تقدیم به سامان عزیز…
فاصله سنی زیادی که با پدر و مادرم داشتم منو از چیزای بدیهی محروم کرده بود . دوتا خواهر و یه براد که با کوچکترینشون ۱۰ سال اختلاف سنی داشتم !
همیشه به این فکر میکردم که من حاصل یک بی احتیاطی ام … یک اشتباه تلخ…
پدر و مادرم که سنی ازشون گذشته بود دیگه حوصله ی دید و بازدید ، تفریح ، رستوران ، باغ ، خرید و در کل هر چیزی که به آدم احساس زنده بودن و زندگی کردن رو میداد نداشتن .
آخه چرا ؟
منم پسرتونم !
مثل مهدی !!!
منم حق دارم به ایستادن کنار پدرم توی خیابون افتخار کنم . حق دارم درباره آیندم ، برنامه هام ، باهاش صحبت کنم .حق دارم نظر مادرمو درباره لباس هام بدونم . حق دارم توی بغلش گریه کنم . حق دارم بهش بگم نمره ی بدی گرفتم و بخوام به بابا بگه …
“حقمه”
“مثل بقیه”
این شرایط باعث شده بود روز به روز تنها تر بشم . روز به روز رفتارام تغییر کنه . حساس بشم . ریز بین بشم . عصبی بشم . زیادی به خودم برسم و مثل " همه پسر ها " نباشم و “دخترونه” بشم …
دیگه از دریافت محبت از سمت خونه قطع امید کرده بودم … شده بودم مثل یک پرنده ی مهاجر که هر چند وقت یک بار به امید “امنیت” میره یه جا و آخرش هم با بی مهری مواجه میشه … سرما و گرما ، بارون و خشک سالی ، گروه های پرنده و تنهایی ، همه این ها باعث میشه که “مهاجر” بشه
همینا کافی بود تا توی مدرسه مدام مورد تمسخر باشم و تحقیرم کنن …
تو مدرسه ساکت بودم . نمیخواستم آتو بدم دست بقیه برای همین اکثر اوقات ساکت بودم و واهمه داشتم مشکلمو درمیون بذارم . میترسیدم بشه یه مورد از مواردی که باهاشون تحقیرم میکردن …
همینجوری و با همین مشکلات میگذروندم تا رسیدم به اردوی آخر سال سوم دبیرستان …
داشتن اسم مینوشتن … نمیخواستم برم … کاملا از عواقب روحی تنهایی رفتن به یک اردوی دسته جمعی مطلع بودم … دیدن دوستا کنار هم … دست هاشون دور گردن هم … خندیدناشون … بازی هاشون … شوخی هاشون…
ساکت یه گوشته سرم پایین بود و داشتم یادداشت میکردم …
یه دفه “علیرضا” گفت : رضا ، اسم نمی نویسی ؟
سرم رو بلند نکردم و گفتم :نه، نمی نویسم. فکر میکردم باز میخوان دستم بندازن .
دوباره مشغول نوشتن شدم که دیدم علیرضا داره میگه : اسم رضا رو هم بنویس .
یه لحظه برق گرفتم !
یعنی یکی حواسش به من پرت شده ؟ یعنی یه نفر به من اهمیت داده ؟
یکم سرم رو بلند کردم دیدم علیرضا با یک لبخند داره میاد سمتم .
گفتم : چیکار میکنی ؟ من که نمی …
نذاشت حرفمو تموم کنم.
گفت : جای دوری نمیره . این یه روزه رو خوش میگذرونیم .
گفتم : اما من که تنها…
حرفم رو خوردم . نمیخواستم ابراز ضعف کنم …
گفتم :حالا کجا میخواین برین ؟
اسم یکی از اردوگاه های نزدیک سپیدان رو آورد . تقریبا چهل دقیقه با شهرمون " شیراز" فاصله داشت .
نمیخواستم خودم رو محتاج توجه نشون بدم برای همین هم یکم چک و چونه کردم و آخرش قبول کردم.
هنوز توی شُک این توجه بودم …
گذشت تا روز اردو رسید . استرس داشتم . میون بچه ها به دنبال علیرضا چشمم میچرخید که …
یه دست رو روی شونم احساس کردم … مطمئن بودم خودشه … اولین بود گرمای یک دست انقد بهم آرامش میداد … اولین باری بود که این حس رو تجربه میکردم … روم رو برگردوندم… دیدم خودشه … خوشگل تر شده بود … تا حالا به غیر از لباس فرم توی لباس دیگه ای ندیده بودمش … مخصوصا اون بدن روی فرمش که نشون میداد بدن سازی میره حسابی توی لباساش خودشتو نشون میداد…
گفت : سلام رفیق !
