همه ی ما (۳)

1401/04/31

...قسمت قبل

بیخیال از بی تفاوتی الیاس شونه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم ،چند باری باز هم الیاس از کنارم عبور کرد ولی دریغ از یه ذره توجه!
خسته روی یکی از نیکمتهای پارک نشستم و شیشه آبم رو که با تخم شربتی قاطیش کرده بودم از توی کیفم درآوردمو سر کشیدم،همینطور که قلپ قلپ آب میخوردم ،الیاس کنارم نشست،منکه انتظارش رو نداشتم به سرفه افتادمو آب از تمام سوراخای صورتم بیرون زد…صدای خنده ی الیاس رو شنیدم میدونستم داره به قیافه مضحکم میخنده،سریع یه دستمال مصرف شده از توی کیفم درآوردم و مثلا صورتمو تمیز کردم!
_مرض به چی میخندی ،منو ترسوندی حالا میخندی؟!
صدای خنده الیاس قطع شد،برگشتم ببینم داره چکار میکنه که دیدم داره نگاهم میکنه،یکدفعه قلبم تیر کشید.
یاد این جمله افتادم “با پلخمون نگاهت قلبو نشونه گرفتی”
خندم گرفت،الیاس هم خندید اما به چی نمیدونم!
دو روز بعد تولد مهناز بود که من نرفتم چون اصلا دعوت نبودم!
روزهای زیادی منو الیاس تو پارک همو میدیدیم و باهم بحث میکردیم سر چیزای مختلف، اما هیچوقت به هم ابراز محبت نمیکردیم،من که دوستش داشتم و عاشقش شده بودم اما حس اون رو نمیدونستم ،خلاصه دیدارهای ما همچنان بدون هیچ اثری برقرار بود!
تو خونه بودم که صدای زنگ در اومد ،درو زدم بدون اینکه بدونم کیه درو باز کردم چون عادتمون بود!
در خونه باز شد و نازنین اومد داخل،با دیدنش عصبی شدم اما به روی خودم نیاوردم نمیخواستم بفهمه که روش حساسم،لبخند زدم و گفتم:از اینورا راه گم کردی؟!
_اومدم باهات حرف بزنم وقت داری؟
+اره بزار چایی درست کنم میام!
چایی رو دم کردم و روبه روش نشستم و گفتم:
_جانم خب بگو عزیز دلم!(فحشی نثارش کردم در دل!)
دعوتنامه ی عروسی رو جلوم گرفت و منتظر شد که بازش کنم،ازش گرفتم و بازش کردم…
با دیدن اسم حمید و نازنین حسی مثله فروپاشی داشتم اما بازم به روی خودم نیاوردم!
_ای وای مبارکِ عزیزم ،چه بی خبر و یکهویی!
با تموم شدنِ حرفم نازنین زد زیر گریه!تعجب کردم براچی داره گریه میکنه، اینکه باید خوشحال باشه،همینجور متعجب بودم که نازنین به هق هق افتاد و گفت:
_حمید منو نمیخواد حورا ،از ترس و اجبار داره با من ازدواج میکنه!
+چطور!؟
_یه روز حمید اومده بود خونمون و باهم سکس کردیم ،تو بغلش بودم که بابامو داداش رضا درِ اتاقمو به زور باز کردن،حمید راه فراری نداشت فقط تونست تا موقعیِ که اونا دروباز میکنن لباساشو بپوشه!بابا و رضا تا حمید جا داشت کتکش زدن بعدشم گفتن باید بیای نازنین رو بگیری و گرنه میکشیمت،حمیدم از ترسش خانواده شو فرستاد و حالام که میبینی کار به کجا کشیده!
+نمیدونم چی بگم بخدا ،عجب دردسریه،حمید غلط کرده تو رو نخواد از خداشم باشه!بزار ازدواج کنین یکم محبت کنی اونم بهت عادت میکنه!
داشتم چرت و پرت میگفتم که نازنین رو آروم کنم و گرنه حمید ادمی نبود که بامحبت کردن خر بشه!
نازنین یه ده دقیقه نشست بعدش رفت…
رو تخت ولو شدم یاد روزی افتادم که مچِ حمید رو با نازنین گرفتم!
منو نازنین از اول دبیرستان باهم بودیم و تو اون دورانم باهم رقابت داشتیم اگه من ۱۹ بودم اون ۲۰ بود یا برعکس ،سر اینکه کدوم دانش آموز برتری هستیم معلما همیشه بحث داشتن!
