه ، دستش داخل کیف به جسمی دایره مانند و صیقل خورده گیر کرد و وقتی بیرونش آورد با دیدن درخشش آشناش چهره در هم کشید ، در کمتر از یک دقیقه چهره ی دختر معصوم و زنش ، روزایی که این مهره های شوم رو از خودش جدا نمیکرد جلوی چشمش اومد / با نفرت رو به فروشنده ی دوره گرد غرید : ـ بیا مادر این 2 تومنی و این تسبیخ رو بگیر ، ماله خودت جورابم نخواستم . صدای زن رو نصفه و نیمه حین گاز دادن و حرکت دوباره ی ماشینش شنید که با خوشحالی میگفت : ـ ممنون پسرم . میدونستم دوباره برمیگرده به صاحبش …
مرد از آینه به عقب نگاه کرد . زن نقاب پارچه ایش رو از صورتش کنار زده بود و با دو دندان ناچیز در دهان و چشمانی سرمه کشیده در صورتی پر چین و چروک به روش لبخند میزد ” شیطانی ترین لبخندی که در چهره ی یک پیرزن میشد دید “

نوشته ی سیاه پوش


👍 15
👎 3
7826 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

546238
2016-06-25 21:48:45 +0430 +0430

فاک!
ینی اگه اینو بتونه یه کارگردان خوب مثل اصغر فرهادی بسازه عالی میشه!
توی بلاد غریب و دور از زن و بچم ترسوندی منو لامصب! الان نگران دخترم شدم :-(:-(:-(:-(

3 ❤️

546246
2016-06-25 22:24:16 +0430 +0430

دستت درد نکنه، فوق العاده بود
فقط یه سوال داشتم که تو متن اشاره ای بهش نشد
تو قسمت اول داستانتون نیلوفر با دوربینش از پیرزن عکس گرفت ولی در ادامه داستان اشاره نشد که عکسها چی شد؟؟ بعد از ظاهر کردن عکسها پیرزن تو عکسها بود یا نه؟؟؟؟

3 ❤️

546247
2016-06-25 22:24:39 +0430 +0430

به قول نجوا فاک!
تف تو روح سیاهت سیاه پوش ینی ریدم به خودم نصفه شبی! تازه پاشدم دو قاشق سحری بخورم که دیدم با این داستانت و جریانه خون و مغز و صورت له شده و چشمای براق پیرزن عجوزه کوفتم نمیتونم بخورم

دهنت سرویس حالا آخر سر چی بود این پیرزنه؟! شیطان بود؟ جن بود!؟
هر کوفتی بود کیر تو روحش هنوز تو دلم خالیه

2 ❤️

546248
2016-06-25 22:26:37 +0430 +0430

فوق العاده بود داستانت.
ممنون میشم سوال بالا رو که پرسیدم جواب بدین.

2 ❤️

546264
2016-06-25 23:48:29 +0430 +0430

واااااااااااااو نامردی دیگه ننویسی معتاد داستانات شدم اینا رو از کجات در میاری یا خدا بنووووویییییییسسسسسس

1 ❤️

546265
2016-06-25 23:52:38 +0430 +0430

دوستان مشکل سیاه پوش یا داستاناش نیس سبکی که مینویسه اینجوری که داستان به صورت مبهم تموم میشه که سوالاتی رو تو سر خواننده به وجود میاره

داداش سیاه پوش تو خیلی استعدادت بیشتر این سایت سکسیه اگه واقعا داستانا از خودته . باید استفاده های بهتری ازشون بکنی

2 ❤️

546288
2016-06-26 06:42:16 +0430 +0430

بابا تنم مورمور شد … دهنت سرویس…ریدم به خودم

0 ❤️

546308
2016-06-26 08:43:51 +0430 +0430

فوق العاده بود سیاه پوش عزیز (clap) ?
فقط همینو میتونم بگم
تا کلمه ی آخرش نفسم بالا نمیومد ?
فقط ای کاش مرگ دختربچرو توصیف نمیکردی تمام تنم یخ کرد:(

1 ❤️

546313
2016-06-26 09:03:28 +0430 +0430

به نظر من حتی از قسمت قبل هم عالی تر بود. خسته نباشی

0 ❤️

546321
2016-06-26 09:34:09 +0430 +0430

کاش درباره سرگذشت اوون پیرزن و بچش مینوشتی که چی بوده.
یهر حال قشنگ بود خسته نباشی ? بازم بنویس
موفق باشی

1 ❤️

546339
2016-06-26 12:25:32 +0430 +0430

در همین حد.
OMG

0 ❤️

546361
2016-06-26 17:52:37 +0430 +0430

خدا لعنتت کنه از اول تا آخرش 15بار پشت سرمو نگا کردم!!! 🙄 🙄 🙄 واقعا حیفه نویسنده هایی مثل تو هنرشون تو این سایت هدر بره… (clap) ? ? بگرد دنبال ناشر یا کارگردان خوب، با یکم سانسور :))) داستانات چاپ میشن

3 ❤️

546418
2016-06-27 01:50:40 +0430 +0430

https://shahvani.com/profile/dr.1988
به نکته خوبی اشاره کرد… عکسا چی شد؟!
سری دومش رو میخوای بنویسی بگو منتظر باشیم! ?

1 ❤️

546615
2016-06-28 14:28:18 +0430 +0430

سیاه پوش عزیز و گرامی ، قلمت فوق العاده و بی نظیره
خارج از نظراتی که دوستان فرستادن و کلی خندیدم باهاشون و دور از شوخی (فکر کنم کاری کردی یکسری ها هرچند لحظه یکبار پشت سرشون رو نگاه کنن) ، اما در طول خوندن داستان حتی 1 ثانیه هم از ادامه دادن خوندن و به انتهاش رسیدن دست نکشیدم ، اینقدر قلمت زیبا و خاصه که واقعا نمیشد لحظه ای از داستان زیبات دس کشید ، اینقدر زیبا نوشتی که مطمئنم اینجا فقط گمنامی و تا الان ازت ده ها رمان چاپ شده ، ببخش پر حرفی کردم ، واقعا نمیدونم حسم رو از خوندن چنین داستان فوق العاده ای بیان کنم (با اینکه چندین ساله عضوم اما تا الان زیر هر داستانی نظر ندادم) ، ببین چقدر قلمت فوق العاده بوده که واقعا نتونستم چیزی ننویسم و ازت تشکر نکنم بابت این داستان بی نظیرت ، منتظره داستان های دیگت هستم دوست عزیز گرامی ، موفق و سلامت و پاپرجا باشی همیشه ❤

4 ❤️

546618
2016-06-28 15:27:34 +0430 +0430

سیاه پوش عزیز ، کارت اینبار هم حرف نداشت . با نظر دوست عزیزمون s_o_l_t_a_n بشدت موافقم ، منم حس میکنم قلم جادویی شما که یکی از نویسنده های خاص سایتی فراتر از چنتا داستان کوتاهه .
به شدت علاقه دارم کارهای دیگتو بخونم
داستانهات فقط داستان نیست انگاری فیلم نامه مینویسی پسر خوب اونم جوری که انگار تو پوست و گوشت خوانندس ?
کارت ۲۰هه شک نکن ?

1 ❤️

548406
2016-07-10 16:20:16 +0430 +0430

فوق العاده بود. ولی توصیف چهره ی دختربچه… چندش آور بود. موفق باشید.

0 ❤️