تلخ و شیرین (۳)

1400/09/23

...قسمت قبل

قسمت سوم:
انروز اونقدر کار زیاد بود که اصلا وقت نکردم به حدیث و گذشته فکر کنم مانلی هم انصافاً خوب کمک می کرد و تو پیشرفت کار تاثیر زیادی داشت، وقتی از سر کار برگشتم کمی استراحت کردمو بعد به سرم زد که کمی شعر بخونم، شعر همیشه مرهم درد های بی درمونم بوده و هست، رفتم کتابخونه و دنبال کلیات سعدی می گشتم اما انگار آب شده و بود و رفته بود زمین تموم کتابخونه رو گشتم اما پیداش نکردم، یادم افتاد که باید داخل کتاب های قدیمی باشه که گذاشتمشون انباری. رفتم انباری و بالاخره اون جعبه رو پیدا کردم بازش کردم، تنها دیدن اون آلبوم قدیمی برای پرت کردن من به تینیجیریم کافی بود، بازش کردمو عکسی که تو حیاط خونه عمو گرفته بودیم نگاه کردم،

مادر: حمید… مامان… پاشو دیره،
درحالی که از به هم خوردن خوابم عصبانی بودم با لحنی کلافه گفتم: اه… شما برید من نمیام… بذارید کپه مرگمو بذازم… 😡😡😡😡😡
مادر: پاشو تنبلی نکن… لباساتو حاضر کردم، بپوش بریم،
همینطور که مشغول دفع مواد زاید در مستراح بودم با خودم فکر می کردم اصلا چرا باید یک روز بعد از کنکور بلند شم نهار برم خونه عمو اسدالله که یه ذره هم از خودشو بچه هاش خوشم نمی یاد!
اما زن عمو تینا رو همیشه دوس داشته و دارم، بدون اینکه صبونه بخورم لباسامو پوشیدمو رفتیم، هاله و الهه یعنی خواهرام هی داشتن مسخره بازی در میاوردن تا من از برج زهرمار بیام پایین. وقتی رسیدیم همه مشغول صحبت و بازی و سرگرمی و خنده شدن اما من یه گوشه دنج دراوردمو مشغول خوردن چای و خوندن کتابی که دم دستم بود شدم، کتاب تاملات در فلسفه اولی نوشته دکارت بود و با اینکه قبلا خونده بودمش ولی بازم برام تازگی داشت.
دیری نپایید که قصر آرامشم با پتک صدای حدیث دختر عموم به هم خورد.
حدیث: کتاب سخت و سنگینیه، خودتونو خسته نکنید.
حمید: بسیار کتاب زیبا و جذابیه،خوندنش برام لذت بخشه. کاری داشتی؟!
حدیث: خودتو لوس نکن، بیا بالا.
با هم رفتیم بالا، خونش مثل همیشه خونش مرتب و منظم بود.
تعارف کرد و نشستم رو مبل و خودشم رفت اطاق، بعد از چند دیقه اومد و مشغول پاک کردن سبزی شد بعد هم شستشون، محو حرکاتش شده بودم تا اینکه یه دفتر صورتی رنگ نظرمو جلب کرد خواستم برش دارم که با لحنی مضطرب گفت: لطفا بهش دست نزن، از این حالتش خندم گرفت و گفتم: چشم مادربزرگ خوشگل من… از تعریف من لپاش سرخ شد و سرشو انداخت پایین. گفتم: قربون حجب و حیات بشم، بلند شدو گفت: من می رم حموم، بعد از حموم شام میخوریم.
بعد از یک ساعت اومد بیرون و گفت: شرمنده دیر شد.
مشغول تناول شدیم و واقعا دستپختش عالی شده بود، بعد از غذا ازش تشکر کردمو ظرفارو شستم.
رفت داخل اطاق و دیدم داره لباس می پوشه نزدیک شدمو کنارش نشستمو با لبخندی بر لب با دیدگانم مشغول صید مروارید وجودش شدم.
برگشت و گفت: آدم ندیدی؟
با لحنی بغض آلود گفتم: من ندیدمت یا تو بی انصاف؟
تو آغوش کشیدمشو مشغول استشمام عطر تنش شدم، وقتی از حموم بیرون میومد بوی بهشت می داد.
تلاشی برای جدا شدن ازم نمی کرد و گرمای وجودشو هدیه تمنای من کرده بود.
لبامو به لبای شیرینش پیوند زدمو از باده ی شیرینش نوشیدم، بر خلاف همیشه همکاری می کرد، مانع های پارچه ای رو یکی پس از دیگری از هم جدا می کردیم تا حرارت تن همدیگرو با تمنای وجودمون لمس کنیم.
