صلیبِ وارونه‌ (۳ و پایانی)

1400/11/11

...قسمت قبل

صبح زود به روستا رسیدیدم. از اهالی روستا نشونه‌ی خونه‌ی مهری ماه رو خواستم که گفتن این وقت روز تو مزرعشه. نشونی رو گرفتم و به سمت مزرعه رفتیم.
وقتی رسیدیم چند نفر مشغول کار بودن. از یکی از کارگر ها پرسیدم: “مهری ماه خانوم اینجاست؟”
با پشت دست عرقش رو پاک کرد و گفت: “ها اینجاست، چیکارش داری؟”
گفتم: “با خودش کار دارم.”
گفت: “این مسیر رو تا ته برو. مهری ماه تهِ مزرعه‌ست.”
یه زنِ میانسال با یه شلوار کوردیِ مردونه وسط بوته‌ها مشغول کار بود. ظاهرا خودش بود. بعد از اینکه صداش زدم به سمتمون اومد‌. چهره‌ش با جذبه و تاثیر گذار بود‌. وسط پیشونیش جایِ یه زخمِ بزرگ بود و رو گونه‌ی سمت چپش یه سوختگیِ کوچیک داشت.
سلام کردم و با یه لهجه‌ی خاص جواب داد: “سلام روله؛ غریبه‌اید؟ اینجا چیکار میکنید؟”
خواستم دلیلِ اومدنمون رو بگم که متعجب به رضا خیره شد. بهش نزدیک شد، دستکش‌‌هاش رو درآورد و با دست‌هاش دو طرفِ صورت رضا رو گرفت. همینطوری که به رضا خیره شده بود گفت: “جن زده شده! چند وقته که اینجوری شده؟”
گفتم: “دیروز اینجوری شد.”
دست‌های رضا رو تو دستش گرفت و جدی تر گفت: “نچ… این مالِ یه روز و دو روز نیست؛ پسرک بیچاره بد به روزش اومده.”
به یکی از کارگر هاش سپرد که مراقب کار باشه و به ما گفت که دنبالش بریم. تو مسیر خطاب به رضا گفت: “پسرم خوبی؟”
گفتم: “از دیروز زبونش بند اومده و حرف نمیزنه.”
گفت: “ننه و آقاش کجان؟!”
گفتم: “فوت شدن؛ رضا بجز من کسی رو نداره…”

تو مسیر چند تا سوال دیگه پرسید و منم جواب دادم و ماجرای دیروز رو هم براش تعریف کردم تا به خونه‌ش رسیدیم.
تنها زندگی میکرد و خونه‌ی جمع و جوری داشت. یه هال کوچیک، یه اتاق و یه آشپزخونه. حیاطِ بزرگِ باغچه مانندی داشت و پر بود از مرغ و خروس. ظاهرا رویِ پشتِ بوم هم یه چندتایی کبوتر داشت.
مهری‌ماه از ما خواست که بشینیم و خودش به آشپزخونه رفت.
چند دقیقه بعد با یه کاسه آب تو دستش برگشت و پیشمون نشست. یه سری ورد خوند و پیشونی رضا رو بوسید. کاسه‌ی آب رو داد به رضا و گفت: “از این آب بخور و بعد مزه‌ی آب رو به من بگو.”
رضا یه کم از آب رو خورد. مهری‌ماه گفت: “تلخ بود؟!”
رضا با تکون دادن سرش گفت: “نه.”
“شور بود؟!”
دوباره رضا سرش رو به علامت منفی تکون داد.
“شیرین بود؟!”
اینبار رضا با علامت سرش تایید کرد که آب شیرینه. یه لبخند تلخ رو لبِ مهری‌ماه نشست و گفت: “حدسم درست بود؛ جنِ عاشق…”
یادِ حرف‌های رمال افتادم. مهری‌ماه هم همین رو تایید کرد. با نا امیدی به مهری‌ماه نگاه کردم و گفتم: “یعنی رضا خوب نمیشه؟”
لبخند زد و گفت: “مگه مهری‌ماه مرده باشه؛ همونجوری که من خوب شدم رضا گیان هم خوب میشه، به شرطی که هرچی من میگم سریع بگی چشم و انجام بدی.”
خوشحال شدم و گفتم: “نوکرتم هستم.”
گفت: “باید به روش خودشون عمل کنیم! اول ضعیفش کنیم و بعد از بدن رضا خارجش کنیم…”
گفتم: “چجوری؟!”
گفت: “بِشِت میگم؛ فقط یادت باشه از همین الان تا وقتی که این جنِ وتِ و ویلان رو از بدنش در میاریم نباید حتی یه دقیقه هم تنها باشه! چون ممکنه به خودش یا بقیه آسیب برسونه…”
“حله مهری‌ماه”
ادامه داد: “من پیشش می‌مونم و تو باید یه کاری کنی. الان برمیگردی به مزرعه و با رجبعلی میرید و یکی از اسب‌های اصیلِ بهروز رو میارید اینجا.”

بدون اینکه سوالی بپرسم، به مزرعه رفتم و سراغِ رجبعلی رو گرفتم. رجبعلی یه مردِ تپلِ قد کوتاه بود که یه گوش نداشت! حرف‌های مهری‌ماه رو بهش گفتم و به سمت استبل بهروز راه افتادیم. تو مسیر رجبعلی پرسید: “رفیقت جن زده شده؟!”
با تعجب پرسیدم: “تو از کجا میدونی؟!”
گفت: “هر غریبه‌ای که اینجا میاد و سراغ مهری‌ماه رو میگیره، یا جن زده شده یا خونه‌ش جن داره.”
گفتم: “پس یعنی مهری‌ماه تو این کار خبره‌ست دیگه؟!”
به گوشِ بریده شده‌ش اشاره کرد و گفت: “این زخم، یادگاریِ مهری‌ماهه!”
گفتم: “مهری‌ماه؟!”
گفت: “آره… چند سال پیش جن زده شدم. هیچ روانپزشک و رمال و جن گیری نتونست درمونم کنه تا اینکه اسم مهری‌ماه رو شنیدم. وقتی مهری‌ماه من رو دید گفت یه جنِ هزار ساله تو گوشت زندگی میکنه و باید گوشت رو قطع کنی تا درمان بشی! اولش گفتم این زن یه دیوونه‌ست؛ ولی بهم تضمین داد که خوب میشم. منم با کُلی تردید کاری رو که گفته بود انجام دادم و در عین ناباوری حالم خوب شد. بعد از اینکه خوب شدم تصمیم گرفتم همینجا بمونم تا وقتی که میمیرم در خدمت مهری‌ماه باشم…”