تا اینکه منو حمید باهم اشنا شدیم ،از اول رابطمون نازنین هم همه جا باهامون بود از بیرون شهر گرفته تا کافه های مختلف و فقط وقتایی که منو حمید میخواستیم باهم تنها باشیم اون نبود،
همیشه تو جمع های دوستانه این نازنین بود که با ذوق خاصی از حمید و اخلاقاش تعریف میکرد تا من!انگار اون دوست دخترش بود!
بعد اینکه منو حمید اولین رابطه جنسیمونو برقرار کردیم ،قضیه رو برای نازنین تعریف کردم ،اونم خیلی با هیجان و دقیق گوش میداد که بین منو حمید چی گذشته!رفتاراش برام عجیب بود اما هیچوقت ازش توقع خنجر از پشت زدن نداشتم!
بعد یه مدت دیدم حمید رفتارش با من تغییر کرده ،کمتر بهم زنگ میزنه و باهام قرار میزاره،اونم زمانی که میتونست کلی رابطه با من داشته باشه،اما انگار به هدفش که تصاحبِ من بود رسید و بعد منو گذاشت کنار،هرچی هم ازش میخواستم که رابطه رو تموم کنه میگفت که نه من عاشقتم قراره باهم ازدواج کنیم،الانم بابت کاری که باهات کردم عذاب وجدان دارمو از این کسشعرا،بعبارتی منو تو آب نمک نگه داشته بود!تا هروقت دلش خواست بیاد سمتم…
تولد حمید بود دقیقا ۲۹اسفند،تصمیم گرفتم برم خونه مجردی دوستش اونجا رو تزیین کنم و بگم که حمیدم بیاد اونجا،یک کلید از خونه دست حمید بود و یکی دیگه هم دست سهراب!به سهراب زنگ زدمو ازش خواستم کلید رو بهم بده،اونم قبول کرد ،کلید رو ازش گرفتم،رفتم بازار و وسایل مورد نیازم رو خریدم ،ماشین گرفتم و به سمت خونه سهراب راهی شدم!
کلید انداختم درو که باز کردم همه چی عادی بود ،وسایل رو روی اُپن گذاشتم،به سمت اتاق رفتم تو فکرم بود که تخت رو با گلهای پرپر خشک شده ای که خریده بودم تزیین کنم تا فضا رمانتیک بشه!(عجب فکرِ احمقانه ای!)
درو که باز کردم ،بادیدنِ صحنه ی رو به روم دنیا روی سرم آوار شد!
نازنین رویِ حمید بالا پایین میشد ،این اخرین چیزی بود که دیدم و بعد بیهوش شدم!
چشمامو که باز کردم توی درمانگاه بودم و سُرُم توسطِ آنژوکتی که به دستم تزریق کرده بودن وارد رگ هام میشد…
حمید رو دیدم که با آشفتگی بهم نگاه میکرد اون ور تر نازنین بود که از شرمِ زیاد سرش رو پایین انداخته بود،دیدنِ هردوتاشون حالمو بد میکرد،عصبی به هر دوشون گفتم برن گمشن ،انقدر جیغ زدم تا پرستارا اومدن اون دوتا رو انداختن بیرون!
به پرستار شماره تنها فردِ مهم زندگیم رو دادم که بیاد پیشم اونم کسی نبود جز مادرم!پدرم تو ۴سالگی من فوت کرد و من در دوران کودکی یتیم شدم و تنها فردِ مهم زندگی من تا قبلِ حمید بی لیاقت مادرم بود!
افسردگی شدید گرفته بودم تا یه مدت شبا پیشِ مامانم میخوابیدم،بعد کلی مسافرت و حمایت مامان به حالت عادی برگشتم و تونستم بااین بحران زندگیم کنار بیام…مطمئنم اگه مادرم نبود از غصه ی زیاد دق میکرم!بعد بابام که مدت کوتاهی داشتمش ،حمید تنها مردِ زندگیم بود که تمام خلا های زندگیمو رفع میکرد که اینم منو بدجوری شکوند!
اما حالا که دقت میکنم حمید لایقِ من نبود ،من اگه برای حمید هزار تا کار هم میکردم اگه از همه سوراخایِ بدنمم بهش حال میدادم ،بازم بهم خیانت میکرد،ادم خائن همیشه خائنه!
خدا روشکر کردم که جای نازنین نیستم ،رفتم حولمو برداشتم که برم حموم،زیر دوش به سینه های بزرگ و برجستم نگاه کردم،یکم با نوک سینه هام بازی کردم که کم کم سفت شدن!حالم دگرگون شد ،تصمیم گرفتم خود ارضایی کنم،به کل حموم نگاه کردم تا چیزی پیدا کنم که بکنمش تو کسم،تا چشمم به چاه بازکن خورد!