رفتم پایین تر و گردنشو بوسیدم و بعد از اون میکش زدم، آه های شهوانی حدیث به وضوح شنیده می شد سینه هاش بیدار شده بودن و لب های منو طلب می کردند، همزمان که یکی رو میک می زدم اون یکی رو می مالوندم، کم کم رفتم پایین تر تا ظرافتشو فتح کنم، وقتی شرتشو درآوردم بهشتش خیس خیس بود، شروع به لیسیدنش کردم، ناله هاش به فریاد تبدیل شده بودند، بعد از فقط یکی دو دقیقه لیسیدن شروع به لرزیدن کرد و بدنش منقبض شد و بعد جیغ کشید، عصاره ی شور و شیرین وجودش رو تا قطره آخر چشیدم و بعد شونه هامو هدیه تنش کردم.
حدیث در حالی که خودشو به من فشار می داد گفت: ممنون عشقم، خیلی بهش نیاز داشتم،
حمید: خواهش میکنم مادربزرگ…
در همین حین داشت با آلتم بازی می کرد و گفت: دلم برای حمید کوچیکه خیلی تنگ شده بود.
داشتم از این رفتار شاخ در می آوردم. تنهایی حدیث رو خیلی عوض کرده بود! اون دختر خجالتی تبدیل شده بود به یه زن بی پروا تو همین فکرا بودم که دیدم حدیث داره برام ساک می زنه،
حدیث: اوممممم…
حمید: آههههه…
سرشو گرفته بودمو داشتم فشار می دادم،
دیدم اگه همینطور ادامه بده عن قریبه که ارضا بشم، از خودم جداش کردمو بلندش کردمو شروع کردم ازش لب گرفتن، روش خوابیدمو در حین لب گرفتن ازش آلتمو رو بهشتش تنظیم کردم، خواستم فشارش بدم داخل اما متوجه شدم که بیش از حد معمول تنگ شده…
آروم آروم فشارش دادم به فشار دادن، بعد از یکی دو دقیقه آروم تکون دادن شروع کردم به تلمبه زدن، بدون شک پر شدن رحم زن توسط مرد حد اعلی ارتباط بین اوناست،
وقتی همزمان با لب گرفتن داخل رحم حدیث ارضا شدم بیشترین لذت جنسی ممکن رو احساس کردم بعد هم روش خوابیدم…
اونقدر گرم بودم که متوجه ارضا شدن حدیث حین تلمبه زدن نشده بودم،
بعد از ارگاسم هر دوتا مون با هم به خواب شیرینی فرو رفتیم، با بوسه های حدیث روی لبام بیدار شدم،
حدیث: پاشو تنبل خان…
حمید: صبح شده مادربزرگ خوشگل من؟
حدیث با مشت های نحیف و کوچولوش به سینم کوبید و گفت: نه خیر بابابزرگ، پاشو بریم دوش بگیریم.
پاشد رفت و منم پشت سرش رفتم، منی من اطراف بهشتش خشک شده بود و لخت راه رفتن حدیث جلوم داشت دوباره منو برانگیخته می کرد. رفتیم حموم همدیگرو شستیمو برگشتیم به اطاق خواب، بعد از خشک شدنمون دوباره همدیگرو تو آغوش کشیدیم و از می لب همدیگه مست شدیم. تو همون حالت به خواب شیرینی فرو رفتیم و برای مدتی هر چند کوتاه طعم آرامش رو چشیدیم.
صبح وقتی بیدار شدم حدیث هنوز خواب بود چند بار با لطافت لبشو بوسیدم کم کم بیدار شد.
حدیث: صبح به خیر.
حمید: صبح به خیر مادربزرگ.
با هم بلند شدیم و صبحانه خوردیم، و بعد من خداحافظی کردمو رفتم،
این زنی باهاش همبستر شدم قطعا فردی سوای کسی بود که سالها باهاش زندگی کردم.
وقتی رسیدم خونه به کار های عقب افتادم رسیدم و شب رو در آرامش صبح کردم، صبح وقتی رسیدم شرکت مانلی پشت میز پدرش نشسته بود و داشت قهوه می خورد.
مانلی با دیدن من از جاش بلند شد و لبخند به این گونه : سلام، صبحتون به خیر.
حمید: سلام، ممنون. صبح شما هم به خیر، آقای خاتمی تشریف نمی یارن؟
مانلی: نه، امروز کار دارن، اگه مقدور باشه شما امروز مدیریت کنید.