حرف‌های رجبعلی تا حدودی بابت کاربلد بودن مهری‌ماه خیالم رو راحت کرد. اسبی رو که مهری‌ماه میخواست از استبل برداشتیم و به سمت خونه برگشتیم. وقتی رسیدیم رضا و مهری‌ماه تو حیاط نشسته بودن. رضا به محض دیدن اسب، بلند شد، به سمتش اومد و شروع کرد به نوازش کردنش. میونه‌ی خوبی با حیوون‌ها داشت و همیشه با دیدن حیوون ها ذوق زده میشد. رجبعلی اسب رو تو حیاط بست و به سمت مزرعه برگشت. منم رفتم و کنار مهری ماه نشستم‌. دلیلِ آوردنِ اسب برام سوال شده بود و از مهری‌ماه پرسیدم: “چرا این اسب رو آوردیم اینجا؟!”
گفت: “اجنه از خروسِ سفید و کبوتر و اسب اصیل هراس دارن و براشون یه نقطه ضعف محسوب میشن!”
“چه خفن… حالا فهمیدم چرا تو خونه خروس سفید و کبوتر نگه میداری!”
گفت: “خب این از ریزه کاریا؛ حالا میرسیم به اصلِ کاری!”
“اصلِ کاری چیه؟”
“عشق!”
با تعجب پرسیدم: “عشق؟!”
لبخند زد و گفت: “ها روله عشق! عشق دوایِ هر دردِ بی درمانیه…‌.! عشق مقدسه و همه‌ بهش ایمان دارن… و مقدسات هم بزرگترین نقطه ضعف اجنه‌ست.”
بعد بهم اشاره کرد که بریم داخلِ خونه. رفتیم داخل و مهری ماه پرسید: “رضا کسی رو داره که عاشقش باشه؟ معشوقی، خاطرخواهی، دلداری، کسی که رضا بهش حس داشته باشه و با دیدنش خوشحال بشه؟”
فکر کردن لازم نبود. رضا دیوونه و شیدای نیوشا بود. نیوشا و رضا از همون بچگی عاشق هم بودن و تا همین اواخر با همدیگه بودن. ولی یهو جدا شدن و دلیلِ جداییشون هم معلوم نبود.
گفتم: “نیوشا! عشق دوران بچگی و چند ساله‌ی رضا…”
مهری ماه خوشحال شد و گفت: “پس همین الان بِشِش زنگ میزنی که تو اولین فرصت خودش رو برسونه اینجا.”

بدونِ اینکه رضا بفهمه به نیوشا زنگ زدم. اولش فکر نمیکردم راضی بشه بیاد ولی به محض اینکه گفتم برای رضا مشکل پیش اومده و به کمکت احتیاج داره نگران شد و گفت تا فردا خودش رو میرسونه.

تا شب موقع خواب مهری‌ماه کارِ خاصی نکرد و رضا هم حالش معمولی بود. موقع خواب مهری‌ماه سه تا تُشک رو تو یه ردیف با فاصله‌ی کمی از هم تو هال انداخت. چهار تا عود روشن کرد و هر کدومش رو یه طرفِ خونه گذاشت. رضا وسط ما بود و من و مهری‌ماه دو طرفش. مهری‌ماه خطاب به من گفت: “خوابت نمیاد که؟”
گفتم: “نه؛ چطور مگه؟!”
گفت: “چون امشب فقط رضا میخوابه و من و تو باید تا صبح بیدار باشیم! قطعا امشب اون جن سر و کله‌ش پیدا میشه!”
راستش ترسیدم…ولی به رویِ خودم نیاوردم. ساعت دو نصفِ شب شد و رضا خوابش برد. از مهری ماه پرسیدم: “میشه یه سوال بپرسم؟”
گفت: “بپرس.”
به زخم رویِ پیشونیش اشاره کردم و گفتم: “پیشونیت چه بلایی سرش اومده؟”
گفت: “داستانش درازه…”
گفتم: “امشب رو که تا صبح بیداریم؛ اگه میشه تعریف کن.”
گفت: "۱۷ سالم که بود یکی از پسرهای روستا به اسم مجتبی عاشقم شد. ولی من حسی بهش نداشتم و ازش خوشم نمیومد. اون تمومِ سعی‌ش رو میکرد که توجه من رو جلب کنه اما بجز بی توجهی من چیزی نصیبش نمیشد. تو روستا وظیفه‌ی رفتن به چشمه و آب آوردن به عهده‌ی دخترا بود. یه باغِ بزرگ نزدیک چشمه بود و هر بار که میرفتم آب بیارم دزدکی وارد باغ میشدم. یه کم میوه میخوردم و میومدم بیرون. یه بار که طبقِ معمول از لایِ فنسِ توری واردِ باغ شدم یه پسرِ جوون متوجهِ حضورم شد. به قدری زیبا بود که به جای اینکه فرار کنم ماتِ زیباییش شدم. به سمتم اومد‌. وقتی نزدیکم شد تازه به خودم اومدم و خواستم فرار کنم که گفت: “نترس… کاریت ندارم. لازم نیست هر بار دزدکی بیای و اینقدر خودت رو اذیت کنی. هر وقت خواستی میتونی بیای و با خیال راحت هرچی که میخوای بخوری!”
خوشحال شدم و گفتم: “واقعا؟”
گفت: “واقعا!”
دیگه هر روز با خیال راحت واردِ باغ میشدم و هرچی که دوست داشتم میخوردم. بعد از یه مدت دیگه بخاطر میوه خوردن اونجا نمیرفتم و بخاطر اون پسر که اسمش امیر بود اونجا میرفتم! نمیدونم چی شد و چجوری شد که عاشق همدیگه شدیم. رابطه‌ام با امیر به یکسال رسید. ولی هرچی میگفتم بیا و من رو از آقام خواستگاری کن، بهونه میاورد و میگفت فعلا زوده برای این کارا‌…
چند مدت گذشت و یه بار اتفاقی از ننه‌ام و زن‌های روستا شنیدم که باغِ نزدیک چشمه جن داره و چند سال پیش پسرِ جوونِ صاحب باغ به دلیلِ نا معلوم خودش رو دار زده! با خودم گفتم چرا تا حالا امیر در مورد برادرش چیزی به من نگفته بود؟ که یهو یکی از زن‌های روستا گفت: “طفلی تک فرزند هم بود و بعد از اون اتفاق مادرش دِق کرد و مرد!”