برداشتم شستمش قشنگ تمیزش کردم،سر مکنده شو به زمین زدم که باعث شد جاش محکم بشه،یکم از شامپو بدنم ریختم روش تا مثلا روون بشه،بعد آروم آروم روش نشستم که دسته اش وارد کسم شد،یکم روش بالا پایین شد که خسته شدم،کف حموم دراز کشیدم و کسمو که داخلش دسته ی چاه باز کن بود رو زیر فشار آب قرار دادم ،لنگامو باز کردم و روی دیوار گذاشتم،برخورد فشار آب با کسم شهوتمو بیشتر کرد ،انقدر با دسته تو کسم عقب جلو کردم تا بالاخره ارضا شدم!بعدِ ارضا شدنم تمام حسای بد اومد سراغم به زمین و زمان فحش دادم و از حموم زدم بیرون!همیشه بعد خود ارضایی هام همین حس شُخمی بهم القا میشد.
سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم نشستم رو به رو تلوزیون و کانالا رو زیرو رو کردم ،اخر تکرار هزارمین بارِ ستایش رو نگاه کردم!
گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناس بود جواب دادم بله؟؟
_سلام
همینکه گفت سلام ،قلبم فرو ریخت،صدای الیاس بود!
+سلام شما!(خودمو زدم به نشناختن)
_الیاسم خوبی؟؟
+سلام اقا الیاس خوبم شما چطوری؟کاری داشتین؟!
_خوبم،شکر.میخواستم ببینم برای عروسیِ نازنین و حمید دعوتی؟!
+اره دعوتم ،چطور؟شمارمو از کجا آوردی؟!
_شمارتو به یاسر گفتم از خالت بگیره،که برام فرستاد.من برای عروسی همراهی ندارم ،مراسمشونم که مختلطه ،خواستم ببینم اگه میای که باهم بریم؟!
+باشه بریم…
بعد خداحافظی ،استرس بدی گرفتم!من خیال نداشتم که برم اما حالا با دعوت الیاس باید به فکر لباس و ارایشگاه باشم!..
یه لباس بلند مشکی خریدم که خیلی قشنگ بود و زیبایی انداممو بیشتر میکرد،ارایشگر هم موهامو فر کرد و یه رژ قرمز هم برام زد که با رنگ لباس تضادِ زیبایی داشت!
آماده بودم که الیاس زنگ زد و گفت ماشینم خراب شده نمتونم بیام دنبالت خودت با اسنپ برو بعد من خودمو بهت میرسونم!
خورد تو ذوقم ولی چاره ای نبود با عجله یه اسنپ گرفتم و خودمو به باغ رسوندم،لباسامو درآوردم و دنبال جا برای نشستن بودم که دیدم الناز اومد سمتم!
منو برد سر میزی که مهناز و پریسا و امیر و یاسر بودن ،یه سلام الکی کردم و نشستم که یکدفعه مهناز اومد کنارم نشست ،محلش ندادم ،که با کلی من من گفت:دلم برات تنگ شده بود ببخشید عشقم ،من فهمیدم که یاسر بهم دروغ گفته کلی باهاش دعوا کردم…
_خب دعوا کردنِ یاسر چه سودی به حالِ من داره؟؟؟
+خب حالا توام من ازت معذرت میخوام،میخواستم زودتر معذرت خواهی کنم ولی غرورم نمیذاشت!
_ریدم تو غرورت خوب؟!
باتموم شدنِ جملم الناز گفت: وای ،الیاس امشب چقدر جذاب شده!
ردِ نگاهِ الناز رو گرفتم و الیاس رو تو کت و شلوار مشکی دیدم که کرواتِ قرمز توش خودنمایی میکرد!انگار خدا خواسته ما دوتا باهم ست کرده بودیم!
الیاس اومد جلو با همه سلام کرد و یه نگاه بمن انداخت و گفت:
_به چقدر قیافت باارایش فرق میکنه خانوم،خوشگل بودی خوشگلتر شدی!
قیافه پریسا توی هم شد و من از تعریف الیاس به سرفه افتادم که الناز بهم آب داد…
نازنین و حمید با کلی سروصدا و کِل و دست و جیغ وارد شدن.
نازنین خیلی خوشحال بود ،حمیدم که سعی میکرد خوشحال باشه لبخندای زورکی میزد که کاملا مشخص بود!
از تهِ دلم براشون آرزوی خوشبختی کردم و از خدا خواستم که بتونم گذشته رو همینجا چال کنم و دیگه حسِ حسادت و انتقام نداشته باشم …
