آتوسا (۵ و پایانی)

1402/02/29

...قسمت قبل

مقدّمه

سلام من آتوسا هستم…می خواستم چند خاطره که جدیداً اتفاق افتاده رو براتون بگم.
یه خاطره از ماساژِ از خودم با زهرا و جاری ام؛ حُسنی… یه خاطره از ماساژ الناز
و یه خاطره ی دیگه از استخر؛ باز هم از خودم و زهرا

البته که پیش از شروع چندنکته رو دوست دارم تکرار کنم …
یکی اینکه؛ خواننده های عزیز، قبل از خوندن این خاطره؛ چهار خاطره‌ی قبلی من (آتوسای ۱،۲،۳،۴) رو حتما خونده باشین که بهتر بتونین با این خاطره، ارتباط برقرار کنین.
نکته ی دوّم که باید بگم؛ این هست که من خیلی خیلی مخالف نوشتن قصه، داستان یا فانتزی هستم….
و این نوشته؛ خاطره واقعی من هست… و در خاطره ی من کوچکترین فانتزی و تخیّلی وجود نداره …بنابراین اولا اگه کسی از خاطره های قبلی من، خوشش نیومده عذرخواهی می کنم ازش… اما اینها داستان نیست که بشه تغییرش داد بلکه حوادث واقعی هست ….اسم‌ها؛ نام واقعی افراد هست و گاهی هم نوشتن توضیح بیشتر بدلیل احتمال دردسر، حذف شده.
حجم خیلی خیلی زیادی از اتفاقات و توضیحات مابین در خاطره ام رو بخاطر بی ربط بودن به این ماجرا و یا دردسرآفرین شدن و یا حتی فراموش کردن، به طور کامل حذف کردم…حتی گاهی اشتباهی پس و پیش نوشتم… البته بخشی از اتفاقات رو هم نگه داشتم که احساس کردم به خاطره ام میتونه کمک کنه ….
البته خاطره ی این دفعه ی من؛ بغیر از شرح وقایعی که رخ داده …امّا بخش زیادیش هم شامل شرح احساسات درونی من در مواجهه با اتفاقات جاری و پیش روم هست … نگاهم به زندگی …
من خاطراتمو همون طور که قبلاً هم براتون گفته بودم؛ هر روز در Notes موبایلم و سپس شبها در دفتر یادداشتم می نویسم و فقط و فقط برای تفنّن اینجا بازنویسی می کنم… تا شاید کمی از استرسم کم بشه……من اینها رو می نویسم تا عذاب وجدانم از بین بره … انگار که سبک می شم … نمی دونم چرا ؟؟ ولی هربار می نویسم انگار اتفاقات و گناهانمو پشت سر میگذارم. هم خودم دوباره تحریک می شم به حسین بیشتر بدم و هم انگار معتاد شدم به نوشتن….
من مشخّصات ظاهری ام رو بصورت کامل، که حتّی ممکنه برام خیلی دردسر بشه، در چهار خاطره‌ی قبلی ام نوشتم …پس ازش میگذرم…

۰۰۰

من حدوداً دوهفته پیش برای دوستام؛ سحر، ستاره و آرزو، ماجرای سکس تری سام و گروهی با الناز، زهل، نیما و نیلوفر رو تعریف کردم… خاطره ی اون چند روز که در قالب آتوسا (۴) نوشته ام رو بهشون نشون دادم هرسه تاشون خوندن … البته نگفتم که تو سایت شهوانی فرستادم … فک کرد خالی بندیه؟!!! باور نمی کردن؟؟؟!!! نمی دونم چرا ؟؟!! می گفتن چاخان می کنی!!! غیرواقعی هست!!! شبیه فانتزی هست!!! جدیدا زیاد فانتزی تعریف می کنی!!!
بهشون گفتم روانی ها!!! اگه هیچکس باور نکنه؛ شما سه تا کله پوک‌؛ تنها کسایی هستین که باید حتما باور کنین… چون خودمون چهارنفری؛ شبیهشو تو استامبول انجام دادیم….بعدش اونا بهم گفتن درست می گی امّا اگه راست می گی پس چرا به ما نگفتی که ماهم بیاییم در سکستون شرکت کنیم؟؟ برات کسر شأن بود؟!!
بهشون گفتم اتفاقاً حسین اوّل از همه شما سه تا رو پیشنهاد داد… امّا جلوی حسین خوب نبود که بفهمه صمیمی ترین رفیقام لزبین هستن… و من کلّی با خودم جلوی حسین کلنجار رفتم که بهش چی بگم و بهش گفتم شما اصلاً اهل سکس و این حرفا نیستین …چه برسه به گروهی…
اینو که گفتم هرسه تاشون لال شدن…براشون توضیح دادم که اون روز؛ برای خودم هم خیلی روز عجیبی بود …انگار که یه فانتزی بود … انگار که خواب دیده باشم …اون روز برای خودم هم مث کابوس بود … البته هم شیرین و سکسی و حشری بود و هم ترسناک!!! بهشون گفتم من اگه می خواستم داستان غیر واقعی یا فانتزی یا خالی بندی بنویسم؛ قطعاً و قطعاً داستان لز با خواهرشوهرم زهرا رو می نوشتم که خیلی داستان جذّابی هم می شد ولی من دوست ندارم داستان بنویسم … بلکه خاطره ی واقعی ام رو می نویسم …
آخر سر یادم افتاد که بخشی از فیلم سکسمون رو؛ اونجایی که زهل داشت منو می‌کرد و با دوربین خودم؛ داده بودم نیلوفر فیلم گرفته بود رو بهشون نشون دادم … کلاً لال شدن … (البته واقعا خیلی حیف که نمیشه فیلم رو اینجا گذاشت بدلایل متعدد …)
بعد اون روز سکس گروهی؛ تا دوروز سخت راه میرفتم …تا یک هفته بدن درد شدید داشتم … دست چپم انگار داشت از جا کنده می شد… رحمم خیلی درد می کرد … تا چندروز خیلی سخت می خوابیدم و درد داشتم و سکسی هم با حسین انجام ندادم ….حتی خیلی سخت دستشویی می کردم!! ولی بعدش کم کم بهتر شدم… البته صبح روز بعد سکس که از خواب پاشدم؛ متوجه شدم که چشم چپم خونریزی کرده، کامل سفیدی چشمم قرمز شده…که رفتم دکتر و دوتا قطره داد که هر هشت ساعت یکبار بریزم تو چشم چپم…
باور می کنین بعد اون روز که با زهل و نیما و نیلوفر سکس گروهی داشتیم؛ چندروز بعدش زهل پیش هم روانشناس و هم روانپزشک رفت؟!!
دچار مشکل روحی شده بود… میگه دکتر بهش گفته دیگه سکس گروهی انجام نده چون دچار فروپاشی روانی میشی!!… با حسین هم بعدش کلی جر و بحث و صحبت کردیم …