رفیق ؟!؟!
دوست هم نه “رفیق”
کلمه ی جالبیه برام که کلی دلم میخواد دربارش حرف بزنم و سوال بپرسم اما فعلا وقتی نیست …
روم رو برگردوندم سمتش . همون لبخندی رو میزد که موقع اسم نوشتن داشت . بهش نمیومد که تصنعی باشه …
سلام کردم . بلافاصله دستم رو گرفت و کشوند سمت اتوبوس . در حین راه رفتن میگفت : بجنب ، جا گرفتم ، نرسیم بهش تصرفش میکنن ! خندم گرفت . علیرضا کلا بچه ی شوخی بود و بعضی موقع ها معلم ها رو دست مینداخت …
نشستیم و بعد از چند دقیقه اتوبوس راه افتاد . تو راه همش با من صحبت میکرد و از زندگیم میپرسید . که چیکارا میکنی و چرا انقد پکری و …
رسیدیم . هر جا میرفتم باهام بود و هرجا میرفت منو با خودش میبرد . اولین روز بود که لبخند ها و خنده هام واقعی بود … تو راه برگشتن همه خسته بودیم . از صندلی ها صدا در می اومد اما از بچه ها نه . چند دقیقه بعد از راه افتادن اتوبوس خوابم رفت . وقتی که با تکون های اتوبوس بیدار شدم دیدم سرم روی شونشه و دستش رو دورم انداخته. شکه شده بودم . پریدم . علیرضا جا خورد . گفت : چی شده ؟ خواب دیدی ؟ دیدم نمیتونم چیز دیگه ای بگم گفتم آره . گفت : آروم باش و منو کشوند طرف خودش و سرم رو گذاشت روی شونش و آروم نوازشم میکرد . خوابم پریده بود . گفتم بذار سر صحبت رو باهاش باز کنم …
گفتم : علیرضا
گفت : جانم!!
جانم گفتنش بهم دلگرمی داد و تونستم راحت تر باهاش صحبت کنم .
گفتم : چرا بچه ها انقد بهت گیر میدن و باهات ور میرن ؟؟
آخه این ور رفتن ها بین پسرا عادیه ولی یکم در مورد علیرضا بیشتر از حد معمول بود . فکر میکردم به خاطر بدنشه . هم قدیم . دور و برای ۱۷۸
ولی اون ۶۵ کیلو هست و همش عضله اما من ۷۳ و بدون عضله .
گفت : عادیه دیگه . پسریم همه . خبری نیس . ناراحت نمیشم .
گفتم : اما من ناراحت میشم
و همین جور هم شد …
همین موضوع منو و علیرضا رو به هم نزدیک تر کرده بود . همه جا با هم بودیم و وقتی یکی اذیتش میکرد و حواسش نبود با اخم من یادش میومد و حساب کار رو میذاشت کف دستشون …
خیلی صمیمی شده بودیم . جوری شده بودم که فقط نشستن کنارش بدون حتی کلمه ای بهم آرامش میداد . همه چیز رو به هم میگفتیم و خلاصه شده بودیم مثل دو تا داداش . همه جا با هم بودیم و هر روز و شب با اس ام اس و زنگ و چت از هم خبر میگرفتیم . تا حدی دو طرفه بود ، اما من خیلی بیشتر دوستش داشتم .
روز ها و ماه ها میگذشتن و روز به روز ، با صرفه نظر کردن از جر و بحث هایی که توی همه رفاقت ها هست ، به همه بیشتر وابسته میشدیم .
دیگه عادی شده بود برامون که موقع دیدن هم دیگه ، روبوسی کنیم و همین شده بود برای بچه ها سوژه …
گذشت و گذشت تا رسید به پاییز سال ۹۵.
پیش دانشگاهی بودیم و مدرسه برامون کلاس کنکور گذاشته بود .
بعضی کلاس ها که درس هاشون رو قبلا خونده بودیم رو نمیرفتیم . با هم میرفتیم تو کتابخونه مدرسه که برای راحتی و استراحت بچه ها کنار سالن مطالعه فرش پهن کرده بودن تا درس بخونیم
. همیشه روی اون فرش ها درس میخوندیم و موقع استراحت کنار هم دراز میکشیدیم که گاهی اوقات اون توی بغل من بود و گاهی اوقات من توی بغل اون . آرامشی که توی بغلش داشتم رو نمیتونم توصیف کنم .