حمید: خود شما هم از عهدش بر می یان، من تو جای خودم بهتر می تونم کار کنم،
با لحنی که معلوم بود از تعریف من ذوق زده شده گفت: واقعا فکر می کنید که من از عهدش بر می یام؟
از رفتارش خندم گرفته بود و گفتم: معلومه که می تونید، من هم در حد توانم کمکتون می کنم،
رفتار مانلی منو یاد هاله و الهه می ندازه.
وقتی آقای خاتمی زنگ زد از مانلی تعریف کردمو اونم ذوق زده شده بود که دخترش اینهمه توانا و لایق شده. از نظر پدرش اون یه دختر لوس و نازک نارنجی بود اما در واقع اون یک دختر مهربون و با انرژی و فعال بود.
عصر چهارشنبه بعدی حدیث رو برای شام پنجشنبه دعوت کردم.
آقای خاتمی دیگه به ندرت میومد و مانلی هم روزهایی که کلاس نداشت میومد.
رابطه من و مانلی هم بهتر شده بود.
شب مادرم زنگ زد و گفت: سلام عزیز دلم، پنجشنبه الهه و هاله از دانشگاه میان خونه، خیلی اصرار کردن که تو هم بیای، بلکه بخاطر این دو تا زلزله یه سر به ما بزنی.
حمید: سلام مامان جون، بهشون بگو پنجشنبه بیان پیش من واقعا کار دارم.
پایان قسمت سوم.
حدیث در حالی که از برخورد سرد من ناراحت شده بود گفت: نه، فقط این کتابو برات گرفتم. امیدوارم دوست داشته باشی.
کتابی که برام خریده بود کلیات سعدی با خط نسخ تعلیق بود، لاشو باز کردم، یک پاکت هم بود وقتی بازش کردم عطر زیبای گل ها مشاممو تسخیر کرد. نامه ای هم نوشته بود که مطمئن بودم کل سوادشو براش هزینه کرده، یه مقدار پول هم بود که کنارش روی کاغذی نوشته بود: شرمنده، خیلی کمه، از پول تو جیبیم جمعش کردم، لطفا واسه خودت یه دست کت و شلوار بگیر.
وقتی رفتم داخل اصلا بهم نگاه نمی کرد، وقتی دیدم نهار فسنجون دارن معدمو برای نون و پنیر آماده کردم.
موقع نهار که شد وقتی سفررو پهن کردن زن عموم یه سینی حاوی یک دیزی سنگی، سبزی، ترشی، سنگگ، دوغ، گوشت کوب، نمک دون، ماست، پیاز آورد و گفت: تقدیم به آقا حمید گل که فسنجون دوس نداره، هاله گفت: مثل اینکه مادرزنت خیلی دوست داره، از خجالت سرخ شدمو همه شروع به حسادت کردن که با مقابله قاطع زن عمو تینا مواجه شدن. بعد از نهار و چای و گپ و گفت ما رفتیمو عمو اینا رو برای فردا شب دعوت کردیم.
به محض اینکه رسیدیم هاله و الهه حمله کردن اطاقم و خواستن که کتاب و داخلشو بررسی کنن اما نذاشتمو دست از پا دراز برگشتن شب هم نشستن و سکوت بره ها رو دیدن مثل سگ میترسیدن!
من از تخت قدیمی مامان و بابا استفاده می کردم، علی القاعده جای اضافه داشتم، نصفه شب تازه داشت خوابم می برد که هاله و الهه اومدن و گفتن میترسن و اگه بشه پیش من بخوابن فاصله گفتن بله من و تسخیر یمین و یسارم توسط اونا کمتر از پنج ثانیه شد، خواستم بلند شم پایین بخوابم که با صدای ناز و لطیف گفتن: داداشی نرو دیگه، اونشب هم با هم خوابیدیمو شونه های امن و پاک برادرانم به خواهرام آرامش داد، با اینکه با هم خیلی راحت بودیم اما هرگز از حدمون جلوتر نمی رفتیمو احساس پاکمون رو آلوده به شهوت نمی کردیم، و همین تقدس عشق خواهر و برادری رو به لجن نمی کشیدیم،
با پولی که حدیث داده بود رفتمو یه دست کت و شلوار مشکی خریدم، بزرگترین اشتباهی که کردم این بود که حدیث رو امیدوار نگه داشتمو برخورد قاطع باهاش نکردم.
باعث شدم که امیدوار بشه…