حسین و زهرا خیلی باهم خودمونی ان… و حسین خیلی چیزها رو به زهرا میگه و ازش کمک می خواد همیشه… حسین همیشه میگه زهرا عقل کلّ خانواده است و همه ی ما خیلی حرفشو گوش میدیم !!
نمی دونم ولی بعد آخرین سکس گروهی که داشتیم با زهل و نیلوفر و نیما… ؛ انگار هممون یجوری شده بودیم … زهل که مشکلش از همه جدی تر بود … و انگار از قبل هم مشکل داشته؛ بعد سکس گروهی مون می گفت جلسات روان درمانی میره… من خودم هم خیلی حال روحیم عوض شد … انگار یه خلاءِ خیلی بزرگ تو ذهنمه… انگار بالای سرمه …حسین هم همینطور شده … البته میگه غیرتی نیست … و خیلی‌هم تحریک تر شده برای روابط جنسی مون!!! ولی بنظرم چرند میگه و دچار آسیب روحی شده …نمی دونم…خیلی ها بیست و چهار ساعته سکس گروهی می کنن ولی هیچوقت مشکلی براشون پیش نمیاد …ولی ما چرا اینطوری شدیم خیلی عجیبه ؟؟!!!… حسین گفت اگه من برای زهرا تعریف بکنم ماجراهای سکس گروهی مون رو؛ چون روانشناسی خونده قطعا میتونه کمک کنه به ما!!! حسین اینو که گفت؛ انگار من برق سه فاز پرونده باشم؛ داشتم شاخ درمیاوردم…بهش گفتم دیوانه!!! روانی!!! زهرا منو ناموس خودش می دونه. حتی ناموس برادرش هم نه ؛ ناموس خودش !! اگه بفهمه من دست از پا خطا کردم و همچین کارهایی کردم ؛ قطع به یقین سر منو عین گوسفند میبره … و گوشتمو میده همسایه هاتون قربونی ….دیوانه!!! مبادا بری بهش بگی یا به کس دیگه… من آبرو برام میمونه تو فامیل ؟؟؟!!! اصلاً ممکنه بره حتی به خواهرم مهسا بگه و قطعا به گوش برادرام هم میرسه … و اونوقت تو فک می کنی من زنده می مونم؟؟؟؟؟ حسین از حال من متوجه شد که نباید ادامه بده و یا به کسی چیزی بگه … و خودشو جمع و جور کرد گفت نه؛ …نمی گم …خیالت راحت… بهش گفتم قول شرف بده…حسین گفت باشه قول شرف میدم … نه خیالت راحت … من به این ابعادش فک نکرده بودم … فقط می خواستم ازش کمک بگیرم …!!! من بهش گفتم میخوای کمک بگیری برو پیش روانشناس یا روانپزشک که هزارتا هزارتا کیلویی تو تهران ریخته همه جا… چرا بری پیش زهرا … که روانشناسی خونده ؟!!! قرار شد دیگه هیچوقت به کسی چیزی نگه … بهم گفت پس قول بده سکس با حسین و سالومه رو بیایی!!!
چون حسین چند روز پیش پیشنهاد سکس گروهی با رئیسش که اونم اسمش حسین هست ؛ و دوست دختر رئیسش؛ سالومه و چند نفر دیگه رو که رفیق رئیسش هستن و رو مطرح کرده بود بامن … و من هنوز تصمیم نگرفته بودم …حسین بهم گفته بود … ما که چند تا سکس گروهی انجام دادیم و بعداً باز هم انجام خواهیم داد… ولی این یکی؛ خیلی خیلی مهمه … چون حسین رئیس شرکت ما هست و از منم خوشش میاد …من باید باهاش نزدیکتر میشم و موقعیت شغلیم خیلی بهتر میشه … و چون فهمیدم اهل ضربدری و تری سام و سکس های گروهی هست … خیلی موقعیت عالی هست برای ما ……به اونم گفتم که من و تو هم اهل این برنامه هستیم و انجام دادیم …خیلی عالی میشه که بتونم کلی از طریق همین برنامه پیشرفت شغلی داشته باشم … !!!
من قبلاً به حسین گفته بودم باشه اگه بارداری من اجازه بده حتما این برنامه رو انجام میدیم … و الان هم بهش گفتم بهت قول قطعی نمی دم … چون اولاً من بدبخت حامله ام…. و از نظر جسمی خیلی برام سخته …ثانیا از نظر آمادگی روحی هم هنوز نمی دونم ولی تو باید در هر حال قول بدی هیچوقت چیزی به زهرا و خانواده یا دوستان دیگه نگی … و اون هم قبول کرد … البته معلوم نیست … ولی اگه انجام بشه حتما دقیق بازنویسی می کنم …
حسین می گفت به این سکسهای گروهی به چشم fun باید نگاه کنیم… ولی خب این یکی خیلی مهمه
می گفت ولی این تصّور برات پیش نیاد که من کسکش یا جاکشم و زنم در اختیار کسای دیگه قرار میدم!!! با خنده بهش گفتم اتفاقاً دقیقاً همین تصّور برام پیش اومده …
و تو دلم به حسین می خندیدم و بیلاخ نشون میدادم که تو دقیقا داری همین کار رو می کنی …. اونم با زن حامله ات…

۰

«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.
این دردها را نمیشود بکسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند … »
این شروع کتاب بوف کور هست که به تازگی دارم برای بار هزارم می خونمش و عجیب شبیه حال منه…. دقیقاً‌ کپی برابر اصل …
من کلاّ آدم اندیشمندیم … درسته که شما الان دارین مسخره می کنین منو که برو کونتو بده … قبول دارم که شاید سکس با این وجه درونی من جور درنیاد…. امّا واقعا من خیلی کتاب می خونم و خیلی فکر می کنم …به قسمت سیاه زندگی و الان دارم کتاب دریای جان؛ سیری در احوال عطار نیشابوری رو می خونم و همینطور چند کتاب دیگه برای مقاله های دکتری ام…. و درواقع دارم این یادداشت رو برای سایه ی خودم که رو دیوار افتاده می نویسم …
در ذهن من بخش‌های زیادی وجود داره که یه بخشش حسین و سورنا هستند
یه بخشش حاملگی ام هست
{اینو بگم که چند روز پیش با ترس و لرز رفتم پیش دکترم … حقیقتش خیلی نگران بودم که نکنه بخاطر سکس های گروهی که داشتم؛ بچه آسیب دیده باشه … ولی خوشبختانه؛ پس از آزمایشات و معایناتش؛ مشخص شد که بچه سالمه …و دکتر گفت هفته ی سیزدهم حاملگی هست و جنسیت بچه؛ پسر هست!!!
من فکر می کردم دختره … حتی بین دو اسم آرامیس یا آرتمیس شک داشتم که براش انتخاب کرده بودم …ولی حالا تصمیم گرفتم اسمشو بزارم نیما یا شاید سام یار … نمی دونم …البته اگه تا اون موقع باز نظرم عوض نشه…
بخش دیگه ای از ذهن من کارم هست که دارم انجام میدم ( و متاسفانه اینجا نمیشه درباره اش حرفی بزنم چون ممکنه دردسر بشه برام …) و خیلی از وقت منو میگیره … مرتب بهم باید زنگ بزنن یا پیام بدن … خیلی مواقع سیستم موبایلم رو روی Airplane mode میزارم واقعا تحمّلم تموم میشه انقدر زنگ میزنن… من خودم کار آزاد می کنم ( اسمشو نمی تونم بگم ) و حتّی هزینه دانشگاهم رو هم خودم میدم … و البته گاهی در تنگناها حسین هم کمکی می کنه و از اینکه کنارم هست؛ دلگرم هستم ……
یه بخش دیگه اش فامیل؛ دوستان و آشناها و روابط فی مابین هست… یه بخش دیگه از ذهنم درگیر مطالعاتم و دانشگاه و دکتری …و مقاله شاید بشه گفت علمه ……اما بخش بسیار بسیار بزرگ از ذهن من ….شامل فضای خلاء گونه و سیاه و تاریکه … عین باتلاق……شامل افسوس ها … نگرانی ها… استرس… گذشته ام… سرکوفت های بسیار جامعه بخاطر جنسیّتم… (که سکس هایی که گروهی انجام دادم علتش ارضاءِ همین بخشه) … هرکار سکسی می کنم فقط بخاطر شدت ضربان قلبمه و ارضای این بخش از وجودم … که خیلی سنگینه … خیلی سنگین و هولناک….هرچقدر هم که بهش توجّه می کنم اما بیشتر و بیشتر غمگین می شم … بیشتر افسرده میشم …و انگار هر ثانیه بیشتر بیشتر در باتلاق فرو میرم . راه گریزی نیست … انگار معتاد به سکس شدم … ولی هرموقع به این نیاز توجّه نمی کنم خیلی حالم بهتره … اما هرموقع به سمتش میرم انگار هر لحظه افسرده تر میشم … این بخش وجودم عین یه آینه ای هست که انگار دیدن ضعف هام تمامی نداره … از طرفی هم جمله فروغ فرخزاد یادم میاد که می گه … از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را… پس نجات دهنده ام کیست؟؟؟!!
من از حسّ حقارت تو سکس خیلی لذّت می برم … البته این بخاطر ضعف من هست ….چه از نظر جنسیّت و چه گذشته ی من…نمی دونم چرا؟؟
فهم وضع موجودم، چرایی و چگونگی شکل گیری اش، روایی و ناروایی واکنش هام ( گاهاً بیمارگونه) که از عمیق ترین لایه های درونی ام بلند میشه … از توانم خارج و بالطبع اراده ای برای تغییرش نمی خوام!!!.. فقط آگاهم به اینکه این خود واقعی من پس از سال‌های تحقیر و سرکوب شدن ( تنها به واسطه ی جنسیّتم ) در این روزهاست…

راستی اینو بگم چونکه پوستِ سورنا به سگ حساسیت نشون داده … به دستور دکتر، فعلا فرناندو رو بصورت تمام وقت، گذاشتیم پیش زکریا؛ سرایدارمون، که خودش هم سگ داره …
و تمام خونه …لباسهای سورنا، ملافه ها و فضای خونه رو ضدّ عفونی کردیم که خدایی نکرده دوباره مریض نشه …
چند روز پیش که به زهرا (زری)؛ خواهر حسین ، تلفنی گفتم که فرناندو رو گذاشتیم پیش سرایدار و فعلاً دیگه سگ نمیاریم … هم خیلی خوشحال شد!! و هم خیلی دعوام کرد……چون زهرا، سورنا رو خیلی دوست داره … میگه سورنا پسر نداشته ی منه که اگه داشتم می خواستم اسمشو بزارم محسن!!! ( فک کنین چقدر یکی می تونی بی سلیقه باشه که اسم پسرشو بزاره محسن !!!)
زهرا می که این بچه ( سورنا) چه گناهی کرده که پسر تو شده؟؟!! پدر و مادر باید عاقل باشن و نزارن بچه دست به حیوون بزنه … و اینکه آب دهن سگ چقدر میکروب داره …و انواع نصیحت های دیگه … و می گفت من سه تا دختر دارم زینب، محیا، آتوسا…( فک کنم منظورش این بود که تو هم از نظر عقلی عین بچه های می مونی!؟! و باید همون انرژی که برای دخترام میزارم برای تو هم بزارم ) ؛.من هم همش می گفتم چشم درست می گی … و خلاصه دوباره زری که بخاطر حسّ دافعه نسبت به سگ خیلی به خونه ما کم میومد…دوباره پاش به خونه ی ما باز شد …