نازنین وحمید برای خوش آمد گویی اومدن سمتِ میزِ ما که من شروع کردم سوت زدن و دست زدن!
نازنین اومد بغلم کرد و گفت:منو ببخش منو حلال کن که قلبتو شکوندم،ممنون که اومدی،از خدا خوشبختیمو بخواه باشه؟!
از بغلش اومدم بیرون،یه لبخند زدم و گفتم:گذشته ها گذشته از خدا خوشبختیتونو میخوام عزیزم…
اونشب حسابی زدیم و رقصیدیم خیلی خوش گذشت،الیاس همش مراقب من بود که من با کسی نرقصم،یه چند بار برای اینکه حرصش بدم میرفتم با پسرای دیگه میرقصیدم ،قیافه غیرتیش جذاب بود و باعث میشد دلم ضعف بره!
خلاصه اونشب با کلی خاطره ی خوب تموم شد!
تو خونه بودم که گوشیم زنگ خورد،الناز بود…
_چیه خرِ من؟؟
+سلام ابجی،خوبی؟
_ها خوبم چی میگی خره؟!
+وای حورا،اصلا حال شوخی ندارم،امیر قضیه رو خانواده پریسا گفته!!!
_خب حالا چیشد؟!
+هیچی هنوز امیر بهم زنگ نزده!
از الناز خواستم بیاد خونمون تا از استرس دق نکنه!!
بعد یه رب خودشو رسوند،درو براش باز کردمو رفتم رو تخت ولو شدم،اومد تو کنارم خوابید و گفت:
_وای خیلی استرس دارم حورا!
+ولش زیاد بهش فک نکن بیا فیلم ببینیم سرت گرم بشه!
دستش رو گذاشت روی سینه ام و گفت:
_ول کن بابا با وجود اینا کی حوصله فیلم دیدن داره!اصلا اینا رو که دیدم تمام دنیا یادم شد!
دستشو پس زدم و گفتم:
_ یه جوری حرف میزنی انگار پسری خاک تو سرِ هیزِت کنن!!
+بیا یکم لز کنیم من کست رو برات میخورم!
_عه چندش گمشو!
گوشی الناز زنگ خورد،امیر بود!
_الو جانم چیشد؟باشه باشه منتظرم خداحافظ!
چی گفت بچه کونی؟!
+گفتش که خانواده پری گفتن تاشب به پریسا میگن و فردا خبرشو به امیر میدن!الانم امیر میخواد بخوابه تا اعصابش آروم بشه!
من امشب پیشت بخوابم؟؟
_اگه قول بدی منو نمیکنی باشه بخواب!
+قول که نمیدم ولی سعیمو میکنم…
صبح با صدای بلند الناز از خواب بیدار شدم ،دیدم که داره خودشو میزنه و هی میگه یا ابوالفضل!
تو گریه هاش هی میگفت خدایا من چکار کردم ،خدایا منو ببخش!
-چیشده الناز چرا اینجوری میکنی؟!
+آبجی بدبخت شدم،ابجی دارم دق میکنم!پریسا خودکشی کرده!
پریسا مرد ابجی حالا از عذاب وجدان چه غلطی بکنم!!!
ناباورانه مات و مبهوت به الناز نگاه میکردم،خدایا این دختر چه ضربه هایی که نخورد و این ضربه اخری چقدر براش دردناک بوده که نتونسته تحمل کنه!درسته که اون به الیاس خیانت کرد اما من که دلایلشو نمیدونستم شاید از نظر خودش کار اشتباهی نکرده بود!
با الناز راهیِ خونه پریسا شدیم…

ادامه...

نوشته: Horra


👍 15
👎 0
15801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

886393
2022-07-22 06:42:49 +0430 +0430

منتظرم زودترادامه اشوبنویس.خسته نباشی

0 ❤️

886444
2022-07-22 12:16:35 +0430 +0430

خوب وبد لطفا سریعتر قسمت‌های جدید بذارید

0 ❤️

886450
2022-07-22 13:11:13 +0430 +0430

خوشم اومد از داستان و لایک میکنم

0 ❤️

886466
2022-07-22 14:40:28 +0430 +0430

قشنگ بود .

0 ❤️

886485
2022-07-22 17:45:50 +0430 +0430

این همه آدم تو ی داستان آخه 😀 ولی قشنگ بود لایک دادم

0 ❤️

886654
2022-07-23 16:59:54 +0430 +0430

زیاد شلوغ داستانت .تنها ایرادی که میشه گرفت همینه

0 ❤️

887348
2022-07-28 00:19:36 +0430 +0430

دمت گرم سریال های ترکی روازرو داستان های شما ساختن خخخخخ

0 ❤️