روز ها رو تنهایی تو توالی همدیگه می گذروندمو مطلقا دلم نمی خواست که با حدیث رو در رو بشم، یک ماه بعد آقای خاتمی اومد و دوباره کار ها رو دست گرفت. البته مانلی هم بعضی اوقات میومدو کمک می کرد.
یک شب چهارشنبه حدیث پیام داد و برای فردا شبش برای شام دعوتم کردو گفت که دیزی سنگی درست می کنه.
مطمئن بودم که این قرار صرفا برای شام خوردن نیست.
پنجشنبه زودتر اومدم خونه و دوش گرفتمو حتی اصلاح هم کردم ساعت شش عصر حرکت کردمو نیم ساعت بعد رسیدم، وقتی رسیدم، حدیث خرید کرده بود و داشت می رفت خونه. دقیقا مثل مادربزرگ ها شده بود. از ماشین پیاده شدمو صداش کردم.
حمید: سلام مادر بزرگ خوشگل.
حدیث: سلام… چه زود اومدی.
حمید: می خوای برم بعدا بیام؟

نوشته: Mobin khan kh


👍 10
👎 2
13001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

847858
2021-12-14 01:13:40 +0330 +0330

احساس میکنم جای پاراگرافا باهم عوض شده بود تو فلش‌بکی که به عقب زدی یدفعه از خونه عمو رفتی تو بفل حدیث

4 ❤️

847910
2021-12-14 09:00:36 +0330 +0330

اصلا نظم نداشت و از این قسمت هیچی نفهمیدم واقعا
طلاق سکس کتاب سعدی
لطفا بنویس که به گذشته فلش بک میزنی چون هیچی واضح نبود

3 ❤️

847923
2021-12-14 12:55:14 +0330 +0330

با عرض معذرت از دوستان عزیز متاسفانه این پاراگراف ها پس و پیش بارگذاری شده است…
برای قسمت بعدی جبران می کنم…

1 ❤️

847951
2021-12-14 21:25:10 +0330 +0330

توکه داشتی خوب پیش میرفتی چرا یهو نظم داستانت بهم ریخت اصلا نفهمیدم چی شد کجا گذشته بود کجا زمان حال بود

1 ❤️

848077
2021-12-15 20:49:09 +0330 +0330

ریدی تو داستان رفت که ! اصلا نفهمیدیم چی به چی شد!

1 ❤️

848121
2021-12-16 01:38:09 +0330 +0330

این قسمت خیلی گنگ ونامفهوم بود سکس باحدیث معلوم نشد قبل طلاق بوده یابعد طلاق اگهبعد طلاق بوده بدون مقدمه چینی بود وخواننده روگیج میکنه ولی باعث نشد لایک نکنم 💪 💪

1 ❤️

850256
2021-12-28 18:04:35 +0330 +0330

آفرین دمتگرم

1 ❤️