…اتّفاقاً چند روز پیش با حُسنی اومد پیشم بعد از ظهر … کلّی درباره مادر شوهرم حرف زد و مسائل دیگه …
من جلوی زری خیلی تسلیمم … انگار که بخوام بهش بگم منو الان بکن !!! آرزوی دست نیافته ام اینه که یه روزی بشه که حسین منو جلوی زری بکنه!!! البته میدونم که امر دست نیافتنی هست …اما بهرحال برای ارضاء حسِّ شهوتم هرچی می تونم کُس و کونمو به زری نشون میدم … که الان می خوام براتون بگم…

۱

قضیه از این قراره که زهرا با جاری ام حُسنی؛ هفته ی پیش، یه بعد از ظهری خونه ی ما اومدن. هر سه تنها بودیم … سورنا هم که ازصبح داشت میدوید و ورجه وورجه می کرد حدود نیم ساعت بعدش که خیلی خسته بود… نهارشو‌ دادم و رفت خوابید …
حُسنی؛ جاری من، از من حدود دوسالی نیم بزرگ‌تره …دختر خوبیه … آدم خیلی جُکی هست …البته یه دختر مذهبی و متدیّن ومحجّبه هست عین زهرا و بقیّه ی دخترهای فامیلِ حسین …. ولی کاملاً بی اعتماد به نفس هست…. که بنظرم سَبُک عقل هم هست … ولی باهاش شاید حدود دوسالی هست که تا حدودی خودمونی شدم و ازش خجالت نمی کشم و جلوش خیلی راحتم …
{کلاً من از روابط خانواده های مذهبی سر در نمیارم… دنیاشون با دنیای آدم‌های امثال من که از خانواده ای بسیار باز هستم خیلی خیلی فرق داره … ( البته پدر و مادر من هم تا حدودی مذهبی ان … اما مذهبشون فقط برای خودشون هست و هیچ کاری از بچگی با من و خواهر و برادرام نداشتن … و کاملا آزاد بودیم ) … البته من شهرستانی ام … جنوبی ام … ولی خانواده ی رضا، تهرانی ان … پدر بزرگش رئیس بازارفرش فروش ها بوده در قدیم … (همونطور که قبلا گفته بودم پدرش که عاشق کربلا بوده … در اونجا فوت کرده و بخاطر عشقی که به کربلا داشته … همونجا خاکش کردن در صحن حرم ) … و زن‌ها در خانواده حسین ( شوهرم ) باهم خیلی خودمونی ان ولی جلوی مردها خیلی رودواسی دارن!! }
خبر جنسیت بچه رو قبلاً تلفنی به زهرا گفته بودم که خیلی خوشحال شده بود …
همون اول که زهرا رسید خونه مون کلّی درباره اش صحبت کرد … اون عاشق پسر بچه است …شاید چونکه خودش دوتا دختر داره خسته شده… حُسنی هم سه تا دختر داره : زینب ، زهرا و ضحی
حُسنی هر دفعه منو میبینه کلّی از زندگیش که بسیار یکنواخت شده میناله … گویا یه جورایی دچار افسرده‌ی شده باشه … از اینکه خیلی ها اسمشو حَسَنی می گن… خیلی شاکی بود و می گفت می خواد بره اسمشو تو شناسنامه بزاره حُسنا که تهش الف داشته باشه !!! من بهش گفتم؛ آخه حسنی با حسنا فرقی می کنه؟؟ برو اسمتو کلاً عوض کن!! گفت آخه اسممو خیلی دوست دارم !!! که بنظرم اصلاً اسم ایرانی و در ثانی تغییر اسم؛ تو خانواده ی ما قابل پذیرش نیست که اسمامونو عوض کنم… اما اجازه دارم برم اداره ی ثبت و اسمم رو مثلاً بهش الف بدم همونطور که خونده میشه، نوشته هم بشه … یعنی بشه حسنا …
( من خیلی خیلی با اسم‌های عربی مشکل دارم و در خانواده ما، بجز پدرم، همه اسم‌هامون ایرانی هست … تنها اسم عربی که واقعا قشنگه و اصلاً اسم مذهبی حساب نمی شه اسم علی هست … که در خانواده حسین اصلا اسم علی ندارند …ولی در خانواده ی ما که شهرستان هستیم اسم علی زیاد داریم ….)
در پاسخ به حُسنی؛ براشون گفتم که قدیم ها یکی برام یه جُک تعریف می کرد …یه یارویی اسمش رضا چُس چهره بوده ….این بنده خدا رفته ثبت و گفته می خوام اسممو عوض کنم … گفتن چه عالی حتما که باید اسمشو عوض کنی … خب چی می خوای بزاری ؟ گفته می خوام بزارم کامبیز چُس چهره !!! ) … زهرا و حُسنی مرده بودن از خنده …زهرا بهم گفت این چیزا از کجا یاد گرفتی شفتالو؟؟!
بعد حُسنی گیر داده بود که چه خوبی تو انقدر خوش هیکل و لاغر هستی …و اشاره به خودش و زهرا گفت ماها خیلی چاق شدیم از فرم افتادیم… البته زهرا چاق نیست فقط کمی پهلوهاش پُر هست…
زهرا هر دفعه به شوخی می پرسه که تازه چی داری؟!! یعنی منظورش اتفاق‌های سکسی من و حسین هست!! منم براش تعریف می کنم …
ایندفعه که حُسنی هم نشسته بود؛ زهرا بهم گفت «بگو ببینم از سکستون راضی هستی؟ من بهش گفتم آره البته که دوره حاملگی باید سبک تر هم باشه … یجوری می گذره … مگه چاره ای هم داریم؟»
زهرا خندید به شوخی و با محبت دست چپمو پیچوند !! پرسید شفتالو آخه تو نیاز جنسیت از کالیگولا ( اشاره به فیلمی به همین نام که پادشاهی به شدت میل جنسی داره و هوس بازه ) هم بیشتره ….بعد پرسید؛ حسینو که موقع سکس اذیت نمی کنی ؟. بهش می دی هر چند دور خواست؟
من با خنده گفتم آخ آخ آخ گُه خوردم …گُه خوردم ….تو رو خدا ول کن دردم میگیره….آخه تو طرف اونی یا من ؟
زهرا با خنده و لذّت عجیب، گفت؛ طرف هر دوتون !!
«اوّل اینو بگم که برای زهرا که خودش خیلی کتاب بازه؛ داشتم درباره یکی از کتاب جدیدی که دارم میخونم و رو مبل گذاشته بودم حرف میزدم : اسم کتاب بود جهان هولگرافیک… آخرش گفت؛ آتوسا تو چقدر اطّلاعات داری؛ من بهت حسودیم شد… منم با ناز بهش گفتم؛ تازه من هنوز کشف نشدم؛ رازی باید کشفم کنه… زری با دستش از دوطرف محکم ممه ی راستمو فشار داد گفت: خودم کشفت می کنم خرمالو!!! من با خنده نگاهش می کردم…»
زهرا برای پُر کردن اوقات فراغتش، دوره های تخصصی ماساژ می رفته… و ماساژور حرفه ای شده و ماساژ بدن انجام میده… قبلا هم بارها بهم گفته بود که ماساژ بدن انجام میده …البته که فقط برای خانم‌ها … هر دفعه منو میبینه درباره اش حرف میزنه و درباره اینکه چقدر سرپا خسته میشه و درباره اتفاقاتی که براش میفته یا آدمایی که میبینه …و قرار بود بیاد برای من هم بصورت مداوم مساژ انجام بده… که هردو گرفتار بودیم …
ایندفعه قرار بود بیاد ماساژم بده که گفت با حُسنی میاد…. وقتی صحبتامونو کردیم …بهم گفت آتوسا؛ برو بخواب ماساژت بدم برای حاملگی ات هم خوبه … منم گفتم باشه چشم هرچی تو بخوای … زهرا با خنده گفت آفرین دختر حرف گوش کن من …بعد پرسید تو خونه سفره دارین ؟! پرسیدم برای چی میخوای؟؟ گفت اینجا که میز ماساژ نداریم… به شوخی گفت که رو میز اتو که نمی تونم ماساژت بدم …میخوام بندازم زیرت که تختت کثیف نشه !! بهش گفتم ندارم سفره … برای چی کثیف بشه؟ زهرا با خنده گفت خانم پرفسور!! واقعاً نمی دونی؟؟ چون روغن بزنم به تنت همه ی تخت خیس میشه ….دیگه خوبی ؟؟. من بهش گفتم خب چیکار کنیم ؟ گفت کیسه زباله ی بزرگ داری ؟ بیار بندازیم زیرش بعد روش حوله میندازیم دراز بکش…خلاصه رفت آورد … چند تا حوله هم خواست که بهش دادم رفت ظرف آب گرم آورد!! روغن بچه هم ازم گرفت …گفت از هیچی بهتره ….
سورنا هم خواب بود… درب اتاق رو بست … حُسنی می خواست بره بیرون اتاق که زهرا رو به من گفت آتوسا! اشکالی داره حُسنی موقع ماساژ اینجا باشه ؟ من گفتم نه هرچی تو بخوای فرقی نمی کنه …زهرا با خنده به حُسنی گفت: برو بشین رو صندلی کنار تخت … حرف هم نزن …
بعد بهم با خنده گفت آتوسا منتظر چی هستی ؟؟. لباساتو دربیار بیا بخواب دیگه … من پرسیدم :
کامل دربیارم؟….بعد با خنده و حالت مسخره گفتم آخه خجالت می کشم….
زهرا خندید گفت نمکدون!! با شرت و سوتین بیا بخواب …
بهش گفتم آخه جلوی حُسنی خجالت می کشم … زهرا با خنده گفت : گمشو !! تو که آماده ی دادنی همیشه … تو اگه با لباس بخوابی باید خجالت بکشی…!!!
بیا دراز بکش… ببینم ….بعد درحالیکه با خنده دستشو محکم زد رو حوله گفت لباساتو دربیار ! بیا بخواب اینجا دَمَر …من لباسامو درآوردم و با شرت و سوتین شدم …حُسنی هم داشت منو نگاه می کرد … خواستم دراز بکشم که زهرا گفت بیا هلو !! بیا انقدر دلبری نکن …بیا تا لقمه چپت نکردم دراز بکش …منم با خنده دَمَر از پشت دراز کشیدم رو تخت رو حوله … زهرا شروع کرد آروم از پشت شونه هامو میمالید … ازتمام سطح صاف دستهاش استفاده می کرد …از کمر به سمت بالا،همه قسمت پشت تا گردن رو به شکل محکم دست می کشید…… یه دستشو همش رو پشتم نگه داشته بود … بعدش دایره چرخشی میزد پشت من …تا پایین کمر … بهش گفتم بنظرم خیلی استادی … خندید گفت تو چون حامله هستی باید خیلی خیلی با ملایمت انجام بدم …بعد ازم پرسید حساسیت یا جوش که نداری رو بدنت ؟ بهش گفتم نه ندارم… بعد متوجه شدم روغن داره به دستش میزنه و رو بدنم احساس کردم از پشت … همون حرکات رو با روغن دوباره انجام میداد … البته بنظرم زیاد روغن میزد … نمی دونم….
حُسنی مرتب حرف میزد … مُخ منو خورد…و همش چرند می گفت ….بهم گفت آتوسا تو اندازه ی گوشهات چقدر کوچیکه … تا حالا ندیده بودم کسی انقدر گوشهاش کوچیک باشه !!! اشاره به مال خودش که گوشهاش بزرگه و همینطور گوش های زهرا کرد … گفت گوشهای ما شبیه گوش مرد هاست ….!!! بعد بهم گفت آتوساجون …چه موهای خوبی داری … خوش بحالت ….برو خدا رو شکر کن که موهات صاف هست … بهش گفتم آره … خیلی لطف داری ….حُسنی گفت ماها ( اشاره به خودش و شکوفه) که موهامون فِر داره و مجعّد هست؛ ….پدرمون درمیاد هر دفعه تا صاف کنیم … از حموم که میام بیرون تا نیم ساعت باید سشوار بکشیم که آخرش هم میشه این ….( اشاره به موهای مجعد خودش ) حدود ده دقیقه، یکربعی، درباره موها و ریزشش و شامپو و کراتینه و … حرف زدیم…
زهرا کلاً حدود شاید یه ساعت و نیم یا بیشتر، ماساژ داد که البته هدف و نیّتش به هیچ عنوان سکسی نبود …ولی چون اون دوتا کامل با لباس بودن و من جلوشون با شرت و سوتین بودم …که بعد هم کامل لختم کردند …و همچنین بخاطر اینکه ما باهم خیلی نزدیکیم و کلّی شوخی سکسی داریم جنبه ی سکسی هم پیدا کرده بود…
زهرا پرسید اون دوستت؛ الناز که می گفتی ماساژوری بلده؛ گفته بودی می‌خواد ماساژت بده هنوز ماساژت نداده؟ من گفتم نه میخواست جمعه بیاد که حالا صد در صد هم نیست…

