درختان ایستاده می میرند (3)

1394/08/02

…قسمت قبل

مهران بالاخره خوابیده بود و داشت خر و پف میکرد و کتایون لخت گوشهٔ دیوار جمع شده بود. لباس عروسیش یک کم اونورتر مثل یک کاغذ کثیف و مچاله ٬داشت بهش دهن کجی میکرد.پشتش خیلی درد میکرد. واژنش هم حال و روز همچین بهتری نداشت. ساعت چهار صبح بود. و مهران بالاخره یک ساعت پیش دست از سرش برداشته بود. چشمهٔ اشک کتی دیگه خشک شده و فقط رد سرخش به جا مونده بود. باید میرفت. عطر خوش چمنهای بارون خورده که توی نسیم ملایم میرقصیدن مشامش رو نوازش کرد. کتایون به یکی از کلبه ها تکیه داده بود. اما اینبار تنها نبود و شوالیه هم کمی اونطرفتر پاهاشو دراز کرده بود و کلاهخودش رو کنارش گذاشته بود و داشت به کتی نگاه میکرد اما کتایون سرش پایین بود. نمیدونست از خجالته یا عصبانیت:
-خیلی اذییتت کرد؟
-ایراد نداره…درد من واسهٔ کسی اهمیت نداره…
-ای کاش واقعی بودم و میتونستم ازت حفاظت کنم دختر…
-تو واقعی هستی… حداقل برای من واقعی هستی…هرچی سرم اومد امشب تقصیر تو بود… مگه نگفتی با من ازدواج کردی؟ دروغ بود؟ برای چی گفتی ما مال همدیگه ایم؟ ها؟ گولم میزدی؟
-بی انصافی میکنی کتی…

  • اسمت چیه شوالیه؟ هیچوقت اسمتو بهم نگفتی چیه…
    -اسم من!؟ تو چی فکر میکنی؟
    -نمیدونم. تو چرا اینقدر خیالت راحته؟ چرا اینقدر ساده ای آخه؟ خودت بیرون گود نشستی میگی لنگش کن. شوالیه! …دیدی حق با من بود؟بهت گفتم میترسم از این شبح. اما تو گفتی اینم مثل بقیه اس… قراره بره… بهت اعتماد کردم من… تو شوهرمی! اگه قرار باشه از تو هم خنجر بخورم دیگه چی واسه ام می مونه بی انصاف؟به هیچ آدمی نباید فرصت دوباره برای شکستنم میدادم… تقصیر تویٔه همه اش!تو مردم این دور و زمونه رو نمیشناسی… خیالت راحت شد حالا؟ بهم!.. بهم… ت…
    -حالا که شبح موندگار شده٬ پس من هم یک لحظه تنهات نمیذارم…
    شوالیه بلند شد و دست کتی رو گرفت و بلندش کرد:
    -بیا میخوام یه چیز قشنگ نشونت بدم… چشماتو ببند… وقتی گفتم باز کن…
    کتی با اینکه از شوالیه اش دلخور بود اما بی چون و چرا چشماشو بست. صدای مهربون و گرم شوالیه به همراه یک نسیم خنک به صورتش خورد و سرحال آوردش:
    -حالا چشماتو باز کن…
    تا چشم کار میکرد گلهای قاصدک بود که زمین رو پوشونده بود. انگار برف اومده باشه.
    -وای! چقدر اینجا قشنگه! قبلاً فقط چمن بود…
    -آره… اما برای برگشتن تو کاشتمشون…
    کتی خم شد و یکی از گلها رو چید. فوت خیلی قوی لازم نبود تا قاصدک تو فضا پخش بشه. کتی مثل دیوانه ها شروع به دویدن کرد و ابری از قاصدک دور و برش به هوا بلند شد. مثل یک آغوش از نرمی و لطافت… شوالیه همیشه میدونست چه طور کتی رو سرحال بیاره…