گذشت تا این که یه روز توی کتابخونه …
تا اون روز که تقریبا ۷ یا ۸ ماه از رفاقتمون میگذشت فقط از سکس هاش گفته بود و از جو گیری هاش و حال کردناش و من که هیچ تجربه ای نداشتم فقط گوش میدادم .
دوباره شک کرده بودم بهش . اما انقد که دوستش داشتم به خودم گفته بودم که هرچه بادا باد . هرچی خواست اطاعت میکنم . کسی جز اون رو که ندارم …
تا اینکه یه روز تو کتابخونه گفت :
گفتم : عه ! اینکه پنج سانتم نیس ، چه برسه به ۱۸ سانت ( کیرش خواب بود و همین باعث شد که بفهمم واقعا روی من نظری نداشته )
گفت : آخه خستس . نای بلند شدن نداره . ( بعد فهمیدم که چند روز قبلش سکس داشته )
دستم رو بردم سمت کیرش که کشید بالا
گفت : چیکار میکنی ؟
چرخید و دکمه ها … زیپ … شورت …
همه رو زد کنار و به جایی که نمیخواستم برسه ،رسید …
گفت : همه چیزت مثل خودته !
منظورش رو نفهمیدم
شروع کرد
معلوم بود بار اولشه . آخه دندوناش پدرم رو در آورد . اما چیزی بهش نگفتم …
خیلی حس خوبی داشت اما به هیچ عنوان با خوردن نمیشد برابر دونستش…
شروع کردم . دهنم رو که گذاشتم رو دهن چنگیز یه دفه سرعت علیرضا زیاد شد … مثل این بود که لذتی که داره میبره حواسش رو پرت کرده …
تند تند میخورد … هفت یا هشتمین باری بود که سرش رو میبرد پایین که داد زدم وایسا وایسا !
رفت کنار . داشتم ارضا میشدم . خندید . گفت : الان باورم شد بار اولته . بس که خوب میخوردی فک میکردم این کاره ای اما با این زود ارضا شدنت معلوم میشه که تازه کاری.
یه دستمال آورد گذاشت رو کیرم و چند بار با دست جلق زد تا آبم اومد .
یکم بی حال شدم اما هنوز دلم چنگیزو میخواست….
بغلش کردم و ایندفه من شروع کردم لب گرفتن . همکاری میکرد . بعد از چند دقیقه رفتم سر کار اصلیم .
دوتا پاش رو گذاشت بین پاهام و روی رون هاش نشستم و شروع کردم …
بخووووووور … اووووووم … عاشقتم … آهههههه
علیرضا همش همینا رو میگفت
تقریبا ده دقیقه بود که داشتم براش میخوردم با تمام قوا .
دستش رو از روی کمرم برداشت و گذاشت رو سرم . خودمو شل کردم . خودش بالا پایین میکرد سرمو .
چنگیز خان با اینکه توی سفت ترین حالتش بود بازم داشت بزرگ تر میشد و رگ هاشو به رخم میکشد که یه دفه …
نه
نمیخوام
یعنی واقعا تموم شد ؟؟؟
چند تا نبض زد و داشت میومد که کشید بیرون . قبل از این که دستمال بذاره دم دهن چنگیز یه قطرش افتاد کنار لبم . بعد از ارضا شدنش با کلی عذر خواهی و تاسف به خاطر اون یک قطره اومد لب گرفت و با زبونش پاکش کرد .
ربع ساعتی تو بغل هم بودیم . یه دیقه اون رو من یه دیقه من روی اون. نوازش … حرف های قشنگ … لب … لبخند … نگاه …
این شد آغاز یک رفاقت تمام عیار . بدون ذره ای “بی انصافی” و “تحقیر” که کماکان هم ادامه داره…
به سامان عزیز تقدیم کردم که نشون بدم کسایی که واقعا از روی علاقه با همن و به پسر عشق میورزن کم نیستن و اینکه ما ها همجنس"باز" نیستیم …
نوشته: رضا
Boob_lover من اطلاعات خاصی در این زمینه ندارم.
اطلاعات گیولوژی رو از گیولوژیست محبوب شهوانی،سامی عزیز گرفتم.
رضا عالی نوشتی، اون کلمه انصاف و عادلانه خوب اومدی
خداکنه امشب سامی بیاد و بخونه داستانتو…
منتهی اینطوری که توضیح دادی علت گرایشتو شرایط زندگیت میدونی،که با توجه به گفته های سامی شرایط هیچ ارتبلطی با گرایش ندارن ،وگرایش جنسی گی صددرصد مادرزادیه.