عجیب بود، من با چشم‌های خودم هر روز امیر رو میدیدم و باهاش حرف میزدم! عاشق بودم و عقل تو کله‌ام نبود، به همین دلیل حرف‌هاشون رو باور نکردم و همون روز دوباره به باغ رفتم. با دیدنِ امیر خیالم راحت شد و حرف‌های زن‌های روستا رو براش تعریف کردم. امیر گفت این‌ها شایعات و چرندیاته و باور نکن.
هوا داشت تاریک میشد و خواستم برگردم که امیر گفت میخوام یه چیزی که تهِ باغ هست رو بهت نشون بدم. منم قبول کردم و به سمت انتهای باغ رفتیم. تو مسیر یه چیزی توجهم رو جلب کرد. امیر کفش پاش نبود…وقتی بیشتر به پاهاش دقت کردم حس کردم پاهاش شبیه به سُم اسب شده ولی چون تاریک بود احساس کردم که دارم اشتباه میبینم. دستم تو دست امیر بود و کلافه گفتم: “امیر پس چیشد میخوای چی رو بهم نشون بدی؟ هوا تاریک شد، برگردم آقام میکشه منو.”
امیر گفت: “میرسیم الان!”
صداش عوض شده بود! خواستم بپرسم چرا صدات عوض شد که ناخن‌های بلندش رو لای انگشت هام حس کردم. سرم رو به طرف امیر چرخوندم. امیر کمرش خم شده بود و موهاش به طرز عجیبی بلند شده بود. اون امیر نبود! بعد از دیدن اون صحنه دستش رو ول کردم شروع کردم به جیغ کشیدن. سرش رو به سمتم برگردوند. چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد. اون یه جانورِ عجیبِ ترسناک شده بود. دست‌هاش شبیه به پایِ پرنده بود و پاهاش شبیه به سُم اسب. کمرش خم شده بود و موهاش تا نزدیک زمین میرسید. تو تاریکیِ هوا چشم‌های کاملا سفیدش برق میزد. شروع کردم به جیغ کشیدن و فرار کردم. ولی اونم با کمر خم شده در حالی که مثل حیوون‌ها غرش میکرد دنبالم دوید. تو تاریکی پام به یه سنگ گیر کرد و خوردم زمین. خواستم بلند بشم که مثل بختک افتاد به جونم و صورتش رو تو چند سانتی‌متریِ صورتم دیدم. به حدی وحشتناک بود که از ترس تشنج کردم و بیهوش شدم. وقتی چشم‌هام رو باز کردم تو خونه‌ی مجتبی بودم! صدای پدرش رو شنیدم که گفت من میرم و به پدرش خبر میدم. ظاهرا مجتبی من رو اونجا پیدا کرده بود و نجاتم داده بود.
من ماجرای اون شب رو برای همه تعریف کردم ولی کسی به جز مجتبی حرفم رو باور نکرد. بعد از اون اتفاق جن زده شدم؛ چند بار با چاقو به مردم حمله کردم. شب ها با صدا های عجیب تو خواب با خودم حرف میزدم. هر شب تو خواب و بیداری اون موجود رو میدیدم و بعد از چند ماه به مرز جنون رسیدم. اهالی روستا ازم میترسیدن و صدایِ اعتراضشون بلند شده بود. پدرم از دستم عاصی شده بود و میخواست من رو ببره شهر و تو دیوونه خونه بستریم کنه. همه چی خیلی بد بود تا اینکه یه شب مجتبی اومد خواستگاریم! تک و تنها. نه پدرش راضی بود و نه مادرش. همه میگفتن مجتبی دیوونه شده…ولی اون دیوونه نبود… اون فقط دیوونه‌ وار عاشقِ من بود. پدرم از فرصت استفاده کرد و بدون هیچ مخالفتی من رو به مجتبی داد. بدون هیچ مراسم و تشریفاتی عقد کردیم و چند روز بعد من به خونه‌ی مجتبی رفتم. مجتبی با اینکه ظاهرِ زیبایی نداشت ولی به شدت مهربون و صبور بود. تو طول روز همه‌چی آروم بود ولی شب‌هامون به طرز عجیبی وحشتناک میشد. اون جن علاوه بر من مجتبی رو هم آزار میداد. چند ماه به همین روال گذشت ولی مجتبی خسته نشد و روز به روز محبتش رو نسبت به من بیشتر میکرد. همین باعث شده بود من به ادامه‌ی زندگیم و بهتر شدن وضعیتم امیدوار بشم. به مرور، کمتر شدن آزار و اذیت هارو حس میکردم. حالم بهتر شده بود تا اینکه یه شب به شدت حالم بد شد. حرارت بدنم به حدی بالا رفت که سوختن پوست بدنم رو حس میکردم. چند جا از بدنم و طرف چپ صورتم شروع کرد به سوختن. وسط پیشونیم به طرز عجیبی شکافته شد و خون کلِ صورتم رو گرفت و آخر بیهوش شدم…
وقتی به هوش اومدم همه چی آروم بود. انگار دوباره متولد شده بودم. دیگه خبری از اون جن و آزار و اذیت‌هاش نبود. من درمان شده بودم؛ بدون اینکه پیش دکتر، روانپزشک و یا جن گیری برم!"

با تعجب پرسیدم: “چی باعث شد درمون بشی؟”
گفت: “مجتبی؛ یا بهتره بگم، عشقِ مجتبی…”

ساعت ۳ نصف شب شده بود. پلکام سنگینی میکرد و نزدیک بود خوابم ببره که مهری‌ماه صدام زد و گفت: “دارم حسش میکنم! همین نزدیکی‌ هاست… تحت هیچ شرایطی از کنار رضا جُم نمیخوری. فهمیدی؟”
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: “فهمیدم.”
چند دقیقه بعد یهو درِ خونه باز شد. به محض باز شدن در، هوای سردی همراه با یه بویِ گند، شبیه به بوی گوشت گندیده واردِ خونه شد. مهری‌ماه بلند شد، به در خیره شد و با صدای بلند گفت: “ای فرزند شیطان! بهت دستور میدم که بدونِ اینکه به کسی یا چیزی آسیب بزنی این خونه رو ترک کنی.”
حرف مهری‌ماه تموم نشده بود که درِ خونه با شدت و صدای بلندی بسته شد. صدا‌های عجیبی شبیه به ناله‌ و گریه و زاری هایِ یه دختر به گوش رسید! خیلی ترسیده بودم و سرِ جام میخکوب شده بودم‌. مهری‌ماه با صدای بلند یه سری ورد های عجیب و غریب رو زمزمه کرد. یهو صدای شکستن وسایل آشپزخونه توجهمون رو جلب کرد. وسایل‌ داخل آشپزخونه بعد از اینکه تو هوا معلق میشدن با شدت زیادی وسط آشپزخونه کوبیده میشدن. مهری‌ماه به سمت آشپزخونه رفت. به ورودیِ آشپزخونه که رسید تموم چراغ‌های خونه خاموش شدن! از ترس بی اختیار شروع کردم به فریاد زدن. مهری‌ماه با صدای بلند گفت: “حواست به رضا باشه و محکم دست‌هاش رو بگیر که ازت جدا نشه.”
دستم رو به سمت رضا بردم؛ ولی رضا سرِ جاش نبود! گفتم: “رضا سرِ جاش نیست!”
تو همین حین صدای باز شدن در رو شنیدم. سریع بلند شدم و با مهری ماه به سمت حیاط رفتیم. رضا در حالی که یکی از پاهاش تو هوا معلق بود رو زمین کشیده میشد و با صدایی عجیب نعره میزد. با مهری ماه به سمت رضا رفتیم و دست‌هاش رو گرفتیم. ولی یه نیرویِ خیلی قوی داشت اون رو به سمت بیرون از حیاط میکشید. به حدی قدرتمند بود که من و مهری‌ماه رو هم داشت دنبال خودش میکشید.