صبح که مهران بیدار شد روی تخت تنها بود. دستشو کشید روی جایی که زنش قرار بود خوابیده باشه اما خالی بود. خوب میدونست دیشب زیاده روی کرده. به کتایون حق میداد که نخواد الان کنارش باشه. دیشب تو جشن٬ نمیدونست از دیدن کتایون حشری باشه یا اعصابش از گریه های مادرش که گاهی یه گوشه گیرش می انداخت و داشت بر علیه رفتارهای احتمالی و امشب کتایون نصیحتش میکرد, خرد بشه. این باعث شد دیشب یک کم تو خوردن مشروبی که دوستش بهش داده بود زیاده روی بکنه. از صحنه های سکس دیشبشون٬ جسته گریخته یک چیزایی یادش بود. البته همونها هم به نظرش کافی بود که الان کتایون کنارش نباشه. بلند شد و تو جاش نشست. کتایون همونطور لخت گوشهٔ اتاق جمع شده و روی زمین خوابش برده بود. معلوم بود تازه خوابیده چون دور چشماش پف کرده و تا حدودی صورتش خیس بود. دلش خیلی سوخت. با ترس و شرمندگی پتوی روی تخت رو برداشت و کشید روی کتایون. اما بیدارش نکرد. لبهٔ تخت نشست و خیره شد به زنش. زنی که دیشب خیلی بهش سخت گرفته و اذییتش کرده بود. دیشب مادر مهران یکسره رفته بود رو اعصابش. از اول هم کتایون رو دوست نداشت. کتایونی که مهران عاشق چشمای غمگین و سکوت و آرامشش شده بود. کتایونی که علیرغم بودنش٬ هیچوقت وجود خارجی نداشت. کتایون رو اولین بار تو مغازهٔ زرگریش دیده بود. کتایون با مادرش اومده بود تا یه انگشتر بخرن. مادر کتایون یک خانوم با شخصیت و از مشتریهای دایٔمش بود. تا اینکه یکبار با کتایون اومد. مهران زیاد دقت نکرده بود بهش, چون عادت به سر و صدای دخترای جوان داشت. به اینکه زنها میخواستن خودشونو, حالا به هر دلیلی, تو چشمش فرو کنن٬ عادت داشت. یکی تخفیف میخواست و یکی دنبال شوهر میگشت. اما همگی یه چیز مشترک داشتن؛ رو اعصاب بودنشون. مخصوصاً که مهران پسر خوشتیپ و ترکیبی بود.گاهی یه شیطنتهایی میکرد و چشم و دلش از زن و دختر سیر بود.به همین دلیل هم اونقدری که مادرش تو ازدواج مهران عجله داشت٬ خودش براش مهم نبود. مادرش میگفت دیگه داری پیر میشی وقت زن گرفتنته. اما ۳۶ سال هنوز سنی نبود. مهران هنوزم انگار تو اوج نوجوانیش به سر میبرد. مگه مرض داشت خودش رو تو دردسر بندازه؟ اونهم با این زنهای لوس و ننر که میدید… میدونست هر لحظه دست روی هر دختری بذاره قراره براش بگیرن. هم پول داشت هم بر و رو. فقط میموند اون شهوت گاه و بیگاه که رفع کردنش تو ول بَشوی امروز خیلی کار راحتی بود. اما در کمال تعجبش کتایون حتی بهش نگاه هم نکرده بود. این چطور ممکن بود یعنی؟ عجیب تر از اون هم این بود که شب وقتی اومده بود خونه یک راست رفته بود تو اتاقش اما تمام شب خواب به چشمش نیومده بود. دختر نه بینیش عروسکی بود. نه لبهای پروتز کرده. نه گونه. نه موهاشو ریخته بود بیرون. نه یک من آرایش داشت. پس آخه این دختره چی داشت که بقیه نداشتن؟ تمام شب نفهمیده بود چرا باید از این به قول مادرش پیر دختر خوشش بیاد. البته با مادرش حرف نزده بود اما میدونست که مادرش براش یه دختر ترگل ورگل نهایتاً ۲۱ ساله میخواد بگیره. نه یه دختر ترشیده و بالای ۳۰ سال. البته کتایون خیلی کوچیکتر از سنش نشون میداد. ماکس بهش می اومد ۲۸ سالش باشه. برای خود مهران فرق نمیکرد و این طرز تفکرش نبود و سن و سال براش اهمیتی نداشت. فقط نمیفهمید چرا باید از این دختر خوشش بیاد آخه! نه اینکه دختره زشت باشه. نه. بر عکس سادگیش بین اینهمه عروسک بزک کردهٔ یک شکل, تنوع جالبی بود.مخصوصاً گاهی با دوستاش که حرف میزدن میگفتن که از بس همهٔ دخترا یه شکل شدن نزدیکه دوست دختراشونو با هم عوضی بگیرن…
فردای اون روز به مادر کتایون زنگ زده بود و به هوای اینکه انگشترش برگشته و بیاد تحویل بگیره٬ تا فلکهٔ صادقیه کشونده بودش. وقتی کتایون رو دیده بود سعی کرده بود به حرف بگیرتش.
-برای دخترتون هیچ چیزی نمیخواین؟ مدلهای جدید برامون اومده… کاتالوگ بدم خدمتتون؟
-والله خیلی زورش میکنم طلا بندازه. اما از بچگیش هم علاقه نداشت به طلا. چیزی میخوای کتایون؟ مامان؟ یه نگاه بنداز میخوای…
-نه… ممنون…
صدای کتایون اونقدر ضعیف بود که مهران تقریباً نشنیده بود. از همون لحظه٬ یه کَک به چه بزرگی افتاده بود تو تنبون مهران. با خودش افتاده بود تو کل کل! باید مخ کتایونو میزد. باید عاشقش میکرد. عادت نداشت یه دختر بهش بی اعتنایی کنه. نمیدونست چرا این مسیٔله براش اینقدر مهم شده…اما یک روز چشم باز کرد و دید خودشه که عاشق شده, بدون اینکه کتایون حتی ببیندش. وقتی به مادرش موضوع رو اعلام کرد٬ سر سن و سال کتایون٬ واویلایی شد تو خونه. اما بعد از تحقیقاتشون تو محل مادرش خون براه انداخت. مخصوصاً وقتی از در و همسایه قضیهٔ خودکشی کتایون رو فهمیده بود. خود مهران هم کمی ترسیده بود سر این قضیه اما نمیتونست دست برداره. عاشق دختری شده بود که انگار تو خواب راه میرفت.