حرکت رویِ نخ (۱)

1400/01/06

سلام
وقتتون بخیر امیدوارم هرجا هستید خوش باشید و سلامت
از اعضای سایت نیستم اما اتفاقی برام افتاده که شاید مابینِ هر هزار نفر برایِ یک نفر رخ بده و بر حسبِ تصادف جایی بهتر از اینجا پیدا نکردم برایِ نوشتن…
داستانی که روایت میکنم برمیگرده به چندماه پیش ، از کسی اسم نمی‌برم چون داستان نسبت به شواهدش ممکنه شخصیت هارو نسبت به هم آگاه کنه…

من فارغ التحصیل دانشکده ی تربیت بدنی هستم که به همراه سه تا از دوستای رزمی کارمون تو دانشکده ایام قشنگی داشتیم
طوری که باهم دوستیمونو ادامه دادیم بعد از اتمامِ تحصیلاتمون ؛
معمولا هم بیشترِ اوقات روزهایِ زوج باهم میرفتیم باشگاه به جز یک نفرمون که مزدوج شده بود و به غربِ تهران نقلِ مکان کرده بود ؛
بعد از دوماه ام یکی دیگه از دوستامون راهیِ خارج شد برایِ اقامت ؛
چندماهِ پیش دوستم بهم گفت با یکی از بچه های باشگاهِ رزمیشون اوکی شده که چمستان ویلا دارن و قصد داره ی سفر مجردی بریم اون سمتی ، منم اوکیشو دادم ؛
بالاخره چند روزِ بعد با ماشینِ پسره راه افتادیم و هر چی می‌گذشت باهم راحت تر میشدیم؛
پسرِ خوش‌تیپ و سر زبون داری بود، اگر قدشو فاکتور بگیرم از منی که بوکسور بودم هیکلِ قرص تری داشت و مثلِ رفیقم جودوکار بود؛
شبِ اول ، بعدِ شام اینستاشو فالو کردم و دیدم تو پیجایِ مشترکم باهاش زنِ یکی از اقوامِ خیلی نزدیکمِ آشنایی ندادم و نپرسیدم ازش چیزی؛
خانومی که راجبش حرف زدم میانساله و روابطِ اوکیی هم از زندگیشون به گوش نمیرسه، عملا همه جارو برده زیرِ تیغِ جراحی از عملِ چربیِ شکم و کاشتِ ابرو و پروتزِ لب گرفته تا کاشتِ سینه و گونه و پیکر تراشی ، اما نمیدونم چی تو زندگی مشترکش با همسرش میگذره اصلا رویِ خوبی ام به خانواده ی همسرش که ما باشیم نشون نمیده و مدام آزار و اذیت و قهر و بد خلقی؛
شوخ و شیطونه به طوری که در نگاهِ اول حداقل احتمالو میدادم که واسِ دید زدنِ هیکلِ پسره تو پیجشه
بالاخره آدم یِک سری چیزهارو از رفتارِ اطرافیان متوجه میشه؛
بدم نمیومد ازش آمار بگیرم چون خیلی تو قیافه بود و با سیاست ،
چندبارم داخلِ واتس آپش استتوس هایِ رفتنو و موندن و دیسلاوو چیزهایی که خودتون میدونید، میذاشت شوهرشم کم مارو بخاطرش سنگِ رو یخ نکرد؛
پسره ام زیاد فالورِ دختر و زن داشت
کامنتاشم چیزی از فامیلِ ما دیده نمیشد… اما در کل چنین شکی مسخره بود… هرکسی تو پیجِ آدم باشه دلیلِ بر خبری بودن نیست…
فردا صبحش رفیقِ بابای پسره زنگ زد گفت بیاید فلان جا باغِ من جعبه های خالیِ میوه رو بگیرید که بچینید تو انباری و بابات در جریانه؛
دوستم تو ویلا موند،
ما ام رفتیم سمت خونه ی این بنده خدا
گوشی روی برنامه ی ویز باز بود که شروع کرد به زنگ خوردن و شماره کاملا رو صفحه دیده می‌شد، بعد از چندبار ردِ تماس کردن برداشتو خیلی سنگین گفت ببخشید عزیزم رو ویزم بهت بَک میدم؛
سر شماره ام چک کردم شماره یِ طرف نبود که هیچ شبیهشم نبود ؛
غروبش رفتم تو پیجِ اینستاش دیدم خبری از خانومِ فامیل نیست ؛
چون چندبارم عکسِ سه نفره استوری کرده بود فهمیدم آنفالو کرده که جریانی نشه اما نمیدونستم خودم آنفالو شده بودم ؛
این جریان بد جور فکرمو مشغول کرد ، ازونور حساسیت دیده بودم ؛
بالاخره شک و شبهه ام تو شبِ آرومِ دوم رنگِ حقیقت گرفت…
دوستم و پسره تو تراس نشسته بودند و داشتند گوشت رو کبابی خورد می‌کردند واسِ برنامه فردامون
منم رفتم نشستم پیششون ، یکی خورد می‌کرد و یکی گوشتو گرفته بود، پسره ام چهار زانو نشسته بود موبایلش بغلِ پاش بود که آلارم اومد رو صفحه : باشه، یوقت انگشتاتو نبری میخوام بکنمش تو دهنم…
بعدشم با فاصله ی کم آلارم دوم اومد : آخر شب خواب بود، میخوام صداتو بشنوم…
شاخکام به شدت تیز شد،تقریبا بیخیالِ موضوع شده بودم که مثلِ اینکه این شکِ شبه گونه نمی‌خواست دست از سرم برداره…
متوجه نگاهم شد، صفحه یِ گوشیشو قفل کرد
گوشیشو با دوتا انگشتش برداشت گفت چند دقیقه دیگه میام،
منم گفتم برو به کارت برس من هستم،
به دوستم گفتم چرا جلوی ما حرف نمیزنه با طرف ؟ اونم گفت، شاید باهات راحت نیست، با من ولی اوکیه چندبار حرف زده جلوم؛
آخر شب بعد اینکه کارامون تموم شد هرکی سر تو گوشی ی طرف ولو شد من جلو تی وی ، پسره بالا سرم رو کاناپه و دوستم کمی اونور تر از من رو زمین؛
رفتم برقارو خاموش کردم
تا زودتر ببینم چه کسی قراره بخوابه تا پسره باهاش حرف بزنه؛
یادمه دوستم داشت با گوشیش بازی می‌کرد و پسره داشت چت می‌کرد و دستشو از رو شورتک می‌کشید رو کیرش و بیقرار بود خیلی پاهاشو تکون میداد تا یهو پاشد جمع و جور کرد خودشو و کیرشو رفت تو دستشویی؛ یا یادش رفته بود صدای فلشِ دوربینو سایلنت کنه که تو دستشویی نپیچه یا سرش فکر کنم خیلی گرم بود و یا نمی‌دونست من خیلی سنگین گرفتم روش؛