وقتی به دروازه‌ی حیاط رسیدیم درِ حیاط باز شد. رضا رو از حیاط خارج کرد، در حالیکه با یه دستم رضا رو گرفته بودم، با دست دیگه‌م دروازه رو گرفتم و مقاومت کردم. مهری‌ماه دست رضا رو ول کرد و به سمت خونه دوید. توان دستم کم شده بود و دست رضا کم کم داشت از دستم رها میشد. لحظه‌های آخرِ مقاومتم بود که مهری‌ماه با یه چاقو تو دستش برگشت و با صدای بلند گفت: “بهت دستور میدم که این پسر رو رها کنی وگرنه مجبور میشم بهت صدمه بزنم.”
ولی ثمری نداشت و اون نیرو بیشتر از قبل شد. دوباره چاقو رو بلند کرد و تکرار کرد: “بهت دستور میدم که این پسر رو رها کنی وگرنه مجبور میشم بهت صدمه بزنم.”
چند بارِ دیگه این جمله رو تکرار کرد و به رضا نزدیک‌تر شد. وقتی به رضا رسید اون نیرو از بین رفت و رضا رها شد… مهری‌ماه یه نفس عمیق کشید و گفت: “رفت…”
رضا همین که رها شد نعره‌هاش قطع شد و جاش رو به گریه داد. بلندش کردم و به داخل خونه رفتیم. برعکس چند ساعت پیش که کل تنش سرد بود، بدنش به شدت داغ شده بود. وقتی چراغ هارو روشن کردیم متوجه خونی که رو صورت و لباس رضا بود شدیم. اولش ترسیدم ولی وقتی که دقت کردیم متوجه شدیم که رضا خون دماغ شده. مهری ماه به آینه‌ای که داخل هال بود اشاره کرد. رو آینه با خون نوشته شده بود: “اون مالِ منه…”

مهری‌ماه رفت تو آشپزخونه و با یه لیوان آب برگشت. آب رو به رضا داد و پرسید: “حالت خوبه پسرم؟ نترس اون فعلا رفته…”
رضا یکم از آب رو خورد، با یه حالت کلافه و ناراحت گفت: “خسته‌ام…” و بعد دوباره گریه‌هاش شروع شد. بغلش کردم و گفتم: “خدارو شکر به حرف اومدی.”

بعد از اینکه یه کم آروم شد، مهری‌ماه گفت: “میدونم شرایط روحی‌ت اصلا خوب نیست، ولی باید به چند تا از سوال‌های من جواب بدی تا بتونم کمکت کنم؛ بپرسم؟”
رضا گفت: “بپرس…”
مهری‌ماه گفت: “اون چهره‌ی واقعیش رو بهت نشون داده؟”
رضا گفت: “نه؛ اون خودش رو به شکلِ یه دخترِ جوون به من نشون میده، یه دخترِ جوون که چشم‌هاش از حدقه در اومده و کل صورتش تاول زده!”
مهری‌ماه گفت: “اون دقیقا ازت چی میخواد؟!”
رضا گفت: “روحم رو! اگه قبول کنم، آزار و اذیت‌هاش تموم میشه و اگه قبول نکنم به سرنوشت لیلا دچار میشم…”
حالت چهره‌ی مهری‌ماه عوض شد و سرش رو به علامت تاسف تکون داد! خطاب به مهری‌ماه گفتم: “یعنی چی؟”
گفت: “معامله با شیطان یا معامله‌ی فاوستین! طبق اعتقادِ سنتی مسیحی‌ها، این یه پیمانه که بین آدم و شیطان بسته میشه. آدم روح خودش رو در ازای لطف شیطان به اون میفروشه. این لطف با توجه به شخصیت هر فرد متفاوته، اما شاملِ شهرت، قدرت، جوونی، دانش یا ثروته. شیطان یکی یا چند تا از این‌هارو به آدم میده و عوضش آدم باید بنده‌ی شیطان بشه و به امرِ شیطان در بیاد! قتل، تجاوز، کودک آزاری، هوسرانی و خیانت از مهمترین چیزاییه که شیطان از آدم میخواد. شیطان پیروانِ زیادی داره، که بخشی از این پیروان از جن‌های شرور تشکیل شدن و بخشی دیگه از انسان‌هایی که روح خودشون رو به شیطان فروختن. جن‌های شرور به امر شیطان وظیفه دارن که انسان‌ها رو پیروِ شیطان کنن. این جنی هم که عاشقِ رضا شده از پیروان شیطانه و هدفش همینه!”
سیخ شدن موهایِ تنم رو حس کردم. چند دقیقه سکوت بینمون حاکم شد. رضا به مهری‌ماه نگاه کرد و گفت: “اون از تو میترسه!”
نگاهِ من و مهری‌ماه رویِ رضا قفل شد. ادامه داد: “وقتی بهش نزدیک میشدی عذاب میکشید‌ و آه و ناله‌ میکرد!”
مهری‌ماه گفت: “احتمالا به خاطر چاقو بوده! تنها چیزی که میتونه به اجنه آسیب برسونه آب جوش و صلاحِ تیز و بُرنده‌ست.”
رضا گفت: “نه… وقتی تو آشپزخونه بود و بهش نزدیک شدی فریاد میکشید و خطاب به من میگفت بگو بهم نزدیک نشه!”
مهری‌ماه یه کم فکر کرد و گفت: “پس این نشونه‌ی خوبیه.”

اون شب اتفاقِ دیگه‌ای نیفتاد و هوا روشن شد. حوالیِ ساعت ۹ صبح نیوشا بهم زنگ زد و گفت من به روستا رسیدم. بدونِ اینکه رضا بفهمه به مهری‌ماه گفتم و از خونه زدم بیرون.
تو مسیر تمومِ ماجرا رو خلاصه برایِ نیوشا تعریف کردم. باورش براش سخت بود ولی چاره‌ای جز باور کردن نداشت. ازش دلیل جدا شدنش از رضا رو پرسیدم ولی جوابِ دقیقی بهم نداد؛ فقط گفت مقصر من بودم و اومدم که جبران کنم. وقتی رسیدیم، مهری‌ماه اومد تو حیاط و گفت: “من باید یه سری چیز‌ها رو به نیوشا توضیح بدم. تو برو تو خونه که رضا تنها نباشه و چند دقیقه دیگه بیارش بیرون.”

چند دقیقه بعد با رضا برگشتم تو حیاط. رضا بعد از دیدن نیوشا به شدت شوکه شد. ذوق زده به من نگاه کرد و اشک تو چشم‌هاش حلقه زد‌. بهش لبخند زدم و گفتم: “اومده که جبران کنه.”

نیوشا به سمت رضا اومد. با دیدن رضا تو اون وضعیت بغضش ترکید، رضا رو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن. صحنه‌ی ناراحت کننده‌ای بود و من و مهری‌ماه هم با دیدنش متاثر شدیم. با اشاره‌ی مهری ماه رضا و نیوشا رو تو حیاط تنها گذاشتیم و رفتیم داخلِ خونه‌.
انگار یه دنیا حرفِ نزده با هم داشتن، چند ساعت گذشت ولی اونا هنوز تو حیاط بودن و با همدیگه حرف میزدن. حتی گاهی صدای خنده‌های رضا رو میشنیدم. رضایی که تو اون مدت حتی یه لبخند کوچیک هم رو لبش نیومده بود. خطاب به مهری ماه گفتم: “میشنوی صدای خنده‌هاشو؟”
مهری‌ماه گفت: “آره… نیوشا دخترِ قوی‌ایه؛ بعد از دیدنش حس خوبی گرفتم و شک ندارم با وجودش رضا درمون میشه.”

عصر اون روز همه با هم رفتیم بیرون و مهری‌ماه جاهای قشنگِ روستا رو بهمون نشون داد. با اومدن نیوشا و تو همون چند ساعت روحیه‌ی رضا خیلی بهتر از قبل شد.
همه چی خوب بود تا اینکه دوباره شب شد! ساعت که از دوازده گذشت مهری ماه با یه روغنِ مخصوص پیشونی و صورت رضا رو چرب کرد. میگفت اگه حرارت بدن رضا بالا بره این روغن مانعِ سوختگی و شکافِ صورت و پیشونیش میشه.
نیوشا که اطلاعِ زیادی از وضع رضا نداشت و دلیلِ این اتفاق رو نمیدونست از مهری‌ماه خواست که که خلاصه وار دلیلِ این اتفاق رو توضیح بده.