مهران بعضی شبها با این تصمیم میخوابید که فردا دیگه بیخیال دخترهٔ الاغ میشه. حالا خوبه دختر جورج بوش نیست، خودشو اینجوری گه کرده و میگیره، اما روز بعد چشم که باز میکرد باز روز از نو روزی از نو…بالاخره با زور و دعوا و قهر و هزار بدبختی٬ مهران مادرشو راضی کرده بود و برده بود خواستگاری. اونشب شب عجیبی بود. رفتار مادر کتایون هرچند محترمانه بود اما یه جور نا امیدی تو تمام حرکات و حرفهاش٬ مخصوصاً ان شالله هاش به گوش میخورد. انگار میدونست این خواستگاری نتیجه اش چیه. مادر خودشم که اگه چاقو میدادی همه رو میکشت. هر دو پدر سعی میکردن با تیکه انداختن مجلس رو گرم کنن اما… مهران خیلی وقت بود که عصبی و پرخاشگر شده بود. نه دیگه با دوستاش میگشت نه چیزی. از یه طرف جنگ اعصابش با مادر زبون نفهمش و از یه طرف عشقش به این کوه یخ٬ دست به دست هم داد و یکدفعه از کوره در رفت و به مادرش و کتایون پیش همه توپیده بود:
-مامان بسه دیگه!! نا سلامتی اومدیم خواستگاری. هی هر چی این خانوم صادقی هیچ چی نمیگه٬ تو بیشتر لیچار بارش میکنی؟ زشته دیگه! امشب از اینا بعله رو گرفتی گرفتی… نگرفتی پشت گوشتو ببینی منم میبینی… کتایون خانم شما چه مرگته آخه؟ بابا! بفهم! من شما رو دوست دارم! غلط کردم! گه خوردم عاشقت شدم اما شدم لا مصب! بکش بیرون دیگه…
اونشب مهران بعله رو گرفته بود و قرار نامزدیشون رو گذاشته بودن برای پنجشنبهٔ هفتهٔ بعد. مهران با خودش عهد کرده بود عشقشو از این حال و هوا در بیاره اما ترسی که تو چشمای کتایون موج میزد٬ خبر از آسون نبودن کارش میداد. شب نامزدیشون٬ مهران که برای اولین بار کتایون رو با آرایش میدید٬ از قشنگیش دیوانه شده بود. تازه آرایشش ساده بود. ببین عروس بشه چی میشه…
برای کتی دنیا همیشه خلاصه میشد به قلعهٔ شوالیه. اونجا زندگی خوبی داشت. یه زندگی رویایی. با مردی که گاهی کتی رو یاقوت صدا میکرد و مثل یه یاقوت بارزش هم ازش مراقبت میکرد. میدونست که بیرون از این دنیا هیچ کس منتظرش نیست به جز مادری که یا خونهٔ خواهرشه و نق میزنه یا اینجاست و نفرین میکنه. پدری که هیچوقت نیست. هر وقت مادرش میرفت بیرون٬ امکان نداشت کتی درو به روی کسی باز کنه یا تلفونو جواب بده. یکسره میرفت تو دنیای خودش اما اینبار با خیال راحت. دیگه عادت کرده بود به این زندگی. اوایل فقط شبها بود و صبح ها به حال عادیش بر میگشت. اما بعد از چند سال هر چی اطرافیانش سطح استرس رو بالا میبردن٬ کتی هم دوز دنیای خیال رو زیاد میکرد.وقتی بدونی تو این دنیا کسی دوستت نداره یا باهات کاری نداره٬ مگه احمقی بخوای بهش وصل بمونی؟ یه روز چشم باز کرد و دید که معتاد شده و خوابگرد. وعاشق دلخستهٔ شوالیه. مردی که دیگه تبدیل به واقعیت شده بود. دیگه نه کسی رو میدید نه میشنید نه براش مهم بود. احساس میکرد مُرده و بالاخره به بهشت رسیده…دنیای خیال طوری برای کتی واقعی شده بود که دنیای واقعی فقط یه کابوس به نظرش میرسید.کدوم احمقی سعی میکنه با اشباح کابوسش آشنا بشه و بهشون دل ببنده که کتی دومیش باشه؟ گاهی تو این کابوس یه اتفاقاتی هم می افتاد و اشباحی هم توش بودن که واسهٔ کتایون مهم نبودن. یکی از همین اشباح یه بار تو یه جمع از اشباح سرش داد کشیده بود: بکش بیرون! کتایون میخواست بگه والله من خیلی وقته کشیدم بیرون… شمایین که نمیکشین بیرون٬ اما میترسید شبه عصبانی تر بشه و بلایی سرش بیاره… پس فقط سکوت کرده بود, به امید اینکه شبح به زودی دست از سرش بر میداره٬ اما انگار دشمنش رو دست کم گرفته بود. دشمنی که دیشب بالاخره به حریم خصوصی کتایون دست درازی کرد…
مهران از رفتار دیشبش بیش از حد شرمنده بود که بخواد با کتایون چشم تو چشم بشه. بی صدا بلند شد و رفت حموم. دوش آب ولرم کمی حالش رو بهتر کرد و فکرش رو کار انداخت. باید امشب از دل کتایون در می آورد. سریع لباس پوشید و برای آخرین بار نگاهی پر ندامت به زن انداخت و رفت. اولین فکرش این بود که بره مغازه اش و یک انگشتر خیلی قشنگ به عنوان عذرخواهی براش بر داره. اما یادش افتاد که کتایون طلا دوست نداره. دلش همه اش پیش کتایون بود. صدای گریه و زجه زدنش٬ باعث میشد تو هوای خنک بهاری عرق بکنه. خدایا من دیشب چرا اونجوری بیشرف بازی در آوردم؟ اون چه حرفی بود بهش زدم؟ اون که از اول رک و راست نشون داد منو نمیبینه و براش مهم نیستم… من بودم که کشش دادم و دنبالش رفتم… کور خوندی کتایون! کاری میکنم که منو ببینی حتی اگه تا آخر دنیا طول بکشه…بعد از اینکه تقریباً تمام روز رو راه رفت٬ تونست شجاعت کافی برای برگشتن به خونه پیدا کنه. وارد یک گل فروشی شد و یک دسته گل بزرگ و قشنگ برای همسرش سفارش داد اما مهران به این فکر نکرد که گاهی اوقات٬ عشق یعنی باید بذاری کسی که دوستش داری بره پی سرنوشتش…