خلاصه بدون اینکه صدای آبی بیاد اومد بیرون رفت تو یکی از اتاق خوابا که بخوابه، احتمال میدادم زنگ بزنه، خونه ام بشدت ساکت بود؛
بعد چند دقیقه که رفت…
رفتم بالا نزدیک به اتاق درو نبسته بود و خیلی زود حتی صدایِ بوقِ کالینگ به گوشم می‌رسید؛
قلبم تویِ گوشم میزد و هيجانِ عجیبی داشتم زیاد بوق نخورد که برداشت؛
تقریباً صحبت هایِ پسره رو با کمی بالا پایین یادمه
_سلام بیشرف
_منم دلِ کیرم واسِ سولاخت تنگ شده، چمیدونستم فامیل از آب درمی‌آید، به جاش هفته یِ بعد باهات اساسی حرف میزنم
_ردیف کن برای هفته ی بعد اگر بدونی اینجا محشره، عالی شده
_پسرِ خوبیه…
_آنفالو کردی ، ضایع بازی درآوردی
_غیر طبیعیش کردی
بعدشم بهش گفت فردا غروب برمیگردیم باهات هماهنگ میکنم میام دنبالت ساعت ۹ شب میریم سمتِ یکی از کافه هایِ لویزان، مکان و تایمشو ولی نگفت…
فردا غروب که برگشتیم قرار گذاشتیم پسره روزایِ زوج که برنامه ی باشگاه داشتیم رو با ما بیاد منم دوس داشتم با ما باشه اما خب اتفاقی که نباید میفتاد افتاده بود، دوس داشتم وقتی داره سوارش میکنه ببینم صحنه اش رو تا مطمئن شم دیگه اما خب نمیدونستم کجا میخواد بره مارو رسوند و رفت؛
دو جلسه اول فکر کردم که گوشیش رو بگیرم تو باشگاه چتاشونو بخونم اما اثر انگشتش فعال بود و غیر ممکن بود، همیشه ام عادت داشت گوشی نمی‌آورد تو باشگاه…
یادم افتاد برنامه داشتن برا آخر هفته چمستان؛
چهارشنبه که شد خودش به دوستم گفت من شنبه و دوشنبه نیستم میخوام برم ویلا با خانواده…
جمعه شب هم تو خونه، مادرم گفت که مادر بزرگم میخواد بره خونه ی… چون زنش با دوستاش میخوان برن شمال و بچه ها تنهان…
پیشِ خودم گفتم آره واقعا با دوستاش میخواد بره،
بیکار نبودم برم جلو خونشون دیگه خیانتش حتمی بودبرامم مهم نبود فقط کنجکاو بودمو دنبال مدرک دلم برا شوهرش میسوخت البته اونم شیشه خورده کم نداشت بگذریم…
زیادم رفت و آمد نداشتیم مخصوصا تو چند سالِ اخیر، عوضش رفت و آمدها سمتِ چمستان زیاد بود…
ی شب که شوهرش پیشِ مادر بزرگم مونده بود بچه هاشو گذاشت پیشِ مادرِ خودش به همه گفت میره پیشِ دوستش تنهاست اما من ماشینِ پسره رو جلو درِ خونه دیدم همون شب ؛
زیاد میدیدن همو بالاخره یکشب دعوت بودیم خونه ی مادربزرگم و دیدم پسرش گوشیِ مامانه تو دستشه و همزمان بازیگوشی چهار تا تاچ ام میکنه صداش کردم تو اتاق گوشی گرفتم هم تلگرام و هم اینستاش قفل داشت و سریع دادم بهش…