مهری‌ماه گفت: “انسان ها زیباترین و بی نقص ترین موجودات هستی هستن. ما اشرف مخلوقاتیم و هیچ مخلوقی بهتر از ما نیست. همین زیبایی باعث میشه که گاها اجنه‌های شرور جذب ما بشن و در ظاهرِ آدمیزاد به ما نزدیک بشن. ولی عشق و علاقه‌ی اجنه با آدمیزاد زمین تا آسمون فرق داره‌. عشقِ اونا به ما باعث نابودیِ ما میشه.
وقتی برای اولین بار همچین اتفاقی افتاد و یه جن عاشقِ یه انسان شد؛ دو فرشته به نام هاروت و ماروت در قالب انسان به زمین فرستاده شدن و ماموریتشون این بود که غیر مستقیم به انسان‌‌هایِ جن زده کمک کنن! هاروت و ماروت خودشون رو…”

از حال رفتنِ یهویی رضا حرفِ مهری‌ماه رو ناتموم گذاشت! رضا بی‌حال رو زمین افتاد و با چشم‌هایی باز به سقف خیره شد. بدنش قفل شده بود و تکون نمیخورد‌. رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود و رو به کبودی میرفت. نیوشا شروع کرد به جیغ زدن. مهری‌ماه از من خواست که بدنش رو لمس کنم و فشار بدم و از نیوشا خواست که اسمش رو صدا بزنه‌. بعد دو طرفِ صورت رضا رو تو دستش گرفت و با صدای بلند درِ گوش رضا گفت: “پسرم میدونم که صدام رو میشنوی؛ به جز صدای من به هیچ صدایی گوش نده. سعی کن انگشت‌های دست و پات رو تکون بدی. پلک بزن… میشنوی رضا؟ سعی کن پلک بزنی و چشم‌هات رو ببندی. نترس پسرم… اگه بترسی اون از ترست تغذیه میکنه و قوی تر میشه. به نیوشا فکر کن… میشنوی رضا؟”
مهری‌ماه وقتی دید فایده نداره شروع کرد به سیلی زدن به صورتِ رضا و با صدای بلند میگفت: “خداوندا این پسر رو از شرِ اجنه خلاص کن و تمام شرارت هاش رو نابود بفرما؛ نذار این پسر زیرِ سلطه‌ی شیطان باشه.”
چاقویی رو که از قبل آماده کرده بود برداشت و گفت: “ای فرزند شیطان بهت دستور میدم که این پسر رو رها کنی؛ وگرنه مجبور میشم بهت آسیب برسونم.”
ناگهان رضا صورتش رو به سمت مهری‌ماه چرخوند؛ چشم‌هاش کاملا سفید شد و با یه صدای خیلی وحشتناک گفت: “من هرگز چنین کاری نمیکنم! این آدمیزاد در تسخیرِ منه و اونی که باید رهاش کنه تویی؛ و اگه رهاش نکنی، من گلوت رو پاره میکنم و زبونت رو از دهنت بیرون میکشم. و بعد چشم‌هات رو از کاسه در میارم. اونوقت جسدت بویِ تعفن خواهد گرفت!”

من و نیوشا به شدت ترسیده بودیم. ولی مهری‌ماه بدونِ اینکه بترسه گفت: “من رهاش نمیکنم و توئه شرور و پیرو شیطان رو از بدنش بیرون میکنم. من انسان هستم و اشرف تمومِ مخلوقات از جمله اجنه؛ برای آخرین بار بهت دستور میدم که این پسر رو رها کنی.”
جن که به وسیله‌ی رضا حرف میزد شروع کرد به نعره زدن. مهری‌ماه وِرد میخوند و با چاقو به اطراف رضا ضربه میزد. نعره‌های گوش خراشش بیشتر شد و چند دقیقه بعد شُل شدنِ بدنِ رضا رو زیرِ دست‌هام حس کردم و رضا بیهوش شد.
مهری‌ماه در حالی که نفس نفس میزد گفت: “رفت…”

اون شب صدای فریاد های رضا به حدی بلند بود که اهالی روستا با شنیدن صدای رضا به خونه‌ی مهری‌ماه اومدن و دلیلِ فریاد هارو پرسیدن.

چند روز گذشت. هر شب بعد از ساعتِ دوازده همچین اتفاق‌هایی میفتاد و اون جن ما و رضا رو آزار میداد. ولی هرچی که میگذشت آزار و اذیت‌هاش کمتر میشد و مهری‌ماه میگفت که جن داره ضعیف میشه. بعد از یک هفته مهری ماه گفت جن تو ضعیفترین حالتِ خودشه و وقتشه که جن رو از بدنش خارج کنیم.
اون شب مهری‌ماه شش تا آینه رو دور تا دورِ رضا قرار داد و رضا دقیقا وسطِ آینه‌ها قرار گرفت. مهری‌ماه رو صندلی‌ای که مقابل رضا بود نشست‌ و گفت: “آماده‌ای پسرم؟”
رضا گفت: “آره.”
مهری‌ماه گفت: “هرچی که من میگم رو مو به مو و با دقت انجام بده.”
ادامه داد: “عالم اجنه پشت آینه ها مخفی شده! به آینه‌ی سمت راستت نگاه کن.”
رضا به آینه‌ی سمت راست نگاه کرد. مهری‌ماه گفت: “حالا به تموم چهره‌هایی که از راست به چپ منعکس میشه نگاه کن. به چشم‌های یکی از اونا خیره شو. و هرچی که میگم رو تکرار کن.”
مهری ماه یه سری ورد خوند و رضا هم تکرار کرد.
مهری‌ماه گفت: “دست راستت رو بذار رو قلبت و چشم‌هات رو ببند. حالا وقتشه که با چشم سومت دنیا رو ببینی! به ضربان قلبت گوش بده و با دستت حسش کن. حالا بهم بگو چی میبینی؟”

“تاریکی! هیچکس اینجا نیست.”

“حالا وارد رویا شدی و تو عالمی هستی که جن ها در اون زندگی میکنن. بدنت اینجاست و روحت اونجا. حالا باید بگردی دنبال جنی که عاشقت شده! حالا به کفِ دستِ چپت نگاه کن. چی نوشته؟”

“با خون نوشته شده: مرثانم!”

“اسمِ جنی که عاشقت شده مرثانمه! حالا با صدای بلند اون رو صدا بزن.”

“مرثانم… مرثانم… مرثانم…”

“چی میبینی؟!”

“یکی از دور وایساده و داره بهم نگاه میکنه!”

“بهش نزدیک شو.”

“نزدیک شدم. فریاد میزنه و بهم میگه نزدیک نشو! اگه بیای اینجا میمیری!”

“نترس و به حرف‌هاش توجه نکن. بهش نزدیک شو!”

“بهش نزدیک شدم…”

“چی میبینی؟!”

“اون ترسناکه… قدش از من کوتاه تره و موهاش بلنده. پوستش خاکستریه و سرش بزرگه. چشم‌هاش به موازات سرش درازه و کاملا سفیده. پاهاش به شکل سُم اسبه و انگشت‌های دستش لاغر و بلنده.”