ادامه…

نوشته: ایول


👍 3
👎 0
29842 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

472276
2015-10-24 10:50:51 +0330 +0330
NA

هنوز نخوندم
خوندم نظر میدم
ولی خو من طرفدارتم

0 ❤️

472278
2015-10-24 11:33:57 +0330 +0330

ن خوبه خوشمان امد biggrin راجب تلخيشم بايد بگم که خوبه بلاخره از يه جا به بعدش احتمالا شيرين ميشه کم کم که به هيجان داستان کمک ميکنه موفق باشى از اين سبک داستان خوشم مياد bye

1 ❤️

472279
2015-10-24 11:40:35 +0330 +0330
NA

مثل همیشه عالی
مرسی دوست خوبم
ولی جالب بود چون مهران بر خلاف گفته دوست خوبم اساطیر,اصلا بدمن داستان نبود
منتظر ادامشم

1 ❤️

472280
2015-10-24 11:48:45 +0330 +0330

كتى دوتا شوهرداشت؟ يبار به شواليه ميگه تو شوهرمى يبار مهران ميگه كتى زنم. معلوم نيس چه گوهيه

0 ❤️

472282
2015-10-24 13:16:06 +0330 +0330

همین تلخیه که داستانت را زیبا تر کرده ،قلمت فوق العادست ادامه بده

1 ❤️

472283
2015-10-24 13:18:39 +0330 +0330

شما اصولاً عادت دارين طبق بازخوردايي كه ميگيرين داستانو تغيير بدين!
وقتي ديدين مهران شد bad guy سعي كردين ازون سمت تلطيفش كنين!
كلاً جالبه برام!
ولي فكر نميكنم هميشه اين حركت جواب بده!بالاخره يه روز بايد قضاوت بشيم!