  • آهان … مگه نگفتی می‌خواد بره کانادا ؟
  • چرا گفته یه سری کارها رو باید انجام بده بعد بره …
  • همکار حسین مگه نبود؟ مُنشیِ حسین بود یه زمانی؟
  • آره
  • که می گفتی خیلی گند اخلاقه ؟
  • آره ولی بعد که بیشتر باهاش آشنا شدم فهمیدم دختر خوبیه و اشتباه می کردم ….

بعد از چند دقیقه متوجه شدم که زهرا لپ های کونمو داره میماله ده دقیقه ای یا بیشتر … باخنده بلند می پرسید اینا چیه آخه ؟ چرا انقدر گنده است!!! هی محک میزد در کونم …!!! حُسنی هم دهنش رو با دست گرفته بود می خندید ….زهرا می گفت این چیه آخه … حقیقتش من خیلی خوشم میومد ولی به شوخی وانمود می کردم که بی خیال دردم میاد!! … و زهرا هم با خنده می گفت چقدر هم که تو بدت میاد!!.. و هی محکم می زد در کونم!!! …ول کن نبود!! بعد پشت رون‌ها و پاهامو می مالید … همزمان حُسنی هم مث همیشه در حال کُسشعر گفتن بود … حُسنی بهم گفت آتوسا تو بدنتو موم انداختی!! اپیلاسین کردی ؟ زهرا بجای من بهش جواب داد که آره … بعد زهرا بهم گفت چه خوبه که میگی ویار نداری … حُسنی در تأیید حرف شکوفه گفت آره …وای عجب چیز مزخرفیه ویار …بعد حُسنی گفت تو الان سه ماهه ای؟ درسته؟ بهش گفتم حدود چهار ماهه ام … حُسنی با تعجُب گفت ولی شیکم نداری … بعد با حالت طنز و شوخی گفت من سه ماهه بودم راه نمی تونستم برم… مونده بودم چی بگم بهش ….
بعد زهرا ازم خواست طاق باز بخوابم … شرت و سوتینم روغنی و خیس شده بود … و چون نسبتاً نازک بود، پستونام و نازم کامل از زیر شرت و سوتین معلوم شده بود ….حُسنی بالاسرم وایساده بود منو نگاه می کرد… بعد پرسید نازتو هم موم کامل انداختی ؟ درسته ؟ زهرا درحالیکه شونه هامو می مالید و دستاشو و انگشتاشو خیلی حرفه ای جلو عقب می داد… بهش گفت : حُسنی!!!
بعد خیلی جدی بهم گفت عزیزم شرت و سوتینتو در بیارم اشکالی نداره ؟ چون اینجوری سخت میشه … همه جا هم روغنی میشه … بهش گفتم هرچی تو بگی …نمی دونم … با سر اشاره کردم که یعنی حُسنی اینجاست زشته … حُسنی همون لحظه با خنده ی بلند گفت آتوسا! زهرا تا لخُتت نکنه دست بردار نیست … زهرا بهش با حالت عاقل اندر سفیه گفت بیا کمک کن سوتینسو دربیاریم!!.. حُسنی از پشت خارشو باز کرد … سوتینمو درآورد … بعد گفت ماشالله … تبارک تعالی … آتوسا پستونات چه قدر گنده است… زهرا دوباره بهش گفت حُسنی!!! ( یعنی ساکت باش) زشته این حرفا رو نزن برو بشین … بعد رو به من گفت اینجا کسی نمیاد… نگران نباش …و شورتمو هم از پشت گرفت درآورد از پام کشید بیرون … و رو بدنم حوله انداخت …بعد رو به حُسنی گفت حُسنی جون!! میشه لطفاً اینا رو بندازی تو سطل رخت چرک؟ …حُسنی گفت باشه … من یه زنگ هم می خوام بزنم الان میام…. و رفت از اتاق بیرون … زهرا از فرصت استفاده کرد بهم گفت شورت و سوتینتو درآوردی معذّب که نیستی؟ با حالت سر بهش گفتم نه …زهرا گفت روغن زده بودم کامل همه جات معلوم بود…برای همین گفتم دربیاری … اونجوری همه زندگیت روغنی و گند میشد …. منم با بی حوصلگی تأیید کردم … زهرا پرسید الان با حال و احوال این روزهای حاملگیت….با حسین هنوز سکس می کنین؟ …گفتم آره … پرسید زیاد؟ گفتم نه خیلی …زهرا با خنده حوله رو از روم برداشت … با اشاره به کُس و پستونام …با طعنه و شوخی پرسید تو که در هر حال دست پُر هستی… بعد به شوخی پرسید از پشت میزاره کونت؟ من گفتم آره و همینطور که طاق باز خوابیده بودم زانوهامو تو شکمم جمع کردم گفتم اینطوری هم سکس می کنیم …زهرا جلوم وایساده بود… به کُسم نگاه می کرد با خنده گفت پس هر لحظه آماده ی خدمات رسانی به حسین هستی !!! همون لحظه درب باز شد حُسنی برگشت تو اتاق من تو همون حالت بودم … حُسنی گفت چیکار می کنی ؟ … من زهرا خندیدیم گفتیم هیچی …حُسنی گفت : آتوسا من که اگه جای تو برای ماساژ مجبور بودم حتی پیرهنمو هم دربیارم لخت بشم …از خجالت صدبار مرده بودم!! هزار بار می مُردم ….چه برسه به تو که لخت لخت شدی …چه دل و جرأتی داری آفرین … زهرا به حُسنی گفت؛ انقدر اذیّتش نکن بچه رو!!! علّتش اینه که تو خجالتی هستی مث من !!! ولی آتوسا راحته ….بعد در حالیکه می خندید گفت آتوسا با اینکه حدود چهار سال و نیم از من کوچیکتره ولی انگار دختر منه !!! انگار من زاییدمش!!! همه جا شو دیدم … حق مادری به گردنش دارم … حُسنی عین کسخلا وسط حرف زهرا هی می پرید می پرسید اِ واقعاً ؟ جداً؟….بعد زهرا بهش گفت بشین رو صندلی من حواسم جمع باشه… من در تأیید حرف زهرا به حُسنی گفتم کاملا راست میگه … اگه خدایی نکرده یه روزگاری یه مو از سر زهرا کم بشه؛ من می خوام دنیا نباشه … اینو که گفتم دیدم صورت زهرا از شادی شکفت… خیلی خوشش اومد گفت عزیزم … عزیزم …منم دقیقا همین احساسم به تو دارم … بعد دولا شد لوپمو ماچ کرد …به شوخی ممه مو هم فشار داد یهو نیم خیز شدم از جا ….بعد زهرا بهم گفت ……گرچه یه موقعهایی دختر حرف گوش نکنی میشی … امّا در کل خیلی نازی ….منم بهش با حالت مهربانی اما اعتراض گفتم : من گُه بخورم رو حرف تو حرف بزنم… حتی حاملگی هم به خواست تو بوده !! ‌ حُسنی کف کرده بود که منظورم چیه…. بهش گفتم زری جان بهم می گفت یه بچه کمه … یکی دیگه بیار که سورنا تنها نَمونه ……بعد زهرا باز به شوخی به حُسنی گفت این بچه بدنیا بیاد مال منه … آتوسا قراره برای من بزاد…من خنده ام گرفته بود به حُسنی گفتم زهرا همیشه خیلی بهم کمک می کنه … حتی پیرارسال مریض که بودم؛ زهرا بهم سوند ( برای دفع ادرار ) وصل می کرد… و همه کارهامو می کرد ….