“نباید ازش بترسی؛ بهش نزدیک شو و بهش دستور بده که رهات کنه.”

“دارم بهش نزدیک میشم… درد میکشه… هرچی بیشتر بهش نزدیک میشم ناله‌هاش بیشتر میشه…”

“الان وقتشه.”

“من انسانم! قوی ترین موجودِ هستی… من از تو و هم نوعِ تو ترسی ندارم؛ پس بهت دستور میدم که من رو رها کنی و با عزیزانم کاری نداشته باشی… داره عذاب میکشه و ازم دور میشه…”

“به حرف‌هات ادامه بده‌.”

رضا چندین بار این جمله رو تکرار کرد. چند دقیقه بعد تمومِ آینه ها شکستن! رضا استفراغ کرد و بیهوش شد. من و نیوشا ترسیدیم و شوکه شدیم. ولی مهری‌ماه لبخند زد و گفت: “تموم شد! جن از بدنش خارج شد…”

چند ساعت بعد رضا به هوش اومد. خوشحال بود و میدونست که درمون شده. لبخند زد، به ما خیره شد و گفت: “خواب دیدم لبِ یه پرتگاه بودم. لیلا و کلی آدمِ دیگه شبیهِ به لیلا پایین پرتگاه بودن. شما ها بالای پرتگاه وایستاده بودین و نیوشا دستم رو از لبه‌ی پرتگاه گرفته بود و نذاشت که بیفتم…”

مهری‌ماه لبخند زد و گفت: “منم چهل سال پیش همچین خوابی رو دیدم…”


چند هفته گذشت و حال رضا کاملا خوب شده بود. تصمیم گرفت از دکتر همتی و رمالی که باعث شدن با مهری‌ماه اشنا بشیم تشکر کنه.
یه روز به سمت بیمارستان رفتیم و از اطلاعات سراغِ دکتر همتی رو گرفتیم. ولی مسئول اطلاعات میگفت ما دکتری به این اسم نداریم!
ولی این امکان نداشت… گفتیم شاید از اونجا رفته! ولی مسئولِ اطلاعات میگفت که ما تو این چند سالِ اخیر اصلا دکتری با این اسم و این خصوصیات نداشتیم!

متعجب به سمت خونه‌ی رمال رفتیم. ولی هرچی در زدیم کسی در رو باز نکرد. یکی از همسایه‌ها ما رو دید و گفت: “با کی کار دارید؟”
گفتم: “کَرم خان.”
تعجب کرد و گفت: “کَرم خان؟! کَرم خان چند ساله که فوت شده و این خونه از بعدِ مرگش خالیه!”

بعد از شنیدنِ حرف‌های اون مرد، حرف‌های مهری ماه تو ذهنم مرور شد: “دو فرشته به نام هاروت و ماروت در قالب انسان به زمین فرستاده شدن و ماموریتشون این بود که غیرِ مستقیم به انسان‌هایِ جن زده کمک کنن…”

پایان

نوشته:‌ سفید دندون


👍 119
👎 2
27101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

856484
2022-01-31 01:06:23 +0330 +0330

قبل از هر چیز ممنون که وقت گذاشتید(:💙
و ممنون از mamali_refresh عزیزم که زحمت ویرایشِ هر سه قسمتِ داستان رو کشید.
این اولین باری بود که تو این سبک مینوشتم و قطعا داستان ایراد هایِ زیادی داره. و اینکه خدا داند که این داستان چقدر ازم انرژی گرفت. به هرحال با تموم ایراداتش به شدت دوسش دارم و نوشتنش حسِ خوبی بهم داد.


856489
2022-01-31 01:24:13 +0330 +0330

داستانی که فاقد یک جهان داستانی واحدیه
منطقش رو هر آن از یه جهان متفاوت میگیره
جهان وحشت فولکلور
جهان ماورایی مسیحیت
جهان ماورایی اسلامی
و شالوده اینها، بیشتر داستان رو به یه ترجمه ضعیف از این سه جهان به یک جهان بی منطق تبدیل میکنه که هر آن سعی میکنه گرایش پیدا بکنه به هر کدوم از اون منطق‌ها اما ناکام می‌مونه و دیالوگهایی میسازه مثل:<بهت دستور میدم به اون نزدیک نشی>. دیالوگها و رفتارهایی که ما رو یاد مجموعه طنز فیلمهای اسکری مووی میندازه


856506
2022-01-31 01:54:07 +0330 +0330

حتی عالی تر از دو قسمت قبل.بعضی جاهاش واقعا استرس داشتم!.درد و بلا داستانت بخوره تو سر فیلم “خوابگاه دختران”.
خسته نباشی رفیق.می فهمم چقدر انرژی براش گذاشتی!

🌹🌹🌹🌹

11 ❤️

856508
2022-01-31 01:57:38 +0330 +0330

رضا خیلی خوب بود 🌺ب نظرم واقعی بود و اتفاق هایی مشابه این زیاد افتاده متاسفانه

2 ❤️

856509
2022-01-31 01:58:25 +0330 +0330

تهشو خیلی دوس داشتم.مرسی پسر شبمو ساختی🌆🌹

3 ❤️

856511
2022-01-31 01:59:38 +0330 +0330

به نظرم نسبت به اینکه اولین تجربه‌ت توی این سبک بود واقعا داستان روون و تمیزی بود.
فضاسازی ها خیلی خوب بودن و قشنگ میشد تصورشون کرد.
به شخصه دوست داشتم کریپی و چندش‌‌آور تر باشه و یا مثلاً قضیه خارج شدن جن از بدنش پیچیده‌تر باشه و بیشتر طول بکشه، ولی بازم ترسناک و هیجانی بود و دوسش داشتم.
خسته نباشی و اینکه باید قول بدی بازم ترسناک بنویسیاا🥺😍♥️

8 ❤️

856513
2022-01-31 02:00:51 +0330 +0330

عاااااالی بودی سفید دندان

1 ❤️

856535
2022-01-31 03:16:19 +0330 +0330

هرچند داستان اروتیک نبود ولی زیبا نوشتی دندون سفید

1 ❤️

856536
2022-01-31 03:18:17 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود، ممنون

1 ❤️

856539
2022-01-31 04:11:28 +0330 +0330

عاااااالی بوووووود 👌👌👌👍👍👍👍

1 ❤️

856545
2022-01-31 06:14:33 +0330 +0330

داستانت روان و شیوا بود و مخاطب رو باخودش همراه می کرد. از فاصله کم بین قسمت ها مشخص بود که کل کار همون اول نوشته شده و بنابراین داستان کاملا یکپارچه بود
متشکر و موفق باشید

2 ❤️

856550
2022-01-31 07:03:31 +0330 +0330

👏👏👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

856561
2022-01-31 09:07:39 +0330 +0330

خیلی زیبا بود
همه چیز انگار جلوی چشمام بود
خسته نباشی

2 ❤️

856563
2022-01-31 09:13:47 +0330 +0330

بسیار عالی توصیف کردی
انقدر روان بود که منم همزاد پنداری میکردم و فکر میکردم الان دارم جن رو میبینم
دست مریزاد