نوشته: حرکت رویِ نخ


👍 4
👎 13
15901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

799511
2021-03-26 01:18:16 +0430 +0430
+A

داستان بود یا گزارش ! بیچاره ها رو کجاها توی این چند ماه تعریفشونو کردی فقط مونده بود به ما بگی.

0 ❤️

799543
2021-03-26 01:57:09 +0430 +0430

این حرکت رو مخ ما بود نه نخ😂😂😂

3 ❤️

799571
2021-03-26 05:12:14 +0430 +0430

حمید معصومی نژاد،
ررررررُمممم!

3 ❤️

799664
2021-03-26 13:06:36 +0430 +0430

مادرشونو ب گا

0 ❤️

799747
2021-03-26 22:13:17 +0430 +0430

شما هم ریدی عزیز.
ادامه نده

1 ❤️

799950
2021-03-27 19:36:04 +0430 +0430

داداش تو واسه خودت یه پا کاراگاه پوآرویی
داستان قبل رو اینجور موشکافانه زیر نظر نمیگیرن والا😐

1 ❤️

799951
2021-03-27 19:37:56 +0430 +0430

داستان قتل منظورم بود اشتباه تایپی بود

1 ❤️

865496
2022-03-26 02:26:41 +0430 +0430

خودت بخون اگه فهمیدی چی نوشتی برا ما تعریف کن!

0 ❤️