زهرا تأیید کرد ….بعد کلی خندید و گفت یادته هربار سه لیتر میشاشیدی!!! زهرا اینو که گفت من از خجالت مُردم جلو حُسنی….حُسنی جلوی دهنتو هی میگرفت می خندید…زهرا گفت همه کاراتو من میکردم…. باور می کنی حتی برای دخترام زینب و مهیا تا حالا همچین کاری نکردم … حتی شیاف هم برات میزدم….زهرا بعدش با حالت حق بجانت و طنز گفت؛ برای همینه که می گم آتوسا تو دختر منی !!! حرفمو گوش ندی کتکت می زنم!!!.. هر چی می گم بگو چشم !!! هرسه تا مون کلّی خندیدیم… منم گفتم چشم …( نکته ی جالب اینجاست که من تابحال حتی چاک سینه ی زهرا رو هم ندیدم … لباسهای کاملا پوشیده می پوشه . حتی بدون جوراب هم ندیدمش!!! همیشه کاملا پوشیده است حتی جلوی من که زن هستم!!! )
زهرا بعد رفت دستشو شُست دوباره اومد گفت سورنا خوابه نگران نباش
(موبایلم هم همش زنگ می خورد یا پیام می اومد ولی بی خیال شده بودم…)…حدود شاید نیم ساعتی منو ماساژ داد … ممه هامو هی می مالید … حُسنی هی میخندید می گفت آتوسا ! زهرا تو رو تصاحب کرده … زهرا با خنده می گفت معلومه … آتوسا کوچولو مایملک منه … برای همین انقدر دوسش دارم …
منم که از حرف زهرا خیلی خوشم اومده بود به حُسنی گفتم معلومه … کاملا درست میگی … من مال زهرام !!! بدون اجازه اش آب نمی خورم !! دختر حرف گوش کُنِش هستم!!.. زهرا هم لبخند با رضایتی زد … با خنده گفت انقدر زبون بازی نکن شفتالو !! سرتو میبرما!!!
بعد با دو انگشت با دو دست کنار نافمو می مالید … می گفت درد نمی گیره ؟ من گفتم نه ….بعد دستاشو هی روغن مالی می کرد همه جا رو ماساژ میداد… حُسنی هی پامیشد وای میستاد منو نگاه می کرد… نگاهش میخکوب رو کُس من بود…زهرا هم که متوجه شده بود … با خنده و حالت طنز گونه بهش می گفت حُسنی !!! انقدر کُس و پستون آتوسا رو نگاه نکن آتوسا ناموس منه …برو یه کار مفید بکن!! … زن مردمو دید نزن برو بشین … حُسنی با خنده گفت آخه برام خیلی جالبه ….زهرا هی کناره های پاهامو میمالید … و پاهامو و رون‌هامو… زهرا آخر سر که کارش تموم شد؛ گفت بزار به سورنا سر بزنم یهو پانشه بیاد اینجا و از اتاق رفت بیرون … حُسنی پاشد اومد بالاسر من شروع کرد شوخی با کُس من… گفت نازت شبیه گل رز شده !! لباش زده بیرون ….بعد درحالیکه می خندید با دست لبهاشو باز کرد گفت می خوای توش روغن بریزم برات؟ خارجی بریزم یا ایرانی؟ هی دهنتو گرفته بود می خندید … حُسنی حال و احوال عجیبی داره کلاً … خدا شفاش بده …
زهرا اومد تو اتاق … با شوخی به حُسنی گفت؛ با اسباب بازی من بازی نکن !!! حقیقتش منم خیلی خوشم اومد که اینو گفت…
حُسنی با خنده رفت نشست رو صندلی بعد زهرا اومد بالاسرم دوطرف لپامو با دستش محک فشار داد لبام اومده بود جلو‌ … زهرا با خنده گفت آتوسا تو اسباب بازی کی هستی؟…. من برای اینکه نمک بریزم … گفتم نمی دونم ؟… زهرا با خیلی خنده آتیش گرفته بود و شاکی هم شده بود، یهو دست چپمو گرفت و پیچوند… من نیم متر پریدم هوا… هی بیشتر میپیچوند …من هی رو هوا تاب می خوردم … خم و راست میشدم … با این یکی دستش هم به شوخی ممه مو فشار میداد …من می خندیدم … حُسنی مرده بود از خنده هی می گفت ای وای ای وای !!! … (خیلی جالبه که زهرا و من سر دست پیچوندن من خیلی شوخی داریم و کّلی هربار می خندیم …. البته با خنده و محبت دستمو می پیچوند!!!).
درواقع شوخی می کرد … منم با خنده بهش گفتم آخ آخ … درد گرفت … گه خوردم اسباب بازی تو … اسباب بازی تو ام!! بی خیال . من ناخودآگاه درحالت هم جدّی و هم شوخی می دونستم که حرف اضافه نباید بزنم. زهرا با خنده می گفت من دختر مطیع می خوام …منم می گفتم من صد درصد مطیعتم….
بعد زهرا موبایلش زنگ خورد … جواب داد و همینطور که صحبت می کرد، رو کرد به من گفت حسینه !! میگه چرا آتوسا موبایلشو جواب نمی ده؟. بعد با خنده به حسین که اونطرف خط بود گفت :« دارم خانوم شما رو ماساژ میدم … آره …بله ….باشه … بیا …میبینمت … قربانت….خداحافظ … خدافظ ‌»
زهرا بهم گفت حسین بود ……گفته تا حدود ده دقیقه دیگه میاد خونه … منم که طاق باز دراز کشیده بودم …به زهرا گفتم اوکی ممنون…
من به حسین قبلا گفته بودم که زهرا قراره ماساژم بده …
همون موقع حُسنی گفت حسین آقا میاد من برم و بلافاصله خداحافظی کرد… و رفت…
به زهرا گفتم روم حوله بندازه زشته جلو حسین … زهرا حوله روم انداخت … بعد کمی به ماساژ دادنش ادامه داد که حسین هم اومد خونه و اومد بالاسرمون… با هردومون سلام کرد …
اومد نشست رو صندلی که حُسنی قبلاً نشسته بود … کمی درباره کارهاش صحبت کرد … و اینکه سورنا از کِی خوابیده …که ما گفتیم حدود دوساعتی میشه … و حسین رفت پیش سورنا… و ما هم کار رو تموم کردیم و من رفتم دوش بگیرم …
اونروز چون زهرا با زن برادرش؛ حُسنی ( جاری من ) اومده بود پیشم؛ خیلی حرفای خصوصی رو نمی شد بزنیم …و زهرا موقع خداحافظی که حسین هم خونه بود …بغلم کرده بود بهم گفت بعدا ببینمت مفصل صحبت می کنیم…