2 ❤️

856564
2022-01-31 09:25:50 +0330 +0330

به به حالا اون جاهای شک بر انگیز داستان درست شد
و خوبه که از نقطه ضعف های قسمت قبل تو اینجا به عنوان بخشی از داستان استفاده کردی
فضا سازی عالی
یکم ایرادات خیلی جزئی داشت که کلا بهتره در نظر نگیریمشون
انتظار داشتم ببینم بعد اون برای رضا و نیوشا چه اتفاقی میفته که اونم حالا اوکیه مشکلی نیست
دم مملی رفرش م گرم

2 ❤️

856566
2022-01-31 09:40:31 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود بازم از این داستان ها بزار خیلی خوب بود

1 ❤️

856579
2022-01-31 11:05:12 +0330 +0330

عالی
من خودم هرازگاهی مینویسم تو ژانر ترسناک
این خیلی خوب بود 💚

1 ❤️

856580
2022-01-31 11:10:29 +0330 +0330

خسته نباشی . به عنوان یک حرکت نسبتا جدید که در کل ادبیات و سینمای فارسی هم سابقه زیادی نداره، قابل تقدیره.به شخصه خوشم اومد و می تونستم تصویر سازی کنم با سکانس ها اما همین کم سابقه بودن ژانر، موجب کلیشه شدن در جای جای داستان شده. طوری که حتی در تصویر سازی های ذهنی من هم اثر داشت و سکانس های مشهور فیلم های این ژانر به ذهنم متبادر می شد و این یعنی اینکه متن نتونسته فضاسازی مستقلی پدید بیاره که دلیلش هم در بالا ذکر شد.اما در کل قابل قبول بود به نظرم.
ضمنا توقع اشتباه املایی نداشتم ازت . اسطبل درسته نه استیل. گاهی به صورت اصطبل هم نوشته میشه که از عربی وارد فارسی شده اما املای درستش اسطبله. البته که ریشه واژه لاتینه.
برقرار باشید و چشم انتظار داستانهای بعدی

3 ❤️

856583
2022-01-31 11:38:24 +0330 +0330
  1. دوست لیلا تعریف کرد که وقتی اون رو تعقیب کرد تا ببینه واقعا رضا وجود داره یا نه، هیچی ندید. در واقع یه جورایی رضا فقط برای لیلا مرئی بود و برای بقیه نامرئی. خب، چیزی که هست این ـه که این دوتا با هم رفتن پارک سینما و…اینجا نباید با هم حرف بزنن، دست همو بگیرن یا حداقل برای رضا هم یدونه بلیط سینما می‌گرفت؟ تو باجه‌ی فروش بلیط طرف به لیلا نمی‌تونست بگه خانوم شما که یه نفر هستید من کسی رو کنار شما نمی‌بینم! یا بخوان توی پارک دوتایی بشینن و صحبت کنن، متوجه نگاه‌های خیره‌ی مردم، به خودش که انگار این دیوونه‌ها داره با یه آدم خیالی صحبت می‌کنه، نمیشد؟

  2. من اون همه تلاش‌های لیلای جن برای کشیدن رضا به شیطان پرستی رو تناقض می‌بینم. ما تو داستان خوندیم که آخر رضا به فرقه‌ی شیطان پرستی گرویده شد ولی بعدش که مبارزه‌ی مهری‌ماه با اجنه‌ها و در واقع شیطان شروع شد، رضا تمام و کمال پشت مهری‌ماه بود نه شیطان. پس اثرات شیطان پرست بودنش چی؟ اگر اینطور استدلال کنیم که رضا با فهمیدن چهره‌ی واقعی شیطان، برگشته و پشیمون شده، پس لیلای جن، اصلا بحث شیطان رو برای رضا باز نمی‌کرد بهتر نبود؟ خب رضا با پیگیری بحث شیطان پرستی به اتفاقات خونین لیلا رسید و دست لیلا براش رو شد و کم‌کم فهمید داره به دام می‌افته. لیلا برای چی باید انقدر گاف میداد؟ کمی تناقض حس‌ کردم اینجای داستان.

  3. و برگردیم به کل ماجرای دو قسمت اول. این همه پرداختن به شباهت رضا با رضای جن و ارتباطش با لیلا و دوباره حس دژاوو و آشناپنداری رضا با شهر لیلا و همه و همه، بخاطر چی بود؟ داستان پرداختن به این موضوع رو تا همینجا متوقف کرد. من خواننده هیچی از علت این‌ها نفهمیدم. جز اینکه رضا هم یکی هست مثل لیلا که جن زده شد.‌ اینکه علت اینکه چرا جن رضا رو انتخاب کرد و چرا ۹ سال پیش یکی مثل رضا وجود داشته و این‌ها برای من روشن نشد.

  4. به عنوان یه ایراد بنی اسرائیلی هم می‌تونم به این اشاره کنم که برای رضایی که پدر و مادرش هم فوت شدن، داشتن روزنامه‌های بابابزرگش خیلی یه جوریه. حالا مثلا میگفت روزنامه‌های باباش مثلا بهتر بود.

  5. همونطور که مهری‌ماه گفت، عشق نجاتش داد. جن زدگی رضا هم مثل مهری‌ماه بود و رضا تو باید روی این عشقه مانور میدادی. محوریت داستان قسمت‌های ترسناک و مبارزه با جن شده بود و یه جز یه قسمت کوتاه، به عشق این دوتا پرداخته نشد. به موازات مبارزه کردنشون با جن، باید تصویر عشق‌شون هم رسم میشد به عنوان مهم‌ترین عامل بیرون کردن جن. هرچند من بازم اینو ایراد بنی‌اسرائیلی از طرف خودم می‌دونم.

  6. حجم جادویی که توی بیمارستان اتفاق افتاد خیلی زیاد بود! قصیه‌ی کرم خان سر و تهش با یه توهم برای محسن و رضا جمع میشه اما قضیه‌‌ی دکتره…
    اونا تو اون بیمارستان رفتن، اسم و مشخصاتشون هست، پرستار و دکتر دیدنشون، صورتحساب پرداخت کردن، توی پرونده‌شون اسم دکتر هست اون همه پرنسل بیمارستان خیلی سخت می‌تونستن وجود یه دکتری که اینا رو ویزیت کرده، بهش دارو و آرامبخش داده، دستور ترخیص داده رو رد کنن. راه‌های توجیهش مثل اینکه فرشته مثل لرد ریس تو اتک‌آن تایتان حافظه‌ی همه رو پاک کرده باشه، خیلی جادوی زیادیه و به این داستان که تم ترسناک و اجتماعی داشت نمی‌خوره.

  7. موقعی که داشتم برات از ایده‌های این ژانر و این سبکی می‌گفتم، خیلی نگران ایده و ماجرات بودم که خوب از آب درمیاد یا نه. اما برام ثابت شد که اون سفید دندون یکسال پیش نیستی که تازه تو این سایت دست به قلم شده بود و داستان‌های تک‌قسمتی می‌نوشت.‌ الان ذهنت خلاق‌تر شده و ایده و ماجرای داستانی که خلق کردی رو دوست داشتم. آفرین بهت پسر!

لایک سی و یکم از آن ماست.