0 ❤️

472285
2015-10-24 13:29:12 +0330 +0330

بله خوندم چيزي كه نوشته بودين!منظورم اين بود كه براي اينكه ذهنيت راجع به مهران عوض بشه رفتين از ديد مهران نوشتين!
مثل اون داستان قبلي كه تو قسمت اخر كلاً جاي همه چي عوض شد!سازش هم تبديل به قرباني شد!

0 ❤️

472288
2015-10-24 14:38:56 +0330 +0330

عاشق شدن گاهي واقعن گناه حساب ميشه ولي گناهي كه تو در حق خودت مرتكب ميشي!
شايد تاحالا عشق يك طرفه رو نچشيديد!مزه ش دردناكه!تلاش كردن براي اينكه كسي رو كه اصلا نميبينت عاشق خودت كني عذاب دادن خودته!
قطعن ادم ها چند بُعدي هستن،اصولن نميشه قضاوت كرد ولي ماها هميشه در معرض قضاوت هاي خواسته و نا خواسته ي ديگرانيم كه تصوير مارو براشون شكل ميده!

0 ❤️

472290
2015-10-24 14:54:48 +0330 +0330

من كلاً كتي رو دوست ندارم!

0 ❤️

472291
2015-10-24 16:47:12 +0330 +0330

ایول جان اول اون عکس ضایع رو عوض من، بعد

0 ❤️

472292
2015-10-25 05:37:57 +0330 +0330
NA

خیلی خوب بود،شخصیت کتی خاصِ،خیلی خاص.
ممنون
منتظر ادامه اش هستم.

1 ❤️

472293
2015-10-25 19:58:04 +0330 +0330

سلام ایول عزیز.دست گلت درد نکنه.خسته نباشی،با یکی دو نظر بالا موافقم،اینکه بنا به سلیقهٔ خواننده داستانو تغییر میدی رو تا حدودی قبول دارم،اما مگه میشه در داستانی که هر قسمتش خیلی طولانی نیست آدم بتونه تمام ابعاد شخصیتی انسانها رو معرفی،یا نشون بده؟ مسلما نمیشه و همین چیزهاست که یه داستان رو پر کشش میکنه،اینکه صبر کنی تا در ادامه ببینی مثلا فلان شخصیت چرا فلان کار رو کرد یا فلان حرفو زد…ولی حالا داستان…این پرداختنت به موضوعات چالش برانگیز رو دوست دارم،خودم دلم میخواست ژانرهای دیگه رو هم امتحان کنی،مثلا معمایی یا حتی جنایی،این درسته که شهوانی سایت سکسیه اما اینهمه داستانای واقعا مزخرف اینجا آپلود میشه آب از آب تکون نمیخوره.به قول خودم کی به کیه؟! …در مورد جزییات که بعضی دوست ندارن هم اینبار کمتر بود که خوبه،یعنی به نظرم به اندازه بود (دیگه فکر کنم اگه راجع به پرداختن زیاد به جزییات بنویسم یه فصلِ مفصل همچین اساسی منو کتک میزنی که حقم داری ☺)…منتظرم بعدیو زودتر بخونم ( چیزی که خیلی کم پیش میاد…متاسفانه)…و … مرسی

0 ❤️

472295
2015-10-26 08:23:12 +0330 +0330
NA

خوب نوشتی من قسمتهای قبلیشم پیداکردم خوندم موفق باشی give_rose

1 ❤️

472296
2015-10-26 18:37:08 +0330 +0330
NA

با تمام وجودم شخصیت داستانت رو درک میکنم. دارم دق میکنم یکم کمکش کن. سرم درد گرفت

1 ❤️

472298
2015-10-28 11:19:31 +0330 +0330

خیلی داستان هایی که مینویسی عالیه واقعا میشه اسمش رو داستان گذاشت
قسمت بعدی کی میادش؟

0 ❤️