۲

روز چهارشنبه ی هفته ی بعدش با الناز قرار داشتم برای ماساژ …و حسین هم قرار شد خونه باشه ….سورنا رو گذاشتیم پیش زهرا . الناز که اومد بنظرم چاق شده بود کمی … اوّل سراغ سورنا رو گرفت که گفتم گذاشتیم پیش عمّه اش … سراغ فرناندو رو‌گرفت … حسین به شوخی گفت اونم گذاشتیم پیش عمّه اش … الناز از همون اوّل که اومد گفت من دیروز پریود شدم… چون هر روز خیلی اینور اونور میرم؛ بدنم هم خیلی ضعیف شده بخاطر کارها و گرفتاری هایی که دارم … باورکن اگه کلّی پول هم یکی بهم میداد حاضر نبودم برم ماساژش بدم … ولی ببینین چقدر خاطر شما دوتا رو می خواستم که مجانی اومدم بخاطر رفاقتمون… من هم بهش گفتم چون حدود چهار ماهه هستم توروخدا خیلی با ملاحظه ماساژ بده …
الناز اخلاقش کمی تغییر کرده بود و انگار بی خیال و خیلی خنده رو شده بود … بار آخری که با الناز و حسین سکس داشتیم … حتی وسط سکس هم ژست های کلاسیکی داشت برای خودش …از دردسرهای قبل سفرش صحبت کرد … که چقدر اذیت شده این مدّت …درمورد خاطرات سکسمون حرف زد … درباره اینکه سر منو تو توالت فرنگی کرده بود حرف زدیم … و با حسین و الناز درباره قلاده بستن و جو گیر شدن وسط سکس حرف زدیم و دیلدو و خیلی چیزای دیگه … درباره سکس گروهی با زهل و نیما و نیلوفر حرف زدیم …الناز می گه می خواد تو کانادا کار ماساژ هم انجام بده و یکی از دوستاش که اونجا هست بهش شدید توصیه کرده که اونجا ماساژور بشه براش کار زیاد هست …الناز هم می گفت که توروخدا آخرش ببینین کارم چطوری بهم بگین … سر آوردن میز ماساژ خیلی خندیدیم … چون بخاطر دردسرش بی خیال شدیم و قرار شد مث زهرا رو تخت ماساژم بده … بعد حدود یکساعت که حرف زدیم و الناز چایی و کیک خورد … قرار شد شروع کنیم … الناز رو کرد بهم گفت خوشگل خانم لخت شو بیا رو تخت حسین کلّی خندید … گفت مگه می خوای باز بکنیش؟ الناز با خنده و شوخی در دفاع از حرف خودش گفت نه دیگه شروع کنیم دیر میشه … در ضمن به اونجاش هم میرسیم!!! حسین گفت مگه تو پریود نیستی؟ الناز گفت چرا هستم … منظورم شما دوتا بود !!!
بعد سریع گفت راستی تو خونه پارچ دارین؟
ملافه و حوله و سطل هم می خوام …
آب جوش رو هم بزنین اگه لازم شد…!!!
خلاصه رفتیم تو اتاق … می خواستم کیسه زباله و حوله بیارم بندازم زیرم …که الناز گفت پرده ی حموم دارین ؟!!! گفتیم آره …گفت تو حموم آویزون هست؟ گفتم آره گفت بازش کنین بیارین که بندازم زیرت!!! بجای حوله و کیسه …
خلاصه ازم خواست لباسامو در بیارم … در آوردم … فقط شرت و سوتین تنم بود… الناز گفتم اینا چیه ؟ اینارم دربیار دیگه !! من خواستم دربیارم … اشاره به حسین کرد گفت جلوی شوهرتم خجالت می کشی؟!! گفتم نه بابا همینطوری پرسیدم آخه … تو تو کانادا بخوای هرکی رو ماساژ بدی لختش می کنی؟ الناز با خنده و شوخی گفت نه بستگی به حجم کار داره ولی تو فرق داری !! اگه هیچکی هم لخت نخواد بشه تو یکی باید حتما لخت بشی جیگر!!! هر سه خندیدیم ….بعد من هنزمان که سوتینمو از پشت باز می کردم …بهش گفتم من خجالت نمی کشم امّا چون تو کامل لباس تنت هست خب معذّب میشم …الناز گفت من پریود هستم نمی تونم لباسامو دربیارم … داغونم … امّا حسین تو لباساتو دربیار که آتوسا راحت باشه …!!! در حالیکه من شُرتم رو هم درآوردم و کامل لخت ایستاده بودم روبروی اون دوتا؛ حسین با شوخی و خنده پرسید منو هم می خوای ماساژ بدی ؟ الناز یهو خیلی حالت مهربونی و عاجزانع برداشت … رو به حسین گفت … نه حسین جون بخدا همین الان هنوز شروع نکردم دارم میمیرم از خستگی … از صبح داشتم میدویدم با این حال و روزم … یه ذره رحم داشته باشین … !!! حسین گفت اُکی بابا … اُکی …بعد شروع کرد شلوارشو درآورد… الناز هم گفت ممنون که درک می کنیم …همزمان الناز به من گفت جیگرم بیا طاق باز بخواب رو تخت … منم همزمان هرچی گفت گوش کردم … گفتم چشم … همزمان که حسین جوراب و پیرهنشو درمیاورد؛ الناز بهم گفت: نه پاهات باز نباشه کامل جفت کن … منم جفت کردم … بعد روم ملافه انداخت !!! و روغن از کیفش آورد ریخت تو پارچ!!! ازم پرسید تو حساسیت پوستی نداری ؟ گفتم نه بعد به حسین که داشت جورابشو درمیاورد؛ گفت موزیک می تونی play کنی؟ درادامه با خنده گفت که فضا روحانی بشه!! و هرسه خندیدیم … حسین کامل لخت لخت شد … بعد یهو گفت این چیه اینجا ؟ من نیم خیز شدم نگاه کردم دیدم کتاب بوف کور هست که رو بغل تختی گذاشته بودم … بعد خودش که اسم کتابو دیده بود… گفت وای وای من این کتابو قدیما خوندم .چقدر این کتاب اعصاب خورد کن هست چقدر انرژی منفی داره… زخیلی وایو !! منفی داره … بعد با خنده گفت آتوسا تو رو خدا این کتابارو نخونی ها حامله ای مثلاً؟؟ دیوونه!!! یهو آخرش خودکشی می کنی یا بچه تو تیکه تیکه می کنی!!! بعد هر سه خندیدیم … حسین هم یه آهنگ مدیتیشن با موبایلش از گوگل سرچ کرد … با اسپیکز وصل شد پلی کرد … که بدکی نبود… الناز ملافه روم انداخته بود کامل و کلّ بدنم بجز سر و موهام بیرون بود …
بعد با پارچ خیلی آروم روغن‌ها رو میریخت رو بدن من !!! و بعد حدود شاید بیست دقیقه ملافه رو برداشت من لخت مادرزاد خوابیده بودم … الناز خیلی آروم که فضا عوض نشه گفت عین مرغ تو فر شدی که روغن میزنن سرخش می کنن!!! حسین هم بالا سرم وایساده بود … بعد شروع کرد گردنم رو ماساژ داد …همه عضله ها رو سعی می کرد درگیر کنه… دستامو … وسط ممه هامو!!!.. زیر شکممو … هی می مالید … شاید مثلا چهل دقیقا طول کشید … خیلی آروم میمالید و بنظرم حرفه ای تر از زهرا. بعد بهم گفت دمر بخوابم و به همون شکل شاید نیم ساعتی ماساژ داد … حسین نشسته بود رو صندلی موبایل چک می کرد و گاهی سرشو بلند می کرد نگاهمون می کرد… الناز وسطش خیلی شوخی می کرد و خیلی آروم هم حرف می زد که مزاحم صدای موزیک نباشه!!! و مثلا دوتا لپ کونمو خیلی میمالید و انگشتشو کرد تو سوراخ کونم!!! با خنده بهش گفتم اینم جزو ماساژ هست ؟؟ الناز گفت نه این فقط برای توست !! البته خیلی تحریک شدم …کسم قشنگ آب انداخته بود … هی انگشتشو بیشتر فرو می کرد تو …من انگار زیرم جَک زده باشن؛ نیم متر اومدم بالا و به اصطلاح انگار موج مکزیکی گرفته باشم هی از درد تکون می خوردم ….حسین هاج و واج مارو نگاه می کرد ….میخندید…. می گفت ای ول!!! الناز همینطوری که محکم انگشتم می کرد؛ رو به حسین گفت این اجرت کارمه !!! … بعد الناز بهم گفت کونی منی تو !!! دلم برای کردنت خیلی تنگ شده … حساب روزاش رو هم دارم!!! منم که در اوج تحریک بودم؛ گفتم هر وقت بخوای من در اختیارتم … می تونی منو بکنی!!! الناز با خنده و شوخی ادای حرف زدن منو درآورد و گفت … جیگر انقدر بلبل زبونی نکن … لازم به اجازه ی تو نیست ….بعد دوباره گفت طاق باز بخواب که خوابیدم و شروع کرد هی ممه هامو می مالید … همزمان بهم با خنده گفت این کارا خارج از برنامه هست …
و شروع کرد کسمو باز کرد با انگشت و وسطشو می مالید …خیلی تحریک شدم … بعد الناز که متوجه شد تحریک شدم؛ به حسین گفت بیا به داد زنت برس !!! حسین بلند شد اومد بالاسرم … من پاهامو جفت کرده بود و انگشتای پامو کامل خوابونده بودم …حسین تا اومد بالا سرم شروع کرد ممه هامو لیسیدن…و هی هردو پستونمو میلیسید … الناز بهش گفت نازشو هم بلیس براش …و حسین کسمو هی لیس زد خیلی خیلی تحریک کننده بود… حسین کیرشو داد ساگ زدم براش … موهامو هی میکشید … بعد اومد رو تخت رو شکمم… و کیرشو گذاشت لای ممه هام و منم ممه هامو با دست گرفتم که هی کیرشوعقب جلو کرد لاشون …بعد حسین بهم گفت بزار الان یه دقیقه باهم سکس انجام بدیم!!! من که تو اوج تحریک بودم هیچی حالیم نبود … گفتم باشه … حسین که کیرش داشت انگار میخورد به سقف!!! به الناز موبایلشو داد گفت فیلم میگیری ؟ بعداً خیلی باحاله نگاه کنیم … بعد اومد رو تخت …رو‌ی من …لای پا من و کیرشو گذاشت رو کس من هی تکون داد … الناز همینطور که با موبایل فیلم می گرفت … رو فیلم نریشن هم می گفت!!! می گفت حسین این کونی رو بکن… یه لقمه چپش کن … آتوسا نهارته …نهارتو بخور … کسشو جر بده … پرده شو بزن… فک کن شب زفافتونه …یجوری بکنش که جر بخوره از وسط!!! همینطور که اینا رو می گفت هی به من هم می گفت جنده خانم … بعد یهو حسین کرد تو کُسم…داشتم میمردم از شدت تحریک… نمی دونین چه قدر تحریک شده بودم … هر چقدر بگم کمه ….النازِ یزید، همینطور که فیلم می گرفت؛ هی می گفت بکنش بکنش محکم بکنش ….و هی ممه هامو با دست فشار میداد به سمت دهنم … به من می گفت بلیسشون … من با زبون سعی می کردم لیس می زدم …حسین هم وسط کار هی ممه هامو لیس میزد … بعد حدود شاید ۱۰ دقیقه که عقب جلو می کرد؛ یهو کیرشو کشید بیرون… آبشو با فشار پاشید بالای کسم زیر نافم … منم ارضا شدم … خیلی باحال بود …بعد برام دستمال آورد و خلاصه بعد نیم ساعتی کار رو جمع کردیم و خداحافظی کرد من رفتم حموم … و حسین هم رفت دنبال سورنا …