11 ❤️

856584
2022-01-31 11:44:01 +0330 +0330

عالی بود 👍👍👍

1 ❤️

856586
2022-01-31 12:16:16 +0330 +0330

خب تموم شد بالاخره! آخیشششش! مُردم از بس ترسیدم.
➕ جسارت در نوشتن داستانی که موضوعی نسبتاً بکر داشت، یه امتیاز بزرگه. فضاسازی خوبی داشت و روایت، منطقی و سالم بود. کشش داشت و از خوندنش، پشیمون نمیشی.
➖ کلیشه‌زده بود. گفت‌وگوها روال عادی نداشت، انگار از جائی کپی شدن یا بر اساس فیلم‌های تکراری و نخ‌نمای تلویزیون، نوشته شدن. روح نداشت و داستان به سمتی می‌رفت که قابل حدس بود. یه‌پایان‌بندی هندی‌طور. تا اونجا که می‌دونم هاروت و ماروت، به‌خاطر اشتباهاتی انسانی، معلّقن هنوز و… مگر این‌که این کمک‌کردنشون، قبل از آویزونی‌شون باشه! 😁😉 با تشکّر از مملی عزیز و زحماتش، نحو جملات، جای کار داشت. چجوری، قطعاً درست نیست و…
رضاجان!❤ زحماتت قابل تقدیره و از اینجا، دستای تو و مملی رو به گرمی می‌فشارم و بوسه 💋 می‌زنم. دوست دارم بنویسی و بنویسی.
با اون جمله‌ی باید ضعیف شه تا خارجش کنم، یاد بیتی از ایرج‌میرزا افتادم:
مرگ برای ضعیف، امر طبیعی‌ست
هر قوی اوّل ضعیف گشت و سپس مُرد

12 ❤️

856589
2022-01-31 13:26:13 +0330 +0330

سوادم به حدی نیست که داستان نقد کنم ولی نظراتمو میدم:
وقتی قسمت یک و دو رو خوندم خیلی هیجان زده شدم به دو دلیل،اول این که توی ژانر کاملا جدید و مورد علاقم داستان پخش شده بود،دوم این که نویسندش شما بودی
داستان محتوای جدیدی داشت و بعد از قسمت دوم به نظرم میشد حد اقل تا سه قسمت دیگه هم کشش پیدا کنه به شرطی که مثل دو قسمت اول باشه.
ولی با خوندن قسمت سوم روند داستان خیلی سریع تر و کلیشه ای شد،و تقریبا مثل فیلم های ترسناک با روند مخصوص خودشون شد.
البته من جای نویسنده نبودم ولی همین که نوآوری جدیدی بود جای شکرش باقیه.
شرمنده از پراکندگی کامنتم.
مننون
بازم بنویس لطفا

2 ❤️

856604
2022-01-31 15:23:19 +0330 +0330

عالی بود سوتون🎀

1 ❤️

856606
2022-01-31 15:33:44 +0330 +0330

اوه شت تمام موهای بدنم سیخ شد دمتگرم عالی نوشتی یاد فیلم شوم افتادم با خواندن این داستان مثل دیدن فیلم موهای بدنم سیخ شد

1 ❤️

856618
2022-01-31 17:22:56 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود
بازم بنویس

1 ❤️

856647
2022-01-31 20:46:54 +0330 +0330

سه قسمت را یکجا خوندم.
از قلم‌ سفیددندون انتظار بیشتری میرفت تا کپی غیر حرفه ای از مجموعه فیلم های ترکی دابه.

4 ❤️

856659
2022-01-31 22:12:01 +0330 +0330

زن‌اثیری
ممنون از لطفتون.
ولی…
کپی غیر حرفه‌ای از فیلم دابه؟!!! ایده کپی بود یا شخصیت ها یا سیر داستان یا موضوع؟!! تو سه قسمت سر جمع چهار خط از فیلمِ دابه الگو گرفتم. که فکر نمیکنم الگو گرفتن از اثری ایراد محسوب بشه. من دو قسمت رو اپ کرده بودم برای کیفیت بیشترِ قسمت اخر، چند تا فیلم دیدم که یکیش دابه بود و از دو یا سه تا از دیالوگ ها الگو گرفتم، همین! لطفا به کلِ داستان انگِ کپی نزنید که انصاف نیست❤

1 ❤️

856676
2022-02-01 00:33:12 +0330 +0330

لذت بردم . قلمتون مانا💚🌿

3 ❤️

856700
2022-02-01 01:29:29 +0330 +0330

یعنی هرچی بگم کم بود خیلی قشنگ بود از بیشتر رمانایی که خوندم قشنگ تر بود واقعا عاشقش شدم

1 ❤️

856789
2022-02-01 08:48:18 +0330 +0330

علی بود

1 ❤️

856805
2022-02-01 12:08:25 +0330 +0330
E.o

بی نظیر بود👍🙏😍🤩

1 ❤️

856846
2022-02-01 17:40:55 +0330 +0330

دمت گریس سفید دندون
و اینجاست که میشه گفت شیر مادر حلالت با این داستانت

1 ❤️

857011
2022-02-02 14:46:15 +0330 +0330

میتونست بهتر تموم شه. ینی با تم ترسناک شروع شد و قصه های پریان تموم شد. البته میشد این قضیه “بوسه عشق حقیقی نفرین را خواهد برداشت” و این حرف هارو درست در آورد(مث تو ویچر) ولی اینجا اونطوری در نیومده. یه سری چیزا(مثل نماد پردازی ستاره داوود) هم اشتباه بود که چون کلیت داستان تخیلیه فکر نکنم مهم باشه. در کل داستان خوبی بود و مطمئنا ارزش خوندنو داشت. راستی شرمنده قبلا لایک کردم نظر ندادم، فک کردم لایک نکردم زدم پاک شد. شرمنده😅. امیدوارم با داستان های حتی بهتر و برچسب خودت تو داستان ها ببینمت 👍

2 ❤️

858153
2022-02-08 22:17:07 +0330 +0330

وای من چقدر این را دوست داشته ام . واقعا متشکرم 👏 🙏

1 ❤️

858171
2022-02-09 00:20:28 +0330 +0330

باید هرچی فحشه بهت بدم چون اینقدر خوب نوشته بودی و اصلا باورم نمیشه این حقیقی نبود سگ تو روحت

1 ❤️

858728
2022-02-12 04:16:22 +0330 +0330

در ازای پول و جاودانگی روحم رو میفروشم… جن های خریدار پیام بدن

1 ❤️

865575
2022-03-26 12:48:41 +0430 +0430

داستانی بسیار خوب اما کاش جنبه های اروتیک بیشتری داشت و طولانی تر بود و اطلاعات بیشتری مثل هاروت ماروت و تفکرات مکتب های مختلف می داد

1 ❤️

871319
2022-04-29 23:43:40 +0430 +0430

حیف شد این جوری تموم شد . ای کاش مینوشتی آخرش با نیوشا رفتن حرم علی ابن موسی الرضا برا پابوسی و عرض ارادت 😄
ولی دلم میخاست آخری کونش پاره بشه . پیام دادستان هم این باشه آخر عاقبت جنده بازی و کون کنی ، کون دادن هست 😂

2 ❤️

908961
2023-01-01 01:21:33 +0330 +0330

حاجی پشمامممممم
کل داستان یه طرف
اون چهار جمله اخر داستان یه طرف🥶
یعنی با خوندن اون چهار جمله اخر از شدت سیخ شدن مو و تعجب کردن ، اشکم دروامد

2 ❤️