۳

خاطره ی دیگه ای که می خوام براتون تعریف کنم سه روز بعد؛ بازهم درباره ی زهراست …
چون زهرا پایین مجتمعشون استخر دارن… (خونه ی زهرا خیابون پشتیِ خیابون پاسداران هست …و از ما که سعادت آباد هستیم؛ قطعا خیلی خیلی دور هستن… دوتا جاری هام؛ حُسنی و راحله هم منزلشون به زهرا خیلی نزدیکه … ؛ هر دو در محله درروس هستن…). و گفت استخر بصورت خانوادگی هم هست… یعنی دوشنبه ها بعد از ظهر برای خانواده ی زهراست …که البته فقط اینبار خانوم‌ها هستن … (شوهر زهرا اسمش صادق هست که کلاً اهل شنا نیست) و فقط زهرا و دوتا دختراش استفاده می کنن
خلاصه قرار شد من برم خونه ی زهرا استخر…
گفت سورنا جان رو حتما بیار… ( که قطعا هم نمی شد تنهاش بزارم خونه!!) … رفتم اونجا بغیر از خود زهرا که صاحبخونه بود؛ …مادرشوهرم، راحله؛ جاریِ من؛ حُسنی( جاری دیگه ی من ) و‌دخترای هر سه تاشون که همه شون قبل من اومده بودن و حتّی تو آب رفته بودن…
من از شهریور پارسال دیگه تو خیابون روسری سر نمی کنم. البته تو دانشگاه مجبورم با مغنعه برم و بعضی جاها هم کلاه کَپ سرم میزارم. ولی خانواده ی حسین بجز زهرا که گاهی با مانتو و البته کاملا محجّبه بیرون میره؛ اینطور که من دیدم؛ همه شون چادری ان!!…حجابشون از قبل محکم تر هم شده …!!!
اوّل که رسیدم؛ با زهرا سلام علیک و احوال پرسی کردم … کلّی سورنا رو ماچ کرد ….مادرشوهرم وضو گرفته بود؛ داشت میرفت سر نماز … باهاش کلّی خوش و بش کردم …. سورنا رو‌بغل کرد و باهاش حرف زد….هی بوسش می کرد.،…درباره کارهای سورنا و بچهّ ی توراهیم حرف زدیم … و بعد رفت سر نماز …زهرا هم تو آشپزخونه داشت لوبیا پلو درست می کرد …رفتم پیشش … { غذایی که من به شدّت ازش متنفّرم … من از غذاهایی که قاطی هست با برنج خیلی بدم میاد …مث کَلم پلو ، لوبیا پلو، عدس پلو، استانبولی پلو و ……یا مثلاً ماکارانی قاطی …. باید خورش جدا باشه و برنج هم جدا باشه … یا مثلاً اسپاگتی با سُس جدا باشه …که البته من کلاً برنج خیلی کم می خورم و حتی با وجود حاملگیم هم غذا خیلی کم می خورم …و همه همش میگن غذا بخور…!! }
زهرا هم با خنده بهم چندبار خوش اومد گفت ….و کلاً جلوی مادرش خیلی از حرف‌ها رو نمی زنیم… این یه قانون نانوشته است …و خودسانسوری می کنیم …زهرا با محبت و لبخند؛ بهم گفت آتوساجونم اگه موافق باشی اوّل مث بقیه تو آب برو بعد نهار بخوریم … گفتم اُکی … مشکلی نیست ….بعد بهم گفت بیا باهم بریم پایین ….و سورنا رو‌گذاشتیم بالا پیش مادرشوهرم ….و غذا رو هم بهش سپرد …رفتیم با آسانسور پایین ….وارد محوطه ی استخر شدیم البته استخرش خیلی کوچیک بود …. درحالیکه با دست بهم اشاره می کرد گفت بیا اینجا رختکن هست … تو این اتاق مایوت رو بپوش بعد بریم دم آب ……من قبلاً برای اینکه کارم راحت بشه؛ مایوم رو زیر لباسم تو خونه پوشیده بودم و به زهرا هم گفتم… گفت باشه … لباسم رو درآوردم و با مایو رفتم با زهرا دم آب … با بقیه هم سلام و احوال پرسی کردم … یک سونا ی خیلی کوچیک مث انباری خیلی کوچیک؛ هم گوشه ی دیوار بغل استخر بود … البته استخر که می گم … شاید تصوّرتون چیز دیگه ای باشه … این استخر بیشتر شبیه حوض بزرگ بود …
زهرا و مامانش و سورنا تو آب نیومدن … ولی بقیه مون رفتیم تو آب …زهرا اصلا همیشه با لباس کامل هست مادرشوهرم هم همینطور…!!! من رفتم اوّل یه دوش آب وِلَرمِ رو به سرد گرفتم و رفتم تو آب تایم خیلی کوتاه شنا کردم … شاید حدود بیست دقیقه … این حدود … زهرا هم با لباس نشسته بود کنار استخر و درباره اتفاقات روزمرّه حرف میزد و حُسنی که با مایو تو آب بود، با صدای خیلی بلند درحال چرند گفتن مث همیشه …. و با صدای خیلی بلند شنا و چَلپ چولوپ می کرد ……همزمان با همه هم حرف میزد … خیلی سر وصدای زیادی می کرد… سرم درد گرفته بود از دستش ….صداش اکو می شد تو فضای استخر …و خلاصه از آب اومدم بیرون … و زهرا که دید من اومدم بیرون …به بقیه گفت بیایین بیرون بسه دیگه … رو به حُسنی کرد و گفت حُسنی !!! بسه !!! بیا بیرون …خسته نشدی!!! دوساعته تو آبی ! بیا بیرون دیگه دیره … ببین آتوسا چه سریع اومد بیرون … یکربع نشد تو آب بود؛ یاد بگیر!!!… …راحله جان ! تو هم بیا …بچه ها بیایین …… بیایین بیرون بریم نهار بخوریم … خلاصه من رفتم کمی تو سونا نشستم که دیدم کلاً خاموش هست !!! بعد زهرا کلّی بهم خندید …گفت زن حامله سونا میری چیکار !!! …خلاصه با من اومد دم درب اتاق رختکن … به حرف زدن درباره مسایل مختلف … و گفت مایوتو دربیار بده به من که بچلونمش و برم آویزون کنم برات …منم که دیدم اینو می گه و داره مرتب حرف میزنه؛ از خدا خواسته درب رو باز گذاشتم و رفتم باهاش تو اتاق؛ مایوم درآوردم از تنم و همزمان حرف های اونو هم گوش می کردم …زهرا به من که جلوش لخت مادرزاد وایساده بودم؛ نگاه می کرد … ازم پرسید شفتالو … هلو !!! با اون ممه هات!!! … بگو ببینم راستی!! ماساژ رو بگو با الناز چی شد؟ خوب بود ؟ … منم گفتم آره خیلی خوب بود…. تعجب کرد … فک می کرد بهش می گم اصلاً خوب نبود ……ولی من می خواستم سربه سرش بزارم و جیغشو دربیارم تا فشاری بشه و حرصش بدم حسابی ….تنم بدجور میخوارید که اذیتش کنم …… برای همین بهش گفتم خیلی خوب بود… خیلی …چشماش چهارتا شده بود ……ازم پرسید نسبت به ماساژ من !!!کدوم بهتر بود؟ جداً ؟ بی شوخی ؟ واقعاً می خوام بدونم ؟… منم با خنده و شوخی بهش گفتم خب الناز خیلی حرفه ای هست…… خیلی حرفه ای و کار درست …من و زهرا یهو هردومون خنده مون گرفت … منم خیلی خنده ام گرفته بود ….زهرا که هم می خندید و هم شاکی شده بود از دست من ، دست راست منو یهو گرفت و شروع کرد به پیچوندن!! و هر دو می خندیدیم ….من لخت مادرزاد جلوش پیچ و تاب می خوردم از درد …و مایو تو یه دستم بود و هی بالاپایین می رفتم …. با خنده بهش گفتم زهرا بابا شوخی کردم … شوخی … ببخشین …. می خواستم اذیتت کنم …. بخدا راست می گم … زهرا با خنده می گفت معلومه که شوخی کردی !!! نه پس راست میگی ……ولی باید تاوان شوخی ات رو بدی……بعد هردو منفجر شدیم از خنده …با خنده گفت بگو گُه خوردم … منم گفتم گُه خوردم… بخدا گُه خوردم. شوخی کردم …. همزمان که دستمو می پیچوند و من دادم رفته بود هوا ….هی شدّت پیچوندنش رو زیاد می کرد … و من مث اسب بالا پایین می پریدم … و ممه ام رو هم که هی جلوش بالا پایین می کردم یهو فشار میداد… با خنده می گفت اینا چیه ؟ اینا چیه آخه ؟ چرا انقدر گنده است ؟…تقصیر منه برای تو انقدر وقت گذاشتم ماساژت دادم …آخه!!! حیف من !!! اینا رو که داشت می گفت هی ممه مو فشار میداد و دستمو می پیچوند ….همون لحظه حُسنی اومد که مایو عوض کنه … منو دید که لخت مادرزاد و زهرا داره دستمو می پیچونه …. … کف کرده بود …. حُسنی بلند بلند می خندید و بعد دستشو گرفت جلوی دهنش که صدا نره بیرون و باز هی می خندید و به زهرا گفت باز این زبون بسته !!! رو گیرآوردی دستشو پیچوندی ولش کن خانم …. هرسه تامون می خندیدیم ….زهرا با خنده به حُسنی گفت حُسنی بیا تو هم این یکی دستشو بگیر بپیچون یه ذره ادب بشه ….حُسنی مونده بود چیکار کنه. و اومد جلو مایو رو از دستم گرفت؛ دستمو شروع کرد پیچوندن … عجب زوری داشت!!! واقعا جیغم رفت هوا … و یه لحظه خنده ام با جدی قاطی شد … ولی اون دوتا هی ادامه میدادن …حُسنی که دید زهرا داره ممه مو به شوخی فشار میده؛ اون یکی ممو همزمان شروع کرد به فشار دادن … بعد با خنده از زهرا پرسید … جُرمش چیه؟ چیکارش کنیم ؟!!! زهرا با خنده بهش گفت چیکارکنیم؟ چِم چاره… هیچی ….جُرمش دختر حرف گوش نکن بودنه … هر سه می خندیدیم … البته اینو بگم که این ماجرا دست پیچوندن من کلاً شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید و اصلاً جنبه خشونت توش نبود …فقط خنده و شوخی های زنانه …. در همون لحظه که هردو دستمو گرفته بودن و ممه مو فشار میدادن؛ یهو مامان زهرا رسید !!! دیدم جلومون وایساده از تعجب شاخ درآورده بود …. منم متقابلاً از تعجب شاخ درآورده بودم …. !!! اون پایین چرا اومده بود ؟؟!!! به زهرا گفت چیکار می کنی ؟ آتوسا جان حامله است….زهرا تا مامانش رو دید سریع دستمو ول کرد و بهش گفت مامان جان ….چیزی نیست فقط شوخی ……ما شوخی های مخصوص به خودمونی داریم !!! مامانش گفت چه وقت شوخیه آخه … زشته بده این کارها …. بعد هم آتوساجانم حامله است خدایی نکرده سرما می خوره یا اگه طوریش بشه چیکار می خوای بکنی ؟ ….من لخت مادرزاد جلوی هرسه شون وایساده بودم … همون لحظه راحله و دخترا هم اومدن …… همه همزمان داشتن به من که لخت مادرزاد وایساده بودم روبروشون نگاه می کردن !!!و همه شون چشماشون به کُس من قفل شده بود !!! ‌ چند لحظه سکوت برقرار شد و هم خشکمون زده بود …. بعد مامان زهرا یهو سکوت شکست و به زهرا گفت « …زری جان بیا من زیر غذا رو خاموش کردم چرا نمایین … من دارم میرم بالا ….شماها هم سریع عوض کنین بیایین بالا غذا یخ کرد دیر شد …» همه گفتن چشم مامان جان ….من سریع مایو رو دادم به زهرا و نفهمیدم چجوری حوله بستم و نفهمیدم چجوری رفتم اون طرف لباس عوض کردم …!!! چشمی از همه میدزدیدم …. اومدم بالا …
ولی درسته که خیلی جو شوخی بود ……ولی جلوی بقیّه برام آبرو نموند….

یاد چند جمله ی آخر کتاب بوف کور افتادم که عجیب شبیه حال روحی من بود …
……من برگشتم به خودم نگاه کردم … دیدم لباسم پاره …سرتاپایم آلوده به خون دُلمه شده بود، دو مگس زنبور طلایی دوره پرواز می کردند، کِرِمهای سفید کوچیک روی تنم در هم میلولیدند و وزن مُرده ای روی تنم فشار میداد……

نوشته: آتوسا ض


👍 1
👎 4
15801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

928732
2023-05-19 01:58:38 +0330 +0330

من همیشه میگم لطفاً روی واقعی بودن یا نبودن داستانتون زیاد مانور ندین چون بیشتر غیر واقعی به نظر میرسه، از قسمت چهارم به بعد داستان به شدت افت کرد. حالا تو قسمت پنجم اومدی با یک سری فکت مسخره از قسمت قبلی که صرفا یه داستان فانتزی خشن به دور چهارچوب منطقی بود دفاع می‌کنی، تو قسمت پنجم انگار میخواستی هم خواننده رو راضی کنی هم خودتو، چون سه تا داستان چپوندی توش که با توجه به داستان های سوم و چهارم ، بخش ۱ و ۳ این قسمت کاملا یه چیز بیهوده بود و با نوشتنش فقط وقت ما رو گرفتی،
در کل دست به قلم خوبی داری حیفه الکی به هدر بره لازم نیست برای منطقی جلوه دادن داستان روی واقعی بودن اون تاکید کنی، چون اگه یکم داستان از حالت منطقی خارج بشه اون وقت نوشته های خودتو بی ارزش جلوه میدی.

0 ❤️

928751
2023-05-19 04:04:21 +0330 +0330

با ۴ سطر آخر داستان حال کردم و دیگر هیچ

0 ❤️

928773
2023-05-19 07:50:25 +0330 +0330

سلام، چرت و پرت نوشتی

0 ❤️

928798
2023-05-19 12:42:48 +0330 +0330

انقدر داستان رو کش نده ، اصلا سکس توی داستانت وجود نداشت و خیلی داستان رو پخش کردی و قاطی شد با اینکه من قسمت های قبل رو خوندم ، داستانت خیلی پخش بود و سکسی توی این قسمت از سمت زری ندیدم که جالب نکرد داستانت رو ب هرحال مرسی

0 ❤️

930999
2023-06-01 14:38:31 +0330 +0330

اینکه جلو همه حتی بچه ها لخت مادرزاد بودی جذابه
اما یه مقاومتی میکردی واسه لخت شدن, بعدش مثلا حسنی لباست رو درمیوورد به زور و شوخی شوخی
یا یکی دیگه از خانما

0 ❤️